2581_spring

https://s25.picofile.com/file/8450886934/mrsh_rsh.jpg

تاریخ پرفراز و نشیب کشور کهنسالمان ، مردان بزرگی به خود دیده است.
سرآمد بزرگان تاریخ ایران دو ابرمرد ، جاوید نام ، شاهنشاهان بزرگ ایران ساز
اعلیحضرت رضاشاه بزرگ و شاهنشاه آریامهر ، خورشید تابان و جاودان تاریخ ایران زمین هستند..
یادشان را گرامی می داریم و راهشان را ادامه می دهیم.

https://s25.picofile.com/file/8450870468/Khosrow_and_shirin_in_place_jpg.jpg

خسرو پرویز گفت : درایران ، من هم اگر اشتباه کنم به دادگاه می روم.
و تا آنجا بحث طول کشید که پِیک چیز جدیدِ دیگری برای گفتن نداشت، خسرو پرویز نامه را پاره کرد،
و به پیک گفت ، اگر شما الان می خواهید راهِ انسانیت را پیدا کنید، ما 1100 سال پیش آنرا پیدا کرده ایم ...!!!

حکایتی آشنا:

سنگرسازی برای دشمن خیالی

 

انور خوجه چگونه آلبانی را به فقر و فلاکت انداخت؟

«انور خوجه» که یکی از پیچیده‌ترین رهبران تاریخ است، درست یک دهه قبل از انقلاب اکتبر در جنوب آلبانی دیده به جهان گشود. شخصی که در قرن بیستم، قرن انقلاب‌های سوسیالیستی، به مدت 40 سال بر آلبانی حکومت کرد. انور خوجه مانند اغلب مارکسیست-لنینیست‌ها، یادآور سال‌هایی است که شبح کمونیسم در قامت احزاب و حکومت‌های انقلابی بر نیمی از جهان مسلط شدند و بر بیرق‌های سرخ تمثال مارکس، انگلس، لنین و استالین نقش بست. آلبانی، سرزمینی که در حوزه بالکان و جنوب شرق اروپا واقع شده است، مانند اغلب ممالک اروپای خاوری از این قاعده مستثنی نبود. کشوری که در همسایگی ایتالیا و یونان قرار داشت اما عملاً در بلوک ایدئولوژیک مسکو تعریف می‌شد و تنها حزب کار آلبانی به رهبری انور خوجه در آن اجازه داشت هر کاری را که می‌خواهد، عملی کند. انور خوجه شخصی است که به این مکتب تا پایان عمر خود عالم و عامل بود و حتی در مقابل تجدیدنظرطلب‌ها (رویزیونیسم)، بر دفاع از میراث لنین و استالین تاکید می‌ورزید. او هرگونه خدشه بر مذهب خود (مارکسیسم-لنینیسم) را قویاً رد می‌کرد و خواستار آمادگی مداوم برای مقابله با امپریالیسم می‌شد. به همین خاطر است که عهد خوجه با نهضت ساخت سنگر گره خورده است. سنگرهایی که طی بیست سال آخر عمر او در سراسر آلبانی ساخته شدند تا مانعی بر سر راه نفوذ و ضربه امپریالیسم جهانی به دولت سوسیالیستی آلبانی شوند.

انور خوجه مردی کتابخوان، خوش‌برخورد و خوش‌سیما بود اما زیر این لایه بیرونی، شخصیتی به غایت متعصب، بیگانه‌ستیز، بدگمان و خونریز آرمیده بود. از بخت بد مردم آلبانی، انور خوجه که خود را مارکسیست-لنینیست می‌نامید زمام امور این کشور را در پایان جنگ جهانی دوم به دست گرفت. انور خوجه 41 سال با قدرت کامل با مشت آهنین بر آلبانی حکم راند. الگوی انور خوجه در کشورداری استالین بود. افتخار می‌کرد که «ما کمونیست‌های آلبانی با موفقیت بسیار آموزه‌های استالین را به کار برده‌ایم». انور خوجه حتی بعد از مرگ استالین در 1953 همچنان به طرفداری از او و الگوبرداری از روش‌های سرکوب‌گرایانه او ادامه داد.

و در پایان

میراث خوجه برای آلبانی فقر و انزوا بود. این در ماهیت کمونیسم است که مانند شوره‌زار عمل می‌کند به‌طوری‌که نه‌تنها می‌تواند نهادهای خوب و مفید را از بین ببرد بلکه حتی مانع از پاگیری نهادهای مقوم رشد و توسعه شود. از طرفی رهایی مردم و نهادهای یک کشور از سوسیالیسم روسی مانند داستان اندی دوفرین در اثر سینمایی و جاودانه فرانک دارابونت یعنی رستگاری در شاوشنگ است. آنقدر سخت و ناممکن به نظر می‌رسد که جز با اراده‌ای پولادین خلاصی از آن ناشدنی است. آلبانی تحت حکومت خوجه همانند زندان شاوشنگ بود.

https://s24.picofile.com/file/8450702242/khoje.jpg

کشیشی که جهنم را خرید…

در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می‌فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می ‌کردند.

فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می‌برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد…

به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: قیمت جهنم چقدره؟
کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!
مرد دانا گفت: بله جهنم.

کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه
مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.

کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد.

مرد به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی‌دهم…!

بله اینطور بود که جهنم برای همیشه از اروپا رخت بربست
و مـــــارتین لــوتر کشیشی بود که اینگونه جرقه انقلاب صنعتی را زد…

https://s24.picofile.com/file/8450704976/KARKHOONEYE_AKHOOND.jpg

- از صبح زود مثل عنکبوت تار می‌تنی، دزدها و گردنه ‌گیرها و برادران قاچاقچی را بسوی خودت میکشی. کارت کلاه‌ برداری و شیادی است. گمان میکنی که پشت در پشت به این ننگ ادامه خواهی داد؟ اشتباه است. اگر تا یک نسل دیگر سرنوشت این مردم به دست شماها باشد، نابود خواهند شد. اگر دور خودتان دیوار چین هم بکشید، دنیا به سرعت عوض میشود. شماها کبک ‌وار سر خودتان را زیر برف قایم کردید. بر فرض که ما نشان ندهیم که حق حیات داریم، دیگران به آسانی جای ما را خواهند گرفت. آنوقت خداحافظ حاجی‌آقا و بساطش. اما آسوده باش. آنوقت تخم و ترکه ‌ات هم توی همین گوری که برای همه می‌کنی، به درک واصل خواهند شد. اگر با پولت به خارجه هم فرار بکنی، حالا محض مصلحت روزگار تو رویت لبخند میزنند، اما فردا بجز اخ و تف و اردنگ چیزی عایدت نمیشود و همه‌جا مجبوری مثل گربه کمر شکسته این ننگ‌ را به دنبال خودت و نسلت بکشانی.
- خجالت بکش، خفه شو!
- وقتی که آدم سر چاهک "ساخت حاجی‌آقاها" نشسته از مگس‌های آنجا خجالت نمیکشه.
حاجی آقا
صادق هدایت

مردمان بی لیاقت
ما مردمان بی لیاقتی هستیم
این بی لیاقتی شامل خودمان هم میشود
با انگشت دیگران رامتهم می کنیم...درحالی نوک انگشتمان به خودمان هم اشاره دارد
خود نیز محکومیم
در یک دورهمی روشنفکری نشسته بودم
یکی از حضار ملکه عزیز را پایه گذار ورود توده ای ها و چپ گرا ها عنوان کردند...

سخنی که ریشه اش از زبان یکی از سران توده (احسان طبری) برای اولین بار عنوان شده..ایشان در سالهای میانی دهه سی ملکه را در یک راهپیمایی دانشجویی در فرانسه آنهم در سنین نوجوانی ایشان(شانزده یا هفده سالگی!!) مشاهده کرد

 حال این شایعات را درباره ایشان و برای بدگمان کردن دوستداران ایشان عنوان نمودند...

متاسفانه...ما هیچگاه نخواستیم تعصبات را کنار بگذاریم
نمیخواهیم ببخشیم
درحال جنگ دائمی هستیم
خودمان با خودمان!!
واگر بقدرت رسیدیم با دنیا!
کشورهای غربی که سالهاست ما راچپاول کرده اند را توتم کرده ایم...و پیشرفتشان برایمان کمال آرزوست....
درحالی که آنها کشورشان را از ویرانه های ما ساختند
فقر ما برای آنها خوشبختی آورد...
نفت و گاز رایگان از ما ... کارگر ارزانِ تُرک ...کشور آلمان را قطب صنعت اروپا کرد...
این ها و بیشتر از این را شاه می دانست و هشدار داده بود ...

اما جهل و بی شعوری اکثریتی از جامعه و حماقت جامعه به  اصطلاح روشنفکر از آستین سردمداران کنفرانس گوآدلوپ و شب شعر گوته در سفارت آلمان بیرون زد و ما را به 1400 سال قبل برد...

وبی فرهنگی و بی ثباتی امروز ما هم بهترین موهبت برا ادامه چپاولگری آنهاست ...

ایکاش جامعه روشنفکرنما در دوران باشکوه پهلوی به جای مبارزات احمقانه با حکومت ...برای روشنگری مردم به همسوئی با شاه همت میگماشتند...
تا امروز در چنگال عنکبوت مقدس گرفتار نبودیم....

https://s24.picofile.com/file/8450864300/HOLYSPIDER.jpg

 

https://s24.picofile.com/file/8450887318/nader.jpg

فتح هند افتخاری نبود.

 برای من دستگیری متجاوزان و سرسپردگانی مهم بود که ۲۰ سال کشورم را ویران ساخته و جنایت و غارت را حد کمال بر مردم سرزمینم روا داشتند.
اگر بدنبال افتخار بودم سلاطین اروپا را به بردگی میگرفتم؛ که آن هم از جوانمردی و خوی ایرانی من به دور بود...

نادرشاه

به نقل از کتاب تاریخ سیاسی و نظامی دوران نادرشاه؛ ابوتراب سردادور.

ما پادشاه را کشتیم وسعی کردیم دنیا را تغییر بدهیم...
حالا تنها چیزی که گیرمان آمده، یک پادشاه جدید است که از قبلی بهتر نیست!
اینجا سرزمینی است که برای آزادی جنگیدیم ولی حالا برای نان می‌جنگیم!!

ویکتور هوگو
بینوایان
https://s25.picofile.com/file/8450887426/faghir.jpgانشای یک دانش آموز، در مورد "پول حلال"
نان حلال خیلی خیلی خوب است. من نان حلال را خیلی دوست دارم. ما باید همیشه دنبال نان حلال باشیم، مثل آقا تقی.
آقاتقی یک ماست‌بندی دارد.او همیشه پولِ آبِ مغازه را سر وقت می‌دهد تا آبی که در شیرها می‌ریزد، حلال باشد. آقا تقی می‌گوید: آدم باید یک لقمه نان حلال به زن و بچه‌اش بدهد تا فردا که سرش را گذاشت روی زمین و عمرش تمام شد، پشت سرش بد و بیراه نباشد .
دایی من هم کارمند یک شرکت است. او می‌گوید: تا مطمئن نشوم که ارباب رجوع از ته دل راضی شده، از او رشوه نمی‌گیرم. آدم باید دنبال نان حلال باشد.
دایی‌ام می‌گوید: من ارباب رجوع را مجبور می‌کنم قسم بخورد که راضی است و بعد رشوه می‌گیرم! داییم می‌گوید : تا پول آدم حلال نباشد، برکت نمی‌کند.
پول حرام بی‌برکت است.
ولی پدرم یک کارگر است و من فکر می‌کنم پولش حرام است؛ چون هیچ‌وقت برکت ندارد و همیشه وسط برج کم می‌آورد. تازه یارانه‌ها را خرج می‌کند و پول آب و برق و گاز را نداریم که بدهیم. ماه قبل، برق ما را قطع کردند، چون پولش را نداده بودیم دیشب میخواستم به پدرم بگویم:
کاش دنبال یک لقمه نان حلال بودی !
هنگامی که جامعه‌ای به دروغ‌ گوییِ سازمان یافته روی آورد و دروغ گفتن تبدیل به اصل کلّی شود و به دروغ گفتن در موارد استثنایی و جزئی اکتفا نکند؛
"صداقت" به خودی خود تبدیل به یک عمل سیاسی می شود و گوینده‌ حقیقت ، حتی اگر به دنبال کسب قدرت یا هیچ منفعتی دیگر هم نباشد، یک کنشگر سیاسی محسوب می شود !
در چنین شرایطی شما نمی توانید از سیاست کناره بگیرید و راه خود را بروید. شما ناچارید یکی از این دو راه را انتخاب کنید :
یا به تشکیلات دروغ می پیوندید
یا یک مخالف سیاسی محسوب می شوید !
هانا آرنت
حقیقت و سیاست
شهر سوت و کور بود و همه مردم به درد کری و لالی گرفتار بودند، زجر می‌کشیدند و یک دسته کر و کور و احمق پولدار و ارباب دسترنج آنها را می‌خوردند. همه‌جا کشتزار خشخاش بود و از تنوره کارخانه‌های عرق‌کشی شب و روز دود درمی‌آمد. در آنجا نه کتاب بود نه روزنامه و نه ساز و نه آزادی! پرنده‌ها از این سرزمین گریخته بودند و یک مشت مردم کر و لال در هم می‌لولیدند و زیر شلاق و چکمه جلادان خودشان جان می‌کندند. احمدک دلش گرفت، نی‌لبکش را درآورد و یک آواز غم‌انگیز زد. دید همه با تعجب به او نگاه می‌کنند. فقط یک شتر لاغر و مردنی آمد به سازش گوش داد.
آب زندگی
صادق هدایت

https://s24.picofile.com/file/8450860250/sage_velgard.jpg

در ته چشمهای او یک روح انسانی دیده می شد, در نیم شبی که زندگی او را فراگرفته بود یک چیز بی پایان در چشمهایش موج می زد و پیامی باخود داشت که نمی شد آنرا دریافت...

همه محض رضای خدا او را می زدند و به نظرشان خیلی طبیعی بود سگ نجسی را که مذهب نفرین کرده و هفتاد جان دارد برای ثواب بچزانند...

همه توجه او منحصر به این شده بود که با ترس و لرز از روی زبیل, تکه خوراکی به دست بیاورد و تمام روز را کتک بخورد و زوزه بکشد, این یگانه وسیله دفاعی او شده بود. سابق, او با جرات, بی باک, تمیز و سرزنده بود, ولی حالا ترسو و توسری خور شده بود, هر صدایی که می شنید و یا چیزی نزدیک او تکان می خورد, به خودش می لرزید, حتی از صدای خودش وحشت می کرد.

اصلا او به کثافت و زبیل خو گرفته بود. تنش می خارید, حوصله نداشت که کک هایش را شکار بکند ویا خودش را بلیسد. او حس می کرد که جزو خاکروبه شده و یک چیزی در او مرده بود, خاموش شده بود.از وقتی که در این جهنم دورافتاده بود, دو زمستان می گذشت که یک شکم سیر غذا نخورده بود, یک خواب راحت نکرده بود, شهوتش و احساساتش خفه شده بود, یک نفر پیدا نشده بود که دست نوازشی روی سر او بکشد, یک نفر توی چشمهای اونگاه نکرده بود.گرچه آدمهای اینجا ظاهرا شبیه صاحبش بودند, ولی به نظر می آمد که احساسات و اخلاق و رفتار صاحبش با اینها زمین تا آسمان فرق دارد.

داستان کوتاه گل
گل به چه درد می‌خوره. خشک می‌شود و می‌ریزش دور. هندوانه خوب است. کمپوت خوب است. تازه کمپوت هم خوب نیست. میوه تازه بهتر است. سیب و گلابی وانگور و انار.
مادر گفت:
نه انار خوب نیست. خوردنش سخت است. ممکن است آبش بچکد روی ملافه‌های سفید. ببین چه جور همه چیز تمیز است. این جا صبح به صبح ملافه‌ها را عوض می‌کنند. خودم دیدم.
اما عباس گریه کرد و گفت:
من گل میخوام. سبد بزرگ گل. مثل آن سبد. ببین برای مریض کناریم چه سبد گلی آوردند. آن وقت شما برای من هندوانه آوردید.
همه دورعباس جمع بودند. خاله عمه پسرعمو دخترخاله زهره. زهره گفت:
خب چه عیبی دارد برایش گل بیاوریم. دفعه بعد برایت گل می‌آوریم.
– شاید تا دفعه بعد مرخصم کردند. من گل می‌خواهم.
مادر گفت:
– گل مصنوعی می‌آوریم که بماند. وقتی هم مرخص شدی با خودمان می‌آوریمش خانه. می‌گذاریمش روی کمد.
– نه من گل درست و حسابی می‌خواهم. این جا تو این بیمارستان همه گل تازه می‌آورند. هیچ کس هندوانه نمی‌آورد.
پدر هندوانه را پاره کرد:
– هندوانه که خیلی دوست داری. جگرت حال می‌آید. ببین چه قدر رسیده و سرخ است!
پدرگفت: ((ببین چه قدر رسیده وسرخ است!)) وگل هندوانه را گذاشت تو دهانش. گل بزرگ بود. آبش ازدوطرف دهان زد بیرون. روی ریشش راه کشید. مادراشاره کرد که با دستمال کاغذی دهانش را پاک کند.
پرستارهای جوان وخوش لباس وخوش خنده می‌آمدند کنار تخت عباس نگاهی به همراهانش می‌کردند وبا پوزخندی رد می‌شدند. تا به حال این جور مریض و ملاقات کننده هایی نداشتند. یکی یکی به هم خبر می‌دادند بروید اتاق ۴۳ ببینید چه بساطی راه انداخته اند.
بیماران بیمارستان آدمهای پول دار و آن چنانی بودند. بیمارستان گرانی بود. ملاقاتی‌های عباس روستایی‌های فقیر حاشیه شهر بودند. هرگز پایشان به این جور بیمارستان‌ها کشیده نشده بود.
راننده آقای دکتر رضایی آمد به ملاقات عباس. با پدر و مادر عباس چاق سلامتی کرد ودست زد پشت عباس که:
– چطوری شازده. خیلی خوش می‌گذرد نه؟ شانس آوردی که آدم خوبی زد بهت. هر کس دیگر بود فرار می‌کرد. هم آدم خوبی است هم دل رحم است. فقط عیبش این است که خیلی گرفتار است. روزی دو تا عمل می‌کند. گفت من بیایم بهت سر بزنم. این بیمارستان مال یکی از دوستانش است. بهت که می‌رسند چیزی نمی‌خواهی؟
و دست کرد توی جیبش و چند اسکناس گذاشت زیر بالش عباس.
– بیا هر چه خواستی برای خودت بخر. انشاءالله تا چند روز دیگر مرخص می‌شوی.
بعد رو کرد به پدرعباس:
-شما هم رضایت بده. سخت نگیر.
عباس گفت:
-برو برام سبد گل بخر. مثل سبد گلی که بالای تخت آن مریض است. دلم می‌خواهد مثل همه مریض‌ها من هم گل داشته باشم.
-باشد. ولی قیمتش خیلی زیاد می‌شود. می‌دانی آن سبد گل چه قدر گران است؟
مادر گفت:
-پولش را بدهید. گل می‌خواهد چه کار؟ فردا خراب می‌شود می‌ریزد دور.
عباس لج کرد:
-من گل می‌خواهم.
راننده رفت و از گل فروشی روبه روی بیمارستان دسته‌ای گل گرفت و آورد گذاشت بالای سرعباس. عباس نگاهی به گل کرد ولبخند زد.
زیر لب گفت: «من سبد بزرگ گل می‌خواستم.» و صورتش را چسباند به تشک. پرستاری آمد و به عباس قرص داد.
عباس گفت:
-خانم گلدانی بیاور و گل مرا بگذار توی گلدان آب هم بریز که تازه بماند.
آن قدر طول نکشید که دسته گل عباس رفت توی گلدان.
ساقه گل‌ها توی آب بود. عباس عینکش را زد و گلش را نگاه کرد.
صدا توی بیمارستان پیچید:
«از ملاقات کنندگان محترم خواهشمندیم بیمارستان را ترک کنند.وقت ملاقات تمام شد».
پدر و مادر وباقی ملاقات کنندگان رفتند. راننده هم رفت. موقع رفتن گفت:
-آقای دکتر خودشان فردا می‌آیند بهت سر می‌زنند. کاری نداری؟
-نه.
عباس خوشحال بود. مثل باقی بیماران گل تازه و شاداب داشت. گرچه سبد بزرگ گل آن جور که اومی خواست نبود. دور تخت بغل دستی‌اش پراز گل بود.
شب به عباس مسکن زدند و قرص خواب دادند. خدا رحم کرده بود فقط پایش شکسته بود وسرش خورده بود به جدول. دو روز بیهوش بود. عکس گرفته بودند و دیده بودند که به خیر گذشته است.
مادرش گفته بود«از بس سربه هوایی. آخر آدم توی خیابان به لانه هایی که توی درخت است چه کار دارد»!
عباس هرروز که از مدرسه می‌آمد سرش را بالا می‌گرفت و لانه‌ها را می‌شمرد. از یکی شان صدای جیک جیک جوجه می‌آمد که اتوموبیلی زد بهش.
عباس صبح که از خواب برخاست. اول گلش را نگاه کرد. خودش را کشاند بالا وگل را بو کرد. پرستار آمد کمکش کرد و بردش دست شویی.
وقتی راه می‌رفت سرش درد می‌کرد وگیج می‌خورد. پرستار گفت:
«کم کم خوب می‌شوی. ببین حالت بهتر ازدیروز است».
روز بعد از دست شویی که برگشت چشمهایش سیاهی رفت. افتاد روی تخت. پرستار ملافه را کشید رویش. بعد پایین ملافه را بالا زد و بهش آمپول زد. دردش گرفت. اما خوابید. بیدار که شد سرش را بلند کرد.
عینکش را زد و دید گلش نیست!!
-گلم کو؟؟.دسته گلم کو؟
نه گل بود و نه گلدان.
پرستار گفت:
-آمدند تمیز کردند. گلت را انداخته اند تو سطل آشغال.
-چرا؟
-خراب شده بود.
بالای تخت بغل دستی‌اش پر از سبد گل تازه بود. سبدهای جورواجور بزرگ وکوچک همه رنگ. هر روز ملاقاتی‌ها سبد‌های تازه
می آوردند.
عباس زد زیر گریه :
-من گلم را می‌خواهم.
بیمار بغل دستی که پسرکی خوش رو بود گفت:
-هر کدام از سبدهای مرا خواستی مال تو. بگذار بالای سرت.
-نه من گل خودم را می‌خواهم. چرا انداختنش دور؟
-آن دیگر به درد نمی‌خورد. رئیس بیمارستان اگر ببیند بالای سر مریضی گل پژمرده و خشکیده است دعوا می‌کند. می‌گوید کلاس بیمارستان پایین می‌آید.
عباس زار می‌زد. بیمارستان را گذاشته بود روی سرش:
-من گلم را می‌خواهم. گل خودم را.
پرستار گفت:
گریه نکن. خودم یک دسته گل قشنگ و تازه برایت می‌آورم.
-نه من گل خودم را می‌خواهم.
-گل که با گل فرق نمی‌کند. مگر گل تو چه جوری بود؟
-رویش پروانه می‌نشست خودم دیدم.
پرستار به او آمپول زد. عباس عینکش را زد. چشمهایش را بست وبه خواب رفت.

بر گرفته از کتاب پلو خورش-چاپ مهر۱۳۸۶-مرادی کرمانی.

مردمان اینجا همه هم اینطور نیستند. خیلی از آنها اگر معالجه بشوند و مرخص بشوند بدبخت خواهند شد. مثلا این صغرا سلطان که در زنانه است، دو سه بار می‌خواست بگریزد، او را گرفتند. پیرزن است اما صورتش را گچ دیوار می‌مالد و گل شمعدانی هم سرخابش است. خودش را دختر چهارده ساله می‌داند، اگر معالجه بشود و در آینه نگاه بکند سکته خواهد کرد، بدتر از همه تقی خودمان است که می‌خواست دنیا را زیر و رو بکند و با آنکه عقیده‌اش اینست که زن باعث بدبختی مردم شده و برای اصلاح دنیا هر چه زن است باید کشت، عاشق همین صغرا سلطان شده بود.
اگر عشق واقعى است، پس به همان روشى با آن رفتار کن که با یک گیاه رفتار مى کنى تغذیه اش کن،و در برابر باد و باران از آن محافظت کن. هر کارى را که مى توانى کاملا انجام دهى. اما اگر عشق واقعى نیست، در این صورت بهترین کار این است که به آن بى توجهى کنى تا پژمرده شود !
حال و هواى عجیب در توکیو
هیرومی کاواکامی
صبح
سوار بر قطار ستارگان سحرگاهی از راه رسید
تو نیامدی
گنجشک‌های منتظر
دور خانه‌ی من نشستند
و به هر سایه به خود لرزیدند
تو نیامدی
شعر از دلم به دهانم
از لب‌هایم به دلم پر کشید
تو نیامدی...

شمس لنگرودی
یک جهانگرد تعریف می کرد در یکی از
روستاهای اسپانیا وارد قهوه خانه ای شده
و برای خودم و همراهم قهوه سفارش دادم.

در‌ حالی که منتظر سفارش مان بودیم در
کمال تعجب دیدم که بعضی از مشتری های
این قهوه خانه می آیند و سفارش دو قهوه
یا دو تا چایی می دهند در حالی که یک
نفر هستند و می گویند یکی برای خودم
یکی‌ برای دیوار.

بعد از اینگونه سفارش ها پیش خدمت یک‌
برگه کوچک چای یا قهوه می نوشت و به
دیوار می چسپاند و دیوار پر بود از
اینگونه برگه ها.

در حالی که در‌ حیرت بودم از اینگونه
سفارش ها و در ذهنم هزاران فکر به
وجود آمده بود که دلیل این کارها چیست
و اصلا چه معنی می دهد؟ در همین افکارها
بودم که ناگهان یک آدم فقیر و ژنده پوش
وارد قهوه خانه شد و سفارش یک قهوه
را اینگونه داد.

ببخشید یک قهوه از حساب دیوار!
و پیش خدمت یکی از اون کاغذها را که
قهوه نوشته شده بود را بر داشت و پاره
کرد و قهوه را به مرد فقیر داد بدون آن که
از مرد پولی بگیرد.

من در خیال خود در این اندیشه بودم
که آیا فقط ما به بهشت می رویم!

https://s25.picofile.com/file/8450857734/wine_and_grapes.jpg

فرنگیان شراب را حلال می دانند ،
و کم می خورند .
و ما حرام می دانیم ،
و بسیار میخوریم...!

محمد علی جمالزاده
خلقیات ما ایرانیان

پادشاه گفت: من دنیا را فتح کردم ولی روزی رسید زمان مرا تصاحب کرد و من شکست خوردم . پس از آن رها شدم

هربرت کریم مسیحی

https://s24.picofile.com/file/8450814900/photo_%D9%A2%D9%A0%D9%A2%D9%A2_%D9%A0%D9%A6_%D9%A0%D9%A6_%D9%A0%D9%A0_%D9%A2%D9%A5_%D9%A1%D9%A2.jpg

عکس (نقش رستم)

سایه سنگهای شکسته، کرانه محو آسمان، ستاره‌هایی که بالای سرم می‌درخشیدند و بهم چشمک میزدند جلو خاموشی باشکوه جلگه، میان این ویرانه‌های اسرارآمیز و آتشکده‌های دیرینه مثل این بود که محیط، روان همه گذشتگان و نیروی فکر آنها که بالای این دخمه‌ها و سنگهای شکسته پرواز میکرد، مرا وادار کرد، یا بمن الهام شد، چون بدست خودم نبود، من که به هیچ چیز اعتقاد نداشتم بی‌اختیار جلو این خاکستری که دود آبی‌فام از روی آن بلند میشد زانو بزمین زدم و آنرا پرستیدم! نمیدانستم چه بگویم ولی احتیاج به زمزمه کردن هم نداشتم، شاید یک دقیقه نگذشت که دوباره بخودم آمدم اما مظهر آهورامزدا را پرستیدم – همانطوریکه شاید پادشاهان قدیم ایران آتش را می‌پرستیدند، در همان دقیقه من آتش‌پرست بودم. حالا تو هرچه میخواهی درباره من فکر بکن. شاید هم سستی و ناتوانی آدمیزاد است!
 آتش پرست
 صادق هدایت

https://s25.picofile.com/file/8450815126/FRnbKFrXMAMdQnB.jpg

ترسناک تر از موشک های ایران، این ستون های استوار و رو به آسمان است گویی هنوز بعد از هزاران سال برای دنیا و دشمنان پیامی دارند. ما هزاران سال خرد شده ایم ،به یغما رفته ایم ، آتش گرفتیم اما استوار بر این خاک همچنان مانده ایم و می مانیم. من وطن پرستی را از نجواهای این سنگها آموختم

هربرت کریم مسیحی

 ԱՎԵՐԱԿ

Որպես վաղեմի մի ավանդություն
Կամ շքեղ երազ անմեղ մանկության,
Կենդանանում է այսօր իմ մտքում
Խրոխտ ավերակն նախնյաց մեծության.
Այստեղ բեկորներ վսեմ արվեստի,
Այնտեղ հիշատակն արքունի փառաց,
Եվ վկայարան սրբազան ուխտի,
Եվ տխուր հետքը մեծաշուք կենաց...

Օ՜հ, այսպես ողջ մեր կյանքն է վաղանցիկ,
Ողջը լոկ ծաղր է անսիրտ բնության,
Եվ սեր, և հրճվանք համայն գեղեցիկ
Զոհ է ավերի և մոռացության,
Ինչպես պատրանքը հեշտասիրության,
Ինչպես գրգիռը պատանու արյան,
Խաբուսիկ ժպիտն աշնան արևու, —
Բոլո՛րը վաղն է անհետանալու։

1884

 

ویرانه
چون داستانی قدیمی و کهن
یا چون رویای پاک کودکانه
در اندیشه ام پدیدار می شود
نگاره با شکوه ویرانه های قدیم.
بقایای هنر های زیبا در این جا
یادگار شکوهمند قصر های قدیم
گواهان میثاق مقدس
و ردپای غم انگیز تاریخ پر افتخار...
آه ، همه زندگی ما چنین گذشت
در برابر پوز خند طبیعت قهار
زیبایی و خوشی ها همه
قربانی ویرانی و فراموشی،
چون شباب فریبنده جوانی
چون خروش خون نو جوان
خنده فریبنده برگریزان
همه و همه ناپدید گردد فردای شامگاهان
هوانس هوانیسیان  (1929-1864) 

ببین چه خورشیدی است، چه روز درخشانی است. باید بتوان قدر خورشید و پرتو آن را دانست. باید بتوان از نور خورشید مهربان لذت برد.می بینی؟ خورشید این نعمت بزرگ را مجانی به آدم می دهد...

ماردیروس ساریان

 

Նայի՛ր, ի՜նչ արև է, ինչքա՜ն պայծառ օր է: Պետք է կարողանալ գնահատել արևը, նրա շողերը…

Պետք է կարողանալ վայելել բարի արևի լույսը, տեսնո՞ւմ ես, արևն այդ մեծ պարգևը ձրի է տալիս մարդուն…:

Մ. Սարյան

https://s24.picofile.com/file/8450814318/ms.jpg

Սիրտըդ, որպես վառ ատրուշան, պահիր վառ,

Սիրտըդ հրկեզ, մթնում դաժան, պահիր վառ։

Սիրտըդ խանդոտ, հրաբորբոք, պահիր վառ,

Խինդդ տենդոտ, սիրտըդ վահան, պահիր վառ։

Չար աշխարհի խավարի դեմ պահիր վառ,

Որպես դրոշ արնանըման, պահիր վառ։

Հեռվում անտուն, եղիր խնդուն, պահիր վառ,

Սիրտըդ հուրհուր — վարդըդ վառման պահիր վառ։

Վահան Տերյան

 

قلبت را چون آتشکده ای تابان روشن نگه دار

قلب فروزانت را در ظلمت جبار روشن نگه دار

قلبت را ملتهب و شعله ور، روشن نگه دار

خوشی ات پرشور، قلبت را سپر، روشن نگه دار

در برابر دنیای ظالم روشن نگه دار

چون پرچمی خون رنگ، روشن نگه دار

در دورهای بی خانمان سرخوش باش و روشن نگه دار

قلبت را سوزان، گُلت را رخشان، روشن نگه دار

 واهان دِریان

https://s24.picofile.com/file/8450814484/vd.jpg

"جای نومیدی نیست"
تا آن هنگام که ستارگان می درخشند
جای نومیدی نیست،
تا آن هنگام که شبها بر برگها شبنم می نشانند
و آفتاب چهره صبح را زرین می کند
جای نومیدی نیست،
هر چند که سیل اشک بر گونه ها روان شود.
وقتی تو آه می کشی، بادها آه می کشند
و زمستان غصه خود را چون برف
بر گور برگهای پاییزی فرو می بارد،
اما زمین بار دیگر زنده می شود
و سرنوشت تو از کائنات جدا نیست،
پس همچنان در سیر و سفر باش
و اگر چندان شاد و سرخوش نیستی
نومید و دلشکسته نیز مباش.
امیلی برونته
 

"Sympathy"
There should be no despair for you
While nightly stars are burning;
While evening pours its silent dew,
And sunshine gilds the morning.
There should be no despair - though tears
May flow down like a river:
Are not the best beloved of years
Around your heart forever?
They weep, you weep - it must be so;
Winds sigh as you are sighing,
And Winter sheds its grief in snow
Where Autumn's leaves are lying:
Yet, these revive, and from their fate
Your fate cannot be parted:
Then, journey on, if not elate,
Still never broken-hearted!
"Emily Bronte"

Վահագն Դավթյան

ՃԱՆԱՊԱՐՀ

Աշուն է ուշ... ճամփիս վրա 
Բարդիները կանգնել շարքով, 
Սրսփում են կապույտն ի վեր 
Մի ոսկեվոր հոգեվարքով:
 
Ես վաղուց եմ ընկել ճամփա,
Խենթ որոտներ կային օդում,
Լեռան շուրթին շանթերը շեկ 
Աստղեր էին ասես զոդում:
 
Զրնգում էր մի զով քամի,
Վրնջում էր մի հովատակ,
Եվ ինձ առած տանում էին
Անհայտության հովիտը տաք:
 
Ու ես հավքեր էի տեսնում`
Փետուրներին կապույտ ու բոց,
Կտուցներին՝ երկինքն արար
Իբրև հսկա մի ծլվլոց :
 
Իսկ ծաղիկներն այնքան անհայտ, 
Զարմանալի էին այնքան, 
Որ թվում էր դաշտում ցրված 
Երազանքներ են մանկական:
 
...Հիմա արդեն աշուն է ուշ,
Իր հեռավոր մթնշաղից
Ձին դոփում է որպես կարոտ,
Քամին զնգում որպես թախիծ:
 
Գնում եմ ես... Աշնան բարդին 
Գլխին առել ոսկե մի խույր, 
Խոսք է հուշում ինձ շշուկով, 
Ու շշուկը շա՜տ է տխուր...

1975թ.

Tom Odell - Another Love

میخوام ببرمت یه جایى

که بدونى بهت اهمیت میدم

اما هوا خیلى سرده

و نمیدونم کجا بریم

برات گل نرگس با یک روبان خوشگل آوردم

اما دیگه مثل بهار سال گذشته گل نمیدن.....

Մի ուրիշ սեր
Ուզում եմ քեզ տանել հեռուներ, որ զգաս՝ կարևոր ես
Բայց այնքան ցուրտ է ու չգիտեմ էլ թե որտեղից է քամին փչում
Մի փունջ սիրուն նարգիզներ եմ բերել քեզ համար
Բայց նրանք չեն ծաղկում ինչպես անցած ամառ:

Ես ուզում եմ համբուրել քեզ, երջանկացնել քեզ
Ես այնքան եմ հոգնել իմ երեկոները կիսելուց
Ուզում եմ լաց լինել ու ուզում եմ սիրել
Բայց արցունք չկա էլ աչքերումս

Մի ուրիշ սիրուց հետո, ուրիշ սիրուց
Չկա էլ արցունք աչքերումս
Մի ուրիշ սիրուց հետո, ուրիշ սիրուց
Չկա էլ արցունք աչքերումս
Մի ուրիշ սիրուց հետո, ուրիշ սիրուց
Չկա էլ արցունք աչքերումս

Ու եթե ինչ-որ մեկը քեզ նեղացնի, ես ուզում եմ կռվել
Բայց ձեռքերս ջարդվել են, ու ոչ մի անգամ
Ուրեմն ես կօգտագործեմ ձայնս, կլինեմ գրողը տանի կոպիտ,
Բառերը միշտ են հաղթում, բայց ես գիտեմ՝ կպարտվեմ

Ու ես կերգեի քեզ համար, որը կլիներ միայն իմն ու քոնը
Բայց ես երգել եմ բոլորս երգերս ուրիշ սրտի համար
Ուզում եմ լաց լինել ու ուզում եմ սիրել սովորել
Բայց արցունք չկա էլ աչքերումս

Մի ուրիշ սիրուց հետո, ուրիշ սիրուց
Չկա էլ արցունք աչքերումս
Մի ուրիշ սիրուց հետո, ուրիշ սիրուց
Չկա էլ արցունք աչքերումս
Մի ուրիշ սիրուց հետո, ուրիշ սիրուց
Չկա էլ արցունք աչքերումս

Ուզում եմ երգել քեզ համար մի երգ, որը կլինի մերը
Բայց ես երգել եմ բոլորս երգերս ուրիշ սրտի համար
Ուզում եմ լաց լինել ու ուզում եմ սիրահարվել
Բայց արցունք չկա էլ աչքերումս

Մի ուրիշ սիրուց հետո, ուրիշ սիրուց
Չկա էլ արցունք աչքերումս
Մի ուրիշ սիրուց հետո, ուրիշ սիրուց
Չկա էլ արցունք աչքերումս
Մի ուրիշ սիրուց հետո, ուրիշ սիրուց
Չկա էլ արցունք աչքերումս


https://s25.picofile.com/file/8450704742/tom_odell.jpg