|
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی ....
دل بی تو به
جان آمد، وقت است که باز آیی
https://www.youtube.com/watch?v=qnxbUQwEtyw |
رضا شاهی دِگر باید..... |
People
who bite the hand that feeds them usually lick the boot that kicks them
...
Eric
Hoffer(1902-1983)
آنان که دستی را که نانشان
میداد..
گاز گرفتند،،
محکوم اند به بوسیدن پاهایی که
لگدشان میزند....
|
|
از دستاوردهای
انقلاب سیاه 57 |
|
|
|
ما در زندگیمان نیازمند دوستی و عشق هستیم. ما نیاز داریم نگرانِ کسی
باشیم، و کسی هم نگرانِ ما باشد.
وقتی نگران کسی هستیم دنیا برایمان معنا پیدا میکند. این نگرانی در مورد
دیگران است که به ما شخصیت میدهد. در واقع ما همان نگرانیهایمان هستیم.
اگر نگران کسی یا چیزی نباشیم هیچ چیز نیستیم. اگر صرفاً نگران خودمان
باشیم در یک دورِ باطلِ خالی گرفتار میآییم. ما نیاز داریم که نیازمندمان
باشند. ما نیازمندِ این هستیم که قدرِ کسانی را بدانیم که قدرِ ما را
میدانند.
فلسفه تنهایی
لارس اسوندسن |
And I watch with
breaking heart as you slowly fade away. I find myself straining to
remember everything about this moment, everything about you But soon,
always too soon, your image vanishes and the fog rolls back to its
faraway place and I am alone on the pier and I do not care what others
think as I bow my head and cry and cry and cry.
Garrett
«با قلبی شکسته ایستاده بودم و تو را میدیدم که از نظرم ناپدید میشدی.
تلاش میکردم تا هرچه را به تو مربوط میشود به خاطر بیاورم. اما خیلی زود
تصویر تو از نظرم محو شد. مه نیز به تدریج رفت و من در اسکله تنها ماندم.
سرم را خم کردم و زار زار گریستم.
مهم نبود دیگران دربارهام چه فکر میکنند.»
نامه از گارت به کاترین
کتابِ «پیامی در
بطری»
نیکلاس اسپارکس
دانلود کتاب
کتابخانه جامع |
لذتی بالاتر از بابالنگ دراز
بودن نیست
اینکه بدون بهانه کسی را دوست داشته باشیم...محبت کنیم و عشق بورزیم..
این حلقه گمشده جامعه امروز ماست...
من هم بابا لنگ دراز کسی بودم...
هرچند دست انداز زندگی مارا از هم دور کرد
اما دوباره اورایافتم
هرچند دیر
اما نمی خواهم دِگربار، اورا از دست بدهم...
از
بابا لنگ دراز به جودی ابوت
جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و
زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که در افق
دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید
نتوانند به مقصد برسند و اگر هم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند.
درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.
دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است.
آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می
ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد.
…
جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها
را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم.
هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود.
پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد باید
برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم در دلش ثبت شویم. |
وقتی دلواپس اجاره خانه و
صورتحساب قصاب هستی،
دیگر نگرانیِ چندانی
برای آزادی نخواهی داشت...
وقتی نیچه
گریست
اروین د یالوم |
عادت داشت نوک خودکار را بین
لبهایش بگیرد.
یک روز جامدادیاش را دزدیدم و تمام خودکارهایش را بوسیدم.
میدانم صورت خوشی ندارد ولی عصر خودمانیای بود، فقط من و خودکارها.
وقتی بابا آمد خانه ازم پرسید چرا لب هایم آبی شده،
میخواستم بگویم برای اینکه او آبی مینویسد.
همیشه آبی ...
جزء از کل
استیو تولتز |
از پنجره به پیادهرویِ مملو
از جمعیّت نگاه کرد.
گفت: میبینی؟ لباسهایی هستند که راه میروند،
دروغ میگویند، عاشق میشوند، میمیرند...
کمتر لباسی آن بیرون است که درونش "انسان" وجود داشته باشد.
به راستی که این دنیا یک رختکنِ بزرگ است.
رومن گاری |
بهترین شیوۀ زندگی آن نیست
که نقشههایی بزرگ
برای فردایت بکشی؛
بلکه آن است
که وقتی آفتاب غروب میکند،
لذت یک روز آرام را چشیده باشی
دونالد بارتلمی |
همیشه می خواستی یه پروانه شی
که دوست داره از پیله زودتر بره
یه عمره که بعد تو هر روز سحر
یه پروانه می شینه رو پنجره
|
«مادرم گفت : برایش یک شاخه گل رز بگذار. سر بیگناه پای دار
میرود ولی بالای دار هم میرود!.» |
خدانور است.. خدا مهساست... خدا سلطان قلب
، نیکاست
خدا تو
کوچه ها.. امروز، شهامت در وجودِ ماست
خدا توماج
،
خدا صالح ، خدا امروز دوتا بالِ
که باید
پرکشید با اون.. وگرنه معصیت دارِ
خدا زلفای
در بادِ.. خدا ایرانِ آبادِ..خداوند ، گوهرعشقیست
که تا مرگ
پای ستارِ...
خدا از ما، خدا با ماست، خدا امید.. برا فرداست
خدا اسمش
عوض میشه.. یه روز عرفان ، یه روز اسراست
یه روزم
تو خیابوناست،و با امید میجنگه
یه روز
شالِ روی چوبه ، یه روز قیچی برا موهاست
خدا خونِ
ندامونه ، خدا یلدا ، خدا پویاست
خدا تو
روز ناامیدی ، کنارِ برکه ی دُرناست
خدا اون
تیکه ی نونی ست که مهرشاد ،داشت، میچرخوند
خدا نویدِ
افکاری ست .. که حرفاش قلبو میلرزوند
خدا فریادِ
این نسلِ ، که از تزویر بیزاره
خدا وجدانُ
و آگاهیست ، خدا هرلحظه بیداره
صدایی تو
سرم میگه ، خدا اینجاست ، تو آیینه
پاشو
امروز خدایی کن ، که راز زندگی اینه...
اینا هی
از حسین گفتن ، رُقَیه زینب و اصغر
دیدید چه
رونقی داره تجاوز ها به یک دختر
خدا.. با
ظلم میجنگه ، خدا مفهوم آزادی ست
خدا.. پایان
این شبها ، نویدِ میهن آبادی ست
خدا زن
زندگی آزادیُ ، پایان این درداست
خدایا
نورو برگردون.. رهاشه مادرم ایران |
تفاوت نگاه پدر و مادر ندا
آقاسلطان در روز تولد دخترشان و نگاه پدر و مادر یاسمین مقبلی فضانورد ناسا
نشانگر فاصله آرزوهای دو خانواده یکی در یک دیکتاتوری مذهبی و دیگری در
جهان آزاد است. یکی به فضا و دیگری به جزا می اندیشد.
|
از آن روز
که ریشه هایمان را
بیرون کشیدند
و دوباره ما را کاشتند
اما وارونه!
آموختیم
با دهانمان
خون و خاک بنوشیم
با ریشه هایمان آفتاب |
حکایت است که ملانصرالدین زنش
را هر روز کتک میزد
از او پرسیدند چرا او را بی دلیل میزنی ؟
گفت : من که نمیتوانم برایش غذایی بیاورم
او را سفر ببرم - برایش لباسی بخرم
یا وظیفه همسری بجا آورم
پس او را میزنم که یادش نرود من شوهرش هستم ...
حالا
در یکی از کُرات ، در کهکشانی دور ، وادی ای را میشناسم
که نه تنها حاکمانش قادر به تامین رفاه و آسایش
مردمانشان نیستند.
بلکه مدام میزنند و میگیرند و میبندند تا مردم یادشان نرود که حکومت در
اختیار چه کسانی است ...
|
هر کجـــا مـــرز کشیدند،
شمـــا پُل بزنید
حرف “تهران” و “سمرقند” و “سرپُل” بزنید
هرکه از جنگ سخن گفت، بخندید بر او
حرف از پنجـــره ی رو به تحمــل بزنید
نه بگویید، به بتهای سیاسی نه، نه!
روی گــور همه ی تفرقـــهها گُل بزنید
مشتی از خاک “بخارا” و گِل از “نیشابور”
با هم آرید و به مخروبــه ی “کابل” بزنید
دختران قفس افتاده ی “پامیــر” عزیز
گُلی از باغ خراسان به دوکاکل بزنید
جام از “بلخ” بیارید و شراب از “شیراز”
مستی هر دو جهـان را به تغزل بزنید
هرکجــــا مرز… -ببخشید که تکرار آمد
فرض بر این که- کشیدند، دوتا پُل بزنید
نجیب بارور
شاعر پارسی گوی افغانستان
|
|
زوالها
و ابدیها
آسان است
اگر زمین تمام شود
زمین ابدی نیست
آنچه تمامناپذیراست آسمان است
با افقهای غمگیناش!
اگر گل زوال پذیرد عجیب نیست
این باغها هستند که زوالناپذیراند!
آسان است
اگر من و تو نیز تمام شویم
من و تو ابدی نیستیم!
آسان است
اگر ما تاریک شویم
جنگلها نیز تاریک شوند و
خیابانها غروبها دیجور خورند!
اگر شکوفهها غروبها
تریاک ظلمت بکشند
نترس
آنچه تمامنشدنی است روشنایی است!
از خنجر و
تنِ شکوفهزده در مرگ نیز نترس
مردن ابدی است!
آسان است اگر خیابانها به پایان رسند
خیابانها ابدی نیستند
رفتنِ من نیز چون یک جهانگرد ابدی است
شهرها نیز نابود شوند عجیب نیست
شهرها ابدی نیستند
این سرگردانیِ من است که ابدیست!
بختیار علی شاعر کرد |
ՆՈՐ ԳԱՐՈԻՆ
Քեզ
ըսպասող չըմընաց,
Ո՞ւր ես գալի, ա՛յ գարուն,
Գովքդ ասող չըմնաց,
Զուր ես գալի, ա՛յ գարուն։
Սև-մութ պատեց աշխարհին,
Սար ու ձոր դառան արին,
Մեց վայ բերեց էս տարին —
Ո՞ւր ես գալի, ա՛յ գարուն։
Բյուլբյուլը* գա՝ թող ձեն տա,
էյ ո՞վ պիտի քեզ խնդա,
էլ ո՞ր սիրտը կըթնդա —
Զուր ես գալի, ա՛յ գարուն։
Բյուլբյուլն եկավ՝ վարդ չունի,
Ծաղկոցը կա՝ վարդ չունի —
Էլ ո՛վ ա որ դարդ չունի —
Ո՞ւր ես գալի ա՛յ գարուն։
Դու ետ
բերիր հավքերին,
Ո՞նց տեր ըլնեն բըներին —
Սա՚դ տեղ չկա մեր երկրին —
Զուր ես գալի, ա՛յ գարուն։
Աշուղի*
բերանը փակ,
Սազ-քյամանչեն փակի տակ,
Սիրտն ա էրվում անկրակ —
Ո՞ւր ես գալի, ա՛յ գարուն։
Քես
ըսպասող չըմընաց,
Զուր ես գալի, ա՛յ գարուն.
Գովքըդ ասող չըմընաց —
Ո՞ւր ես գալի, ա՛յ գարուն։
Հովհաննես Հովհաննիսյան 1897
بهار تازه
ترا منتظری نماند
چرا باز می آیی! ای بهار
ترا ستایشگری نماند
بیهوده می آیی ای بهار
سیاهی ظلمت، جهان را فراگرفت
کوه و دره خونین شدند
درسالی که مرا افسوس به ارمغان آورد
چرا باز می آیی ای بهار
بگذار هزاردستان* بیاید و بخواند
دیگر چه کسی باید برتو بخندد؟
دیگر کدامین قلب به هیجان درخواهد آمد
بیهوده می آیی ای بهار
با هزاردستانی که آمد، گل سرخی نیست
گلزار هست ، اما آن را جلوه یی نیست
دیگر، چه کسی هست که اورا دردی نیست
چرا می آیی ای بهار
مرغانی را که بازآوردی
چگونه به جستجوی آشیانه ها بروند.
در دیار ما جائی سالم نیست
بیهوده می آیی ای بهار
عاشوق* را لب بسته ..
کمانچه وسازش پنهان است.
با دلی بی آتش می سوزد
بیهوده می آیی ای بهار...
هوانس
هوانیسیان
-------------------------------------------
*عاشوق : خواننده و نوازنده
دوره گرد و عاشق
*هزاردستان : بلبل |
|
تمامی جاده ها از آنِ تو،اَند
Ու՞ր գնամ հիմա և ու՞ր թափառեմ,
Երբ ամեն ճամփա ձեր տունն է բերում,
Ո՞ր հեռուներում կարոտս մարեմ,
Երբ քոնն են հավետ մոտիկն ու հեռուն:
Մենք բաժանվեցինք, ու թվում էր ինձ,
Քեզ կմոռանամ անցնող օրերում,
Ի՞նչ իմանայի, որ քամու շնչից
Թույլ կրակներն են միմիայն մարում:
Ի՞նչ իմանայի, որ հեռվից հեռու
Կանչելու է միշտ քո ձայնը թովիչ,
Ու սիրտս, սիրտս քո ձայնին հլու
Ձեր տան ճամփան է փնտրելու նորից:
Ո՞ւր գնամ հիմա և ու՞ր թափառեմ.
Երբ ամեն ճամփա ձեր տունն է բերում,
Ո՞ր հեռուներում կարոտս մարեմ,
Երբ քոնն են հավետ մոտիկն ու հեռուն:
اکنون به کجا روم، و کجا آوارگی کنم
وقتی که تمامی جاده ها به خانه تو باز می رسند
خاموشی اشتیاقم در کدامین دور دستهاست
وقتی که تمامی دورها و نزدیک های جاودانه ازآن تو،اند
آنزمان که ازهم جداگشتیم،برآن شدم
که در روزهای گذران، ترا از یاد ببرم
اما چگونه میدانستم که در برابر وزش باد
تنها آتش های بی شعله خاموش میشوند
چگونه میدانستم؟ که از دورادور
تنها صدای تست که مرا باز میخواند
و قلب اسیر من ، اسیر صدای تو
باردیگر راه خانه ترا جستجو خواهد کرد
به کجا روم و کجا آوارگی کنم
وقتیکه تمامی جاده ها به خانه تو باز میرسند
خاموشی اشتیاقم درکدامین دوردستهاست
وقتی که تمامی دور و نزدیک ها از آن تواند.
واهاگن داوتیان
|
Այսօրն
անցա՜վ, հիմա խոսի վաղվանի՜ց
Ինչ չգտար, սի՜րտ, սպասիր վաղվանի՜ց
Այսպես տարի՛ք անցան, թվում է ինձ դեռ
Կյանքըս պիտի նո՛ր սկսվի, վաղվանի՜ց
Սիլվա կապուտիկյան
امروز گذشت، اینک از فردا سخن
بگو
آن چه نیافتی دل! از فردا طلب کن و بجو
گذشت عمر بدین سان و من هنوز بدین پندار
که زندگی ام از فردا تازه شروع شود انگار ....
سیلوا کاپوتیکیان |
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
من ار چه در نظر یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
چو پرده دار به شمشیر میزند همه را
کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است
چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند
سرود مجلس جمشید گفتهاند این بود
که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند
غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه
که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند
توانگرا دل درویش خود به دست آور
که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
بدین رواق زبرجد نوشتهاند به زر
که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند
ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند
Ձեզ
ավետիս, որ տխրության օրը երկար մնալու չէ,
Եթե ուրախն արագ անցավ, տխուրն էլ հար մնալու չէ։
***
Ու ես, թեև յարի աչքին դարձա չնչին հող ու փոշի,
Իմ ռաղիբն էլ մինչ հավիտյան այդպես կամկար մնալու չէ։
***
Սենեկապետը սիրածի, երբ սրածում է բոլորին,
Նրա կողքին ո՛չ մի կենվոր ու սիրահար մնալու չէ։
***
Արժե՞ փառք տալ կամ տրտնջալ լավ ու վատից այս աշխարհի,
Երբ գոյության այս մատյանում նախշ ու նկար մնալու չէ։
***
Ասում են թե Ջամշիդ արքան այսպես ասաց իր մեջլիսում.
«Գինի՛ տվեք, քանզի այս Ջամ գավաթն էլ հար մնալու չէ»։
***
Մոմին ասեք, թո՛ղ այս գիշեր թիթեռնիկին չփախցնի,
Սերն ու լույսն այս մինչ լուսաբաց այսպես վարար մնալու չէ։
***
Մեծահարու՛ստ, քո դերվիշի սիրտը շահի՛ր, չէ՞ որ քեզ էլ
Հուր հավիտյան այսքան առատ գանձ ու գումար մնալու չէ։
***
Տեսե՛ք, զմրուխտ այս կամարին ի՞նչ է գրված ոսկե տառով.
«Բարի մարդու անունից թանկ ոչ մի գոհար մնալու չէ»։
***
Սիրեցյալի գթոտ սրտից դեռ հույսդ մի՛ կտրիր, Հաֆե՛զ,
Նրա տված տառապանքից քո մեջ խավար մնալու չէ։ |
|