ՇԱՐՂԻ

Sharghiye_Ghamgin

ՇԱՐՂԻ

Sharghiye_Ghamgin

May

http://s9.picofile.com/file/8291595092/path.jpg

Corn Noodle Soup:

Pennsylvania Dutch Amish

Chicken Corn Soup with Rivels ~ Chicken Soup Recipe

 

http://www.basiccarpentrytechniques.com/Cookery%204/Pennsylvania%20Dutch%20Cooking/images/illo-02.png

https://www.youtube.com/watch?v=KkAn5OqQHfg

http://www.culinarymusings.com/2013/02/pennsylvania-dutch-corn-chicken-soup-with-dumplings/

http://s8.picofile.com/file/8291613150/chicken_corn_soup.jpg

The 50 Best Healthy Food Blogs

Angela  Liddon cook book

http://makeyourbodywork.com/wp-content/uploads/2013/03/oh-she-glows.png

http://www.storyshort.blogfa.com/8802.aspx

http://s8.picofile.com/file/8291303526/farrokhzad.jpg

افتخار

بی ارزشترین نوعِ افتخار
افتخار به داشتن ویژگی‌هایی است که خود انسان در داشتنشان هیچ نقشی ندارد
مثلِ چهره ، قد ، ملیت و . . .

به چیزایی که خودتان به دست آورده اید می توانید افتخار کنید
مثل انسانیت ، مهربانی ، گذشت ، صداقت

آدمی را ادمیت لازم است
عود را گر بو نباشد هیزم است ...!!!

توهم مدیریت !!

شاید خیلی نتوان تابلوی زیبای وظیفه شناسی را در جایی که افراد ناشایست بر مسندها تکیه کرده اند بلند کرد . من و تو ممکن است انسانهایی باشیم که بدون هیچ حب و بغضی بخواهیم مسئله ای را به مافوق و یا آن کسی که اسم رئیس و مدیر را یدک می کشد گوشزد کنیم و به قول معروف بخواهیم به وظیفه ی انسانی امر و به معروف و نهی از منکر خود عمل نمائیم . مشکلی که وجود دارد این است که اکثریت غالب کسانی که به هر دلیل(دلایلی هم که در مملکت ما کم نیست،خلاصه پارتی،سفارش،جانبازی......)  شانس نشستن بر روی صندلی ریاست را پیدا کرده اند چنان مجذوب این موقعیت شده که فکر می کنند جز آنها و شایسته تر از آنها برای این منصب وجود ندارد . همین شایستگی را هم دلیل انتخاب خود می دانند!!! .

مافوق

تمام فعالیت روزانه شان به شرکت در جلسات، برای مورد توجه واقع شدن، یک جلد سررسید زرکوب برای نت برداری ، یا شاید هم یک تبلت برای این منظور جهت بزرگنمایی بیشتر، بقول عزیزی که میگفت چیزی توش نیست!!، غرور و توهم شایستگی پنداری کار را برآنها به جایی می کشاند که حتی گوشها و چشمهایشان هم بسته می شود و راضی نمی شوند حتی حرف حساب را از کسانی که زیرمجموعه ی ریاست هستند بشنوند .البته اوایل کار که از هم رده های خود جدا میشوند، خود را مانند بقیه میدانند اما کم کم صندلی ریاست که گنده تر میشود،؛ و تملق گویانی پیدا میکنند ، توهم مدیریت میگیرند و دیگر هیچ خدایی را بندگی نمیکنند.

به قول معروف این گروه از افراد که کم هم نیستند، فقط یک چیز را می شناسند و آن هم حفظ وضعیت موجود و چشم داشتن به بالاتر که در قاموس خود از آن به ترفیع یاد می کنند .

گویا سرشته شده اند برای اینکه خودسرانه عمل کنند و به حساب ، سیستم ریزدیکتاتوری را در لوای حاکمیت قانون به نمایش بگذارند .

http://s8.picofile.com/file/8292476684/ftab.jpg

 نکته ی جالب اینکه همین گروه ریزدیکتاتورها که نام مدیر یا مسئول را هم یدک می کشند ، برای اینکه از جانب مافوق به کم تحرکی محکوم نشوند هر از گاهی عقل نداشته و تجربه ی نکرده و سواد نم کشیده شان را رو هم می ریزند و برنامه ای را پیاده می کنند و برای مافوق می فرستند . مافوق از همه جا بی خبر هم که کلی مشغله و هیاهو رو سرش ریخته با این حساب که این طرح کارشناسی شده است و ساعتها فکر پشتش خوابیده ، با آن موافقت می کند .

در گشودند به باغ گل سرخ

 و من دل شده را
به سراپرده رنگین تماشا بردند
 من به باغ گل
                 سرخ
                      با زبان بلبل خواندم

 در سماع شب سروستان دست افشاندم

 در پریخانه پر نقش هزار آینه اش
خویشتن را به هزاران سیما دیدم
با لب آینه خندیدم
 من به باغ گل سرخ
 همره قافله رنگ و نگار
به سفر رفتم
از خاک به گل
 رقص رنگین شکفتن را
 در چشمه نور
 مژده دادم به بهار
من به باغ گل سرخ
زیر آن ساقه تر
 عطر را زمزمه کردم تا صبح
من به باغ گل سرخ
درتمام شب سرد
روشنایی را خواندم با آب
 و سحر را به گل و سبزه بشارت دادم

هوشنگ ابتهاج

http://s8.picofile.com/file/8291792292/tumblr_nf5qm3DP1k1u1s2m2o2_1280.jpg

http://s8.picofile.com/file/8292318850/298a0d4636b97818caabb3c279b31811.jpg


هَزاران در سکوت

گل‌ها، سر در گریبان

دشت، بی پیرمرد صحرا

خانه در تاریکی ناباوری‌ها

دوستان دور و نزدیک در جامۀ سیاه

ماریلا، مانده از مرگِ برادر تنها

من، آنه شرلی تو...

مغروق دریای دردها.

ای مهربان همسایۀ آرام

ای پینه بسته دست‌های نازنینت از رنج کار

در این آخرین دیدار...

می‌بری با خود چنین، آرزوهای مرا در خاک.

من دلم می‌خواست در لباس عقد می‌دیدی مرا

من دلم می‌خواست، با زبانم یک "پدر" می‌گفتم تو را

ولی افسوس...

آرزوها می‌رود...

می‌رود...

می‌شود در خاک.

آن شرلی ... آخرین دیدار

http://s9.picofile.com/file/8291792792/d9c8848019633dff7c26c12b769cbf25.jpg


http://s8.picofile.com/file/8292626068/edith_lebeau_casey_weldon_original_art.jpg

Homeless Man ‘Tests’ Kindness Of Religions;

Atheist Passersby Seem To Give Most Money (PHOTO)

http://s8.picofile.com/file/8291360426/o_HOMELESS_MAN_TESTS_KINDNESS_RELIGIONS_facebook.jpg

مرد بی خانمان ، سخاوتمندی مردمان با دین های مختلف را می آزماید

رهگذران آتئیست(بی دین) به دیده، سخاوتمند ترند

http://s8.picofile.com/file/8291387568/toni_morrison.jpg

http://s8.picofile.com/file/8292625892/Cover.jpg

داستان کوتاه

ریپ وان وینکل مرد میانسالی بود که به همراه خانواده اش زندگی میکرد.او همیشه عادت داشت تا در کارهای آسان به مردم کمک کند.ولی هیچ وقت در کار کشاورزی به خانواده اش کمک نمی کرد.به همین دلیل همیشه با همسرش سر این موضوع دعوا می کردند.یک روز ریپ برای فرار از این دعواها به کوه پناه برد.آنجا در زیر درختی خوابید.با مرد عجیبی رو به رو شد و ماجراهای عجیبی برایش پیش آمد.وقتی از خواب بیدار شد سختی شدیدی را در وجودش احساس می کرد.به شهر برگشت اما نه ان شهر همان شهر بود و نه ان مردم همان مردمان.شهر به کلی تغییر کرده بود و او حتی یکی از ان مردم را نمی شناخت.

بعد از گفت و گو با مردم متوجه شد که از زمان رفتن او به کوه تا کنون 20 سال طول کشیده است واو تمام این مدت را در خواب بوده است اکنون بسیاری از دوستان و همچنین همسرش را از دست داده بود.بنابراین ماجرای خود را با دلایل بسیار برای مردم تعریف کرده و از ان به بعد با آرامش در کنار آنها زندگی می کند.

 این کتاب در ایران نیز ترجمه شده است

واشنگتن ایروینگ

 الهام آخرتی

 کتاب‌سرای نیک

Rip Van Winkle Summary

Rip Van Winkle lives in a village in the Catskills with his wife and children. He's an easygoing man with a nagging wife who constantly criticizes him. One day, Rip goes for hunting in the mountains and meets Henry Hudson, the famed explorer who discovered the Hudson River. Rip eats and drinks with Hudson and his crew, then falls asleep under a tree.

  • Twenty years later, Rip Van Winkle wakes up to find that the world has changed. His wife has died. His kids are grown. At first, the only person in his village who recognizes him is Peter Vanderdonk, the eldest man in the village.
  • Eventually, Rip's daughter Judith accepts Rip as her father and brings him into her home. Judith has since grown up, married a man named Gardenier, and had a child. Though Rip loves his family, he feels alienated from them, unable to adjust to the fact that twenty years have passed. He tells and retells his story in hopes of keeping alive the old traditions.

Rip Van Winckle short story  by Washington Irving American writer

http://s8.picofile.com/file/8292626434/220px_Irvington_statue_of_Rip_van_Winkle.jpg

Statue of Rip van Winkle in Irvington, New York,

 not far from "Sunnyside", the home of Washington Irving

http://www.coinandstampgallery.com/Scott0800/Scott859.jpg

نمایش بسیار زیبا

Fools

Book by Neil Simon

 

http://s9.picofile.com/file/8292163426/6fb2159b7c6b88a039403c44792f8572.jpg

 

http://s9.picofile.com/file/8292165068/image_asp.jpg

نمایشنامه پارودی گونه،کله پوک ها اثر نیل سایمون

نمایشنامه فوق جزو نمایشنامه های کمدی پرمخاطب  میباشد، که این ماه نیز برای بار دوم در آکادمی هنر کاود(Cavod) به نمایش در آمده.

این نمایشنامه به صورت ایرانی شده و نسخه اصلی در ایران به چندین ورژن به روی صحنه رفته است که مزامینی زیبا را به تصویر میکشد.

پارسی شده آن تئاتر کمدی  قلنج آبادی ها که شخصیت ها تغییر نام داده اند و درآن معلمی به نام هوشنگ پشنگ قشنگ به درخواست دکتر روستای قلنج آباد که روستایی دور افتاده در گراز آباد است برای آموزش دخترشان پا به روستا می گذارد که با اتفاقات عجیب و بسیار مضحکی روبرو شده و مشاهده می کند اهالی روستا در اثر نفرین دچار جهالتی خودخواسته شده اند....

اما در نسخه اصلی آن :

ماجراهای این نمایشنامه در روستایی دورافتاده در کشور اوکراین به نام کولینچیکف می‌گذرد. در سال ۱۸۹۰ میلادی، لئون تولچینسکی، معلم ۳۰ ساله به این دهکده وارد می‌شود و در می‌یابد که اهالی دچار نفرینی شده و کارهای خلاف عقل و وارونه انجام می‌دهند یا به عبارتی کله‌پوک شده‌اند. او عاشق دختری از اهالی دهکده می‌شود و پس از اتفاقاتی متوجه می‌شود که تنها ۲۴ ساعت زمان دارد تا نفرین را باطل کند و گرنه خود نیز مانند اهالی دهکده کله‌پوک می‌شود و...

وی در پایان صحبت هایش تصریح کرد: کله پوکی مخصوص جغرافیا و زمان خاصی نیست چون کله پوکی یک اتفاق سوبژکتیو و درونی است. در واقع تا زمانی که باورهای انسان ها می تواند مدیریت شود امکان کله پوک شدن افراد هم وجود دارد. البته برخی از افراد از کله پوکی بهره زیادی می برند اما در نهایت چیزی جز تفاله های انسانی از آنها باقی نمی ماند. کله پوکی اتفاقی نیست که در سال ۱۸۹۰ رخ داده باشد بلکه این اتفاق از قبل از آن هم بوده و بعد از آن هم وجود داشته است.

دانشجویان!! کره شمالی با حمل مجسمه های برنزی کیم ایل سونگ و کیم جونگ ایل، یکصد و پنجمین سالگرد تولد بنیانگذار این کشور کمونیستی را جشن گرفتند.

http://jamejamonline.ir/Media/Image/1396/01/18/636271994505470234.jpg

ازوعده بهشت تا جهنم دنیا

عجب مدینه فاضله ای را وعده میدادند،

همه چیز آزاد ارزان

روزی که آمدند با شلوار پاره و مشت گره کرده  کاخها را غارت کرده و به همه وعده رفاه و آسایش دادند ، اما امروز همان ها، نقاب از چهره گرفته و بسان گرگ همدیگر را برای بدست آوردن همان کاخها میدرند

خودی ، نخودی ، بیخودی ، اینست مرزبندیشان

"شاه سلطان حسین صفوی" آخرین پادشاه صفویه هنگام تهاجم افغانها وقتی کشور را از دست رفته میدید، علمای اسلام را جمع و از آنان راه حل میخواهد!
روحانیون نیز با حیرت از اینکه چگونه این نابخردان کافر جسارت دست درازی به ملک صاحب الزمان را داشته اند، به سلطان اطمینان دادند با استعانت از خداوند و استغاثه از حضرت ولی عصر آنان را ناکام خواهند گذاشت
سپس ضمن برپایی مجالس دعا و روضه دستور طبخ آش نذری مخصوصی را نیز صادر فرمودند!

اما چیزی نگذشت که خبر آوردند، افغان ها به دروازه های اصفهان رسیده اند
آش پخته شد، اما پیش از توزیع آن، لشکریان افغان وارد کاخ شده و سلطان را دستگیر و آش نذری را هم میان سربازان خود توزیع نمودند..!
8 سال سیاه بخاطر این جهل و حماقت ها بر این مردم و سرزمین گذشت...
تا هنگامی که نادر شاه برخاست و افغان ها را از ایران بیرون راند
او در اولین اقدام دستور داد تا همه آخوندهای کشور را در پایتخت گرد آوردند.
سپس رو به نمایندگان آنها کرد و پرسید:
کار شما سیصد هزار نفر در این مملکت چیست؟!
مرجع و بزرگشان پیش آمده و گفت:
قربانت گردم؛ این ها لشکر دعا و استغاثه به دامان خداوند باری تعالی هستند!

بطور مثال هنگامی که دلاور مردان شما به جنگ می روند، اینان با دعا پیروزی شان را تضمین می کنند..!
نادر شاه فریاد زد:
احمق ها! وقتی اشرف افغان با 30/000 نفر اصفهان را فتح کرد، شما 300/000 نفر اگر بجای دعا در مقابل او ایستادگی کرده بودید این روزهای سیاه بر ما نمیرفت!
سپس با تجهیز آنان به وسائل و تجهیزات کشاورزی آنها را روانه ی زمین های اطراف شهریایشان کرده و به کشاورزی وا داشت...

زندگینامه نادرشاه
اثر
جوناس هنوی Jonas Hanway

http://static.asset.aparat.com/lp/12536916-8375-l.jpg

Marcelo Rampazzo caricature

http://s9.picofile.com/file/8292159368/smiles_63665.jpg

حسرت گذشته و نگرانی آینده، یا حتی خوشحالی از تموم شدن گذشته بد و اشتیاق برای آینده خوب، همه نوعی تصور و خیاله که هنوز شکل واقعی به خودش نگرفته. اون چیزی که شکل واقعی داره همین اکنون و همین الان هست. آینده هم در نهایت به شکل "زمان حال" تجربه می شه. پس یاد بگیر زمان حال رو درست بفهمی و زندگی کنی.وگرنه کل زندگیت می شه زمان حال هایی که از دستت رفتند...

بدون شرح!

http://s9.picofile.com/file/8291983176/photo_%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B7_%DB%B0%DB%B4_%DB%B1%DB%B3_%DB%B2%DB%B0_%DB%B4%DB%B2_%DB%B3%DB%B3.jpg

راستی چه شد که  راضی شدیم به برگزیدن بد ؟ میان بد و بدتر ، هر مجنونی بد را انتخاب میکند . اما در نهایت عادت میکنند به انتخابهای بد . انتخاب بد برای نماینده . بد برای ریاست جمهوری . بد برای شغل . برای شهر . بد برای همسر . بد برای اخلاق . بد .... بد .... بد .
ما مدتی است عادت کرده ایم که بد را قبول کنیم و برای بد بجنگیم . حتی آنقدر عادت کرده ایم که دشمنان خودمان را از روی ناچاری در لیست مصلحین میتپانیم تا به خورد ملت بدهیم . کسانی که سالهای قبل خواستار اعدام کسانی شدند ، امروز در لیست طرفداران همان کسانند ، و این همان پارودی است . همان هجو همه پرنسیپ های سیاسی و اجتماعی . گویی ما ملت مشتی گیج و گولیم که باز فریب پرده بازی مشتی دلال سیاست ورز را میخوریم .

http://s9.picofile.com/file/8291496150/NWO_Illuminati_Election_idiocracy3.jpg

حماقت از نوع تورکیش!!

http://s8.picofile.com/file/8292392792/d1009eu1.jpg

حکایتی بسیار زیبا

انگیزه حیات میتواند؛ تلاش برای دیگری باشد

زمانی که «آنتونی برگس» چهل ساله بود، متوجه شد تومور مغزی دارد و بیش از یک سال دیگر زنده نخواهد ماند .
از طرفی وضع مالی بسیار به هم ریخته‌ای داشت و نمی‌توانست ارثیه‌ای برای همسرش «لین» که به زودی بیوه می‌شد، به جا بگذارد.
«برگس» تا آن زمان هرگز رمانی ننوشته بود، اما همیشه احساس می‌کرداستعداد نوشتن در درونش هست، تا اینکه تنها به خاطر گرفتن حق تألیف و تامین آتیه‌ی همسرش، یک روز، یک ورق کاغذ سفید در ماشین تحریر گذاشت و شروع به نوشتن کرد. حتا مطمئن نبود که بتواند آنچه می‌نویسد، به چاپ برساند، اما به غیر از آن کار دیگری نمی‌توانست بکند.

«ژانویه‌ی ۱۹۶۰ بود و من بیش از یک بهار و یک تابستان فرصت زنده بودن نداشتم و هم‌زمان با برگ ریزان خزان باید می‌مردم…»


«برگس»، بی‌وقفه و در نهایت انرژی، پیش از پایان یافتن زمان تعیین شده، پنج رمان و تا نیمه‌های رمان ششم را هم نوشت

اما «برگس» نمرد! سرطان مغزی‌اش ناگهان شفا پیدا کرد و اثری از آن دیده نشد! و او درتمام طول عمر طبیعی‌اش توانست بیش از ۷۰ رمان بنویسد. چه بسا اگر آن جمله‌ی «مرگ با سرطان» را نشنیده بود، آن همه داستان را نمی‌نوشت.

بسیاری از ما شبیه «آنتونی برگس» هستیم؛ نیروی بزرگی را در درون خود پنهان می‌کنیم، و برای ظاهرکردنش، در انتظار یک ضرورت خارجی می‌مانیم.
من فکر می‌کنم شاید به همین دلیل بود که پدرم و هم‌نسلان او همیشه با شیفتگی از جنگ جهانی دوم صحبت می‌کردند. چرا که در آن زمان، و در آن حالت آماده باش، به طور ناخودآگاه از بهترین بخش درون شان استفاده می‌کردند.

نوشته: استیو چندلر
برگردان: ناهید کبیری

http://s9.picofile.com/file/8291302126/_GIF_Image_64_%C3%97_64_pixels_.gif

خوش بخت

http://s8.picofile.com/file/8291593450/susie_jpg_alive_2104530913.jpg

روزی مرد مؤمنی سوار بر خر از دهی به دهی دیگر میرفت ، در میان راه عده ای از جوانان که شراب خورده و مست بودند راه را بر او می بندند و یکی از آنها جامی را پر از شراب به او تعارف میکند ...
مرد استغفرالله گویان سر باز زد ولی جوانان دست بردار نبودند و یکی از آنها تهدید کرد ، که اگر شراب نخورد کشته میشود ، مرد برای حفظ جان راضی شده و با اکراه جام را گرفته ...
رو به آسمان گفت:خدایا تو میدانی که من بخاطر حفظ جانم این شراب را میخورم ، چون جام را به لب نزدیک کرد ، ناگهان خرش شروع به تکان دادن سر خود کرد و سر خر به جام شراب خورد و شراب بر زمین ریخت و جوانان خندیدند ...
مرد نیز با دلخوری گفت:پس از عمری خواستیم شرابی حلال بخوریم این سر خر نذاشت ...


عبید زاکانی

,داستان و حکایت،حکایت خنده دار
https://cdn0.iconfinder.com/data/icons/smiley-emoticons-handdrawn/100/13-128.png http://s9.picofile.com/file/8291593484/82a583c2c9c1ea9c89b134f555b0ba6b.jpg

http://scontent.cdninstagram.com/t51.2885-15/s480x480/e35/12104988_1615913152066704_1918078988_n.jpg?ig_cache_key=MTIyNTUxMDA3OTM1NzA5MTgyMg%3D%3D.2

http://s8.picofile.com/file/8291303784/forough.jpg

و سرانجام، فریادهای دلخراش این صحنه ی خونین اند که به ما می گویند آخر ماجرا به این جا ختم می شود. مگر این که ما از خواب بیدار شویم. مگر این که تغییر کنیم. "اوبرون" تغییر کند. هر کدام در جای خود باشیم. و "باتام" الاغ فرض نشود. این جا صحنه ای است که واقعیت و خیال با هم مواجه می شوند. مواجهه ی آدم ها و پریان در یک مبارزه معاشقه، که در پایان به خواب رویایی دیگر زیر نور ماه منجر می شود. و "پاک" است در این میان، که جدا از همه ایستاده، هر طور که بخواهد زمین را در دست هایش می گرداند و همه را جادو می کند. او به مانند یک جوکر عمل می کند. همه کاره است و همه ی توانایی ها را دارد.
نوشتاری بر رویای نیمه شب تابستان(اثر شکسپیر)

Zalipie, Poland's painted village

Village Of Zalipie

 

 شرقی غمگین 

فریدون فرخ زاد

 

ای شرقی غمگین وقتی آفتاب تو رو دید 

تو شهر بارونی بوی عطر تو پیچید 

شب راهشو گم کرد،تو گیسوی تو گم شد 

آفتاب آزادی از تو چشم تو خندید  

ای شرقی غم گین تو مثل کوه نوری نذارخورشیدمون بمیره 

تو مثل روز پاکی،مث دریا مغروری نذار خاموشی جون بگیره  

 

ای شرقی غمگین بازم خورشید در اومد 

کبوتر آفتاب روی بوم تو پر زد 

بازار چشم تو پر از بوی بهاره 

بوی گل گندُم،تو رو به یاد میاره 

ای شرقی غم گین تو مثل کوه نوری نذارخورشیدمون بمیره 

تو مثل روز پاکی،مث دریا مغروری نذار خاموشی جون بگیره  

 

ای شرقی غمگین چه سخته بی تو مردن 

سخته به ناچاری به دندون لب فشردن 

سخته توی مرداب گُل تنهایی کاشتَن 

اما مجالی نیس برای غصه خوردن!! 

 ای شرقی غم گین تو مثل کوه نوری نذارخورشیدمون بمیره 

تو مثل روز پاکی،مث دریا مغروری نذار خاموشی جون بگیره  

 

ای شرقی غمگین زمستون پیش رومه 

با من اگه باشی،گِل و بارون کدومه؟ 

آواز دست ما،میپیچه تو زمستون 

ترس از زمستون نیست،که آفتابش رو بومه 

ای شرقی غم گین تو مثل کوه نوری نذارخورشیدمون بمیره 

تو مثل روز پاکی،مث دریا مغروری نذار خاموشی جون بگیره  

 

http://files.facenama.com/i/attachments/1/1339929379246025_thumb.jpg

Տխուր արևելքցի

Ո՜վ տխուր արևելքցի,
Երբ արեգը քեզ տեսաւ,
Անձրևոտ քաղաքում
քո հոտը փջջեց։
Գիշերը ճամբեն կորցրեց՝
քո լոյսում կորաւ։
Ազատության արեգը՝
քո աչքի միջից խնդաց։

Ո՜վ տխուր արևելքցի
Դու «լոյսի սարի» նման ես,
Մի թող մեր արևը մեռնի,
Դու օրւայ պէս պարզ ես,
Ծովի պէս՝ հպարտ,
Մի թող մթութիւնը շունչ առնի։

Ո՜վ տխուր արևելքցի
Նորից արևն ելաւ
Արևի աղաւնին
Քո տանիքից թև առաւ
Քո աչքի շուկան
Լի է գարնան հոտով
Ծաղկի ու ցորէնի հոտը
Քեզ է յիշեցնում

Ո՜վ տխուր արևելքցի
Դու «լոյսի սարի» նման ես,
Մի թող մեր արևը մեռնի,
Դու օրւայ պէս պարզ ես,
Ծովի պէս՝ հպարտ,
Մի թող մթութիւնը շունչ առնի:

Ո՜վ տխուր արևելքցի
Ինչ դժւար է առանց քեզ մեռնելը
Դժւար է անճար
Շուրթն ատամին սեղմելը
Դժւար է ճահճում
Մէնութեան ծաղիկ ցանելը
Սակայն ժամ չկայ
Հուզւելու համար

Ո՜վ տխուր արևելքցի
Դու «լոյսի սարի» նման ես,
Մի թող մեր արևը մեռնի,
Դու օրւայ պէս պարզ ես,
Ծովի պէս՝ հպարտ,
Մի թող մթութիւնը շունչ առնի։

Ո՜վ տխուր արևելքցի
Ձմեռն է արջևումս
Եթէ ինձ հետ լինես
Ցեխն ու անձրևն ո՞րն է
Մեր ձեռքի նւագը
փջջում է ձմռան մէջ
Ձմեռւանից վախ չկայ
Երբ իր կեանքի արեգը մարում է

Ո՜վ տխուր արևելքցի
Դու «լոյսի սարի» նման ես,
Մի թող մեր արևը մեռնի,
Դու օրւայ պէս պարզ ես,
Ծովի պէս՝ հպարտ,
Մի թող մթութիւնը շունչ առնի։

Ո՜վ տխուր արևելքցի
Արևմուտքի աշխարհը հէնց դա է
Աչքերի կապտում
Օտարութիւնն է բուն դրել
Տղամարդկային ձեռքերին՝
Ձմռան պաղ սառոյցը
Վերադարձիր գիրկս,
Որ միասին վերադառնանք տուն։

Ո՜վ տխուր արևելքցի
Դու «լոյսի սարի» նման ես,
Մի թող մեր արևը մեռնի,
Դու օրւայ պէս պարզ ես,
Ծովի պէս՝ հպարտ,
Մի թող մթութիւնը շունչ առնի։

Akh Yeraz E, Im Yarə
Tata Simonyan

https://www.youtube.com/watch?v=oGcbpkNM9ro

http://s8.picofile.com/file/8291362542/5Ck6283fuf4.jpg

https://cdn.imusic.am/images/album/thumb_big/2319/1290716120/cover.jpg

Ախ երազ է իմ յարը
Թաթա Սիմոմյան
.
Ես իմ յարին , շատ եմ սիրում
Երդւում եմ արևվով
Որ չեմ տեսնում , կարոտում եմ
Ու տանջւու եմ օրերով
.
Արի արի , եղնիկ սարի
Արար աշխարհ թող արի
Արի մոտս , ինձ մի տանջիր
Մեր սերը թող չը մարի
.
Ախ երազ է իմ յարը
Ախ մուրազ է իմ յարը
Ախ երազ է իմ յարը
Աման մուրազ է իմ յարը
.
Ինձ չի տեսնում , ու չի լսում
Խռուում ե օրերով
Անգութի պես . սիրտս մաշում
Ու տանջում ե խոսքերով
.
Արի արի , եղնիկ սարի
Արար աշխարհ թող արի
Արի մոտս , ինձ մի տանջիր
Մեր սերը թող չը մարի
.
Ախ երազ է իմ յարը
Ախ մուրազ է իմ յարը
Ախ երազ է իմ յարը
Աման մուրազ է իմ յարը

   Akh Yeraz E, Im Yarə
  Tata Simonyan


  Yes im yarin , Shat em sirum
  Yertvum em arevov
  Vor chem tesnum, Karotum em
  Ou tandjvum em orerov
  .
  Ari ari . Yerghnik sari
  Arar ashxar togh ari
  Ari motes, indz mi tandji
  Mer sere togh che mari
  .
  Akh yeraz e im yare
  Akh muraz e im yare
  Akh yeraz e im yare
  Aman muraz e im yare
  .
  Indz chi tesnum, Ou chi lsum
  Khrovum e orerov
  Anguti pes, sirtes mashum
  Ou tandjum e khoskerov
  .

  Ari ari . Yerghnik sari
  Arar ashkhar togh ari
  Ari motes, indz mi tandji
  Mer sere togh che mari
  .
  Akh yeraz e im yare
  Akh muraz e im yare
  Akh yeraz e im yare
  Aman muraz E im yare.
آخ چه رویایی است عشق من
تاتا سیمونیان


من عشقم را خیلی دوست دارم
به اسم او قسم می خورم
وقتی او را نمی بینم دلتنگ می شوم
و روزها می رنجم
.
بیا بیا ای آهوی کوهستان
تمام دنیا را بگذار و بیا
نزد من بیا ، مرا مرنجان
نگذار عشقمان نابود شود
.
آخ! چه رویایی است عشق من
آخ! چه آروزی بزرگی است عشق من
آخ !چه رویایی است عشق من
آخ امان! چه آروزی بزرگی است عشق من
.
مرا نمی بیند و نمی شنود
روزها قهر می کند
همچون یک ظالم قلبم را می ساید
و با حرفهایش می رنجاند

بیا بیا ای آهوی کوهستان
تمام دنیا را بگذار و بیا
نزد من بیا ، مرا مرنجان
نگذار عشقمان نابود شود
.
آخ! چه رویایی است عشق من
آخ! چه آروزی بزرگی است عشق من
آخ !چه رویایی است عشق من
آخ امان! چه آروزی بزرگی است عشق من
It’s Not Dark Yet

Shadows are falling and I’ve been here all day
It’s too hot to sleep, time is running away
Feel like my soul has turned into steel
I’ve still got the scars that the sun didn’t heal
There’s not even room enough to be anywhere
It’s not dark yet, but it’s getting there

Well, my sense of humanity has gone down the drain
Behind every beautiful thing there’s been some kind of pain
She wrote me a letter and she wrote it so kind
She put down in writing what was in her mind
I just don’t see why I should even care
It’s not dark yet, but it’s getting there

Well, I’ve been to London and I’ve been to gay Paree
I’ve followed the river and I got to the sea
I’ve been down on the bottom of a world full of lies
I ain’t looking for nothing in anyone’s eyes
Sometimes my burden seems more than I can bear
It’s not dark yet, but it’s getting there

I was born here and I’ll die here against my will
I know it looks like I’m moving, but I’m standing still
Every nerve in my body is so vacant and numb
I can’t even remember what it was I came here to get away from
Don’t even hear a murmur of a prayer
It’s not dark yet, but it’s getting there

                                 Bob Dylan

https://www.youtube.com/watch?v=YhafimMPl0M

Severa Gjurin (Bob Dylan cover) - Not dark yet

http://s9.picofile.com/file/8291595000/DYLAN_GRAPHIC_c78d9692_2498_4971_8a0d_15088099ec96.jpeg

http://bob-dylan.org.uk/archives/1456

به بهانه جایزه نوبل ادبیات به

باب دیلن خواننده ، آهنگسازو شاعر آمریکایی

https://www.youtube.com/watch?v=RZgBhyU4IvQ

http://s9.picofile.com/file/8291595926/DylanNobel.jpg

Maro Margaryan (1915-1999)

There is something in this world
called justice.
Compensation, Restitution
are its other names.
But never Punctual.
On the contrary it always comes
too late. Like a missed love,
timed wrong, worse when it arrives
than if it never had come.
Causing more pain.
There is something in this world
named Justice that arrives late
to find a new name on its door,
Injustice.

http://s8.picofile.com/file/8292353776/1000203_2.jpg

گور از یاد رفته

(آوتیک ایساهاکیان)

در پهنه دشتی برهوت،گوری هست

ازیاد رفته و گمنام و بی سنگ یادبود

چه کسی خاک می شود

                       در آن گور خاموش؟

چه کسی برسر آن گور.... گریه کرده است؟

قرن ها می گذرند .... با گام های بی صدا

کاکلی در مدح بهار آواز می خواند

و به گرداگردش

              کشتزاران زرین پر شکنج

چه کسی آیا .... در رویایش

اورا تمنا کرده ست ..... 

                عشق ورزیده بر او؟


http://s9.picofile.com/file/8292638976/24apr.jpg

http://users.freenet.am/~soulist/01.jpg 

Անգիր, և՛ անհայտ, և՛ անհիշատակ`
Ամայի դաշտում մի գերեզման կա. –
Ո՞վ է հող դառնում այդ լուռ քարի տակ,
Ո՞վ է լաց եղել այդ քարի վրա;

Համըր քայլերով դարեր են անցնում,
Արտույտն երգում է իր գովքը գարնան,
Շուրջը ոսկեղեն արտերն են ծփում, -
Ո՞վ է երազել և սիրել նրան…

1909

avetik isahakyan (1875-1957)

April

http://s8.picofile.com/file/8289489250/aftabkaran_news_Iran.png

http://s9.picofile.com/file/8291083976/khookha.jpg

زنجیر پرستی

سخت ترین کار دنیا؛


آزاد کردن اسیرانی است که
"زنجیرهای خود را می پرستند"...
سخت ترین زنجیرها زنجیرهای فکری است.
در جامعه ای که خرد حاکم نیست، خردمندی دقیقا معادل دردمندی است..
"سخن: شاید ولتر!"

http://s8.picofile.com/file/8290557534/zanjir2.jpg

http://s8.picofile.com/file/8290556518/stuck_in_a_rut.jpg

http://s8.picofile.com/file/8291050034/dorant.jpg

http://s8.picofile.com/file/8289502326/hqdefault.jpg


غذای مخصوص سرآشپز اُملت دِنوِر همراه با پنیر


https://www.youtube.com/watch?v=H4PLr_Y_Zhk

http://www.food.com/recipe/the-denver-omelet-398356

https://www.macheesmo.com/the-denver-omelet/

http://s7.picofile.com/file/8290159834/Denver_Omelette_Sliders_Recipe.jpg

کپی برداری جز به جز «دورهمی» از یک شوی اسندآپ کمدی اثر کاپیل شارما (Comedy_Nights_with_Kapil)


http://s9.picofile.com/file/8291084834/bipasha_basu_comedy_nights_kapil.jpg

https://www.youtube.com/watch?v=IkBpU2MAdL0

http://www.mamalisa.com/blog/

http://www.mamalisa.com/images/ml_images/lisaLila2.jpg

ازوپ یا ایزوپ (به یونانی: Αἴσωπος تلفظ: آیسوپوس) از نویسندگان یونان بود که قصه و افسانه می‌نوشت.

بنا به گفته هرودوت، ازوپ برده‌ای از اهالی سارد بوده است. تحت نام ازوپ افسانه‌هایی تعریف و منتشر شده‌اند که منشأ تعداد بی‌شماری از امثال و حکم هستند. ازوپ دارای سیصد و چهار افسانه است. ازوپ یونانی غلامی بود زرخرید که بعدها صاحبش او را آزاد کرد و دلفیها (Delphi) او را به قتل آوردند. ازوپ در سال‌های قرن ششم پیش از میلاد می‌زیسته و با کورش هخامنشی هم‌دوره بوده است.

برخی منابع ازوپ را با لقمان حکیم یکی دانسته‌اند.

داستان‌های او به اکثر زبان‌های دنیا ترجمه شده و شاعر توانای ایرانی ناصرخسرو قبادیانی، چندی از افسانه‌های او را به نظم آورده است، مانند:

  روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست...


مولانا جلال‌الدین رومی نیز برخی از داستان‌های پندآموز «ازوپ» را در مثنوی به صورت شعر درآورده است:

  داستان به شکار رفتن شیر و گرگ و...

  کلاغی که با پر طاووس...

داستان های بسیاری از وی بصورت حکایات پارسی درآمده اند

 ازجمله داستان چوپان دروغگو ،زاغ و روباه ،  روباه و انگورها ، مرد زارع و فرزندانش (حکایت مرد کشاورزی که در پایان عمر فرزندانش را وعده گنجی را داد که آنها را به بیراهه برد و آن گنج چیزی جز دسترنجشان از کشت و زرع نبود)

 

ازوپ در ویکی پدیا

http://s7.picofile.com/file/8290235750/AOB130ill.gif


نگاره ای از چوپان دروغگو اثر توماس بِویک گراورساز قرن هجدهم


http://www.namespedia.com/image/Esopo_1.jpg

Aesop

چوپان دروغگوی انگلیسی
http://s7.picofile.com/file/8290235776/the_boy_who_cried_wolf_by_razulude.jpg

The Boy Who Cried Wolf

THERE once was a young Shepherd Boy who tended his sheep at the foot of a mountain near a dark forest. It was rather lonely for him all day, so he thought upon a plan by which he could get a little company and some excitement. He rushed down towards the village calling out “Wolf, Wolf,” and the villagers came out to meet him, and some of them stopped with him for a considerable time.

This pleased the boy so much that a few days afterwards he tried the same trick,

and again the villagers came to his help. But shortly after this a Wolf actually did come out from the forest, and began to worry the sheep, and the boy of course cried out “Wolf, Wolf,” still louder than before. But this time the villagers, who had been fooled twice before, thought the boy was again deceiving them, and nobody stirred to come to his help. So the Wolf made a good meal off the boy’s flock, and when the boy complained, the wise man of the village said:

A liar will not be believed, even when he speaks the truth.

آهو خیلی خوشگل بود . یک روز یک پری سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون!دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟
 آهو گفت: یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش.
 پری آرزوی آهو رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد.
 شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند.
 حاکم پرسید : علت طلاق؟
 آهو گفت: توافق اخلاقی نداریم, این خیلی خره.
 حاکم پرسید:دیگه چی؟
 آهو گفت: شوخی سرش نمیشه, تا براش عشوه میام جفتک می اندازه.
 حاکم پرسید:دیگه چی؟
 آهو گفت: آبروم پیش همه رفته , همه میگن شوهرم حماله.
 حاکم پرسید:دیگه چی؟
 آهو گفت: مشکل مسکن دارم , خونه ام عین طویله است.
 حاکم پرسید:دیگه چی؟
 آهو گفت: اعصابم را خورد کرده , هر چی ازش می پرسم مثل خر بهم نگاه می کنه.
 حاکم پرسید:دیگه چی؟
 آهو گفت: تا بهش یه چیز می گم صداش رو بلند می کنه و عرعر می کنه.
 حاکم پرسید:دیگه چی؟
 آهو گفت: از من خوشش نمی آد, همه اش میگه لاغر مردنی , تو مثل مانکن ها می مونی.
 حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آیا همسرت راست میگه؟
 الاغ گفت: آره.
 حاکم گفت: چرا این کارها رو می کنی ؟
 الاغ گفت: واسه اینکه من خرم.
 حاکم فکری کرد و گفت: خب خره دیگه چی کارش میشه کرد.
 نتیجه گیری اخلاقی: در انتخاب همسر دقت کنید.
 نتیجه گیری عاشقانه : مواظب باشید وقتی عاشق موجودی می شوید عشق چشم هایتان را کور نکند.

http://s9.picofile.com/file/8289441342/17203106_1806113596377663_3630694361527993057_n.jpg

وقتی بچه بودیم، مادرم یک عادت قشنگ داشت: وقتی توی آشپزخانه غذا می پخت برای خودش یواشکی یک پرتقال چهارقاچ می کرد و می خورد. من و خواهرم هم بعضی وقت ها مچش را می گرفتیم و می گفتیم: ها! ببین! باز داره تنهایی پرتقال می خوره. و می خندیدیم. مادرم هم می خندید. خنده هایش واقعی بود اما یک حس گناه همراهش بود. مثل بچه هایی که درست وسط شلوغی هایشان گیر می افتند، چاره ای جز خندیدن نداشت.
مادرم زن خانه بود (و هست). زن خانواده بود. زن شوهرش بود. تقریبا همیشه توی آشپزخانه بود. وقت هایی هم که می آمد پیش ما یک ظرف میوه دستش بود. حتی گاهگاهی هم که برای کنترل مادرانه بچه هایش سری به ما می زد. دست خالی نمی آمد: یک مغز کاهوی دو نیم شده توی دست هایش بود. یک تکه برای من، یک تکه برای خواهرم.
وقتی پدرم از سر کار می آمد، می دوید جلوی در. دست هایش را که لابد از شستن ظرف ها خیس بودند، با دستمالی پاک می کرد و لبخندهای قشنگش را نثار شوهر خسته می کرد. در اوقات فراغتش هم برایمان شال و کلاه و پلیور می بافت و من خواهرم مثل دو تا بچه گربه کنارش می نشستیم و با گلوله های کاموا بازی می کردیم.
مادرم نور آفتاب پهن شده توی خانه را دوست داشت. همیشه جایی می نشست که آفتابگیر باشد. موهای خرمایی اش و پنجه پاهای بیرون زده از دامنش زیر آفتاب می درخشیدند و دستهایش میل های بافتنی را تند و تند با ریتمی ثابت تکان می داد.
مادرم نمونه کامل یک مادر بود (و هست). مادرم زن نبود، دختر نبود، دوست نبود. او فقط در یک کلمه می گنجید: مادر.
یادم می آید همین اواخر وقتی پدرش مرد، تهران بودم. زود خودم را رساندم. رفته بود پیش مادربزرگم. وقتی وارد خانه پدربزرگم شدم محکم بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن. من در تمام مراسم پدربزرگم فقط همان یک لحظه گریه کردم. نه به خاطر پدربزرگ. به خاطر مادرم که مرگ پدرش برای اولین بار بعد از تمام این سال ها، از نقش مادری بیرونش آورده بود و پناه گرفته بود توی بغل پسرش و داشت گریه می کرد. و من به جز همین در آغوش گرفتن کوتاه چیزی به مادرم نداده بودم. چیزی برای خود خودش.
مادرم، هیچ وقت هیچ چیز را برای خودش نمی خواست. تا مجبور نمی شد لباس نمی خرید. اهل مهمانی رفتن و رفیق بازی نبود. حتی کادوهایی که به عناوین مختلف می گرفت همه وسایل خانه بودند. در تمام این سال ها تنها لحظه هایی که مال خود خودش بودند، همان وقت هایی بود که یواشکی توی آشپزخانه برای خودش پرتقال چهارقاچ می کرد. سهم مادرم از تمام زندگی همین پرتقال های نارنجی چهارقاچ شده ی خوش عطر یواشکی 
مادرم عادت داشت کارهای روزانه‌ش را یادداشت کند
و من از سر شیطنت، سعی می‌کردم دستی در لیست ببرم و یا چیزی را به آن اضافه کنم فقط برای اینکه در تنهایی‌اش او را بخندانم.
مثلن اگر در لیست تلفن‌هایش نوشته بود زنگ به دایی جان، جلویش می‌نوشتم: ناپلئون می‌شد زنگ به دایی جان ناپلئون..!
هر بار بعد از خواندنش که همدیگر را می‌دیدیم می‌گفت: اینا چی بود نوشته بودی؟ و کلی با هم میخندیدیم یک روز شدیدا مریض بودم به رسم مادر، کاغذی روی در یخچال چسباندم: مُسکّن برای دردم. کنارش مادر نوشته بود: دردت به جانم! عجب دردی بود جان مادر را گرفت و دیگر نخندیدم ...

 

«برگرفته ازکتاب به همین سادگی»

 

 
ما در قبیله مون از محافظه کار دوبل بگیر تا لامذهب مشکوک به همه چی ، داریم !
در دورانی محافظه کاران برای من جالب بودند ، پس تا آنجا که می توانستم رفتارهای آنها را مورد مطالعه قرار دادم (از سر کنجکاوی) و به ضرس قاطع می توانم بگویم که آن اسلام گرایان افراطی موجوداتی به غایت بیروح ، ریاکار و ایضا خطرناک هستند ؛ خصوصا برای زیست ارواح آزاد و کسانی که تمایل به فهم جهان خارج از قالب های تنگ و تاریک اسلام خودساخته و فرمایشی آقایان دارند .
از نجس فرض کردن هرکس که مثل اونها فکر نمی کنه بگیر تا حب و بغضی که نسبت به مناسبات شاد ، سالم و طبیعی بین انسان ها و مردم دارند ، مثل رقصیدن ، آواز خواندن ، بازی های گروهی و روابط انسانی بین دو جنس مخالف ... کلا هر چیزی که با طبیعت پیوند داره اونا رو می ترسونه . چه طبیعت انسان به عنوان یک موجود کنجکاو و چه پدیده های طبیعی مثل صاعقه ، زلزله و ... ؛ این تفکر ، آدمهایی که به طبیعت خودشون وفادار هستند رو تکفیر و طرد می کنه ، با انگ های جعلی و کوته بینانه ، همچنین در مواجهه با پدیده های طبیعی به اونها برچسب 'بلا' می زنه تا اینطوری بر جهل ، نفرت و ترس خودش از طبیعت سرپوش بذاره ! حتی برای اینکار در قالب دین فرایضی در نظر گرفته شده ، مثل خواندن نماز وحشت هنگام خسوف یا کسوف ! حتی هنگام صاعقه ...
با اینحال و با اینکه تعامل با این تفکر و مروجان این 'ایده' برای من آسان نیست ، من بنابر اصل رواداری و مدارا همواره سعی بر برخورد محترمانه با معتقدان به اسلام شیعی (سیاسی) داشته ام ! اما با توجه به ثروت هنگفتی که این تفکر تنگ نظر ، از بیت المال و به صورت بی حساب و کتاب ، برای ترویج و حقنه ی عقایدش داره هزینه می کنه ، به گمانم باید به صورت جدی کاری کرد و دست به عمل زد ، اگر " آینده ی فرزندانمون ! " یا نسل های بعدی برامون اهمیت داره ! چون این روند از نظر من نه تنها اخلاق و ادب اجتماعی ، که روح زندگی رو در جامعه از بین می بره ، با کشتن هنر ، علم ، شادی ، سرزندگی و هر چیز خوب دیگه ...

http://ocr.blogsky.com/1395/12/27/post-694/

 

http://s9.picofile.com/file/8289449192/charles_dickens_little_red_riding_hood_was_my_first_love.jpg

http://s8.picofile.com/file/8289449250/charles_dickens_books_of_which_the_backs.jpg

  • ما را مثل عقرب بار آورده اند؛مثل عقرب!
    ما مردم صبح که سر از بالین ورمی داریم تا شب که سر مرگمان را می گذاریم، مدام همدیگر را می گزیم. بخیلیم؛بخیل! خوشمان می آید که سر راه دیگران سنگ بیندازیم؛ خوشمان می آید که دیگران را خوار و فلج ببینیم.
    اگر دیگری یک لقمه نان داشته باشد که سق بزند، مثل این است که گوشت تن ما را می جود. تنگ نظریم ما مردم. تنگ نظر و بخیل. بخیل و بدخواه. وقتی می بینیم دیگری سر گرسنه زمین می گذارد، انگار خیال ما راحت تر است.وقتی می بینیم کسی محتاج است، اگر هم به او کمک کنیم، باز هم مایه خاطر جمعی ما هست. انگار که از سرپا بودن همدیگر بیم داریم!

    کلیدر - 
    محمود دولت آبادی
  • شهریار شفیق (پهلوی‌نیا)

     (شهریار مصطفی شفیق) (۲۴ اسفند ۱۳۲۳ قاهره- ۱۶ آذر ۱۳۵۸ پاریس) افسر ارشد نیروی دریایی ارتش شاهنشاهی ایران بود. وی فرزند اشرف پهلوی و احمد شفیق (احمد شفیق بی) مسئول شرکتهای هوایی تجاری در مصر بود.

    زندگی‌نامه

    وی تحصیلات خود را در مدرسه رازی تهران به انجام رساند. هنگام تحصیل در دانشکدهٔ نیروی دریایی دارتموث شمشیر افتخار گرفت. با درجهٔ ناوبان دومی به عنوان افسر مخابرات ناو بایندر در خرمشهر خدمت نظامی خود را در نیروی دریایی ایران شروع کرد.

    https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/5/56/Shariarshafiq.jpg/220px-Shariarshafiq.jpg

    پس از انقلاب

    وی بعد از پیروزی انقلاب در ایران در روز ۳۰ بهمن ۱۳۵۷ ، یک هفته بعداز شورش ۵۷  و اعلام بیطرفی ارتش، ایران را ترک و در فرانسه به همسر و ۲ فرزندش پیوست. هم‌زمان در ایران صادق خلخالی رئیس دادگاه انقلاب اسلامی وقت برای وی دادگاهی غیابی ترتیب داده بود و وی را همراه با تنی چند از فرماندهان ارشد ارتش شاهنشاهی به «افساد فی الارض» متهم و محکوم به اعدام کرده بود.

    در نهایت در ساعت ۱۳ روز جمعه ۱۶ آذر ماه ۱۳۵۸ هنگام خروج از اقامت‌گاه مادرش اشرف پهلوی در پاریس، به ضرب دو گلوله افراد مسلح که به پشت گردن و سر وی اصابت کرد، به قتل رسید.

    http://s7.picofile.com/file/8290312700/photo_2017_03_25_01_17_15.jpg

    کلنگی که توسط یا به سفارش شخصی به نام مرتضی مظفریان ساخته و برای افتتاح لوله کشی آب بازار استفاده شده بود. این کلنگ در موزه ایران معاصر بود ولی چند سالی است که نیست!!!

    شاید هم به خاطر نشان اعلیحضرت  غیبش کردن

    تفاوت سواد و شعور

    روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد ...

    یک روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!
    یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
    یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
    یک یوگیست به او گفت :
    این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!!
    یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!
    یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
    یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند!
    یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است!
    یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهایت رو بشکنی!!!
    سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...!

    http://cdn.nicefun.org/145141/1451412257699996_large.jpg

    شهر من غربت ؛ دیارِ بی کسی
    اندکی پایینتر از دلواپسی
    چند متری مانده تا اوارگی
    ده قدم پایینتر از بیچارگی

    جنب یک ویرانه میپیچی به راست
    میرسی در کوچه ای کز آنِ ماست
    داخل بن بست تنهایی و درد
    هست منزلگاه چندین دوره گرد

    خسته و وامانده از این ماجرا
    در همان اطراف میبینی مرا

    شگفتی های شهرهِرت!

    از قصۀ پر غصۀ «شل کن سِفت کن درآوردن» مسئولان شهرهرت که بگذریم می رسیم به حکایت شگفت انگیز انتخابات در این شهر.

    از تعدد بیش ازحد داوطلبان ورود به عرصۀ انتخابات گرفته تا تنوع شعار ها و وعده ها و دروغ پردازی ها و فریب کاری ها  و از هزینه ها و ریخت و پاش ها و بذل و بخشش های آن چنانی تا تخریب ها و تهمت ها و افتراها و ده ها ادا و اطوار و حرکت های نا موزون و غیر اصولی دیگر، شگفتی هایی هستند که در انتخابات هیچ شهری به جز شهر هرت سابقه نداشته و ندارد.

    در هر حوزۀ انتخاباتیِ شهرهرت، ده ها برابر تعداد منتخبان آن حوزه نام نویسی می کنند و برای ورود به این عرصه، از سر و کول هم بالا می روند و همدیگر را زیر پای خود له و لورده می کنند؛ تا بلکه بتوانند با گذشتن ازهفت خان پیچ در پیچ و پرمخاطرۀ انتخابات، کرسی های اغوا کنندۀ قدرت را به تصرف خود درآورند.

    https://image.slidesharecdn.com/ozymandias-150429060952-conversion-gate02/95/ozymandias-5-638.jpg?cb=1430305866

    به مسافری از سرزمین باستان برخوردم،
    که گفت: دو پای بسیار بزرگ و بی تنهٔ سنگی
    در بیابان برپاست ... در نزدیکی آنها، بر روی شن بیابان،
    چهره‌ای خردشده افتاده که نیمی در شن‌ها فرو رفته‌است، چهره‌ای که اخم
    و لب چروکیده‌اش، و ریشخند فرمانی که دیگر کسی اطاعت نمی‌کند،
    گویای آن است که مجسمه‌ساز آن احساس‌های رامسس را خوب فهمیده‌است،
    احساس‌هایی که هنوز مانده‌اند و بر آن پاره‌های بی‌جان مجسمه نقش بسته‌اند،
    دست مجسمه‌سازی که آنها را تقلید کرد و دل فرعون که آن احساس‌ها را پروراند؛
    و بر پایه مجسمه، این واژه‌ها آشکارند:
    "نام من رامسس دوم، شاه شاهان، است:
    ای توانمندان به آثارم بنگرید و نومید شوید!"
    هیچ چیز دیگر نیست. گرداگرد زوال
    آن ویرانه غول پیکر، بی‌کران و بی‌آب و علف،
    شن‌ها و دیگر هیچ تا بیکران گسترده‌اند.

    اوزیماندیاس ...،پرسی شلی

    http://s9.picofile.com/file/8290557568/shabanali_chain.jpg

    سپهبد خلبان نادر جهانبانی

    (۲۷ فروردین ۱۳۰۷–۲۲ اسفند ۱۳۵۷)

    http://s9.picofile.com/file/8291087068/General_Nader_Jahanbani.jpg

    http://s8.picofile.com/file/8290604684/16869603_303.jpg

    http://s9.picofile.com/file/8290168384/sarshar.jpg

    حسین سرشار

    حسین سرشار (۲۲ خرداد ۱۳۱۳–۲۰ فروردین۱۳۷۴) خواننده اپرا (باریتون دراماتیک)، موسیقیدان، دوبلور و بازیگر ایرانی بود. او در اپراها و تئاترهای ایرانی و ایتالیایی اجرا کرد و پس از انقلاب و تعطیلی اپرا، در سینمای ایران بازی و دوبله کرد. در ۶۰ سالگی درگذشت. پیرامون مرگ او روایت‌های گوناگونی وجود دارد.

    حواشی و شایعات پیرامون مرگ

    روایت‌های گوناگونی دربارهٔ مرگ حسین سرشار وجود دارد. سرشار مدتی ناپدید شد و خانواده‌اش، آگهی مفقود شدنش را در روزنامه‌ها منتشر کردند. در سال ۱۳۷۴ خبر مرگ او بر اثر تصادف با اتومبیل در روزنامه‌های ایران منتشر شد. منابع رسمی دولتی، مرگ سرشار را بر اثر بیماری آلزایمر و تصادف با اتومبیل اعلام کردند. اما برخی، مرگ سرشار را به جریان قتل‌های زنجیره‌ای ایران مرتبط دانسته‌اند.

    http://s9.picofile.com/file/8289488376/13_11_.png

    http://s8.picofile.com/file/8289502650/yerkaran_logo2.jpg

    https://img-fotki.yandex.ru/get/17846/19773811.11e/0_110a6c_4b010476_orig.jpg

    http://s6.picofile.com/file/8290157242/XrJPst4m6Vt.jpg

    https://www.youtube.com/watch?v=hixBXxZ4tLA

    Genocide Song by Arthur Meschian

    Ո՞ւր էիր Աստված, երբ խենթացավ, լքված մի ողջ ժողովուրդ,
    Ո՞ւր էիր Աստված, երբ աղերսանքը մեր մարեց անհաղորդ,
    Ո՞ւր էիր Աստված, երբ ավերում էին չքնաղ մի երկիր,
    Ո՞ւր էիր Աստված, երբ խենթացած ցավից աղաչում էինք Ամեն...

    Ամեն, Ամեն...

    Ո՞ւր էիր Աստված, երբ արդարության աչքերը կապվեց,
    Ո՞ւր էիր Աստված, երբ շուրթերին ազգիս աղոթքը սառեց,
    Ո՞ւր էիր Աստված, երբ փրկության կանչով երկինքը ցնցվեց,
    Լուռ էիր Աստված, երբ խաչերին գամված աղոթում էինք Ամեն...

    Ամեն, Ամեն...

    Իմ կարոտ հոգում չկար ուրիշ հավատ և սեր Դու իմ տեր,
    Ես Քեզ հավատում և աղերսում էի ինչպես մի անխելք,
    Ո՞ւր էիր Աստված, երբ հոշոտում էին չքնաղ մի երկիր,
    Ո՞ւր էիր Աստված, երբ հույսերս կտրած աղոթում էինք Ամեն...

    Ամեն, Ամեն...

    Ուժ տուր Մեզ Աստված, որ ալեկոծ կյանքի ծովում չկորչենք,
    Սիրտ տուր Մեզ Աստված, որ տառապանքի շուրթերը ջնջենք,
    Լույս տուր Մեզ Աստված, որ խավարում այս գորշ ճամփա նշմարենք,
    Հույս տուր Մեզ Աստված, որ շուրթերով չորցած Քեզ գտնենք նորից Ամեն...

    Ամեն, Ամեն...

    Where were you god, when an entire nation went crazy and was abandoned?
    Where were you god, when our entreaties died, unreported?
    Where were you god, when they were destroying a country beautiful
    Where were you god, when we were begging, crazed from pain? Amen.

    Amen, amen...

    Where were you god, when the eyes of justice were blindfolded?
    Where were you god, when my nations prayers froze on its lips?
    Where were you god, when the sky asking for salvation was shaken?
    You were silent, god, when we were nailed to crosses, praying, amen.

    Amen, amen...

    My longing soul knows no other faith and love, you are my keeper,
    I believe in you and beseech you, like a mindless man,
    Where were you god, when they were sending to heaven, a beautiful country?
    Where were you god, when we were hopelessly praying? Amen.

    Amen, amen...

    Give us strength god, so that we do not perish in the choppy sea of life.
    Give us heart god, for suffering lips to stop.
    Give us light god, so that in the darkness we can make out the grey road.
    Give us hope god, so that with dry lips, we find you again.

    Amen, amen...

    http://arthurmeschian.com/img/AMLargeLogo.png

    ԱՐԹՈՒՐ ՄԵՍՉՅԱՆ

    https://www.youtube.com/watch?v=Eg_ViC7AC58

    ԽԱՉՄԵՐՈՒԿ

    Կորչում գնում են, հեռանում, մեկ-մեկ բոլոր մեր ջութակները,
    Ձեզ պետք է մի նվագախումբ, որտեղ տիրում են թմբուկները
    Որտեղ ամեն մի մեղեդի փչում են լոկ փողայինները,
    Երբ լարերի ձայներ չկան, նրանք են մենակատարները:
     
    Ձեզ չեն ների - որ դիմացաք, չնվաղեց երբեք ձեր կամքը,
    Չներեցիք և հեռացաք՝ նախազգալով խաղի ավարտը
    Ձեզ չեն ների - երբ ետ դառնաք, երբ որ մարեն հիմար կրքերը,
    Երբ քանդելուց հետո նորեն կպահանջվեն շինարարները:
     
    Ձեզ չեն ների, որ չկորաք, պահպանեցիք ոգու տաճարը,
    Որ դատեցիք ինքներդ ձեզ հեգնած նրանց նեխած ատյանը
    Որ հարբեցող դուք չդարձաք կյանքի հոտած պանդոկների մեջ,
    Եվ չկորաք թմրած ծխում՝ տառապյալի հիմար դերի մեջ...
     
    Տեսե՞լ եք դուք այնպես ճատրակ,
    Որտեղ խաղում են լոկ սևերը. 
    Կյանքի բեմից դուրս շպրտված՝
    Լուռ հեռանում են սպիտակները:
    CROSSROAD
    One by one our violins go astray and run,
    You need an orchestra ruled over by the beat of the drums,
    Where trumpeters are exhaling every single melody
    With no voices of strings remaining, they get to be the soloists.

    You’re not forgiven – you endured, your will stood firm and never faltered
    Unable to forgive, you left – knowing the game will soon be over
    You’re not forgiven – you’ll return, when foolish passions are defeated
    When after all the demolition the builders will again be needed.

    You’re not forgiven – you remained, guarding the temple of the spirit,
    Condemning no one but yourselves and cursing their corrupted edict
    And you did not turn into drunks, shut in this life’s foul-smelling taverns,
    Breathing in stupefying smoke, lost in the foolish role of martyrs…

    Did you see? – It’s just like chess,
    With only black chessmen performing.
    Thrown outside the stage of life
    Silent, the white ones are withdrawing.

    Arthur-Meschian/Cross-Road

    Welcome Stork

    Ես ոչ անտուն եմ, ոչ էլ տարագիր,
    Ունեմ հանգրվան, ունեմ օթևան
    Ազատ Հայրենիք, երջանիկ երկիր,
    Երջանիկ, երջանիկ երկիր։

    Բարով, արագիլ, բարի արագիլ,
    Արագիլ գարնան, արագիլ ամռան,
    Իմ տան մոտ ապրիր, բախտի արագիլ,
    Բույն հյուսիր ծառին,
    Բարդու կատարին։

    Իմ բալիկների աստդերն են շողում
    Հույսով անթառամ,
    Վարդերով վառման,
    Վշտերս դառան ժպիտներ շողուն, ժպիտներ, ժպիտներ շողուն։

    Բարով, արագիլ, բարի արագիլ...

    Արագիլ, ինձ հետ ուրախ՜ գովերգիր
    Յայլա ու վրան,
    Հանդեր հոտեվան,
    Արտեր, այգիներ, մանուշակ երկինք,մանուշակ, մանուշակ երկինք։

    Բարով, արագիլ, բարի արագիլ...

    http://billbaston.com/sitebuilder/images/White_Stork_flying_JC6M8434-thm-485x320.jpg

     

    I'm not a homeless and not exiled,
    I have a station,I have a lodge,
    Free Homeland, happy land,
    happy happy land.

    hi Stork, kind Stork,
    Stork of spring, Stork of summer,


    live close to my house, Stork of destiny


    Weave a nest on the tree
    top of populus

    Let the Stork to sing with me
    relaxing and on tops
    lands, vineyards, Purprle country
    violet, violet country

    hi Stork, kind Stork,
    Stork of spring, Stork of summer,
    live close to my house, Stork of destiny
    Weave a nest on the tree
    top of populus

    Song #80 - Bari Aragil

    ԲԱՐԻ ԱՐԱԳԻԼ (Bari Aragil)

    Ruben Matevosyan & Arman Hovhannisyan

    https://www.youtube.com/watch?v=nAClw9xI3R8

    ՌՈՒԲԵՆ ՀԱԽՎԵՐԴՅԱՆ

    ԻՄ ՍՊԻՏԱԿ ԱՂԱՎՆԻՆ

    Սերն իմ՝ իմ սպիտակ աղավնին,
    Նա քեզ մոտ է թռչում, ի՛մ անգին, 
    Նրան դեմ է ելել չար քամին,
    Բայց թռչում է դեռ իմ աղավնին:
     
    Հույսն իմ՝ իմ սպիտակ աղավնին,
    Մոլորվել է օդում, ի՛մ անգին, 
    Ա՜խ, թևերը հոգնել են նրա, 
    Վախենամ, թե նա քեզ չհասնի:
     
    Բայց թռչում է դեռ իմ աղավնին,
    Քամու դեմ կռվելով, ի՛մ անգին,
    Ու ինչքա՜ն էլ փչի չար քամին, 
    Նա կիջնի քո քնքո՜ւշ ձեռքերին:
     
    Լույսն իմ մարելու եզերքին
    Քեզ համար է վառվում, ի՛մ անգին,
    Նա ուզում է դիպչել քո ստվերին 
    Ու հանգչել, ու հանգչել քո դեմքին:
     
    Երգն իմ՝ իմ սպիտակ աղավնին,
    Նա քեզ մոտ է թռչում, ի՛մ անգին, 
    Նա ուզում է դիպչել քո ստվերին
    Ու հանգչել քո քնքուշ ձեռքերին:

    1979թ.
    Im spitak aghavnin (My white dove)

    My song is my white dove
    It flies to you, my dear
    Through the chilly wind
    But my white dove still flies

    My faith is my white dove
    It stays alive for you, my dear
    Sometimes I get scared it won't reach you
    But my white dove still flies

    And no matter how strong the chilly wind is,
    It will land on your tender palms

    Ruben Hakhverdyan

    Ռուբեն Հախվերդյան-Իմ Սպիտակ Աղավնին

    http://s9.picofile.com/file/8289502876/pigeon.jpg

    https://s3.amazonaws.com/media.artslant.com/work/image/165159/slide/Pomegranates.jpg

    http://laceandcoco.com/best-of-september/

    بهار می آید

    یخ زمستان آب میشود و نهری جاری میگردد

    نهری میشود و نهر ، رودخانه ای میشود

    ارس راهیست که او میرود

    Գարուն է գալիս

    Ձմեռը հալվել, դարձել է առու,

    Դարձել է առու, դարձել է վտակ,

    Արաքսի հունով նա գնում է հեռու,

    Գնում է, լցվում է ծովը անհատակ։

    Հոգնած թևերը քսելով ամպին,

    Կրծքին դեռ խոնավ ծվենը նրա,

    Արագիլն իջել Արաքսի ափին,

    http://www.plant-identification.co.uk/images/rosaceae/fragaria-vesca-2.jpg

    Հանգստանում է մի ոտքի վրա։

    Երկինք ու երկիր մեզ ձայն են տալիս,

    Դռները բացեք, գարուն է գալիս...

    Դռները բացեք, դռները բացեք, գարուն է գալիս,

    Գարուն է գալիս...

    Աղբյուրն աղբյուրին իր գիրկն է կանչում,

    Իրար են փարվում հովերն արթնացած,

    Ծաղկունքից արբած բնությունն է շնչում,

    Քանդում է մեղուն ժիր ակնամոմը թաց։

    Հողն է մայրության հրճվանքից դողում,

    Թող որ հավիտյան միշտ ազատ մնա,

    Թող որ ոչ մի ծիլ չմնա հողում,

    Ոչ մի բույն հավքի  թափուր չմնա:

     https://www.youtube.com/watch?v=qc4wfPsAMiI

    Arman Khachatryan - Garun e Galis

    http://s9.picofile.com/file/8291052450/sahyan.jpg

    spring is coming

    Hamo Sahyan

    Ժանոյ Իփճեան։ Գարնանային Երգ
    Շուրջս ամէն ինչ լեցուն է գարնան
    Բերած զարթօնքով, երգով սրբազան.

    Դաշտերը դալար՝ խելառ կը պարեն,
    Ծաղիկի բոյրով յարբած զեփիւռէն։

    Ծաղիկներ՝ գոյն-գոյն սէրով են փթթուն,
    Մեղուներ դեղին կը ժողվեն անհուն
    Նեկտարը դեղին՝ գարնան համբոյրին.
    Ձմեռը արդէն մղձաւանջ է հին։

    Այս բոլորին հետ, ասոնց հանդիման,
    Սրտիս մէջ ամպեր դեռ կը յամենան…
    Ձմեռն է ներկաս, գարունը՝ երազ,
    Իսկ ես կþօրօրուիմ իղձերով անհաս։

    http://s6.picofile.com/file/8290159500/600caryopteris_crop.jpg

     

    Չեն հեռացներ խինդերը գարնան
    Տրտում յոյզերը մթին ձմեռուան
    Ու կը մնամ ես լուռ ու վշտահար,
    Սիրտս ճաքճքած, կարծես ըլլար քար։

    march

    http://sustainability.aut.ac.ir/sites/default/files/styles/slide/public/url_4.jpg

    محسن فروغی، از پدرش محمدعلی فروغی نقل می‌کند که «وقتی من نماینده اول ایران در جامعه ملل شدم و به کشور سوئیس رفتم، آتاتورک به کلیه سفرا و وزرای مختار مقیم آنکارا گفته بود “بزرگترین شخصیتی که در این مجمع عضویت دارد، فروغی سفیر ایران است. من تاکنون مردی به این جامعی و وطن‌پرستی و مطلعی ندیدم. کاش مملکت من هم یک فروغی داشت”. شاید همین اظهارنظر آتاتورک باعث شد من در جامعه ملل به ریاست انتخاب شوم.»

    .....

     

    http://s4.picofile.com/file/8287723392/forooghi.jpg
    برگی از خاطرات وی در وزارت عدلیه رضا شاه:

    من در وزارت عدلیه مدتی نماندم ولی چیزی نگذشت که چون بر طبق همان قانون تشکیلات می خواستند دیوان تمیز را تاسیس کنند تکلیف ریاست آن را به من کردند و پذیرفتم و همان قانون اصول محاکمات حقوقی را به وسیله دیوان تمیز به جریان انداختم. آن گاه با مرحوم مشیرالدوله و آقای حاجی سید نصرالله تقوی و دو سه نفر دیگر کمسیونی تشکیل داده به تهیه و تنظیم قانون اصول محاکمات جزایی پرداختیم، و این کار در موقعی بود که مجلس شورای ملی تعطیل بود، و آن تعطیل قریب سه سال طول کشید ومجددا منعقد نشد مگر بعد از شروع جنگ بین الملل. معهذا وقتی که ما قانون اصول محاکمات جزایی را تمام کردیم آن را هم به عنوان قانون موقتی به جریان انداختیم.

    اما تصور نکنید این کارها به آسانی انجام گرفت. کشمکشها کردیم، لطائف الحیل به کار بردیم، با مشکلات و دسیسه ها تصادف کردیم که مجال نیست شرح بدهم. من جمله این که مقدسین، یعنی مزدورهای (آنان)، چماق شریعت را نسبت به قوانین بلند کردند و در ابطال و مخالفت آنها با شرع شریف حرف ها زدند و رساله ها نوشتند که از جمله به خاطر دارم که یکی از آن رساله ها اول اعتراض و دلیلش بر کفری بودن آن قوانین این بود که در موقع چاپ کردن آنها فراموش شده بود که ابتدا به بسم الله الرحمن الرحیم!! بشود.....

    ستایندگان:

    استاد ملک الشعرای بهار، استاد مجتبی مینوی، علامه قزوینی، میرزا ابوالحسن جلوه، میرزا طاهر تنکابنی، استاد جلال همایی، حسین سمیعی، حبیب یغمایی، میرزا عبدالعظیم قریب، داریوش آشوری، موسی غنی نژاد و صدها دانشمند دیگر خدمات فرهنگی فروغی را ستوده‌اند.

    علی‌اکبر سیاسی شخصیت فروغی را مانند یک تابلوی نقاشی گرانبها می‌داند. برای اینکه بهتر به زیبایی آن پی ببریم باید چند قدم به عقب برویم. وی از فنون ادب بهره کافی و حظی وافر داشت. نویسنده و منشی کم‌نظیری بود. سخن‌سنج، سخن‌شناس، خطیب، ادیب، مورخ و دانشمند بود.

    علی‌اصغر حقدار در پیشگفتار کتاب آداب مشروطیت دول اشاره می‌کند که «فروغی یکی از نادرترین روشنفکران با بصیرت ایرانی بود که حلقه ارتباط میان گفتمان فرهنگی و کنش سیاسی را در خود بوجود آورد.»

    اقدامات مهم

    آینده سیاسی
    محمدعلی فروغی در دوران قاجار، به سبب نزدیکی‌اش به دنیای سیاست در جریان وقایع و اتفاقات دربار هم قرار می‌گرفت و همین آگاهی باعث خشم و دلزدگی‌اش ازپادشاهانی شد که هم منشا فساد اقتصادی در کشور بودند و هم ناهنجاری‌های اخلاقی‌شان را نمی‌پسندید.

    او کسی است که در پایان دادن به سلطنت قاجار نقش داشته و برای تشکیل مجلس موسسانی که نهایتا به پادشاهی رضاشاه منجر شده تلاش کرده است.

    فروغی بعدها در جریان انتقال قدرت به محمدرضا پهلوی و تاج‌گذاری او هم نقش مهمی ایفا کرد.

    محمدعلی فروغی  در بخشی از یادداشت‌هایش درباره مظفرالدین شاه می‌نویسد: «سبحان الله چه بگویم که شقاوت و نفسانیت و دنائت و رذالت انسان به چه درجه می‌رسد. عمده تعجب من این است که این شاه با وجود متشکل بودن به شکل انسان چرا این طور از عقل و تمیز و تصرف و خودداری و سایر صفات انسانیت بی‌بهره است.» در ادامه او به دهن بین و خرافاتی بودن شاه اشاره می‌کند و می‌نویسد: «از رعد و برق می‌ترسد و هر وقت هوا منقلب می‌شود باید سید بحرینی او را زیر عبای خود گرفته ورد بخواند و رعد و برق را از او دور کند….صحبت مجلس او تماما لغویات و شهوانیات است به طورهای رکیک و شنیع.»

    .... و این است مملکت ما خداوند اصلاح کند.

    http://s1.picofile.com/file/8287300142/photo_2017_02_22_15_14_32.jpg

    کبرای امروز و دیروز


    http://s5.picofile.com/file/8140621642/140203132222_school_book_624x351_bbc_nocredit.jpg

    http://upload.iranvij.ir/images_shahrivar/13164356522.jpg

    http://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/4/40/Tajik_girls_on_holiday_Navruz.jpg

    http://s3.picofile.com/file/8287557534/oneshelf.jpg

    تا به حال لای یک عالمه کتاب عشق بازی کرده ای ... ؟

    http://mim11.persiangig.com/ax/book-books-dreams-cute-kawaii-girl-reading-Favim.com-798878.jpg

    ناطور دشت

    The Catcher in the Rye

    هولدن کالفیلد نوجوانی هفده ساله است که در لحظهٔ آغاز رمان، در یک مرکز درمانی بستری است و ظاهراً قصد دارد آنچه را پیش از رسیدن به این‌جا از سر گذرانده برای کسی تعریف کند و همین کار را هم می‌کند، و رمان نیز بر همین پایه شکل می‌گیرد. در زمان اتفاق افتادن ماجراهای داستان، هولدن پسر شانزده ساله‌ای است که در مدرسهٔ شبانه‌روزی «پنسی» تحصیل می‌کند و حالا در آستانهٔ کریسمس به علت ضعف تحصیلی (چهار درس از پنج درسش را مردود شده و تنها در درس انگلیسی نمرهٔ قبولی آورده است) از دبیرستان اخراج شده و باید به خانه‌شان در نیویورک برگردد.

    تمام ماجراهای داستان طی همین سه روزی (شنبه، یک‌شنبه و دوشنبه) که هولدن از مدرسه برای رفتن به خانه خارج می‌شود اتفاق می‌افتد. او می‌خواهد تا چهارشنبه، که نامهٔ مدیر راجع به اخراج او به دست پدر و مادرش می‌رسد و آب‌ها کمی از آسیاب می‌افتد، به خانه باز نگردد. به همین خاطر، از زمانی که از مدرسه خارج می‌شود، دو روز را سرگردان و بدون مکان مشخصی سپری می‌کند و این دو روز سفر و گشت و گذار، نمادی است از سفر هولدن از کودکی به دنیای جوانی و از دست دادن معصومیتش در جامعهٔ پُر هرج و مرج آمریکا.

    https://scontent.cdninstagram.com/hphotos-xaf1/t51.2885-15/s320x320/e35/11324925_496056373883552_1938123107_n.jpg

    من همیشه به اشخاصی که از دیدنشان ابداً خوشحال نمیشوم, مجبورم بگویم از دیدنتون خیلی خوشوقت شدم. با این حال اگر آدم بخواهد توی این دنیا جل و پلاسش را از آب در بیاورد, مجبور است که از این جور مزخرفات به مردم تحویل بدهد...!

    ناطور دشت، جی.دی.سلینجر

    من امیدوارم وقتی مردم , یک آدم با فهم و شعوری پیدا بشود و جنازه ی مرا توی رودخانه ای , جایی بیندازد . هر جا که میخواهد باشد , ولی فقط توی قبرستان , وسط مرده ها چالم نکنند . روزهای یکشنبه می آیند و روی شکم آدم دسته گل میگذارند , و از این جور کارهای مسخره . وقتی که ادم زنده نباشد , گل را میخواهد چه کار ؟ مرده که به گل احتیاج ندارد .

    ناطور دشت، جی.دی.سلینجر

    http://cdn.quotesgram.com/img/19/59/1681365213-604553-31221-32.jpg

    کتابی که هیچ گاه کهنه نخواهد شد

    ... ما مالک امید و آزادی هستیم.مااکنون درمیان مردمی زندگی میکنیم که افکارشان از خودشان است، و تن به تسلط سه پایه ها نمی دهند.آنها ، سه پایه را تا به حال با شکیبایی تحمل کرده اند، ولی هم اکنون سرگرم فراهم آوردن وسایل جنگ با سه پایه ها هستند...

    قسمت آخر کتاب کوه های سفید ، از سه گانه "شهر طلا و سرب، برکه آتش و کوه های سفید" اثر جان کریستوفر، رمان دوست داشتنی دوران کودکی ام که بارها آنرا خوانده ام

    http://bookblog.kjodle.net/wp-content/uploads/2013/07/8105b.jpg

    https://image.slidesharecdn.com/animalfarmch2-3-130228193302-phpapp02/95/animal-farm-chapter-23-and-character-connections-19-638.jpg?cb=1362080245

    قلعه حیوانات ، جرج اورول

    او ادعا میکرد که سرزمین اسرار آمیزی به نام کوه آبنبات قندی وجود دارد که همه ی حیوانات بعد از مرگ به آنجا میروند . این سرزمین در گوشه ای از آسمان , بالاتر از ابرها قرار دارد . در آنجا هفت روز هفته تعطیل است . در تمام فصول سال شبدر وجود دارد و بر درخت ها حبه های قند و کیک می روید .

    https://s-media-cache-ak0.pinimg.com/236x/df/db/5f/dfdb5fdd0ef02ac0bae3b92c020c6a3d.jpg

    خلاصه کتاب قلعه حیوانات!

    پیش از انقلاب (فصل شعار و آرمان گرایی):(فصل 1)

    «بشر یگانه دشمن واقعی ماست. بشر را از صحنه دور سازید، ریشه‬ ‫گرسنگی و بیگاری برای ابد خشک می‌شود. ‫بشر یگانه مخلوقی است که مصرف می‌کند و تولید ندارد. نه شیر می‌دهد، نه تخم‬ می‌کند، ضعیف‌تر از آن است که گاوآهن بکشد و سرعتش در دویدن به حدی نیست که‬ ‫خرگوش بگیرد. معذلک ارباب مطلق حیوان است. اوست که آنها را به کار می‌گمارد، و از‬ ‫دسترنج حاصله فقط آنقدر به آنها می‌دهد که نمیرند، و بقیه را تصاحب می‌کند.»

    زمینه های انقلاب (تدوین قانون اساسی آرمان شهر!):(فصل 2)

    هفت فرمان‬:
    ۱. هر چه دوپاست دشمن است. ‬
    ۲. هر چه چهارپاست یا بال دارد، دوست است. ‬
    ۳. هیچ حیوانی لباس نمی‌پوشد. ‬
    ۴. هیچ حیوانی بر تخت نمی‌خوابد. ‬
    ۵. هیچ حیوانی الکل نمی‌نوشد. ‬
    ۶. هیچ حیوانی حیوان‌کُشی نمی‌کند. ‬
    ۷. همه حیوانات برابرند. ‬

    اوایل انقلاب: (فصل 3)

    «نه کسی دزدی می‌کرد و نه کسی از‬ ‫سهم جیره‌اش شکایتی داشت. از نزاع و گاز گرفتن و حسادت که از عادات زندگی ایام‬ ‫گذشته بود تقریباً اثری نبود.»

    «بنیامین، الاغ پیر، بعد از انقلاب‬ کوچکترین تغییری نکرده بود. کارش را با همان سر سختی و کُندی دوران جونز انجام‬ ‫می‌داد، نه از زیر بار کار شانه خالی می‌کرد و نه کاری داوطلبانه انجام می‌داد. هیچگاه‬ ‫دربارهٔ انقلاب و نتایج آن اظهار نظر نمی‌کرد و وقتی از او می‌پرسیدند: مگر خوشحال‌تر‬ ‫از زمان جونز نیست، فقط می‌گفت: خرها عمر دراز دارند. هیچ‌کدام شما تا حال خر‬ مرده ندیده‌اید. و دیگران ناچار خود را به همین جواب معماآمیز قانع می‌ساختند. ‬»

    فصل 5 : تا این وقت حیوانات به دو دسته مساوی تقسیم شده بودند...

    ‫فصل 6 : یک بار دیگر حیوانات به طرز مبهمی احساس ناراحتی کردند. ارتباط نداشتن با بشر، ‬ ‫معامله تجاری نکردن، پول به کار نبردن مگر این‌ها جزو تصمیمات اولین جلسه فتح و‬ ‫ظفر پس از اخراج جونز(شاه) نبود؟ ‬

    ناپلئون: ‫رفقا می‌دانید مسئول این قضیه کیست؟ آیا دشمنی راکه شبانه آمده و آسیاب ما را واژگون ساخته می‌شناسید؟ سنوبال!

      «‫باکسر گفت: خوب پس قضیه صورت دیگری پیدا کرد! البته اگر رفیق ناپلئون چنین می‌گوید حتماً صحیح است. ‬‬» «‫قلعهٔ حیوانات، قلعهٔ حیوانات‬، ‫هرگز از من به تو آسیبی نخواهد رسید!‬»

      بعد از سی و اندی سال:

    فصل 9 : در واقع خاطره دوره جونز (شاه!) تقریباً محو شده بود. می‌دانستند که زندگی امروزشان سخت و خالی است، غالباً گرسنه‌اند، سردشان است و معمولاً جز هنگام خواب کار می‌کنند؛ ولی بی شک روزهای قدیم از امروز هم بدتر بوده است!!!!!

    فصل 10 : مزرعه به تحقیق! غنی‌تر شده بود، بدون اینکه حیوانات به استثنای خوک‌ها و سگ‌ها، غنی‌تر‬ ‫شده باشند.

     «‫چهارپا خوب، دوپا بهتر!‬»

    «‫همهٔ حیوانات برابرند‬ ‫اما بعضی برابرترند. ‬»

    «‫حیوانات خارج، از خوک به آدم و از آدم به خوک و باز از خوک به آدم نگاه کردند ولی دیگر امکان نداشت که یکی را از دیگری تشخیص دهند.» ‬

    https://s-media-cache-ak0.pinimg.com/originals/7e/71/6f/7e716f62da65cef6c20474cec3225c0f.png

    اسکندر و دیوژن

    حکیم معروفی است از حکمای کلبی به نام دیوژن که مسلمین به او می گفتند دیوجانس، و آن شعر معروف مولوی در دیوان شمس اشاره به اوست:

    دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر

    کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

    گفتند یافت می نشود گشته ایم ما

    گفت آنچه یافت می نشود آنم آرزوست

    داستان مربوط به همین دیوژن است که می گویند در روز چراغ به دست گرفته بود و راه می رفت. گفتند: چرا چراغ به دست گرفته ای؟ گفت: دنبال یک چیزی می گردم. گفتند: دنبال چه می گردی؟ گفت: دنبال آدم.

    http://www.alexandersgrave.com/wp-content/uploads/2015/03/alexander-and-diogenes-2.jpg

    اسکندر بعد از آنکه ایران را فتح کرد و فتوحات زیادی نصیبش شد، همه آمدند در مقابلش کرنش و تواضع کردند. دیوژن نیامد و به او اعتنا نکرد. آخر دل اسکندر طاقت نیاورد، گفت ما می رویم سراغ دیوژن. رفت در بیابان سراغ دیوژن. او هم به قول امروزیها حمام آفتاب گرفته بود. اسکندر می آمد. آن نزدیکیها که سر و صدای اسبها و غیره بلند شد او کمی بلند شد، نگاهی کرد و دیگر اعتنا نکرد، دو مرتبه خوابید تا وقتی که اسکندر با اسبش رسید بالای سرش. همان جا ایستاد. گفت: بلند شو. دو سه کلمه با او حرف زد و او جواب داد. در آخر اسکندر به او گفت: یک چیزی از من بخواه. گفت: فقط یک چیز می خواهم. گفت: چی؟ گفت: سایه ات را ازسر من کم کن. من اینجا آفتاب گرفته بودم، آمدی سایه انداختی و جلوی آفتاب را گرفتی. وقتی که اسکندر با سران سپاه خودش برگشت، سران گفتند: عجب آدم پستی بود، عجب آدم حقیری! آدم یعنی اینقدر پست! دولت عالم به او رو آورده، او می توانست همه چیز بخواهد. ولی اسکندر در مقابل روح دیوژن خرد شده بود.

    جمله ای گفته که در تاریخ مانده است، گفت: «اگر اسکندر نبودم دوست داشتم دیوژن باشم » . ولی در حالی که اسکندر هم بود باز دوست داشت دیوژن باشد. اینکه گفت: «اگر اسکندر نبودم » برای این بود که جای به اصطلاح عریضه خالی نباشد.

    حسنک کجایی!

    « دیر وقت بود ، خوشید به کوه های مغرب نزدیک می شد.
    گاو قهوه ای رنگ سرش را از آخور بلند کرد و صدا کرد « ما... ما ... ما » یعنی من گرسنه ام حسنک کجایی؟
    گوسفند سفید پشمالو پوزه ای به زمین کشید و چون علفی پیدا نکرد صدا کرد « بع ... بع... بع » یعنی من گرسنه ام حسنک کجایی؟...
    در همین وقت صدای سگ با وفای خانه که بیرون طویله نشسته بود، بلند شد « واق ... واق... واق » یعنی حسنک دارد می آید » .
    حسنک پیدا آمد بی بند ، جبه ای داشت حبری رنگ به سیاه می زد ، خلق گونه ، و ردایی سخت پاکیزه و دستاری نیشابوری .... در این میان احمد جامه دار بیامد سوار، و روی به حسنک کرد و پیغامی گفت که خداوند سلطان می گوید: « این آرزوی توست که خواسته بودی که چون پادشاه شوی ما را بر دار کن ، ما بر تو رحمت خواستیم کرد، اما امیر المومنین نبشته است که تو قرمطی شده ای و به فرمان او بر دار می کنندت، حسنک البته هیچ پا سخ نداد» .

    بز سیاه سری جنباند و صدا کرد « مع ... مع ...مع » یعنی من گرسنه ام حسنک کجایی؟

    حسنک کجایی؟
    حسنک کجا...
    حسنک...
    حسن...
    حسن آقا !
    آقای حسن قریبی !!!
    - جانم با منی؟
    آره بابا کجایی ؟ بد جوری تو خودتی .
    - ببخشید!

    نه تو فکر بودجه 96 ام که چه جوری ببندمش، خوزستان و آلودگی هواشو چیکار کنم ،برجام چی میشه خاک تو سرم...انتخاباتو بچسب....

    http://theimagehost.net/upload/d1fe4166433b4e452e526a2afa1b58ba.jpg

    مکبث

     مکداف: اسکاتلند همان جا بود که هنوز هست؟

    راس: دریغا، سرزمینِ نگون بخت که از به یاد آوردنِ خود نیز بیمناک است. کجا می توانیم او را سرزمینِ مادری بنامیم که گورستانِ ماست؛ آن جا که جز از همه-جا-بی خبران را خنده بر لب نمی توان دید؛ آن جا که آه و ناله ها و فریاد هایِ آسمان شکاف را گوشِ شنوایی نیست. آن جا که... چون ناقوسِ عزا به نوا درآید کمتر می پرسند که از برای ِ کی ست، و عمرِ نیک مردان کوتاه تر از عمرِ گُلی است که به کلاه می زنند؛..

    Macbeth

    Act 4, Scene 3, Page 7

    MACDUFF

    Is Scotland the same as when I left it?

     

    ROSS

    Alas, our poor country! It’s too frightened to look at itself. Scotland is no longer the land where we were born; it’s the land where we’ll die. Where no one ever smiles except for the fool who knows nothing. Where sighs, groans, and shrieks rip through the air but no one notices. Where violent sorrow is a common emotion. When the funeral bells ring, people no longer ask who died. Good men die before the flowers in their caps wilt. They die before they even fall sick.

    ՀԻՄԱ ԼՌՈՒՄ ԵՄ
    Հիմա լռում եմ...
    Հիմա չեմ խոսում...

    Ես, որ այդպես էլ իմ ամբողջ կյանքում
    Չհասկացա, թե ինչ բան է լռելը,
    Ես, որ ունեցել եմ անհանգիստ լեզու,
    Ես, որ սովոր եմ շաղակրատել
    Սիրուց և սիրո մասին ամեն ժամ,
    Ես, որ տուժել եմ լեզվիս երեսից,
    Ամեն ինչ ասել տեղին, անտեղի.
    Ես, որ երգել եմ մենության պահին,
    Ասել է` դարձյալ խոսել եմ մենակ,
    Հիմա չեմ խոսում...
    Հիմա քեզ հետ եմ,
    Հիմա լռում եմ...

    Գուցե այդպես է միշտ լինում կյանքում,
    Երբ որ... սիրու՜մ են:

    ՍԱՂԱԹԵԼ ՀԱՐՈՒԹՅՈՒՆՅԱՆ

    اکنون ساکت هستم

    اکنون سخنی نمی گویم

     

    saghatel haroutiounian

    شعر وداع

    نیشتر به قلب می‌زنند امروز

    سخن‌های غمبار

    وقتی که موج سخن می‌گوید

    بیا ساکت باشیم ما

    دریا اینک

    تنها زما سخن می‌گوید

    شعر وداع را

    بهتر از ما می‌سراید او

    دریا از نخستین روز

    شاهد عشق ما بوده است

    و مگرهم از این رو نیست

    که امروز به کنارش آمده‌ایم؟

    وقتی که موج سخن می‌گوید

    بیا ساکت باشیم ما

    نیشتر به قلب می‌زنند امروز

    سخن‌های غمبار

    ساقاتل هاروتونیان

    Նորից բացվում է լուսաբացը,
    Իմ առաջին ու վերջին սեր,
    Երկինքը աչքերիդ պես թաց է,
    Ճակատագրից, ճակատագրից,
    ճակատագրից պոկված նվեր:

    Վերջին անգամ ների՛ր ինձ, Տե՛ր,
    Տե՛ս, կորցրել եմ քաջությունս
    Իմ թշնամու անունն է սեր,
    Բայց նա է հենց, բայց նա է հենց,
    Բայց նա է հենց երջանկությունս:

    Ես կորցրել եմ ճերմակ ձիս,
    Իմ ոսկեթամբ ժառանգությունը,
    Ինչպե՞ս ելնեմ այս անտառից,
    Երբ կորցրել եմ, երբ կորցրել եմ,
    Երբ կորցրել եմ ուղղությունս:

    Այս ի՞նչ կախարդ ինձ կախարդեց,
    Ո՞վ ինձ նետեց անտակ անդունդը,
    Ինձ բաց ծովում մեկը խեղդեց,
    Բայց պահպանեց,բայց ինձ փրկեց,
    Բայց ինձ ժպտաց հաջողությունը:

    Ես իջեցրել եմ իմ դրոշը
    Հպարտություն կոչվող նավի,
    Վիճակը իմ խիստ անօրոշ է`
    Պարտության մեջ եմ, պարտության մեջ եմ,
    Պարտության մեջ եմ կամովի:

    Ահա իմ փայ երջանկությունը,
    Որն ինձ, ավա՜ղ, շուտ կլքի,
    Իսկ իմ խղճի հաշվետվությունը
    Երգի ձևով, երգի նման,
    Երգի թևով կփոխանցվի:

    Մի կողմ թողեք դատարկ վեճերը,
    Աննպատակ ու անտեղի,
    Ես կորցրի մտքիս եջերը,
    Եվ ճիշտ հասցեն,և ճիշտ հասցեն,
    Եվ ճիշտ հասցեն իմ այստեղի:

    Նորից բացվում է լուսաբացը,
    Իմ քաղցր թույն, իմ սրտակեր,
    Երկինքը աչքերդ պես թաց է,
    Ճակատագրից,ճակատագրից,
    Ճակատագրից պոկված նվեր…

    Ռուբեն Հախվերդյան

    http://www.asparez.am/wp-content/uploads/2015/09/Haxverdyan-3.jpg

    https://www.youtube.com/watch?v=SSmD6Rs-Lwg

    Norits batsvum e lousabats,
    Im arajin u verjin ser,
    Yerkinq achqerid pes tats e,
    Chakatagrits,
    Chakatagrits,
    Chakatagrits, pokvats nver:

    Ruben Hakhverdyan

    Rouben Sevak – Sleep

    The forest has fallen into place,
    From afar, the lake has reached its fill,
    A melted dream is endless, right?
    Amongst the pillows, I sleep.

    The snow falls chillingly,
    My burning white love shivers
    As you blink – deep in thought,
    You fall in, you sleep.

    Isn’t that a song that cries out from afar,
    Like a few verses of a quiet blessing,
    My undying love
    Falls upon you, you sleep.

    Death – He circles around your bed… -Do the dead dream such verses?
    Let me be your coffin, lined in black,
    So that you may sleep within.

    ՔՆԱՑԻՐ

    Դուրսը մարմանդն իջավ,
    Հեռվեն լիճը հանգեցավ,
    Հալած անուրջ մը չէ՞ անծիր…
    Բարձերուն մեջ, ահ, քնացի՜ր։

    Ձյունը կիջնե տենդահոլով…
    Իմ ճերնակ սերս ալ դողդղալով
    Թարթևանես վա՜ր մտացիր
    Կմաղվի՜ վրադ, ո՜հ, քնացի՜ր։

    Երգ մը չէ՞, որ կուլա հեռուն…
    Լուռ օրհներգի մը վանկերուն
    Նըման իմ սերըս անձանձիր
    Կմաղվի՜ վրադ, ո՜հ, քնացի՜ր։

    Մահը շրջեր քունիդ մեջեն։
    – Հե՜գ մեռելները կանրջե՞ն։
    Դագաղդ ըլլամ ես սևածիր,
    Ու դուն այսպես մեջն քնացիր…

    http://s2.picofile.com/file/8285913926/hamo_sahyan.png

    Oh to walk my way with kindness,
    And not betray my life to a cloud of suspicions_
    How I wish that someone would believe me,
    How I wish that I could believe someone.

    To triumph in an unequal battle, To embrace with love both small and big,
    How I wish that someone would beIieve me,
    How I wish that I could believe someone.

    Let the silence burst forth with fury,
    And the eternal noise die down for good .
    . How I wish that someone would believe me,
    How I wish that I could believe someone.

    Hamo Sahyan

    Image result for hamo sahyan

    http://s7.picofile.com/file/8285957042/tumblr_ljx38fk0ai1qesvr7o1_500.jpg
    Paint your Dreams

                 Color your thoughts

                      Give it flavor

                            Let the nuance find it’s home

                                 Feel and Act

                                       Move and Attract

                                              Sing your song and let it enchant……….

                                                                     by Erlisa Jorganxhi

    http://shortstatusquotes.com/wp-content/uploads/2016/03/Eleanor-Roosevelt-Quotes-800x510.jpg

    http://geniusquotes.org/wp-content/uploads/2014/04/Franklin-D.-Roosevelt-Quote.jpg

    february

    http://s5.picofile.com/file/8284208850/morgh.jpg

    مصاحبه استخدام درایران با پارتی وبدون پارتی

     

    مصاحبه استخدام درایران با پارتی:

      سلام حال شما چطوره؟

      متقاضی: خوبم.

      فقط دایی جان سلام رسوند.

      رفتی خونه سلام ویژه بهشون برسون، از فردا هم بیا سرکار…

     

    مصاحبه استخدام بدون پارتی:

    سوال ها:

    ۱.تو هواپیما نشستی ۳۰تا آجر داری یکیشو میندازی پایین چندتا دیگه داری؟

       متقاضی: ۲۹ تا

    درسته

    ۲.خب ، چطور در سه حرکت یه فیلو تویخچال جا میدی؟

    متقاضی:

      اول در یخچالو بازمیکنیم

      دوم فیلو میذاریم

      سوم دریخچالو میبندیم.

    درسته.

    ۳:چهارحرکت برای گذاشتن یک زرافه رو تو یخچال بگو

    متقاضی:

      اول دریخچالو بازمیکنیم

      دوم فیلو از یخچال درمیاریم

      سوم زرافه رو میذاریم

      چهارم در یخچالو میبندیم.

    درسته.

    ۴:سلطان جنگل کیه؟

      متقاضی: شیر

    درسته.

    ۵:خب شیر برای خودش جشن تولد گرفته همه حیوانات رو دعوت کرده، یکی نرفته ، کی نرفته؟

      متقاضی:

      زرافه نرفته چون تویخچاله

    درسته.

    ۶:یه پیرزن میخواد از یه رودخونه کم عمق رد شه چطور ازمیان تمساح ها رد شه؟

      متقاضی:

      خیلی راحت رد میشه،چون تمساح ها رفتن جشن تولد شیر

    درسته

    ۷: پیره زنه در رودخانه افتاد مرد چرا مرد؟

      متقاضی: نمیدونم شاید غرق شد...

      نه دیگه…

      اون آجرکه از هواپیما انداختی پایین خورد تو سرش

      متاسفانه شما رد شدین!

    http://s6.picofile.com/file/8284462076/ashreshteh_6_.jpg

    مملکته داریم!

    همه ما یک نخود هرآش درون داریم!

    اصولا ما ایرانیها همه چیز دان وهیچ چی ندونیم

    امان از روزی که یک پارتی کلفت هم داشته باشیم ، دایی ، خان عمویی ، عمه ای ....خلاصه حل حله

    چهار نفر هم بادمون کنن دیگه هیچ ، میشیم بیل گیتس و خدا رو بندگی نمیکنیم

    تو همه چیز دخالت میکنیم

    جالب اینجاست که گاهی اونور آبی ها هم گولمونو میخورن ، فکر میکنن ما Ende استعدادیم ، و IQ مون خیلیه

    نه بالام جان اینطورها هم نیست ،

    ما دوست داریم تو هرکاری فوضولی کنیم و سرک بکشیم و از هر جا مطلبی جمع کنیم تا نشون بدیم کارشناسیم

    بقول چشم آبی ها فقط دیتا دیکشنری (data dictionary) هستیم و اصلاً مغز نداریم

    راستش رو بخواین ، تو یک محفلی بودم ، فلانی میگفت ، فلان کسک خیلی پر تشریف داره ، خیلی بهم برخورد،

    انگار دیگران پخمه هستن و این بابا نعوذم به اله ، خداست

    بابا جمع کنید این پاچه خواری هارو

    یادمه تقریبا ده سال پیش ، یه جا نشسته بودیم ، دور همی داشتیم ورق بازی میکردیم،

    یکی از اون بد مست ها ، یه حرف قشنگی زد ، گفت با این همه دانشگاه الکی که تو این مملکت باز شده تا ده سال دیگه اصلاً دیگه کسی شب ها کاپشن نارنجی تنش نمیکنه آشغالا رو از دم در خونه ها جمع کنه

    امروز دارم اون روزو میبینم

    مملکت پر شده از کارشناسا و آدم حسابی های اطوکشیده کارنابلد، و همین جور رئیس و منشی و مدیر و مدیر کل و معاون و از همه بدتر مشاور!!!!

    نتیجه اخلاقیشو تو همه دستگاه های دولتی ازجمله شهرداری ، شورای شهر! و.... و دستگاه متبوعه خودم دارم میبینم

    چه کنیم گرفتار سندرم همه‌چیز‌دانی نشویم؟

    1- حذف اینترنت و تلگرام از منوی روزانه به مقدار کافی

    2- مطالعه کتاب بصورت فیزیکی روزی یک ساعت

    3- داشتن ویژگی فراشناختی(در مورد افکار خود بیندیشیم)

    4- زنده کردن حس تردید درونی

    5- بادقت به نظر دیگران گوش دادن و اعتماد کردن به آنها

    6- مستدل صحبت کردن

    7- مهم ترین قسمت ، داشتن فرهنگ عذرخواهی، اظهار ندانستن در صورتی که نسبت به موضوعی قاطعانه اطلاع نداریم

    http://forum.mlis.ir/download/MzU0MTI0MQ111010387_568207476604330_1298512605_n.jpg

    http://www.tele-wall.ir/static/messages/s512_893209download_423710754_66717.jpg

    در منزل دوستی که پسرش دانش‌آموز ابتدایی بود و داشت تکالیف درسی‌اش را انجام میداد بودم ...
    زنگ منزل را زدند و پدر بزرگ خانواده از راه رسید.
    پدربزرگ با لبخند، یک جعبه مداد رنگی به نوه اش داد و گفت: این هم جایزۀ نمرۀ بیست نقاشی‌ات.

    پسر ده ساله، جعبۀ مداد رنگی را گرفت و تشکر کرد
    و چند لحظه بعد گفت:
    بابا بزرگ
    باز هم که از این جنس‌های ارزون قیمت خریدی
    الان مداد رنگی‌های خارجی هست که ده برابر این کیفیت داره.

    مادر بچه گفت:
    می‌بینید آقاجون؟
    بچه‌های این دوره و زمونه خیلی باهوش هستند.
    اصلا نمی‌شه گولشون‌زد و سرشون کلاه گذاشت.

    پدربزرگ چیزی نگفت.

    برایشان توضیح دادم که این رفتار پسر بچه نشانۀ هوشمندی نیست،
    همان طور که هدیۀ پدربزرگ برای گول زدن نوه‌اش نیست.

    و این داستان را برایشان تعریف کردم

    آن زمان که من دانش‌آموز ابتدایی بودم،
    خانم بزرگ گاهی به دیدن‌مان می‌آمد و به بچه‌های فامیل هدیه می‌داد،
    بیشتر وقت‌ها هدیه‌اش تکه‌های کوچک قند بود.

    بار اول که به من تکه قندی داد

    یواشکی به پدرم گفتم: این تکه قند کوچک که هدیه نیست

    پدرم اخم کرد و گفت: خانم بزرگ شما را دوست دارد
    هر چه برایتان بیاورد هدیه است،

    وقتی خانم بزرگ رفت،
    پدر برایم توضیح داد که در روزگار کودکی او، قند خیلی کمیاب و گران بوده و بچه‌ها آرزو می‌کردند که بتوانند یک تکه کوچک قند داشته باشند.

    خانم بزرگ هنوز هم خیال می‌کند که قند، چیز خیلی مهمی است.

    بعد گفت: ببین پسرم
    قنددان خانه پر از قند است،

    اما این تکه قند که مادرجان
    داده با آنها فرق دارد،
    چون نشانۀ مهربانی و علاقۀ او به شماست.
    این تکه قند معنا دارد ،
    آن قندهای توی قنددان فقط شیرین هستند
    اما مهربان نیستند.

    وقتی کسی به ما هدیه می‌دهد،
    منظورش این نیست که ما نمی‌توانیم، مانند آن هدیه را بخریم،
    منظورش کمک کردن به ما هم نیست.
    او می‌خواهد علاقه‌اش را به ما نشان بدهد
    می‌خواهد بگوید که ما را دوست دارد
    و این، خیلی با ارزش است.

    این چیزی است که در هیچ بازاری نیست
    و در هیچ مغازه‌ای آن را نمی‌فروشند.

    چهل سال از آن دوران گذشته است و من هر وقت به یاد خانم بزرگ و تکه قندهای مهربانش می‌افتم،
    دهانم شیرین می‌شود،
    کامم شیرین می‌شود،
    جانم شیرین می‌شود.....

    ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ "ﺷﻮﻧﺪ؛
    ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ

    ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ " ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ " ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ؛ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ

    ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛
    ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ...

    http://festivalsadvices.com/wp-content/uploads/2010/11/Gifts-for-Grandparents-4.jpg

    ترانه مادر من، مادر من (خسرو شکیبایی)


     

    نظر «ژوستی نی ان»  Justinian درباره ایرانیان
    ژوستی نی ان امپراتور روم
    «پروکوپیوس» مورّخ رومی متولّد فلسطین در یادداشتهای روزانه خود، در ذیل روزی که بعدا با تطبیق تقویم ها معلوم شده دوم فوریه سال 553 میلادی است نوشته است :
        "امروز نسخه اصلی کتاب تاریخی را که نوشته ام [دستخط خودش] و عنوانش را «جنگها» قرار داده ام به امپراتور «ژوستی نی ان» دادم. پس از مروری کوتاه گفت: گرچه به سود ما ـ رومیان ـ نیست و باعث تزلزل روحیه می شود، اما جا داشت که می نوشتی که «ژوستی نی ان» عقیده دارد که در خون پارسیان (سربازان ایرانی) یک ماده اختصاصی وجود دارد که باعث می شود در میدان جنگ ترس نداشته باشند، بی باک و مغرور باشند و تسلیم نشوند. اگر هم احیانا اسیر شوند، برخلاف سربازان سایر ملل در برابر فاتح زانو نزنند و عجز و لابه نکنند. با زور نمی شود اسیر ایرانی را به بیگاری وادار کرد و یا با شکنجه غرور و شخصیتش را شکست. من نمی دانم ایران چه آبی دارد که بذر «نهایت میهندوستی» را در جان مردمش پرورش می دهد و ....".

    «ژوستی نی ان» هم عصر خسرو انوشیروان بود.

    «استر» شهبانوی یهودی ایران - روزی که خشایارشا یهودیان را از توطئه قتل عام نجات داد
    مجسمه «استر» که پس از فوت او ساخته شده سکه زرین خشایارشا با تصویر وی

     
        خشایارشا ــ شاه وقت ایران ــ که بر سرزمینی از هند تا دانوب و از استپ های شمال خاوری آسیای میانه تا لیبی حکومت می کرد، پس از فرونشاندن شورش بابل (عراق جنوب غربی امروز) در 482 پیش از میلاد، تصرف آتن در سال 480 پیش از میلاد و باز گشت از لشکرکشی به اروپا، در چهارم فوریه 479سال پیش از میلاد (15 بهمن) توسط بانویش «استر Esther» از خاندان شائول و یهودی که در شهر همدان مدفون است از توطئه هامان «بزرگ وزیر» خود برای کشتار اتباع یهودی امپراتوری ایران آگاه شد و همان شب دستور لغو آن را صادر کرد که به نوشته مورخان یونانی و یهود، این دستور در سه روز به سراسر امپراتوری رسید که با وسائل آن زمان، رکوردی بی سابقه است. طبق کتاب «استر» که 24 قرن قدمت دارد، هامان به دروغ از قول خشایارشا به شهربانان ایران ابلاغ کرده بود که همه یهودیان ـ ازخرد و بزرگ ـ را بکشند. در آن زمان همه یهودیان جهان از اتباع امپراتوری ایران بودند، در قلمرو این امپراتوری زندگی می کردند و در وفاداری آنان به شاه ایران تردید نبود.
         خشایارشا (پسر داریوش کبیر و نوه دختری کوروش بزرگ) پس از لغو بخشنامه «هامان»، وی را به دادگاه سپرد که محاکمه و در شهر شوش (پایتخت اداری ایران) اعدام شد و از آن زمان تاکنون، یهودیان هر سال (مطابق تقویم خودشان) به این مناسبت جشن می گیرند که به عید «پوریم» معروف است.
    آرامگاه « استر » شهبانوی 25 قرن پیش ایران در شهر تاریخی همدان پایتخت ایران باستان
    برای آغازیدن هیچ گاه دیر نیست!

    مسن ترین ورزش کار یوگا با 98 سال سن

    https://thenypost.files.wordpress.com/2015/09/yoga1_index1a.jpg?quality=90&strip=all&w=1200

    http://s3.picofile.com/file/8284213168/cropped_likevolutionmedium2.jpg

    Liking isn't helping

    http://static.boredpanda.com/blog/wp-content/uploads/2013/07/crisis-relief-singapore-liking-isnt-helping-1.jpg

     

    روزی روزگاری پلاسکو

    چرخ خیاطی سوخته و بجای مانده از آوار پلاسکو

    http://cdn.asriran.com/files/fa/news_albums/519000/12214/resized/resized_660606_773.jpg

    حبیب الله القانیان سازنده و اولین مالک ساختمان پلاسکو در کنار ماکت این ساختمان پیش از احداث آن

    دادستان کل جمهوری اسلامی ایران در نامه‌ای به تاریخ ۲۶ اردیبهشت ۱۳۵۸ به بنیاد مستضعفین فرمان داد که «به موجب این حکم کلیه اموال و املاک و شرکت‌های حبیب‌الله القانیان و فامیل دست اول او را طبق رای دادگاه مصادره کند.

    حبیب الله القانیان اولین مالک پاساژ پلاسکو که رئیس انجمن کلیمیان تهران و مالک شرکت پلاسکو بود در اردیبهشت 1358 به دستور آیت الله خلخالی اعدام شد.

     

    http://s3.picofile.com/file/8283676600/elghanian.jpg

    عکس کمتر دیده شده از شاه فقید سواربرتراکتور پس از اصلاحات ارضی سال 42

    http://s6.picofile.com/file/8214625384/11223746_10207316933103596_8147133703387781549_n.jpg

    اب و برق هم که مجانی شد!!

    قبض برق سال 54 دقیقا 41 سال پیش

    http://s6.picofile.com/file/8215940568/ghabz_bargh_54_5_30.JPG

    https://s-media-cache-ak0.pinimg.com/600x315/a1/51/4f/a1514fa45095904272792b01bc1a1147.jpg

    https://s-media-cache-ak0.pinimg.com/736x/e7/a4/a1/e7a4a12d19784f2fa773b27fee279c48.jpg

    http://asaf1990.persiangig.com/971946_639206602779560_1621743124_n.jpg

    https://s-media-cache-ak0.pinimg.com/originals/6b/5d/c8/6b5dc830347755613c6b372d741857e1.png

    از خاخامی که در طول زندگی اش بی شعورهای فراوانی دیده روایت است که : "هر کسی در شرایط ویژه ای می تواند وقیح باشد . همین که آن شرایط از بین رفت آدم معمولی به خود می آید و از وقاحتش پشیمان و سرافکنده می شود ، اما آدم بی شعور دنبال فراهم کردن شرایط دیگری می گردد."

    دکتر روید استدلال و اثبات می کند که بی شعورها کسانی اند که حرص مقام و قدرت دارند . او در تحقیقات خود هیچ "سیاستمدار ، موعظه گر یا پزشکی" را نیافته است که به خاطر "سیاست ، وعظ یا طبابت" بی شعور شده باشد ، بلکه آنها به خاطر بی شعوری خودشان به سمت شغل هایی رفته اند که بتوانند بر روی مردم "تسلط" داشته باشند و با وجود حقارت ، بر دیگران حکم برانند.

    اگر بی شعور ها عاشق می شوند فقط به یک دلیل است : می خواهند در هیچ چیز کم نیاورند ، از جمله عشق.

    بیشعــوری – خاویر کرمنت
    - توی خانه ما سال جدید به همان ترتیب که سال قبل به پایان رسیده بود آغاز شد: در سکوت!

    - اشتباه است اگر بگویم سهراب آرام بود.آرام یعنی آرامش،صلح،ایمنی خاطرآرام یعنی کم کردن پیچ زندگی. اما سکوت به معنی تا ته بستن پیچ است، بستن کامل دکمه به طوری که اصلا صدایی از دستگاه بیرون نیاید.

    - بخشش این گونه جوانه می زند، نه با جنجال و هیاهوی عید تجلی، بلکه به این شکل که درد و رنج بساط خود را جمع می کند و نیمه شب پاورچین و بدون خبر می رود.

     
    مکبث

    دریغا سرزمین نگون بخت کز بیاد آوردن خود نیز بیمناک است کجا توان آنرا سرزمین مادری نامید؟ که گورستان ماست آنجا که جز از همه جا بیخبران را خنده بر لب نمیتوان دید ،آنجا که آه و ناله و فریادهای آسمان شکاف را گوش شنوایی نیست، آنجا که اندوه جانکاه چیزیست همه جا یاب و چون ناقوس عزا به نوا درآید کمتر پرسند که از برای کیست و عمر نیک مردان کوتاه تر از عمر گلی است که بر زلف عروسان است و عروج میکنند پیش از آنکه درد کهنسالی گریبانگیرشان شود ....

    برگرفته از نمایشنامه مکبث ، پرده چهارم ، مجلس سوم ، اثر ویلیام شکسپیر

    http://s1.picofile.com/file/8284236768/new_shapka_logo.jpg

    Արծաթ շողով, հարսի քօղով
    Ելաւ լուսնկան...
    Ձեր տան կողքով, սրտի դողով
    Կ'երթամ ու կու գամ:

    Երգով սրտիդ դուռն եմ թակում
    Կարօտ քո տեսքին,
    Թէ չես գալու, գոնէ թաքուն
    Ականջ դիր երգիս:

    Կ'անցնեն զոյգեր ուրախ դէմքով,
    Օրօր ու շորոր...
    Ա՛խ, ի՜նչ մեղք եմ ես իմ տեսքով`
    Մենակ ու մոլոր:

    Աստղերի մէջ լուսնի նման
    Սիրուս կ'սպասեմ,
    Իմ արեւը դու ես միայն,
    Մի՛ թող ինձ անսէր:

    Ջահել սիրտս խորովել է
    Նազը իմ եարի,
    Հետս քիչըմ խռովել է,
    Բան չկայ` կ'անցնի...

    Աստղերի մէջ լուսնի նման
    Սիրուս կ'սպասեմ,
    Իմ արեւը դու ես միայն,
    Մի՛ թող ինձ անսէր:

    Ջահել սիրտս խորովել է
    Նազը իմ եարի,
    Հետս քիչըմ խռովել է,
    Բան չկայ` կ'անցնի...
    http://s8.picofile.com/file/8284552576/wait.png
     

    Sirus K'spasem by

    Ruben Matevosyan

    https://www.youtube.com/watch?v=q75Z4C4Kgp4

    تو می روی برو به سلامت.

    تو می روی برو به سلامت
    بگذار راهت پر از شکوفه باشد
    سر راهت ٰ زیر پاهایت
    قلبم بسان غنچه ای سرخ باشد
    .
    مغرورانه گفتم ای باصفا
    تو ای مروارید شفاف زندگی
    بگذار قلبت مال دیگری باشد
    آخ !!!!!!! زینت دیگری باشد
    .

    بعد از تو چه چیزی را پنهان سازم
    تا زمان مرگم[ به عشقی] حسادت نخواهم ورزید
    شخص دیگری را برای دوستی
    تا هنگام مرگ در قلبم جا نخواهم داد
    .
    از بخت شوم و راه پر از سنگ
    تا زمان مرگ باز نخواهم گشت
    اما تو دنبال خوشبختی خود برو
    بگذار قلبم پر از درد بماند
    .
    نام تو هدیه ای بود
    که بر لبهایم آوازها جاری می ساخت
    زندگی ام بدون یاد تو
    زخم بر روحم می پاشد
    .
    و در زندگیم نوازش گر قلبم
    تنها دستم خواهد بود
    اما تحمل خواهم کرد حتی اگر آوازم

    زخمها بر دلم گذارد
    .
    می دانم صندلی طلایی عشقم
    بدون تو خالی نخواهد ماند
    روح بهاری من که از تو پر شده است
    همچنان پائیز نخواهد ماند
    .
    غنچه لبهای تو
    بگذار بدون بوسه نماند
    فقط [ امیدوارم] که او فقط [ امیدوارم] که او
    دوست دار تو آدم باشد

    https://www.youtube.com/watch?v=5jgS-5fgRXE

    https://s-media-cache-ak0.pinimg.com/736x/48/98/dc/4898dc78ddc06ada10e2b615c25d8eb1.jpg

    ԴՈՒ ԳՆՈՒՄ ԵՍ, ԲԱՐՈՎ ԳՆԱ

    Դու գնում ես, բարով գնա,
    Թող քո ճամբան վարդ լինի,

    Ճամբիդ վրայ ոտքերիդ տակ,
    Սիրտս կարմիր վարդ լինի:
    .
    Ասի հպարտ դու անխռով,
    Դու մարգրիտ կեանքը զով,
    Թող քո սիրտը մէկ ուրիշին,
    Ա՛խ, ուրիշին զարդ լինի:
    .
    Քեզնից յետոյ ինչ թաքցնեմ,
    Զեմ խնդալու մինչեւ մահ,

    Մէկ ուրիշին ընկերութեան,
    Տեղ չեմ տալու մինչեւ մահ:
    .
    Դաժան բախտից, քարոտ ճամբից,
    Ետ չեմ գալու մինչեւ մահ,
    Բայց դու գնա երջանկացիր,
    Թող իմ սիրտին դարդ լինի:
    .
    Նուիրական քո անունը,
    Շուրթիս երքէր լինելու,

    Կեանքս առանց քեզ անյուշելի,
    Հոգուս վէրքն է լինելու:
    .
    Ու կեանքիս մէջ սիրտս շոյող,
    Միակ ձեռքն է լինելու,
    Բայց կը տանեմ թէկուզ երքս,
    Վէրքս շոյող վարդ լինի:
    .
    Քիտեմ սիրուս ոսկէ գահը,
    Քեզմէ Թափուր չի մնայ,
    Քեզմով լեցուն գարուն հոքիս,

    Աչնանամունջ չի մնայ,

    Քո շրթերի վարդէ վառման,
    Թող անհամբոյր չի մնայ,
    Միայն թէ նա, միայն թէ նա,
    Քեզ սիրողը մարդ լինի:

    Harout Pamboukjian

     

     

    http://grqamol.am/wp-content/uploads/2013/01/1028_436064823119521_1423889554_n.jpg

    The Burial

     

    You have blossomed again,
    You – a forgotten lump of earth,
    I travel from afar to witness your rebirth,
    I come on a pilgrimage – my incense burning strong.

    Your ruby-colored velvet was once all around me,
    Here, when we were together – side by side,
    I was happy – and you, a rose,
    A wild rose, a work of art – sacred, pure.

    But now, the bird plummets in a frenzied rush,
    And I have come to die.
    Here, laying alongside the swallow’s mangled corpse,
    I place my aged heart.

    Speechless as I lay still amongst the crickets’ lullaby,
    The meadow lit up by thousands of tiny candles – the gifts of the glowworm,
    I have decided,
    Yes – here is where I wish to lay my wild heart to rest.

     

    Rouben Sevak

     

    Born: February 15, 1885     Died: August 26, 1915

    http://s2.picofile.com/file/8283820500/ruben_sevak.jpg

    https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/d/de/ArmenianStamps-513.jpg/220px-ArmenianStamps-513.jpg

    December

    http://s8.picofile.com/file/8273427176/photo_2016_10_30_14_55_51.jpg

    http://s8.picofile.com/file/8273427234/photo_2016_10_30_14_57_17.jpg

    http://s8.picofile.com/file/8273432318/hasrat.jpg

    http://s8.picofile.com/file/8273934534/gwildor.jpg

    "کوتوله پرورى"!
    یکى از مفاهیم عمومى علم مدیریت مفهوم "جانشین پرورى" است، چنانکه براى افراد فاقد تخصص مدیریت نیز مفهومى آشناست. جانشنین پروری به برنامه ریزی بلند مدت و تربیت نیروی انسانى به منظور جانشینى در پست هاى مدیریتى و غیرمدیریتى اطلاق مى شود.
    با این مقدمه، نوشتار سعى در مفهوم سازى جدیدى تحت عنوان "کوتوله پرورى" دارد، که مى تواند نکته مقابل و نقیض مفهوم "جانشین پرورى" باشد!! کوتوله پروری به انتصاب و ارتقاء افراد در پست هاى سازمانى اطلاق مى شود که از لحاظ توانمندى از مدیر منصوب کننده و حتى سایر کارکنان سازمان داراى پتانسیل کمترى هستند.

    http://img.mobin-group.com/images/311adm1_resize_2.jpg

     در واقع هدف اصلى از کوتوله پرورى مقابله با رشد افراد داراى پتانسیل بالقوه است. این امر به دلیل کوته نظرى و ترس از تبدیل شدن ایشان به رقیب و اشغال پست فعلى در آینده است.
    کوتوله پرورى توسط مدیرانی توسعه می یابد که قد و قواره ایشان کوتاه تر از مسندی است که بدان تکیه زده اند! مدیر غیر توانمند براى نشستن بر پست اجرایى، در پست های مدیریتی پایین تر از خود به جای جانشین پروری و بهره گیری از افراد توانمند، به انتصاب مدیرانی کوتوله تر اقدام مى کنند و افراد داراى توانایى بالقوه تصدى پست هاى مدیریتى در سیستم را سرکوب مى کند. ایشان با فشار از بالا برای کاستن قد افراد توانمند، و یا حداقل خم کردن سرشان تلاش مى کند قد خویش را بلندتر جلوه دهند!

    کوتوله هاى زیر دست که به دلیل مقایسه خویش با مدیر کوتوله پرور دائما به حمد و ثنای وی می پردازند، به سرعت در این سیستم ارتقاء مى یابند و جاى خود را به سایر کوتوله ها مى دهند. سیستم کوتوله پرور به صورت سلسه مراتبی از بالا به پایین منجر به انتصاب مدیران کوتوله تر و کوتوله تر می گردد. بدین طریق مفهوم پردازى "حکومت کوتوله ها" در سازمان خالى از لطف نیست.
    کوتوله پرورى آثارى به شرح زیر از خود متبلور مى سازد:
    -عدم تفکر و برنامه ریزی استراتژیک (بلند مدت)
    -خود بزرگ بینى مدیریتى
    -حصار شیشه اى مدیریت
    -تمسخر و دست اندازی مدیران توسط کارکنان و عامه مردم (به سان داستان پادشاه و دو خیاطی که لباس نامرئی برای وی دوختند!)
    -غارت و چپاول بیت المال توسط دنی ترین افراد جامعه و نگرش غنیمت جنگی به بیت المال
    -توسعه فرهنگ سازمانی سست عنصری و بی عاری
    -کاهش اعتماد به ساختار مدیریتی
    -حاکم شدن جو نارضایتی شدید و طغیان به سان آتش زیر خاکستر
    -و...
    راه حلهای ذیل برای برون رفت از این بحران توسط مدیران توصیه می شود:
    -بهره گیرى افراد همسطح یا توانمند تر از خویشتن که "مورد اعتماد" مدیر باشند.
    -بهره گیری از مشاوران بیرونی فاقد پست اجرایی برای ارزیابی عملکرد
    -برگزاری دوره های آموزشی مدیریتی برای مدیران مادون
    -آشنایی با اصول ابتدایی علم مدیریت و به طور خاص "مدیریت عملکرد"
    -خودگشودگی مدیریتی به منظور اخذ بازخورد از انتصاب مدیران و عملکرد ایشان
    مخلص کلام اینکه: اشتباه استراتژیک کوتوله پرورها در این انگاره است که "استفاده از کوتوله ها منجر به بلندتر جلوه کردن قد ایشان و عدم تهدید درون سازمانى مى شود" در حالى که در اوضاع مشوش سیاسى سازمان دولتى که منجر به سرنگونى مدیر مى شود، اغلب عاملان اصلى این سرنگونى ها نخبگان سرکوب شده درون سازمانى و یا نیروهاى خارجى است که از ضعف عملکرد کوتوله ها به خوبى براى سرنگونى بهره مى جویند.
    کوتوله پرورى موجب کوتوله انگاشته شدن مدیر و سازمان و نخبه پرورى و جانشین پرورى علاوه بر ارتقاء عملکرد، منجر به ارتقاء ذهنیت درونى و بیرونى از برند مدیر و سازمان مى شود.

    http://s9.picofile.com/file/8276335350/nasser_hejazi_sher.jpg

    فردی به دکتر مراجعه کرده بود ، در حین معاینه ، یک نفر بازرس از راه میرسه و از دکتر میخواهد که مدارک نظام پزشکی اش را ارائه دهد .
    دکتر بازرس را به کناری میکشد و پولی دست بازرس میذاره و میگه : من دکتر واقعی نیستم !
    شما این پول رو بگیر بی خیال شو !
    بازرس که پولو میگیره از در خارج میشه ؟!
    مریض یقه ی بازرس رو میگیره و اعتراض میکنه
    بازرس میگه منم بازرس واقعی نیستم و فقط برای اخاذی اومده بودم ولی توی مریض میتونی از دکتر قلابی شکایت کنی !!
    مریض لبخند تلخی میزنه و میگه : اتفاقأ من هم مریض نیستم اومدم که چند روز استراحت استعلاجی بگیرم برای مرخصی محل کارم
    و این است حکایت ما در جامعه ؟!!

    بزرگ ، متوسط و کوچک از نگاهی دیگر

    تفاوت آدمای بزرگ، متوسط و کوچک

    آدم های بزرگ در باره ایده ها سخن می گویند

    آدم های متوسط در باره چیزها سخن می گویند

    آدم های کوچک پشت سر دیگران سخن می گویند

     

     آدم های بزرگ درد دیگران را دارند

    آدم های متوسط درد خودشان را دارند

    آدم های کوچک بی دردند 

     

    آدم های بزرگ عظمت دیگران را می بینند

    آدم های متوسط به دنبال عظمت خود هستند

    آدم های کوچک عظمت خود را در تحقیر دیگران می بینند

     

    آدم های بزرگ به دنبال کسب حکمت هستند

    آدم های متوسط به دنبال کسب دانش هستند

    آدم های کوچک به دنبال کسب سواد هستند

     

    آدم های بزرگ به دنبال طرح پرسش های بی پاسخ هستند

    آدم های متوسط پرسش هائی می پرسند که پاسخ دارد

    آدم های کوچک می پندارند پاسخ همه پرسش ها را می دانند

     

    آدم های بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند

    آدم های متوسط به دنبال حل مسئله هستند

    آدم های کوچک مسئله ندارند

     

    آدم های بزرگ سکوت را برای سخن گفتن برمی گزینند

    آدم های متوسط گاه سکوت را بر سخن گفتن ترجیح می دهند

    آدم های کوچک با سخن گفتن بسیار، فرصت سکوت را از خود می گیرند

    http://www.gilamard.com/wp-content/uploads/2011/03/Industry.jpg

    ﻣﻦﻣﺘﻮﻟﺪﺷﺪم و ﭘﺎ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﺎ ﻓﺮﺩا ﺭﺍ ﺑﺴﺎﺯم.
     ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ﺭﻓﺘﻢ ﻣﺪﯾﺮ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ﻣﺎ ﺗﻮﺩﻩ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ! ﻧﺎﻇﻤﺶﻣﺼﺪﻗﯽﺑﻮﺩ! ﻣﻌﻠﻤﻢ ﻓﺪﺍﺋﯽ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﻮﺩ!
     ﺑﻪ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻥ ﺭﻓﺘﻢ ﻣﺪﯾﺮ ﻣﺎ ﻋﻀﻮ ﻧﻬﻀﺖ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺑﻮﺩ! ﻧﺎﻇﻤﺶﺗﻮﺩﻩﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﺩﺑﯿﺮ ﺍﺩﺑﯿﺎﺕ ﻣﺎ میگفت ﺣﯿﻒ ﮐﻪ   ﻣﯿﺮﺯﺍ ﮐﻮﭼﮏ ﺧﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﯾﻦ ﺑﯽ ﭘﺪﺭﺍﻥ ﮐﺸﺘﻨﺪ! ﺑﻘﯿﻪﺩﺑﯿﺮﺍﻥ ﻫﻢ ﯾﺎ ﭼﺮﯾﮏ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﯾﺎ ﻓﺪﺍﺋﯽ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﯾﺎ ﻣﯿﮕﻔﺘند ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﻣﺼﺪﻕ ﺩﺭ ﺗﺒﻌﯿﺪ ﺍﺳﺖ !!
      ﻣﻦ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺭﻓﺘﻢ .... ﺑﺎ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺍﻧﺸﺤﻮﺋﯽﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﺷﺪﻡ! ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺭ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ، ﺍﺯ ﻫﺮﻧﻮﻉ ﺣﺸﻤﯽ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺎ ﺑﻮﺩ ﻣﺼﺪﻗﯽ ﻭﺗﻮﺩﻩ ﺍﯼ ﻭﭼﺮﯾﮏ ﻭﻣﺠﺎﻫﺪ ﻭ ﻓﺪﺍﺋﯽ .....
      ﺩﺧﺘﺮ ﻫﺎﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﺎ ﻋﺎﺷﻖ ﺧﺴﺮﻭﮔﻠﺴﺮﺧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ!! ﭘﺴﺮ ﻫﺎﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﺎ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺮﯾﻌﺘﯽ!! ﺧﺮ ﺗﻮ ﺧﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺎ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﻫﺎ!! ﮐﺴﯽﮐﺘﺎﺏﺩﺭﺳﯽ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻧﺪ! ﯾﮑﯽ ﻣﺎﺭﮐﺲ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﺪ، ﯾﮑﯽ ﻋﻘﺎﯾﺪ ﺑﺮﺗﺮ ﺍﺳﺘﺎﻟﯿﻦ!! ﯾﮑﯽ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎﯼ ﺟﻼﻝ آﻝﺍﺣﻤﺪ، ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻫﻢ ﮐﺘﺎﺏ "ﻣﺎﺋﻮ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﺕ ﺭﺳﯿﺪ" ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺍﺧﻼﻕ ﺩﺭ ﺍﺳﻼﻡ ﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﯾﺪ ﮔﺎﻩ ﺷﻤﺎﺯﯾﻨﺐ ﻭﺍﺭ ﺷﻮﺩ!!
      ﺧﻮﺏ ﯾﺎﺩﻡ اﺴﺖ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺑﻨﯽ ﺍﺣﻤﺪ، ﺍﺳﺘﺎﺩﺟﺎﻣﻌﻪﺷﻨﺎﺳﯽ ﻣﺎ، ﺩﺭ ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﭘﺮﺳﯿﺪ: "ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ؟" ﻫﻤﻪﮔﻔﺘﯿﻢ ﺁﻗﺎ ﻣﺎ!
      ﭘﺮﺳﯿﺪ: " ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺷﺎﻫﻨﺎﻣﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﯿﺪ؟ " ﮐﺴﯽﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ ﻧﮑﺮﺩ!
      ﭘﺮﺳﯿﺪ: "ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﺳﻌﺪﯼ ﭼﻨﺪ ﺻﻔﺤﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﭼﻪ ﺑﺎﺏ ﻫﺎﯾﯽﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ؟" ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺖ!! ﭘﺮﺳﯿﺪ: " ﻧﺎﻡ ﮐﻮﭼﮏ ﺟﺎﻣﯽ ﭼﯿﺴﺖ؟" ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺖ!!
      ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺖ!!!
      ﭘﺮﺳﯿﺪ: " ﺭﺿﺎ ﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﭼﻪ ﺳﺎﻟﯽ ﻭ ﺩﺭ ﮐﺠﺎ ﺑﺪﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪ؟"
      ﭘﺮﺳﯿﺪ: " ﻧﺎﻡ ﺍﺻﻠﯽ ﺍﻣﯿﺮ ﮐﺒﯿﺮ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟".
      ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﮔﻔﺖ : "ﺧﺎﮎ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻣﻠﺘﯽ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﺍﻧﺶ ﺑﺎﺷﯿﺪ!!!! ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺗﺎﺭﯾﺦﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺑﭙﺮﺳﻢ ﺍﺳﺎﻣﯽ ﺁﻥ 53 ﻧﻔﺮ ﻋﻀﻮ ﺣﺰﺏ ﺗﻮﺩﻩ ﺩﺭﮐﺘﺎﺏ ﺑﺰﺭﮒ ﻋﻠﻮﯼ ﺭﺍﻧﺎﻡ ﺑﺒﺮﯾﺪ ﻫﻤﻪ ﺷﻤﺎ ﻧﺎﻡ ﮐﻮﭼﮏ، ﻧﺎﻡ ﻓﺎﻣﯿﻞ، ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ، ﻭ ﺗﺎﺭﯾﺦﺗﻮﻟﺪﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﻫﺴﺘﯿﺪ!! ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻝ ﺍﯾﻦ ﻣﻠﺖ ‏ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮ(!!‏) ﺷﺪﻩ ﺍﯾﺪ؟! ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻪﻣﻠﺖ، ﺗﺎﺭﯾﺦ ﻭ ﻫﻮﯾﺖ ﺧﻮﺩﺧﯿﺎﻧﺖ ﮐﻨﺪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺣﻢ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ. ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺁﻥ مملکتی ﮐﻪ ﺷﻤﺎﻫﺎﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﺍﻧﺶ ﺑﺎﺷﯿﺪ!!"
      ﻭ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺁﻥ ﻣﻠﺖ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﻫﻢ ﺷﺪ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﻨﯽ ﺍﺣﻤﺪ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻣﺎ، ﺻﺤﯿﺢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد....
      دشت مان ، گرگ اگر داشت ، نمی نالیدم؛
      نیمی از گلّه ی ما را سگ ِ چوپان خورده!

    ...هر کدام در گوشه ای از این دنیا پراکنده ایم و مشغول پرکردن چوب خط عمر خود.بگذریم.پدر،با درآمد نقاشی ساختمان،زمینی در بیابانهای غرب تهران(خیابان هاشمی فعلی)خرید و خودش پای ساخت آن از کارگری تا رنگ کردن آن ایستاد و مجموعا به قیمت نهصد تومان برایش تمام شد.ما بودیم ویک سروان شهربانی و یک پاسبان شهربانی و بقیه بیابان.مردم برای سیزده بدر و پیک نیک می آمدند گندمزارهای آنجا.برای ما بچه های سه چهار ساله چنین فضایی،بهشتی بود برای بازی و تفریحات خلاقانه و رویاپروری و...... یاد شب هایی که میراب آب را به آب انبارهای خانه های ما منقل می کرد،به خیر. یاد تلمبه زدن ها و حوض کوچک خانه کوچک را پر کردن و آب تنی در آن ،به خیر یاد دزد بگیری های شبانه بزرگترها و تحویل ژاندارمری دادن آنها و آزادی فردای آنها،به خیر! یاد همه آن دورانها به خیر.یاد باد،آن روزگاران یاد باد. شور و حال کودکی،برنگردد دریغا. پولی نداشتیم.امکانات هم در آن محل صفر بود.تفریگاهی هم نبود و اینها همه یعنی اجبار به اندیشیدن و خلق امکانات زندگی برای خود.طبیعت آموزگار بزرگی برای رشد خلاقیت من بود.

    دبستان را در همان محله گذراندم که به تدریج اما با سرعت آباد شد و پر از خانواده های کارگری همچون خود ما.جناب سروان محل هم با گرفتن درجات بعدی محله را با خریدن خانه بهتری ترک کرد و محل کاملا یکدست شد!آب لوله کشی آمد و مدرسه و خلاصه شهری شد برای خود خیابانهای هاشمی و دامپزشکی که ما در آن می لولیدیم و رشد می کردیم.سه سال اول را در دبستان بهرام و سه سال بعدی را در دبستان ساسان. دوره ای خوشتر از شش سال دبیرستان در یاد ندارم.دبیرستان کیهان نو در خیابان جمال زاده نزدیک میدان انقلاب....

    شاید ما به سرعت از بچگیمون دور شدیم
    کوچیک که بودیم چه دلهای بزرگی داشتیم؛
    حالا که بزرگیم با چه دلهای کوچیکی
    کاش دلامون به بزرگی بچگی بود

    کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم
    کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود
    کاش قلب ها در چهره بود

    حالا اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمه

    و ما به همین سکوت دل خوش کرده ایم
    اما یک سکوت پر بهتر از فریاد تو خالیست

    http://s9.picofile.com/file/8273696526/morteza_malihi.jpg

    یادش بخیر این هم دبیر زبان خانوادگی مان بود

    مرتضی ملیحی(موسس موسسه ملی زبان)

    سکوتی رو که یک نفر بفهمه بهتر از هزار فریادیست که هیچ کس نفهمه
    سکوتی که سرشار از ناگفته هاست
    ناگفته هایی که گفتنش یک درد و نگفتنش هزاران درد داره

    دنیا رو ببین !

    انگار با بزرگ شدن ما دنیا هم کوچیک شده،

    همه چیز زیباتر از امروز بود،خانه ها کوچک بود اما دلها بزرگ،

    نه از آپارتمان خبری بود، نه از خیابان های شلوغ و پر سروصدا،

    دنیای ما خلاصه میشد به یک پشت بام و یک خرپشته، ویک حیاط کوچک که گاهی گل هایش را آب میدادیم...

     

    همسایه های مزاحمش هم بی آزار و شیرین بودند

    مش رجب داشت ، سریه داشت ، ستاره خانم ....

    سلیمان کفترباز ...با یک پیکان نفتی 48 که همیشه در خیابان اشرف پهلوی خاک میخورد

    خدا همشان را بیامرزد... انگار همین دیروز بود...

    درشکه عمر ما همچنان شتابان می تازد ...

    دگردیسی یک ملت !
    حتما این نوشتار را بخوانید :
    37 ﺳﺎﻝ ﭘﻴﺶ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﻳﺮﺍﻥ
    ﻛﺸﻮﺭﺷﺎن ﺭﺍ
    ﺑﺎ ﺳﻮﺋﯿﺲ ﻣﻘﺎﻳﺴﻪ ﻣﻴﻜﺮﺩﻧﺪ
    ﻭ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻜﻪ می دﻳﺪﻧﺪ
    ﻛﻪ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﺳﻮﺋﯿﺲ ﻧﻴﺴﺖ ﻧﺎﺭﺍﺿﻰ ﺑﻮﺩﻧﺪ،
    25 ﺳﺎﻝ ﭘﻴﺶ
    ﻣﺮﺩﻡ ﺍﻳﺮﺍﻥ
    ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ
    ﭼﺮﺍ، ﻛﺸﻮﺭﺷﺎﻥ
    ﺍﺯ ﻛﺮﻩ ﺟﻨﻮﺑﻰ ﻋﻘﺐ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ!
    15 ﺳﺎﻝ ﭘﻴﺶ
    ﻣﺮﺩﻡ ﺍﻳﺮﺍﻥ
    ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻧﺎﺭﺍﺿﻰ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ
    ﭼﺮﺍ ﻛﺸﻮﺭﻫﺎﻳﻰ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺗﺮﻛﻴﻪ ﻭﻣﺎﻟﺰﻯ
    ﺍﺯ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﺟﻠﻮ ﺯﺩﻩ ﺍﻧﺪ؟!

    http://s9.picofile.com/file/8273935126/ranabollita.jpg

    5 ﺳﺎﻝ ﭘﻴﺶ ﺍﻳﺮﺍﻧﻴﺎﻥ
    ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ
    ﭼﺮﺍ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻧﻈﺮ،
    ﺑﻪ ﻭﻳﮋﻩ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺍﺧﻼﻗﻰ، ﺳﻘﻮﻁ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ؟!
    ﺍﻣﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ
    ﺑﺎ ﺷﮕﻔﺘﻰ ﺑﺴﻴﺎﺭ می ﺒﻴﻨﻴﻢ ﻛﻪ
    ﺑﺴﻴﺎﺭﻯ ﺍﺯ ﺍﻳﺮﺍﻧﻴﺎﻥ
    ﺍﺯ ﻭﺿﻌﻴﺖ ﻛﻨﻮﻧﻰ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺧﺸﻨﻮﺩﻧﺪ
    و خدا را شاکرند
    که مثل عراق و سوریه نیستند!
    ﺁﻧﻬﺎ کشورشان را
    ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ
    ﻧﻪ ﺑﺎ ﺳﻮﺋﯿﺲ و کره،
    ﺑﻠﻜﻪ ﺑﺎ ﮔﺮﻭﻫﻬﺎﻯ ﺗﺮﻭﺭﻳﺴﺘﻰ
    ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺩﺍﻋﺶ ﻭ ﺍﻟﻘﺎﻋﺪﻩ ﻭ ﻃﺎﻟﺒﺎﻥ ﻣﻘﺎﻳﺴﻪ می ﻜﻨﻨﺪ
    ﻭ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻣﻘﺎﻳﺴﻪ
    ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺭﺿﺎﻳﺖ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺧﺎﺻﻰ ﻣﻴﻜﻨﻨﺪ!
    ﺍﯾﻦ "ﺩﮔﺮﺩﯾﺴﯽ"
    ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﻗﻮﺭﺑﺎﻏﻪﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ
    ﺍﮔﺮ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﺭ ﺁﺏ ﺟﻮﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺷﻮﺩ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﯿﺮﻭﻥ می جهد ...
    ﻭﻟﯽ ﺍﮔﺮ ﺁﺏ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﻢ ﮔﺮﻡ ﮐﻨﻨﺪ،
    ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺁﺏ ﺑﺠﻮﺵ ﺁﯾﺪ،
    ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻗﻮﺭﺑﺎﻏﻪ ﭘﺨﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺭﻧﺞ ﺁﻭﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺣﺲ ﻣﯽﮐﻨﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮﺍﻥ
    ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺟﻬﯿﺪﻥ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺟﻮﺵ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ،
    ﻭ ﺑﺎ ﭼﺸﻢﻫﺎﯼ ﺑﺎﺯ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﺗﺒﺎﻫﯽ
    ﻭ ﻧﺎﺑﻮﺩﯼ ﺧﻮﯾﺶ ﻣﯽﻧﺸﯿﻨﺪ..!

    عکس و تصویر باز باران با ترانه میخورد بر بام خانه... خانه ام کو؟ خانه ات کو؟ آن ...

    باز باران با ترانه میخورد بر بام خانه... خانه ام کو؟ خانه ات کو؟ آن دل دیوانه ات کو؟؟؟؟ روزهای کودکی کو؟ فصل خوب سادگی کو؟ یادت آید روز باران! گردش یک روز دیرین.. پس چه شد؟! دیگر کجا رفت؟! خاطرات خوب و شیرین باز باران، بی ترانه، بی هوای عاشقانه، بی نوای عارفانه، درسکوت ظالمانه، خسته از مکر زمانه، غافل از حتی رفاقت، حاله ای ازعشق ونفرت، اشکهایی طبق عادت، قطرهایی بی طراوت، روی دوش آدمیت، میخورد بربام خانه

    http://s8.picofile.com/file/8275862434/16_1.jpg http://s8.picofile.com/file/8275862400/16_2.jpg

    شیخک به چرت بود که زبیده اش وارد شد به تعجیل, بگفتا; شیخکا چه نشستی که آش شله قلمکار دهند اندر هیئت ابوالفضلی!پس شیخک به عبا و عمامه شد و دیگ, سمت دروازه, پیش گرفت.چون رسید کوی هیئت را, خیل خلق بدید در آشوب و هیاهو! در اندیشه شد که نوبتش نیاید و اشکم در حسرت بماند!
    ره ز میان صف گشوده, بالای دیگ برسید. دیگ آش, نیمه یافت. پس آشپز را بگفت; دست نگاهدار, که نذری را اشکالی ست شرعی!آشپز بگفت; از چه روی ای شیخک؟

    خلق نیز به گوش شدند.شیخک بگفت; قصاب بدیدم به بازار که گوسپند, تازه ذبح بکرده, سر به کناری نهاده بود. چون ز سر بگذشتم, حیوان به ناله و اشک شد که قصاب, آب نداده, هلاکم نمود..., هم از این روی, حرام باشد آن گوشت و این شله!

    https://lh3.ggpht.com/-fKyWkjZ5ahuoWjKqPdNzgyKmgPe-G6Yh-1o26sciwKFPNv4M_p3hvcISP33CDMnQsPJ=w300

    مردم را ولوله افتاد و آشپز را پرسش که; حال که کار ز کار بگذشته, چه باید کرد شیخکا؟

    شیخک بخاراند ریش را و بگفتا; خمس آش به امام دهید, حلال شود!پس خلق بگفتند آشپز را که; خمس دهی, حلال شود, به ز آنست که کل آن حرام شود!پس آشپز, دیگ ز شیخک بستاند و آش اندر بکرد!
    خلق, شادمان شده, شیخک را درود گفته, صلوات بفرستادند.خشتمال, که ترش روی, حکایت بدید و بشنید, شیخک را جلو گرفته, بگفتا; این چه داستان بود که کردی؟ چه کس دیده که گوسپند سر بریده سخن گوید, ای فریبکار؟
    شیخک بگفت; مهم شله است, که به دیگ شد! الباقی, نه گناه من است, که خلق را اگر میل به خریت است, همه کس را حلال باشد به سواری!

    ﻣﻦ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻧﯿﺴﺘﻢ، ﺁﺯﺍﺩﻩﺍﻡ..
    ﭘﯿﺮﻭ ﺧﯿﺎﻡ،ﺍﻫﻞ ﺑﺎﺩﻩﺍﻡ..
    ﻋﺎﺷﻖ ﺁﺯﺍﺩﯼﺍﻡ،ﺍﻫﻞ ﺧﺮﺩ..
    ﺩﺭ ﮔﺮﯾﺰ ﺍﺯ ﺳﺠﺪﻩ ﻭ ﺳﺠﺎﺩﻩﺍﻡ..
    ﺍﻫﻞ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻧﯿﺴﺘﻢ،ﺍﻫﻞ ﺩﻟﻢ..
    ﺍﻫﻞ ﺷﻌﺮﻡ،ﺍﻫﻞ ﺷﻮﺭ ﻭ ﺷﺎﺩﯼﺍﻡ..
    ﻣﺮﺗﺪﻡ ﻣﻦ،ﮐﺎﻓﺮﻡ،ﮔﺒﺮﻡ ﻭﻟﯽ...، ﮐﻮﺭﻭﺵ ﻭ ﺯﺭﺗﺸﺖ ﺭﺍ ﻣﻦ ﺯﺍﺩﻩﺍﻡ...
    ﻣﻦ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻧﯿﺴﺘﻢ،ﺍﯾﺮﺍﻧﯽﺍﻡ..
    ﺧﺎﮐﯽﺍﻡ،ﺍﻓﺘﺎﺩﻩﺍﻡ،ﺍﯾﻨﺠﺎﺋﯽﺍﻡ..
    ﭘﺎ ﺑﭙﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺟﻬﺎﻥ،ﺑﺬﺭ ﺁﯾﯿﻦ ﺑﺸﺮ ﺍﻓﺸﺎﻧﺪﻩﺍﻡ..
    ﮔﺮﭼﻪ ﺩﺭ ﻣﺘﻦ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ ﺯﯾﺴﺘﻢ..
    ﺳﺮﻭ ﺁﺯﺍﺩﻡ،ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻧﯿﺴﺘﻢ‌‌..
    ﺳﺎﯾﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻭ ﯾﻬﻮﺩ،ﺑﺮ ﺳﺮ ﺗﺮﺳﺎﺋﯿﺎﻥ ﮔﺴﺘﺮﺩﻩﺍﻡ.
    ﻣﻦ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﭼﻮﻥ ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ،پاﯾﻪﯼ ﮐﺎفرکشی ﻧﻨﻬﺎﺩﻩﺍﻡ..
    ﺳﻔﺮﻩﺍﻡ ﺭﺍ ﮔﺮﭼﻪ ﺩﺭﻭﯾﺸﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ..
    ﭘﯿﺶِ ﻫﻤﻨﻮﻋﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺑﮕﺸﻮﺩﻩﺍﻡ..
    ﮔﺮﭼﻪ ﺩﺭ ﭘﯿﮑﺎﺭ ﺑﺎ ﺍﻫﺮﯾﻤﻨﺎﻥ،ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩه یا ﺍِیستاﺩﻩﺍﻡ..
    ﻣﻦ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻧﯿﺴﺘﻢ،ﺩﺍﻧﺸﻮﺭﻡ..
    ﺯﺍﺩﻩﯼ ﮔﺮﺩﺁفرید ﺩﻟﺒﺮﻡ؟

    آن شرلی

    آنه ! تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت ، وقتی روشنی چشمهایت ، در پشت پرده های مه آلود اندوه ، پنهان بود. با من بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکی ات ، از تنهایی معصومانه دستهایت ، آیا می دانی که در هجوم دردها و غم هایت ، و در گیر و دار ملال آور دوران زنگی ات ، حقیقت زلالی دریاچه نقره ای نهفته بود ؟ آنه ! اکنون آمده ام تا دستهایت را به پنجه طلایی خورشید دوستی بسپاری ، در آبی بیکران مهربانی ها به پرواز درآیی ، و آینک آنه ! شکفتن و سبز شدن در انتظار توست ، در انتظار تو

    بوی خاک تو ای جادۀ سرنوشت من...

    مشام مرا تا سحرگه تازه خواهد کرد.

    و آنگاه من به تو صبح‌بخیر خواهم گفت...

    و تو، صبح خوشبختی من خواهی شد.

    من به راستی نمی‌دانم فردا آفتاب خواهد دمید...

    و یا آسمان گریه خواهد کرد.

    من هردو را دوست می‌دارم.

    نمی‌دانم قدم‌های خوشبختی من بر روی تو خواهند لرزید یا نه

    ولی قلب من همیشه برای تو خواهد تپید...

    برای تو...

    http://s6.picofile.com/file/8212000342/header.jpg

    در کوچه باد می‌آید. دیگر روزها کوتاه شده و هوا زودتر تاریک می‌شود. سرد است. مرد دیگ‌های بزرگ تازه شسته شده را که هنوز بوی خوش شیرینی دارند جابه‌جا می‌کند، دست‌هایش سرخ شده، روز کاری به پایان رسیده است:

    شوهر: «وسایل را جمع کنیم، بریزیم در ماشین... آینده نداریم به خدا... کار کن، بخور. ما زوری زوری زنده‌ایم. اصلاً ما در این فکرها نیستیم که آینده داشته باشیم. رفته بودیم وام بگیریم، یکی برگشت گفت ضامن داری؟ برگشتم به این خانم گفتم شما در فامیل‌هاتان ضامن هست؟ کارمند دولت؟ گفت آقا همه از تو بدترند که... راست می‌گوید، همه یا کاسبند یا راننده هستند. باز هم توکل به خدا، وام هم نخواستیم...»

    زن کنارش ایستاده، دیگ‌ها را خشک می‌کند، بساط روز را جمع می‌کند. چادرش را پیچیده دورش و تنها لبخندی است که هنوز آن دور و اطراف سو سو می‌زند:

    زن: «آمده‌ام به شوهرم کمک می‌کنم. از شغلش که راضی‌ام، پولش حلال است، از همه چیزش راضی‌ام.»

    شوهر: «شهرداری اگر بگذارد حلال است»

    زن: «آره، شهرداری که آره... امشب پیشش بودم و شهرداری هم نیامد گیر بدهد»

    شوهر: «ها والله به خدا، از قصد گفتم تو بایست، اقلاً شهرداری نیاید به ما حرفی بزند»

    http://www.farhangnews.ir/sites/default/files/content/images/story/93-11/02/farhangnews_111066-313434-1421911870.jpg

    زن و شوهر لبوفروش هستند. در شهرستان کوچک‌شان حضور زن کنار بساط لبوفروشی نه رایج است نه پسندیده. آنها اما تازه ازدواج کرده‌اند و چرخ زندگی‌شان با همین چرخ‌دستی لبوفروشی می‌چرخد:

    شوهر: «شغل اصلی‌ام قصابی است، اما سرمایه ندارم. خیلی هم دوست دارم قصابی راه بیندازم. هشتاد تومان کار کرده‌ام، چهل هزارش مال این آقاست. یعنی شما فکر کن با چهل تومان چطور من و این باید تا خانه برویم. اجاره خانه هم باید بگذاریم. خرج اینها را باید بگذاریم کنار. من حتی رفتم شهرداری برای مجوز صحبت کردم. اصلاً می‌گوید... یا خانواده شهدا باید باشید، یا جانباز باید باشید، یا مثلاً پارتی داشته باشید.»

    درآمد کوچک و لرزان دست‌فروش‌ها در شهرهای کوچک و بزرگ ایران هر روز با خطری به نام مأموران شهرداری رو به روست:

    شوهر: «خب بگویید ساعت هشت و نیم شب به بعد هیچ کس نباید اعتراض کند... والله به ابالفضل مردم و کاسب‌ها هیچ‌کدام صدای‌شان در نمی‌آید. آقا می‌آید، می‌گوید اینجا نایست. خب خدا پدرت را بیامرزد، اصل کار مغازه‌دار است که ایراد نمی‌گیرد که ما ایستاده‌ایم. [مأمور] شهرداری می‌گوید که یا هفته‌ای صد تومان، صد و پنجاه تومان بدهیم، یا که نایستیم کار کنیم. نه اینکه به یک نفر بدهیم، هر هفته یکی دیگر می‌آید. ما چقدر در می‌آوریم که صد و پنجاه هم به آنها بدهیم. اینها هم می‌آیند گیر می‌دهند که باید جمع کنید بروید.»

    زن: «با این پول‌ها می‌شود زندگی کرد؟ پول اجاره بده، خرج خانه، خرج مادرش...»

    شوهر: «دیشب می‌گویم برو خانه، می‌گوید نه! می‌ایستم کمک کنم. می‌گویم چه کمکی بکنی، چهارتا آدم می‌بینند و می‌خندند. می‌گوید نه به من نمی‌خندند. برای خودشان می‌خندند.»

    زن: «مردم کاری ندارند...»

    شوهر: «ولی سختی می‌کشیم. حضرت عباسی سختی دارد...»

    زن: «باید جای شکر دارد، از بیکاری بهتر است...»

    شوهر: «شکر که می‌کنیم، ناشکری نمی‌کنیم...»

    اما آیا دست‌فروشی جرم است؟ دست‌فروشی خلاف قانون است؟ تابستان امسال، مرداد ماه داغ ۹۵ این پرسش و وضعیت دست‌فروش‌ها در شهرهای مختلف چنان نگاه‌ها را به خود جلب کرد که بیش از ۵۰۰ نفر از فعالان مدنی، استادان دانشگاه و کارشناسان مسائل اجتماعی در ایران با انتشار نامه‌ای سرگشاده خواهان جرم‌زدایی از دستفروشی شدند. نامه فعالان مدنی به طور مشخص فعالیت شهربان‌های شهرداری تهران را هدف قرار داده و خواستار آن بود که حقوق شهروندی دستفروشان و شهروندان علاقه‌مند به خرید از آنها به رسمیت شناخته شود.

    دستفروشی در قوانین متعدد به عنوان شغل به رسمیت شناخته شده و از همین منظر است که فعالان مدنی می پرسند چرا باید به بهانه سد معبر جلوی کسب درآمد گروه‌های محروم و نابرخوردار اجتماعی گرفته شود؟

    گلایه‌هایی که دست‌فروش‌ها سال‌هاست مطرح می‌کنند اما صدای‌شان اغلب به هیچ‌جا نمی‌رسد.

    دست‌فروش دیگری که او هم باقالی و گلپر و لبوی داغ شیرین می‌فروشد، از آزار و اذیت مأموران شهرداری می‌گوید:

    «کار بده، برویم کار کنیم... داداش من سه ماه رفت شهرک صنعتی، شرکت کریستال. حقوق نمی‌دادند، دوباره آمد اینجا. شهرداری می‌آید، شهرداری که چه عرض کنم... سرکه را در لبو می‌ریزد که باید بریزی در سطل آشغال. شیرینی را می‌ریزد در باقالی که باید بریزی سطل آشغال.
    موتور برق را می‌برند، پس هم نمی‌دهند. می‌برند و از قصد یک ماه، ۲۰ روز، دو ماه نگه می‌دارند که هر چقدر بیشتر در انبار شهرداری بماند هم بیشتر جریمه می‌کنند. تابستان، زمستان، ترازو سطل، بار، چرخ، پیکنیک، موتور برق، هرچه دل‌تان بخواهد برده‌اند.»

    مرد جوان از کار هر روزش می‌گوید:

    «باید شب به شب ظرف‌ها را جمع کنی، با اسکاچ بشویی، داخل انبار بگذاری، دوباره فردا بساط برپا کنی. ۱۲ یا یک معلوم نمی‌شود. این کار شخصیت ندارد. روزی یک میلیون هم در بیاید، به درد نمی‌خورد. اما مجبوری است. شخصیتش زیر صفر است.»

    درآمد ماهانه؟

    «ماهانه، اگر هر روز بیایی و شهرداری بگذارد، و چیزی نبرد، حول و حوش یک [میلیون] تومان.»

    بر اساس اصل قانونی بودن جرایم و مجازات‌ها، تنها عملی را می‌توان جرم دانست که قانون آن را جرم اعلام و برای آن مجازات تعیین کرده باشد، با این تعریف دست‌فروشی جرم نیست. بعضی دست‌فروشان می‌گویند اگر دست‌فروشی نکنند کار دیگری بلد نیستند. آنها می‌پرسند آیا باید دزدی یا گدایی کنیم؟

    یکی‌شان مرد جوانی است که می‌پرسد چرا با بودجه کشور کارهای اساسی‌تری برای حل بحران اشتغال جوانان نمی‌شود؟

    «اینها فقط باید به مردم و جوان‌ها برسند. پول‌های آنچنانی را می‌برند، و مسجد و مصلی می‌سازند. اینها به درد هیچ کس نمی‌خورد. الان میلیاردها بودجه را گرفته‌اند و در شهر ما مصلی می‌سازند. زمین فوتبالی که لیگ دست دو در آنها بازی می‌کرد و از آنجا رفت را مصلی کرده‌اند. به چه درد مردم و جوان‌ها می‌خورد؟»

    اما حالا که بحث شیرین لبوست، چرا لبوی لبوفروش‌ها خوشمزه‌تر است؟ گاه می‌گویند لبوفروش‌ها به لبوی خود رنگ‌های غیرمجاز اضافه می‌کنند تا سرخ‌تر و چشمگیرتر به نظر بیایند:

    «باید دانه دانه لبوها را با فرچه بشویی که تمیز شود. بعد از آن یکی یکی داخل دیگ بچینی، بگذاری بپزند. بعد که پخت پوست‌شان را بکنی و بیاوری اینجا. اینها روی‌شان رنگی‌است، داخل‌شان چطور قرمز می‌شود؟ سوراخ که نیستند. خیلی‌ها می‌گویند رنگ می‌زنی یا ...»

    چند فوت کوچک دیگر از کار سخت‌شان را هم به ما می‌گویند:

    «لبو را شما با پوست بار نمی‌گذارید، ولی ما با پوست می‌گذاریم. شما قابلمه را از آب پر می‌کنید، ولی ما مقدار کمی آب می‌ریزیمٔ که فقط رنگ پس بدهد و بخارپز شود. شاید شما در قابلمه را نگذارید یا به طور معمولی در آن را بگذارید، ما ولی در قابلمه را که می‌گذاریم، دورش را موکت می‌اندازیم که بخار آن بیرون نیاید، و با بخار بپزد. بعد زنگ پس می‌دهد. نیمی از آبی که مانده را در ده‌لیتری می‌ریزیم و روزها روی لبوها می‌ریزیم که خشک نشوند.
    خوشمزگی آن هم از این است که اینها لبوهای شاهین‌تپه هستند. نمی‌دانم رفته‌اید یا بلدید؟ ولی لبوهایی که الان در میدان می‌فروشند این طوری نیست. رگ و ریشه دارد، کمی بدمزه است، سفید است. باقالی هم امروز از تهران آوردیم. باقالی دیروز خیلی سفت بود، این ولی نرم است.»

    دست‌فروشی در سال‌های اخیر به خصوص در شهرهای بزرگ ایران بیشتر و بیشتر دیده شده. بسیاری آن را محصول مهاجرت بی‌رویه از روستاها و شهرهای کوچکتر اطراف به کلان‌شهرها می‌دانند. کاری که از یک سو جرم نیست و از سوی دیگر می‌تواند منبع درآمدی برای گروه‌های کم‌درآمد شهری باشد مشکلاتی هم برای شهرها تولید کرده.

    پیاده‌روها اغلب اشغال شده‌اند و رفت و آمد عادی شهر گاه حتی مختل شده است. با این حال دست‌فروش‌ها می‌گویند کار خلافی انجام نمی‌دهند و مدیریت شهری به جای برخوردهای ضربتی و ناگهانی و گاه توهین‌آمیز یا به جای دریافت جریمه‌های سنگین از دست‌فروش‌هایی که اغلب درآمد ناچیزی دارند بهتر است طرحی برای ساماندهی آنها در فضاهای مشخص شهری داشته باشد.

    بخار لبوهای سرخ در سرمای غروب پاییز پیچیده. مرد و زن و همه دست‌فروش‌های دیگر کم‌کم بساط‌شان را جمع کرده‌اند. می‌گویند کاش کسی این صداها را بشنود.

     

    https://foow.files.wordpress.com/2015/11/huxley1.jpg

    سیزیف

     قهرمانی در اساطیر یونان است. او فرزند آیولوس پادشاه تسالی و انارته و همچنین همسر مروپه است. سیزیف پایه‌گذار و پادشاه حکومت افیرا (کورینتوس کنونی) است.

    علاوه بر آن از او به عنوان حیله‌گرترین انسان‌ها نام می‌برند چون نقشه‌های خدایان را فاش کرد. سیزیف همچنین به خاطر مجازاتش در هادس مشهور است. او می‌بایست سنگ بزرگی را بر روی شیبی ناهموار تا بالای قله‌ای بغلتاند و همیشه لحظه‌ای پیش از آن که به انتهای مسیر برسد، سنگ از دستش خارج می‌شد و او باید کارش را از ابتدا شروع می‌کرد.

    http://s9.picofile.com/file/8275097018/camus_sisyphus.jpg

    امروزه به همین دلیل به کارهایی که علی‌رغم سعی و تلاش بسیار هرگز به آخر نمی‌رسند کاری سیزیف‌وار می‌گویند.

    داستان وی

    سیزیف نقشه‌های ایزدان را فاش می‌کرد. او به آزوپوس خدای رود خبر داد که ربودن دختر وی کار زئوس بوده است، به همین دلیل زئوس تصمیم گرفت که او را مجازات کند و تاناتوس را نزد او فرستاد. اما سیزیف از پس او برآمد و به دست و پای تاناتوس زنجیرهای محکمی بست که قدرت مرگ را درهم شکست. آن گاه خدای نیرومند جنگ آرس مرگ را از چنگ سیزیف نجات داد و از آن پس تاناتوس توانست دوباره به انجام وظایف خود بپردازد.

    سرانجام سیزیف توسط خدای جنگ به جهان سایه‌ها برده شد. اما پیش از این که آرس وظیفهٔ خود را در این مورد به انجام برساند، سیزیف قربانی کردن پس از مرگ خود را برای همسرش ممنوع کرد. سپس سیزیف حیله‌گر ایزد جهان زیرزمینی، هادس را فریب داد و به دروغ گفت که می‌خواهد برای مدتی کوتاه به دنیا برگردد و به همسرش دستور بدهد که پس از مرگش برای او قربانی کنند. وقتی که پای سیزیف دوباره به خانه‌اش رسید، با رضایت از زندگی در کنار همسرش لذت برد و هادس را به تمسخر گرفت. در همین زمان ناگهان تاناتوس در برابر او ظاهر شد و او را به زور به دنیای مردگان برد.

    مجازات سیزیف در هادس این گونه بود که او می‌بایست صخره‌ای بزرگ را بر روی شیبی ناهموار تا بالای قله‌ای بغلتاند؛ و همیشه لحظه‌ای پیش از آن که به انتهای مسیر برسد، سنگ از دستش خارج می‌شد و او باید کارش را از ابتدا شروع می‌کرد.

    «و سیزیف را دیدم، از کوشش بسیار در عذاب بود سنگ سختی را با نیروی بسیار بلند می‌کرد و با دست‌ها و پاهایش آن را به جلو می‌راند آن را از دامنه تا قله می‌غلتاند و می‌پنداشت که به قله رسیده است ولی ناگهان وزن سنگ غلبه می‌کرد و با سر و صدایی بسیار از قدرت او خارج می‌شد و به پایین باز می‌گشت.»

    http://cdn.jamieoliver.com/news-and-features/features/wp-content/uploads/sites/2/2014/10/feature-header5.jpg

    http://s9.picofile.com/file/8273508268/fire_ice.jpg

    آتش و یخ

    بعضی افراد می گویند دنیا به آتش ختم میشود

    و بعضی می گویند با یخ

    آنچه که من به آن معتقدم این است که

    من با آنهایی موافقم که مایل به آتش هستند

    اما اگر بخواهد برای بار دوم از بین برود

    من فکر می کنم من با تنفر می گویم

    که کافی است که با یخ از بین برود

    و خیلی عالی  است...

    و کافی خواهد بود...

    رابرت فراست

    اولین روز جهان نوروز بود

    روز خلقت، روز هستی، روز نو

    شب رسید و روز را با خود ببرد

     

    هیچ چیزی در جهان دائم نبود

    مال و جاه و نام و اقلیم و سرای

    مهر این دنیا ز دل باید سترد 

    http://s8.picofile.com/file/8273511726/83196459736147250824.jpg

    اولین برگ طبیعت زرد بود

    زرد و براق و درخشان چون طلا

    سبز شد، رویید و خشکید و بمرد

     

    اولین گل در طبیعت غنچه بود

    باز شد، زیبا شد و رویش شکفت

    باد آمد، شد پریشان، غصه خورد

     

    اولین باغ جهان پردیس بود

    مهد آزادی و شادی، غرق گل

    زود پژمرد و  پلاسید و فسرد

    به بهانه درگذشت لئونارد کوهن

    لئونارد کوهن، شاعر، رمان‌نویس و خواننده و ترانه‌سرای کانادایی در سن ۸۲ سالگی در گذشت.

    لئونارد کوهن در سال ۲۰۱۱ میلادی به خاطر آن که مجموعه آثارش "بر سه نسل در سراسر جهان" تأثیر گذاشته است، برنده یکی از معتبرترین جوایز ادبی اسپانیا شد.

    او با ترانه هایی از جمله تا انتهای عشق با من برقص، سوزان، هله‌لویا و بدرود ماریان به شهرتی جهانی دست یافته و آلبوم "من مرد تو هستم" در سال ۱۹۸۸ از نظر تجاری موفق‌ترین آلبوم وی بوده است.

     

    Leonard Cohen - Hallelujahhttps://cdn1.iconfinder.com/data/icons/hand-icon/1792/hand-left-128.png

    Leonard Cohenhttps://cdn1.iconfinder.com/data/icons/hand-icon/1792/hand-left-128.png

    Born: September 21, 1934, Westmount, Canada

    Died: November 10, 2016, Los Angeles, California, United States

    Like a bird on the wire,
    Like a drunk in a midnight choir
    I have tried in my way to be free.
    Like a worm on a hook,
    Like a knight from some old fashioned book
    I have saved all my ribbons for thee.
    If I, if I have been unkind,
    I hope that you can just let it go by.
    If I, if I have been untrue
    I hope you know it was never to you.

    Like a baby, stillborn,
    Like a beast with his horn
    I have torn everyone who reached out for me.
    But I swear by this song
    And by all that I have done wrong
    I will make it all up to thee.

    https://s-media-cache-ak0.pinimg.com/236x/f7/48/66/f748661b3d5253cd8c4d5603ff6d130e.jpg

    I saw a beggar leaning on his wooden crutch,
    He said to me, "You must not ask for so much."
    And a pretty woman leaning in her darkened door,
    She cried to me, "Hey, why not ask for more?"

    Oh like a bird on the wire,
    Like a drunk in a midnight choir have tried in my way to be free.

    Leonard Cohen - Bird on the Wire 1979https://cdn1.iconfinder.com/data/icons/hand-icon/1792/hand-left-128.png

    Farewell – ԲԱՐՈՎ ՄՆԱՔhttps://cdn1.iconfinder.com/data/icons/hand-icon/1792/hand-left-128.png

    Դռները մեկ առ մեկ փակում
    կյանքիս անցած էջերի պես,
    էջերը լույս պահում սրտում,
    մնացածը տալիս քամուն
    – և հեռանում
    – բարով մնաք…Բարով մնաս իմ մանկություն,
    որ դեռ ապրում, այրվում ես իմ սրտում,
    փոքրիկ ջութակ, քարքարոտ բակ,
    աքսորների խուլ ահազանգ
    – կռիվ ու խաղ
    – բարով մնաք…

    Բարով մնաք – իմ ընկերներ
    որ կիսեցիք ինձ հետ օրերը իմ,
    ես կհիշեմ ամեն վարկյան
    նրանց, որոնք արդեն չկան,
    – օրհնյալ լինեք
    – բարով մնաք…

    Բարով մնաս դու իմ քաղաք
    և փողոցներ իմ հարազատ,
    ես չափչփել եմ ձեզ հազար անգամ,
    դեմքեր ծանոթ, բարի ու գորշ,
    հեգնանք, ժպիտ և հայհոյանք,
    – ես դեռ կգամ
    – բարով մնաք…

    Ինքս ինձնից եմ հեռանում
    և կամուրջները ետդարձի ես չեմ այրում…
    ես հեռանում եմ, որ դառնամ,
    հազար փակված դռներ բանամ
    – հիմա գնամ
    – բարով մնաք…

    Մնաս բարով, վերջին իմ սեր,
    կորուստի պահը լուռ, և քարացած շուրթեր…
    գիշեր անդարձ, ձեռքեր սեղմված,
    և կորուստի դռները բաց
    – ես փակեցի
    – բարով մնաք…

    Մնաք բարով խելառ օրեր
    անքուն հազար իմ գիշերներ
    բարով մնաք, խոսքեր մաշված
    դեմքեր հոգնած
    նոր խաբկանքի դռները բաց
    – չեմ հավատում
    – բարով մնաք…

    Մնաս բարով, վերջին կորուստ,
    վերջին իմ հույս, սպասում,
    երազ վերջին…
    ես հեռանում եմ ամենից,
    ամեն տեսակ սուտ խաղերից
    ես չեմ խաղում
    – բարով մնաք

    Arthur Meschian - Farewell. Արթուր Մեսչյան - ԲԱՐՈՎ ՄՆԱՔ 

    One by one doors closes

    Like the last pages of my life,

     

    ԱՐՑՈՒՆՔՆԵՐ

    Արցունքներ կան, շիթ շիթ, տրտում, մելամաղձոտ,
    Որոնք կու լան, կաթկըթելով այտին վրայ.
    Ամէն կաթիլ՝ հեծկլտանք մը, կոծ մ՛է թախծոտ.
    Իր ցօղին մէջ տառապանք մը կը թըրթըռայ:

    Արցունքներ կան, պայծառ ու ջինջ և անխըռով
    Որ արեւու նշոյլներով կը փողփողեն.
    Ծիածանին անձրևի պէս հանդարտ ու զով:
    Երբոր տեղան, օդը բոյր մը կ՛առնէ հողէն:

    Լուռ, անշըշուկ խորհրդաւոր արցունքներ կան.
    Որ կը բխին հոգւոյն խորէն սիրոյ կարօտ.
    Անոնք ցաւեր մեզ կը պատմեն երկայն, երկայն.
    Թաղուած սէրեր, զոր կընքած է սուգին նարօտ:

    Արցունքներ կան որոնք քըրքիչ ինձ կը թըւին,
    Միշտ գոռացող ամպին նըման փոթորկայոյզ,
    Որ փայլակներ թօթափելով ծովին, հովին,
    Մշուշի պէս կը տարտղնին կեդրոնախոյս:

    Արցունք մ՛ալ կայ որ միշտ կ՛այրէ, բայց չի կաթիր,
    Հեղուկ բոց մը, բուռն, ըսպառիչ ահեղ կրակ,
    Ցամքած արցունք, որ չի հատնիր՝ մինչև մոխիր
    Կըտրին աչքերն, հոգին դառնայ կոյտ մ՛աւերակ:

    Ո՜վ արցունքներ ամէնքնիդ ալ ես կը ճանչնամ,
    Թէև դժբախտ իմ օրերուս յուշերն ըլլաք.
    Ջերմ յուզմունքով ըզձեզ կ՛օրհնեմ ես յարաժամ,
    Ձեզմով կը զգամ սըրտիս ապրիլն ես շարունակ:

    Զապէլ Ասատուր

    1863-1934

     

    ZABEL ASSATOURhttps://cdn1.iconfinder.com/data/icons/hand-icon/1792/hand-left-128.png

     

    Tears

     

    There are tears that fall in grief and sadness;

    Slow and mournfully the cheek they stain,

    Every drop a sob, a lamentation,

    In its dew a throb of bitter pain.

     

    There are other tears, bright, clear, untroubled,

    Shining as the sun, untouched of care,

    Like the violet rain, calm, cool, refreshing,

    When the scent of earth is on the air.

     

    There are tears all silent and mysterious,

    From the soul's love-yearning depths that steal;

    They relate to us long tales of sorrow,

    Buried loves which mourning veils conceal.

     

    There are tears that seem to me like laughter -

    Like clouds tempest-tossed, that roam for aye,

    Flinging lightnings to the winds of ocean,

    Drifting, mistlike, out and far away.

     

    There's a dry tear, burning, never falling -

    Liquid flame, intense, consuming, dread -

    Not to pass until the eyes are ashes,

    And the mind is ruined too and dead.

     

    Tears, I know you all, though ye be only

    Memories of a past that sorrows fill.

    Strong emotions, be ye blest forever!

    'Tis through you my heart is living still.

    Պապիկիս ստեղծագործություններից`

    Հեղինակ Սուրեն Ծատուրյան

    Թիկնել էի ես գետակի ափին`
    Հայացքս հառել դեմիս քարափին,
    Ելել էր քարին լորենի մի ծառ
    Կանգնած էր տխուր, լուռ ու անբարբառ:

    Ցուրտ քամին փչեց, պոկվեց մի տերև
    Պտտվեց վերում ընկավ հևիհև,
    Պառկեց նա մռայլ պաղ ալիքներին`
    Արցունք ուլունքներ փայլուն այտերին:

    Պոկվեց նա ցավով իր ծառ մայրիկից`
    Գիտեր որ աշխարհ չի գալու նորից:
    Ոսկե աշունը գնում էր լալով`
    Անցած օրերին երանի տալով:
    Հեղ. Սուրեն Ծատուրյան
    http://s8.picofile.com/file/8276339850/tonri_lavash_sevada_grigoryan.jpg
    Ոչինչ չմնա՜ց ...
    Երբեմն ուզում եմ գիշերվա կեսին
    Դուրս գալ ես տանից,
    Նստել առաջին պատահած գնացքն
    Ու անհետ կորչել այն քարտեզներից,
    Ուր դաժան մի ձեռք աշխարհի բոլոր
    Չորսը կողմերում գծել է բանտեր,
    Եվ կառուցել է ոսկե կախաղան`
    Երազանքների պատվանդան որպես ...

    Տողի արանքում ծանծաղ ճահիճներ
    Ու հիշողության ցեցեր են վխտում,
    Ուր բոլոր բառերը` սուրծայր կախիչներ,
    Եվ լռությունը` հոգուն գամված մեխ,
    Որ մնացել է դատարկ խոռոչի
    Ու ծակված պատի ուղիղ մեջտեղում,
    Որ ժանգոտվել է լերդարյունվելով,
    Եվ օրորվում է իր ծանրությունից,
    Բայց դեռ ապրում է այդպես կիսաոտք...

    Ես շա՜տ եմ ուզում`
    Աստծուց մոռացված մի տխուր գիշեր
    Դուրս գալ այս տանից,
    Նստել առաջին պատահած գնացքն
    Ու անդարձ կորչել` մոռացումների
    Ալ հովիտներում, ուր վերից իջած
    Մի բարի բանբեր ոսկե ռետինով
    Աշխարհի բոլոր բանտերն է ջնջել,
    Ու կախաղանը մորթված երազի`
    Թավ ուռիների շիվեր է դարձրել ...

    Մարգարետ Ասլանյան
    31.10.2016