ՇԱՐՂԻ

Sharghiye_Ghamgin

ՇԱՐՂԻ

Sharghiye_Ghamgin

Khordad403

محمد رضاشاه در هفت سالگی به سوئیس رفت . وقتی که در بیست سالگی به ایران بازگشت یک ایرانی بود اما با فرهنگ بیگانه از مردم ایران!
شاه یک سوئیسی شده بود،
راه رفتنش نگاه کردنش دست دادنش.. کسی صدای بلند شاه را هرگز نشنید او آرام حرف میزد او سواد داشت ، میخواست همه با سواد شوند او بهداشت را دوست داشت . سپاه بهداشت را به روستاها فرستاد! شاه کشتی گیر نبود ، تنیس بازی میکرد .او زور خانه نمیرفت، اسکی میکرد ، شاه دروغگو نبود
شاه کلاهبردار نبود...... او حتی وقتی که از ایران رفت به کسی توهین نکرد
سوئیسی ها اهانت نمیکنند
آرام از کنار هم میگذرند
شاه با وقار رفت
شاه یک صفت دیگر هم یاد گرفته بود؛؛
او قدر شناس بود از کوروش میگفت
از شاه شاهان!!
او از پدرش میگفت که برای او و من چه کرد. شاه هرگز "من" نگفت همیشه "ما" میگفت و او رفت!!

 اما من که بودم!!
هرگز بلیط اتوبوس نخریدم یا بر پشت اتوبوس رفتم مدرسه یا در شلوغی بدونِ بلیط سوار شدم ، من دروغ گفتم و تقلب کردم تا قبول شدم
من ایرانی میدانستم اگر کلاه کسی را بر ندارم، کلاه من را بر میدارند، من کلاهبردارشدم! من خیابان یکطرفه را میرفتم تا زودتر بمقصد برسم.
من برای یک کیک و ساندیس هر چه از دهانم در میاد رهسپار همه کس میکردم
من در ظهر عاشورا‌  چهار تا قابلمه چلو خورشت قیمه میگرفتم ، من ومن ومن ایرانی بودم و او که رفت برای من ایرانی دویست سال زود آمده بود
من حتی آنقدر بزرگ شده بودم که یادم رفته بود باید معرفت داشته باشم من هنوز یک ایرانیم اما او رفت....
این حقیقت زندگی همه ماست از خودم شروع کردم که به کسی بی احترامی نکرده باشم
من امروز سه بار دروغ گفتم تا به شب رسیدم
این ساختار فکری من ایرانیست
"""آنکه حقیقت را میگوید در بین ما جایگاهی ندارد"""

ما با که نشینیم که خوبان همه رفتند

بعضی ها
هر جا که می‌روند باعث خوشحالی‌اند
و بعضی ها
هر وقت که بروند!
اسکار وایلد

 
Մենք ապրում ենք մի աշխարհում, որտեղ ամենինչ կեղծ է...
Սկսած սովորական բարևից վերջացրած բարի գիշերից...
Մենք ապրում ենք մի աշխարհում, որտեղ մարդիկ կեղծավոր ձևով շբվում են քեզ հետ և բարևում... Մենք ապրում ենք մի աշխարհում որտեղ <<ո՞նց ես>> ձևական հարց է դարձել, երբ քեզ հետաքրքիր չէ թե դիմացինտ ինչ պատասխան կտա...
մենք ապրում ենք մի աշխարհում,որտեղ մարդիկ թքած ունեն դիմացինի իրավունքների,մտքերի զգացմունքների վրա...
մենք ապրում ենք մի աշխարհում,որտեղ ուղղակի մարդուն կարելի է ասել <<ես քեզ սիրում եմ>> առանց,ինչ որ զգացմունք ունենալու...
Մենք ապրում ենք այնքան կեղծ աշխարհում,որ մարդկանց միայն տեսնում ենք հագուստով այլ ոչ թե հոգու մաքրությամբ մեզ համար կարևոր է նյութականը այլ ոչ նրա արժեքները...
Մենք ապրում ենք մի աշխարհում, որտեղ երբ տեսնում ենք բարություն զարմանում ենք, իսկ բարի մարդկանց անվանում միամիտ...
Աշխարհը մարդիկ դարձրել են կեղծ...սուտ...պիղծ...

ما در دنیایی زندگی می کنیم که همه چیز ساختگی است...
از یک سلام ساده تا یک شب بخیر...
ما در دنیایی زندگی می کنیم که مردم با شما صحبت می کنند و ریاکارانه سلام می کنند... ما در دنیایی زندگی می کنیم که "حالت چطور است" به یک سوال رسمی تبدیل شده است، وقتی علاقه ای به اینکه طرف مقابلت چه جوابی بدهد...
ما در دنیایی زندگی می کنیم که مردم به حقوق، افکار، احساسات دیگران اهمیت نمی دهند...
ما در دنیایی زندگی می کنیم که می توانی بدون هیچ احساسی به کسی بگویی "دوستت دارم"...
ما در دنیای دروغینی زندگی می کنیم که مردم را فقط در لباس می بینیم نه در پاکی روحشان، مادیات برایمان مهم است نه ارزش هایشان...
ما در دنیایی زندگی می کنیم که وقتی مهربانی را می بینیم تعجب می کنیم و افراد خوب را ساده لوح می نامند...
انسانها دنیا را باطل... دروغ... کثیف کرده اند...

شرقی غمگین

ای شرقی غمگین

وقتی آفتاب تو رو دید 
تو شهر بارونی

بوی عطر تو پیچید 
شب راهشو گم کرد،

تو گیسوی تو گم شد 
آفتاب آزادی +

از تو چشم تو خندید  
ای شرقی غمگین

تو مثل کوه نوری

نذارخورشیدمون بمیره 
تو مثل روز پاکی،

مث دریا مغروری

نذار خاموشی جون بگیره

Տխուր արևելքցի
Ո՜վ տխուր արևելքցի,
Երբ արեգը քեզ տեսաւ,
Անձրևոտ քաղաքում
քո հոտը փջջեց։
Գիշերը ճամբեն կորցրեց՝
քո լոյսում կորաւ։
Ազատության արեգը՝
քո աչքի միջից խնդաց։
Ո՜վ տխուր արևելքցի
Դու «լոյսի սարի» նման ես,
Մի թող մեր արևը մեռնի,
Դու օրւայ պէս պարզ ես,
Ծովի պէս՝ հպարտ,
Մի թող մթութիւնը շունչ առնի։

please listen and enjoy

در مرحله ی خاصی از زندگی و روند بـالغ شدن ، انسان تنهایی را بر می گزیند . چرا که متوجه میشود هر حضوری تنها رنجش را مضاعف می کند . درک پریشانی درونش برای ناظر بیرونی ناممکن است ، سکوت و تنهایی را انتخاب میکند به جای تحمل اطرافیانی با نقاب های پوشالی و دروغین ..

در میهن من خدایی بر جا نمانده است. رومیان خدایان را به در کرده‌اند. هستند کسانی که میگویند آنان در کوه‌ها پنهان شده‌اند. اما من سخن ایشان را باور ندارم. سه شب به کوهساران بودم به جستجوی خدایان. اما نشانی از ایشان نیافتم. پس سرانجام آنان را به نام خواندم لیک این بار نیز بیرون نیامدند. پندارم که مرده‌اند.
سالومه  ( اسکار وایلد )

In my country there are no gods left. The Romans have driven them out. There are some who say that they have hidden themselves in the mountains, but I do not believe it. Three nights I have been on the mountains seeking them everywhere. I did not find them. And at last I called them by their names, but they did not come. I think they are dead

 
تشخیص مصلحت
آنهایی که مانتویی اند
و بعدها چادری می شوند و چادری میمامنند را درک میکنم،
آنهایی که چادری اند
و بعدها مانتویی می شوند
را هم همینطور.
ولی آنها که بعضی وقتها چادری اند
و بعضی وقتها مانتویی را به هیچ وجه نمی توانم درک کنم.
خوب است
آدم حداقل اگر به اعتقادات دیگران کاری ندارد،
به اعتقادات خودش احترام بگذارد.
دقت کنید،
به "اعتقاداتش". نه به منفعت و مصلحت
و موقعیت طلبی خودش!

روستای ما دو ارباب داشت که همیشه
بایکدیگر اختلاف داشتند هر کدام هم
کلی چماقدار دور و بر خود جمع کرده
بودند یک روز اختلافات بالا گرفته
بود و قرار شده بود فردا برای چماق
کشی با طرفداران اربابِ مقابل به
صحرا برویم اما من یک روز مانده
به چماق کشی ، به در خانه ارباب خودمان رفتم .
در نیم ‌باز بود . باگفتن یاالله وارد حیاط
خانه شدم دیدم دو ارباب در حال
کشیدن قلیان هستند !
گفتم : ارباب مگر فردا چماق کشی نیست؟!
پس چرا با هم قلیان می کشید ؟!
اربابمان گفت :
شماها قرار است دعوا کنید نه ما !!!!!

 

خودمم نمیدونم دنبال چی هستم
یه روز در ماه میرم‌ ورق بازی و قهوه خوری!!
آخر هفته ها اتول سواری و مترو گردی... و با دوستم... پیتزاخوری و گاهی بستنی خوری

و وقت تنهایی کتاب خوانی و خاطره نویسی
بقول یکی از دوستانم، فروشنده فروشگاه بَرَک آزادی
تو دنیا فقط حال کن ..

بخور... بپوش و خوش باش ...همین
منم به نصایح بزرگان ..خوب گوش میدم...همین

گاهی انقدر تو دنیا تنها میشی و عذاب میکشی و فشارهای اجتماع زیاد میشه که میخوای خودتو به فراموشی بزنی...
و تو خوشی ها غرق بشی که همه چیزو فراموش کنی ...وگرنه دیوونه میشی!!!

Ո՞ւմ եմ երգում. ի՞նձ, թե՞ քեզ — չգիտեմ.
....
Ո՞ւմ եմ երգում. ի՞նձ, թե՞ քեզ — չգիտեմ.
Իմ երգում ինձ կգտնե՞ս — չգիտեմ:
....
Թե՞ ես ի՜նձ եմ որոնում, բայց գտնում եմ քեզ.
Կորցրե՞լ ենք արդյոք մեզ — չգիտեմ:
....
Գուցե ե՜ս եմ` քո երգում, գուցե ի՜նձ ես դու երգում.
Ո՞ւմ ես երգում. ի՞նձ, թե՞ քեզ — չգիտեմ...

گنجشکها دیگر نمی خوابند
اسمش حسنِ ... دوازده سالشه ...تو جوادآباد ورامین پشت کوره آجرپزی ظفر؛  تو یه اتاق دوازده متری ساکنن...
مادرش نازنین سی و دو سه سالشه از زابل اومدن اینجا ...شوهرش تو سیل زابل همه چیزشو از دست داد و زد به سرش بیخبر برا کار رفت پاکستان...کسی هم دیگه ازش خبر نداره...
نازنین کس و کاری هم نداره
پدر و مادرش رو تو کودکی ازدست داده...

رفت کمیته امداد کمک بگیره ...ازونا هم خیری حاصل نشد!
تنها داراییش همین یک بچه است ...
اونم صبح ساعت شش با سه چهارتا از دوستاش سوار وانت کوره میشدن و میومدن شهرِرِی ایستگاه مترو پیاده میشدن ...به امید روزی سوار مترو تجریش....
نازنین از اندک پس اندازش براش فال حافظ گرفته بود..تا بلکه کسی دلش به رحم بیاد و فالی بخره و کمک خرجش دربیاد...
سواد درست وحسابی نداره
اما حسش بهش میگه شاید از همین فال ها...قرعه بزنه و عاقبت بخیر بشه...
گاهی آخر هفته ها که مترو سوار میشدم
و برای گشت تو شهر بیرون میزدم..میدیدمش
صبح ها انرژی زیادی داشت و با مسافرای مترو سروکله میزد اما دم دمای غروب دیگه انرژی نداشت و همون جور درحال چرت زدن بود...

تا خودشو جمع کنه ساعت ده شب میرسید ورامین....

اونروز دوباره دیدمش ، حال و حوصله نداشت، ازش پرسیدم چت شده!؟

گفت مامانم دو سه روزه هیچ چیز نخورده، مریض شده،

گفتم مامانت چی دوست داره؟

گفت کلوچه

دلم براش سوخت ، باهاش قرار گذاشتم از مولوی یک کارتن کلوچه خریدم، گفتم ببر برا مامانت،

فرداش دیدمش تو مترو ، همون کارتن جلوش بود

داشت کلوچه میفروخت...

خیلی خوشحال بود،

منم خوشحال شدم ،

روز بعد  تو مترو چرت میزدم که یکی با دستاش زد پشتم ، گفت عمو عمو...

منم به زور چشامو باز کردم...

خودش بود

با چشاش ازم تشکر کرد

و به من کلوچه تعارف کرد

منم یک تکه ازش گرفتم

بهش گفتم برا مامانت هم بردی؟

گفت آره...

بقیشو هم فروختم تا سرِماه بتونم برا مامانم یک ژاکت بخرم

از اون روز به بعد گاهی که مولوی سر میزنم برای اون هم یک کارتن کوچک خوراکی می خرم که  باز هم خوشحال ببینمش

از اون روز ، اون دیگه تا دیروقت بیرون نمی مونه و ساعت شش میره مترو شهرری و با همون نیسان آبی میره ورامین پیش مادرش....

...خاطرات من و مترو...

Sharghiye Ghamgin

فاصله‌ی بین گرسنگی و خشم، خطی باریک است و پولی که باید صرف پرداخت دستمزد می‌شد، خرج بنزین، اسلحه، مأمور و جاسوس، لیست سیاه و مشق جنگ می‌شد.

میدونم که تقصیر اونا نیس. همه کسایی که من باهاشون حرف زدم به هزار و یک دلیل مجبورن راهشونو بگیرن و برن، ولی من ازتون می‌پرسم کار این مملکت به کجا میکشه من میخوام اینو بدونم. ما از کجا سر در میاریم. دیگه هیشکی نمیتونه زندگیش رو تامین کنه، دیگه هیشکی نمیتونه با کشت زمین زندگیشو تامین کنه. من اینو ازتون می‌پرسم، عاقبت این کار به کجا میکشه. 

خوشه های خشم

 ( جان اشتاین بک )

می‌خواهید بدانید چرا واکسی شده‌ام؟ خیلی ساده است. خواستم کاری کنم تا به مردم بفهمانم که پیش از آنکه صاحب افکار زیبا باشند، صاحب پا هستند! بسیاری از آدمها در این آسمانخراش این را از یاد برده‌اند. اگر مثل من روزی صد تا کفش واکس بزنند، شاید به یاد آورند که پای آدمی روی زمین است و نه در ابرها.
مردی با کبوتر

رومن گاری

...جانی به شدت شیفته ی آرمان های سازمان ملل است و آن را یک ایده آل می بیند. برای اینکه از نزدیک شاهد ایده آل هایش باشد و در آن دقیق شود، به وسیله ی دوستش که کفش واکس می زند، همراه کبوترش در یکی از سوله های مخفی مقر سازمان ملل متحد مستقر می شود.
بعد از چند روز جانی متوجه می شود که سازمان ملل چیزی بیشتر از یک شوخی نیست و تنها توربین بزرگی است که آهسته می چرخد و هیچ موتوری را به حرکت در نمی آورد. در نهایت ناامیدیِ جانی .. به نوعی یاس تبدیل می شود....

...  ما ساکت ماندیم...

و تاریخ نظاره گر خواهد بود ...

...من همونم که یه روز می خواستم دریا بشم 
می خواستم بزرگترین دریای دنیا بشم
آرزو داشتم برم تا به دریا برسم...

شبو آتیش بزنم تا به فردا برسم...

...ندا جان کجا میری؟ ...مواظب خودت باش...
این آخرین سخنان علی آقا با دخترش ندا بود...

خیابان امیرآباد مملو از جمعیت بود ...
تا تقاطع میدان انقلاب غلغله بود...
جای سوزن انداختن نبود...
گاهی سروکله بسیجیان چماق به دست پیدا می شد...
گاهی ماموران مسلح
گاهی صدای شلیک گاز اشک آور و تیر اندازی...
تقاطع پارک لاله عده ای که توان مقابله نداشتند به پارک پناه می آوردند تا نفسی تازه کنند...
اما دلشان تاب نمی آورد و دوباره به سیل جمعیت ملحق می شدند...
بالاتر از فاطمی بودم اکثر کوچه پس کوچه ها پر بود از جمعیت
تو بعضی هاشونم مامورا برای کمین زدن به مردم تجمع کرده بودن
همونجا بود که صدای تیراندازی اومد
جمعیت داخل فرعی رفتن و هلهله کنان فریاد میزدن ...

یکی از میون جمعیت فریاد زد یکی رو با تیر زدن...
دختر جوان نقش بر زمین شده بود...
حتی دیدن آن صحنه هم دل آدم رو به درد می آوورد...
آخر چرا؟!...
هیچ کاری از دستمون بر نمیومد...
این بدترین اتفاقیه که میتونه دل آدمو به درد بیاره...
...علی آقا خبر نداشت دخترش دیگه برنمیگرده....
و فقط باید با خاطراتش زندگی کنه....

Sharghiye Ghamgin

من دیگر حرفه شاعری را طلاق دادم. بزرگترین و عالی‌ترین شعر در زندگی من از بین بردن تو و امثال توست که صدها هزار نفر را محکوم به ‌مرگ و بدبختی می‌کنید و رجز می‌خوانید.

حاجی آقا (صادق هدایت)

 

زیر تیغ تیز آفتاب و گرمای هوا، با کیسه‌ای برپشت تا کمر در سطل خم شده و به امید یافتن زباله‌ای ارزشمند، تمام سطل را زیر و رو می‌کند، سطلی که محتوای زباله‌هایی است که از نظر مردم عادی بلااستفاده است و دورانداختنی اما از نظر آنها محلی برای کسب است...

ممکن است این قضیه برای برخی افراد تأسف‌آور و گاه مسخره باشد اما خبر ندارند که همین زباله‌ها می‌تواند برای این افراد به قیمت یک شب خواب با شکم سیر تمام شود.

                             

کسی که فقط چکُش در اختیار دارد، همه ی دنیا را میخ می‌بیند !
تماشای مداومِ یک رسانه یا شبکه ی خبری خاص، مطالعه ی پیوسته ی کتاب‌ها یا نشریات خاص، گوش کردنِ مداومِ یک سخنرانیِ خاص، شرکت کردنِ مداوم در یک گروه سیاسی یا فکری یا مذهبیِ خاص، و به تعبیر بهتر، مسدود کردن ورودی‌های مغز به روی تنوعات فکریِ عالَم، و فقط یک مَجرا را برای طرز فکر خاصی باز گذاشتن، به تدریج و چه‌بسا ناخواسته و نادانسته، فرد را به یک رُباتِ برنامه‌ریزی شده توسط دیگران (به ویژه صاحبان زَر و زور) تبدیل می‌کند.
زندگیِ انسانی، یعنی باز کردنِ مجراهای مختلف در ذهن، و مواجه ی آگاهانه و فعالانه و نقادانه با طرز تفکرات مختلف ...
آبراهام مزلو

 

همیشه در اعماق تاریکی به دنبال حقیقت بگرد راوی روشنایی خودش نمایشگاه است و سایه ها مسیر این سفر برای درک تعادل... پیرمرد این را گفت و در تاریکی ناپدید شد....

هربرت کریم مسیحی

 

Թափառում ենք փողոցներում
Ես քո սիրով , դու՝ ուրիշի,
Այրվում ենք մենք հրդեհներում ՝
Ես քո հրով դու՝ ուրիշի:
Կարոտում ենք, խնդում, տխրում ՝
Ես քո խոսքով դու ուրիշի,
Սուզվում քաղցր երազներում ՝
Ես քո տեսքով, դու ուրիշի:
Էհ ինչ արած, բախտը խռով,
Թող աշխարհում մեզ չհիշի,
Միայն ապրենք մենք սիրելով ՝
Թեկուզ ես քեզ, դու՝ ուրիշի…
Սիլվա Կապուտիկյան

سرگردانیم در کوچه ها
من به عشق تو، تو به عشق دیگری
می سوزیم به سوز آتشها
من از شعله تو، تو از دیگری.
دلتنگ و غمگین می شویم و می خندیم
من از حرفهای تو، تو از دیگری
غرق در رویاهای شیرین می شویم
من از سیمای تو، تو از دیگری.
چه توان کرد؟ بگذار تا بخت سرکش
به یاد نیاورد ما را در این دنیا
دست کم عمر را با عشق سر کنیم
حتی اگر من به عشق تو، تو به عشق دیگری.
سیلوا کاپوتیکیان

Բոլորը ուզում են մահանից

             հետո հայտնվել դրախտում,

բայց ոչ ոք չի ուզում մեռնել։

همه میخوان ، بهشت برن ،
                     اما هیچکس نمیخواد بمیره..!!

Everybody wants to laugh
Ah, but nobody wants to cry
I say everybody wants to laugh
But nobody wants to cry
Everybody wants to go to heaven
But nobody wants to die
Everybody want to hear the truth
But yet, everybody wants to tell a lie
I say everybody wants to hear the truth
But still they all want to tell a lie
Oh everybody wants to go to heaven
But nobody wants to die
Everybody want to know the reason
Without even askin' why
Oh, everybody want to know the reason
Oh, without even askin' why
You know everybody want to go to heaven
But nobody wants to die

Albert King

http://s10.picofile.com/file/8392924242/albert_king2.jpg

https://www.youtube.com/watch

Գրպաններումս երազներ ու քար,
ես անցնում եմ հին ճանապարհով,
ամեն ինչ այնքան ծանոթ է ու տաք,
որ արցունքներն են սիրտս խեղդում։
Իմ քաղաքը ցուրտ ու շփոթահար,
իմ քաղաքը ցուրտ, ցուրտ ու թափուր,
բայց գիտեմ՝ վաղը արև կանի,
ու ես քարերին հաց եմ դնում։
Ու ես քարերին հաց եմ դնում,
ով որ ուզում է թող գա վերցնի։
Ես գիտեմ՝ վաղը արև կանի։
Ես գնում եմ հին ճանապարհով։
Մարինե Պետրոսյան

در جیب هایم رویاها و سنگ گذاشته
از راه قدیمی می گذرم
همه چیز آنقدر آشنا و گرم است
که اشکها قلبم را می فشارند.
شهر من سرد و سراسیمه
شهر من سرد، سرد و خالی،
ولی می دانم فردا خورشید در می آید،
و من بر روی سنگها نان می گذارم
بگذار هر که می خواهد بیاید بردارد.
من می دانم فردا خورشید در می آید.
من از راه قدیمی می روم.
مارینه پطروسیان

کوچکتر که بودیم ..دوران کودکی هراز گاهی سروکله یکی از هنرمندان بزرگ خارجی در تهران پیدا می شد... و برنامه اجرا می کرد ، یکی از همین هنرمندان دمیس روسس خواننده مشهور یونانی بود که قبل از شورش 57 به تهران آمد و برنامه هم اجرا کرد، امروز نیز فقط نوستالژی آن برایم باقیست...

 Demis Roussos - Goodby my love ,Goodbye

please listen and enjoy

--------------------------

hear the wind sing a sad, old song

گوش بسپار که باد، نغمه ای غمناک و قدیمی می خواند

it knows I’m leaving you today

او (باد) می داند که امروز ترا ترک میکنم

please don’t cry or my heart will break

خواهش میکنم گریه نکن که قلبم خواهد شکست

when I go on my way

آنگاه که به راه خودم می روم

goodbye my love goodbye

بدرود عشق من، بدرود

goodbye and au revoir

بدرود و به امید دیدار

as long as you remember me

تا هنگامی که مرا به خاطر بیاوری

I’ll never be too far

من زیاد دور نخواهم بود

goodbye my love goodbye

بدرود عشق من، بدرود

I always will be true

من همواره واقعی خواهم بود

so hold me in your dreams

پس مرا در رویاهایت نگهدار

till I come back to you

تا موقعی که پیشت بازگردم

see the stars in the skies above

بنگر به ستارگان در آسمانهای بالا

they’ll shine wherever I may roam

آنها خواهند درخشید، هر جا که  پرسه بزنم

I will pray every lonely night

هر شب تنهایی , دعا خواهم کرد

That soon they’ll guide me home

که بزودی مرا به خانه راهنمایی کنند

Demis Roussos  1946-2015 Greece

Դեմիս Ռուսոս

«ցտեսություն իմ սեր
Կտեսնվենք և ցտեսություն:
Քանի դեռ հիշում եք ինձ,
հեռավոր վերջը մոտ է լինելու:
ցտեսություն իմ սեր
Թող հավատքը մեղմացնի տխրությունը.
Դուք ինձ պահում եք իմ երազներում
Եվ ես կվերադառնամ »:

You'll Never Walk Alone

When you walk through a storm
Hold your head up high
And don't be afraid of the dark
At the end of a storm
There's a golden sky
And the sweet silver song of a lark
Walk on through the wind
Walk on through the rain
For your dreams be tossed and blown
Walk on, walk on
With hope in your heart
And you'll never walk alone
You'll never walk alone
Walk on, walk on
With hope in your heart
And you'll never walk alone
You'll never walk alone

شما هرگز به تنهایی راه نخواهید رفت

وقتی در میان طوفان قدم می زنید.

سر خود را بالا نگه دارید

و از تاریکی نترسید
در پایان طوفان ، آسمان طلایی است
و آهنگ شیرین و ناب چکاوک.
ازمیان باد عبور کنید ،
از میان باران عبور کنید ،

حتی اگر رویاهای شما پریشان شده باشند.

قدم بزن، قدم بزن ، با امیدواری در قلبتان

و شما هرگز به تنهایی قدم نخواهید زد.
شما هرگز به تنهایی راه نخواهید رفت.
قدم بزن، قدم بزن ، با امیدواری در قلبتان

و شما هرگز به تنهایی راه نخواهید رفت.
شما هرگز به تنهایی راه نخواهید رفت.

http://s10.picofile.com/file/8394572084/rs_180489_85020763.jpg

please listen and enjoy

Artist: Gerry and the Pacemakers

Դու երբեք չես քայլի միայնակ

Երբ դու քայլես փոթորկի միջով
Բարձր պահի՛ր գլուխդ
Եվ մի՛ վախեցիր մթությունից:
Փոթորկի վերջում ոսկեգույն երկինք է
Եվ արտույտի քաղցր, մաքուր երգը:
Քայլիր քամու միջով,
Քայլիր անձրևի միջով,
Եթե նույնիսկ քո երազանքները ցաքուցրիվ լինեն:
Քայլի՛ր առաջ, քայլիր՛, հույսը սրտումդ
Եվ դու երբեք չես քայլի մենակ:
Դու երբեք չես քայլի մենակ:
Քայլի՛ր առաջ, քայլիր՛, հույսը սրտումդ
Եվ դու երբեք չես քայլի մենակ:
Դու երբեք չես քայլի մենակ: