October

گاهی باید به دور خود یک دیوار تنهایی کشید..

نه برای اینکه دیگران را از خودت دور کنی،

بلکه ببینی چه کسی برای دیدنت

دیوار را خراب میکند!

دست های آلوده _ ژان پل سارتر

چهارچوب!

احساس میکنم یکی از دلایل این چگونگی های من اینه که هی سعی میکنم با فراتر از چهارچوب ها عمل کردن خودمو محک بزنم...

و خب نمیشه!!هر چقدر هم که بخوام فکر کنم عوض شدم...هنوز اون مرکز وجودیم همونه که بوده...

واقعا بهتره انقدر آنی و در لحظه نباشم!

و اینکه به جای اینکه سعی کنم چهارچوب هامو رد کنم...تلاش کنم که اونا رو گسترده تر کنم....و در عین حال خودمو زیادی سرزنش نکنم!

بقیه شرایط منو از دید من نمیبینند و من هم نباید خودمو با بقیه مقایسه کنم....

یه روز موسیو ابراهیم از من پرسید: "چرا هیچ وقت لبخند نمی نزی، مومو؟"
این سوال مثل یه مشت خورد تو صورتم. یه ضربه محکم که انتظارش رو نداشتم.
" لبخند فقط مال پولدارست، مسیو ابراهیم، من توان مالیشو ندارم"

حتما برای این که لجم رو در بیاره شروع کرد به خندیدن. "لابد فکر می کنی که من پولدارم!"

"صندوق شما همیشه پر از اسکناسه، کسی رو نمی شناسم که در عرض روز این قدر اسکناس ببینه"
......

"اما من با این اسکناسا باید تا آخر ماه پول جنسا و اجاره رو بپردازم، می دونی چیز زیادی ازش باقی نمی مونه." و بیش تر خندید. مثل این که می خواست کفر منو در بیاره.....

" مسیو ابراهیم وقتی می گم لبخند فقط ما پولداراس، ....می خوام بگم که مال آدمای خوشبخته"

" نه اشتباه می کنی. این لبخنده ! که خوشبختت می کنه."


موسیو ابراهیم - امانوئل اشمیت

https://images-na.ssl-images-amazon.com/images/M/MV5BNzI0MzYyMDY4MV5BMl5BanBnXkFtZTcwNzA1MDUyMQ@@._V1_UY268_CR2,0,182,268_AL_.jpg

بعضی داستان‌ها را باید بارها و بارها خواند. داستان‌هایی که هر قدر هم زمان بگذرد باز هم کهنه نمی‌شوند. به قول خود اسکار وایلد:

"اگر نشود از خواندن دوباره و دوباره‌ی کتابی لذت برد، آن کتاب از ابتدا هم ارزش خواندن نداشته."

...

مجسمه گفت:«من شاهزاده‌ی خوشبختم.»

پرستو گفت:«پس چرا گریه می‌‌کنی؟ مرا خیس کردی.»

مجسمه گفت:«زمانی که من زنده بودم و یک قلب واقعی در سینه‌ام  می‌تپید هرگز نمی‌دانستم که اشک چیست زیرا هیچ اندوهی به قصر باشکوه من راه نمی‌یافت. روزها با دوستانم در باغ‌های سرسبز و زیبا در گشت‌و‌گذار بودیم و شب‌ها در مجالس رقص به پایکوبی می‌پرداختیم. همه‌چیز در اطراف من زیبا و دلپذیر بود و هرگز به این فکر نمی‌کردم که بیرون از دیوارهای بلند باغ چه می‌گذرد. درباریان مرا شاهزاده‌ی خوشبخت می‌خواندند. راستی که خوشبخت بودم، خوشبخت زیستم و خوشبخت هم از جهان رفتم. ولی حالا که مرده‌ام مرا در جایی گذاشته‌اند که همه‌ی زشتی‌ها، پلیدی‌ها و بدبختی‌های شهرم را می‌بینم و اکنون با اینکه قلبی از سرب در سینه دارم، چاره‌ای جز گریستن برایم نمانده است.»...

"All great things that have happened in the world, happened first of all in someone's imagination, and the aspect of the world of tomorrow depends largely on the extent of the power of imagination in those who are just now learning to read. This is why children must have books, and why there must be people who really care what kind of books are put into the children's hands."

—Astrid Lindgren, quoted from Contemporary Authors
The Gale Literary Databases
 

کتاب نوستالژیک:

برادران شیردل (به انگلیسی: The Brothers Lionheart) نام کتابی است از آسترید لیندگرن نویسنده سوئدی که در پاییز ۱۹۷۳ منتشر شد.

خانم لیندگرن در سال ۱۹۷۷ این داستان را به شکل فیلم‌نامه نوشت و فیلم «برادران شیردل» به کارگردانی «اوله هِلبوم» بر اساس آن ساخته شد.

این کتاب در سال ۱۳۷۶ توسط انتشارات نقطه به فارسی ترجمه و چاپ شده است. یکی از برگردان‌های فارسی آن با نام درهٔ گل سرخ منتشر شده‌است.

این کتاب داستان دو برادر به نام‌های یوناتان و کارل است. کارل، برادر کوچکتر, کودکی بیمار است که از لحاظ عاطفی به برادر بزرگتر خود بسیار وابسته است. کارل به‌طور اتفاقی پی می‌برد که به زودی خواهد مرد؛ یوناتان برای دلداری دادن به او, از سرزمینی زیبا و افسانه‌ای به نام نانگیالا (Nangijala) صحبت می‌کند که آدم‌ها پس از مرگ به آنجا می‌روند. کمی بعد در یک آتش‌سوزی، یوناتان می‌میرد. کارل که بعد از مرگ یوناتان زندگی خودش را غم‌انگیز می‌بیند، بی‌صبرانه منتظر است تا او هم به نانگیالا برود و در کنار یوناتان قرار بگیرد. او که بیمار است، پس از مدتی به او می‌پیوندد و در درهٔ گیلاس، زندگی سرشار از آرامشی را با برادرش آغاز می‌کند. اما به زودی متوجه می‌شود در سرزمینی به نام درهٔ گل سرخ که در همسایگی آنها واقع شده‌است، شخص بی‌رحم و زورگویی به نام تنگیل (Tengil) حکومت می‌کند که آرامش و آزادی را بر مردمش سلب کرده‌است. او در می‌یابد که برادرش در این مدت با همراهی اهالی این سرزمین مبارزاتی را در برابر این حاکم زورگو آغاز کرده‌است. او که برادر خود را سمبل شجاعت می‌داند، خواسته و ناخواسته پا به پای او در مسیر مبارزه با شر و پلیدی مبارزه می‌کند.

دانلود کتاب بصورت اسکن پی دی اف

آسترید لیندگرن، مادر مهربان و نویسنده این کتاب، داستان نویسی رو با قصه گفتن برای دختر بیمارش شروع کرد و اینطور شد که حالا یه دنیا می شناسنش و بچه های ایرانی هم به لطفش دنیای کودکیشون رو پر از خیال و خاطره کردن.

استرید لیندگرن

https://hemmerle.com/site/assets/files/1913/poem_longfellow.jpg

My favorite poem

The Arrow & the Song

قورباغه ها ؛ لک لک ها ؛ مارها
مارها قورباغه ها را می  خوردند و قورباغه ها  غمگین بودند
قورباغه ها به لک لک ها  شکایت کردند
لک لک ها مارها را خوردند  و قورباغه ها شادمان شدند
لک لک ها گرسنه ماندند و  شروع کردند به خوردن  قورباغه ها
قورباغه ها دچار اختلاف  دیدگاه شدند
عده ای از آنها با لک لک  ها کنار آمدند و عده ای  دیگر خواهان باز گشت  مارها شدند
مارها باز گشتند و همپای  لک لک ها شروع به خوردن  قورباغه ها کردند
حالا دیگر قورباغه ها  متقاعد شده اند که برای  خورده شدن به دنیا می  آیند
تنها یک مشکل برای آنها  حل نشده باقی مانده است
اینکه نمی دانند توسط  دوستانشان خورده می شوند  یا دشمنانشان
 
نقل است؛ "شاه عباس صفوی" رجال کشور را به ضیافت شاهانه میهمان کرد، دستور داد تا درسرقلیان­ها بجای تنباکو، ازسرگین اسب استفاده نمایند. میهمان­ها مشغول کشیدن قلیان شدند! ودود و بوی پهنِ اسب فضا را پر کرد، اما رجال - از بیم ناراحتی‌ شاه - پشت سر هم بر نی قلیان پُک عمیق زده و با احساس رضایت دودش را هوا می دادند! گویی در عمرشان، تنباکویی به آن خوبی‌ نکشیده اند!
شاه رو به آنها کرده و گفت: «سرقلیان­ها با بهترین تنباکو پر شده اند، آن را حاکم همدان برایمان فرستاده است »
همه از تنباکو و عطر آن تعریف کرده و گفتند:« براستی تنباکویی بهتر از این نمی‌توان یافت»
شاه به رئیس نگهبانان دربار - که پک‌های بسیار عمیقی به قلیان می­زد- گفت: « تنباکویش چطور است؟ »
رئیس نگهبانان گفت:«به سر اعلیحضرت قسم، پنجاه سال است که قلیان می‌کشم، اما تنباکویی به این عطر و مزه ندیده­ام!»
شاه با تحقیر به آنها نگاهی‌ کرد و گفت: « مرده شوی تان ببرد که بخاطر حفظ پست و مقام، حاضرید بجای تنباکو، پِهِن اسب بکشید و بَه‌‌‌ بَه‌‌‌‌‌‌ و چَه چَه کنید
...
نصیحت
در کتاب حاجی‌آقا نوشته صادق هدایت (1945)، حاجی به کوچک‌ترین فرزندش درباره‌ی نحوه‌ی کسب موفقیت در ایران نصیحت می‌کند:

توی دنیا دو طبقه مردم هستند؛ بچاپ و چاپیده؛
اگر نمی‌خواهی جزو چاپیده‌ها باشی، سعی کن که دیگران را بچاپی!
سواد زیادی لازم نیست، آدم را دیوانه می‌کنه و از زندگی عقب می‌اندازه!
فقط سر درس حساب و سیاق دقت بکن!
چهار عمل اصلی را که یاد گرفتی، کافی است، تا بتوانی حساب پول را نگه‌داری و کلاه سرت نره، فهمیدی؟ حساب مهمه!
باید کاسبی یاد بگیری، با مردم طرف بشی، از من می‌شنوی برو بند کفش تو سینی بگذار و بفروش،
خیلی بهتره تا بری کتاب جامع عباسی را یاد بگیری!
سعی کن پررو باشی، نگذار فراموش بشی، تا می‌توانی عرض اندام بکن، حق خودت را بگیر!
از فحش و تحقیر و رده نترس! حرف توی هوا پخش می‌شه،
هر وقت از این در بیرونت انداختند، از در دیگر با لبخند وارد بشو، فهمیدی؟
پررو، وقیح و بی‌سواد؛
چون گاهی هم باید تظاهر به حماقت کرد، تا کار بهتر درست بشه!...
نان را به نرخ روز باید خورد!
سعی کن با مقامات عالیه مربوط بشی،
با هرکس و هر عقیده‌ای موافق باشی، تا بهتر قاپشان را بدزدی!....
کتاب و درس و این‌ها دو پول نمی‌ارزه!
خیال کن تو سر گردنه داری زندگی می‌کنی!
اگر غفلت کردی تو را می‌چاپند.
فقط چند تا اصطلاح خارجی، چند کلمه‌ی قلنبه یاد بگیر، همین بسه!!
عکسی مربوط به ۱۲۳ سال قبل؛ فرزندان فتحعلی‌شاه قاجار
 تنها فرزندان فتحعلی‌شاه قاجار که در دوران پیری به عصر دوربین عکاسی رسیدند. این عکس در سال ۱۲۷۲ شمسی گرفته شده.

http://s9.picofile.com/file/8269127468/2_elena_ospina.jpg

مرا به تاریخ خودم ببر

تاریخی که درآن رقاصه های زیبا می رقصند

تاریخی که بوسه های ناب دارد

برهنگی های پاک

آواز های زیبا پشت رودخانه های خروشان

مرا به تاریخ خودت ببر

به تاریخی که زنان درجهان حکومت کنند

ومردان ملتی سر به زیر باشند

ومردان فقط عاشق شوند

مرا به تاریخ خودم ببر

((محمود درویش))

دیگر در باغهای ما

عطر شکوفه ای به مشام نمی رسد

تنها

درختهای ماباروت می دهند

شکوفه هایشان فشنگهای سمی ست

میوه هایشان بمبهای خوشه ای ست

درباغهای ما

باغبان لباس رزم پوشیده

به اندازه موشکهای خورده اش

ستاره روی شانه دارد

وبه اندازه گلهایی که سوزانده است

مدال می گیرد…

درباغهای ما نهری جاری نیست

همه اش جوی خون است


((محمود درویش))

حس دوستی و همکاری
در مهد کودک های ایران 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن هر کی نتونه سریع برای خودش یه جا بگیره باخته و بعد 9 بچه و 8 صندلی و ادامه بازی تا یک بچه باقی بمونه. بچه ها هم همدیگر رو هل میدن تا خودشون بتونن روی صندلی بشینن.
در مهد کودک های ژاپن 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن اگه یکی روی صندلی جا نشه همه باختین. لذا بچه ها نهایت سعی خودشونو میکنن و همدیگر رو طوری بغل میکنن که کل تیم 10 نفره روی 9 تا صندلی جا بشن و کسی بی صندلی نمونه. بعد 10 نفر روی 8 صندلی، بعد 10 نفر روی 7 صندلی و همینطور تا آخر.
با این بازی ما از بچگی به کودکان خود آموزش میدیم که هر کی باید به فکر خودش باشه. اما در سرزمین آفتاب، چشم بادامی ها با این بازی به بچه هاشون فرهنگ همدلی و کمک به همدیگر و کار تیمی رو یاد میدن.

نه ما و نه بزرگانمان کارکردن با هم را نیازموخته ایم ، بلکه هر روز درس های جدیدی از تکنیک های حذف و زیر پا گذاشتن یکدیگر را می آموزیم

ساختن مهد کودک بر روی یک درخت در ژاپن

مهد کودک فوجی بشکل دایره طراحی و ساخته شده است. شکل دوار یک نوع گردش بی پایان در بالای پشت بام را برای بچه ها فراهم می کند. یکی دیگر از دلایل دوار بودن این است که بچه ها دوست دارند در محافل خودشان بصورت دوار دور هم جمع شوند. هر چه که با طبیعت کودکان سازگار هست در این مهد کودک در نظر گرفته شده است. بین کلاس ها هیچگونه مرزی وجود ندارد چون برای بچه ها محیط بسته  و سکوت دلگیر کننده است. سر و صدا و نشستن بر بلندی ها و بازی با آب و بالا رفت از درخت و دویدن در این مهدکودک مجاز است و همه چیز بطور ایمن برای این منظورها طراحی شده است.

http://s9.picofile.com/file/8269226942/1139361.jpg

http://s8.picofile.com/file/8269229226/international_arts_and_letters_society_2013_short_story_finalist_justin_blaney.gif

http://s9.picofile.com/file/8269227034/Kindness_Short_Story.jpg

Image result for love poem armenian

Արի՛, իմ սոխակ, թո՛ղ պարտեզ մերին,

Տաղերով քուն բեր տըղիս աչերին.

Բայց նա լալիս է.— դու սոխակ, մի՛ գալ,

Իմ որդին չուզե տիրացու դաոնալ։

Եկ, աբեղաձագ, թո՛ղ արտ ու արոտ,

Օրորե տղիս, քընի է կարոտ.

Բայց նա լալիս է.— տատրակիկ, մի գալ,

Իմ որդին չուզե աբեղա դառնալ։

Թո՛ղ դու տատրակիկ, քո ձագն ու բունը

Վուվուով տղիս բեր անուշ քունը.

Բայց նա լալիս է— տատրակիկ, մի գալ,

Իմ որդին չուզե սգավոր դառնալ։

Կաչաղակ՝ ճարպիկ, գող, արծաթասեր,

Շահի զրուցով որդուս քունը բեր.

Բայց նա լալիս է, կաչաղակ, մի գալ,

Իմ որդին չուզե սովդագար դառնալ։

Թո՛ղ որսըդ, արի՛, քաջասիրտ բազե,

Քու երգը գուցե իմ որդին կուզե…

Բազեն որ եկավ՛ որդիս լոեցավ,

Ռազմի երգերի ձայնով քնեցավ։

Come you nightingale!

Leave our gardens

And bring dreams with melodies

To my son’s eyes.

 

But he’s crying still,

Do not come to him!

My son’s wish is not

A deacon to become.

Come you skylark!

Leave meadows and fields!

Rock my son’s craddle!

Sleep is what he needs.

 

But he’s crying still,

Do not come to him!

My son’s wish is not

A priestmonk to become.

Come you turtledove!

Leave your nestlings and nest,

Bring sweet dreams to my son, with your coos.

 

But he’s crying still,

Do not come to him!

My sonny’s wish is not

A mourner to become.

Leave your hunt and come!

You, braveheart falcon .

Maybe your songs are,

What my son wishes.

 

And the falcon came downto the candle of my son

And my son felt silent

With the songs of wars and bravery

My son felt asleep.

http://www.naturephoto-cz.com/photos/birds/%D5%BD%D5%B8%D5%AD%D5%A1%D5%AF-68490.jpg

Lilit Pipoyan - Ari im sokhak

Լիլիթ Պիպոյան - Արի իմ սոխակ

http://www.musicofarmenia.com/sites/default/files/styles/colorbox/public/musician/photo/Lilit%20Pipoyan.jpg?itok=8smsmaRN

http://s8.picofile.com/file/8268326600/khayyam.jpg

Մեր Սիրո Աշունը

Դու կարծում ես այդ անձրևն է արտասվում պատուհանից,
Այդ ափսոսանքի խոսքերն են գլորվում հատիկ-հատիկ,
Գլորվում են ու հոսում են ապակուց թափվում են ցած,
Այս խոսքերը, որ լսվում են իմ երգի մեջ ուշացած:

Ում է պետք խոստովանանքդ ափսոսանքդ ուշացած:
Սերը քո մի հանելուկ էր ու գաղտնիք դեռ չբացված,
Դա գուցե աշնան կատակն էր, տերևներն էին դեղնած,
Ծառուղում լուռ արտասվում էր մի աղջիկ մենակ կանգնած:

Մեր սիրո աշունը էլ երբեք չի կրկնվի,
Եվ անցյալն ամեն անգամ աշնան հետ կայցելի
Ու պատուհանից լուռ կարտասվի,
Ու պատուհանից լուռ կարտասվի:

Ես հիմա նոր հասկանում եմ անցածը ետ չես բերի,
Այս ամենը հատուցումն է իմ գործած հին մեղքերի:
Այն աղջիկը և աշունը բախտն էր իմ, որ կորցրի,
Դա ջահել իմ խենթությունն էր, որ երբեք ինձ չեմ ների:

Ես գիտեմ երջանկությունը մեկ անգամ է այցելում,
Իսկ հետո, երբ հեռանում է, այցետոմսն է իր թողնում:
Ու հետո ամբողջ կյանքում մեր մենք նրան ենք որոնում,
Այն հասցեն որ նա թողնում է երբեք ոչ ոք չի գտնում:

Մեր սիրո աշունը էլ երբեք չի կրկնվի,
Եվ անցյալն ամեն անգամ աշնան հետ կայցելի
Ու պատուհանից լուռ կարտասվի,
Ու պատուհանից լուռ կարտասվի:

Mer siro ashun - Ruben Hakhverdyan & Lilit Pipoyan

The Autumn of Our Love

You think it’s the rain crying at your window,
Those are the words of grief falling drop by drop:
Dropping, flowing and falling down from the window,
You will hear these words in the song I held back:
 
Who needs your confession, the grief you held back,
Your love was a riddle, an undisclosed secret:
It probably was autumn’s prank, the leaves were yellow,
A girl stood alone in the lane and wept in silence:
 
The Autumn of Our Love will never be repeated,
The past will visit us every time, in autumn,
and will cry silently at your window...
and will cry silently at your window:
 
I understand it only now: the past won’t return,
It all is a reprisal for my old sins:
The girl and autumn were my fate I lost,
It was a folly of my youth I never will forgive myself:
 
I know that happiness comes only once,
And when it goes it leaves its ‘business’ card:
And then we’re in search of it* our whole life through,
Nobody will retrieve the address Happiness leaves behind:
 
The Autumn of Our Love will never be repeated,
And the Past will visit us every time, in autumn,
and will cry silently at your window...
and will cry silently at your window:

http://s8.picofile.com/file/8269220084/ruben.jpg

Vahram Davtian Art Gallery