ՇԱՐՂԻ

Sharghiye_Ghamgin

ՇԱՐՂԻ

Sharghiye_Ghamgin

Sep2024

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی...

دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی...

https://s32.picofile.com/file/8478586418/azadi.jpg

پرسیدم : چرا پرواز نمیکنی ؟
نامت که آزادیست رها باش و برو
گفت : ققنوسی که از سرزمینش برود دیگر ققنوس نیست پرستوست .

هربرت کریم مسیحی

همیشه باید یکی را داشته باشی که با وجود اینکه می داند تو بدی اما به هرحال دوستت داشته باشد. من می دانم که بد هستم اما چه می توان کرد؟ اگر تو پیشم بیایی من خوشبخت ترین آدم دنیا خواهم شد، از آن پس دیگر آدم بدی نخواهم بود...
ویلیام سارویان

Միշտ պետք է ունենալ մեկին, ով իմանալով հանդերձ,որ դու վատն ես, այնուամենայնիվ սիրում է քեզ: Ես գիտեմ,որ ես վատն եմ, բայց ինչ կարող եմ անել: Եթե դու ինձ մոտ գաս,ես կլինեմ աշխարհի ամենաերջանիկ մարդը: Ես կդադարեմ այլևս վատ մարդ լինելուց
Վ. Սարոյան

 

عصر اسطوره ها

https://s32.picofile.com/file/8478514918/Delon_Mifune.jpg

آلن دلون و توشیرو میفونه

پشت صحنه آفتاب سرخ 1971

قصه از آنجا شروع شد
که از عادت کردن فرار کردیم
و..
به فرار کردن عادت کردیم
((زویا پیرزاد))

طلوع شهریور 1355 غروب آبان 1391

گنجشک کوچک من باش
به تو گفتم: «گنجشک کوچک من باش
تا در بهار تو من درختی پرشکوفه شوم».
و برف آب شد، شکوفه رقصید، آفتاب درآمد.
من... به خوبی ها نگاه کردم و عوض شدم
من... به خوبی ها نگاه کردم
چرا که تو خوبی و این همه اقرارهاست،
بزرگ ترین اقرارهاست.
من... به اقرارهایم نگاه کردم
سال بد رفت و من زنده شدم
تو لبخندی زدی و من برخاستم
دلم می خواهد خوب باشم
دلم می خواهد تو باشم و
برای همین راست می گویم
نگاه کن
با من بمان...

سال‌های سال است که آرزوهایت را می‌کشی اما روزی فرا می‌رسد و می‌فهمی که می‌توانی زندگی‌ات را بر هیچ بنا کنی.

می‌فهمی که سراپای هرچه می‌طلبی؛ سراب ا‌ست!

سنگینی پدیده‌ها را در مقابل عمق خویش خواهی ‌فهمید..

و آن لحظه‌ایست که ‌توان آن را داری دیگر یاد آروزهایت نیفتی و شکل خیال‌پردازی‌هایت را تغییر دهی.

فرازی از رمان آخرین انار دنیا اثر بختیار علی شاعر و نویسنده کُرد

...چرا این ملت به من پشت کردند؟....

گفتم اعلیحضرت می دانید دلیلش چیست؟

کاراکتر بشر اینست!

برایشان تعریف کردم که یک روز در هواپیما یک روزنامه ای پخش کردند، یک روزنامه معروف سوئیسی که در مورد کشور سوئد مقاله عجیبی نوشته بود،

کشوری که در آن همه مقررات برای راحتی مردم است و همه جور راحتی اجتماعی و مالی مردم فراهم است ، اما از همه جای دنیا خودکشی در آن بیشتر است،

می دانید چرا؟! چون مرفهند ، همه چیز دارند و از خوشحالی دست به خودکشی می زنند

در همان روزنامه نوشته بود که در ایران نباید  اسم حرکتی را که شده انقلاب گذاشت، اسمش را باید گذاشت خودکشی مردم ایران!...

گفتم اعلیحضرت همین است ، این خودکشی مردم ایران بود..

بعد اعلیحضرت نفس عمیقی کشید و گفت:

بعدها می بینند با این کاری که کردند، به کجا خواهند رسید....

گفتگوی دکترامیراصلان افشار با محمدرضاشاهِ بزرگ

http://amiraslanafshar.com/?i=1

 

https://s32.picofile.com/file/8478484450/mary_magdalane.gif

مسیح بر بالای کوهی بود.

زنی را کشان کشان نزد او آوردند.

می خواستند مسیح را وادار به کاری کنند که در هر دو صورت محکوم شود.

گفتند که این زن زنا کار است و حکمش سنگسار، چه کنیم؟  

مسیح سرش را زمین دوخته بود و با انگشت دست بر زمین نقشی می کشید، پاسخی نـداد.

دوباره صدایش کردند و گفتند که حکمش را صـادر و اجرا کن، او زناکار است.
مسیح گفت: هر کسی که در میان شما گناهکار نیست، سنگ اول را بزند. و دوباره سرش را زمین دوخت.

آرام آرام مردمی که آمده بودند، یک به یک خارج شدند و کسی جرات نکرد که سنگی بزند.

مسیح ماند و آن زن.  پس از زمانی، سرش را بلند کرد و زن تنها را دید.

پرسید چه شد؟

زن گفت هیچ کس آقا سنگی نزد، همه رفتند.

مسیح گفت: تو هم برو... و سعی کن زندگی خوبی در پیش بگیری.

هرگز آرزو نکرده‌ام
یک ستاره درسراب آسمان شوم
یا چو روح برگزیدگان
همنشین خاموشِ فرشتگان شوم
هرگز از زمین جدا نبوده‌ام
با ستاره آشنا نبوده‌ام
روی خاک ایستاده‌ام
با تنم که مثل ساقهٔ گیاه
باد و آفتاب و آب را
میمکد که زندگی کن

فروغ فرخزاد

دو اسطوره جاودان هنر
فریدون و فروغ فرخزاد
که دیگر مانند آنها یافت نخواهد شد

 

Անտառում

Մի փոքրիկ թռչուն ծառի վրայից
Ինձ երգի ձրի դասե՜ր է տալիս.
Հողն՝ համբերության,
Մեղուն՝ աննկատ ջանասիրության,
Արմատը՝ օգնում կառչել մայր հողին.
***
Առու և վտակ
Ամեն ձորակից
Մի կաթիլ ջրով բարիք անելու հորդո՜ր են կարդում.
Լեռը՝ ստիպում
Գլուխ չթեքել ու հպարտ մնալ,
Թիթեռը՝ հուշում
Գոհ լինել թեկուզ մի օրվա կյանքից.
Իսկ հսկա կաղնին հեռվից խրատում՝
Եթե մահանալ՝ կանգնա՛ծ մահանալ.
***
Եվ այն էլ ո՛չ թե
Դժվա՜ր,
Տանջանքո՜վ
Ու… մարդավարի՝
Գլուխը ահից խփելով պատին.
Այլ՝ ծառավարի՛,
Այլ՝ քարավարի՛-
Հանգի՜ստ,
Հպա՜րտ ու
Արժանապատի՜վ..

Գևորգ Էմին
K
arlen Muradyan(Gevorg Emin)

در جنگل

پرنده ای کوچک از فرازِ درختی

به من رایگان درس موسیقی می داد

زمین : بردباری

زنبورعسل : تلاش ورزیِ بی پاداش

ریشه : پایداری در خاک

جویباران و تند آب  ها به هر ریزش

به قطره ای آب، نیکی کردن را اندرز میدهند

کوه اصرار می ورزد

سرافراز مانی و سر خم نکنی.

پروانه  به یاد می آرد

از زندگانیِ یک روزه هم ، حتی راضی باشی....

و درختِ غول پیکرِ بلوط ، از دور ، نصیحت کنان می گوید:

-اگر که باید مٌرد!

ایستاده باید مٌرد

آنهم نه به تردید و دشواری

شکنجه بار و...انسان وار...

سر از وحشت به دیواری فرو کوبان...

بل درخت وار و سنگ آسا...

آسوده و مغرور و شایسته...

گوورگ اِمین

تو دوباره خواهی آمد و مرا افسون خواهی کرد با یک افسانه خیالی
تو غبار روح مرا می زدایی بسان مهتاب
با نگاه طلاگونه ات و حرف های جانانه ات که فقط از تو برمی آید.
به گرمی آغوش خواهی گشود با طراوت، گلهای ناشناس دنیای باکره ات را
خواهی افروخت و خواهی گسترد.
ما درکنار هم مینشینیم فارغ از تکرار و تباهیِ زندگانیِ روزمره.
اندوه تارک قلبم، اندیشه های تاریک جانم توسط چهره نورانی ات زدوده خواهد شد.
رنج ها در کنارت خاطراتی شیرین و حرف ها نصیحت و درخششی دگرگونه خواهد گرفت.
در قلب سیاه شب و در تاریکی دنیا ، آتش جاودان روحِ مان را خواهیم افروخت.
و درودهامان را عاشقانه نثار انسان ها و آسمان دوردست خواهیم کرد...
تو خواهی آمد

Դու կգաս ու կրկին հեքիաթով կդյութես,
Լուսերես կըցրես մառախուղն իմ հոգու,
Ոսկեշող հայացքով և քնքուշ խոսքերով, որ գիտես միայն դու։
Կըփարվես մեղմորեն, կըփռես, կըվառես անթառամ
Կուսական աշխարհիդ ծաղիկներն անծանոթ,
Կընստենք իրար մոտ, և հեռու կլինի առօրյան միաձայն ու աղոտ։
Սև թախիծն՝ իմ սրտից, մութ խոհերն՝ իմ հոգուց կըգնան
Լույսիդ դեմ կըցրվեն ըստվերները մռայլ,
Տառապանքը քեզ հետ՝ քաղցր հուշ, և խոսքերը՝ խորհուրդ կըդառնան, կըհագնեն ուրիշ փայլ։
Մթագին գիշերում, աշխարհում մթամած, խավարում,
Կըվառենք չմեռնող, չմարող կըրակը մեր հոգու,
Մեր ողջույնը սիրով կընետենք և՛ մարդկանց, և՛ երկրին, և՛ հեռուն ես ու դուն։

Դու կգաս
Վահան Տերյան

بعضی ها  تو زندگی جریان دارن و رد پاشون همیشه باقی میمونه...و اثر گذارن
مارگارت دختر خیلی مهربونیه
چند سالی هست که میشناسمش
اون دستگیرِ خانوادشه

و از مادر بیمارش مراقبت و پرستاری میکنه...
راستشو بخواهید من با توجه به شرایط جسمی و روحیم خیلی انگیزه برای ادامه کار نداشتم .
ولی مشاهده مارگارت جوان و پرانرژی به من انرژی داد...
حتی گاهی به اون سرمیزدم
 و از مصاحبت با او ...همه آلامم را فراموش و آرامش دل انگیزی بهم دست می داد
داستان زندگی از آنجایی آغاز میشه که آدما در ارتباط با دیگران آرامش میگیرن
اگر این ارتباط قلبی و با مهربانی توام باشه ...میتونه سرمنشا تحول باشه
اگر با نامهربانی و نبود عشق باشه میتونه منشا نفرت و حسادت باشه...
به این صورته که خود واقعی تو این آدما گم میشه..
البته من هردوشو تو زندگیم دیدم
ولی هر چقدر سنم بالاتر رفت دلم نازکتر و شکننده تر شد...
تا اینکه تنهای تنها شدم...
من مهربانی را دوست دارم...

Sharghiye ghamgin

کاش من دو نفر بودم. یکی حرف می‌زد و یکی دیگر گوش می‌داد، یکی زندگی می‌کرد و آن یکی به تماشای او می‌نشست. چه خوب می‌توانستم خودم را دوست داشته باشم!
همه می میرند
سیمون دوبوآر
 

Make America shit again!!

https://s32.picofile.com/file/8478586826/kamala_obama.jpg

تکرار تاریخ!!

نامزد دموکرات ها(کامالا هریسِ هندی زاده(نسخه جمهوری اسلامی)) : وعده ساخت 3 میلیون واحد مسکونی مقرون به صرفه جدید طی 4 سال

 تخفیف مالیاتی برای سازندگانی که برای خانه اولی‌ها مسکن بسازند!

تخفیف مالیاتی 6 هزار دلاری برای خانواده‌های دارای فرزند جدید!...

 

I stand at the door, and knock: if anyone hear my voice, and open the door, I will come in to him, and will sup with him....

 

«Ահա ես դռան առաջին կանգնած եմ և թակում եմ. եթե մեկը լսի իմ ձայնը և դուռը բացի, կմտնեմ նրա մոտ և ընթրիք կանեմ նրա հետ, և նա ինձ հետ»

 

من پشت در ایستاده در را می‌کوبم اگر کسی صدای مرا بشنود و در را باز کند، وارد می‌شوم و با او شام خواهم خورد و او نیز با من.

مسیح
"مکاشفه یوحنا"

نه! رفیق جان! تسلیم نشده ام
اما بد جوری خسته شده ام
همیشه خلاف جریان شنا کردن
کلاً دشوار است و نفس شکن.
بیرون به ساحل آمدم تا بیاسایم
دمی از کنار به جریان نگاه کنم
شاید بیاندیشم و به صرافت افتم
چگونه تجدید و ترمیم قوا کنم.
هایکاز کوتانجیان


Չէ, ընկեր ջան, չեմ հանձնվել
Բայց ահավոր շատ եմ հոգնել
Լողալ հոսքին միշտ հակառակ
Շատ դժվար է, առհասարակ։
Դուրս եկա ափ՝ հանգստանամ
Հոսքին մի քիչ կողքից նայեմ
Գուցե խորհեմ ու հասկանամ
Թե ուժերս ոնց խնայեմ
Հայկազ Քոթանջյան

من تنها مى مانم روى ساحل جاى پاهاى تو مانده در گل

بیهوده مى میرد در سینه دل و خبر مى دهد از جدایى

آبى آسمان چه غمگین است قلب من سنگ سخت زمین است

آنچه مانده از عشق فقط این است که تو دیگر هرگز نمى آیى

آه ای ساعات غم خداحافظ بیهوده منتظر نمان زندگی با تو هم

خداحافظ اکنون شب میمیرد روی ما

please listen and enjoy

 

حتی الان که نیمی از عمرم را یا شاید هم بیشتر طی کرده ام، از خیلی چیزها سر در نمی آورم.

به مغزم فشار می آورم، گره به پیشانی می اندازم و آخرِ سر ، باز هم گوشم را به سمتِ ضربانِ قلبم می گیرم.

خب...، حالا به هر حال، رفاقت و دوستی در روزهای مضیقه و تنگنا معلوم می شود؟

 آن طور که مردم می گویند؟یا نه؟!

مادر بزرگِ دوستم می گفت: مضیقه و تنگنا آدم را خراب می کند، چطور ممکن است آدمی که در تنگنا افتاده رفیق خوبی باشد؟

با دلِ تنگ چه رفاقتی؟

اما قضیه کلاً فرق می کند وقتی که جیب و شکم پر هستند،...هم لبخند سر جایش است، هم برق چشمها،

هر چقدر دلت می خواهد با او دوستی کن.

مادربزرگِ دوستم زنِ دانایی بود اما من احساساتم جریحه دار می شد که زنی هر چقدر هم رنج کشیده و بلا دیده، درباره دوستی و رفاقت چنین تصورات پوچی داشته باشد.

اگر شخصِ غریبه ای بود، باز یک چیزی...، اما مادر بزرگِ دوستم؟!

وقتی پدر بزرگِ خودم هم که تمام عمرش در تبعید به هدر رفته بود، از دهانش پرید که دوستی چیزِ موقتی است، گریه کردم.

دربِ اطاق خواب را بستم و زار زار گریه کردم... چطور؟.... بدون دوست چه زندگی؟!... اگر دوست و رفیقی نداشته باشی پس برای چی زندگی می کنی؟...

آن موقع... این طور فکر می کردم...
بخشی از داستانِ کوتاهِ «بومرنگ»

نوشته  مِهِر ایسرایلیان

Նույնիսկ հիմա, երբ կյանքիս կեսը, գուցե շատը ապրել եմ, շատ բաներ չեմ հասկանում: Միտքս լարում եմ, ճակատս կնճռոտում ու վերջում էլի ականջս թեքում սրտիս զարկերի կողմը: Հիմա ընկերությունը նեղության մե՞ջ է երևում, ինչպես ժողովուրդն է ասում, թե չէ: Ընկերոջս տատն ասում էր, թե նեղությունը փչացնում է մարդուն, ոնց կարող է նեղության մեջ ընկած մարդը լավ ընկեր լինել: Նեղված սրտով ի՞նչ ընկեր: Այ ուրիշ բան, երբ գրպանն ու փորը լիքն են: Թե ժպիտն է տեղը, թե աչքերի փայլը, ինչքան ուզում ես հետը ընկերություն արա: Ընկերոջս տատն իմաստուն կին էր, բայց ես վիրավորվում էի, որ թեկուզ տանջված, տառապալի կյանք տեսած մի կին ընկերության մասին նման սին պատկերացումներ կարող է ունենա: Եթե օտար լիներ, էլի ոչինչ, բայց ընկերոջս տա՞տը: Երբ գերության ու աքսորի մեջ կյանքը մսխած պապս բերանից թռցրեց, թե ընկերությունը ժամանակավոր է, լաց եղա: Կողպեցի ննջասենյակի դուռը ու հոնգուր հոնգուր լաց եղա: Ո՞նց, բա առանց ընկեր ինչ կյանք: Որ ընկեր պիտի չունենաս, էլ ինչի համար ես ապրում, մտածում էի այն ժամանակ
Մհեր Իսրայելյան, Բումերանգ

https://s32.picofile.com/file/8478484468/BOOMERANG2.jpg