|
حقیقت این است که امروزه ملت بیپشت و پناه و سرپرست است و کسی به فکر او نیست و از دو راه یکی را باید انتخاب کند، یا تا جان دارد رنج ببرد و جور آقا(بالاسرهایش) را بکشد که به ریشش بخندند و یا اینکه علیرغم عقیده ناجیان فداکارش، ثابت بنماید که حق زندگی دارد! اشک تمساح صادق هدایت |
گریز از طالبان و پناه به ایران؛ زندگی میان شکنجه گاه و استثمار و تبعید
فیروزه با نگاهی به دستانش میگوید: «بچههای من همیشه از طالبان میترسیدند. البته ما هم همینطور بودیم، ما همیشه پنهان بودیم. طالبان به سادگی دختران جوان و زنها را از روستاها با خود میبرند، به آنها تجاوز میکنند و آنها را میکشند.» فیروزه 26 سالشه، اهل کابل ، از زمان اشغال افغانستان توسط طالبان ، از ترس آنان همیشه مخفی بوده اند، تااینکه خودرا به مرز ایران رسانده و ازآنجا به تهران آمده و در جنوب تهران سرگردان شدند، چند ماهی در سوز و سرما روزها را در پارک سر کردند، مدتی گذشت توسط یکی از هم ولایتی ها دراتاقک گوشه باغی در جنوب شهرری ساکن شدند، بعد از گذشت سه سال و زندگی سخت ، همسرش به عنوان رفتگر در شهرداری با حقوق اندک مشغول کار شده، به امید کسب روزی برای همسر و دو فرزند خردسالش، هرچند اینجا هم این روزا نگاه نامهربانانه برخی از مردم آزارشان می دهد ولی از شکنجه گاه افغانستان بهتراست.... آرزوی فیروزه اینست که تا زمانیکه می تواند تلاش کند ، که فرزندانش در آرامش بزرگ شده وشرایط تحصیل برای آنان فراهم باشد و روزی بتوانند سرزمینشان را از دست طالبان آزاد کنند... Sharghiye_Ghamgin Right to life |
«Երբ մենակ էի ապրում, պատահել է,
իմ ծննդյան օրը ինձ ոչ-ոք չի շնորհավորել…
որ կարծես ոչ թե իմ, այլ իրենց կնոջից էի բաժանվել…
Նրանց ոչ իմ, ոչ էլ առավել ևս իմ նախկին կնոջ ցավն էր մտահոգել...
իմ հաջողությունները իրենց ցավ պատճառած...և որոշել էին վրեժխնդիր
լինել ընկած և վիրավոր մարդուց...
որպեսզի նվիրեմ նրանց, ովքեր ինձ մոռացել էին իմ մենության մեջ...»
وقتی تنها زندگی می کردم، مواقعی پیش آمد که هیچ کس سالگرد تولدم را
تبریک نگفت...
که انگار نه از همسرم بلکه از همسر خودشان جدا شده بودم ...
درد خودم و خصوصاً درد همسر قبلی ام نبود که مایه نگرانی شان شده
بود... که روبروی خودشان گفته بودم، به یاد موفقیتهایم که به دلشان درد شده بود ...
و تصمیم گرفته بودند تا از آدم افتاده و مجروح انتقام گیرند...
که مرا در تنهایی ام به فراموشی سپرده بودند...
|
«Ինչ
իմացողի հարցնում եմ՝ գովում ու ծիծաղում է-իբր թե լավն ես, խշփով ես, և էդ
ծիծաղն իմ սրտին դանակ է դառնում, զավակս, զավակս: Իմ հեր ու քո պապ Իշխանը
խելոք բաներ ոչ ասում էր, ոչ էլ մտածելու ժամանկ ուներ, նա գործի մարդ էր,
գետինը նրա ոտի տակ վառվում էր...բայց մի անգամ կիսաբերան ասել է ուսի
վրայով իմ մերացվին հացի փող շպրտելու պես, ու ես ասում եմ.
Մարդ չպիտի
էնքան քաղցր լինի՝ որ կուլ տան, չպիտի էնքան դառը լինի՝ որ թքեն: Քեզ կուլ
են տվել ու գովում են զավակս, քեզ կուլ են տալիս: Ասում ես խիղճ, բայց
խիղճը գիտե՞ս երբ է գեղեցիկ-երբ գազանի մեջ է: Քոնը խիղճ չի, խեղճություն
«از هر آشنایی که می پرسم تحسینت می کند و می خندد، یعنی مثلاً اینکه آدم خوبی هستی، با وجدانی؛ و اون خنده انگار خنجری باشد به دل من، فرزندم، فرزندم. پدر من و پدربزرگ تو ایشخان، نه حرفهای عالمانه می زد و نه وقت فکر کردن داشت، او مرد عمل بود، زمین زیر پایش گُر می گرفت، با این وجود یه بار نصفه نیمه برگشته و با گوشه دهانش به مادرخوانده ام- مثل پرت کردن پول خرجی- گفته ومن هم می گویم: آدم نباید اونقدر شیرین باشد که قورتش بدهند،نه اونقدر تلخ باشد که تف کنند. تو را قورت داده اند وتحسینت می کنند، فرزندم، تو را می بلعند. می گویند:وجدان! اما می دانی وجدان چه موقع زیبا است؟ وقتی پیش درنده باشد.مال تو وجدان نیست، مظلومیت است...» هِراند ماتِووسیان، داستان «درختها»
|
از وقتی که در این جهنمدره افتاده بود، دو زمستان میگذشت که یک شکم
سیر غذا نخورده بود، یک خواب راحت نکرده بود، شهوتش و احساساتش خفه شده
بود، یک نفر پیدا نشده بود که دست نوازشی روی سر او بکشد، یکنفر توی چشمهای
او نگاه نکرده بود، گرچه آدمهای اینجا ظاهراً شبیه صاحبش بودند، ولی بنظر
میآمد که احساسات و اخلاق و رفتار صاحبش با اینها زمین تا آسمان فرق داشت،
مثل این بود که آدمهایی که سابق با آنها محشور بود، به دنیای او نزدیکتر
بودند، دردها و احساسات او را بهتر میفهمیدند و از او بیشتر حمایت
میکردند.
|
آنگاه
که شب ظلمت سایهاش را بر خورشید تابناک افکند، گویی زمین از آخرین خنده
محروم گشت و شادمانی برای همیشه در سکوتی سنگین آرمید.
طلوع مهرماه 74 غروب مهرماه 401 |
مارتا رو از جوانی میشناختم دختر شاد و سرزنده و خوشبختی بود پدرش کارخانه دار و شخص بااراده و ثروتمندی بود... مارتا دوستای زیادی داشت... در خوشبختی غرق بود.. من هم از داشتن دوستی مثل اون احساس خوشبختی میکردم... البته در این دوستی یک وقفه طولانی افتاد... و مدتها ازش بی خبر بودم راستش برای یک ماموریت کاری به خارج از کشور رفتم... تقریبا شش یا هفت سال نبودم... خلاصه ماموریت کاریم تموم شد و به زادگاهم بازگشتم.. دلتنک دوستان و آشنایان به تک تکشون سرزدم.. از مارتا سراغ گرفتم... دوستام از صحبت کردن ازون طفره رفتن یک کم شک کردم ... گفتم خودم از احوالش جویا بشم.. به خونه پدریش سرزدم... متاسفانه پدرش دو سه سال قبل فوت شده بود... از مادرش جویای احوال مارتا شدم مادرش با احساس شرمندگی از مارتا ... گفت : یک ساعت دیگه میاد ...رفته خرید... گفتم : حالش خوبه؟! گفت ؛ خوبه...با بغض گفت دخترم...مارتا .... همین که میخواست ادامه بده...مارتا از راه رسید ...منو دید ...اشک شوق تو چشاش جاری شد و منو به آغوش کشید گفت: خیلی دلم برات تنگ شده...تو کجا بودی؟.. منم گفتم : منم خیلی دلتنگت بودم... خلاصه منو دعوت کرد خونه... تو خونه یک دختر کوچولو به مبل تکیه زده بود... گفتم : مارتا! این... گفت آره دخترمه... یکم چهره اش غم گرفته شد... گفت : دخترم یک دقیقه میری پیش مامان بزرگ ... اونم گفت چشم و رفت... من و مارتا تنها شدیم. مارتا اونجا از سرنوشتش برام گفت تو کارخانه پدرش یک کارمندی داشتن.. اسمش آلبرت بود...از محله های پایین شهر بود و خیلی جاه طلب... یک دل و نه صد دل عاشق مارتا شده بود... مارتا هم تو تردید بود... پدرش باازدواجشون به خاطر مناسبات کاری موافق بود ... چون اینطور هم اون دامادش میشد و هم کارمندش... خلاصه این ازدواج سرگرفت... اما آلبرت فقط قصدش نفوذ به ثروت پدر مارتا و بدست آوردن ثروتی بادآورده بود... عشقش هم مصلحتی بود... چندی گذشت و برای نفوذ بیشتر صاحب بچه شد... خلاصه ریشه انداخت به کارخانه ... از پدر مارتا سواستفاده کرد و چند چک بی محل جهت خرید کشید... به اعتبار و آبروی خانواده لطمه زد... و موجبات ورشکستگی خانواده را فراهم آورد... خلاصه... زندگی مارتا و آلبرت خیلی زود به شکست انجامید و پس از چهار سال آندو از هم جدا شدند... پدر مارتا هم چندی بعد از غصه بیمار شد و درگذشت... مارتا و مادر و تنها دخترش ماندند و خانه پدری و بدهی کارخانه... داستان زندگی مارتا ٫ داستان انسانهایی از دو طبقه اجتماعی مختلف که یکی برای سودجویی و دیگری سرشار از احساس و لذت زندگی می باشد... Sharghiye_Ghamgin |
|
آسیا به نوبت!! از وقتی
مرتیکه ی چوپوقکش سر خرشو کج کرد اومد روستا...اینجا دیگه روی خوش به خودش
ندید... کم کم اهالی روستا از شرش روستا رو ترک کردن منم بار سفر بستم ازونجا رفتم بعد چند سال گذرم به روستا افتاد سرراه دیدم یه تابلو زدن روش نوشته به روستای چوپوقلو!! خوش آمدید!! کنار جاده هم یکی تو کیوسک نشسته بود ازش پرسیدم : مگه این راه روستای پارس آباد!! نیست برگشت بهم گفت علیجان همشو خریده به نام زده!!...الانم اگه می خواهید وارد روستا بشید باید عوارض !! بدید... گفتم : ببخشید ما اینجا بدنیا اومدیم ، اونه که باید مالیات بده! بهم گفت: خیلی حرف بزنی میگم چاکِرهاش تو گونی بکنن ببرنت! گفتم : نمیخواد! ، بهش سلام برسون بگو : بی بی (بِنی)!! سلام رسوند ، گفت : دَر ، همیشه روی یک پاشنه نمی چرخه ، خیلی زود روزگار توام سرمیاد! Sharghiye_Ghamgin |
امروز یه جوابی شنیدم که لال شدم! بهش گفتم چرا
مصاحبه قبول شدی ولی سرکار نرفتی؟ میدونم حقوقش کمه اما از هیچی بهتره
فعلا موقتی برو تا بعدا شغل مناسبی پیدا کنی. |
ما را مثل عقرب بار آورده اند؛مثل عقرب! ما مردم صبح که سر از بالین برمی داریم تا شب که سَرِ مرگمان را می گذاریم، مدام همدیگر را می گَزیم. بَخیلیم ؛ بَخیل! خوشمان می آید که سر راه دیگران سنگ بیندازیم؛ خوشِمان می آید که دیگران را خوار و فلج ببینیم. اگر دیگری یک لقمه نان داشته باشد که سق بزند، مثل این است که گوشت تن ما را می جود. تنگ نظریم ما مردم. تنگ نظر و بخیل. بخیل و بدخواه. وقتی می بینیم دیگری سر گرسنه زمین می گذارد، انگار خیال ما راحت تر است.وقتی می بینیم کسی محتاج است، اگر هم به او کمک کنیم، باز هم مایه خاطر جمعی ما هست. انگار که از سرپا بودن همدیگر بیم داریم! به قول
عباس معروفی: |
انتظار کشیدن برای اصلاحِ ابلهان ، نیچه |
|
این همه
گنجشک |
گنجشک من.... آسمان و زمین به بودنت افتخار میکنند و هر آنچه در آنست به برکت وجود توست آسمان به تو لبخند میزند و در این پاییز زیبا اشک شوق از چشمانش جاریست تو بمان تا زندگی جریان داشته باشد |
خار
خندید و به گل گفت سلام فریدون مشیری |
زمانی مردی رو میشناختم که میگفت: مرگ به روی همه ما لبخند می زنه، ولی فقط یه مرد واقعی می تونه جوابش رو با لبخند بده ماکسیموس |
هر سلاحی که ساخته ، هر رزمناوی که به آب انداخته و هر موشکی که شلیک میشود ، در اصل دزدی از کسانیست که گرسنهاند و غذایی ندارند ، سردشان است و لباسی ندارند . راه و رسم زندگیِ درست به هیچ وجه چنین نیست . وقتی سایهی جنگ ما را تهدید میکند ، این انسانیت است که به صلیب کشیده میشود... |
|
سنگ ها را نمی دانم |
ماندن همیشه خوب نیست... |
چرا هیچ کس نمیخواد حرفامو باور بکنه
|
نیمی از مردم جهان کسانی هستند که چیز های زیادی برای گفتن دارند ولی قادر به بیان آن نیستند ، و نیم دیگر افرادی هستند که چیزی برای گفتن ندارند اما همیشه در حال حرف زدن هستند. رابرت فراست |
Karo Kapoutakian - Leran Lanjin (Gharabaghi Azadootian Mardigner) در دامنه کوه آزادیخواهان ما برای همیشه آرام می گیرند. فرزندان طبیعت همیشه دوست دارند آزاد بخوابند |