|
||||
|
||||
|
||||
|
||||
|
||||
|
||||
فردی به دکتر مراجعه کرده بود ، در حین معاینه ، یک نفر بازرس از
راه میرسه و از دکتر میخواهد که مدارک نظام پزشکی اش را ارائه دهد . دکتر بازرس را به کناری میکشد و پولی دست بازرس میذاره و میگه : من دکتر واقعی نیستم ! شما این پول رو بگیر بی خیال شو ! بازرس که پولو میگیره از در خارج میشه ؟! مریض یقه ی بازرس رو میگیره و اعتراض میکنه بازرس میگه منم بازرس واقعی نیستم و فقط برای اخاذی اومده بودم ولی توی مریض میتونی از دکتر قلابی شکایت کنی !! مریض لبخند تلخی میزنه و میگه : اتفاقأ من هم مریض نیستم اومدم که چند روز استراحت استعلاجی بگیرم برای مرخصی محل کارم و این است حکایت ما در جامعه ؟!! |
||||
بزرگ ، متوسط و کوچک از نگاهی دیگر تفاوت آدمای بزرگ، متوسط و کوچکآدم های بزرگ در باره ایده ها سخن می گویند آدم های متوسط در باره چیزها سخن می گویند آدم های کوچک پشت سر دیگران سخن می گویند
آدم های بزرگ درد دیگران را دارند آدم های متوسط درد خودشان را دارند آدم های کوچک بی دردند
آدم های بزرگ عظمت دیگران را می بینند آدم های متوسط به دنبال عظمت خود هستند آدم های کوچک عظمت خود را در تحقیر دیگران می بینند آدم های بزرگ به دنبال کسب حکمت هستند آدم های متوسط به دنبال کسب دانش هستند آدم های کوچک به دنبال کسب سواد هستند آدم های بزرگ به دنبال طرح پرسش های بی پاسخ هستند آدم های متوسط پرسش هائی می پرسند که پاسخ دارد آدم های کوچک می پندارند پاسخ همه پرسش ها را می دانند آدم های بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند آدم های متوسط به دنبال حل مسئله هستند آدم های کوچک مسئله ندارند آدم های بزرگ سکوت را برای سخن گفتن برمی گزینند آدم های متوسط گاه سکوت را بر سخن گفتن ترجیح می دهند آدم های کوچک با سخن گفتن بسیار، فرصت سکوت را از خود می گیرند |
||||
|
||||
ﻣﻦﻣﺘﻮﻟﺪﺷﺪم و ﭘﺎ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ
ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﺎ ﻓﺮﺩا ﺭﺍ ﺑﺴﺎﺯم. |
||||
...هر کدام در گوشه ای از این دنیا پراکنده ایم و مشغول پرکردن چوب خط عمر خود.بگذریم.پدر،با درآمد نقاشی ساختمان،زمینی در بیابانهای غرب تهران(خیابان هاشمی فعلی)خرید و خودش پای ساخت آن از کارگری تا رنگ کردن آن ایستاد و مجموعا به قیمت نهصد تومان برایش تمام شد.ما بودیم ویک سروان شهربانی و یک پاسبان شهربانی و بقیه بیابان.مردم برای سیزده بدر و پیک نیک می آمدند گندمزارهای آنجا.برای ما بچه های سه چهار ساله چنین فضایی،بهشتی بود برای بازی و تفریحات خلاقانه و رویاپروری و...... یاد شب هایی که میراب آب را به آب انبارهای خانه های ما منقل می کرد،به خیر. یاد تلمبه زدن ها و حوض کوچک خانه کوچک را پر کردن و آب تنی در آن ،به خیر یاد دزد بگیری های شبانه بزرگترها و تحویل ژاندارمری دادن آنها و آزادی فردای آنها،به خیر! یاد همه آن دورانها به خیر.یاد باد،آن روزگاران یاد باد. شور و حال کودکی،برنگردد دریغا. پولی نداشتیم.امکانات هم در آن محل صفر بود.تفریگاهی هم نبود و اینها همه یعنی اجبار به اندیشیدن و خلق امکانات زندگی برای خود.طبیعت آموزگار بزرگی برای رشد خلاقیت من بود. دبستان را در همان محله گذراندم که به تدریج اما با سرعت آباد شد و پر از خانواده های کارگری همچون خود ما.جناب سروان محل هم با گرفتن درجات بعدی محله را با خریدن خانه بهتری ترک کرد و محل کاملا یکدست شد!آب لوله کشی آمد و مدرسه و خلاصه شهری شد برای خود خیابانهای هاشمی و دامپزشکی که ما در آن می لولیدیم و رشد می کردیم.سه سال اول را در دبستان بهرام و سه سال بعدی را در دبستان ساسان. دوره ای خوشتر از شش سال دبیرستان در یاد ندارم.دبیرستان کیهان نو در خیابان جمال زاده نزدیک میدان انقلاب.... |
||||
سکوتی رو که یک
نفر بفهمه بهتر از هزار فریادیست که هیچ کس نفهمه انگار با بزرگ شدن ما دنیا هم کوچیک شده، همه چیز زیباتر از امروز بود،خانه ها کوچک بود اما دلها بزرگ، نه از آپارتمان خبری بود، نه از خیابان های شلوغ و پر سروصدا، دنیای ما خلاصه میشد به یک پشت بام و یک خرپشته، ویک حیاط کوچک که گاهی گل هایش را آب میدادیم...
همسایه های مزاحمش هم بی آزار و شیرین بودند مش رجب داشت ، سریه داشت ، ستاره خانم .... سلیمان کفترباز ...با یک پیکان نفتی 48 که همیشه در خیابان اشرف پهلوی خاک میخورد خدا همشان را بیامرزد... انگار همین دیروز بود... درشکه عمر ما همچنان شتابان می تازد ... |
||||
|
||||
باز باران با ترانه میخورد بر بام خانه... خانه ام کو؟ خانه ات کو؟ آن دل دیوانه ات کو؟؟؟؟ روزهای کودکی کو؟ فصل خوب سادگی کو؟ یادت آید روز باران! گردش یک روز دیرین.. پس چه شد؟! دیگر کجا رفت؟! خاطرات خوب و شیرین باز باران، بی ترانه، بی هوای عاشقانه، بی نوای عارفانه، درسکوت ظالمانه، خسته از مکر زمانه، غافل از حتی رفاقت، حاله ای ازعشق ونفرت، اشکهایی طبق عادت، قطرهایی بی طراوت، روی دوش آدمیت، میخورد بربام خانه |
||||
|
||||
|
||||
ﻣﻦ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻧﯿﺴﺘﻢ، ﺁﺯﺍﺩﻩﺍﻡ.. |
||||
آنه ! تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت ، وقتی روشنی چشمهایت ، در پشت پرده های مه آلود اندوه ، پنهان بود. با من بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکی ات ، از تنهایی معصومانه دستهایت ، آیا می دانی که در هجوم دردها و غم هایت ، و در گیر و دار ملال آور دوران زنگی ات ، حقیقت زلالی دریاچه نقره ای نهفته بود ؟ آنه ! اکنون آمده ام تا دستهایت را به پنجه طلایی خورشید دوستی بسپاری ، در آبی بیکران مهربانی ها به پرواز درآیی ، و آینک آنه ! شکفتن و سبز شدن در انتظار توست ، در انتظار تو |
||||
|
||||
در کوچه باد میآید. دیگر روزها کوتاه شده و هوا زودتر تاریک میشود. سرد است. مرد دیگهای بزرگ تازه شسته شده را که هنوز بوی خوش شیرینی دارند جابهجا میکند، دستهایش سرخ شده، روز کاری به پایان رسیده است: شوهر: «وسایل را جمع کنیم، بریزیم در ماشین... آینده نداریم به خدا... کار کن، بخور. ما زوری زوری زندهایم. اصلاً ما در این فکرها نیستیم که آینده داشته باشیم. رفته بودیم وام بگیریم، یکی برگشت گفت ضامن داری؟ برگشتم به این خانم گفتم شما در فامیلهاتان ضامن هست؟ کارمند دولت؟ گفت آقا همه از تو بدترند که... راست میگوید، همه یا کاسبند یا راننده هستند. باز هم توکل به خدا، وام هم نخواستیم...» زن کنارش ایستاده، دیگها را خشک میکند، بساط روز را جمع میکند. چادرش را پیچیده دورش و تنها لبخندی است که هنوز آن دور و اطراف سو سو میزند: زن: «آمدهام به شوهرم کمک میکنم. از شغلش که راضیام، پولش حلال است، از همه چیزش راضیام.» شوهر: «شهرداری اگر بگذارد حلال است» زن: «آره، شهرداری که آره... امشب پیشش بودم و شهرداری هم نیامد گیر بدهد» شوهر: «ها والله به خدا، از قصد گفتم تو بایست، اقلاً شهرداری نیاید به ما حرفی بزند»
|
||||
زن و شوهر لبوفروش هستند. در شهرستان کوچکشان حضور زن کنار بساط لبوفروشی نه رایج است نه پسندیده. آنها اما تازه ازدواج کردهاند و چرخ زندگیشان با همین چرخدستی لبوفروشی میچرخد: شوهر: «شغل اصلیام قصابی است، اما سرمایه ندارم. خیلی هم دوست دارم قصابی راه بیندازم. هشتاد تومان کار کردهام، چهل هزارش مال این آقاست. یعنی شما فکر کن با چهل تومان چطور من و این باید تا خانه برویم. اجاره خانه هم باید بگذاریم. خرج اینها را باید بگذاریم کنار. من حتی رفتم شهرداری برای مجوز صحبت کردم. اصلاً میگوید... یا خانواده شهدا باید باشید، یا جانباز باید باشید، یا مثلاً پارتی داشته باشید.» درآمد کوچک و لرزان دستفروشها در شهرهای کوچک و بزرگ ایران هر روز با خطری به نام مأموران شهرداری رو به روست: شوهر: «خب بگویید ساعت هشت و نیم شب به بعد هیچ کس نباید اعتراض کند... والله به ابالفضل مردم و کاسبها هیچکدام صدایشان در نمیآید. آقا میآید، میگوید اینجا نایست. خب خدا پدرت را بیامرزد، اصل کار مغازهدار است که ایراد نمیگیرد که ما ایستادهایم. [مأمور] شهرداری میگوید که یا هفتهای صد تومان، صد و پنجاه تومان بدهیم، یا که نایستیم کار کنیم. نه اینکه به یک نفر بدهیم، هر هفته یکی دیگر میآید. ما چقدر در میآوریم که صد و پنجاه هم به آنها بدهیم. اینها هم میآیند گیر میدهند که باید جمع کنید بروید.» زن: «با این پولها میشود زندگی کرد؟ پول اجاره بده، خرج خانه، خرج مادرش...» شوهر: «دیشب میگویم برو خانه، میگوید نه! میایستم کمک کنم. میگویم چه کمکی بکنی، چهارتا آدم میبینند و میخندند. میگوید نه به من نمیخندند. برای خودشان میخندند.» زن: «مردم کاری ندارند...» شوهر: «ولی سختی میکشیم. حضرت عباسی سختی دارد...» زن: «باید جای شکر دارد، از بیکاری بهتر است...» شوهر: «شکر که میکنیم، ناشکری نمیکنیم...» اما آیا دستفروشی جرم است؟ دستفروشی خلاف قانون است؟ تابستان امسال، مرداد ماه داغ ۹۵ این پرسش و وضعیت دستفروشها در شهرهای مختلف چنان نگاهها را به خود جلب کرد که بیش از ۵۰۰ نفر از فعالان مدنی، استادان دانشگاه و کارشناسان مسائل اجتماعی در ایران با انتشار نامهای سرگشاده خواهان جرمزدایی از دستفروشی شدند. نامه فعالان مدنی به طور مشخص فعالیت شهربانهای شهرداری تهران را هدف قرار داده و خواستار آن بود که حقوق شهروندی دستفروشان و شهروندان علاقهمند به خرید از آنها به رسمیت شناخته شود. دستفروشی در قوانین متعدد به عنوان شغل به رسمیت شناخته شده و از همین منظر است که فعالان مدنی می پرسند چرا باید به بهانه سد معبر جلوی کسب درآمد گروههای محروم و نابرخوردار اجتماعی گرفته شود؟ گلایههایی که دستفروشها سالهاست مطرح میکنند اما صدایشان اغلب به هیچجا نمیرسد. دستفروش دیگری که او هم باقالی و گلپر و لبوی داغ شیرین میفروشد، از آزار و اذیت مأموران شهرداری میگوید:
«کار بده، برویم کار کنیم... داداش من سه ماه رفت شهرک صنعتی، شرکت
کریستال. حقوق نمیدادند، دوباره آمد اینجا. شهرداری میآید، شهرداری که چه
عرض کنم... سرکه را در لبو میریزد که باید بریزی در سطل آشغال. شیرینی را
میریزد در باقالی که باید بریزی سطل آشغال. مرد جوان از کار هر روزش میگوید: «باید شب به شب ظرفها را جمع کنی، با اسکاچ بشویی، داخل انبار بگذاری، دوباره فردا بساط برپا کنی. ۱۲ یا یک معلوم نمیشود. این کار شخصیت ندارد. روزی یک میلیون هم در بیاید، به درد نمیخورد. اما مجبوری است. شخصیتش زیر صفر است.» درآمد ماهانه؟ «ماهانه، اگر هر روز بیایی و شهرداری بگذارد، و چیزی نبرد، حول و حوش یک [میلیون] تومان.» بر اساس اصل قانونی بودن جرایم و مجازاتها، تنها عملی را میتوان جرم دانست که قانون آن را جرم اعلام و برای آن مجازات تعیین کرده باشد، با این تعریف دستفروشی جرم نیست. بعضی دستفروشان میگویند اگر دستفروشی نکنند کار دیگری بلد نیستند. آنها میپرسند آیا باید دزدی یا گدایی کنیم؟ یکیشان مرد جوانی است که میپرسد چرا با بودجه کشور کارهای اساسیتری برای حل بحران اشتغال جوانان نمیشود؟ «اینها فقط باید به مردم و جوانها برسند. پولهای آنچنانی را میبرند، و مسجد و مصلی میسازند. اینها به درد هیچ کس نمیخورد. الان میلیاردها بودجه را گرفتهاند و در شهر ما مصلی میسازند. زمین فوتبالی که لیگ دست دو در آنها بازی میکرد و از آنجا رفت را مصلی کردهاند. به چه درد مردم و جوانها میخورد؟» اما حالا که بحث شیرین لبوست، چرا لبوی لبوفروشها خوشمزهتر است؟ گاه میگویند لبوفروشها به لبوی خود رنگهای غیرمجاز اضافه میکنند تا سرختر و چشمگیرتر به نظر بیایند: «باید دانه دانه لبوها را با فرچه بشویی که تمیز شود. بعد از آن یکی یکی داخل دیگ بچینی، بگذاری بپزند. بعد که پخت پوستشان را بکنی و بیاوری اینجا. اینها رویشان رنگیاست، داخلشان چطور قرمز میشود؟ سوراخ که نیستند. خیلیها میگویند رنگ میزنی یا ...» چند فوت کوچک دیگر از کار سختشان را هم به ما میگویند:
«لبو را شما با پوست بار نمیگذارید، ولی ما با پوست میگذاریم. شما قابلمه
را از آب پر میکنید، ولی ما مقدار کمی آب میریزیمٔ که فقط رنگ پس بدهد و
بخارپز شود. شاید شما در قابلمه را نگذارید یا به طور معمولی در آن را
بگذارید، ما ولی در قابلمه را که میگذاریم، دورش را موکت میاندازیم که
بخار آن بیرون نیاید، و با بخار بپزد. بعد زنگ پس میدهد. نیمی از آبی که
مانده را در دهلیتری میریزیم و روزها روی لبوها میریزیم که خشک نشوند. دستفروشی در سالهای اخیر به خصوص در شهرهای بزرگ ایران بیشتر و بیشتر دیده شده. بسیاری آن را محصول مهاجرت بیرویه از روستاها و شهرهای کوچکتر اطراف به کلانشهرها میدانند. کاری که از یک سو جرم نیست و از سوی دیگر میتواند منبع درآمدی برای گروههای کمدرآمد شهری باشد مشکلاتی هم برای شهرها تولید کرده. پیادهروها اغلب اشغال شدهاند و رفت و آمد عادی شهر گاه حتی مختل شده است. با این حال دستفروشها میگویند کار خلافی انجام نمیدهند و مدیریت شهری به جای برخوردهای ضربتی و ناگهانی و گاه توهینآمیز یا به جای دریافت جریمههای سنگین از دستفروشهایی که اغلب درآمد ناچیزی دارند بهتر است طرحی برای ساماندهی آنها در فضاهای مشخص شهری داشته باشد. بخار لبوهای سرخ در سرمای غروب پاییز پیچیده. مرد و زن و همه دستفروشهای دیگر کمکم بساطشان را جمع کردهاند. میگویند کاش کسی این صداها را بشنود.
|
||||
|
||||
|
||||
|
||||
|
||||
به بهانه درگذشت لئونارد کوهنلئونارد کوهن، شاعر، رماننویس و خواننده و ترانهسرای کانادایی در سن ۸۲ سالگی در گذشت. لئونارد کوهن در سال ۲۰۱۱ میلادی به خاطر آن که مجموعه آثارش "بر سه نسل در سراسر جهان" تأثیر گذاشته است، برنده یکی از معتبرترین جوایز ادبی اسپانیا شد. او با ترانه هایی از جمله تا انتهای عشق با من برقص، سوزان، هلهلویا و بدرود ماریان به شهرتی جهانی دست یافته و آلبوم "من مرد تو هستم" در سال ۱۹۸۸ از نظر تجاری موفقترین آلبوم وی بوده است.
|
||||
|
||||
|
||||
|
||||
Պապիկիս ստեղծագործություններից` Հեղինակ Սուրեն Ծատուրյան Թիկնել էի ես գետակի ափին` Հայացքս հառել դեմիս քարափին, Ելել էր քարին լորենի մի ծառ Կանգնած էր տխուր, լուռ ու անբարբառ: Ցուրտ քամին փչեց, պոկվեց մի տերև Պտտվեց վերում ընկավ հևիհև, Պառկեց նա մռայլ պաղ ալիքներին` Արցունք ուլունքներ փայլուն այտերին: Պոկվեց նա ցավով իր ծառ մայրիկից` Գիտեր որ աշխարհ չի գալու նորից: Ոսկե աշունը գնում էր լալով` Անցած օրերին երանի տալով: Հեղ. Սուրեն Ծատուրյան |
||||
Ոչինչ չմնա՜ց ... Երբեմն ուզում եմ գիշերվա կեսին Դուրս գալ ես տանից, Նստել առաջին պատահած գնացքն Ու անհետ կորչել այն քարտեզներից, Ուր դաժան մի ձեռք աշխարհի բոլոր Չորսը կողմերում գծել է բանտեր, Եվ կառուցել է ոսկե կախաղան` Երազանքների պատվանդան որպես ... Տողի արանքում ծանծաղ ճահիճներ Ու հիշողության ցեցեր են վխտում, Ուր բոլոր բառերը` սուրծայր կախիչներ, Եվ լռությունը` հոգուն գամված մեխ, Որ մնացել է դատարկ խոռոչի Ու ծակված պատի ուղիղ մեջտեղում, Որ ժանգոտվել է լերդարյունվելով, Եվ օրորվում է իր ծանրությունից, Բայց դեռ ապրում է այդպես կիսաոտք... Ես շա՜տ եմ ուզում` Աստծուց մոռացված մի տխուր գիշեր Դուրս գալ այս տանից, Նստել առաջին պատահած գնացքն Ու անդարձ կորչել` մոռացումների Ալ հովիտներում, ուր վերից իջած Մի բարի բանբեր ոսկե ռետինով Աշխարհի բոլոր բանտերն է ջնջել, Ու կախաղանը մորթված երազի` Թավ ուռիների շիվեր է դարձրել ... Մարգարետ Ասլանյան 31.10.2016 |
|
||||
|
||||
|
||||
|
||||
|
||||
موضوع انشا : حیوان دوستی نزد ایرانیان است و بسبازم من داشتم تو آتو آشغالا میگشتم، بر خوردم به دفتر انشام دیدم یه صفه اش بازه، زود اومدم اونو اینجا نوشتم ،یادمه وقتی این انشا رو تو کلاس خوندم خانوم معلم همچی زد تو کله ام که از اون روز به بعد بچه ها بهم میگفتن بنگی 4 کله!!.... من که نفمیدم معلمه چرا زد شما بخونید شاید فهمیدید. به نام خدا
ما حیوانات را خیلی دوست داریم، بابایمان
هم همینطور.ما هر روز در مورد حیوانات حرف
میزنیم ، بابایمان هم همینطور.بابایمان همیشه وقتی با ما حرف میزند از
حیوانات هم یاد میکند، مثلا امروز
بابایمان دوبار به ما گفت؛ توله سگ مگه تو مشق
نداری که نشستی پای تلوزیون؟ و هر
وقت ما پول میخواهیم میگوید؛ کره خر مگه من نشستم
سر گنج؟
|
||||
|
||||
|
||||
|
||||
زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت: چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود برنمی داری و همه را به سربازانت میبخشی؟ کورش گفت: اگر غنیمت های جنگی رانمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟! کزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوششان رسانید. مردم هرچه در توان داشتند برای کورش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود. کورش رو به کزروس کرد و گفت: ثروت من اینجاست. اگر آنهارا پیش خود نگه داشته بودم، همیشه باید نگران آنها بودم. زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهرهاند مثل این میماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد. Ancient Persian Ruler Influenced Thomas Jefferson, U.S. Democracy |
||||
بحث های زیادی بر سر مساله حضور زنان در انتخابات ریاست جمهوری درگرفت و بسیاری این انتخابات را از حیث تنوع حضور افراد متفاوت از لحاظ جنسیت، قومیت و نژاد کم نظیر دانستند. اما همیشه گفته اند و می گویند بزرگان امروز روی شانه های غول های دیروز ایستاده اند؛ غول هایی که آنقدرها هم وحشتناک نبوده اند. هیلاری کلینتون نیز روی شانه های زنی ایستاده که ویکتوریا وودهال کلافلین نام دارد. زنی که برای بار اول پا به عرصه انتخابات ریاست جمهوری آمریکا گذاشت ویکتوریا وودهال بود، نه هیلاری کلینتون. آن هم نه در چند دهه اخیر که 145 سال پیش. او پس از تلاش های فراوانی که در جنبش زنان آمریکا در قرن 19 برای کسب حق رای کرد، به یکی از مهم ترین سمبل های حقوق زنان در آمریکا و نیز اصلاحات کارگری تبدیل شد. اقتدار سخن و مقالات وی انکارناپذیر است. ویکتوریا که بود: ویکتوریا وودهال (به انگلیسی: Victoria Woodhull) (زاده ۲۳ سپتامبر ۱۸۳۸ - درگذشته ۹ ژوئن ۱۹۲۷) ویکتوریا در تمام عمرش با خواهرش تنسی سلست کلافلین رابطه بسیار نزدیکی داشت که هفت سال از خودش کوچک تر بود. ویکتوریا و تنسی که از خانواده ای فقیر بودند با دوره گردی و غیب گویی و نیز از داروفروشی امرار معاش می کردند. کاملاً مشخص است که این نهاد های متعلق به افراد تحصیلکرده و متشخص نبودند که در قالب نهضت های طرفدار لغو برده داری به مطالبه حق رای برخاستند. این تلاش به همت آمریکاییانی آغاز شد که از هر راهی پول درمی آوردند و به امید جهانی بی عیب و نقص روزگار می گذراندند. ویکتوریا هنگامی که 15 سال داشت با دکتر وودهال 28 ساله ملاقات کرد. مدت کوتاهی پس از این ملاقات ویکتوریا با وودهال، مردی که ادعا می کرد خواهرزاده شهردار نیویورک است، ازدواج کرد. ویکتوریا خیلی زود فهمید همسرش الکلی و لاابالی است و تنها کار شبانه روزی اوست که از لحاظ مالی خانواده را تامین می کند. آنها دارای دو فرزند بودند که یکی از آنها بایرون در سال 1854 با معلولیت ذهنی متولد شد. ویکتوریا سپس شوهر دایم الخمر خود را ترک کرد و با بازیگری به تامین معاش پرداخت. وی اصلاحطلب سنتشکن آمریکایی بود که در برهههای زمانی متفاوت از جنبشهای گوناگونی از جمله حق رأی زنان، عشق آزاد، سوسیالیسم عرفانی و جنبش پول کاغذی (اسکناس) پشتیبانی میکرد. او همچنین نخستین زنی بود که برای انتخابات ریاست جمهوری آمریکا به سال ۱۸۷۲ نامنویسی کرد. |
||||
|
||||
|
||||
|
||||
|
||||
|
||||
|
||||
|
||||
تو این خونه قدیمی ها:
|
||||
|
||||
|
||||
|
||||
باز هم دلم که می گیرد کسی را پیدا نمیکنم ، غیراز کلمات الفبای دوران کودکیم فقط می توانم با کنار هم قرار دادن آنها کمی آرام بگیرم . چقدر بعضی اوقات یخ می زنم نه اینبار از سرمای هوای زمستانی بلکه از تنهایی مطلقی که در قلبم احساس می شود تنهایی بدون ناخالصی، ناب ناب، تنهای تنها. خالی شدن مغز ، از خاطرات تلخ و شیرین گاهی اوقات شکنجه ی بزرگی است تلخ تر از هر شربت تلخ دوران مریضی کودکیم.باز هم تکرار شد تنهایی در فضای خلا وار قلبم خدایا باز هم به داده دلم برس خواهش میکنم. به اکسیژن هوای خدایی تو نیاز دارم. |
||||
TEARS Atom Yarjanian (Siamanto)I
was alone with my pure-winged dream in the valleys my sires had trod; Basket on basket, the Summer rich presented her fruit to me I
sang; and the brook all diamond bright, and the birds of my ancient
home, To-night in a dream, sweet flute, once more I took you in my hand;
ՍԻԱՄԱՆԹՈ (1878 - 1915)
ԱՐՑՈՒՆՔՆԵՐՍ
Կ'երգեի... Ադամանդյա առվակն և թռչուններն հայրենագեղ, Ատոմ Եարճանեան |
||||
|
||||
Anna Mayilyan. Romanos Meliqyan - VARD (A Rose) - YouTube |
||||
|
||||
گاهی باید به دور خود یک دیوار تنهایی کشید.. نه برای اینکه دیگران را از خودت دور کنی، بلکه ببینی چه کسی برای دیدنت دیوار را خراب میکند! دست های آلوده _ ژان پل سارتر |
||
چهارچوب! احساس میکنم یکی از دلایل این چگونگی های من اینه که هی سعی میکنم با فراتر از چهارچوب ها عمل کردن خودمو محک بزنم... و خب نمیشه!!هر چقدر هم که بخوام فکر کنم عوض شدم...هنوز اون مرکز وجودیم همونه که بوده... واقعا بهتره انقدر آنی و در لحظه نباشم! و اینکه به جای اینکه سعی کنم چهارچوب هامو رد کنم...تلاش کنم که اونا رو گسترده تر کنم....و در عین حال خودمو زیادی سرزنش نکنم! بقیه شرایط منو از دید من نمیبینند و من هم نباید خودمو با بقیه مقایسه کنم.... |
||
|
||
بعضی داستانها را باید بارها و بارها خواند. داستانهایی که هر قدر هم زمان بگذرد باز هم کهنه نمیشوند. به قول خود اسکار وایلد: "اگر نشود از خواندن دوباره و دوبارهی کتابی لذت برد، آن کتاب از ابتدا هم ارزش خواندن نداشته." ... مجسمه گفت:«من شاهزادهی خوشبختم.» پرستو گفت:«پس چرا گریه میکنی؟ مرا خیس کردی.» مجسمه گفت:«زمانی که من زنده بودم و یک قلب واقعی در سینهام میتپید هرگز نمیدانستم که اشک چیست زیرا هیچ اندوهی به قصر باشکوه من راه نمییافت. روزها با دوستانم در باغهای سرسبز و زیبا در گشتوگذار بودیم و شبها در مجالس رقص به پایکوبی میپرداختیم. همهچیز در اطراف من زیبا و دلپذیر بود و هرگز به این فکر نمیکردم که بیرون از دیوارهای بلند باغ چه میگذرد. درباریان مرا شاهزادهی خوشبخت میخواندند. راستی که خوشبخت بودم، خوشبخت زیستم و خوشبخت هم از جهان رفتم. ولی حالا که مردهام مرا در جایی گذاشتهاند که همهی زشتیها، پلیدیها و بدبختیهای شهرم را میبینم و اکنون با اینکه قلبی از سرب در سینه دارم، چارهای جز گریستن برایم نمانده است.»... |
||
"All great things that have happened in the world, happened first of all in someone's imagination, and the aspect of the world of tomorrow depends largely on the extent of the power of imagination in those who are just now learning to read. This is why children must have books, and why there must be people who really care what kind of books are put into the children's hands."
—Astrid Lindgren, quoted from Contemporary
Authors |
||
|
||
کتاب نوستالژیک: برادران شیردل (به انگلیسی: The Brothers Lionheart) نام کتابی است از آسترید لیندگرن نویسنده سوئدی که در پاییز ۱۹۷۳ منتشر شد. خانم لیندگرن در سال ۱۹۷۷ این داستان را به شکل فیلمنامه نوشت و فیلم «برادران شیردل» به کارگردانی «اوله هِلبوم» بر اساس آن ساخته شد. این کتاب در سال ۱۳۷۶ توسط انتشارات نقطه به فارسی ترجمه و چاپ شده است. یکی از برگردانهای فارسی آن با نام درهٔ گل سرخ منتشر شدهاست. این کتاب داستان دو برادر به نامهای یوناتان و کارل است. کارل، برادر کوچکتر, کودکی بیمار است که از لحاظ عاطفی به برادر بزرگتر خود بسیار وابسته است. کارل بهطور اتفاقی پی میبرد که به زودی خواهد مرد؛ یوناتان برای دلداری دادن به او, از سرزمینی زیبا و افسانهای به نام نانگیالا (Nangijala) صحبت میکند که آدمها پس از مرگ به آنجا میروند. کمی بعد در یک آتشسوزی، یوناتان میمیرد. کارل که بعد از مرگ یوناتان زندگی خودش را غمانگیز میبیند، بیصبرانه منتظر است تا او هم به نانگیالا برود و در کنار یوناتان قرار بگیرد. او که بیمار است، پس از مدتی به او میپیوندد و در درهٔ گیلاس، زندگی سرشار از آرامشی را با برادرش آغاز میکند. اما به زودی متوجه میشود در سرزمینی به نام درهٔ گل سرخ که در همسایگی آنها واقع شدهاست، شخص بیرحم و زورگویی به نام تنگیل (Tengil) حکومت میکند که آرامش و آزادی را بر مردمش سلب کردهاست. او در مییابد که برادرش در این مدت با همراهی اهالی این سرزمین مبارزاتی را در برابر این حاکم زورگو آغاز کردهاست. او که برادر خود را سمبل شجاعت میداند، خواسته و ناخواسته پا به پای او در مسیر مبارزه با شر و پلیدی مبارزه میکند. دانلود کتاب بصورت اسکن پی دی اف آسترید لیندگرن، مادر مهربان و نویسنده این کتاب، داستان نویسی رو با قصه گفتن برای دختر بیمارش شروع کرد و اینطور شد که حالا یه دنیا می شناسنش و بچه های ایرانی هم به لطفش دنیای کودکیشون رو پر از خیال و خاطره کردن.
|
||
|
||
قورباغه ها ؛ لک لک ها ؛
مارها
مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها
غمگین بودند
قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند لک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدند عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان باز گشت مارها شدند مارها باز گشتند و همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که برای خورده شدن به دنیا می آیند تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان |
||
نقل است؛ "شاه عباس صفوی" رجال
کشور را به ضیافت شاهانه میهمان کرد، دستور داد تا درسرقلیانها بجای
تنباکو، ازسرگین اسب استفاده نمایند. میهمانها مشغول کشیدن قلیان شدند!
ودود و بوی پهنِ اسب فضا را پر کرد، اما رجال - از بیم ناراحتی شاه - پشت
سر هم بر نی قلیان پُک عمیق زده و با احساس رضایت دودش را هوا می دادند!
گویی در عمرشان، تنباکویی به آن خوبی نکشیده اند! شاه رو به آنها کرده و گفت: «سرقلیانها با بهترین تنباکو پر شده اند، آن را حاکم همدان برایمان فرستاده است » همه از تنباکو و عطر آن تعریف کرده و گفتند:« براستی تنباکویی بهتر از این نمیتوان یافت» شاه به رئیس نگهبانان دربار - که پکهای بسیار عمیقی به قلیان میزد- گفت: « تنباکویش چطور است؟ » رئیس نگهبانان گفت:«به سر اعلیحضرت قسم، پنجاه سال است که قلیان میکشم، اما تنباکویی به این عطر و مزه ندیدهام!» شاه با تحقیر به آنها نگاهی کرد و گفت: « مرده شوی تان ببرد که بخاطر حفظ پست و مقام، حاضرید بجای تنباکو، پِهِن اسب بکشید و بَه بَه و چَه چَه کنید... |
||
نصیحت
در کتاب حاجیآقا نوشته صادق هدایت (1945)،
حاجی به کوچکترین فرزندش دربارهی نحوهی کسب موفقیت در ایران
نصیحت میکند:
توی دنیا دو طبقه مردم هستند؛ بچاپ و چاپیده؛ اگر نمیخواهی جزو چاپیدهها باشی، سعی کن که دیگران را بچاپی! سواد زیادی لازم نیست، آدم را دیوانه میکنه و از زندگی عقب میاندازه! فقط سر درس حساب و سیاق دقت بکن! چهار عمل اصلی را که یاد گرفتی، کافی است، تا بتوانی حساب پول را نگهداری و کلاه سرت نره، فهمیدی؟ حساب مهمه! باید کاسبی یاد بگیری، با مردم طرف بشی، از من میشنوی برو بند کفش تو سینی بگذار و بفروش، خیلی بهتره تا بری کتاب جامع عباسی را یاد بگیری! سعی کن پررو باشی، نگذار فراموش بشی، تا میتوانی عرض اندام بکن، حق خودت را بگیر! از فحش و تحقیر و رده نترس! حرف توی هوا پخش میشه، هر وقت از این در بیرونت انداختند، از در دیگر با لبخند وارد بشو، فهمیدی؟ پررو، وقیح و بیسواد؛ چون گاهی هم باید تظاهر به حماقت کرد، تا کار بهتر درست بشه!... نان را به نرخ روز باید خورد! سعی کن با مقامات عالیه مربوط بشی، با هرکس و هر عقیدهای موافق باشی، تا بهتر قاپشان را بدزدی!.... کتاب و درس و اینها دو پول نمیارزه! خیال کن تو سر گردنه داری زندگی میکنی! اگر غفلت کردی تو را میچاپند. فقط چند تا اصطلاح خارجی، چند کلمهی قلنبه یاد بگیر، همین بسه!! |
||
عکسی مربوط به ۱۲۳ سال قبل؛ فرزندان فتحعلیشاه قاجار تنها فرزندان فتحعلیشاه قاجار که در دوران پیری به عصر دوربین عکاسی رسیدند. این عکس در سال ۱۲۷۲ شمسی گرفته شده.
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
مرا به تاریخ خودم ببر تاریخی که درآن رقاصه های زیبا می رقصند تاریخی که بوسه های ناب دارد برهنگی های پاک آواز های زیبا پشت رودخانه های خروشان مرا به تاریخ خودت ببر به تاریخی که زنان درجهان حکومت کنند ومردان ملتی سر به زیر باشند ومردان فقط عاشق شوند مرا به تاریخ خودم ببر |
||
دیگر در باغهای ما عطر شکوفه ای به مشام نمی رسد
|
||
حس دوستی و همکاری
در مهد کودک های ایران 9 صندلی میذارن و به 10
بچه میگن هر کی نتونه سریع برای خودش یه جا بگیره باخته و بعد 9
بچه و 8 صندلی و ادامه بازی تا یک بچه باقی بمونه. بچه ها هم
همدیگر رو هل میدن تا خودشون بتونن روی صندلی بشینن.
در مهد کودک های ژاپن 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن اگه یکی روی صندلی جا نشه همه باختین. لذا بچه ها نهایت سعی خودشونو میکنن و همدیگر رو طوری بغل میکنن که کل تیم 10 نفره روی 9 تا صندلی جا بشن و کسی بی صندلی نمونه. بعد 10 نفر روی 8 صندلی، بعد 10 نفر روی 7 صندلی و همینطور تا آخر. با این بازی ما از بچگی به کودکان خود آموزش میدیم که هر کی باید به فکر خودش باشه. اما در سرزمین آفتاب، چشم بادامی ها با این بازی به بچه هاشون فرهنگ همدلی و کمک به همدیگر و کار تیمی رو یاد میدن. نه ما و نه بزرگانمان کارکردن با هم را نیازموخته ایم ، بلکه هر روز درس های جدیدی از تکنیک های حذف و زیر پا گذاشتن یکدیگر را می آموزیم |
||
ساختن مهد کودک بر روی یک درخت در ژاپن مهد کودک فوجی بشکل دایره طراحی و ساخته شده است. شکل دوار یک نوع گردش بی پایان در بالای پشت بام را برای بچه ها فراهم می کند. یکی دیگر از دلایل دوار بودن این است که بچه ها دوست دارند در محافل خودشان بصورت دوار دور هم جمع شوند. هر چه که با طبیعت کودکان سازگار هست در این مهد کودک در نظر گرفته شده است. بین کلاس ها هیچگونه مرزی وجود ندارد چون برای بچه ها محیط بسته و سکوت دلگیر کننده است. سر و صدا و نشستن بر بلندی ها و بازی با آب و بالا رفت از درخت و دویدن در این مهدکودک مجاز است و همه چیز بطور ایمن برای این منظورها طراحی شده است. |
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
Արի՛, իմ սոխակ, թո՛ղ պարտեզ մերին, Տաղերով քուն բեր տըղիս աչերին. Բայց նա լալիս է.— դու սոխակ, մի՛ գալ, Իմ որդին չուզե տիրացու դաոնալ։ Եկ, աբեղաձագ, թո՛ղ արտ ու արոտ, Օրորե տղիս, քընի է կարոտ. Բայց նա լալիս է.— տատրակիկ, մի գալ, Իմ որդին չուզե աբեղա դառնալ։ Թո՛ղ դու տատրակիկ, քո ձագն ու բունը Վուվուով տղիս բեր անուշ քունը. Բայց նա լալիս է— տատրակիկ, մի գալ, Իմ որդին չուզե սգավոր դառնալ։ Կաչաղակ՝ ճարպիկ, գող, արծաթասեր, Շահի զրուցով որդուս քունը բեր. Բայց նա լալիս է, կաչաղակ, մի գալ, Իմ որդին չուզե սովդագար դառնալ։ Թո՛ղ որսըդ, արի՛, քաջասիրտ բազե, Քու երգը գուցե իմ որդին կուզե… Բազեն որ եկավ՛ որդիս լոեցավ, Ռազմի երգերի ձայնով քնեցավ։ |
||
|
||
|
||
Մեր Սիրո Աշունը
Դու
կարծում ես այդ անձրևն է արտասվում պատուհանից,
|
||
|
||
|
||||||||||
|
||||||||||
اگر میخواهی جامعه ای را نابود گردانی ، فرومایگان و بیشعوران را به مشاغل عالی و مدیریت بگمارید و نخبگان و تحصیلکردگان را به مشاغل پست گمارید |
||||||||||
|
||||||||||
|
||||||||||
|
||||||||||
|
||||||||||
بستنی عنکبوتی اونا و ما! |
||||||||||
فاصله های خالی، از فیش حقوقی من تا فیش حقوقی تو! هیچ وقت پر نمی شود
استاد تمام دانشگاه: 13 میلیون دکتر عمومی: 10 میلیون رفتگر شهرداری: 1 میلیون سرباز: 105 هزار |
||||||||||
|
||||||||||
گزارشى قابل
تأمل آموزشعالی با صندلیهای خالى!! ایران ٥ برابر کشورهای پیشرفته دانشگاه دارد. ایران ٢٦٤٠ دانشگاه دارد در حالی که چین ٢٤٨١ و هند ١٦٢٠ دانشگاه دایر کرده است! مدرک گرایی ایرانیها، وضع دردناکی برای اقتصاد ایران رقم زده است. حالا کشور ما بیشتر از هند و چین یکمیلیارد و چند صدمیلیون نفری دانشگاه و مراکز آموزش عالی دارد. بنا به آخرین گزارش وزارت علوم، تحقیقات و فناوری، در ایران ٢٦٤٠ دانشگاه وجود دارد که از این میان سهم وزارت علوم از جمعیت دانشجویی ٦٨ درصد و سهم دانشگاه آزاد ٣٢ درصد است. این درحالی است که براساس اعلام موسسه اسپانیایی CISC چین تنها ٢٤٨١ و هند ١٦٢٠ دانشگاه دایر کرده است. این تعداد دانشگاه، حدود ٥ هزارمیلیارد تومان از بودجه کل کشور را میبلعد و نزدیک به ٥٠ درصد از جمعیت بیکار کشور را تولید میکند. اما ماجرا به همین جا ختم نمیشود و نکته دیگر اینجاست که درنهایت بدنه اداری ایران نخبگان را به حاشیه میراند و متوسطها و فارغ التحصیلان رشتههای غیرمرتبط را به خود جذب میکند. بنا به اعلام مهدی سیدی رئیس کارگروه نخبگان شورایعالی انقلاب فرهنگی درسال ٢٠١٥ حدود ١١٣٠٠ دانشجوی نخبه از ایران مهاجرت کردهاند که این تعداد حاکی از رشد ١٦درصدی مهاجرت نخبگان از کشور نسبت به سال ٢٠١٤ است و پدیده مدرک گرایی در بین مدیران و معضل دکتری یک شبه امکان رقابت سالم در بدنه اداری ایران را محدود و محدودتر کرده است. بیشتر از ٨٠ درصد وزرای انگلیس لیسانسیهاند و در ایران بیشتر مدیران ما مدرک دکتری دارند. خروجی بدنه اداری انگلیس این است که آنها بهعنوان یک اقتصاد بزرگ جهان مطرح شوند و ایران بهعنوان یک اقتصاد بحران زده! این درحالی است که بنا به تازهترین اعلام موسسه اسپانیایی CISC تعداد دانشگاه ها در اغلب کشورهای پیشرفته جهان زیر ٥٠٠ دانشگاه است بهطوری که آلمان ٤١٢، انگلیس ٢٩١، کانادا ٣٢٩، ایتالیا ٢٣٦ و هلند ٤٢٣ دانشگاه دارند. این درحالی است که برخی کشورهای اروپایی نظیر نروژ، سوئد، دانمارک، فنلاند زیر ١٠٠ دانشگاه تأسیس کردهاند. این آمار درباره کشورهای پیشرفته آسیایی مانند سنگاپور و کرهجنوبی نیز تکرار میشود و تنها ژاپن است که کمی پا را فراتر از این قاعده گذاشته و ٩٨٧ دانشگاه دارد. شمار دانشگاهها در استرالیا و نیوزیلند نیز مانند سایر کشورهای توسعه یافته جهان رقمی زیر ٥٠٠ است. موسسه CISC که بزرگترین بدنه تحقیقات عمومی اسپانیا و از زیرمجموعههای آموزش و پرورش این کشور به شمار میآید، همچنین گزارش داده است که آمریکا با حدود ٣١٠میلیون نفر جمعیت، ٣هزار و ٢٨٠ دانشگاه دارد. و البته چه کسی میپذیرد که در شهر کوچکی مثل قم یا سمنان بیشتر از ٦ دانشگاه دولتی با ردیف بودجهای وجود داشته باشد و در سیستان و بلوچستان بچهها در کپر درس بخوانند و گونی برنج را بهعنوان کیف مدرسه به دست بگیرند؟ کدام عقل اقتصادی میپذیرد که تایپیست یک اداره مدرک لیسانس بگیرد و به پست کارشناسی برسد اما نه کارشناس توانایی باشد و نه دیگر مثل گذشته کار تایپ انجام دهد؟ در ایران کارخانه مدرک چاپ کنی به راه افتاده است و صرف بودجههای کلان آموزشی، ارزش افزوده اقتصادی به دنبال ندارد. بهعنوان مثال در یک سازمان تخصصی تجاری به وفور با کارمندانی مواجهایم که مدرک ادبیات یا مدیریت فرهنگی دارند و درواقع بودجه آموزشی در رشته ادبیات به هدر رفته است. از طرفی مدرک لیسانس آن کارمند برای یک سازمان اقتصادی هم کارایی ندارد. او ادامه میدهد: یا مثال دیگر از ناکارآمدی نظام آموزش دانشگاهی در ایران این است که به وفور با مدیرانی مواجهایم که یک شبه دکترا گرفتهاند این درحالی است که در انگلیس بهعنوان یک اقتصاد پیشرفته، بالای ٨٠درصد وزرا دارای مدرک تحصیلی لیسانس هستند. درواقع پرسشی که مطرح میشود این است که خروجی آن همه مدیر دکتر در ایران چیست؟ یا آمدهایم برای ورود به مجلس شرط گرفتن مدرک فوقلیسانس را لحاظ کردهایم که این مسأله نیز از همان نگاه مدرکگراییمان ناشی میشود. در ایران بیشمار دکتر داریم که حتی به یک زبان بینالمللی اشراف ندارند و نمیتوانند منابع اصلی علم را مطالعه کنند. کجای دنیا به کسی دکترا میدهند که قادر به مطالعه منابع اصلی و کتب مراجع رشته خود نیست؟ نگاه مدرک گرا در بدنه اداری موجب شده است افراد به صورت ظاهری قضیه، بسنده کنند و سیستم آموزشی کمترین کارایی ممکن را در افزایش بهرهوری داشته باشد. بهعنوان مثال ما در ایران رشته مدیریت فرهنگی ایجاد کرده ایم. افرادی که جذب این رشته میشوند غالبا با رتبههای بسیار پایین پذیرفته میشوند و تقریبا بیشتر آنها در مشاغل غیرمرتبط بکارگیری میشوند یا بیکارند. گزارش: مریم شکرانی|شهروند مدرک عالی ، سواد تو خالی!جدیدترین گزارش دولت از بازار کار نشان میدهد بیشترین تعداد بیکاران هم اکنون لیسانس دارند، ۱۰۵ هزارنفر فوق لیسانس و پزشکی خواندهاند ولی بیکارند و آمار غیرفعالی و سرگردانی به طرز عجیبی میلیونی شده است. اینم مدرکش:
|
||||||||||
یک برگ از هزاران خیانت قاجار (به عبارتی روسیه) پادشاهان قاجاردوران قاجاریه یکی از تاریک ترین دوران تاریخ ما است. نخست به دلیل شکست های متوالی و عقب نشینی ایران در جنگ ها، دوم آن که شاهان دیکتاتور و خرافاتی قاجار با دخالت پیگیر آخوندها، سدی در راه آشنایی مردم با علوم و تکنولوژی در حال پیشرفت در اروپا شدند، و دیگر آن که آنان بسیار بوالهوس، خوش گذاران و عیاش بودند و مملکت را برای هوس های خود به فقر و تنگدستی کشاندند. |
||||||||||
|
||||||||||
حاتم بخشی قاجار و جدایی سرزمین های ابدی و تاریخی ایران در آسیای
مرکزی ( پیمان آخال ) : کشورهای جعلی ترکمنستان و ازبکستان (دو کشور امروزه ترکیزه شده یا در حال ترکیزه شدن) در سال 1881 میلادی (133 سال پیش) از ایران جدا شد. از نظر وسعت و منابع غنی و قدمت تاریخی و نزدیکی به ایران، اهمیت الحاق دوباره این مناطق به ایران حتی از سایر مناطق اهمیت بیشتری دارد. شرح واقعه : پیمان آخال یا آخال تکه یکی دیگر از قراردادهای ننگین ایران به شمار می رود که از سوی استعمار روس بر ایران بزرگ تحمیل شد . این قرارداد میان امپراتوری روسیه و ایران قاجار در ۲۱ سپتامبر ۱۸۸۱ میلادی بسته شد که هدف آن برای تعیین مرزهای دو کشور در مناطق ترکمن نشین شرق دریای خزر محسوب می شد.این پیمان به اشغال سرزمین خوارزم که زادگاه مشاهیر بزرگ ایران مانند ابوریحان بیرونی و پادشاهان سلسله خوارزمشاهیان بود به دست روسیه تزاری رسمیت بخشید. پس از شکست ۱۸۶۰ ایران قاجاری و نیز با گسترش حضور استعمار بریتانیا در مصر، در سالهای ۱۸۷۳ تا ۱۸۸۱، امپراتوری روسیه اشغال کامل خاک ایران در بخش شمالی فلات ایران را در پیش گرفت. نیروهای فرماندهان میخاییل اسکوبلف، ایوان لازارف و کنستانتین کافمن به چنین کام یابی دست یافتند. ناصرالدین شاه قاجار بی خیال از موضوع، تنها وزیر خارجه اش میرزا سعید خان معتمن الملک را به دیدار ایوان زینوویف فرستاد تا پیمانی را در تهران امضا کنند. با سرنهادن به این پیمان، ایران از ادعا درباره خاک خود در سرتاسر آسیای میانه و ترکمنستان و فرارود چشم پوشی کرد و رود اترک را به عنوان مرز نوین، از قاجار به ارث برد. زان پس مرو، سرخس، عشق آباد و دورادور آنها زیر فرمان الکساندر کومارف در آمد.امروزه خوارزم بخشی از کشوری تازه ایجاد شده به نام ازبکستان می باشد که مردم جنوب آن همگی از اقوام ایرانی تاجیک می باشند و از دیدگاه نژادی با ترکان ازبک هیچ همخوانی ندارند. سرزمینهای جداشده فرارود(ماوراالنهر) بر اساس پیمان آخال با روسیه(1881میلادی ): ترکمنستان: ۴۸۸۱۰۰ کیلومتر مربع ازبکستان: ۴۴۷۱۰۰ کیلومتر مربع تاجیکستان: ۱۴۱۳۰۰ کیلومتر مربع بخشهای ضمیمه شده به قزاقستان: ۱۰۰۰۰۰کیلومتر مربع بخشهای ضمیمه شده به قرقیزستان: ۵۰۰۰۰ کیلومتر مربع جمع کل: 1226500 کیلومترمربع پسند و داغ به یادتون نره... |
||||||||||
|
||||||||||
در میان قزاقها رضا فردی آزاداندیش ولی ناآرام و متمرد بود. او
یک بار در زمان استاروسلسکی،
پاگون یکی از افسران روسی ارشدش را کَند. او همچنین فرماندهی معنوی
سایر افسران ایرانی را نیز به دست آورده بود؛ چراکه سایر افسران ایرانی
نیز از او تبعیت میکردند و استاروسلسکی همواره مجبور بود او را راضی
نگه دارد. او اهل تملق
نبود و با زیردستانش در بریگاد به نیکی رفتار میکرد و گاه به آنان از
جیب خود انعام نیز میداد.گاهی نیز مانند سایر قزاقها دست به شمشیر و
اسلحه میبرد؛ ولی کینه جو نبود و انتقام نمیگرفت. یکی از افسران هم
ردهاش به نام
علیشاه در
درگیری ای صورت او را زخمی کرد. زمانی که رضا وزیر جنگ شد، افسر مزبور
فرار کرد. به دستور رضا او را برگرداندند و با درجهای از او دلجویی
کردند و او تا مقام سرتیپی نیز
رسید. جالب اینکه در کل دوره زندگیش تنها یک سفر خارجی داشت.. بزرگترین خدمت وی به ایران ساقط ساختن حکومت قاجار (حکومت جهل و خرافه) بود.. اما وی خدمات ارزنده ای داشت که قطعا خوانده اید رضاشاه چه در جایگاه پادشاه و چه در جایگاه نخستوزیر و وزیر جنگ، کارهایی کرد که برخی از آنها عبارتاند از:
|
||||||||||
فریدون هویدا فریدون هویدا (زادهٔ ۳۰ شهریور ۱۳۰۳ برابر با ۲۱ سپتامبر ۱۹۲۴ در دمشق - درگذشتهٔ ۱۲ آبان ۱۳۸۵ برابر با ۳ نوامبر ۲۰۰۶ در نیویورک) نویسنده، سیاستمدار و نقاش ایرانی بود. وی از ۱۳۴۹ تا انقلاب اسلامی سفیر و نمایندهٔ دائم ایران در سازمان ملل متحد بود.در سال ۱۹۶۷ از طرف محمدرضا پهلوی ماموریت یافت تا در فرانسه بعنوان میانجی جنگ ویتنام با نمایندگان دولت ویتنام شمالی ملاقات نماید اما بعلت بی میلی دولت ویتنام شمالی این ماموریت به شکست انجامید .زندگینامه فریدون در دمشق به دنیا آمد. در بیروت بزرگ شد، و در همان جا تحصیلات خود را در رشته حقوق آغاز کرد. سپس از دانشگاه سوربن پاریس مدرک دکتری در رشته حقوق بینالملل دریافت کرد.او برادر امیرعباس هویدا نخستوزیر پیشین ایران است.هویدا در سال ۱۹۴۸ میلادی از جمله تهیهکنندگان متن پیشنویس اعلامیه جهانی حقوق بشر بود و طی سالهای ۱۹۵۲ تا ۱۹۶۲ میلادی در سازمان یونسکو بخش ارتباطات جمعی به کار مشغول بود. در سال ۱۹۵۷ و یک سال پس از آن که برادرش امیرعباس به نخستوزیری ایران رسید، وی به سمت معاون وزیر امور خارجه رسید. طی سالهای پس از انقلاب زندگی هویدا در مسافرت میان پاریس و نیویورک میگذشت. هویدا در فرانسه به دلایلی از جمله بنیانگذاری نشریه سینمایی کایه دو سینما، و هم چنین شناخت مسایل جهان عرب شهرت فراوانی داشت.
|
||||||||||
امیرعباس هویدا امیر عباس هویدا (۱۲۹۸–۱۸ فروردین ۱۳۵۸ در تهران) یکی از نخستوزیران ایران در زمان حکومت محمد رضا پهلوی بود. وی ۱۳ سال نخست وزیر بود و ریاست دولت در ایران را بر عهده داشت که این طولانیترین ریاست بر دولت در طول تاریخ ایران بودهاست. علاقه به تولیدات ملیتولید اولین خودرو پیکان در ایران در سال ۱۳۴۸ صورت گرفت. هویدا در خرداد همین سال یک دستگاه پیکان خریداری نمود. نخست وزیر وقت ایران در ساعتهای غیر اداری سفرهای شهریاش را با پیکان انجام میداد که به گفته یکی از مجلات آن زمان این کار نخست وزیر باعث دلگرمی تولیدکنندگان پیکان شده بود چون یک مقام مسئول در کشور به جای اینکه سوار اتومبیلهای خارجی شود از خودرو ساخت میهن استفاده میکند.
|
||||||||||
اسداله عسگراولادی: پول ندارم ماشین نو بخرم!
بخشی از گفت و گو با عسگراولادی در اتاق بازرگانی را میخوانیم :
|
||||||||||
صادق هدایت پلوی غذایش را خالی می خورد، گوشت و مرغش را می گذاشت آخر کار، می گفت:
می خواهم خوشمزگی اش بماند زیر زبانم. از خوردن آن پلو لذت می برد، نه دیگر ولعی داشت برای خوردن گوشت و مرغش، برای
جاهای خوشمزه ی غذا... و لحظه های خوبش را می گذاریم برای بعد،
برای روزی که مشکلات تمام شود. برای روزی که قرار است دیگر مشکلی نباشد، غافل از اینکه زندگی دست و پنجه نرم کردن با همین مشکلات است. یک روزی به خودمان می آییم می بینیم یک عمر در حال خوردن پلو خالی ِ زندگی مان بوده ایم و گوشت و مرغ لحظه ها، دست نخورده مانده گوشه ی بشقاب، دیگر نه حالی هست،
نه میل و حوصله ایی. زیرا اغلب مردم فقط تقلید می کنند |
||||||||||
god vs evil who succeed us
|
||||||||||
|
||||||||||
World Humanitarian Day 19 August
“One day, one message, one goal. To inspire people all over the world to do
something good, no matter how big or small, for someone else.” |
||||||||||
|
||||||||||
|
|
||
شش سیلی که ﺑﺸﺮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ تا حدی ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩه اند. ﺍﻭﻟﯿﻦ سیلی ﺭﺍ ﮐﻮﭘﺮﻧﯿﮏ نواخت. ﺍﻭ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﺮﮐﺰ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﻧﯿﺴﺖ بلکه ﺳﯿﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮔﺮﺩ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻣﯽﮔﺮﺩﺩ. دومین سیلی را نیوتن نواخت. او نشان داد که هیچ نیروی غیبی و هوشمندانه ای موجب سقوط اجسام نمیشود و تنها نیروی جاذبه است که این کار را انجام می دهد. سومین سیلی ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻭﯾﻦ ﻧﻮﺍﺧﺖ. ﺍﻭ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﺷﺮف ﻣﺨﻠﻮﻗﺎﺕ ﻧﺎﻣﯿﺪﻩ ﻣﯿﺸﺪ، نشان ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﺍﺧﺘﻼﻓﯽ ﺑﺎ ﺳﺎﯾﺮ ﺟﺎﻧﺪﺍﺭﺍﻥ ندارد و در اثر تغییر و تکامل موجودات دیگر به وجود آمده است. چهارمین سیلی را نیچه نواخت. او گفت تنها انسان است که می تواند نجات دهنده خود باشد. پنجمین سیلی ﺭﺍ ﻓﺮﻭﯾﺪ ﺯﺩ. ﺍﻭ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻭ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﺑﺸﺮ ﺳﺮﭼﺸﻤﻪ ای ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺁﻥ افکار ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ششمین سیلی را راسل نواخت. او آموخت از اینکه عقیده ای متفاوت با اکثریت داشته باشید نترسید. بسیاری از عقاید که امروز مورد قبول اکثریت هستند، زمانی مورد مخالفت اکثریت بوده اند. |
||
از آدمهـا بُت نسازید، این خیانـت است هم بـه خودتان،هم به خودشـان. خدایـے میشوند کـه، خدایی کردن نمـے دانند! وشما درآخـر مـے شوید، سر تاپا کافـرِ خدایِ خودساختـه.... نیچه |
||
درد
1400 ساله ما! تفاوت ماندلا و قذافی ماندلا و قذافی هر دو آفریقایی بودند، هر دو آزادی خواه بودند، هر دو مبارز بودند، هر دو در مبارزه پیروز شدند، هر دو به محبوبیتِ فراوان رسیدند و هر دو موفق شدند که رهبری کشورهای شان را به دست بگیرند، ماندلا امّا بدون خون ریزی به پیروزی رسید و بدون خون ریزی ادامه داد و قدافی با خون بر مسند نشست و با خون ادامه داد، ماندلا گوشش را برای شنیدن صدای مردم باز کرد و قذافی دهانش را به نعره گشود تا گوش مردم از صدایش پر باشد، ماندلا کتابِ مردم را خواند و قذافی کتابی نوشت و مردم را وادار به خواندن آن کرد. | ||
حکایت کله پاچه
نقل میکنند که روزی سفره ای گسترانیده و
کله پاچه ای بیاوردند. |
||
حکایت سلطان و بادمجان سلطان محمود را در حالت گرسنگى بادمجان بورانى پیش آوردند خوشش آمد، گفت: بادمجان طعامى است خوش.
ندیمى در مدح بادمجان
فصلى پرداخت.
ندیم باز
در مضرت بادمجان مبالغتى تمام کرد. سلطان گفت: اى مردک نه این زمان
مدحش می گفتى؟! |
||
|
||
مگذار که عشق، به عادت دوست داشتن
تبدیل شود!
مگذار که حتی آب دادن گلهای باغچه،
به "عادت آب دادن گلهای باغچه" بدل شود!
عشق، عادت به دوست داشتن و سخت دوست
داشتن دیگری نیست. پیوسته نو کردن خواستنیست که خود پیوسته،
خواهان نو شدن است و دگرگون شدن.
تازگی، ذات عشق است و طراوت، بافت
عشق.
چگونه میشود تازگی و طراوت را از عشق
گرفت و عشق همچنان عشق بماند؟
عشق، تن به فراموشی نمیسپارد، مگر یک
بار برای همیشه.
جام بلور، تنها یک بار میشکند.
میتوان شکستهاش را، تکههایش را، نگه داشت. اما شکستههای جام،
آن تکههای تیز برنده، دیگر جام نیست. احتیاط باید کرد.
همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی
کنیم، عشق نیز. بهانهها، جای حس عاشقانه را خوب میگیرند...!
یک عاشقانه آرام /
نادر ابراهیمی
|
||
... وقتی می خوای بدونی تو محله ی
پولدارا هستی یا وسط گداها، به زباله هاشون نگاه کن. اگه نه اثری
از زباله دیدی نه از سطلش بدون که اهل محل خیلی پولدارن. اگه سطل
دیدی اما اثری از زباله نبود مردم پولدارن ولی نه خیلی! اگر زباله
ها کنار سطل ها ریخته بود معلومه که مردن نه پولدارن نه گدا. اگر
فقط زباله دیدی و اثری از سطل نبود، مردم فقیرن و اگه مردم توی
زباله ها می لولیدن خیلی گدان...!
گل های معرفت
(مجموعه داستان)/ اریک امانوئل اشمیت
|
||
|
||
Dictators rule
|
||
|
||
Freedom Speech
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|