ՇԱՐՂԻ

Sharghiye_Ghamgin

ՇԱՐՂԻ

Sharghiye_Ghamgin

july

http://s9.picofile.com/file/8297885868/faderfull.jpg

https://cdn-jpg1.thedailymeal.com/sites/default/files/styles/hero_image_breakpoints_theme_tdmr_lg_1x/public/2016/03/11/crop%20ham_and_spaghetti_alfredo_hr.jpg?itok=vEJ0x_OP&timestamp=1457727217

http://s9.picofile.com/file/8300313850/boulisten_photo.jpg

Cookery is not chemistry. It is an art. It requires instinct and taste rather than exact measurements.

https://www.thedailymeal.com/best-recipes/spaghetti

Ham and Spaghetti Alfredo

Ham and Spaghetti Alfredo is a spring favorite that combines the rich, creamy goodness of Alfredo with the savory flavor of ham

Frances Eliza Hodgson was the daughter of ironmonger Edwin Hodgson, who died three years after her birth, and his wife Eliza Boond. She was educated at The Select Seminary for Young Ladies and Gentleman until the age of fifteen, at which point the family ironmongery, then being run by her mother, failed, and the family emigrated to Knoxville, Tennessee. Here Hodgson began to write, in order to supplement the family income, assuming full responsibility for the family upon the death of her mother, in 1870. In 1872 she married Dr. Swan Burnett, with whom she had two sons, Lionel and Vivian. The marriage was dissolved in 1898. In 1900 Burnett married actor Stephen Townsend until 1902 when they got divorced. Following her great success as a novelist, playwright, and children's author, Burnett maintained homes in both England and America, traveling back and forth quite frequently. She died in her Long Island, New York home, in 1924.
Primarily remembered today for her trio of classic children's novels - Little Lord Fauntleroy (1886), A Little Princess (1905), and The Secret Garden (1911) - Burnett was also a popular adult novelist, in her own day, publishing romantic stories such as The Making of a Marchioness (1901) for older readers.
http://s9.picofile.com/file/8297885918/frances_hodgson_burnett.jpg

http://s9.picofile.com/file/8297886242/A_Little_Princess.jpghttp://s8.picofile.com/file/8297886100/sarakrue2.jpg

http://s9.picofile.com/file/8297886076/saracrue1.jpg

فرانسس الیزا هاجسون برنت (۲۴ نوامبر ۱۸۴۹ – ۲۹ اکتبر ۱۹۲۴) نمایشنامه نویس و نویسندهٔ آمریکایی-انگلیسی بود. وی بیشتر به خاطر داستان‌هایش برای کودکان مشهور است؛ داستان‌هایی از جمله لرد فانچلری کوچک، پرنسس کوچک، و باغ اسرارآمیز.

فرانسس الیزا هاجسون برنت در سال ۱۸۴۹ در منچستر انگلستان متولد شد. وی از ۱۶ سالگی شروع به نوشتن داستان برای بزرگ سالان و کودکان کرد. دو داستان نخستین او، «لرد فانترلوی کوچک» و «پرنسس کوچولو» از محبوبیت جهانی برخوردار شدند. هر دوی این داستان‌ها درباره کودکانی دوستانه و خوش اخلاق هستند که بچه‌ها با خواندن داستان ان‌ها از ان‌ها درس می‌گیرند؛ ولی کتاب باغ سری، در مورد کودک بداخلاق و خشنی نوشته شد که گویی تنها مواجهه با چیزی حیرت انگیز، می‌تواند تغییری در اخلاق او بدهد. او در سال ۱۹۲۴، بر اثر مرگ طبیعی جان باخت. از روی داستان باغ اسرارآمیز فیلم‌های زیادی ساخته شده‌اند- که بی نقش در محبوبیت این کتاب نیستند.

نام کتاب:سارا کرو (شاهزاده کوچک)
نویسنده: فرانسیس هاجسن برنت
مترجم: على پناهى‌آذر
ناشر: همگامان چاپ

فکر نمى‌کنم کسى‌ باشد که «سارا کرو» را نشناسد. دختر بچه کلنل کرو که از هندوستان آمده تا در مدرسه شبانه‌روزى خانم مین‌چین دور از پدرش (که به هندوستان بازگشته است) و در کنار همسالانش به تحصیل بپردازد.
توفان زندگى ناگهان زندگى سارا را بر هم مى‌زند و با مرگ ناگهان پدرش او از شاگرد برگزیده خانم مین‌چین، به دخترک خدمت‌کارى تبدیل مىشود که در اتاق کوچک زیرشیروانى مى‌خوابد. اما بالاخره دوران سختى‌هاى سارا به اتمام مى‌رسد و دوست پدرش (که به دنبال او مى‌گشت تا بگوید که افسانه معدن‌هاى الماس حقیقت دارد)، او را پیدا مى‌کند و سارا مجدداً به یک شاهزاده تبدیل مى‌شود.

بدون شک داستان، داستانى زیبا است و دلیل آن خیل عظیم کارگردان‌هاى که عنوان فیلم، سریال و کارتون از روى آن ساخته‌اند. داستان در واقع یک رمانس کوچک است هم از نظر سن قهرمان آن و هم از نظر تعداد صفحات کتاب. اما شما مى‌توانید مثل هر رمانس خوب و جذابى از آن لذت ببرید. در این رمانس کوچک، نویسنده تنها دلیل مقابله سارا با سختى‌ها و مشکلات را در دو چیز مى‌بیند، نخست تربیت سارا و دوم تخیل خلاق سارا.
سارا با توجه به تربیت خوبى که نویسنده برایش در نظر گرفته است در مقابل دیگر انسان‌هاى این داستان، انسانى سربلند است و با توجه به قدرت تخیلى که دارد، مى‌تواند سختى‌ها و مرارت‌هاى زندگى جدیدش را تحمل کند.
یکى از نمونه‌هاى خوب تربیت سارا را شما مى‌توانید در صحنه‌اى از کتاب ببینید که سارا گرسنه یک سکه چهار پنسى پیدا مى‌کند و براى خرید نان به مغازه مراجعه مى‌کند.

«سارا گفت:
- ببخشید، شما یک سکه چهار پنسى گم نکرده‌اید.
آنگاه دستش را که سکه را در آن بود جلوى زن باز کرد.
زن ابتدا به سکه و سپس به چهره‌ى بى‌رمق و لباس‌هاى پاره‌ى سارا نگاه کرد. او گفت: آن را پیدا کرده‌اى؟
-بله توى گل‌هاى افتاده بود.
- خب نگهش‌دار. شاید این سکه هفته‌هاست که این جا افتاده و فقط خدا مى‌داند صاحبش کیست. تو هم نمى‌توانى او را پیدا کنى.
- مى‌دانم، اما فکر کردم از شما هم بپرسم.
زن با حالتى مبهوت و شوق‌زده گفت: من هم نمى‌دانم مال کیست. مى‌خواهى چیزى بخرى؟
- بله چهار تا کیک، از آن‌هایى که دانه‌اى یک پنس است.
زن به طرف شیرینى‌ها رفت و چند تا از آن‌ها را در کاغذى گذاشت. سارا که دید که شش تا شیرینى برایش گذاشت، گفت: ببخشید، من گفتم چهار تا چون فقط چهار پنس دارم.
زن با نگاه مهربانش گفت: خودم دو تا اضافه‌تر گذاشتم. مطمئنم که بعداً مى‌توانى آن را بخورى. تو گرسنه‌ات نیست؟
سارا که اشک در چشمانش حلقه‌زده بود گفت: چرا خیلى گرسنه‌ام. از شما خیلى متشکرم.
سارا خواست بگوید بیرون مغازه بچه‌اى است که گرسنه‌تر از من است اما در همان لحظه دو سه تا مشترى وارد شدند که خیلى عجله داشتند. سارا دوباره از زن تشکر کرد و از مغازه بیرون رفت.
.

پولینا، چشم و چراغ کوهپایه و کشف لذت متن

کودکی و نوجوانی من هم در دهه پنجاه و شصت مثل بسیاری دیگر با انواع کتاب ها سپری شد. اما میان آن ها دو کتاب که در آن دوران بارها و بارها خواندم و در ذهن ام سنگ شده اند و حضوری مداوم دارند. اولی «کودک ، سرباز و دریا» اثر ژرژ فون ویلیه (georges fonvilliers)و دومی که مهم تر از اولی بود برای من، «پولینا، چشم و چراغ کوهپایه». پولینا را شاید بیش از ده ها بار خواندم (و از شما چه پنهان هنوز هم می خوانمش گاهی).
ترجمه محمد قاضی، از رمان آنا ماریا ماتوته که روایتی ست از کریسمس دختری زشت که موهایش را هم بر اثر بیماری از ته تراشیده اند و پدر و مادری هم ندارد. او را خاله بدزبان و تلخ اش به روستا پیش پدربزرگ و مادربزرگ مال دارش می برد تا قوی تر شود و به اصطلاح جانی بگیرد و خاله مذکور نفسی بکشد... رمانی به شدت انسانی، پر از سرمایه درخشان و اجاق گرم خانه. همان تصویری که «گاستون باشلار» از آن به عنوان یکی از نمادهای امنیت یاد کرده در بوطیقای فضا.
سرمای بیرون و خانه ای با اجاقی گرم... شخصیت های رمان، متنوع و گرم هستند. دخترک زشت، ناگهان معلم پسرک نابینایی می شود که از رعایای پدربرزگ اش است و به او خواندن و نوشتن می آموزد. رمان، به شدت از باورهای انسانی آکنده شده و جزء بهترین های کانون پرورش فکری ست...
چند سال پیش، سری به شعبه مرکزی کانون زدم و سراغ این رمان را گرفتم، داشتند. هنوز پرطرفدار است و صد حیف که این موسسه کتاب هایش را فقط در فروشگاه های خودش می فروشد... چند سال پیش بود، سه سال پیش که خبر مرگ ماتوته اسپانیایی را خواندم.

http://s9.picofile.com/file/8297886050/Paulina2.jpg

 از ته دل غمگین شدم... بی تردید هیچ گاه احساس منحصر به فردی را که در بارها خواندن این رمان و خیال ورزی در سال های دهه شصت داشتم، فراموش نمی کنم.
چون روح رمان پولینا چنان آمیخته با زنده بودن است و در ستایش کودکی که نمی شود با آن بزرگ شد. هنوز آن اجاق و شاه بلوط های روی آتش و صدالبته غیبت مشکوک بریخ اقوام و پدر و مادر پولینا که گویا بی ربط به دوران فرانکو نیستند از یادم نمی رود. هر چند در آن زمان نه فرانکو را می شناختم و نه فاشیسم را و از قضا دو کتاب محبوب ام ربط مستقیمی با این وجه توتالیتر داشت...

دانلود کتاب پولینا

آنا ماریا ماتوته (به اسپانیایی: Ana María Matute Ausejo) (زاده ۲۶ ژوئن ۱۹۲۵ - درگذشته ۲۵ ژوئن ۲۰۱۴)

کودک سرباز و دریا(L'enfant,le soldat et la mer)
پی یر، پسر بچه سیزده ساله، اهل یکی از روستاهای فرانسه است که پدرش را در جنگ علیه آلمانیها از دست داده است. او و دوستانش تصمیم میگیرند به سبک خود با متجاوزین بجنگند. آموزگار آنها آقای پیشون، آنها را از این عمل باز میدارد. در همین موقع، پییر در یک تصادف با یک سرباز آلمانی آشنا میشود. سرباز که خود پدر دو کودک است، با مهربانی خود در دل پییر راه مییابد. از سوی دیگر پییر تصمیم میگیرد با دینامیت قسمتی از خط راهآهن را منفجر کند. اقای پیشون که از مبارزان است، به دست آلمانیها گرفتار میشود. پییر در عزم خود برای انفجار خط آهن راسخ تر میشود.

سرانجام او مخفیانه دست به کار میشود اما در حین اجرای نقشه، زخمی میشود. قبل از زخمی شدن دوست آلمانی اش را میبیند که کشته شده است در حالی که تصویر بچه هایش را در دست دارد.پییر توسط دوستانش نجات یافته و معالجه میشود. او پس از بهبودی با پسر سرباز آلمانی مکاتبه کرده و با او دوست میشود.

دانلود کتاب کودک،سرباز و دریا

http://s8.picofile.com/file/8297885984/kodak_sarbaz_darya.jpg

اگر یک جلد کتاب بخوانید ممکن است به کتاب خواندن علاقه مند شوید.
اگر دو جلد کتاب بخوانید حتما به کتاب خواندن علاقه مند می شوید.
اگر سه جلد کتاب بخوانید به فکر فرو می روید.
اگر چهار جلد کتاب بخوانید در خلوت با خودتان حرف می زنید.
اگر پنج جلد کتاب بخوانید سیاهی ها را سفید و سفیدی ها را سیاه می بینید.
اگر شش جلد کتاب بخوانید نسبت به خیلی عقاید و نظرات بی باور میشوید و به توده های مردم و باورهایشان خشم می گیرید.
اگر هفت جلد کتاب بخوانید کم کم عقاید و نظرات جدید پیدا می کنید.
اگر هشت جلد کتاب بخوانید در مورد عقاید جدیدتان با دیگران بحث می کنید.
اگر نه جلد کتاب بخوانید در بحث ها یتان کار به مجادله می کشد.
اگر ده جلد کتاب بخوانید کم کم یاد می گیرید که با کسانی که کمتر از ده جلد کتاب خوانده اند بحث نکنید.
اگر صد جلد کتاب بخوانید دیگر با کسی بحث نمی کنید و سکوت پیشه می گیرید.
اگر هزار جلد کتاب بخوانید آن وقت است که یاد گرفته اید دیگر تحت تاثیر مکتوبات قرار نگیرید و با مهربانی در کنار دیگر مردمان زندگی می کنید و اگر کمکی از دستتان بر بیاید در حق دیگران و جامعه انجام میدهید و در فرصت مناسب سراغ کتاب هزار و یکم می روید.

- اگر بمونم...، تو بانک بمونم می پوسم. وام می گیرم قالی می خرم، یخچال می خرم. وام می گیرم زن می گیرم، بعد بچه دار می شم. وام می گیرم موتور می خرم، ماشین می خرم. وام می گیرم خونه می خرم. شب و روز کارم می شه وام گرفتن و قسط دادن. هر روز زن و بچه هام چیز تازه ای می خوان. فکر و ذکرم میشه حقوق آخر برج. فرصت نمی کنم چیزی بخونم. چیزی بنویسم. بازنشسته می شم، نوه هام می ریزن دورم. می رم زیارت، حاج آقا می شم. رئیس شعبه می شم. پولم زیاد می شه. تو سیرچ تکه ای باغ می خرم، یادم میره برای چی به دنیا اومدم. کم کم پیر می شم، مریض می شم، می میرم. روی کاغذی می نویسن "بزرگ خاندان از دنیا رفت، فاتحه!" این راه من نیست. تازه اگه جوون مرگ نشدم. ناکام نشدم. نه عمو، من اهل این چیزها نیستم. وقتم تلف می شه.

عنوان: شما که غریبه نیستید
نویسنده : هوشنگ مرادی کرمانی

http://s9.picofile.com/file/8297885992/lg_52565_untitled_1.jpg

در افسانه های قدیمی یونان داستانی آمده که مردی از فرط عشق ورزیدن به خود نتوانست به کس دیگری عشق بورزد. او عاشق تصویر رؤیایی که برای خود ساخته بود شده بود. در حقیقت عاشق و مشعوق در یک کالبد انسانی قرار گرفته بودند. یک روز در کنار یک دریاچه تصویر خود را در آب دید و چنان جذب و مدهوش این تصویر شد که خود را در آغوش این تصویر رؤیایی در آب انداخت و غرق شد. او خود را فدای تصویر رؤیایی خود کرد. اسم او «نارسیسوس» بود و واژه نار سیستیک که در زبان فارسی خودشیفتگی لقب گرفته است از این داستان افسانه ای به عاریت گرفته شده است.

خودشیفتگی امروزه ، جزو امراض بزرگ جامعه ماست، که از نشانه هایش در بین جوانتر ها عکس سلفی گرفتن!، در میان دخترهای دم بخت مشکل پسندی و دست رد زدن بر سینه انواع خواستگار ، و در میان بزرگسالان نیز اعتماد به نفس بالا و انتقاد ناپذیری ، خصوصا در بین مدیران ادارات و شرکت هاست .... البته این مرض ،جزو امراض رایج بین رهبران دیکتاتور مآب نیز میباشد...

http://s8.picofile.com/file/8297885700/250px_Michelangelo_Caravaggio_065.jpg

گرگی استخوانی در گلویش گیر کرده بود،
به دنبال کسی میگشت که آن را در آورد
تا به لک لک رسید و از او درخواست کرد تا او را نجات دهد و در مقابل، گرگ مزدی به لک لک بدهد. لک لک منقارش را داخل دهان گرگ کرد و استخوان را درآورد و طلب پاداش کرد.
گرگ به او گفت همین که سرت را سالم از دهانم بیرون آوردی برایت کافی است.

وقتی به فرد نالایقی خدمت میکنی
تنها انتظارت این باشد که گزندی از او نبینی
گاهی اشتباهمان در زندگی این است که به برخی آدمها جایگاهی می بخشیم که هرگز لیاقت آن را ندارند!

کارلوس فوئنتس
http://s9.picofile.com/file/8297886026/russel.jpg

نگاهی از درون به اتفاقات ساده روزهای انسانها که از ترس میترسند!

 

انسان چیزی نگفت تنها او بود که جامه به تن داشت(شاملو)

شعر ها گاهی جان مطلب هستند و گاه مطلب ها را جان میستانند!

این روزها چه بسیار مردگان متحرک در دیدگانمان متجسم میشوند انسانهائی که در آنها مرگ مائده آفریده انسانهائی که لذت های دنیای لعنتیشان سیرآبشان کرد !انسانهائی که از بدنه اصلی جامعه ترد شده اند و در بدنه متجاوز آن رنگ گرفته اند انسان انسان نما و انسانی که مرگ از او میتراود و هرگز از این مرگ تدریجی خبر ندارد! مرگ زمانی اتفاق می افتد که آمادگی آن برای مان باشد اما برای آن عده از انسانها که برای لذت دنیا میمیرند و برای حرفهای دیگران کشته مرده اند مرگ اتفاق نمی افتد آنها در دنیای خودشان دنیای داشتن یک (؟) داشتن یک موتور سیکلت یک (؟) و....

کرکس گفت سیاره من سیاره ای بی همتائی که در آن مرگ مائده می آفریند(شاملو)

تماشای کرکس ها لذت که ندارد ذلت دارد و من هر روز کرکس هائی را میبینم که از مرگ دیگران به مائده های خودشان رسیده و لذت کاذبی که از فرمان دادن میبرند .

http://s9.picofile.com/file/8299064342/guidone_elder_financial_abuse_1000.jpg

در اینجا احساس ها را به نام هاتف اجازه بیان نمیدهند در اینجا شعور انسان دستخوش تقریر مزاحمت گونه است ! اینجا احساس یعنی دیوانه بودن خشک قانون مدار و وحشتناک بودن احساس داشتن است

یادم نرفته که عدالت مفهوم به بزرگی هر چیز در جای خود است اما کدام عدالت کدام جای خود که کسی در جای خود نیست هر کس با گفتاری سراسر تزویر و ریاجای عدالت نشسته و خودش را قانون مینامد خودش را تنزل وحی میداند ...

 غافل از آن که با کشتن دیگران خودش هم در یک جای دیگر در دل یک انسان دیگر به مرگ مبتلا میباشد،تفاوت بسیار بزرگی است میان آزاد بودن و آزاد زیستن آزاد بودن فقط ادعای بودن است اما کسی که زیستنش آزاد گونه باشد در پشت میله های تزویر و ریای دیگران نهفته نخواهد بود .و آزادی این کلمه غریب که بیشمار به کار میرود تعریف خاصی ندارد هر کس خودش را آزاده میداند اما آزادی واقعی را فقط در پشت میله ها باید جست! حرف ها تلخ است و تزویر شکن اما تراوش ذهن من این روزها مبارزه بزرگی ترتیب داده با خودش تا تعفن حاصل از افکار تلخ دیگران انتشار آزادی او را با خود نبرد هرگز از ترس فردا نباید گریست آزادی .....

کوسه گفت زمین سفره برکت خیز اقیانوسها(شاملو)

این روزها همه جا مملو از این کوسه هاست که در لباسی جز لباس خود میچرند در مکان های بی مکانی لذت بزرگی است دانستن و ندانستن چیزی که سالهای سال انسانها آن را نمیدانستند من میدانم این .......

انسان سخنی نگفت تنها او بود که جامه به تن داشت و آستینش از اشک تر بود(شاملو)

در آن شهر بزرگ انسان هم یافت میشود اما انسان ماندن سخت است یعنی قلب انسان در تداخل زمانهائی که با آنهاست به مرور به سیاهی میرود هنوز بسیار مانده به آنچه که آنها انتظار دارند برسند رسیدن من اما مرگ خودم را اگر با دستانم رغم بزنم هرگز به مرگ آنچنین تن نخواهم داد ...

تقدیم به آنانکه جان مطلب را گرفته اند

 

درگیر پرشدن ساعتها هستیم.....

درگیر گزارش های عملکردهای پوچ .....

درگیر خود هستیم درگیر خود!

دعا لازم است....

سکوت برای نیست شدگان

فرهنگ هراس انگیز است. وحشتناک ترین چیز برای دیکتاتورهاست. چون مردمی که مطالعه می کنند، هرگز برده نمی شوند.
آنتونیو لوبو آنتونس

https://streetartnews.net/wp-content/uploads/2015/11/escif-valencia-streetartnews-640x400.jpg

عکس های گرفته شده از یک عکاس کانادایی قبل از شورش ٥٧ که ﭘس از ٤٠ سال یک ایرانی از انبار خانه این عکاس ﭘیداکرده و ظاهرکرده

ببینیدو لذت ببرید

دانلود فایل با لینک مستقیم

http://s9.picofile.com/file/8295331676/popper.jpg

دو بحث سیاسی
پوتینیسم

پوتینیسم، پدیده ای جدید در سیاست تلقی میشود، که شاید بتوان برای قرن اخیر وارد ادبیات سیاسی کرد، این پدیده، شکل گیری نوعی دیکتاتوری با ساختار نوین جهانی برای مقابله با غرب با روش پروپاگاندا (تبلیغ مثبت روی سیاست داخلی و تبلیغ منفی روی غرب و سیاست غرب)و پوپولیسم (وعده های بی پایه و اساس) و چرخه های بازیابی قدرت(پوتین ، مدودف) ، بدست آمده است.

بستر ایجاد چنین سیاستی ،دو چیز است

http://s8.picofile.com/file/8296764818/pootin.gif

 1-فرهنگ عمومی پایین (و تعمداً پایین نگه داشته توسط آموزش و پرورش نادرست در مدارس)در کشور که سبب میشود نخبگان در جامعه در اقلیت قرار گرفته و تاًثیر زیادی در تغییر رویکرد حکومت نداشته باشند.

 2-ثروت فراوان کشور ، که سبب میشود حکومتی ها  با چشمداشت به این ثروت ، تسلسل وار ،با بقا در حکومت،سعی درچپاول این ثروت داشته باشند(بعنوان مثال روسیه با داشتن منابع عظیم نفت و گاز و معدن جزو ثروت مندترین کشورهاست، امروز ما شاهد رویش چپاولگرانی مانند رومن آبرامویچ مالک یک شبه ثروتمند شده باشگاه چلسی انگلستان هستیم که پس از فروپاشی به مانند بابک زنجانی خودمون ، ثروت هنگفتی به جیب زده و از روسیه به انگلستان کوچ نمود و جالب اینکه همین آبراموویچ از دوستان صمیمی پوتین میباشد...)

البته پوتین در ابتدای روی کار آمدن افکار مثبتی داشت اما کم کم قدرت و ثروت بادآورده از او فردی خودشیفته ساخت، رشد اقتصادی خوبی را برای روسیه رقم زد ، اما همین رشد اقتصادی و ثروت های بادآورده با توجه به عدم مشارکت بخش خصوصی و مردم در اقتصاد و عدم واگذاری قدرت به مردم باعث شد ، ثروت عظیمی در کشور در دست چپاولگران اقتصادی حکومتی بیفتد، و به یکباره همه چیز یک شبه برعکس شود و روند نزولی شروع شود، و تورم از یکسو رشد صعودی یافته و از سویی خود رایی و دیکتاتوری پوتین در تقابل با غرب و تحریم ها کمر اقتصاد روسیه را بشکند...

هر چند هنوز برخی از اندیشمندان فکر میکنند، دیکتاتوری ناپایدار است، و مثال شوروی را میزنند ، اما در دنیای امروز میبینیم که سیاست مداران در همین دنیای کنونی چگونه افکار مردم را به نفع خود تغییر داده و بابازی قدرت مردم را همسو با خود میکنند و دیکتاتوری نوین را شکل می دهند...

امروز در جوامع سنتی جهان دوم و سوم نیز شاهد اینگونه کپی برداری ها از این سیاست هستیم در ترکیه امروز ، اردوغان مثالی از همین سیاست را کپی برداری کرده و با رویکرد توجه به بخش کم فرهنگ جامعه ، و پوپولیسم خود را به جامعه ترکیه تحمیل کرده است.

https://www.quora.com/What-is-Putinism-How-will-Putinism-affect-the-world

سندرم استکهلم

سندرم استکهلم پدیده ایست روانی که در آن گروگان حس یکدلی و همدردی و احساس مثبت نسبت به گروگان گیر پیدا کرده، و در مواقعی این حس وفاداری تا حدیست که از کسی که جان/مال/آزادیش را تهدید می‌کند، دفاع نموده و به صورت اختیاری و با علاقه خود را تسلیمش می‌کند. علت این عارضه روانی، عموماً یک نوع مکانیزم دفاعی دانسته می‌شود.

ویژگی‌های سندرم استکهلم

از آنجایی که این سندرم برای همه گروگان گیرها و گروگان‌ها پیش نمی‌آید. هر سندرمی علائم و مشخصاتی دارد و سندرم استکهلم هم از این قاعده مستثنا نیست. درحالی‌که با توجه به نظرات متفاوت محققان، فهرست روشنی در این مورد وجود ندارد اما می‌توان برخی از آن‌ها را برشمرد:

  • احساسات مثبت قربانی به گروگان گیر یا زندانبان
  • احساسات منفی قربانی نسبت به خانواده، دوستان و مقاماتی که سعی در نجات آن‌ها دارند و موفق هم می‌شوند.
  • پشتیبانی از دلایل و رفتارهای گروگان گیر
  • احساسات مثبت زندانبان یا گروگان گیر نسبت به قربانی
  • رفتارهای حمایتی قربانی در زمانی کمک به زندانبان.

تاریخچه

عارضهٔ استکهلم Stockholm syndrome، اصطلاحیست که پس از سرقت از بانکی در میدان نورمالمستوری Norrmalmstorg استکهلمِ سوئد، توسط بیل بیِروت (Nils Bejerot) -روانشناسی که از ابتدا تا انتها به پلیس مشاوره روانشناسی می‌داد و به بانک رفت‌وآمد داشت- در پوشش خبری مورد استفاده قرار گرفت و بعدها توسط روانشناس دیگری به نام «فرانک اوخبری» (Frank Ochberg) رسماً تعریف و نام گذاری شد. در طی این گروگان گیری چهار کارمند (سه زن و یک مرد) به مدت ۶ روز (از تاریخ ۲۳ تا ۲۸ اوت ۱۹۷۳) به گروگان گرفته شدند. در طی این شش روز قربانیان وابستگی عاطفی به گروگان گیرها پیدا کردند تا حدی که از همکاری با پلیس سرباز می زدند و حتی پس از آزادی از این مصیبت شش روزه در دفاع از گروگان گیران خود برآمدند.

در سیاست

در سیاست نیز هنگامی که حکومت(گروگانگیر) با تغییر ماهیت خود، رفتارِ مردم (گروگان)را نسبت به خود عوض میکند، این سندرم در مورد مردم اتفاق می افتد، و در مواقع جنگ و قحطی کارکرد داشته و مردم را به حمایت از حکومت ترغیب میکند!

برای اینکار نیز ، حکومت نیازمند یک کاتالیزور یا آلترناتیو میباشد، گاهی ساختن یک اپوزوسیون ساختگی یا یک دشمن فرضی مشترک!

جورج_اورول ، قلعه حیوانات

ناپلئون دیگر به طور ساده ناپلئون خطاب نمی شد. اسم او با عنوان رسمی « رهبر ما رفیق ناپلئون » برده می شد، و خوکها اصرار داشتند، که عناوینی از قبیل پدر حیوانات،دشمن بشر،حامی گوسفندان، ناجی پرندگان و امثال آن برایش بسازند. سکوئیلر در نطق هایش اشک می ریخت و از درایت ناپلئون و از خوش قلبی و عشق سرشار او به حیوانات،مخصوصا به حیوانات محروم سایر مزارع سخن می راند.

عادت بر این جاری شده بود که هر عمل موفقیت آمیز و هر پیش آمد خوبی به حساب ناپلئون گذاشته شود. اغلب شنیده می شد که مرغی به
مرغ دیگر می گوید:

http://s8.picofile.com/file/8297885734/18493_283.jpg

«تحت توجهات رهبر ما رفیق ناپلئون من ظرف شش روز پنج تخم کرده ام.» و یا دو گاوی که از استخر آب می نوشیدند می گفتند:«به مناسبت رهبری خردمندانه رفیق ناپلئون آب گوارا شده است!»
در ماه آوریل در قلعه ی حیوانات اعلام جمهوریت شد و لازم شد رییس جمهوری انتخاب شود. جز ناپلئون نامزدی برای این کار نبود و او به اتفاق آراء انتخاب گردید.

زمانی که استالین فوت کرد خروشچف جانشین او در کنگره حزب کمونیست شروع به باز گویی جنایات استالین کرد .همه حاضرین تعجب کرده بودند که چگونه یک رهبر از رهبر پیشین اینچنین تند انتقاد میکند. در حین سخنرانی که سالن مملو از جمعیت بود ناگهان فردی خطاب به خروشچف فریاد زد:پس تو آن زمان کجا بودی؟
سالن ساکت شد خروشچف رو به جمعیت گفت :چه کسی این سوال را پرسید؟ هیچکس جواب نداد دوباره گفت :کسی که این سوال را کرد بایستد اما هیچ کس بلند نشد. خروشچف در حالی که لبخند بر لب داشت گفت:در آن زمان من جای تو نشسته بودم!!!!!!

http://s9.picofile.com/file/8297886192/w564.jpg

“A totalitarian state is in effect a theocracy, and its ruling caste, in order to keep its position, has to be thought of as infallible. But since, in practice, no one is infallible, it is frequently necessary to rearrange past events in order to show that this or that mistake was not made, or that this or that imaginary triumph actually happened.”

George Orwell (25 June 1903-21 Jan 1950)

یک دولت خودکامه و مستبد در عمل دولتی مذهبی است و طبقۀ حاکم آن به منظور حفظ موقعیت خود، باید به دور از گناه تصور شوند. اما از آن جا که هیچ کس در عمل به دور از گناه نیست، بنابراین مکرراً لازم است تا مستبدین به منظور اثبات عدم رخداد اشتباهی یا القای این که فلان پیروزی خیالی واقعاً نصیب آنها شده است، اتفاقات گذشته را از نو بازسازی کنند!!!.

....

- این اصل را هیچ وقت فراموش نکنید: بزرگ‌ترین دشمن ما علم و دانش است. و تنها راه مبارزه با این دشمن، تحقیر کردن آن است. تا می توانید از افراد بی سواد، تجلیل کنید. آنها را در صدر بنشانید. مناصب مهم و بزرگ را به آنها بسپارید. و به همگان نشان دهید که؛ علم و دانش، جز بدبختی و دردسر و بیکاری و گوشه گیری، خاصیت دیگری ندارد. اما حواستان باشد که چنین اتفاقی یک شبه نمی افتد. تغییر دیدگاه مردمی که یک عمر علم و دانش را اسباب افتخار و عزت می دانسته‌اند، کار آسانی نیست. در عمل! باید در عمل، کاری کنید که مردم، مطمئن شوند که نتیجه ی آموختن علم و دانش، فقر و خفت و بیکاری است و نتیجه ی بی سوادی، ثروت و عزت و افتخار و قدرت.

- حتماً متوجه این واقعیت شده اید که افراد قدبلند به دیگران یعنی کوتاه تران با دیده تحقیر نگاه می کنند. یعنی قد بلندی اصولاً اسباب تفاخر و تکبر است. مضاف به این که افراد قد بلند هرگز از افراد کوتاه قد فرمان نمی برند. نتیجه این که: رمز بقای مدیریت، انتخاب و انتصاب زیردستانی است که قدشان از شما کوتاه تر باشد. اگر زمانی مجبور شدید به استفاده از فرد قد بلند، حتماً یکی از این دو کار را با او انجام دهید:

یک: آنقدر بر سرش بکوبید تا قد او هم به اندازه شما و بلکه کوتاه تر شود.

دو: قبل از شروع همکاری، قسمت اضافه قدش را ببرید تا به اندازه مطلوب تان برسد. از بالا یا پایین یا وسط فرقی نمی کند. مهم این است که وسیله تفاخر یا تکبر او را ببرید یا از بین ببرید.

- این جمله را همیشه سرلوحه همه بوق ها و شعارها و سخنرانی هایتان قرار دهید که: «وقت کم است و ما تا می توانیم باید خدمت کنیم.» و خودتان هر لحظه به خاطر داشته باشد که: «فقط دو سال فرصت داریم تا بارمان را برای همه عمر ببندیم.»

قسمتی از کتاب دموقراضه

سید مهدی شجاعی

https://xa.yimg.com/kq/groups/21409254/1019847454/name/Democracy-Kindle-Tablet.pdf

فاجعه ای به نام نوکیسگی

نوکیسگی را این گونه تعریف کرده اند:

قشری که از نظر در آمد به طبقه بالا و از نظر فرهنگی به طبقه پایین و حتی لمپن ها بسیار نزدیک است.

لمپن های فرهنگی، علاقه بسیاری به " خودنمایی" ، " دیده شدن" " عرض اندام" و "نوچه پروری" دارند.

نو کیسه ها،از یک طبقه اجتماعی مبدا به یک طبقه اجتماعی مقصد پرتاپ شده اند.

این پرتاب ناگهانی بر اثر یک اتفاق یا استفاده از رانت و شرایط و التهابات اقتصادی رخ می دهد.

آن ها، دیگر نه خود را به طبقه اجتماعی مبدا متعلق می دانند و نه با جایگاهی که اکنون کسب کرده اند، آشنایی دارند.
یعنی از گذشته خود نفرت و از اکنون خود ترس و احساس حقارت دارند.

نوکیسه برای این که به طبقه سابق خود ثابت کند که دیگر به آن ها تعلق ندارد و همچنین برای غلبه بر احساس حقارت خود در مقابل طبقه جدیدی که به آن پرتاب شده است، مجبور به تظاهر است و ساده ترین راه برای تظاهر، خرید دیوانه وار کالاهای لوکس، نمایش عروسی ها، میهمانی ها و خانه های آن چنانی شان است.

اما فاجعه اصلی از جایی آغاز می شود که ما، فیلم و عکس عروسی ها، میهمانی ها، اتوموبیل ها و خانه های آن ها را از طریق پیام رسان ها و شبکه های اجتماعی برای همدیگر ارسال می کنیم.

ما با این کار به مزدوران تبلیغاتی آن ها تبدیل می شویم که بی مزد و منت ، به هدفی که آن ها دارند نزدیکشان می کنیم. آن هدف چیزی نیست جز تظاهر و دیده شدن. جاهلان عصر جدید نوچه های جدید لازم دارند.
عده ای با موبایل های شان، عکس و فیلم آن ها را به اشتراک می گذارند و افتخار نوچگی آن ها را پذیرا می شوند.

بسیاری از آگاهان از نوکیسه ها متنفرند.
زیرا می دانند نوکیسه ها بر خلاف سرمایه دارها ی واقعی و قشر ثروتمند سنتی، سرمایه خود را نه در کار آفرینی که در دلالی صرف می کنند. آن ها منابع مالی جامعه را بر اساس بی لیاقتی به دست گرفته اند و بر این تنفر دامن می زنند.

اما فاجعه بزرگ تر وقتی رخ می دهد که هنگام تماشای فیلم عروسی ها و پارتی های این دسته، به جای آن که به فکر پس گرفتن حق خود باشیم، خودمان را جای این افراد می گذاریم و بر زندگی سطحی و انگل گونه این افراد حسرت می خوریم.

فاجعه آغاز شده است.
شما صدایش را نمی شنوید.

*نوکیسگی از کتاب تازه به دوان رسیده ها دکتر علی شمیسا*

گفت و گو با رضا میلیاردر نوکیسه

https://www.iconexperience.com/_img/g_collection_png/standard/128x128/hand_point_right.pnghttps://www.youtube.com/watch?v=YNF9n6mobOA

باز باران بی ترانه
باز باران با تمام بی کسی‌های شبانه
می‌خورد بر مرد تنها
می‌چکد بر فرش خانه
باز می‌آید صدای چک چک غم
باز ماتم
من به پشت شیشه تنهایی افتاده
نمی‌دانم، نمی‌فهمم
کجای قطره‌های بی کسی زیباست؟
نمی‌فهمم، چرا مردم نمی‌فهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می‌لرزد
کجای ذلتش زیباست؟
نمی‌فهمم
کجای اشک یک بابا
که سقفی از گل و آهن به زور چکمه باران
به روی همسر و پروانه‌های مرده‌اش آرام باریده
کجایش بوی عشق و عاشقی دارد؟
نمی‌دانم
نمی‌دانم چرا مردم نمی‌دانند
که باران عشق تنها نیست
صدای ممتدش در امتداد رنج این دل‌هاست
کجای مرگ ما زیباست؟
نمی‌فهمم
یاد آرم روز باران را
یاد آرم مادرم در کنج باران مُرد
کودکی ده ساله بودم
می‌دویدم زیر باران، از برای نان
مادرم افتاد
مادرم در کوچه‌های پست شهر آرام جان می‌داد
فقط من بودم و باران و گل‌های خیابان بود
نمی‌دانم
کجای این لجن زیباست؟
بشنو از من، کودک من
پیش چشم مرد فردا
که باران هست زیبا، از برای مردم زیبای بالادست
و آن باران که عشق دارد، فقط جاری ست بر عاشقان مست
و باران من و تو درد و غم دارد...  
 

کارو دردریان

از زمزمه دلتنگیم، از همهمه بیزاریم

نه طاقت خاموشی، نه میل سخن داریم

 

آوار پریشانی‌ست، رو سوی چه بگریزیم؟

هنگامۀ حیرانی‌ست، خود را به که بسپاریم؟


تشویش هزار «آیا»، وسواس هزار «اما»،

کوریم و نمی‌بینیم، ورنه همه بیماریم

 

دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته‌ست

امروز که صف در صف خشکیده و بی‌باریم

 

دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را

تیغیم و نمی‌بریم، ابریم و نمی‌باریم


ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب

گفتند که بیدارید؟ گفتیم که بیداریم

 

من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته

امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم

 

حسین منزوی

http://s8.picofile.com/file/8297886034/omid_rahaei.jpg

http://s9.picofile.com/file/8297885768/870827.jpg

Blowin' In The Wind

How many roads must a man walk down
Before you call him a man?
Yes, 'n' how many seas must a white dove sail
Before she sleeps in the sand?
Yes, 'n' how many times must the cannon balls fly
Before they're forever banned?
The answer, my friend, is blowin' in the wind,
The answer is blowin' in the wind.

How many times must a man look up
Before he can see the sky?
Yes, 'n' how many ears must one man have
Before he can hear people cry?
Yes, 'n' how many deaths will it take till he knows
That too many people have died?
The answer, my friend, is blowin' in the wind,
The answer is blowin' in the wind.

How many years can a mountain exist
Before it's washed to the sea?
Yes, 'n' how many years can some people exist
Before they're allowed to be free?
Yes, 'n' how many times can a man turn his head,
Pretending he just doesn't see?
The answer, my friend, is blowin' in the wind,
The answer is blowin' in the wind.

Bob Dylan

" باد با خودش می بره "

یه نفر چه قدر باید سفر کنه
تا بتونی آدم صداش کنی؟
یه کبوتر سفید چند تا دریا رو باید پرواز کنه
تا بتونه تو ساحل، آروم بگیره و به خواب بره؟
گلوله های توپ، چند بار باید پرتاب بشن
قبل از این که برای همیشه ممنوع بشن؟
جواب [ این سؤالا ] رو باد با خودش می بره دوست من
باد با خودش می بره.

یه آدم چند بار باید به بالا نگاه کنه
تا بتونه آسمون رو ببینه؟
یه آدم باید چند تا گوش داشته باشه
تا بتونه گریه ی مردم رو بشنوه؟
چند نفر دیگه باید بمیرن
تا اون بفهمه که آدمای زیادی مُرده ن؟
جواب [ این سؤالا ]رو باد با خودش می بره دوست من
باد با خودش می بره.

یه کوه چند سال می تونه پا برجا بمونه
قبل از این که توسط دریا شسته بشه و از بین بره؟
آدما چند سال می تونن زنده بمونن
تا این که بهشون اجازه داده بشه که آزاد باشن؟
یه نفر چند بار باید سرش رو بچرخونه
و وانمود کنه که چیزی نمی بینه؟
جواب [ این سؤالا ]رو باد با خودش می بره دوست من
باد با خودش می بره.

http://s8.picofile.com/file/8297885842/bob_dylan_nothing_so_stable_as_change.jpg

http://s9.picofile.com/file/8297186684/P1060654.jpg

Ես գիտեմ, որ ոչինչ չգիտեմ

Ես էլ անպաշտպան իմ խղճի նման,
Մայթեզրին նստած այն որբի նման,
Որ հույսի շողով արցունք է ծամում,
Ընկնող աստղից երազանք պահում,
Իմ սերն եմ մուրում կարոտի տեսքով,
Եվ համոզում եմ իմ հոգուն անխռով,
Որ դեռ երկնքում տիրում է խավար,
Ու դեռ կվառվի մեր աստղն անմար:
Ես էլ անպաշտպան իմ խղճի նման,
Ուզում եմ գնալ, գնա՜լ հանդիպման,
Հենց նույն որբին ու նստեմ կողքին,
Եվ սպասեմ ընկնող վաղվա աստղին,
Ու եթե բախտը մեր երկուսին ժպտա,
Պայծառ երկնքում մեր աստղը շողա,
Այդ որբը կունենա մի նոր ընտանիք,
Իսկ մեր սերը՝ մի փոքրիկ գաղտնիք:

Հայկ Զոհրաբյան

http://s9.picofile.com/file/8297886134/sayatnova.jpg

Ա՛րի ինձ ա՛նգաճ կալ, ա՛յ դիվանա սիրտ,
Հա՛յասիրէ, ա՛դաբսիրէ, ա՛րսիրէ.
Աշխարհքըս քունն ըլի, ի՞նչ պիտիս տանի`
Ա՛ստուաձ սիրէ, հո՛գիսիրէ, եա՛րսիրէ:
.
Էն բանն արա, վուր Աստըձու շարքումն է,
Խըրատնիրըն գըրած Հարանց վարքումն է
Յիրիք բան կայ` հոգու, մարմնու կարգումն է`
Գի՛ր սիրէ, ղա՛լամ սիրէ, դա՛վթար սիրէ:
.
Ե՛կ, ա՛րի սի՛րտ, մընա՛ դուն մէ դամաղի,
Հա՛լալ մըտիկ արա հացի ու աղի.
Հէնց բա՛ն արա` մարդ վըրէդ չը ծիծաղի.
Խըրա՛տ սիրէ, սա՛բըր սիրէ, շար սիրէ:
.
Հըպարտութինչ անիս` դուր գուքաս Տէրիդ,

Խոնարհո՛ւթին արա կանց քիզ դէվէրիդ,
Աստուաձ դիփունանցըն մին հոգի էրիտ.
Ա՛ղքատ սիրէ, ղօ՛նաղ սիրէ, տա՛ր սիրէ:
.
Սայա՛թ-Նովա, է՛րնէկ քիզ, թէ է՛ս անիս`
Հոգուդ խաթրի մարմնուդ ումբրըն կէս անիս.
Թէ գուզիս, վուր դադաստան չը տեսանիս`
Վա՛նք սիրէ, անա՛պատ սիրէ, քա՛ր սիրէ

  بیا پیش من و گوش فراگیر ای دل مجنون
شرم و حیا ، ادب و عشق را دوست بدار
اگر دنیا مال تو باشد چه خواهی برد
خداوند ، جان و یار را دوست بدار

.
کاری را بکن که در ردیف خداوند است
پند هایی که توسط جمع مقدسان نوشته شده است
سه چیز هست که در نظم تن و روان موثر است
کتاب ، قلم و دفتر را دوست بدار
.
ای دل بیا و در یک حالت بمان
نگاه حلال به نان و نمک بیانداز
کاری بکن که آدم بر تو نخندد
اندرز ، صبر و قانون شرع را دوست بدار
.
گر غرور نورزی در نزد خدا محبوب خواهی شد
فروتنی پیشه کن و خود را از دیو و شر برهان
خداوند یک نفر را به همه داد
فقیر ، مهمان و دیگران را دوست بدار
.
سایات نووا خوشا به حال تو اگر این را انجام دهی
به خاطر روح و روان، زندگی جسمانیت رو نصف کنی
اگر می خواهی روز قیامت را نبینی
عبادت و سنگ و بیابان را دوست بدار

https://www.iconexperience.com/_img/g_collection_png/standard/128x128/hand_point_right.pnghttps://www.youtube.com/watch?v=LwEGoJi3PhI

SAYAT NOVA

Չե՞ս հիշում (Don't You Remember) Adele

https://www.iconexperience.com/_img/g_collection_png/standard/128x128/hand_point_right.pnghttps://www.youtube.com/watch?v=RDRwqTNLGDs

Don't You Remember

When will I see you again?
You left with no goodbye, not a single word was said
No final kiss to seal any sins
I had no idea of the state we were in
 
I know I have a fickle heart and bitterness
And a wandering eye
And a heaviness in my head
 
But don't you remember?
Don't you remember?
The reason you loved me before
Baby, please remember me once more
 
When was the last time you thought of me?
Or have you completely erased me from your memory?
I often think about where I went wrong
The more I do, the less I know
 
But I know I have a fickle heart and bitterness
And a wandering eye
And a heaviness in my head
 
But don't you remember?
Don't you remember?
The reason you loved me before
Baby, please remember me once more
 
Gave you the space so you could breathe
I kept my distance so you would be free
In hope that you'd find the missing piece
To bring you back to me
 
Why don't you remember?
Don't you remember?
The reason you loved me before
Baby, please remember me once more
 
When will I see you again?

 

Չե՞ս հիշում

Երբ կտեսնեմ քեզ, նորից
Դու հեռացար առանց հրաժեշտ տալու, առանց մի խոսք ասելու
Առանց վերջին համբույրի, որը կանհետացներ բոլոր մեղքերը
ես գաղափար անգամ չունեի այն իրավիճակի մասին, որտեղ մենք էինք գտնվում
 
Գիտեմ, որ սիրտս անկայուն է ու դառնացած
Աչքերս թափառող են
գլուխս էլ ծանրացած է
 
Բայց մի՞ թե չես հիշում
Չե՞ս հիշում արդյոք
պատճառները, որոնց համար սիրել ես ինձ
խնդրում եմ, սիրելիս, հիշիր ինձ մեկ անգամ ևս
 
Ե՞րբ ես վերջին անգամ մտածել իմ մասին
Գուցե՞ ամբողջովին ջնջել ես ինձ քո հիշողություններից
Ես հաճախ եմ մտածում, իմ գործած սխալների մասին
Ինչքան շատ եմ մտածում, այնքան քիչ եմ հասկանում
 
Բայց, ես գիտեմ որ ունեմ անկայուն սիրտ և դառնություն
թափառող աչքեր
ու ծանրացած գլուխ
 
Բայց մի՞ թե չես հիշում
չե՞ս հիշում
պատճառները, որոնց համար սիրել ես ինձ
սիրելիս, խնդրում եմ հիշիր ինձ ևս մեկ անգամ
 
Ես քեզ տարածք տվեցի, որպեսզի հանգիստ շնչես
հեռավորություն, որպեսզի ազատ լինես
հույս ունենալով,որ կգտնես այն ինչ բացակայում է
այն ինչը հետ կբերեր քեզ, ինձ մոտ
 
Բայց ինչու՞ չես հիշում
Չե՞ս հիշում, արդյոք
պատճառները, որոնք ստիպել են քեզ սիրել ինձ
Սիրելիս, խնդրում եմ հիշիր ինձ ևս մեկ անգամ
 
Ե՞րբ կտեսնեմ քեզ, կրկին

election

http://s8.picofile.com/file/8294827718/Mount_Ararat_and_the_Araratian_plain_cropped_.jpg

http://s9.picofile.com/file/8294208350/KHAJE_ABDOLLAH.jpg

http://tooma.ir/wp-content/uploads/2017/02/nan-tost-shekam-por.jpg

We love shrimp and we love pizza, so why not put the two together?  Shrimp and Pineapple Pizza is my new favorite and healthier version of a classic dish and I could easily eat this amazing meal every single week.

http://livingresources.info/2017/02/28/all-about-american-literature/

نان و شراب (به ایتالیایی: Vino e pane) رمانی اثر اینیاتسیو سیلونه، نویسندهٔ ایتالیایی است. این رمان زمانی نوشته شد که سیلونه در تبعید دولت بنیتو موسولینی به سر می‌برد.

کتاب اولین بار در سال ۱۹۳۶ و به زبان آلمانی چاپ و در سوئیس منتشر شد و در همان سال ترجمهٔ انگلیسی آن در لندن نیز منتشر گردید. نسخه ایتالیایی کتاب تا سال ۱۹۳۷ ظاهر نشد. بعداز جنگ سیلونه نسخه کاملاً متفاوتی از کتاب به زبان ایتالیایی در سال ۱۹۵۵ منتشر کرد.

این کتاب اولین بار در سال ۱۳۴۵ و با ترجمه محمد قاضی به فارسی برگردانده شد و اولین اثری بود که از سیلونه به فارسی برگردانده شد.

اولین رمان اینیاتسیو سیلونه "فونتامارا" می باشد که فیلمی نیز براساس آن ساخته شده ، که در سالها قبل از تلوزیون ایران پخش شد.

http://s1.picofile.com/file/7307903331/nan_o_sharab.jpg

نان و شراب، داستان ایثار است. مذهب است که در بطن سوسیالیسم، و هر چند که قهرمان داستان ضد مذهب می‌نماید اما خود به نوعی، جوهره‌ای از حقیقت مسیح را دارد و این یکی از ریشه‌های ناب و کلاسیک سیلونه است که هر اصالتی را در بطن هر مذهب و هر مکتب سیاسی ارج می‌نهد، سیلونه در قسمتی از کتاب به این مهم اشاره می‌کند و می‌گوید "در همهٔ ادوار و در لوای انواع حکومت‌ها، بالاترین کار روح این است که خود را نثار کند تا خود را بجوید. خود را فنا کند تا خود را بازیابد. انسان به جز آنچه می‌دهد ندارد. کتاب تحلیل ژرف کاوانه سیاست جاری است و زندگی توده‌ها در رابطه با این سیاست، تحلیل این تثلیث قدرت: سوسیالیسم - فاشیسم - و کلیسا است، سراسر اثر حاوی طنزی هوشیارانه و زیرکانه است. به خوبی از عهده نشان دادن خُرافه، جهل، و تعصّب مذهبی برآمده است، آن فسادی را که تا عمق استخوانشان ریشه دوانده شکافته است و در ترسیم ایتالیای جهل زده، تاریک و بی فرهنگ که در آن فاجعه یک روشنفکر - مبارز با تمامی ابعاد فساد آن است موافق آمده است، ایتالیایی که در آن جایی برای آزاد زیستن جز در خدمت به ظلم، حکومت و بانک نیست. کشوری که کلیسا در راس مخروط ستم آن قرار دارد و به تبلیغ مذهبی می‌پردازد که جز افیونی مخدر برای مردم نیست. مذهبی که واعظین رسمی آن خدمه مؤسسه دنیایی و سرگرم مشغله‌های دنیوی و طبقاتی هستند، از این روست که یک مبارز متعهد باید اقدام کند و برای جان به‌دربردن از این معرکه گورستانی شوم جان به مهلکه اندازد و نجات خویش را در قربانی کردن خویش بجوید. تمامی تأکید نویسنده بر مراسم عشای ربانی به همین خاطر است. آنجا که از جنگ سخن می‌گوید و آن را محکوم می‌شمارد طنزی سرشار دارد. اندیشه‌های «آکیل گریزپا» دربارهٔ بروز و علت جنگ ایتالیا با انگلستان اگر صد در صد منطقی نباشد و جز طنز به حساب نیاید، نود در صد معقول و عقلایی است و مگر جز این است که جنگ تجاوزگرانه همیشه به خاطر کسب منافع بیشتر رخ داده است؛ و این است طنز گزنده سیلونه که جای ستایش بسیار دارد و از واقعیت جدا نیست، زیرا آدم هوشیار از خود نمی‌پرید در این طنز چه مقدار واقعیت است بلکه می‌خواهد بداند در هر واقعیت تا چه مقدار طنز نهفته است.

به یاد جان باختگان معدن در گلستان*

 

دن: شنیدم در این کوه معدن هست
  بونی: خدا نکند معدن باشد!
دن: نمی فهمم! برای چی؟!
  بونی: زمانی که کوه فقیر است، از آن ماست، اما همین که معلوم شد غنی است، حکومت آن را تصاحب خواهد کرد.
حکومت یک دست دراز دارد و یک دست کوتاه. دست دراز به همه جا می‌ رسد و برای گرفتن است، و دست کوتاه برای دادن است، و فقط به کسانی می ‌رسد که خیلی نزدیکند..!!

نان و شراب
اینیاتسیو سیلونه(
Ignazio Silone)

http://tnews.ir/news/3c0c85024433.html

http://s8.picofile.com/file/8294498234/maadan.jpg

این هم اولین رمانی که خواندم:

زندانی زندا  نوشتهٔ آنتونی هوپ، یک رمان ماجراجویانه است، "رودولف راسندیل" انگلیسی (کولمن)، در حین سفر و سیاحت وارد شهری به‌نام استرلساو، در سرزمین اروپائی روریتانیا می‌شود و شباهت خارق‌العاده‌اش با "شاهزاده رودولف" (کولمن) که به‌زودی قرار است تاج و تخت کشور از آن او شود، توجه همه را جلب می‌کند. او به‌زودی با "شاهزاده رودلف" ملاقات می‌کند و شبی را به‌عنوان مهمان او می‌گذراند. صبح روز بعد معلوم می‌شود که بنا به دسیسه "مایکل" (ماسی)، برادر قدرت‌طلب "شاهزاده رودلف"، مشکلاتی پیش آمده است: در نوشیدنی "شاهزاده رودولف" داروئی بوده که او را بی‌هوش کرده است. "سرهنگ زاپت" (اسمیت) خادم وفادار دربار نقشه‌ای ترتیب می‌ٔهد تا "راسندیل" موقتاً به جای "رودولف" در مراسم تاجگذاری، که اجرای فوری‌اش ضروری است، شرکت کند. مراسم به‌خوبی و خوشی برگزار می‌شود، اما پس از آن حادثه‌های جدیدی رخ می‌دهند: از یک‌سو "راسندیل" و "شاهزاده فلاویا" (کارول)، دختری که قرار است همسر "شاهزاده رودولف" و ملکه کشور شود، به هم دل می‌بندند و از سوی دیگر "روپرت هنتسا" (فرابنکس جونیر)، ملازم نابکار "مایکل"، متوجه این نقش‌بازی ماهرانه "راسندیل" می‌شود و شاه واقعی را می‌رباید تا به "مایکل" در تصاحب حکومت کمک کند...

ادبیات_داستانی_جهان_برای_نوجوانان_(زندانی_زندا)_آنتونی_هوپ_شهرام_پورانفر_داستان_کودک_و_نوجوان_انتشارات_دبیر

http://library.umac.mo/ebooks/b32293835.pdf

کتاب زندانی زندا اثر آنتونی هوپ

  این داستان زیبا  در دهه سی توسط نشر افلاطون و با ترجمه محمود حدادی به چاپ رسید

نمایش “بی‌عرضه” اثر آنتون چخوف
****
چند روز پیش ، خانم یولیا واسیلی یونا ، معلم سر خانه ی بچه ها را به اتاق کارم دعوت کردم. قرار بود با او تسویه حساب کنم. گفتم:

ــ بفرمایید بنشینید یولیا واسیلی یونا! بیایید حساب و کتابمان را روشن کنیم … لابد به پول هم احتیاج دارید اما مشاءالله آنقدر اهل تعارف هستید که به روی مبارکتان نمی آورید … خوب … قرارمان با شما ماهی 30 روبل …

ــ نخیر 40 روبل … !

ــ نه ، قرارمان 30 روبل بود … من یادداشت کرده ام … به مربی های بچه ها همیشه 30 روبل می دادم … خوب … دو ماه کار کرده اید …

ــ دو ماه و پنج روز …

ــ درست دو ماه … من یادداشت کرده ام … بنابراین جمع طلب شما می شود 60 روبل … کسر میشود 9 روز بابت تعطیلات یکشنبه … شما که روزهای یکشنبه با کولیا کار نمیکردید … جز استراحت و گردش که کاری نداشتید … و سه روز تعطیلات عید …

چهره ی یولیا واسیلی یونا ناگهان سرخ شد ، به والان پیراهن خود دست برد و چندین بار تکانش داد اما … اما لام تا کام نگفت! …

ــ بله ، 3 روز هم تعطیلات عید … به عبارتی کسر میشود 12 روز … 4 روز هم که کولیا ناخوش و بستری بود … که در این چهار روز فقط با واریا کار کردید … 3 روز هم گرفتار درد دندان بودید که با کسب اجازه از زنم ، نصف روز یعنی بعد از ظهرها با بچه ها کار کردید … 12 و 7 میشود 19 روز … 60 منهای 19 ، باقی میماند 41 روبل … هوم … درست است؟

چشم چپ یولیا واسیلی یونا سرخ و مرطوب شد. چانه اش لرزید ، با حالت عصبی سرفه ای کرد و آب بینی اش را بالا کشید. اما … لام تا کام نگفت! …

ــ در ضمن ، شب سال نو ، یک فنجان چایخوری با نعلبکی اش از دستتان افتاد و خرد شد … پس کسر میشود 2 روبل دیگر بابت فنجان … البته فنجانمان بیش از اینها می ارزید ــ یادگار خانوادگی بود ــ اما … بگذریم! بقول معروف: آب که از سر گذشت چه یک نی ، چه صد نی … گذشته از اینها ، روزی به علت عدم مراقبت شما ، کولیا از درخت بالا رفت و کتش پاره شد … اینهم 10 روبل دیگر … و باز به علت بی توجهی شما ، کلفت سابقمان کفشهای واریا را دزدید … شما باید مراقب همه چیز باشید ، بابت همین چیزهاست که حقوق میگیرید. بگذریم … کسر میشود 5 روبل دیگر … دهم ژانویه مبلغ 10 روبل به شما داده بودم …

به نجوا گفت:

ــ من که از شما پولی نگرفته ام … !

ــ من که بیخودی اینجا یادداشت نمی کنم!

ــ بسیار خوب … باشد.

ــ 41 منهای 27 باقی می ماند 14 …

این بار هر دو چشم یولیا واسیلی یونا از اشک پر شد … قطره های درشت عرق ، بینی دراز و خوش ترکیبش را پوشاند. دخترک بینوا! با صدایی که می لرزید گفت:

ــ من فقط یک دفعه ــ آنهم از خانمتان ــ پول گرفتم … فقط همین … پول دیگری نگرفته ام …

ــ راست می گویید ؟ … می بینید ؟ این یکی را یادداشت نکرده بودم … پس 14 منهای 3 میشود 11 … بفرمایید اینهم 11 روبل طلبتان! این 3 روبل ، اینهم دو اسکناس 3 روبلی دیگر … و اینهم دو اسکناس 1 روبلی … جمعاً 11 روبل … بفرمایید!

و پنج اسکناس سه روبلی و یک روبلی را به طرف او دراز کردم. اسکناسها را گرفت ، آنها را با انگشتهای لرزانش در جیب پیراهن گذاشت و زیر لب گفت:

ــ مرسی.

از جایم جهیدم و همانجا ، در اتاق ، مشغول قدم زدن شدم. سراسر وجودم از خشم و غضب ، پر شده بود . پرسیدم:

ــ « مرسی » بابت چه ؟!!

ــ بابت پول …

ــ آخر من که سرتان کلاه گذاشتم! لعنت بر شیطان ، غارتتان کرده ام! علناً دزدی کرده ام! « مرسی! » چرا ؟!!

ــ پیش از این ، هر جا کار کردم ، همین را هم از من مضایقه می کردند.

ــ مضایقه می کردند ؟ هیچ جای تعجب نیست! ببینید ، تا حالا با شما شوخی میکردم ، قصد داشتم درس تلخی به شما بدهم … هشتاد روبل طلبتان را میدهم … همه اش توی آن پاکتی است که ملاحظه اش میکنید! اما حیف آدم نیست که اینقدر بی دست و پا باشد؟ چرا اعتراض نمیکنید؟ چرا سکوت میکنید؟ در دنیای ما چطور ممکن است انسان ، تلخ زبانی بلد نباشد؟ چطور ممکن است اینقدر بی عرضه باشد؟!

به تلخی لبخند زد. در چهره اش خواندم: « آره ، ممکن است! »

بخاطر درس تلخی که به او داده بودم از او پوزش خواستم و به رغم حیرت فراوانش ، 80 روبل طلبش را پرداختم. با حجب و کمروئی ، تشکر کرد و از در بیرون رفت … به پشت سر او نگریستم و با خود فکر کردم: « در دنیای ما ، قوی بودن و زور گفتن ، چه سهل و ساده است! ».

متن کمی طولانی بود اما ارزش خواندن را داشت ،در صورت تمایل کلیپ را ببینید

 

http://en.series-tv-shows.com/pic/tvdb/38721/banner.jpg

http://www.imdb.com/title/tt0105954/

امیلی و بلانش ، نوستالژی دهه هفتاد تلوزیون

 امیلی پیر ،  بلانش جوان ؛ تقابل دو نسل

«امیلی و بلانش » همان طور که از نامش برمی آید، سرگذشت زندگی مادر و دختری است که هر کدام نماینده نسلی جدا هستند. با وجود این هر دو وجوه مشترکی دارند که در فصلهای زمانی مربوط به هر نسل کارکرد متفاوتی پیدا می کند. هر دو جسورند و بی باک ، هر دو پر شر و شورند، هر دو فداکارند و هر دو سرشار از اراده و پایداری در رسیدن به هدف . البته خصلت های متفاوتی هم در این دو نمود دارد که همین خود تشخص لازم را به «امیلی و بلانش » می دهد و شاید همین خصلتهای متضاد از هم است که باعث می شود ما امیلی را به عنوان امیلی و بلانش را به عنوان بلانش بشناسیم . امیلی در روشنایی خیره کننده که معرف شخصیت محکم و تثبیت شده اوست ، با وجود محدود بودن مرز آرزوها و رویاهایش همیشه در نقطه طلایی کادر قرار دارد. او به خاطر رسیدن به همان رویاهای دم دستی و سپس حفظ و نگهداری آنها، از هیچ کوششی دریغ نمی کند. اما بلانش که رویاهایش مرز خاصی را نمی شناسد و دنیای امیال و خواسته هایش بی حد و مرز است تا جایی که گاه خود نیز نمی داند چه می خواهد.

http://www.filmnet7.com/images/stories/nyomokahoban_poster.jpg

A story of vicious revenge and hard repentance

Annette and Lucien are enemies. After Annette gets Lucien into trouble at school, he decides to get back at her by threatening the most precious thing in the world to her: her little brother Dani. But tragedy strikes. Annette is so filled with rage that she sets out to alienate and humiliate Lucien at every turn. As Lucien seeks to repent and restore, light floods both of their dark hearts and Christ proves that He makes all things new.

Treasures of the Snow Patricia St John

http://s9.picofile.com/file/8293108418/alps_children.jpg

رمان «بچه‌های آلپ» را «پاتریشیا سن‌جان» به نگارش درآورده است. این رمان را «محمدحسین اسماعیل‌زاده» به فارسی برگردانده است. این رمان یادآور انیمیشنی به همین نام است که در دهه‌ی شصت و هفتاد شمسی در تلویزیون به نمایش درآمده بود. در توضیحات پشت جلد می‌خوانیم: «آنت با موهای بافته‌اش بازی کرد. سپس با تردید گفت: "اما من نمی‌تونم از لوسین متنفر نباشم. هر کاری می‌کنم نمی‌شه." کاملا حق داری. هیچ‌کدام از ما نمی‌تونیم افکار پلیدو از ذهنمون پاک کنیم، موفق نمی‌شیم. اما آنت...

نام کتاب: بچه‌های آلپ
نویسنده: پاتریشیا سن جان
مترجم: محمدحسین اسماعیل زاده
ناشر: فرهنگ صبا
سال نشر: ۱۳۹۵

http://www.kingdomskids.org/wp-content/uploads/2014/03/missionary-story-english.pdf

https://cdn0.iconfinder.com/data/icons/large-glossy-icons/256/Index.png

http://s8.picofile.com/file/8293040892/turkey.jpg

ارزش کتاب و کتاب خوانی وفرهنگ

 49 در صدی از مردم ترکیه که در همه پرسی اخیر به اردوغان* و تغییر پیشنهادی او در قانون اساسی رای «نه» دادند در مناطقی از ترکیه زندگی می‌کنند که 72 در صد ارزش تولیدی اقتصاد ترکیه از آنجاست و 85 در صد کتاب‌های چاپ شده آنجا خوانده می‌شود... اما در مناطقی که 51 در صد مردم رای «بله» داده‌اند تنها 28 درصد تولید اقتصادی کشور از آنجاست و فقط 15 در صد کتاب‌های چاپ شده آنجا به فروش می‌رسند. نتیجه گیری با شما!

* برقراری نظام ریاستی به جای نظام پارلمانی (کم شدن قدرت مجلس یا نمایندگان مردم)

داستان زندگی یک قهرمان

هلن ویلز

Born October 6, 1905
Centerville, CA, United States
Died January 1, 1998 (aged 92)
Carmel, CA, United States

http://s8.picofile.com/file/8294157818/251_1101260726_400.jpg

http://i.colnect.net/f/2739/119/Helen-Wills-Moody.jpg

او که بخاطر شرکت در مسابقاب تنیس نتوانست در آزمون نهایی سال آخر ادبیات دبیرستان شرکت کند،  بخاطر نمره کم لحاظ گشته توسط دبیر ادبیات معدل کافی برای راهیابی به دانشگاه برکلی کالیفرنیا را نداشت(معدل 75)، اما با پشتکار توانست مجددا آزمون داده و با معدل 78/5 فارغ التحصیل و مورد ستایش رییس دانشگاه قرار گرفته و به دانشگاه راه یابد،وی در دوران حضور حرفه ای خود در تنیس زنان، چهار قهرمانی آزاد فرانسه، هشت قهرمانی ویمبلدون و هفت قهرمانی آزاد آمریکا را بدست آورد و تا ظهور مارتینا ناوراتیلووا یعنی به مدت پنجاه سال رکورددار ویمبلدون بود.

http://static.showit.co/1200/P3oe9oYzQU-r54zDIAlumg/shared/flowers_header.jpg

چگونه یک انسان تبدیل به هیولا می شود؟!

یادش بخیر جبارخان، وقتی از شهرستان می آمد تهران، ساکش بغلش بود، رسید ترمینال جنوب نشست ایستگاه اتوبوس ، با یک بلیط اومد میدون سپه ، اومد سراغ دوستش حاج عباس، گفت عباس آقا من بیکارم ، خیلی سخت تورو اینجا گیرآووردم،توروخدا یه کاری کن ، زن و بچه ام سختی نکشن، خلاصه عباس آقا دلش سوخت، تلفنو برداشت شماره گیر رو چرخوند، از اونور صدایی اومد و گفت الو... ، عباس با صدایی محترمانه گفت: الو مهندس (عباس و مهندس ابرام از قدیم ندیم با هم رفیق بودن)... ، بعد هم شروع به گرم گرفتن کرد، که چه خبرا... و گفت مهندس التماس دعایی دارم، یکی از دوستان قدیم اینجانست،دنبال کار میگرده ... براش کاری سراغ داری، اونجا ... گفت بیاد ببینم چه میشه ، انشااله درست میشه، خلاصه جبارخان قصه ما رفت پیش مهندس . منشی مهندس ، اونو راهنمایی کرد به یک اتاق کوچیک وهمونجا مشغول شد.اوایل که اومده بود خیلی سرش تو حساب کتاب نبود، زود فوت و فن کار را یاد گرفت و سرش تو حساب و کتاب رفت و بقولی کار رو دزدید...

http://s8.picofile.com/file/8294509226/babashah.jpg

   خلاصه دو سه سال همینطور خودشو نشون داد و حسابی پیش مهندس عزیز شد، از یک طرفم این جبارخان ما، رفیق عباس آقا رفیق مهندس هم میشد، و عباس آقا هم هواشو داشت و هی سفارششو میکرد، کم کم جایی برای خودش دست و پا کرد و یکم راه و رسم پاچه خواری رو هم یاد گرفت و چاشنی کارش کرد، خلاصه دو سه سالی گذشت و یه باره یه ابلاغ اومد که چی؟! جبارخان شد رئیس اداره! اِ اِ عجیب این بابا تا دیروز دنبال کار میگشت .... انگار همین دیروز بود جُوالش رو دوشش بود!!، خلاصه ، راه و رسم پاچه خواری و سفارش عباس آقا کارشو کرد....

یکی دوماه از ابلاغش نگذشته بود ..یهو تلفن زنگ میخوره ...

الووو... سلام

منم عباس

سلام عباس آقا ...چه عجب حالی از ما فقیر فقرا گرفتید

ببین ... زود دست بکار شو ... یه دانشگاه برو ثبت نام کن...چند وقت دیگه قرار اداره بزرگ بشه و احتمالا میشه یه کارکرد مدیر بشی

چندوقت گذشت دیدیم این بابا کتاب دستش گرفته داره کتاب میخونه ... پرس و جو کردیم دیدیم بله داره درس میخونه... خلاصه یکی از همین دانشگاه پولی ها ثبت نام کرده مشغول شده...

هنوز دو سه ماه نگذشته بود که اداره کنی متحول شد ... و دوباره ابلاغ زدن ، که بله جبارخان شده مدیرکل!!!

چند روز بعدش دیدی داره با راننده میاد اداره...

الان از اون سالها قریب 10 سال میگذره،جبارخان ما براخودش آدمی شده، دیگه خبری از آق ابرام و عباس آقا هم نیست،جبارخان دیگه زیر سایه کسی نیست،تازه خودشم سایه بون یه عده از فک و فامیل شده، مدیر میزاره ، مدیر برمیداره و ازین حرفا

خلاصه بَبَم این اوضا کل مملکت ماست...

من دیگه حرفی ندارم!!

 

https://scontent.cdninstagram.com/hphotos-xft1/t51.2885-15/s320x320/e35/11887231_486991994841216_1145286629_n.jpg

http://s9.picofile.com/file/8294499018/bersht.jpg

https://www.torbenrick.eu/blog/wp-content/uploads/2015/06/Organizations-are-shadows-of-their-leaders-Corporate-Culture.jpg

http://s8.picofile.com/file/8294501976/voltair.jpg

اندیشه های گاندی بر انقلاب هند

http://s9.picofile.com/file/8293842442/zendan.jpg

جهان سوم

Image result for third world countries managers

خشم رضاشاه از فرهنگستان و تعطیل کردن آن - با واژه های بیگانه نمی توان سنگ میهن به سینه زد
 

رضاشاه پهلوی 27 اپریل 1938 (هفتم اردیبهشت سال1317) باخشم تمام فرهنگستان ایران را که از عمر آن درست 3 سال می گذشت به دلیل تنبلی اعضاء آن، که هرکدام مشاغل دیگر داشتند تعطیل کرد و دو هفته بعد (21 اردیبهشت) فرهنگستان تازه ای به ریاست وزیر فرهنگ وقت و 24 عضو ثابت ایجاد کرد.
     از رضاشاه (رئیس وقت کشور) نقل شده است که گفته بود: اینان می آمدند؛ چای، شیرینی و میوه می خوردند، دیدار تازه می کردند و حقِ حضور می گرفتند بدون اینکه برای فرهنگ و زبان ما (واژه سازی) کاری انجام دهند!. فردوسی نان خودش را خورد و زبان مارا زنده کرد. اینان پول گرفتند، آقایی کردند اما در راهی که آن مرد هزار سال پیش بازکرد یک گام به جلو برنداشتند. از گور آن مرد شرم نکردند. زبان زیربنای ملیّت است. شرم دارد که با واژه های بیگانه سنگ میهن به سینه بزنیم.
     وظایف فرهنگستان، عمدتا قراردادن واژه های پارسی به جای کلمات بیگانه در زبان ملی و ساختن واژه های تاره با استفاده از ریشه های پارسی و پسوند و پیشوند بود که فرهنگستان دوم تا حد زیاد موفق به انجام این مهم شد. این فرهنگستان، همچنین از آگاهان و پژوهشگران محلی خواسته بود تا واژه ها و همچنین رسوم باقیمانده از عهد باستان را به آن موسسه گزارش کنند.
     دولت تاجیکستان پس از اعلام استقلال، دارد همین هدف را دنبال می کند که کمک بزرگی به ترمیم زبان پارسی و احیاء رسوم کهن ایرانیان است و ایرانیان باید قدردان آن باشند.

revolution!!! and evolution

http://s9.picofile.com/file/8294000618/revolution.jpeg

http://s8.picofile.com/file/8293842634/ketab.jpg

http://s8.picofile.com/file/8294265200/56a8d73d18cb92112765127.jpg

The Windmill

By Emile Verhaeren (1855–1916)

From ‘Six French Poets’: Translation of Amy Lowell

 

THE WINDMILL turns in the depths of the evening, very slowly it turns, against a sad and melancholy sky. It turns, and turns, and its wine-colored sail is infinitely sad, and feeble, and heavy, and tired.

  1

  Since dawn its arms—pleading, reproachful—have stretched out and fallen; and now again they fall, far off in the darkening air and absolute silence of extinguished nature.

  2

  Sick with winter, the day drowses to sleep upon the villages; the clouds are weary of their gloomy travels; and along the copses where shadows are gathering, the wheel-tracks fade away to a dead horizon. Some cabins of beech logs squat miserably in a circle about a colorless pond; a copper lamp hangs from the ceiling and throws a patina of fire over wall and window. And in the immense plain, by the side of the sleeping stream—wretched, miserable hovels!—they fix, with the poor eyes of their ragged window-panes, the old windmill which turns, and—weary—turns and dies.

آسیاب بادی

 

آسیاب در دل شب، بر زمینه آسمانی تیره و محزون می چرخد، بالهایش که پارچه سرخی به رنگ شراب آنها را پوشانده بسیار سنگین، غم انگیخته و خسته جلوه می کند.

از سپیده سحر تا کنون بازوان او چون کسیکه ناله و زاری کند، مدام بالا رفته و پائین افتاده اند و اکنون نیز بنگر تا بار دیگر در آن ضایدوردست، در تیرگی و سکوت طبیعت چگونه فرو می افتند.

روشنی روز رنجور زمستانی بر فراز دهکده ها بخواب می رود، ابرها از گشت و گذار بیهوده خود خسته اند. از کنار بیشه ها که سایه ابرها برویشان توده شد، شیارهای چرخ کالسکه بسوی افق مرده و غمگینی کشیده شده است.

برگرد آبدانی کهنسال، کلبه ای چند با حالتی سخت فقیرانه گوئی نشسته اند، چراغهائی مسین از سقفشان آویزان است و روشنائی آن بر روی دیوارها و پنجره ها می لرزد.

http://www.artnet.com/WebServices/images/ll00205lldV5uGFgNKECfDrCWQFHPKcGNND/sir-frank-brangwyn-untitled-(+-another;-2-works-from-windmills-series).jpg

در پهنای دشت بی انتها، بر کرانه آب های بخواب رفته و زیر آسمان فرو افتاده، کلبه ها با چشمان دریده و وحشت زده خود آسیاب کهن را می نگرد که می چرخد و خسته می شود و می میرد.

 امیل ورهارن

ترجمه: سیروس ذکاء

بیچارگان/امیل ورهارن
دل های دردمندی وجود دارند که به ظاهر همچون سنگ های گورستان پریده رنگ و خاموشند،اما در انها دریایی از اشک موج می زند.
پشت هایی وجود دارند که به ظاهر راست قامتند امادر نهان زیر بار گران غم و رنجی که از صخره های عظیم سرزمین های کوهستانی سنگین تر است،دو تا شده اند.
بیچارگانی وجود دارند که دلی آکنده از گذشت و محبت دارند اما روزی نیست که زندگانی آنان را آماج تیرهای بلا نکند.

http://philatelia.ru/pict/cat5/stamp/13285s.jpg

ما مردان تهی ، از توماس استرنز الیوت

ما مردان تهی

ما مردان پوشالی

تکیه داده بر هم

 

سرهامان

انباشته از کاه


افسوس
چون نجوا می کنیم
با یکدیگر

صدای خشکمان

آرام و  بی معنا

چون صدای وزش باد

در میان  علفهای خشک

 

چون صدای پای

موشهای صحرایی

بر خرده شیشه ها

در سردابی خشک


هیبتی  بی شکل

سایه ای بی رنگ

نیرویی افلیج

شکلکی بی حرکت

 

آنان که

با نگاهی مستقیم

پا در سرزمین دیگرپادشاه مرگ نهاده اند

 

ما را به یاد می آورند

نه چون گمگشتگان

نه چون ارواح خشمگین

 

بل، چون مردان تهی

مردان پوشالی

  Thomas Stearns Eliot (T.S.Eliot)

1819-1880


http://s9.picofile.com/file/8293569884/9f5d9373dc09e32bfd30fe565b37bfa6_488x750x1.jpg


http://s8.picofile.com/file/8294266518/t_s_eliot.jpg

 

به مناسبت درگذشت رابرت مایلز آهنگساز آهنگ معروف کودکان از سرزمین رویایی (Robert Miles - Children)

زادروز : 3 نوامبر 1969- بدرود : 9 می 2017  

http://s8.picofile.com/file/8294663268/600px_Robert_Miles.jpg

 

http://www.notable-quotes.com/l/henry_wadsworth_longfellow_quote.jpg

http://s8.picofile.com/file/8294382592/orvel2.jpg

http://hotgram4.filmiro.com/2017/05/02/395/5780931272548395211.jpeg

http://s9.picofile.com/file/8293568192/hye_song.jpg

Nakhagahakan əntrutyunner
Rruben Hakhverdyan

Նախագահական ընտրություններ

Ռուբեն Հախվերդյան
.
Երկնքում ճախրող ոստիկաններ
Ոստիկանատիպ մուրացկաններ
Մուրացկանակերպ անգույն դեմքեր
Ու կերած-խմած ուրվականներ
.
Բացուխուփ անող շատ բերաններ
Ասես ափ նետած անթիվ ձկներ
Հերթերում պատերազմող ձեռքեր
Ո՞վ է այս ամենը հնարել
.
Սա ի՞նչ հանելուկ է,
Սա շուտասելուկ է
Չի լսվում ո՛չ ձայն, ո՛չ պատասխան

Սա ի՞նչ հանելուկ է,
Սա շուտասելուկ է
Ո՞վ է Տեր Աստվածն ու սատանան
.
Որովայնամիտ ու բութ դեմքեր,
Եվ անթիվ դատարկ որովայններ
Բարքերի անկում, անկման բարքեր
Եվ անկման եզրին կանգնած կարգեր
.
Կուսականորեն շիկնած լրբեր
Կուշտ ու կուռ կերած խմած սրբեր
Դզած ու փչած ու կեղծ կույսեր
Կույսերից հիասթափված հույսեր
.
Սա մի կուսանոց է, թե՞ սա բոզանոց է
Ասե՛ք ձայնազուրկ իմաստուններ
Ու՞ր է անգլուխը, քաղաքագլուխը,
Որն ունի ոռի վրա ծալքեր
.
Մտավորական քրեականներ
Կիսագողական ոստիկաններ
Ղումարի նստած դասախոսներ
Ու նստած-հելած շատախոսներ
.
Անգթությունից կոտրած սրտեր
Ու գթաբաժան առաքյալներ
Խորհրդարանում խորհող այրեր
Ու նմանատիպ դեպքի վայրեր
.
Իսկ կարգին տղերքը
Ում ձեռքին է զենքը
Մահվան հետ գիշեր են լուսացնում
Իսկ ազգի տականքը
Մեր ազգի թերանքը
Թալանում է ազգը ու պղծում
.
Գեներալատիպ մեծ գրողներ
Գրողի տարած գեներալներ
Գեներալամիտ նախարարներ
Ու նմանատիպ տարբեր բաներ
.
Նախագահական ընտրություններ
Եվ անընտրելի նախագահներ
Հալումաշ եղած անթիվ ստեր
Ո՞վ է այս ամենը բեմադրել
.
Ո՞վ է նստած վերը
Դրա տիրու մերը
Չի լսվում ո՛չ ձայն, ո՛չ պատասխան

Ո՞րն է իրականը,
Տերն ու տիրականը
Էս անտերուդուս անտերության

http://s9.picofile.com/file/8294550268/voting.jpg

https://www.youtube.com/watch?v=iul22094eOQ

انتخابات ریاست جمهوری
روبن حق وردیان
 

افسرانی که به مقامات بالا رسیده اند
گدایان افسر مانند
چهره های ریاکار گدا صفت
و ارواح شکم سیر
 

دهان های زیادی که بسته شدند
همانند ماهیانی که در ساحل پرتاب شده اند
دستهایی که به نوبت به جنگ رفته اند
تمام اینها را چه کسی اخترع کرده است
 

این چه معمایی است
زود جواب بده
نه صدایی شنیده می شود و نه پاسخی


این چه معمایی است
زود جواب بده
چه کسی خداوند است چه کسی شیطان!؟

چهره های کودن و شکم پرست
و افراد بی شمار توخالی
سقوط روش ها ، روشهای سقوط
و نظام هایی که در لبه سقوط افتاده اند

بی حیاهای خوش چهره ی حزب گرا
مقدس نماهای تا خرخره شکم سیر
ظاهراً پاکدامن های در باطن ریاکار
و امیدهای بریده شده از این مقدس نماها

این جایگاه مقدس است یا فاحشه خانه؟
بگوئید ای آگاهانی که صدایتان بریده شده است
کجاست آن بی کله ای که جلودار باشد
و جگرش را داشته باشد

 

ذهن های جانی و خلاف کار
پاسبان های دزد صفت
استادهایی که پای میز قمار نشسته اند
و اشخاص وراجی که زیاد نشست و برخواسته اند

قلبهای شکسته از کینه توزیها
مراجع دینی که نفرت پراکنی می کنند
حیوانات وحشی نشسته در مجلس
و صحنه های ددمنشانه مشابه

اما ای مردان واقعی
سلاح در دست چه کسی است
که همراه ماه شب را روشن می سازند
اما تفاله های این ملت
مایه های ننگ این ملت
ملت را به زباله و کثافت تبدیل کرده اند

نویسندگان بزرگ افسرمآب
و افسرهایی که مرده شورشان را ببرند
رئیس جمهورهای افسر گونه
و چیزهای مختلف مشابه

انتحابات ریاست جمهوری
و رئیس جمهورهای انتصابی
دروغ های بیشمار ماست مالی شده
چه کسی همه اینها را صحنه سازی کرده است

صاحب و جانشین اصلی کیست
ای بر پدر و مادرش
نه صدایی می شنود نه پاسخی


چه کسی واقعاً
صاحب و مالک است
این وضع بی صاحبی و هرکی هر کی را

 

http://s8.picofile.com/file/8294383226/slug_64113.jpg

ԿԱՐՕՏԵԼ ԵՄ

Տարիներ առաջ թողել հեռացել
Ոչ ինձ յիշել ես ոչ էլ իմացել
Թէ ո՞նց եմ ապրել, ո՞նց եմ դիմացել
Ո՞նց եմ սէրը քո հազիւ մոռացել։

Տարիներ առաջ թողել հեռացել
Ոչ ինձ յիշել ես ոչ էլ իմացել
Չգիտեմ թէ ո՞ւր ես եղել
Ո՞վ է քեզ գրկել գուրգուրել
Չեմ ուզում ես նորից քեզ սիրել։

Քեզ կարօտել էի ասա ո՞ւր էիր
Այսքան տարի անցաւ ինչո՞ւ չկայիր
Հիմա եկել ես ու նորից սէրը քո
Լցուել է իմ հոգին, երնեկ չգայիր։

Ես քեզնից հետոյ շատ եմ տառապել
Ոչ ուրախացել ոչ էլ խնդացել
Ուրիշ մէկին սիրել չեմ ուզել
Սէրդ իմ սրտից հազիւ եմ հանել։

Ես քեզնից հետոյ շատ եմ տառապել
Ոչ ուրախացել ոչ էլ խնդացել
Չգիտեմ թէ ո՞ւր ես եղել
Ով է քեզ գրկել գուրգուրել
Չեմ ուզում ես նորից քեզ սիրել։

https://www.youtube.com/watch?v=AOjr07GrH6Y

Tata Simonyan -

Qez Karotel Em

 

https://i.mycdn.me/image?id=306813144230&t=34&plc=MOBILE&tkn=*WpUJ49ZXPOafmGEcR_JSI0LUpoI

Life and love by Maro Margaryan(1915-1999)

Մարո Մարգարյան: [Կյանքն ու սեր բառը ինձ համար մեկ է]

Կյանքն ու սեր բառը ինձ համար մեկ է.
Թե սեր չկայ, ես չկամ աշխարհում.
Երկինքը կապույտ, արեւը շեկ է,
Արեւ չլինի, ո՞րտեղից գարուն:

Իմ սիրո համար երկմտանք չունեմ,
Անբավ սիրուց է իմ տառապանքը,
Միայն գիտենամ, որ սիրում են ինձ,
Որ ես աշխարհին մի բանով թանկ եմ:

Որ ժպտալով են անունն իմ հիշում,
Իմ իղձերն ամեն, ճիգերն ու ջանքը,
Որ տարիներն իմ չեն անցել իզուր,
Որ ինձմով մի բան շահել է կյանքը:

Մարո Մարգարյան 1952

http://s9.picofile.com/file/8294172568/%D5%84%D5%A1%D6%80%D5%B8_%D5%84%D5%A1%D6%80%D5%A3%D5%A1%D6%80%D5%B5%D5%A1%D5%B6.jpg

ԱՐԾՈՒԻ ՍԷՐԸ

 

Ժեռ քարափին արծիւ նստաւ,

Արծիւ նստաւ ու երգեց.

Ձորի միջին աղջիկ տեսաւ—

Նխշուն տեսքէն զարնուեց։

 

«Հէյ, ջա՜ն աղջիկ, մարալ աղջիկ,

Ափսո՜ս թռչել չգիտես.

Էդ ծմակում լռիկ-մնջիկ

Պիտի թոշնես ծաղկի պէս։

 

Թէ թռչէիր—իմ ժայռերին

Քեզ թագուհի կ'ընտրէի,

Քուն գար աչքիդ՝ իմ թևերին

Անուշ երգով կ'օրրէի։

 

Էդ աչքերդ՝ ինձ սև գիշեր,

Ժպիտդ՝ վառ արեգակ,

Անծէր երկինք քեզ չէր իշխեր

Ու կը լինէր հպատակ։

 

Եարաբ թռչել հէ՞չ չգիտես,

Քեզ ո՞վ ծնեց առանց թև.

Եարաբ կեանքում հէ՞չ չես

Օդում թռչել միշտ թեթև . . .»


 

էսպես երգեց ժեռ քարափէն

Հպարտ արձիւն անդուման.

Թռաւ, անցաւ սարէն, ձորէն,

Լալով բախտըն աղջկան։


Shoushanik Kourghinian (1876-1927)

 

THE EAGLE'S LOVE

 

THE eagle sat upon the rocky verge;

He sat and sang — the wild notes filled the air.

He saw the maiden in the vale below;

He marked how beautiful she was, how fair.

 

"Good girl, thou maiden like the reindeer fleet!

How sad it is thou hast not learned to fly!

In silence, in that place of shadow deep,

Thou like a flower wilt fade away and die.


"O lovely maid, if thou couldst only fly.

Queen would I make thee of my rocky steep!

And if thine eyes grew heavy, on my wings

I with sweet songs would cradle thee to sleep.


"To me those eyes of thine are darksome night,

Thy smile a burning sun, like that above.

The heaven vast would not rule over thee,

But would become thy vassal, for thy love.

 

"I wonder if thou canst not fly at all?

Who gave thee birth, devoid of wings for flight?

I wonder if thou never in thy life

Hast longed to soar in air, all free and light?"


Thus the proud eagle from the rocky verge

Sang, longing for the maiden for his mate.

He flew away, and soared o'er hills and vales,

Mourning and grieving for the maiden's fate.

 

http://s9.picofile.com/file/8294205250/Shushanik_Kurghinyan.jpg

https://www.youtube.com/watch?v=AL2CIkwcOzE&feature=share

May

http://s9.picofile.com/file/8291595092/path.jpg

Corn Noodle Soup:

Pennsylvania Dutch Amish

Chicken Corn Soup with Rivels ~ Chicken Soup Recipe

 

http://www.basiccarpentrytechniques.com/Cookery%204/Pennsylvania%20Dutch%20Cooking/images/illo-02.png

https://www.youtube.com/watch?v=KkAn5OqQHfg

http://www.culinarymusings.com/2013/02/pennsylvania-dutch-corn-chicken-soup-with-dumplings/

http://s8.picofile.com/file/8291613150/chicken_corn_soup.jpg

The 50 Best Healthy Food Blogs

Angela  Liddon cook book

http://makeyourbodywork.com/wp-content/uploads/2013/03/oh-she-glows.png

http://www.storyshort.blogfa.com/8802.aspx

http://s8.picofile.com/file/8291303526/farrokhzad.jpg

افتخار

بی ارزشترین نوعِ افتخار
افتخار به داشتن ویژگی‌هایی است که خود انسان در داشتنشان هیچ نقشی ندارد
مثلِ چهره ، قد ، ملیت و . . .

به چیزایی که خودتان به دست آورده اید می توانید افتخار کنید
مثل انسانیت ، مهربانی ، گذشت ، صداقت

آدمی را ادمیت لازم است
عود را گر بو نباشد هیزم است ...!!!

توهم مدیریت !!

شاید خیلی نتوان تابلوی زیبای وظیفه شناسی را در جایی که افراد ناشایست بر مسندها تکیه کرده اند بلند کرد . من و تو ممکن است انسانهایی باشیم که بدون هیچ حب و بغضی بخواهیم مسئله ای را به مافوق و یا آن کسی که اسم رئیس و مدیر را یدک می کشد گوشزد کنیم و به قول معروف بخواهیم به وظیفه ی انسانی امر و به معروف و نهی از منکر خود عمل نمائیم . مشکلی که وجود دارد این است که اکثریت غالب کسانی که به هر دلیل(دلایلی هم که در مملکت ما کم نیست،خلاصه پارتی،سفارش،جانبازی......)  شانس نشستن بر روی صندلی ریاست را پیدا کرده اند چنان مجذوب این موقعیت شده که فکر می کنند جز آنها و شایسته تر از آنها برای این منصب وجود ندارد . همین شایستگی را هم دلیل انتخاب خود می دانند!!! .

مافوق

تمام فعالیت روزانه شان به شرکت در جلسات، برای مورد توجه واقع شدن، یک جلد سررسید زرکوب برای نت برداری ، یا شاید هم یک تبلت برای این منظور جهت بزرگنمایی بیشتر، بقول عزیزی که میگفت چیزی توش نیست!!، غرور و توهم شایستگی پنداری کار را برآنها به جایی می کشاند که حتی گوشها و چشمهایشان هم بسته می شود و راضی نمی شوند حتی حرف حساب را از کسانی که زیرمجموعه ی ریاست هستند بشنوند .البته اوایل کار که از هم رده های خود جدا میشوند، خود را مانند بقیه میدانند اما کم کم صندلی ریاست که گنده تر میشود،؛ و تملق گویانی پیدا میکنند ، توهم مدیریت میگیرند و دیگر هیچ خدایی را بندگی نمیکنند.

به قول معروف این گروه از افراد که کم هم نیستند، فقط یک چیز را می شناسند و آن هم حفظ وضعیت موجود و چشم داشتن به بالاتر که در قاموس خود از آن به ترفیع یاد می کنند .

گویا سرشته شده اند برای اینکه خودسرانه عمل کنند و به حساب ، سیستم ریزدیکتاتوری را در لوای حاکمیت قانون به نمایش بگذارند .

http://s8.picofile.com/file/8292476684/ftab.jpg

 نکته ی جالب اینکه همین گروه ریزدیکتاتورها که نام مدیر یا مسئول را هم یدک می کشند ، برای اینکه از جانب مافوق به کم تحرکی محکوم نشوند هر از گاهی عقل نداشته و تجربه ی نکرده و سواد نم کشیده شان را رو هم می ریزند و برنامه ای را پیاده می کنند و برای مافوق می فرستند . مافوق از همه جا بی خبر هم که کلی مشغله و هیاهو رو سرش ریخته با این حساب که این طرح کارشناسی شده است و ساعتها فکر پشتش خوابیده ، با آن موافقت می کند .

در گشودند به باغ گل سرخ

 و من دل شده را
به سراپرده رنگین تماشا بردند
 من به باغ گل
                 سرخ
                      با زبان بلبل خواندم

 در سماع شب سروستان دست افشاندم

 در پریخانه پر نقش هزار آینه اش
خویشتن را به هزاران سیما دیدم
با لب آینه خندیدم
 من به باغ گل سرخ
 همره قافله رنگ و نگار
به سفر رفتم
از خاک به گل
 رقص رنگین شکفتن را
 در چشمه نور
 مژده دادم به بهار
من به باغ گل سرخ
زیر آن ساقه تر
 عطر را زمزمه کردم تا صبح
من به باغ گل سرخ
درتمام شب سرد
روشنایی را خواندم با آب
 و سحر را به گل و سبزه بشارت دادم

هوشنگ ابتهاج

http://s8.picofile.com/file/8291792292/tumblr_nf5qm3DP1k1u1s2m2o2_1280.jpg

http://s8.picofile.com/file/8292318850/298a0d4636b97818caabb3c279b31811.jpg


هَزاران در سکوت

گل‌ها، سر در گریبان

دشت، بی پیرمرد صحرا

خانه در تاریکی ناباوری‌ها

دوستان دور و نزدیک در جامۀ سیاه

ماریلا، مانده از مرگِ برادر تنها

من، آنه شرلی تو...

مغروق دریای دردها.

ای مهربان همسایۀ آرام

ای پینه بسته دست‌های نازنینت از رنج کار

در این آخرین دیدار...

می‌بری با خود چنین، آرزوهای مرا در خاک.

من دلم می‌خواست در لباس عقد می‌دیدی مرا

من دلم می‌خواست، با زبانم یک "پدر" می‌گفتم تو را

ولی افسوس...

آرزوها می‌رود...

می‌رود...

می‌شود در خاک.

آن شرلی ... آخرین دیدار

http://s9.picofile.com/file/8291792792/d9c8848019633dff7c26c12b769cbf25.jpg


http://s8.picofile.com/file/8292626068/edith_lebeau_casey_weldon_original_art.jpg

Homeless Man ‘Tests’ Kindness Of Religions;

Atheist Passersby Seem To Give Most Money (PHOTO)

http://s8.picofile.com/file/8291360426/o_HOMELESS_MAN_TESTS_KINDNESS_RELIGIONS_facebook.jpg

مرد بی خانمان ، سخاوتمندی مردمان با دین های مختلف را می آزماید

رهگذران آتئیست(بی دین) به دیده، سخاوتمند ترند

http://s8.picofile.com/file/8291387568/toni_morrison.jpg

http://s8.picofile.com/file/8292625892/Cover.jpg

داستان کوتاه

ریپ وان وینکل مرد میانسالی بود که به همراه خانواده اش زندگی میکرد.او همیشه عادت داشت تا در کارهای آسان به مردم کمک کند.ولی هیچ وقت در کار کشاورزی به خانواده اش کمک نمی کرد.به همین دلیل همیشه با همسرش سر این موضوع دعوا می کردند.یک روز ریپ برای فرار از این دعواها به کوه پناه برد.آنجا در زیر درختی خوابید.با مرد عجیبی رو به رو شد و ماجراهای عجیبی برایش پیش آمد.وقتی از خواب بیدار شد سختی شدیدی را در وجودش احساس می کرد.به شهر برگشت اما نه ان شهر همان شهر بود و نه ان مردم همان مردمان.شهر به کلی تغییر کرده بود و او حتی یکی از ان مردم را نمی شناخت.

بعد از گفت و گو با مردم متوجه شد که از زمان رفتن او به کوه تا کنون 20 سال طول کشیده است واو تمام این مدت را در خواب بوده است اکنون بسیاری از دوستان و همچنین همسرش را از دست داده بود.بنابراین ماجرای خود را با دلایل بسیار برای مردم تعریف کرده و از ان به بعد با آرامش در کنار آنها زندگی می کند.

 این کتاب در ایران نیز ترجمه شده است

واشنگتن ایروینگ

 الهام آخرتی

 کتاب‌سرای نیک

Rip Van Winkle Summary

Rip Van Winkle lives in a village in the Catskills with his wife and children. He's an easygoing man with a nagging wife who constantly criticizes him. One day, Rip goes for hunting in the mountains and meets Henry Hudson, the famed explorer who discovered the Hudson River. Rip eats and drinks with Hudson and his crew, then falls asleep under a tree.

  • Twenty years later, Rip Van Winkle wakes up to find that the world has changed. His wife has died. His kids are grown. At first, the only person in his village who recognizes him is Peter Vanderdonk, the eldest man in the village.
  • Eventually, Rip's daughter Judith accepts Rip as her father and brings him into her home. Judith has since grown up, married a man named Gardenier, and had a child. Though Rip loves his family, he feels alienated from them, unable to adjust to the fact that twenty years have passed. He tells and retells his story in hopes of keeping alive the old traditions.

Rip Van Winckle short story  by Washington Irving American writer

http://s8.picofile.com/file/8292626434/220px_Irvington_statue_of_Rip_van_Winkle.jpg

Statue of Rip van Winkle in Irvington, New York,

 not far from "Sunnyside", the home of Washington Irving

http://www.coinandstampgallery.com/Scott0800/Scott859.jpg

نمایش بسیار زیبا

Fools

Book by Neil Simon

 

http://s9.picofile.com/file/8292163426/6fb2159b7c6b88a039403c44792f8572.jpg

 

http://s9.picofile.com/file/8292165068/image_asp.jpg

نمایشنامه پارودی گونه،کله پوک ها اثر نیل سایمون

نمایشنامه فوق جزو نمایشنامه های کمدی پرمخاطب  میباشد، که این ماه نیز برای بار دوم در آکادمی هنر کاود(Cavod) به نمایش در آمده.

این نمایشنامه به صورت ایرانی شده و نسخه اصلی در ایران به چندین ورژن به روی صحنه رفته است که مزامینی زیبا را به تصویر میکشد.

پارسی شده آن تئاتر کمدی  قلنج آبادی ها که شخصیت ها تغییر نام داده اند و درآن معلمی به نام هوشنگ پشنگ قشنگ به درخواست دکتر روستای قلنج آباد که روستایی دور افتاده در گراز آباد است برای آموزش دخترشان پا به روستا می گذارد که با اتفاقات عجیب و بسیار مضحکی روبرو شده و مشاهده می کند اهالی روستا در اثر نفرین دچار جهالتی خودخواسته شده اند....

اما در نسخه اصلی آن :

ماجراهای این نمایشنامه در روستایی دورافتاده در کشور اوکراین به نام کولینچیکف می‌گذرد. در سال ۱۸۹۰ میلادی، لئون تولچینسکی، معلم ۳۰ ساله به این دهکده وارد می‌شود و در می‌یابد که اهالی دچار نفرینی شده و کارهای خلاف عقل و وارونه انجام می‌دهند یا به عبارتی کله‌پوک شده‌اند. او عاشق دختری از اهالی دهکده می‌شود و پس از اتفاقاتی متوجه می‌شود که تنها ۲۴ ساعت زمان دارد تا نفرین را باطل کند و گرنه خود نیز مانند اهالی دهکده کله‌پوک می‌شود و...

وی در پایان صحبت هایش تصریح کرد: کله پوکی مخصوص جغرافیا و زمان خاصی نیست چون کله پوکی یک اتفاق سوبژکتیو و درونی است. در واقع تا زمانی که باورهای انسان ها می تواند مدیریت شود امکان کله پوک شدن افراد هم وجود دارد. البته برخی از افراد از کله پوکی بهره زیادی می برند اما در نهایت چیزی جز تفاله های انسانی از آنها باقی نمی ماند. کله پوکی اتفاقی نیست که در سال ۱۸۹۰ رخ داده باشد بلکه این اتفاق از قبل از آن هم بوده و بعد از آن هم وجود داشته است.

دانشجویان!! کره شمالی با حمل مجسمه های برنزی کیم ایل سونگ و کیم جونگ ایل، یکصد و پنجمین سالگرد تولد بنیانگذار این کشور کمونیستی را جشن گرفتند.

http://jamejamonline.ir/Media/Image/1396/01/18/636271994505470234.jpg

ازوعده بهشت تا جهنم دنیا

عجب مدینه فاضله ای را وعده میدادند،

همه چیز آزاد ارزان

روزی که آمدند با شلوار پاره و مشت گره کرده  کاخها را غارت کرده و به همه وعده رفاه و آسایش دادند ، اما امروز همان ها، نقاب از چهره گرفته و بسان گرگ همدیگر را برای بدست آوردن همان کاخها میدرند

خودی ، نخودی ، بیخودی ، اینست مرزبندیشان

"شاه سلطان حسین صفوی" آخرین پادشاه صفویه هنگام تهاجم افغانها وقتی کشور را از دست رفته میدید، علمای اسلام را جمع و از آنان راه حل میخواهد!
روحانیون نیز با حیرت از اینکه چگونه این نابخردان کافر جسارت دست درازی به ملک صاحب الزمان را داشته اند، به سلطان اطمینان دادند با استعانت از خداوند و استغاثه از حضرت ولی عصر آنان را ناکام خواهند گذاشت
سپس ضمن برپایی مجالس دعا و روضه دستور طبخ آش نذری مخصوصی را نیز صادر فرمودند!

اما چیزی نگذشت که خبر آوردند، افغان ها به دروازه های اصفهان رسیده اند
آش پخته شد، اما پیش از توزیع آن، لشکریان افغان وارد کاخ شده و سلطان را دستگیر و آش نذری را هم میان سربازان خود توزیع نمودند..!
8 سال سیاه بخاطر این جهل و حماقت ها بر این مردم و سرزمین گذشت...
تا هنگامی که نادر شاه برخاست و افغان ها را از ایران بیرون راند
او در اولین اقدام دستور داد تا همه آخوندهای کشور را در پایتخت گرد آوردند.
سپس رو به نمایندگان آنها کرد و پرسید:
کار شما سیصد هزار نفر در این مملکت چیست؟!
مرجع و بزرگشان پیش آمده و گفت:
قربانت گردم؛ این ها لشکر دعا و استغاثه به دامان خداوند باری تعالی هستند!

بطور مثال هنگامی که دلاور مردان شما به جنگ می روند، اینان با دعا پیروزی شان را تضمین می کنند..!
نادر شاه فریاد زد:
احمق ها! وقتی اشرف افغان با 30/000 نفر اصفهان را فتح کرد، شما 300/000 نفر اگر بجای دعا در مقابل او ایستادگی کرده بودید این روزهای سیاه بر ما نمیرفت!
سپس با تجهیز آنان به وسائل و تجهیزات کشاورزی آنها را روانه ی زمین های اطراف شهریایشان کرده و به کشاورزی وا داشت...

زندگینامه نادرشاه
اثر
جوناس هنوی Jonas Hanway

http://static.asset.aparat.com/lp/12536916-8375-l.jpg

Marcelo Rampazzo caricature

http://s9.picofile.com/file/8292159368/smiles_63665.jpg

حسرت گذشته و نگرانی آینده، یا حتی خوشحالی از تموم شدن گذشته بد و اشتیاق برای آینده خوب، همه نوعی تصور و خیاله که هنوز شکل واقعی به خودش نگرفته. اون چیزی که شکل واقعی داره همین اکنون و همین الان هست. آینده هم در نهایت به شکل "زمان حال" تجربه می شه. پس یاد بگیر زمان حال رو درست بفهمی و زندگی کنی.وگرنه کل زندگیت می شه زمان حال هایی که از دستت رفتند...

بدون شرح!

http://s9.picofile.com/file/8291983176/photo_%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B7_%DB%B0%DB%B4_%DB%B1%DB%B3_%DB%B2%DB%B0_%DB%B4%DB%B2_%DB%B3%DB%B3.jpg

راستی چه شد که  راضی شدیم به برگزیدن بد ؟ میان بد و بدتر ، هر مجنونی بد را انتخاب میکند . اما در نهایت عادت میکنند به انتخابهای بد . انتخاب بد برای نماینده . بد برای ریاست جمهوری . بد برای شغل . برای شهر . بد برای همسر . بد برای اخلاق . بد .... بد .... بد .
ما مدتی است عادت کرده ایم که بد را قبول کنیم و برای بد بجنگیم . حتی آنقدر عادت کرده ایم که دشمنان خودمان را از روی ناچاری در لیست مصلحین میتپانیم تا به خورد ملت بدهیم . کسانی که سالهای قبل خواستار اعدام کسانی شدند ، امروز در لیست طرفداران همان کسانند ، و این همان پارودی است . همان هجو همه پرنسیپ های سیاسی و اجتماعی . گویی ما ملت مشتی گیج و گولیم که باز فریب پرده بازی مشتی دلال سیاست ورز را میخوریم .

http://s9.picofile.com/file/8291496150/NWO_Illuminati_Election_idiocracy3.jpg

حماقت از نوع تورکیش!!

http://s8.picofile.com/file/8292392792/d1009eu1.jpg

حکایتی بسیار زیبا

انگیزه حیات میتواند؛ تلاش برای دیگری باشد

زمانی که «آنتونی برگس» چهل ساله بود، متوجه شد تومور مغزی دارد و بیش از یک سال دیگر زنده نخواهد ماند .
از طرفی وضع مالی بسیار به هم ریخته‌ای داشت و نمی‌توانست ارثیه‌ای برای همسرش «لین» که به زودی بیوه می‌شد، به جا بگذارد.
«برگس» تا آن زمان هرگز رمانی ننوشته بود، اما همیشه احساس می‌کرداستعداد نوشتن در درونش هست، تا اینکه تنها به خاطر گرفتن حق تألیف و تامین آتیه‌ی همسرش، یک روز، یک ورق کاغذ سفید در ماشین تحریر گذاشت و شروع به نوشتن کرد. حتا مطمئن نبود که بتواند آنچه می‌نویسد، به چاپ برساند، اما به غیر از آن کار دیگری نمی‌توانست بکند.

«ژانویه‌ی ۱۹۶۰ بود و من بیش از یک بهار و یک تابستان فرصت زنده بودن نداشتم و هم‌زمان با برگ ریزان خزان باید می‌مردم…»


«برگس»، بی‌وقفه و در نهایت انرژی، پیش از پایان یافتن زمان تعیین شده، پنج رمان و تا نیمه‌های رمان ششم را هم نوشت

اما «برگس» نمرد! سرطان مغزی‌اش ناگهان شفا پیدا کرد و اثری از آن دیده نشد! و او درتمام طول عمر طبیعی‌اش توانست بیش از ۷۰ رمان بنویسد. چه بسا اگر آن جمله‌ی «مرگ با سرطان» را نشنیده بود، آن همه داستان را نمی‌نوشت.

بسیاری از ما شبیه «آنتونی برگس» هستیم؛ نیروی بزرگی را در درون خود پنهان می‌کنیم، و برای ظاهرکردنش، در انتظار یک ضرورت خارجی می‌مانیم.
من فکر می‌کنم شاید به همین دلیل بود که پدرم و هم‌نسلان او همیشه با شیفتگی از جنگ جهانی دوم صحبت می‌کردند. چرا که در آن زمان، و در آن حالت آماده باش، به طور ناخودآگاه از بهترین بخش درون شان استفاده می‌کردند.

نوشته: استیو چندلر
برگردان: ناهید کبیری

http://s9.picofile.com/file/8291302126/_GIF_Image_64_%C3%97_64_pixels_.gif

خوش بخت

http://s8.picofile.com/file/8291593450/susie_jpg_alive_2104530913.jpg

روزی مرد مؤمنی سوار بر خر از دهی به دهی دیگر میرفت ، در میان راه عده ای از جوانان که شراب خورده و مست بودند راه را بر او می بندند و یکی از آنها جامی را پر از شراب به او تعارف میکند ...
مرد استغفرالله گویان سر باز زد ولی جوانان دست بردار نبودند و یکی از آنها تهدید کرد ، که اگر شراب نخورد کشته میشود ، مرد برای حفظ جان راضی شده و با اکراه جام را گرفته ...
رو به آسمان گفت:خدایا تو میدانی که من بخاطر حفظ جانم این شراب را میخورم ، چون جام را به لب نزدیک کرد ، ناگهان خرش شروع به تکان دادن سر خود کرد و سر خر به جام شراب خورد و شراب بر زمین ریخت و جوانان خندیدند ...
مرد نیز با دلخوری گفت:پس از عمری خواستیم شرابی حلال بخوریم این سر خر نذاشت ...


عبید زاکانی

,داستان و حکایت،حکایت خنده دار
https://cdn0.iconfinder.com/data/icons/smiley-emoticons-handdrawn/100/13-128.png http://s9.picofile.com/file/8291593484/82a583c2c9c1ea9c89b134f555b0ba6b.jpg

http://scontent.cdninstagram.com/t51.2885-15/s480x480/e35/12104988_1615913152066704_1918078988_n.jpg?ig_cache_key=MTIyNTUxMDA3OTM1NzA5MTgyMg%3D%3D.2

http://s8.picofile.com/file/8291303784/forough.jpg

و سرانجام، فریادهای دلخراش این صحنه ی خونین اند که به ما می گویند آخر ماجرا به این جا ختم می شود. مگر این که ما از خواب بیدار شویم. مگر این که تغییر کنیم. "اوبرون" تغییر کند. هر کدام در جای خود باشیم. و "باتام" الاغ فرض نشود. این جا صحنه ای است که واقعیت و خیال با هم مواجه می شوند. مواجهه ی آدم ها و پریان در یک مبارزه معاشقه، که در پایان به خواب رویایی دیگر زیر نور ماه منجر می شود. و "پاک" است در این میان، که جدا از همه ایستاده، هر طور که بخواهد زمین را در دست هایش می گرداند و همه را جادو می کند. او به مانند یک جوکر عمل می کند. همه کاره است و همه ی توانایی ها را دارد.
نوشتاری بر رویای نیمه شب تابستان(اثر شکسپیر)

Zalipie, Poland's painted village

Village Of Zalipie

 

 شرقی غمگین 

فریدون فرخ زاد

 

ای شرقی غمگین وقتی آفتاب تو رو دید 

تو شهر بارونی بوی عطر تو پیچید 

شب راهشو گم کرد،تو گیسوی تو گم شد 

آفتاب آزادی از تو چشم تو خندید  

ای شرقی غم گین تو مثل کوه نوری نذارخورشیدمون بمیره 

تو مثل روز پاکی،مث دریا مغروری نذار خاموشی جون بگیره  

 

ای شرقی غمگین بازم خورشید در اومد 

کبوتر آفتاب روی بوم تو پر زد 

بازار چشم تو پر از بوی بهاره 

بوی گل گندُم،تو رو به یاد میاره 

ای شرقی غم گین تو مثل کوه نوری نذارخورشیدمون بمیره 

تو مثل روز پاکی،مث دریا مغروری نذار خاموشی جون بگیره  

 

ای شرقی غمگین چه سخته بی تو مردن 

سخته به ناچاری به دندون لب فشردن 

سخته توی مرداب گُل تنهایی کاشتَن 

اما مجالی نیس برای غصه خوردن!! 

 ای شرقی غم گین تو مثل کوه نوری نذارخورشیدمون بمیره 

تو مثل روز پاکی،مث دریا مغروری نذار خاموشی جون بگیره  

 

ای شرقی غمگین زمستون پیش رومه 

با من اگه باشی،گِل و بارون کدومه؟ 

آواز دست ما،میپیچه تو زمستون 

ترس از زمستون نیست،که آفتابش رو بومه 

ای شرقی غم گین تو مثل کوه نوری نذارخورشیدمون بمیره 

تو مثل روز پاکی،مث دریا مغروری نذار خاموشی جون بگیره  

 

http://files.facenama.com/i/attachments/1/1339929379246025_thumb.jpg

Տխուր արևելքցի

Ո՜վ տխուր արևելքցի,
Երբ արեգը քեզ տեսաւ,
Անձրևոտ քաղաքում
քո հոտը փջջեց։
Գիշերը ճամբեն կորցրեց՝
քո լոյսում կորաւ։
Ազատության արեգը՝
քո աչքի միջից խնդաց։

Ո՜վ տխուր արևելքցի
Դու «լոյսի սարի» նման ես,
Մի թող մեր արևը մեռնի,
Դու օրւայ պէս պարզ ես,
Ծովի պէս՝ հպարտ,
Մի թող մթութիւնը շունչ առնի։

Ո՜վ տխուր արևելքցի
Նորից արևն ելաւ
Արևի աղաւնին
Քո տանիքից թև առաւ
Քո աչքի շուկան
Լի է գարնան հոտով
Ծաղկի ու ցորէնի հոտը
Քեզ է յիշեցնում

Ո՜վ տխուր արևելքցի
Դու «լոյսի սարի» նման ես,
Մի թող մեր արևը մեռնի,
Դու օրւայ պէս պարզ ես,
Ծովի պէս՝ հպարտ,
Մի թող մթութիւնը շունչ առնի:

Ո՜վ տխուր արևելքցի
Ինչ դժւար է առանց քեզ մեռնելը
Դժւար է անճար
Շուրթն ատամին սեղմելը
Դժւար է ճահճում
Մէնութեան ծաղիկ ցանելը
Սակայն ժամ չկայ
Հուզւելու համար

Ո՜վ տխուր արևելքցի
Դու «լոյսի սարի» նման ես,
Մի թող մեր արևը մեռնի,
Դու օրւայ պէս պարզ ես,
Ծովի պէս՝ հպարտ,
Մի թող մթութիւնը շունչ առնի։

Ո՜վ տխուր արևելքցի
Ձմեռն է արջևումս
Եթէ ինձ հետ լինես
Ցեխն ու անձրևն ո՞րն է
Մեր ձեռքի նւագը
փջջում է ձմռան մէջ
Ձմեռւանից վախ չկայ
Երբ իր կեանքի արեգը մարում է

Ո՜վ տխուր արևելքցի
Դու «լոյսի սարի» նման ես,
Մի թող մեր արևը մեռնի,
Դու օրւայ պէս պարզ ես,
Ծովի պէս՝ հպարտ,
Մի թող մթութիւնը շունչ առնի։

Ո՜վ տխուր արևելքցի
Արևմուտքի աշխարհը հէնց դա է
Աչքերի կապտում
Օտարութիւնն է բուն դրել
Տղամարդկային ձեռքերին՝
Ձմռան պաղ սառոյցը
Վերադարձիր գիրկս,
Որ միասին վերադառնանք տուն։

Ո՜վ տխուր արևելքցի
Դու «լոյսի սարի» նման ես,
Մի թող մեր արևը մեռնի,
Դու օրւայ պէս պարզ ես,
Ծովի պէս՝ հպարտ,
Մի թող մթութիւնը շունչ առնի։

Akh Yeraz E, Im Yarə
Tata Simonyan

https://www.youtube.com/watch?v=oGcbpkNM9ro

http://s8.picofile.com/file/8291362542/5Ck6283fuf4.jpg

https://cdn.imusic.am/images/album/thumb_big/2319/1290716120/cover.jpg

Ախ երազ է իմ յարը
Թաթա Սիմոմյան
.
Ես իմ յարին , շատ եմ սիրում
Երդւում եմ արևվով
Որ չեմ տեսնում , կարոտում եմ
Ու տանջւու եմ օրերով
.
Արի արի , եղնիկ սարի
Արար աշխարհ թող արի
Արի մոտս , ինձ մի տանջիր
Մեր սերը թող չը մարի
.
Ախ երազ է իմ յարը
Ախ մուրազ է իմ յարը
Ախ երազ է իմ յարը
Աման մուրազ է իմ յարը
.
Ինձ չի տեսնում , ու չի լսում
Խռուում ե օրերով
Անգութի պես . սիրտս մաշում
Ու տանջում ե խոսքերով
.
Արի արի , եղնիկ սարի
Արար աշխարհ թող արի
Արի մոտս , ինձ մի տանջիր
Մեր սերը թող չը մարի
.
Ախ երազ է իմ յարը
Ախ մուրազ է իմ յարը
Ախ երազ է իմ յարը
Աման մուրազ է իմ յարը

   Akh Yeraz E, Im Yarə
  Tata Simonyan


  Yes im yarin , Shat em sirum
  Yertvum em arevov
  Vor chem tesnum, Karotum em
  Ou tandjvum em orerov
  .
  Ari ari . Yerghnik sari
  Arar ashxar togh ari
  Ari motes, indz mi tandji
  Mer sere togh che mari
  .
  Akh yeraz e im yare
  Akh muraz e im yare
  Akh yeraz e im yare
  Aman muraz e im yare
  .
  Indz chi tesnum, Ou chi lsum
  Khrovum e orerov
  Anguti pes, sirtes mashum
  Ou tandjum e khoskerov
  .

  Ari ari . Yerghnik sari
  Arar ashkhar togh ari
  Ari motes, indz mi tandji
  Mer sere togh che mari
  .
  Akh yeraz e im yare
  Akh muraz e im yare
  Akh yeraz e im yare
  Aman muraz E im yare.
آخ چه رویایی است عشق من
تاتا سیمونیان


من عشقم را خیلی دوست دارم
به اسم او قسم می خورم
وقتی او را نمی بینم دلتنگ می شوم
و روزها می رنجم
.
بیا بیا ای آهوی کوهستان
تمام دنیا را بگذار و بیا
نزد من بیا ، مرا مرنجان
نگذار عشقمان نابود شود
.
آخ! چه رویایی است عشق من
آخ! چه آروزی بزرگی است عشق من
آخ !چه رویایی است عشق من
آخ امان! چه آروزی بزرگی است عشق من
.
مرا نمی بیند و نمی شنود
روزها قهر می کند
همچون یک ظالم قلبم را می ساید
و با حرفهایش می رنجاند

بیا بیا ای آهوی کوهستان
تمام دنیا را بگذار و بیا
نزد من بیا ، مرا مرنجان
نگذار عشقمان نابود شود
.
آخ! چه رویایی است عشق من
آخ! چه آروزی بزرگی است عشق من
آخ !چه رویایی است عشق من
آخ امان! چه آروزی بزرگی است عشق من
It’s Not Dark Yet

Shadows are falling and I’ve been here all day
It’s too hot to sleep, time is running away
Feel like my soul has turned into steel
I’ve still got the scars that the sun didn’t heal
There’s not even room enough to be anywhere
It’s not dark yet, but it’s getting there

Well, my sense of humanity has gone down the drain
Behind every beautiful thing there’s been some kind of pain
She wrote me a letter and she wrote it so kind
She put down in writing what was in her mind
I just don’t see why I should even care
It’s not dark yet, but it’s getting there

Well, I’ve been to London and I’ve been to gay Paree
I’ve followed the river and I got to the sea
I’ve been down on the bottom of a world full of lies
I ain’t looking for nothing in anyone’s eyes
Sometimes my burden seems more than I can bear
It’s not dark yet, but it’s getting there

I was born here and I’ll die here against my will
I know it looks like I’m moving, but I’m standing still
Every nerve in my body is so vacant and numb
I can’t even remember what it was I came here to get away from
Don’t even hear a murmur of a prayer
It’s not dark yet, but it’s getting there

                                 Bob Dylan

https://www.youtube.com/watch?v=YhafimMPl0M

Severa Gjurin (Bob Dylan cover) - Not dark yet

http://s9.picofile.com/file/8291595000/DYLAN_GRAPHIC_c78d9692_2498_4971_8a0d_15088099ec96.jpeg

http://bob-dylan.org.uk/archives/1456

به بهانه جایزه نوبل ادبیات به

باب دیلن خواننده ، آهنگسازو شاعر آمریکایی

https://www.youtube.com/watch?v=RZgBhyU4IvQ

http://s9.picofile.com/file/8291595926/DylanNobel.jpg

Maro Margaryan (1915-1999)

There is something in this world
called justice.
Compensation, Restitution
are its other names.
But never Punctual.
On the contrary it always comes
too late. Like a missed love,
timed wrong, worse when it arrives
than if it never had come.
Causing more pain.
There is something in this world
named Justice that arrives late
to find a new name on its door,
Injustice.

http://s8.picofile.com/file/8292353776/1000203_2.jpg

گور از یاد رفته

(آوتیک ایساهاکیان)

در پهنه دشتی برهوت،گوری هست

ازیاد رفته و گمنام و بی سنگ یادبود

چه کسی خاک می شود

                       در آن گور خاموش؟

چه کسی برسر آن گور.... گریه کرده است؟

قرن ها می گذرند .... با گام های بی صدا

کاکلی در مدح بهار آواز می خواند

و به گرداگردش

              کشتزاران زرین پر شکنج

چه کسی آیا .... در رویایش

اورا تمنا کرده ست ..... 

                عشق ورزیده بر او؟


http://s9.picofile.com/file/8292638976/24apr.jpg

http://users.freenet.am/~soulist/01.jpg 

Անգիր, և՛ անհայտ, և՛ անհիշատակ`
Ամայի դաշտում մի գերեզման կա. –
Ո՞վ է հող դառնում այդ լուռ քարի տակ,
Ո՞վ է լաց եղել այդ քարի վրա;

Համըր քայլերով դարեր են անցնում,
Արտույտն երգում է իր գովքը գարնան,
Շուրջը ոսկեղեն արտերն են ծփում, -
Ո՞վ է երազել և սիրել նրան…

1909

avetik isahakyan (1875-1957)

April

http://s8.picofile.com/file/8289489250/aftabkaran_news_Iran.png

http://s9.picofile.com/file/8291083976/khookha.jpg

زنجیر پرستی

سخت ترین کار دنیا؛


آزاد کردن اسیرانی است که
"زنجیرهای خود را می پرستند"...
سخت ترین زنجیرها زنجیرهای فکری است.
در جامعه ای که خرد حاکم نیست، خردمندی دقیقا معادل دردمندی است..
"سخن: شاید ولتر!"

http://s8.picofile.com/file/8290557534/zanjir2.jpg

http://s8.picofile.com/file/8290556518/stuck_in_a_rut.jpg

http://s8.picofile.com/file/8291050034/dorant.jpg

http://s8.picofile.com/file/8289502326/hqdefault.jpg


غذای مخصوص سرآشپز اُملت دِنوِر همراه با پنیر


https://www.youtube.com/watch?v=H4PLr_Y_Zhk

http://www.food.com/recipe/the-denver-omelet-398356

https://www.macheesmo.com/the-denver-omelet/

http://s7.picofile.com/file/8290159834/Denver_Omelette_Sliders_Recipe.jpg

کپی برداری جز به جز «دورهمی» از یک شوی اسندآپ کمدی اثر کاپیل شارما (Comedy_Nights_with_Kapil)


http://s9.picofile.com/file/8291084834/bipasha_basu_comedy_nights_kapil.jpg

https://www.youtube.com/watch?v=IkBpU2MAdL0

http://www.mamalisa.com/blog/

http://www.mamalisa.com/images/ml_images/lisaLila2.jpg

ازوپ یا ایزوپ (به یونانی: Αἴσωπος تلفظ: آیسوپوس) از نویسندگان یونان بود که قصه و افسانه می‌نوشت.

بنا به گفته هرودوت، ازوپ برده‌ای از اهالی سارد بوده است. تحت نام ازوپ افسانه‌هایی تعریف و منتشر شده‌اند که منشأ تعداد بی‌شماری از امثال و حکم هستند. ازوپ دارای سیصد و چهار افسانه است. ازوپ یونانی غلامی بود زرخرید که بعدها صاحبش او را آزاد کرد و دلفیها (Delphi) او را به قتل آوردند. ازوپ در سال‌های قرن ششم پیش از میلاد می‌زیسته و با کورش هخامنشی هم‌دوره بوده است.

برخی منابع ازوپ را با لقمان حکیم یکی دانسته‌اند.

داستان‌های او به اکثر زبان‌های دنیا ترجمه شده و شاعر توانای ایرانی ناصرخسرو قبادیانی، چندی از افسانه‌های او را به نظم آورده است، مانند:

  روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست...


مولانا جلال‌الدین رومی نیز برخی از داستان‌های پندآموز «ازوپ» را در مثنوی به صورت شعر درآورده است:

  داستان به شکار رفتن شیر و گرگ و...

  کلاغی که با پر طاووس...

داستان های بسیاری از وی بصورت حکایات پارسی درآمده اند

 ازجمله داستان چوپان دروغگو ،زاغ و روباه ،  روباه و انگورها ، مرد زارع و فرزندانش (حکایت مرد کشاورزی که در پایان عمر فرزندانش را وعده گنجی را داد که آنها را به بیراهه برد و آن گنج چیزی جز دسترنجشان از کشت و زرع نبود)

 

ازوپ در ویکی پدیا

http://s7.picofile.com/file/8290235750/AOB130ill.gif


نگاره ای از چوپان دروغگو اثر توماس بِویک گراورساز قرن هجدهم


http://www.namespedia.com/image/Esopo_1.jpg

Aesop

چوپان دروغگوی انگلیسی
http://s7.picofile.com/file/8290235776/the_boy_who_cried_wolf_by_razulude.jpg

The Boy Who Cried Wolf

THERE once was a young Shepherd Boy who tended his sheep at the foot of a mountain near a dark forest. It was rather lonely for him all day, so he thought upon a plan by which he could get a little company and some excitement. He rushed down towards the village calling out “Wolf, Wolf,” and the villagers came out to meet him, and some of them stopped with him for a considerable time.

This pleased the boy so much that a few days afterwards he tried the same trick,

and again the villagers came to his help. But shortly after this a Wolf actually did come out from the forest, and began to worry the sheep, and the boy of course cried out “Wolf, Wolf,” still louder than before. But this time the villagers, who had been fooled twice before, thought the boy was again deceiving them, and nobody stirred to come to his help. So the Wolf made a good meal off the boy’s flock, and when the boy complained, the wise man of the village said:

A liar will not be believed, even when he speaks the truth.

آهو خیلی خوشگل بود . یک روز یک پری سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون!دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟
 آهو گفت: یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش.
 پری آرزوی آهو رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد.
 شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند.
 حاکم پرسید : علت طلاق؟
 آهو گفت: توافق اخلاقی نداریم, این خیلی خره.
 حاکم پرسید:دیگه چی؟
 آهو گفت: شوخی سرش نمیشه, تا براش عشوه میام جفتک می اندازه.
 حاکم پرسید:دیگه چی؟
 آهو گفت: آبروم پیش همه رفته , همه میگن شوهرم حماله.
 حاکم پرسید:دیگه چی؟
 آهو گفت: مشکل مسکن دارم , خونه ام عین طویله است.
 حاکم پرسید:دیگه چی؟
 آهو گفت: اعصابم را خورد کرده , هر چی ازش می پرسم مثل خر بهم نگاه می کنه.
 حاکم پرسید:دیگه چی؟
 آهو گفت: تا بهش یه چیز می گم صداش رو بلند می کنه و عرعر می کنه.
 حاکم پرسید:دیگه چی؟
 آهو گفت: از من خوشش نمی آد, همه اش میگه لاغر مردنی , تو مثل مانکن ها می مونی.
 حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آیا همسرت راست میگه؟
 الاغ گفت: آره.
 حاکم گفت: چرا این کارها رو می کنی ؟
 الاغ گفت: واسه اینکه من خرم.
 حاکم فکری کرد و گفت: خب خره دیگه چی کارش میشه کرد.
 نتیجه گیری اخلاقی: در انتخاب همسر دقت کنید.
 نتیجه گیری عاشقانه : مواظب باشید وقتی عاشق موجودی می شوید عشق چشم هایتان را کور نکند.

http://s9.picofile.com/file/8289441342/17203106_1806113596377663_3630694361527993057_n.jpg

وقتی بچه بودیم، مادرم یک عادت قشنگ داشت: وقتی توی آشپزخانه غذا می پخت برای خودش یواشکی یک پرتقال چهارقاچ می کرد و می خورد. من و خواهرم هم بعضی وقت ها مچش را می گرفتیم و می گفتیم: ها! ببین! باز داره تنهایی پرتقال می خوره. و می خندیدیم. مادرم هم می خندید. خنده هایش واقعی بود اما یک حس گناه همراهش بود. مثل بچه هایی که درست وسط شلوغی هایشان گیر می افتند، چاره ای جز خندیدن نداشت.
مادرم زن خانه بود (و هست). زن خانواده بود. زن شوهرش بود. تقریبا همیشه توی آشپزخانه بود. وقت هایی هم که می آمد پیش ما یک ظرف میوه دستش بود. حتی گاهگاهی هم که برای کنترل مادرانه بچه هایش سری به ما می زد. دست خالی نمی آمد: یک مغز کاهوی دو نیم شده توی دست هایش بود. یک تکه برای من، یک تکه برای خواهرم.
وقتی پدرم از سر کار می آمد، می دوید جلوی در. دست هایش را که لابد از شستن ظرف ها خیس بودند، با دستمالی پاک می کرد و لبخندهای قشنگش را نثار شوهر خسته می کرد. در اوقات فراغتش هم برایمان شال و کلاه و پلیور می بافت و من خواهرم مثل دو تا بچه گربه کنارش می نشستیم و با گلوله های کاموا بازی می کردیم.
مادرم نور آفتاب پهن شده توی خانه را دوست داشت. همیشه جایی می نشست که آفتابگیر باشد. موهای خرمایی اش و پنجه پاهای بیرون زده از دامنش زیر آفتاب می درخشیدند و دستهایش میل های بافتنی را تند و تند با ریتمی ثابت تکان می داد.
مادرم نمونه کامل یک مادر بود (و هست). مادرم زن نبود، دختر نبود، دوست نبود. او فقط در یک کلمه می گنجید: مادر.
یادم می آید همین اواخر وقتی پدرش مرد، تهران بودم. زود خودم را رساندم. رفته بود پیش مادربزرگم. وقتی وارد خانه پدربزرگم شدم محکم بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن. من در تمام مراسم پدربزرگم فقط همان یک لحظه گریه کردم. نه به خاطر پدربزرگ. به خاطر مادرم که مرگ پدرش برای اولین بار بعد از تمام این سال ها، از نقش مادری بیرونش آورده بود و پناه گرفته بود توی بغل پسرش و داشت گریه می کرد. و من به جز همین در آغوش گرفتن کوتاه چیزی به مادرم نداده بودم. چیزی برای خود خودش.
مادرم، هیچ وقت هیچ چیز را برای خودش نمی خواست. تا مجبور نمی شد لباس نمی خرید. اهل مهمانی رفتن و رفیق بازی نبود. حتی کادوهایی که به عناوین مختلف می گرفت همه وسایل خانه بودند. در تمام این سال ها تنها لحظه هایی که مال خود خودش بودند، همان وقت هایی بود که یواشکی توی آشپزخانه برای خودش پرتقال چهارقاچ می کرد. سهم مادرم از تمام زندگی همین پرتقال های نارنجی چهارقاچ شده ی خوش عطر یواشکی 
مادرم عادت داشت کارهای روزانه‌ش را یادداشت کند
و من از سر شیطنت، سعی می‌کردم دستی در لیست ببرم و یا چیزی را به آن اضافه کنم فقط برای اینکه در تنهایی‌اش او را بخندانم.
مثلن اگر در لیست تلفن‌هایش نوشته بود زنگ به دایی جان، جلویش می‌نوشتم: ناپلئون می‌شد زنگ به دایی جان ناپلئون..!
هر بار بعد از خواندنش که همدیگر را می‌دیدیم می‌گفت: اینا چی بود نوشته بودی؟ و کلی با هم میخندیدیم یک روز شدیدا مریض بودم به رسم مادر، کاغذی روی در یخچال چسباندم: مُسکّن برای دردم. کنارش مادر نوشته بود: دردت به جانم! عجب دردی بود جان مادر را گرفت و دیگر نخندیدم ...

 

«برگرفته ازکتاب به همین سادگی»

 

 
ما در قبیله مون از محافظه کار دوبل بگیر تا لامذهب مشکوک به همه چی ، داریم !
در دورانی محافظه کاران برای من جالب بودند ، پس تا آنجا که می توانستم رفتارهای آنها را مورد مطالعه قرار دادم (از سر کنجکاوی) و به ضرس قاطع می توانم بگویم که آن اسلام گرایان افراطی موجوداتی به غایت بیروح ، ریاکار و ایضا خطرناک هستند ؛ خصوصا برای زیست ارواح آزاد و کسانی که تمایل به فهم جهان خارج از قالب های تنگ و تاریک اسلام خودساخته و فرمایشی آقایان دارند .
از نجس فرض کردن هرکس که مثل اونها فکر نمی کنه بگیر تا حب و بغضی که نسبت به مناسبات شاد ، سالم و طبیعی بین انسان ها و مردم دارند ، مثل رقصیدن ، آواز خواندن ، بازی های گروهی و روابط انسانی بین دو جنس مخالف ... کلا هر چیزی که با طبیعت پیوند داره اونا رو می ترسونه . چه طبیعت انسان به عنوان یک موجود کنجکاو و چه پدیده های طبیعی مثل صاعقه ، زلزله و ... ؛ این تفکر ، آدمهایی که به طبیعت خودشون وفادار هستند رو تکفیر و طرد می کنه ، با انگ های جعلی و کوته بینانه ، همچنین در مواجهه با پدیده های طبیعی به اونها برچسب 'بلا' می زنه تا اینطوری بر جهل ، نفرت و ترس خودش از طبیعت سرپوش بذاره ! حتی برای اینکار در قالب دین فرایضی در نظر گرفته شده ، مثل خواندن نماز وحشت هنگام خسوف یا کسوف ! حتی هنگام صاعقه ...
با اینحال و با اینکه تعامل با این تفکر و مروجان این 'ایده' برای من آسان نیست ، من بنابر اصل رواداری و مدارا همواره سعی بر برخورد محترمانه با معتقدان به اسلام شیعی (سیاسی) داشته ام ! اما با توجه به ثروت هنگفتی که این تفکر تنگ نظر ، از بیت المال و به صورت بی حساب و کتاب ، برای ترویج و حقنه ی عقایدش داره هزینه می کنه ، به گمانم باید به صورت جدی کاری کرد و دست به عمل زد ، اگر " آینده ی فرزندانمون ! " یا نسل های بعدی برامون اهمیت داره ! چون این روند از نظر من نه تنها اخلاق و ادب اجتماعی ، که روح زندگی رو در جامعه از بین می بره ، با کشتن هنر ، علم ، شادی ، سرزندگی و هر چیز خوب دیگه ...

http://ocr.blogsky.com/1395/12/27/post-694/

 

http://s9.picofile.com/file/8289449192/charles_dickens_little_red_riding_hood_was_my_first_love.jpg

http://s8.picofile.com/file/8289449250/charles_dickens_books_of_which_the_backs.jpg

  • ما را مثل عقرب بار آورده اند؛مثل عقرب!
    ما مردم صبح که سر از بالین ورمی داریم تا شب که سر مرگمان را می گذاریم، مدام همدیگر را می گزیم. بخیلیم؛بخیل! خوشمان می آید که سر راه دیگران سنگ بیندازیم؛ خوشمان می آید که دیگران را خوار و فلج ببینیم.
    اگر دیگری یک لقمه نان داشته باشد که سق بزند، مثل این است که گوشت تن ما را می جود. تنگ نظریم ما مردم. تنگ نظر و بخیل. بخیل و بدخواه. وقتی می بینیم دیگری سر گرسنه زمین می گذارد، انگار خیال ما راحت تر است.وقتی می بینیم کسی محتاج است، اگر هم به او کمک کنیم، باز هم مایه خاطر جمعی ما هست. انگار که از سرپا بودن همدیگر بیم داریم!

    کلیدر - 
    محمود دولت آبادی
  • شهریار شفیق (پهلوی‌نیا)

     (شهریار مصطفی شفیق) (۲۴ اسفند ۱۳۲۳ قاهره- ۱۶ آذر ۱۳۵۸ پاریس) افسر ارشد نیروی دریایی ارتش شاهنشاهی ایران بود. وی فرزند اشرف پهلوی و احمد شفیق (احمد شفیق بی) مسئول شرکتهای هوایی تجاری در مصر بود.

    زندگی‌نامه

    وی تحصیلات خود را در مدرسه رازی تهران به انجام رساند. هنگام تحصیل در دانشکدهٔ نیروی دریایی دارتموث شمشیر افتخار گرفت. با درجهٔ ناوبان دومی به عنوان افسر مخابرات ناو بایندر در خرمشهر خدمت نظامی خود را در نیروی دریایی ایران شروع کرد.

    https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/5/56/Shariarshafiq.jpg/220px-Shariarshafiq.jpg

    پس از انقلاب

    وی بعد از پیروزی انقلاب در ایران در روز ۳۰ بهمن ۱۳۵۷ ، یک هفته بعداز شورش ۵۷  و اعلام بیطرفی ارتش، ایران را ترک و در فرانسه به همسر و ۲ فرزندش پیوست. هم‌زمان در ایران صادق خلخالی رئیس دادگاه انقلاب اسلامی وقت برای وی دادگاهی غیابی ترتیب داده بود و وی را همراه با تنی چند از فرماندهان ارشد ارتش شاهنشاهی به «افساد فی الارض» متهم و محکوم به اعدام کرده بود.

    در نهایت در ساعت ۱۳ روز جمعه ۱۶ آذر ماه ۱۳۵۸ هنگام خروج از اقامت‌گاه مادرش اشرف پهلوی در پاریس، به ضرب دو گلوله افراد مسلح که به پشت گردن و سر وی اصابت کرد، به قتل رسید.

    http://s7.picofile.com/file/8290312700/photo_2017_03_25_01_17_15.jpg

    کلنگی که توسط یا به سفارش شخصی به نام مرتضی مظفریان ساخته و برای افتتاح لوله کشی آب بازار استفاده شده بود. این کلنگ در موزه ایران معاصر بود ولی چند سالی است که نیست!!!

    شاید هم به خاطر نشان اعلیحضرت  غیبش کردن

    تفاوت سواد و شعور

    روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد ...

    یک روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!
    یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
    یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
    یک یوگیست به او گفت :
    این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!!
    یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!
    یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
    یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند!
    یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است!
    یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهایت رو بشکنی!!!
    سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...!

    http://cdn.nicefun.org/145141/1451412257699996_large.jpg

    شهر من غربت ؛ دیارِ بی کسی
    اندکی پایینتر از دلواپسی
    چند متری مانده تا اوارگی
    ده قدم پایینتر از بیچارگی

    جنب یک ویرانه میپیچی به راست
    میرسی در کوچه ای کز آنِ ماست
    داخل بن بست تنهایی و درد
    هست منزلگاه چندین دوره گرد

    خسته و وامانده از این ماجرا
    در همان اطراف میبینی مرا

    شگفتی های شهرهِرت!

    از قصۀ پر غصۀ «شل کن سِفت کن درآوردن» مسئولان شهرهرت که بگذریم می رسیم به حکایت شگفت انگیز انتخابات در این شهر.

    از تعدد بیش ازحد داوطلبان ورود به عرصۀ انتخابات گرفته تا تنوع شعار ها و وعده ها و دروغ پردازی ها و فریب کاری ها  و از هزینه ها و ریخت و پاش ها و بذل و بخشش های آن چنانی تا تخریب ها و تهمت ها و افتراها و ده ها ادا و اطوار و حرکت های نا موزون و غیر اصولی دیگر، شگفتی هایی هستند که در انتخابات هیچ شهری به جز شهر هرت سابقه نداشته و ندارد.

    در هر حوزۀ انتخاباتیِ شهرهرت، ده ها برابر تعداد منتخبان آن حوزه نام نویسی می کنند و برای ورود به این عرصه، از سر و کول هم بالا می روند و همدیگر را زیر پای خود له و لورده می کنند؛ تا بلکه بتوانند با گذشتن ازهفت خان پیچ در پیچ و پرمخاطرۀ انتخابات، کرسی های اغوا کنندۀ قدرت را به تصرف خود درآورند.

    https://image.slidesharecdn.com/ozymandias-150429060952-conversion-gate02/95/ozymandias-5-638.jpg?cb=1430305866

    به مسافری از سرزمین باستان برخوردم،
    که گفت: دو پای بسیار بزرگ و بی تنهٔ سنگی
    در بیابان برپاست ... در نزدیکی آنها، بر روی شن بیابان،
    چهره‌ای خردشده افتاده که نیمی در شن‌ها فرو رفته‌است، چهره‌ای که اخم
    و لب چروکیده‌اش، و ریشخند فرمانی که دیگر کسی اطاعت نمی‌کند،
    گویای آن است که مجسمه‌ساز آن احساس‌های رامسس را خوب فهمیده‌است،
    احساس‌هایی که هنوز مانده‌اند و بر آن پاره‌های بی‌جان مجسمه نقش بسته‌اند،
    دست مجسمه‌سازی که آنها را تقلید کرد و دل فرعون که آن احساس‌ها را پروراند؛
    و بر پایه مجسمه، این واژه‌ها آشکارند:
    "نام من رامسس دوم، شاه شاهان، است:
    ای توانمندان به آثارم بنگرید و نومید شوید!"
    هیچ چیز دیگر نیست. گرداگرد زوال
    آن ویرانه غول پیکر، بی‌کران و بی‌آب و علف،
    شن‌ها و دیگر هیچ تا بیکران گسترده‌اند.

    اوزیماندیاس ...،پرسی شلی

    http://s9.picofile.com/file/8290557568/shabanali_chain.jpg

    سپهبد خلبان نادر جهانبانی

    (۲۷ فروردین ۱۳۰۷–۲۲ اسفند ۱۳۵۷)

    http://s9.picofile.com/file/8291087068/General_Nader_Jahanbani.jpg

    http://s8.picofile.com/file/8290604684/16869603_303.jpg

    http://s9.picofile.com/file/8290168384/sarshar.jpg

    حسین سرشار

    حسین سرشار (۲۲ خرداد ۱۳۱۳–۲۰ فروردین۱۳۷۴) خواننده اپرا (باریتون دراماتیک)، موسیقیدان، دوبلور و بازیگر ایرانی بود. او در اپراها و تئاترهای ایرانی و ایتالیایی اجرا کرد و پس از انقلاب و تعطیلی اپرا، در سینمای ایران بازی و دوبله کرد. در ۶۰ سالگی درگذشت. پیرامون مرگ او روایت‌های گوناگونی وجود دارد.

    حواشی و شایعات پیرامون مرگ

    روایت‌های گوناگونی دربارهٔ مرگ حسین سرشار وجود دارد. سرشار مدتی ناپدید شد و خانواده‌اش، آگهی مفقود شدنش را در روزنامه‌ها منتشر کردند. در سال ۱۳۷۴ خبر مرگ او بر اثر تصادف با اتومبیل در روزنامه‌های ایران منتشر شد. منابع رسمی دولتی، مرگ سرشار را بر اثر بیماری آلزایمر و تصادف با اتومبیل اعلام کردند. اما برخی، مرگ سرشار را به جریان قتل‌های زنجیره‌ای ایران مرتبط دانسته‌اند.

    http://s9.picofile.com/file/8289488376/13_11_.png

    http://s8.picofile.com/file/8289502650/yerkaran_logo2.jpg

    https://img-fotki.yandex.ru/get/17846/19773811.11e/0_110a6c_4b010476_orig.jpg

    http://s6.picofile.com/file/8290157242/XrJPst4m6Vt.jpg

    https://www.youtube.com/watch?v=hixBXxZ4tLA

    Genocide Song by Arthur Meschian

    Ո՞ւր էիր Աստված, երբ խենթացավ, լքված մի ողջ ժողովուրդ,
    Ո՞ւր էիր Աստված, երբ աղերսանքը մեր մարեց անհաղորդ,
    Ո՞ւր էիր Աստված, երբ ավերում էին չքնաղ մի երկիր,
    Ո՞ւր էիր Աստված, երբ խենթացած ցավից աղաչում էինք Ամեն...

    Ամեն, Ամեն...

    Ո՞ւր էիր Աստված, երբ արդարության աչքերը կապվեց,
    Ո՞ւր էիր Աստված, երբ շուրթերին ազգիս աղոթքը սառեց,
    Ո՞ւր էիր Աստված, երբ փրկության կանչով երկինքը ցնցվեց,
    Լուռ էիր Աստված, երբ խաչերին գամված աղոթում էինք Ամեն...

    Ամեն, Ամեն...

    Իմ կարոտ հոգում չկար ուրիշ հավատ և սեր Դու իմ տեր,
    Ես Քեզ հավատում և աղերսում էի ինչպես մի անխելք,
    Ո՞ւր էիր Աստված, երբ հոշոտում էին չքնաղ մի երկիր,
    Ո՞ւր էիր Աստված, երբ հույսերս կտրած աղոթում էինք Ամեն...

    Ամեն, Ամեն...

    Ուժ տուր Մեզ Աստված, որ ալեկոծ կյանքի ծովում չկորչենք,
    Սիրտ տուր Մեզ Աստված, որ տառապանքի շուրթերը ջնջենք,
    Լույս տուր Մեզ Աստված, որ խավարում այս գորշ ճամփա նշմարենք,
    Հույս տուր Մեզ Աստված, որ շուրթերով չորցած Քեզ գտնենք նորից Ամեն...

    Ամեն, Ամեն...

    Where were you god, when an entire nation went crazy and was abandoned?
    Where were you god, when our entreaties died, unreported?
    Where were you god, when they were destroying a country beautiful
    Where were you god, when we were begging, crazed from pain? Amen.

    Amen, amen...

    Where were you god, when the eyes of justice were blindfolded?
    Where were you god, when my nations prayers froze on its lips?
    Where were you god, when the sky asking for salvation was shaken?
    You were silent, god, when we were nailed to crosses, praying, amen.

    Amen, amen...

    My longing soul knows no other faith and love, you are my keeper,
    I believe in you and beseech you, like a mindless man,
    Where were you god, when they were sending to heaven, a beautiful country?
    Where were you god, when we were hopelessly praying? Amen.

    Amen, amen...

    Give us strength god, so that we do not perish in the choppy sea of life.
    Give us heart god, for suffering lips to stop.
    Give us light god, so that in the darkness we can make out the grey road.
    Give us hope god, so that with dry lips, we find you again.

    Amen, amen...

    http://arthurmeschian.com/img/AMLargeLogo.png

    ԱՐԹՈՒՐ ՄԵՍՉՅԱՆ

    https://www.youtube.com/watch?v=Eg_ViC7AC58

    ԽԱՉՄԵՐՈՒԿ

    Կորչում գնում են, հեռանում, մեկ-մեկ բոլոր մեր ջութակները,
    Ձեզ պետք է մի նվագախումբ, որտեղ տիրում են թմբուկները
    Որտեղ ամեն մի մեղեդի փչում են լոկ փողայինները,
    Երբ լարերի ձայներ չկան, նրանք են մենակատարները:
     
    Ձեզ չեն ների - որ դիմացաք, չնվաղեց երբեք ձեր կամքը,
    Չներեցիք և հեռացաք՝ նախազգալով խաղի ավարտը
    Ձեզ չեն ների - երբ ետ դառնաք, երբ որ մարեն հիմար կրքերը,
    Երբ քանդելուց հետո նորեն կպահանջվեն շինարարները:
     
    Ձեզ չեն ների, որ չկորաք, պահպանեցիք ոգու տաճարը,
    Որ դատեցիք ինքներդ ձեզ հեգնած նրանց նեխած ատյանը
    Որ հարբեցող դուք չդարձաք կյանքի հոտած պանդոկների մեջ,
    Եվ չկորաք թմրած ծխում՝ տառապյալի հիմար դերի մեջ...
     
    Տեսե՞լ եք դուք այնպես ճատրակ,
    Որտեղ խաղում են լոկ սևերը. 
    Կյանքի բեմից դուրս շպրտված՝
    Լուռ հեռանում են սպիտակները:
    CROSSROAD
    One by one our violins go astray and run,
    You need an orchestra ruled over by the beat of the drums,
    Where trumpeters are exhaling every single melody
    With no voices of strings remaining, they get to be the soloists.

    You’re not forgiven – you endured, your will stood firm and never faltered
    Unable to forgive, you left – knowing the game will soon be over
    You’re not forgiven – you’ll return, when foolish passions are defeated
    When after all the demolition the builders will again be needed.

    You’re not forgiven – you remained, guarding the temple of the spirit,
    Condemning no one but yourselves and cursing their corrupted edict
    And you did not turn into drunks, shut in this life’s foul-smelling taverns,
    Breathing in stupefying smoke, lost in the foolish role of martyrs…

    Did you see? – It’s just like chess,
    With only black chessmen performing.
    Thrown outside the stage of life
    Silent, the white ones are withdrawing.

    Arthur-Meschian/Cross-Road

    Welcome Stork

    Ես ոչ անտուն եմ, ոչ էլ տարագիր,
    Ունեմ հանգրվան, ունեմ օթևան
    Ազատ Հայրենիք, երջանիկ երկիր,
    Երջանիկ, երջանիկ երկիր։

    Բարով, արագիլ, բարի արագիլ,
    Արագիլ գարնան, արագիլ ամռան,
    Իմ տան մոտ ապրիր, բախտի արագիլ,
    Բույն հյուսիր ծառին,
    Բարդու կատարին։

    Իմ բալիկների աստդերն են շողում
    Հույսով անթառամ,
    Վարդերով վառման,
    Վշտերս դառան ժպիտներ շողուն, ժպիտներ, ժպիտներ շողուն։

    Բարով, արագիլ, բարի արագիլ...

    Արագիլ, ինձ հետ ուրախ՜ գովերգիր
    Յայլա ու վրան,
    Հանդեր հոտեվան,
    Արտեր, այգիներ, մանուշակ երկինք,մանուշակ, մանուշակ երկինք։

    Բարով, արագիլ, բարի արագիլ...

    http://billbaston.com/sitebuilder/images/White_Stork_flying_JC6M8434-thm-485x320.jpg

     

    I'm not a homeless and not exiled,
    I have a station,I have a lodge,
    Free Homeland, happy land,
    happy happy land.

    hi Stork, kind Stork,
    Stork of spring, Stork of summer,


    live close to my house, Stork of destiny


    Weave a nest on the tree
    top of populus

    Let the Stork to sing with me
    relaxing and on tops
    lands, vineyards, Purprle country
    violet, violet country

    hi Stork, kind Stork,
    Stork of spring, Stork of summer,
    live close to my house, Stork of destiny
    Weave a nest on the tree
    top of populus

    Song #80 - Bari Aragil

    ԲԱՐԻ ԱՐԱԳԻԼ (Bari Aragil)

    Ruben Matevosyan & Arman Hovhannisyan

    https://www.youtube.com/watch?v=nAClw9xI3R8

    ՌՈՒԲԵՆ ՀԱԽՎԵՐԴՅԱՆ

    ԻՄ ՍՊԻՏԱԿ ԱՂԱՎՆԻՆ

    Սերն իմ՝ իմ սպիտակ աղավնին,
    Նա քեզ մոտ է թռչում, ի՛մ անգին, 
    Նրան դեմ է ելել չար քամին,
    Բայց թռչում է դեռ իմ աղավնին:
     
    Հույսն իմ՝ իմ սպիտակ աղավնին,
    Մոլորվել է օդում, ի՛մ անգին, 
    Ա՜խ, թևերը հոգնել են նրա, 
    Վախենամ, թե նա քեզ չհասնի:
     
    Բայց թռչում է դեռ իմ աղավնին,
    Քամու դեմ կռվելով, ի՛մ անգին,
    Ու ինչքա՜ն էլ փչի չար քամին, 
    Նա կիջնի քո քնքո՜ւշ ձեռքերին:
     
    Լույսն իմ մարելու եզերքին
    Քեզ համար է վառվում, ի՛մ անգին,
    Նա ուզում է դիպչել քո ստվերին 
    Ու հանգչել, ու հանգչել քո դեմքին:
     
    Երգն իմ՝ իմ սպիտակ աղավնին,
    Նա քեզ մոտ է թռչում, ի՛մ անգին, 
    Նա ուզում է դիպչել քո ստվերին
    Ու հանգչել քո քնքուշ ձեռքերին:

    1979թ.
    Im spitak aghavnin (My white dove)

    My song is my white dove
    It flies to you, my dear
    Through the chilly wind
    But my white dove still flies

    My faith is my white dove
    It stays alive for you, my dear
    Sometimes I get scared it won't reach you
    But my white dove still flies

    And no matter how strong the chilly wind is,
    It will land on your tender palms

    Ruben Hakhverdyan

    Ռուբեն Հախվերդյան-Իմ Սպիտակ Աղավնին

    http://s9.picofile.com/file/8289502876/pigeon.jpg

    https://s3.amazonaws.com/media.artslant.com/work/image/165159/slide/Pomegranates.jpg

    http://laceandcoco.com/best-of-september/

    بهار می آید

    یخ زمستان آب میشود و نهری جاری میگردد

    نهری میشود و نهر ، رودخانه ای میشود

    ارس راهیست که او میرود

    Գարուն է գալիս

    Ձմեռը հալվել, դարձել է առու,

    Դարձել է առու, դարձել է վտակ,

    Արաքսի հունով նա գնում է հեռու,

    Գնում է, լցվում է ծովը անհատակ։

    Հոգնած թևերը քսելով ամպին,

    Կրծքին դեռ խոնավ ծվենը նրա,

    Արագիլն իջել Արաքսի ափին,

    http://www.plant-identification.co.uk/images/rosaceae/fragaria-vesca-2.jpg

    Հանգստանում է մի ոտքի վրա։

    Երկինք ու երկիր մեզ ձայն են տալիս,

    Դռները բացեք, գարուն է գալիս...

    Դռները բացեք, դռները բացեք, գարուն է գալիս,

    Գարուն է գալիս...

    Աղբյուրն աղբյուրին իր գիրկն է կանչում,

    Իրար են փարվում հովերն արթնացած,

    Ծաղկունքից արբած բնությունն է շնչում,

    Քանդում է մեղուն ժիր ակնամոմը թաց։

    Հողն է մայրության հրճվանքից դողում,

    Թող որ հավիտյան միշտ ազատ մնա,

    Թող որ ոչ մի ծիլ չմնա հողում,

    Ոչ մի բույն հավքի  թափուր չմնա:

     https://www.youtube.com/watch?v=qc4wfPsAMiI

    Arman Khachatryan - Garun e Galis

    http://s9.picofile.com/file/8291052450/sahyan.jpg

    spring is coming

    Hamo Sahyan

    Ժանոյ Իփճեան։ Գարնանային Երգ
    Շուրջս ամէն ինչ լեցուն է գարնան
    Բերած զարթօնքով, երգով սրբազան.

    Դաշտերը դալար՝ խելառ կը պարեն,
    Ծաղիկի բոյրով յարբած զեփիւռէն։

    Ծաղիկներ՝ գոյն-գոյն սէրով են փթթուն,
    Մեղուներ դեղին կը ժողվեն անհուն
    Նեկտարը դեղին՝ գարնան համբոյրին.
    Ձմեռը արդէն մղձաւանջ է հին։

    Այս բոլորին հետ, ասոնց հանդիման,
    Սրտիս մէջ ամպեր դեռ կը յամենան…
    Ձմեռն է ներկաս, գարունը՝ երազ,
    Իսկ ես կþօրօրուիմ իղձերով անհաս։

    http://s6.picofile.com/file/8290159500/600caryopteris_crop.jpg

     

    Չեն հեռացներ խինդերը գարնան
    Տրտում յոյզերը մթին ձմեռուան
    Ու կը մնամ ես լուռ ու վշտահար,
    Սիրտս ճաքճքած, կարծես ըլլար քար։

    march

    http://sustainability.aut.ac.ir/sites/default/files/styles/slide/public/url_4.jpg

    محسن فروغی، از پدرش محمدعلی فروغی نقل می‌کند که «وقتی من نماینده اول ایران در جامعه ملل شدم و به کشور سوئیس رفتم، آتاتورک به کلیه سفرا و وزرای مختار مقیم آنکارا گفته بود “بزرگترین شخصیتی که در این مجمع عضویت دارد، فروغی سفیر ایران است. من تاکنون مردی به این جامعی و وطن‌پرستی و مطلعی ندیدم. کاش مملکت من هم یک فروغی داشت”. شاید همین اظهارنظر آتاتورک باعث شد من در جامعه ملل به ریاست انتخاب شوم.»

    .....

     

    http://s4.picofile.com/file/8287723392/forooghi.jpg
    برگی از خاطرات وی در وزارت عدلیه رضا شاه:

    من در وزارت عدلیه مدتی نماندم ولی چیزی نگذشت که چون بر طبق همان قانون تشکیلات می خواستند دیوان تمیز را تاسیس کنند تکلیف ریاست آن را به من کردند و پذیرفتم و همان قانون اصول محاکمات حقوقی را به وسیله دیوان تمیز به جریان انداختم. آن گاه با مرحوم مشیرالدوله و آقای حاجی سید نصرالله تقوی و دو سه نفر دیگر کمسیونی تشکیل داده به تهیه و تنظیم قانون اصول محاکمات جزایی پرداختیم، و این کار در موقعی بود که مجلس شورای ملی تعطیل بود، و آن تعطیل قریب سه سال طول کشید ومجددا منعقد نشد مگر بعد از شروع جنگ بین الملل. معهذا وقتی که ما قانون اصول محاکمات جزایی را تمام کردیم آن را هم به عنوان قانون موقتی به جریان انداختیم.

    اما تصور نکنید این کارها به آسانی انجام گرفت. کشمکشها کردیم، لطائف الحیل به کار بردیم، با مشکلات و دسیسه ها تصادف کردیم که مجال نیست شرح بدهم. من جمله این که مقدسین، یعنی مزدورهای (آنان)، چماق شریعت را نسبت به قوانین بلند کردند و در ابطال و مخالفت آنها با شرع شریف حرف ها زدند و رساله ها نوشتند که از جمله به خاطر دارم که یکی از آن رساله ها اول اعتراض و دلیلش بر کفری بودن آن قوانین این بود که در موقع چاپ کردن آنها فراموش شده بود که ابتدا به بسم الله الرحمن الرحیم!! بشود.....

    ستایندگان:

    استاد ملک الشعرای بهار، استاد مجتبی مینوی، علامه قزوینی، میرزا ابوالحسن جلوه، میرزا طاهر تنکابنی، استاد جلال همایی، حسین سمیعی، حبیب یغمایی، میرزا عبدالعظیم قریب، داریوش آشوری، موسی غنی نژاد و صدها دانشمند دیگر خدمات فرهنگی فروغی را ستوده‌اند.

    علی‌اکبر سیاسی شخصیت فروغی را مانند یک تابلوی نقاشی گرانبها می‌داند. برای اینکه بهتر به زیبایی آن پی ببریم باید چند قدم به عقب برویم. وی از فنون ادب بهره کافی و حظی وافر داشت. نویسنده و منشی کم‌نظیری بود. سخن‌سنج، سخن‌شناس، خطیب، ادیب، مورخ و دانشمند بود.

    علی‌اصغر حقدار در پیشگفتار کتاب آداب مشروطیت دول اشاره می‌کند که «فروغی یکی از نادرترین روشنفکران با بصیرت ایرانی بود که حلقه ارتباط میان گفتمان فرهنگی و کنش سیاسی را در خود بوجود آورد.»

    اقدامات مهم

    آینده سیاسی
    محمدعلی فروغی در دوران قاجار، به سبب نزدیکی‌اش به دنیای سیاست در جریان وقایع و اتفاقات دربار هم قرار می‌گرفت و همین آگاهی باعث خشم و دلزدگی‌اش ازپادشاهانی شد که هم منشا فساد اقتصادی در کشور بودند و هم ناهنجاری‌های اخلاقی‌شان را نمی‌پسندید.

    او کسی است که در پایان دادن به سلطنت قاجار نقش داشته و برای تشکیل مجلس موسسانی که نهایتا به پادشاهی رضاشاه منجر شده تلاش کرده است.

    فروغی بعدها در جریان انتقال قدرت به محمدرضا پهلوی و تاج‌گذاری او هم نقش مهمی ایفا کرد.

    محمدعلی فروغی  در بخشی از یادداشت‌هایش درباره مظفرالدین شاه می‌نویسد: «سبحان الله چه بگویم که شقاوت و نفسانیت و دنائت و رذالت انسان به چه درجه می‌رسد. عمده تعجب من این است که این شاه با وجود متشکل بودن به شکل انسان چرا این طور از عقل و تمیز و تصرف و خودداری و سایر صفات انسانیت بی‌بهره است.» در ادامه او به دهن بین و خرافاتی بودن شاه اشاره می‌کند و می‌نویسد: «از رعد و برق می‌ترسد و هر وقت هوا منقلب می‌شود باید سید بحرینی او را زیر عبای خود گرفته ورد بخواند و رعد و برق را از او دور کند….صحبت مجلس او تماما لغویات و شهوانیات است به طورهای رکیک و شنیع.»

    .... و این است مملکت ما خداوند اصلاح کند.

    http://s1.picofile.com/file/8287300142/photo_2017_02_22_15_14_32.jpg

    کبرای امروز و دیروز


    http://s5.picofile.com/file/8140621642/140203132222_school_book_624x351_bbc_nocredit.jpg

    http://upload.iranvij.ir/images_shahrivar/13164356522.jpg

    http://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/4/40/Tajik_girls_on_holiday_Navruz.jpg

    http://s3.picofile.com/file/8287557534/oneshelf.jpg

    تا به حال لای یک عالمه کتاب عشق بازی کرده ای ... ؟

    http://mim11.persiangig.com/ax/book-books-dreams-cute-kawaii-girl-reading-Favim.com-798878.jpg

    ناطور دشت

    The Catcher in the Rye

    هولدن کالفیلد نوجوانی هفده ساله است که در لحظهٔ آغاز رمان، در یک مرکز درمانی بستری است و ظاهراً قصد دارد آنچه را پیش از رسیدن به این‌جا از سر گذرانده برای کسی تعریف کند و همین کار را هم می‌کند، و رمان نیز بر همین پایه شکل می‌گیرد. در زمان اتفاق افتادن ماجراهای داستان، هولدن پسر شانزده ساله‌ای است که در مدرسهٔ شبانه‌روزی «پنسی» تحصیل می‌کند و حالا در آستانهٔ کریسمس به علت ضعف تحصیلی (چهار درس از پنج درسش را مردود شده و تنها در درس انگلیسی نمرهٔ قبولی آورده است) از دبیرستان اخراج شده و باید به خانه‌شان در نیویورک برگردد.

    تمام ماجراهای داستان طی همین سه روزی (شنبه، یک‌شنبه و دوشنبه) که هولدن از مدرسه برای رفتن به خانه خارج می‌شود اتفاق می‌افتد. او می‌خواهد تا چهارشنبه، که نامهٔ مدیر راجع به اخراج او به دست پدر و مادرش می‌رسد و آب‌ها کمی از آسیاب می‌افتد، به خانه باز نگردد. به همین خاطر، از زمانی که از مدرسه خارج می‌شود، دو روز را سرگردان و بدون مکان مشخصی سپری می‌کند و این دو روز سفر و گشت و گذار، نمادی است از سفر هولدن از کودکی به دنیای جوانی و از دست دادن معصومیتش در جامعهٔ پُر هرج و مرج آمریکا.

    https://scontent.cdninstagram.com/hphotos-xaf1/t51.2885-15/s320x320/e35/11324925_496056373883552_1938123107_n.jpg

    من همیشه به اشخاصی که از دیدنشان ابداً خوشحال نمیشوم, مجبورم بگویم از دیدنتون خیلی خوشوقت شدم. با این حال اگر آدم بخواهد توی این دنیا جل و پلاسش را از آب در بیاورد, مجبور است که از این جور مزخرفات به مردم تحویل بدهد...!

    ناطور دشت، جی.دی.سلینجر

    من امیدوارم وقتی مردم , یک آدم با فهم و شعوری پیدا بشود و جنازه ی مرا توی رودخانه ای , جایی بیندازد . هر جا که میخواهد باشد , ولی فقط توی قبرستان , وسط مرده ها چالم نکنند . روزهای یکشنبه می آیند و روی شکم آدم دسته گل میگذارند , و از این جور کارهای مسخره . وقتی که ادم زنده نباشد , گل را میخواهد چه کار ؟ مرده که به گل احتیاج ندارد .

    ناطور دشت، جی.دی.سلینجر

    http://cdn.quotesgram.com/img/19/59/1681365213-604553-31221-32.jpg

    کتابی که هیچ گاه کهنه نخواهد شد

    ... ما مالک امید و آزادی هستیم.مااکنون درمیان مردمی زندگی میکنیم که افکارشان از خودشان است، و تن به تسلط سه پایه ها نمی دهند.آنها ، سه پایه را تا به حال با شکیبایی تحمل کرده اند، ولی هم اکنون سرگرم فراهم آوردن وسایل جنگ با سه پایه ها هستند...

    قسمت آخر کتاب کوه های سفید ، از سه گانه "شهر طلا و سرب، برکه آتش و کوه های سفید" اثر جان کریستوفر، رمان دوست داشتنی دوران کودکی ام که بارها آنرا خوانده ام

    http://bookblog.kjodle.net/wp-content/uploads/2013/07/8105b.jpg

    https://image.slidesharecdn.com/animalfarmch2-3-130228193302-phpapp02/95/animal-farm-chapter-23-and-character-connections-19-638.jpg?cb=1362080245

    قلعه حیوانات ، جرج اورول

    او ادعا میکرد که سرزمین اسرار آمیزی به نام کوه آبنبات قندی وجود دارد که همه ی حیوانات بعد از مرگ به آنجا میروند . این سرزمین در گوشه ای از آسمان , بالاتر از ابرها قرار دارد . در آنجا هفت روز هفته تعطیل است . در تمام فصول سال شبدر وجود دارد و بر درخت ها حبه های قند و کیک می روید .

    https://s-media-cache-ak0.pinimg.com/236x/df/db/5f/dfdb5fdd0ef02ac0bae3b92c020c6a3d.jpg

    خلاصه کتاب قلعه حیوانات!

    پیش از انقلاب (فصل شعار و آرمان گرایی):(فصل 1)

    «بشر یگانه دشمن واقعی ماست. بشر را از صحنه دور سازید، ریشه‬ ‫گرسنگی و بیگاری برای ابد خشک می‌شود. ‫بشر یگانه مخلوقی است که مصرف می‌کند و تولید ندارد. نه شیر می‌دهد، نه تخم‬ می‌کند، ضعیف‌تر از آن است که گاوآهن بکشد و سرعتش در دویدن به حدی نیست که‬ ‫خرگوش بگیرد. معذلک ارباب مطلق حیوان است. اوست که آنها را به کار می‌گمارد، و از‬ ‫دسترنج حاصله فقط آنقدر به آنها می‌دهد که نمیرند، و بقیه را تصاحب می‌کند.»

    زمینه های انقلاب (تدوین قانون اساسی آرمان شهر!):(فصل 2)

    هفت فرمان‬:
    ۱. هر چه دوپاست دشمن است. ‬
    ۲. هر چه چهارپاست یا بال دارد، دوست است. ‬
    ۳. هیچ حیوانی لباس نمی‌پوشد. ‬
    ۴. هیچ حیوانی بر تخت نمی‌خوابد. ‬
    ۵. هیچ حیوانی الکل نمی‌نوشد. ‬
    ۶. هیچ حیوانی حیوان‌کُشی نمی‌کند. ‬
    ۷. همه حیوانات برابرند. ‬

    اوایل انقلاب: (فصل 3)

    «نه کسی دزدی می‌کرد و نه کسی از‬ ‫سهم جیره‌اش شکایتی داشت. از نزاع و گاز گرفتن و حسادت که از عادات زندگی ایام‬ ‫گذشته بود تقریباً اثری نبود.»

    «بنیامین، الاغ پیر، بعد از انقلاب‬ کوچکترین تغییری نکرده بود. کارش را با همان سر سختی و کُندی دوران جونز انجام‬ ‫می‌داد، نه از زیر بار کار شانه خالی می‌کرد و نه کاری داوطلبانه انجام می‌داد. هیچگاه‬ ‫دربارهٔ انقلاب و نتایج آن اظهار نظر نمی‌کرد و وقتی از او می‌پرسیدند: مگر خوشحال‌تر‬ ‫از زمان جونز نیست، فقط می‌گفت: خرها عمر دراز دارند. هیچ‌کدام شما تا حال خر‬ مرده ندیده‌اید. و دیگران ناچار خود را به همین جواب معماآمیز قانع می‌ساختند. ‬»

    فصل 5 : تا این وقت حیوانات به دو دسته مساوی تقسیم شده بودند...

    ‫فصل 6 : یک بار دیگر حیوانات به طرز مبهمی احساس ناراحتی کردند. ارتباط نداشتن با بشر، ‬ ‫معامله تجاری نکردن، پول به کار نبردن مگر این‌ها جزو تصمیمات اولین جلسه فتح و‬ ‫ظفر پس از اخراج جونز(شاه) نبود؟ ‬

    ناپلئون: ‫رفقا می‌دانید مسئول این قضیه کیست؟ آیا دشمنی راکه شبانه آمده و آسیاب ما را واژگون ساخته می‌شناسید؟ سنوبال!

      «‫باکسر گفت: خوب پس قضیه صورت دیگری پیدا کرد! البته اگر رفیق ناپلئون چنین می‌گوید حتماً صحیح است. ‬‬» «‫قلعهٔ حیوانات، قلعهٔ حیوانات‬، ‫هرگز از من به تو آسیبی نخواهد رسید!‬»

      بعد از سی و اندی سال:

    فصل 9 : در واقع خاطره دوره جونز (شاه!) تقریباً محو شده بود. می‌دانستند که زندگی امروزشان سخت و خالی است، غالباً گرسنه‌اند، سردشان است و معمولاً جز هنگام خواب کار می‌کنند؛ ولی بی شک روزهای قدیم از امروز هم بدتر بوده است!!!!!

    فصل 10 : مزرعه به تحقیق! غنی‌تر شده بود، بدون اینکه حیوانات به استثنای خوک‌ها و سگ‌ها، غنی‌تر‬ ‫شده باشند.

     «‫چهارپا خوب، دوپا بهتر!‬»

    «‫همهٔ حیوانات برابرند‬ ‫اما بعضی برابرترند. ‬»

    «‫حیوانات خارج، از خوک به آدم و از آدم به خوک و باز از خوک به آدم نگاه کردند ولی دیگر امکان نداشت که یکی را از دیگری تشخیص دهند.» ‬

    https://s-media-cache-ak0.pinimg.com/originals/7e/71/6f/7e716f62da65cef6c20474cec3225c0f.png

    اسکندر و دیوژن

    حکیم معروفی است از حکمای کلبی به نام دیوژن که مسلمین به او می گفتند دیوجانس، و آن شعر معروف مولوی در دیوان شمس اشاره به اوست:

    دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر

    کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

    گفتند یافت می نشود گشته ایم ما

    گفت آنچه یافت می نشود آنم آرزوست

    داستان مربوط به همین دیوژن است که می گویند در روز چراغ به دست گرفته بود و راه می رفت. گفتند: چرا چراغ به دست گرفته ای؟ گفت: دنبال یک چیزی می گردم. گفتند: دنبال چه می گردی؟ گفت: دنبال آدم.

    http://www.alexandersgrave.com/wp-content/uploads/2015/03/alexander-and-diogenes-2.jpg

    اسکندر بعد از آنکه ایران را فتح کرد و فتوحات زیادی نصیبش شد، همه آمدند در مقابلش کرنش و تواضع کردند. دیوژن نیامد و به او اعتنا نکرد. آخر دل اسکندر طاقت نیاورد، گفت ما می رویم سراغ دیوژن. رفت در بیابان سراغ دیوژن. او هم به قول امروزیها حمام آفتاب گرفته بود. اسکندر می آمد. آن نزدیکیها که سر و صدای اسبها و غیره بلند شد او کمی بلند شد، نگاهی کرد و دیگر اعتنا نکرد، دو مرتبه خوابید تا وقتی که اسکندر با اسبش رسید بالای سرش. همان جا ایستاد. گفت: بلند شو. دو سه کلمه با او حرف زد و او جواب داد. در آخر اسکندر به او گفت: یک چیزی از من بخواه. گفت: فقط یک چیز می خواهم. گفت: چی؟ گفت: سایه ات را ازسر من کم کن. من اینجا آفتاب گرفته بودم، آمدی سایه انداختی و جلوی آفتاب را گرفتی. وقتی که اسکندر با سران سپاه خودش برگشت، سران گفتند: عجب آدم پستی بود، عجب آدم حقیری! آدم یعنی اینقدر پست! دولت عالم به او رو آورده، او می توانست همه چیز بخواهد. ولی اسکندر در مقابل روح دیوژن خرد شده بود.

    جمله ای گفته که در تاریخ مانده است، گفت: «اگر اسکندر نبودم دوست داشتم دیوژن باشم » . ولی در حالی که اسکندر هم بود باز دوست داشت دیوژن باشد. اینکه گفت: «اگر اسکندر نبودم » برای این بود که جای به اصطلاح عریضه خالی نباشد.

    حسنک کجایی!

    « دیر وقت بود ، خوشید به کوه های مغرب نزدیک می شد.
    گاو قهوه ای رنگ سرش را از آخور بلند کرد و صدا کرد « ما... ما ... ما » یعنی من گرسنه ام حسنک کجایی؟
    گوسفند سفید پشمالو پوزه ای به زمین کشید و چون علفی پیدا نکرد صدا کرد « بع ... بع... بع » یعنی من گرسنه ام حسنک کجایی؟...
    در همین وقت صدای سگ با وفای خانه که بیرون طویله نشسته بود، بلند شد « واق ... واق... واق » یعنی حسنک دارد می آید » .
    حسنک پیدا آمد بی بند ، جبه ای داشت حبری رنگ به سیاه می زد ، خلق گونه ، و ردایی سخت پاکیزه و دستاری نیشابوری .... در این میان احمد جامه دار بیامد سوار، و روی به حسنک کرد و پیغامی گفت که خداوند سلطان می گوید: « این آرزوی توست که خواسته بودی که چون پادشاه شوی ما را بر دار کن ، ما بر تو رحمت خواستیم کرد، اما امیر المومنین نبشته است که تو قرمطی شده ای و به فرمان او بر دار می کنندت، حسنک البته هیچ پا سخ نداد» .

    بز سیاه سری جنباند و صدا کرد « مع ... مع ...مع » یعنی من گرسنه ام حسنک کجایی؟

    حسنک کجایی؟
    حسنک کجا...
    حسنک...
    حسن...
    حسن آقا !
    آقای حسن قریبی !!!
    - جانم با منی؟
    آره بابا کجایی ؟ بد جوری تو خودتی .
    - ببخشید!

    نه تو فکر بودجه 96 ام که چه جوری ببندمش، خوزستان و آلودگی هواشو چیکار کنم ،برجام چی میشه خاک تو سرم...انتخاباتو بچسب....

    http://theimagehost.net/upload/d1fe4166433b4e452e526a2afa1b58ba.jpg

    مکبث

     مکداف: اسکاتلند همان جا بود که هنوز هست؟

    راس: دریغا، سرزمینِ نگون بخت که از به یاد آوردنِ خود نیز بیمناک است. کجا می توانیم او را سرزمینِ مادری بنامیم که گورستانِ ماست؛ آن جا که جز از همه-جا-بی خبران را خنده بر لب نمی توان دید؛ آن جا که آه و ناله ها و فریاد هایِ آسمان شکاف را گوشِ شنوایی نیست. آن جا که... چون ناقوسِ عزا به نوا درآید کمتر می پرسند که از برای ِ کی ست، و عمرِ نیک مردان کوتاه تر از عمرِ گُلی است که به کلاه می زنند؛..

    Macbeth

    Act 4, Scene 3, Page 7

    MACDUFF

    Is Scotland the same as when I left it?

     

    ROSS

    Alas, our poor country! It’s too frightened to look at itself. Scotland is no longer the land where we were born; it’s the land where we’ll die. Where no one ever smiles except for the fool who knows nothing. Where sighs, groans, and shrieks rip through the air but no one notices. Where violent sorrow is a common emotion. When the funeral bells ring, people no longer ask who died. Good men die before the flowers in their caps wilt. They die before they even fall sick.

    ՀԻՄԱ ԼՌՈՒՄ ԵՄ
    Հիմա լռում եմ...
    Հիմա չեմ խոսում...

    Ես, որ այդպես էլ իմ ամբողջ կյանքում
    Չհասկացա, թե ինչ բան է լռելը,
    Ես, որ ունեցել եմ անհանգիստ լեզու,
    Ես, որ սովոր եմ շաղակրատել
    Սիրուց և սիրո մասին ամեն ժամ,
    Ես, որ տուժել եմ լեզվիս երեսից,
    Ամեն ինչ ասել տեղին, անտեղի.
    Ես, որ երգել եմ մենության պահին,
    Ասել է` դարձյալ խոսել եմ մենակ,
    Հիմա չեմ խոսում...
    Հիմա քեզ հետ եմ,
    Հիմա լռում եմ...

    Գուցե այդպես է միշտ լինում կյանքում,
    Երբ որ... սիրու՜մ են:

    ՍԱՂԱԹԵԼ ՀԱՐՈՒԹՅՈՒՆՅԱՆ

    اکنون ساکت هستم

    اکنون سخنی نمی گویم

     

    saghatel haroutiounian

    شعر وداع

    نیشتر به قلب می‌زنند امروز

    سخن‌های غمبار

    وقتی که موج سخن می‌گوید

    بیا ساکت باشیم ما

    دریا اینک

    تنها زما سخن می‌گوید

    شعر وداع را

    بهتر از ما می‌سراید او

    دریا از نخستین روز

    شاهد عشق ما بوده است

    و مگرهم از این رو نیست

    که امروز به کنارش آمده‌ایم؟

    وقتی که موج سخن می‌گوید

    بیا ساکت باشیم ما

    نیشتر به قلب می‌زنند امروز

    سخن‌های غمبار

    ساقاتل هاروتونیان

    Նորից բացվում է լուսաբացը,
    Իմ առաջին ու վերջին սեր,
    Երկինքը աչքերիդ պես թաց է,
    Ճակատագրից, ճակատագրից,
    ճակատագրից պոկված նվեր:

    Վերջին անգամ ների՛ր ինձ, Տե՛ր,
    Տե՛ս, կորցրել եմ քաջությունս
    Իմ թշնամու անունն է սեր,
    Բայց նա է հենց, բայց նա է հենց,
    Բայց նա է հենց երջանկությունս:

    Ես կորցրել եմ ճերմակ ձիս,
    Իմ ոսկեթամբ ժառանգությունը,
    Ինչպե՞ս ելնեմ այս անտառից,
    Երբ կորցրել եմ, երբ կորցրել եմ,
    Երբ կորցրել եմ ուղղությունս:

    Այս ի՞նչ կախարդ ինձ կախարդեց,
    Ո՞վ ինձ նետեց անտակ անդունդը,
    Ինձ բաց ծովում մեկը խեղդեց,
    Բայց պահպանեց,բայց ինձ փրկեց,
    Բայց ինձ ժպտաց հաջողությունը:

    Ես իջեցրել եմ իմ դրոշը
    Հպարտություն կոչվող նավի,
    Վիճակը իմ խիստ անօրոշ է`
    Պարտության մեջ եմ, պարտության մեջ եմ,
    Պարտության մեջ եմ կամովի:

    Ահա իմ փայ երջանկությունը,
    Որն ինձ, ավա՜ղ, շուտ կլքի,
    Իսկ իմ խղճի հաշվետվությունը
    Երգի ձևով, երգի նման,
    Երգի թևով կփոխանցվի:

    Մի կողմ թողեք դատարկ վեճերը,
    Աննպատակ ու անտեղի,
    Ես կորցրի մտքիս եջերը,
    Եվ ճիշտ հասցեն,և ճիշտ հասցեն,
    Եվ ճիշտ հասցեն իմ այստեղի:

    Նորից բացվում է լուսաբացը,
    Իմ քաղցր թույն, իմ սրտակեր,
    Երկինքը աչքերդ պես թաց է,
    Ճակատագրից,ճակատագրից,
    Ճակատագրից պոկված նվեր…

    Ռուբեն Հախվերդյան

    http://www.asparez.am/wp-content/uploads/2015/09/Haxverdyan-3.jpg

    https://www.youtube.com/watch?v=SSmD6Rs-Lwg

    Norits batsvum e lousabats,
    Im arajin u verjin ser,
    Yerkinq achqerid pes tats e,
    Chakatagrits,
    Chakatagrits,
    Chakatagrits, pokvats nver:

    Ruben Hakhverdyan

    Rouben Sevak – Sleep

    The forest has fallen into place,
    From afar, the lake has reached its fill,
    A melted dream is endless, right?
    Amongst the pillows, I sleep.

    The snow falls chillingly,
    My burning white love shivers
    As you blink – deep in thought,
    You fall in, you sleep.

    Isn’t that a song that cries out from afar,
    Like a few verses of a quiet blessing,
    My undying love
    Falls upon you, you sleep.

    Death – He circles around your bed… -Do the dead dream such verses?
    Let me be your coffin, lined in black,
    So that you may sleep within.

    ՔՆԱՑԻՐ

    Դուրսը մարմանդն իջավ,
    Հեռվեն լիճը հանգեցավ,
    Հալած անուրջ մը չէ՞ անծիր…
    Բարձերուն մեջ, ահ, քնացի՜ր։

    Ձյունը կիջնե տենդահոլով…
    Իմ ճերնակ սերս ալ դողդղալով
    Թարթևանես վա՜ր մտացիր
    Կմաղվի՜ վրադ, ո՜հ, քնացի՜ր։

    Երգ մը չէ՞, որ կուլա հեռուն…
    Լուռ օրհներգի մը վանկերուն
    Նըման իմ սերըս անձանձիր
    Կմաղվի՜ վրադ, ո՜հ, քնացի՜ր։

    Մահը շրջեր քունիդ մեջեն։
    – Հե՜գ մեռելները կանրջե՞ն։
    Դագաղդ ըլլամ ես սևածիր,
    Ու դուն այսպես մեջն քնացիր…

    http://s2.picofile.com/file/8285913926/hamo_sahyan.png

    Oh to walk my way with kindness,
    And not betray my life to a cloud of suspicions_
    How I wish that someone would believe me,
    How I wish that I could believe someone.

    To triumph in an unequal battle, To embrace with love both small and big,
    How I wish that someone would beIieve me,
    How I wish that I could believe someone.

    Let the silence burst forth with fury,
    And the eternal noise die down for good .
    . How I wish that someone would believe me,
    How I wish that I could believe someone.

    Hamo Sahyan

    Image result for hamo sahyan

    http://s7.picofile.com/file/8285957042/tumblr_ljx38fk0ai1qesvr7o1_500.jpg
    Paint your Dreams

                 Color your thoughts

                      Give it flavor

                            Let the nuance find it’s home

                                 Feel and Act

                                       Move and Attract

                                              Sing your song and let it enchant……….

                                                                     by Erlisa Jorganxhi

    http://shortstatusquotes.com/wp-content/uploads/2016/03/Eleanor-Roosevelt-Quotes-800x510.jpg

    http://geniusquotes.org/wp-content/uploads/2014/04/Franklin-D.-Roosevelt-Quote.jpg