 |
محسن فروغی، از پدرش محمدعلی فروغی نقل
میکند که «وقتی من نماینده اول ایران در جامعه ملل
شدم و به کشور سوئیس رفتم، آتاتورک به کلیه سفرا و وزرای مختار
مقیم آنکارا گفته بود “بزرگترین شخصیتی که در این مجمع عضویت دارد،
فروغی سفیر ایران است. من تاکنون مردی به این جامعی و وطنپرستی و
مطلعی ندیدم. کاش مملکت من هم یک فروغی داشت”. شاید همین اظهارنظر
آتاتورک باعث شد من در جامعه ملل به ریاست انتخاب شوم.»
.....
|
 |
|
برگی
از خاطرات وی در وزارت عدلیه رضا شاه:
من
در وزارت عدلیه مدتی نماندم ولی چیزی نگذشت که چون بر طبق همان قانون تشکیلات می
خواستند دیوان تمیز را تاسیس کنند تکلیف ریاست آن را به من کردند و پذیرفتم و همان
قانون اصول محاکمات حقوقی را به وسیله دیوان تمیز به جریان انداختم. آن گاه با
مرحوم مشیرالدوله و آقای حاجی سید نصرالله تقوی و دو سه نفر دیگر کمسیونی تشکیل
داده به تهیه و تنظیم قانون اصول محاکمات جزایی پرداختیم، و این کار در موقعی بود
که مجلس شورای ملی تعطیل بود، و آن تعطیل قریب سه سال طول کشید ومجددا منعقد نشد
مگر بعد از شروع جنگ بین الملل. معهذا وقتی که ما قانون اصول محاکمات جزایی را تمام
کردیم آن را هم به عنوان قانون موقتی به جریان انداختیم.
اما تصور نکنید
این کارها به آسانی انجام گرفت. کشمکشها کردیم، لطائف الحیل به کار بردیم، با
مشکلات و دسیسه ها تصادف کردیم که مجال نیست شرح بدهم. من جمله این که مقدسین، یعنی
مزدورهای (آنان)، چماق شریعت را نسبت به قوانین بلند کردند و در ابطال و مخالفت
آنها با شرع شریف حرف ها زدند و رساله ها نوشتند که از جمله به خاطر دارم که یکی از
آن رساله ها اول اعتراض و دلیلش بر کفری بودن آن قوانین این بود که در موقع چاپ
کردن آنها فراموش شده بود که ابتدا به بسم الله الرحمن الرحیم!! بشود.....
ستایندگان:
استاد
ملک الشعرای بهار، استاد
مجتبی مینوی،
علامه قزوینی،
میرزا ابوالحسن جلوه، میرزا
طاهر تنکابنی، استاد
جلال همایی،
حسین سمیعی،
حبیب یغمایی، میرزا
عبدالعظیم قریب،
داریوش آشوری،
موسی غنی نژاد و
صدها دانشمند دیگر خدمات فرهنگی فروغی را ستودهاند.
علیاکبر سیاسی شخصیت فروغی را مانند یک تابلوی
نقاشی گرانبها میداند. برای اینکه بهتر به زیبایی آن پی ببریم باید چند قدم به عقب
برویم. وی از فنون ادب بهره کافی و حظی وافر داشت. نویسنده و منشی کمنظیری بود.
سخنسنج، سخنشناس، خطیب، ادیب، مورخ و دانشمند بود.
علیاصغر حقدار در پیشگفتار کتاب آداب مشروطیت
دول اشاره میکند که «فروغی یکی از نادرترین روشنفکران با بصیرت ایرانی بود که حلقه
ارتباط میان گفتمان فرهنگی و کنش سیاسی را در خود بوجود آورد.»
اقدامات مهم
|
آینده سیاسی
محمدعلی فروغی در دوران قاجار، به سبب
نزدیکیاش به دنیای سیاست در جریان وقایع و اتفاقات دربار هم قرار میگرفت و همین
آگاهی باعث خشم و دلزدگیاش ازپادشاهانی شد که هم منشا فساد اقتصادی در کشور بودند
و هم ناهنجاریهای اخلاقیشان را نمیپسندید.
او کسی است که در پایان
دادن به سلطنت قاجار نقش داشته و برای تشکیل مجلس موسسانی که نهایتا به پادشاهی
رضاشاه منجر شده تلاش کرده است.
فروغی بعدها در جریان
انتقال قدرت به محمدرضا پهلوی و تاجگذاری او هم نقش مهمی ایفا کرد.
محمدعلی فروغی در بخشی از
یادداشتهایش درباره مظفرالدین شاه مینویسد: «سبحان الله چه بگویم که شقاوت و
نفسانیت و دنائت و رذالت انسان به چه درجه میرسد. عمده تعجب من این است که این شاه
با وجود متشکل بودن به شکل انسان چرا این طور از عقل و تمیز و تصرف و خودداری و
سایر صفات انسانیت بیبهره است.» در ادامه او به دهن بین و خرافاتی بودن شاه اشاره
میکند و مینویسد: «از رعد و برق میترسد و هر وقت هوا منقلب میشود باید سید
بحرینی او را زیر عبای خود گرفته ورد بخواند و رعد و برق را از او دور کند….صحبت
مجلس او تماما لغویات و شهوانیات است به طورهای رکیک و شنیع.»
.... و این است مملکت ما
خداوند اصلاح کند. |
 |
کبرای امروز و دیروز

http://upload.iranvij.ir/images_shahrivar/13164356522.jpg |
 |

تا به
حال لای یک عالمه کتاب عشق بازی کرده ای ... ؟ |
 |
|
ناطور دشت
|
The Catcher in the Rye |
هولدن کالفیلد نوجوانی هفده ساله است
که در لحظهٔ آغاز رمان، در یک مرکز درمانی بستری است و ظاهراً قصد دارد
آنچه را پیش از رسیدن به اینجا از سر گذرانده برای کسی تعریف کند و
همین کار را هم میکند، و رمان نیز بر همین پایه شکل میگیرد. در زمان
اتفاق افتادن ماجراهای داستان، هولدن پسر شانزده سالهای است که در
مدرسهٔ شبانهروزی «پنسی» تحصیل میکند و حالا در آستانهٔ
کریسمس
به علت ضعف تحصیلی (چهار درس از پنج درسش را مردود شده و تنها در درس
انگلیسی نمرهٔ قبولی آورده است) از دبیرستان اخراج شده و باید به
خانهشان در
نیویورک
برگردد. تمام ماجراهای داستان طی
همین سه روزی (شنبه، یکشنبه و دوشنبه) که هولدن از مدرسه برای رفتن به
خانه خارج میشود اتفاق میافتد. او میخواهد تا چهارشنبه، که نامهٔ
مدیر راجع به اخراج او به دست پدر و مادرش میرسد و آبها کمی از آسیاب
میافتد، به خانه باز نگردد. به همین خاطر، از زمانی که از مدرسه خارج
میشود، دو روز را سرگردان و بدون مکان مشخصی سپری میکند و این دو روز
سفر و گشت و گذار، نمادی است از سفر هولدن از کودکی به دنیای جوانی و
از دست دادن معصومیتش در جامعهٔ پُر هرج و مرج آمریکا. |

من همیشه به اشخاصی که از دیدنشان ابداً
خوشحال نمیشوم, مجبورم بگویم از دیدنتون خیلی خوشوقت شدم. با این حال
اگر آدم بخواهد توی این دنیا جل و پلاسش را از آب در بیاورد, مجبور است
که از این جور مزخرفات به مردم تحویل بدهد...!
ناطور دشت، جی.دی.سلینجر |
|
من امیدوارم وقتی مردم , یک
آدم با فهم و شعوری پیدا بشود و جنازه ی مرا
توی رودخانه ای , جایی بیندازد . هر جا که میخواهد باشد , ولی فقط توی
قبرستان , وسط مرده ها چالم نکنند . روزهای یکشنبه می آیند و روی شکم
آدم دسته گل میگذارند , و از این جور کارهای مسخره . وقتی که ادم زنده
نباشد , گل را میخواهد چه کار ؟ مرده که به گل احتیاج ندارد .
ناطور دشت،
جی.دی.سلینجر |
 |
|
|
کتابی که هیچ گاه کهنه نخواهد
شد ... ما مالک امید و آزادی
هستیم.مااکنون درمیان مردمی زندگی میکنیم که افکارشان از خودشان است، و تن به تسلط
سه پایه ها نمی دهند.آنها ، سه پایه را تا به حال با شکیبایی تحمل کرده اند، ولی هم
اکنون سرگرم فراهم آوردن وسایل جنگ با سه پایه ها هستند...
قسمت آخر کتاب کوه های
سفید ، از سه گانه "شهر طلا و سرب، برکه آتش و کوه های سفید" اثر جان کریستوفر،
رمان دوست داشتنی دوران کودکی ام که بارها آنرا خوانده ام |
 |
 |
قلعه حیوانات ، جرج اورول او ادعا
میکرد که سرزمین اسرار آمیزی به نام کوه آبنبات قندی وجود دارد که همه
ی حیوانات بعد از مرگ به آنجا میروند . این سرزمین در گوشه ای از آسمان
, بالاتر از ابرها قرار دارد . در آنجا هفت روز هفته تعطیل است . در
تمام فصول سال شبدر وجود دارد و بر درخت ها حبه های قند و کیک می روید
. |
 |
|
خلاصه کتاب قلعه حیوانات!
پیش از انقلاب (فصل
شعار و آرمان گرایی):(فصل 1)
«بشر یگانه دشمن واقعی ماست. بشر را از صحنه دور سازید،
ریشه گرسنگی و بیگاری برای ابد خشک میشود. بشر یگانه مخلوقی است که مصرف میکند
و تولید ندارد. نه شیر میدهد، نه تخم میکند، ضعیفتر از آن است که گاوآهن بکشد و
سرعتش در دویدن به حدی نیست که خرگوش بگیرد. معذلک ارباب مطلق حیوان است. اوست که
آنها را به کار میگمارد، و از دسترنج حاصله فقط آنقدر به آنها میدهد که نمیرند،
و بقیه را تصاحب میکند.»
زمینه های انقلاب (تدوین
قانون اساسی آرمان شهر!):(فصل 2)
هفت فرمان:
۱. هر چه دوپاست دشمن است.
۲. هر چه چهارپاست یا بال دارد، دوست است.
۳. هیچ حیوانی لباس نمیپوشد.
۴. هیچ حیوانی بر تخت نمیخوابد.
۵. هیچ حیوانی الکل نمینوشد.
۶. هیچ حیوانی حیوانکُشی نمیکند.
۷. همه حیوانات برابرند.
اوایل انقلاب: (فصل 3)
«نه کسی دزدی میکرد و نه کسی از سهم جیرهاش شکایتی
داشت. از نزاع و گاز گرفتن و حسادت که از عادات زندگی ایام گذشته بود تقریباً
اثری نبود.»
«بنیامین، الاغ پیر، بعد از انقلاب کوچکترین تغییری نکرده
بود. کارش را با همان سر سختی و کُندی دوران جونز انجام میداد، نه از زیر بار
کار شانه خالی میکرد و نه کاری داوطلبانه انجام میداد. هیچگاه دربارهٔ انقلاب و
نتایج آن اظهار نظر نمیکرد و وقتی از او میپرسیدند: مگر خوشحالتر از زمان جونز
نیست، فقط میگفت: خرها عمر دراز دارند. هیچکدام شما تا حال خر مرده
ندیدهاید. و دیگران ناچار خود را به همین جواب معماآمیز قانع میساختند. »
فصل 5 : تا این وقت حیوانات
به دو دسته مساوی تقسیم شده بودند...
فصل 6 : یک بار دیگر حیوانات
به طرز مبهمی احساس ناراحتی کردند. ارتباط نداشتن با بشر، معامله تجاری نکردن،
پول به کار نبردن مگر اینها جزو تصمیمات اولین جلسه فتح و ظفر پس از اخراج
جونز(شاه) نبود؟
ناپلئون: رفقا میدانید مسئول این قضیه کیست؟ آیا دشمنی
راکه شبانه آمده و آسیاب ما را واژگون ساخته میشناسید؟ سنوبال!
«باکسر گفت: خوب پس قضیه صورت دیگری پیدا کرد! البته اگر
رفیق ناپلئون چنین میگوید حتماً صحیح است. » «قلعهٔ حیوانات، قلعهٔ
حیوانات، هرگز از من به تو آسیبی نخواهد رسید!»
بعد از سی و اندی سال:
فصل 9 : در واقع خاطره دوره
جونز (شاه!) تقریباً محو شده بود. میدانستند که زندگی امروزشان سخت و خالی است، غالباً
گرسنهاند، سردشان است و معمولاً جز هنگام خواب کار میکنند؛ ولی بی شک روزهای قدیم
از امروز هم بدتر بوده است!!!!!
فصل 10 : مزرعه به تحقیق!
غنیتر شده بود، بدون اینکه حیوانات به استثنای خوکها و سگها، غنیتر شده
باشند.
«چهارپا خوب، دوپا بهتر!»
«همهٔ حیوانات برابرند اما بعضی
برابرترند. »
«حیوانات خارج، از خوک به آدم و
از آدم به خوک و باز از خوک به آدم نگاه کردند ولی دیگر امکان نداشت که یکی را از
دیگری تشخیص دهند.» |
 |
اسکندر و دیوژن
حکیم
معروفی است از حکمای کلبی به نام دیوژن که مسلمین به او می گفتند دیوجانس،
و آن شعر معروف مولوی در دیوان شمس اشاره به اوست:
دی شیخ با
چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و
دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند
یافت می نشود گشته ایم ما
گفت آنچه
یافت می نشود آنم آرزوست
داستان
مربوط به همین دیوژن است که می گویند در روز چراغ به دست گرفته بود و راه
می رفت. گفتند: چرا چراغ به دست گرفته ای؟ گفت: دنبال یک چیزی می گردم.
گفتند: دنبال چه می گردی؟ گفت: دنبال آدم. |
 |
|
اسکندر بعد از
آنکه ایران را فتح کرد و فتوحات زیادی نصیبش شد، همه آمدند در مقابلش کرنش و تواضع
کردند. دیوژن نیامد و به او اعتنا نکرد. آخر دل اسکندر طاقت نیاورد، گفت ما می رویم
سراغ دیوژن. رفت در بیابان سراغ دیوژن. او هم به قول امروزیها حمام آفتاب گرفته
بود. اسکندر می آمد. آن نزدیکیها که سر و صدای اسبها و غیره بلند شد او کمی بلند
شد، نگاهی کرد و دیگر اعتنا نکرد، دو مرتبه خوابید تا وقتی که اسکندر با اسبش رسید
بالای سرش. همان جا ایستاد. گفت: بلند شو. دو سه کلمه با او حرف زد و او جواب داد.
در آخر اسکندر به او گفت: یک چیزی از من بخواه. گفت: فقط یک چیز می خواهم. گفت: چی؟
گفت: سایه ات را ازسر من کم کن. من اینجا آفتاب گرفته بودم، آمدی سایه انداختی و
جلوی آفتاب را گرفتی. وقتی که اسکندر با سران سپاه خودش برگشت، سران گفتند: عجب آدم
پستی بود، عجب آدم حقیری! آدم یعنی اینقدر پست! دولت عالم به او رو آورده، او می
توانست همه چیز بخواهد. ولی اسکندر در مقابل روح دیوژن خرد شده بود.
جمله ای گفته که
در تاریخ مانده است، گفت: «اگر اسکندر نبودم دوست داشتم دیوژن باشم » . ولی در حالی
که اسکندر هم بود باز دوست داشت دیوژن باشد. اینکه گفت: «اگر اسکندر نبودم » برای
این بود که جای به اصطلاح عریضه خالی نباشد. |
حسنک کجایی!
« دیر وقت بود ،
خوشید به کوه های مغرب نزدیک می شد.
گاو قهوه ای رنگ سرش را از آخور بلند کرد و صدا کرد « ما... ما ... ما » یعنی من
گرسنه ام حسنک کجایی؟
گوسفند سفید پشمالو پوزه ای به زمین کشید و چون علفی پیدا نکرد صدا کرد « بع ...
بع... بع » یعنی من گرسنه ام حسنک کجایی؟...
در همین وقت صدای سگ با وفای خانه که بیرون طویله نشسته بود، بلند شد « واق ...
واق... واق » یعنی حسنک دارد می آید » .
حسنک پیدا آمد بی بند ، جبه ای داشت حبری رنگ به سیاه می زد
، خلق گونه ، و ردایی سخت پاکیزه و دستاری نیشابوری .... در
این میان احمد جامه دار بیامد سوار، و روی به حسنک کرد و پیغامی گفت که خداوند
سلطان می گوید: « این آرزوی توست که خواسته بودی که چون پادشاه شوی ما را بر دار کن
، ما بر تو رحمت خواستیم کرد، اما امیر المومنین نبشته است که تو قرمطی شده ای و به
فرمان او بر دار می کنندت، حسنک البته هیچ پا سخ نداد» .
بز سیاه
سری جنباند و صدا کرد « مع ... مع ...مع » یعنی من گرسنه ام حسنک کجایی؟
حسنک
کجایی؟
حسنک کجا...
حسنک...
حسن...
حسن آقا !
آقای حسن قریبی !!!
- جانم با منی؟
آره بابا کجایی ؟ بد جوری تو خودتی .
- ببخشید!
نه تو فکر بودجه 96 ام که چه جوری ببندمش، خوزستان و
آلودگی هواشو چیکار کنم ،برجام چی میشه خاک تو سرم...انتخاباتو بچسب.... |
 |
|
مکبث مکداف:
اسکاتلند همان جا بود که هنوز هست؟
راس: دریغا، سرزمینِ نگون بخت که از به یاد آوردنِ خود نیز بیمناک است. کجا می
توانیم او را سرزمینِ مادری بنامیم که گورستانِ ماست؛ آن جا که جز از همه-جا-بی
خبران را خنده بر لب نمی توان دید؛ آن جا که آه و ناله ها و فریاد هایِ آسمان شکاف
را گوشِ شنوایی نیست. آن جا که... چون ناقوسِ عزا به نوا درآید کمتر می پرسند که از
برای ِ کی ست، و عمرِ نیک مردان کوتاه تر از عمرِ گُلی است که به کلاه می زنند؛.. |
Macbeth
Act 4, Scene 3, Page 7
MACDUFF
Is Scotland the same as
when I left it?
ROSS
Alas, our poor country!
It’s too frightened to look at itself. Scotland is no longer the land where
we were born; it’s the land where we’ll die. Where no one ever smiles except
for the fool who knows nothing. Where sighs, groans, and shrieks rip through
the air but no one notices. Where violent sorrow is a common emotion. When
the funeral bells ring, people no longer ask who died. Good men die before
the flowers in their caps wilt. They die before they even fall sick.
|
ՀԻՄԱ ԼՌՈՒՄ ԵՄ
Հիմա լռում եմ...
Հիմա չեմ խոսում...
Ես, որ այդպես էլ իմ ամբողջ կյանքում
Չհասկացա, թե ինչ բան է լռելը,
Ես, որ ունեցել եմ անհանգիստ լեզու,
Ես, որ սովոր եմ շաղակրատել
Սիրուց և սիրո մասին ամեն ժամ,
Ես, որ տուժել եմ լեզվիս երեսից,
Ամեն ինչ ասել տեղին, անտեղի.
Ես, որ երգել եմ մենության պահին,
Ասել է` դարձյալ խոսել եմ մենակ,
Հիմա չեմ խոսում...
Հիմա քեզ հետ եմ,
Հիմա լռում եմ...
Գուցե այդպես է միշտ լինում կյանքում,
Երբ որ... սիրու՜մ են:
ՍԱՂԱԹԵԼ ՀԱՐՈՒԹՅՈՒՆՅԱՆ |
اکنون ساکت هستم
اکنون سخنی نمی گویم

saghatel haroutiounian |
|
شعر وداع
نیشتر به قلب میزنند امروز
سخنهای غمبار
وقتی که موج سخن میگوید
بیا ساکت باشیم ما
دریا اینک
تنها زما سخن میگوید
شعر وداع را
بهتر از ما میسراید او |
دریا از نخستین روز
شاهد عشق ما بوده است
و مگرهم از این رو نیست
که امروز به کنارش آمدهایم؟
وقتی که موج سخن میگوید
بیا ساکت باشیم ما
نیشتر به قلب میزنند امروز
سخنهای غمبار
ساقاتل هاروتونیان |
|
Նորից բացվում է լուսաբացը,
Իմ առաջին ու վերջին սեր,
Երկինքը աչքերիդ պես թաց է,
Ճակատագրից, ճակատագրից,
ճակատագրից պոկված նվեր:
Վերջին անգամ ների՛ր ինձ, Տե՛ր,
Տե՛ս, կորցրել եմ քաջությունս
Իմ թշնամու անունն է սեր,
Բայց նա է հենց, բայց նա է հենց,
Բայց նա է հենց երջանկությունս:
Ես կորցրել եմ ճերմակ ձիս,
Իմ ոսկեթամբ ժառանգությունը,
Ինչպե՞ս ելնեմ այս անտառից,
Երբ կորցրել եմ, երբ կորցրել եմ,
Երբ կորցրել եմ ուղղությունս:
Այս ի՞նչ կախարդ ինձ կախարդեց,
Ո՞վ ինձ նետեց անտակ անդունդը,
Ինձ բաց ծովում մեկը խեղդեց,
Բայց պահպանեց,բայց ինձ փրկեց,
Բայց ինձ ժպտաց հաջողությունը:
Ես իջեցրել եմ իմ դրոշը
Հպարտություն կոչվող նավի,
Վիճակը իմ խիստ անօրոշ է`
Պարտության մեջ եմ, պարտության մեջ եմ,
Պարտության մեջ եմ կամովի:
Ահա իմ փայ երջանկությունը,
Որն ինձ, ավա՜ղ, շուտ կլքի,
Իսկ իմ խղճի հաշվետվությունը
Երգի ձևով, երգի նման,
Երգի թևով կփոխանցվի:
Մի կողմ թողեք դատարկ վեճերը,
Աննպատակ ու անտեղի,
Ես կորցրի մտքիս եջերը,
Եվ ճիշտ հասցեն,և ճիշտ հասցեն,
Եվ ճիշտ հասցեն իմ այստեղի:
Նորից բացվում է լուսաբացը,
Իմ քաղցր թույն, իմ սրտակեր,
Երկինքը աչքերդ պես թաց է,
Ճակատագրից,ճակատագրից,
Ճակատագրից պոկված նվեր…
Ռուբեն Հախվերդյան |

https://www.youtube.com/watch?v=SSmD6Rs-Lwg
Norits batsvum e lousabats,
Im arajin u verjin ser,
Yerkinq achqerid pes tats e,
Chakatagrits,
Chakatagrits,
Chakatagrits, pokvats nver:
Ruben
Hakhverdyan |
|
The
forest has fallen into place,
From afar, the lake has reached its fill,
A melted dream is endless, right?
Amongst the pillows, I sleep.
The snow falls chillingly,
My burning white love shivers
As you blink – deep in thought,
You fall in, you sleep.
Isn’t that a song that cries out from afar,
Like a few verses of a quiet blessing,
My undying love
Falls upon you, you sleep.
Death – He circles around your bed…
-Do the dead dream such
verses?
Let me be your coffin, lined in black,
So that you may sleep within.
|
ՔՆԱՑԻՐ
Դուրսը մարմանդն իջավ,
Հեռվեն լիճը հանգեցավ,
Հալած անուրջ մը չէ՞ անծիր…
Բարձերուն մեջ, ահ, քնացի՜ր։
Ձյունը կիջնե տենդահոլով…
Իմ ճերնակ սերս ալ դողդղալով
Թարթևանես վա՜ր մտացիր
Կմաղվի՜ վրադ, ո՜հ, քնացի՜ր։
Երգ մը չէ՞, որ կուլա հեռուն…
Լուռ օրհներգի մը վանկերուն
Նըման իմ սերըս անձանձիր
Կմաղվի՜ վրադ, ո՜հ, քնացի՜ր։
Մահը շրջեր քունիդ մեջեն։
– Հե՜գ մեռելները կանրջե՞ն։
Դագաղդ ըլլամ ես սևածիր,
Ու դուն այսպես մեջն քնացիր… |
|
 |
Oh to walk my way with kindness,
And not betray my life to a cloud of suspicions_
How I wish that someone would believe me,
How I wish that I could believe someone.
To triumph in an unequal battle, To embrace with love both small and
big,
How I wish that someone would beIieve me,
How I wish that I could believe someone.
Let the silence burst forth with fury,
And the eternal noise die down for good .
. How I wish that someone would believe me,
How I wish that I could believe someone.
Hamo Sahyan
 |
|
 |
Paint your Dreams Color your thoughts
Give it flavor
Let the nuance find it’s home
Feel and Act
Move and Attract
Sing your song and let it
enchant……….
by Erlisa
Jorganxhi |
 |
 |