|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
جامعه تعزیه جامعه ایرانی جامعه تعزیه و سوگوار |
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
ﺑﯿﮕﻨﺎﻩ ﭘﺎﯼ ﺩﺍﺭ ﺭﻓﺖ ... ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺖ ﺑﺎﻻﯼ ﺩﺍﺭ ﻫﻢ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﻓﺖ ! ﭼﺎﻗﻮ ﺩﺳﺘﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﯾﺪ ... ﻭ ﻣﺤﺒﺖ ﺧﺎﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﮔﻞ ﻧﮑﺮﺩ ... ﻫﻤﺎﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﺩﻭﺭﯼ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ ... ﺩﺭ ﻭ ﺗﺨﺘﻪ ﻫﻢ " ﺍﺻﻼ " ﺑﺎ ﻫﻢ ﺟﻮﺭ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ ... ﺑﺎﺭ ﮐﺞ ﻫﻢ ﭼﻪ ﺧﻮﺏ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺭﺳﯿﺪ ... ﺑﻪ ﺩﻋﺎﯼ ﮔﺮﺑﻪ ﮐﻮﺭﻩ ﻋﺠﺐ ﺑﺎﺭاﻧﯽ آمد ... ﺗﺎﺯﻩ : ﮐﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺤﮑﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﻋﯿﺐ ﮐﺮﺩ ... ﻣﺎﻩ ﻫﻢ ﭼﻪ ﺧﻮﺏ پشت ﺍﺑﺮ ﭘﻨﻬاﻥ ﻣاﻧﺪ ... ﻭ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﭘﻮﻝ نیز ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﻇﻠﻢ ﻣاﻧﺪﮔﺎﺭ ﺷﺪ !!! ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﻭﺭﻩ ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ ﻫﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ. |
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
...رنج می برم پس هستم
انسان موجودی عقلانی است.عقلانیت با هدفمندی همزاد یکدیگرند.رنج ها ودرجه آن تابعی است از اهدافی که برمی گزینیم. انسان بدون رنج، انسان مرده است البته احتمالا. به گمان من رنج بزرگترین نعمتی است که هرفردی می تواند داشته باشد مشروط براینکه مسیر را رها نکنیم.براساس تجربه عرض می کنم هرکس به هرچه بخواهد می رسد.وقتی هدفی یاخواسته ای را انتخاب می کنیم آن بصورت چراغی روشن شده که فعالیت ها وافکار ما به سمت آن جهت می گیرد.هرچه هدف کوچکتر باشد راهی را که به سمت آنمی گشایید کوتاه تر واحتمالا راحت تر وهرچه دور تر باشد راهی را که به سوی آن می گشایید طولانی تر واحتمالا سخت تر است.رنج ها وسختی ها درواقع آماده کردن یاآماده شدن مسیر برای رسیدن به هدفی است که برگزیده اید.بزرگترین اشتباه در زندگی، تغییر مداوم اهداف ومقاصد است زیرا فرجامی جز هدر رفتن منابع وامکانات برای آن مترتب نیست.پر واضح است نقد مداوم خود،رفتارها وعملکرد هامی تواند ما را به حرکت در مسیر پیش رو موفق تر نماید.لازم است که در این نقد، واقع بینانه رفتار کرده وسهم خود را دراشتباهات وعدم موفقیت ها نادیده نگیریم وصدالبته که بزرگ نمایی هم نکنیم. همانگونه که رنج بستر پیشرفت فردی را فراهم می کند به طریق اولی مقدمات پیشرفت ملتها را نیز فراهم می کند.برای پیشرفت، نگاه به گذشته فوق العاده مهم است زیرا روشها وفنونی که گذشتگان به کاربرده اند ودرعمل کارآمدی اش اثبات شده میانبری است که ما را به هدف نزدیکتر می کند فقط باید مدام روشها،رفتارها ومهارت هایی که به کارمی بریم را مورد آزمون قرار دهیم که آیا ما را به هدف نزدیکتر می کنند یا دورتر؟آیا متناسب باهزینه هایی که می کنیم عایدی مناسبی را نصیب ما می کنند یا اینکه داریم متضرر می شویم... |
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
یک متن خیلى جالب از کتاب فارسى دبستان سال 1324 ،
ببینید سطح آموزش در آن دوران چگونه بوده ..!! دو برادر ، مادر پیر و بیماری داشتند ..!! با خود قرار گذاشتند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر باشد ..!! یکی به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد ..!! چندی نگذشت برادر صومعه نشین مشهور عام و خاص شد و به خود غره شد که : خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادرم است ..!! چرا که او در اختیار مخلوق است و من در خدمت خالق ..!! همان شب پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد : به حرمت برادرت تو را بخشیدم ..!! برادر صومعه نشین اشک در چشمانش آمد و گفت : یا رب ، من در خدمت تو بودم و او در خدمت مادر، چگونه است مرا به حرمت او می بخشی ..؟؟ آیا آنچه کرده ام مایه رضای تو نیست ..؟؟ ندا رسید : آنچه تو می کنی من از آن بی نیازم ولی مادرت از آنچه او می کند بی نیاز نیست ..!! کتاب فارسی دبستان سال ۱۳۲۴ به فرزندان خود ، " انسان بودن بیاموزیم. |
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
خاطرات بک انقلابی خاطره ای از روزهای اول انقلاب انقلاب که شد من دبیرستانی بودم. همه مدارس و دانشگاهها تا قبل از بلای آسمانی انقلاب چندین ماه تعطیل بودند و وقتی انقلاب شد مدارس بازگشایی شدند و چون فرصتی نبود که همه مطالب درسی را تا پایان سال تحصیلی تمام کنیم، وزارت آموزش پرورش گفته بود بخشهای مهم کتابها تدریس و بقیه حذف شوند. البته تشخیص انتخاب را به دبیرستان ها سپرده بودند. آن زمانها تصور ما از داشتن آزادی، تصوری کاملا غیر عقلانی و غیر منطقی بود و خیال میکردیم حالا که نظام شاهنشاهی رفته، ما آزاد هستیم که هر کاری دلمان خواست بکنیم و هیجکس حق ندارد برای ما تعیین تکلیف کند. دانش اموزان تنبل میگفتند این دروس ریاضیات به چه درد ما میخوره. ما میخواهیم دکتر بشویم. این دروس باید حذف شوند. کتاب فارسی ما پر بود از داستانهای کلیله و دمنه که خیلی سخت بود. اعتراض کردیم که اینها بدرد ما نمیخورد و باید حذف شوند! دبیر جبر و مثلثات را بخاطر اینکه مطالبی که احساس میکردیم بدردمان نمیخورد و قیافه اش هم طاغوتی!! بود را با اعتراضات انقلابی از دبیرستان اخراج کردیم تا بقیه دبیرها حساب کار دستشان بیاید. باور کنید اغراق نمی کنم. عین واقعیت است. دبیر هندسه بیچاره ما وقتی میخواست محور فضایی XYZ را روی تخته سیاه ترسیم کند، از بچه ها می پرسید: اسم این محور X باشه یا Y یا Z ؟ در واقع فرقی نمیکرد کدامشان اول باشد یا دوم ولی آن دبیر میخواست شاید به طعنه به ما بگوید شما دارید از کلمه آزادی سو استفاده میکنید. یا مثلا یک دایره میکشید و نقطه مرکزی دایره را می پرسید بچه ها مرکز دایره را O بگذاریم یا C ؟ جالب این بود که عده ای بلند داد میزدند: آقا بکذارید O و بخش دیگر کلاس با خنده داد میزدند: آقا C. خلاصه دوران عجیبی بود. تصورات غلطی هم از آزادی داشتیم و هم از استبداد. استبداد مذهبی.. را ندیده بودیم تا نفس مان حال ..بیاد! انقلابی بیشعور |
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
Cyropaedia: The Education of Cyrus by Xenophonhttp://www.gutenberg.org/files/2085/2085-h/2085-h.htm
وصیت نامه کوروش بزرگ از زبان گزنفون: ...همواره حامی کیش یزدان پرستی باش، اما هیچ قومی را مجبور نکن که از کیش تو پیروی نماید و پیوسته و همیشه به خاطر داشته باش که هر کسی باید آزاد باشد تا از هر کیشی که میل دارد پیروی کند .هر کس باید برای خویشتن دوستان یک دل فراهم آورد و این دوستان را جز به نیکوکاری به دست نتوان آورد.از کژی و ناروایی بترسید .اگر اعمال شما پاک و منطبق بر عدالت بود قدرت شما رونق خواهد یافت ، ولی اگر ظلم و ستم روا دارید و در اجرای عدالت تسامح ورزید ، دیری نمی انجامد که ارزش شما در نظر دیگران از بین خواهد رفت و خوار و ذلیل و زبون خواهید شد .... |
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
کوهیار: برادرجان ببین چون من می دانستم که ما نمی توانستیم جلو لشگر خلیفه ایستادگی بکنیم، از طرف دیگر راه فرار به ما گرفته بود. من همیشه عقیده ام این بود که از راه مسالمت با خلیفه کنار بیاییم. مازیار: بس است....من به درک ولی خویشانت، مادرت، خواهران و برادرانت همه را به وعده پول، به وعده حکومت تسلیم عرب های بی سر و پا کردی؟ کوهیار: عوضش برای همه تان امان می گیرم. مازیار: مرا بگو که نقشه افشین را برای تو گفتم، مرا بگو که راستی و یگانگی تو را باور می کردم، که برج و باروها و دیواری را که با آن همه رنج و خون دل درست کردم به دست تو، به دست کسی که بیشتر از همه اطمینان داشتم سپردم. ارباب های شترچرانت را از همانجا وارد کردی! کاش یک مو از تن دری به تن تو بود. هر کس دیگر به من خیانت می کرد آنقدر دلم نمی سوخت، ولی تو، تو که مرا برادر خودت می دانی! برو. برو از جلو من دور شو، برو تو لایق نیستی که با تو حرف بزنم. تو تخمه پدر من نیستی، تو را از کنیز عرب پیدا کرده بود، برو گدامنش پست.... کوهیار: من می دانستم که تو هیچوقت تسلیم عرب ها نمی شوی و درین جنگ بعد از آنکه فتح می کردند سزای همه ما کشتن بود. این بود که من پا در میانی کردم تا شاید بتوانم برای خویشانم از خلیفه امان بگیرم و جانشان را بخرم. مازیار: جانی که تو بخری من مرگ را هزار بار به آن ترجیح می دهم. زندگی به این ننگ! بی شرمی را تا آنجا رسانیده ای که می خواهی برای من از ارباب های شترچرانت امان بگیری؟ خفه شو، به من پند و نصیحت نده.... |
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
سروده ی کیخسرو پشوتن |
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
شاه معمایی نداشت... پیشرفت و ابادی ایران، آسایش ایرانیان، زندگی و هدف او بود. شاه... امروز، روسفید تر از همیشه در پیشگاه ما و تاریخ ایستاده است. |
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
اصول انقلاب سفید اصل
اول: اصلاحات ارضی و الغای رژیم ارباب و رعیتی |
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
پیش از اصلاحات ارضی در ایران، ۵۰ درصد از
زمینهای کشاورزی در دست مالکان بزرگ بود، ۲۰ درصد متعلق به اوقاف، ۱۰
درصد از زمینها دولتی و ۲۰ درصد نیز به کشاورزان تعلق داشت. پیش از
اصلاحات ارضی به دستور محمدرضا پهلوی ۱۸۰۰۰ روستا را در فهرستی
درآوردند که آن زمینها میبایستی بین روستاییان تقسیم شود. محمدرضا
پهلوی سالیان دراز از لزوم اصلاحات ارضی در ایران میگفت ولی در برابر
فشار مالکان بزرگ و روحانیون مجبور بود که اصلاحات ارضی را به عقب
بیندازد. در سال ۱۳۳۸ خورشیدی برابر با ۱۹۵۹، محمدرضا پهلوی متقاعد شد که دست به اصلاحات اجتماعی-اقتصادی بزند. بر این اساس از منوچهر اقبال نخستوزیر وقت خواست که پیشنویس لایحهٔ اصلاحات ارضی را برای ارائه به مجلس آماده کند. طبعاً تصویب چنین قانونی با مخالفت مالکان و روحانیون رو به رو میشد اما از آنجا که حکومت، مجلس را تحت کنترل داشت، تنها راه نجات مالکان، تجدید نظر در لایحه و تغییر آن به ترتیبی بود که اجرایش را ناممکن سازد. عدهای از روحانیون، معتقد بودند که برنامههای انقلاب سفید، در تضاد با بنیادهای شریعت اسلام است. سرشناسترین روحانی مخالف، آیت اله خمینی بود که همهپرسی را «نامشروع» خواند و آن را تحریم کرد. وی در ۱۰ اسفند ۱۳۴۱، طی نامهای به شاه ایران از دادن حق رأی به زنان اعتراض میکند و آن را خلاف اصول قرآن و اسلام میداند. ۱۹ دی ۱۳۴۰ برابر با ۹ ژانویه ۱۹۶۲ کابینهٔ دکتر امینی، فرمان محمد رضا پهلوی را برای برچیدن نظام ارباب رعیتی در ایران به تصویب رسانید. دکتر امینی نزد خ... در قم میرود تا روحانیون را در مورد این اصلاحات متقاعد سازد. خ... کارنامهٔ نخستوزیری دکتر امینی را به باد انتقاد میگیرد که سیاست امینی در کشورداری سراسر اشتباه است آموزش در دبستانها و دبیرستانها کاملاً اشتباه است و تنها کافر تولید میکند. پس از اظهارات خ...، محمدرضا پهلوی میگوید «اکنون شما ماسک چهرهتان را برداشتهاید. این مرتجعین سیاه بدتر از انقلابیون سرخ هستند» |
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
(دهه پنجاه)سوپر مارکت بُن آمی، فیشرآباد |
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
چرا اطرافیان دیکتاتورها انسان های ضعیف و متملقی هستند؟ یکی از دلایل اینکه همه ی دیکتاتورها، چه در گذشته و چه حال، در میان چنین حلقه ای قرار می گیرند علاقه ی آنها به تایید گرفتن مدام و هراس و وحشت از شنیدن سخنانی است که قدرت مطلقه ی آنها را مورد پرسش قرار می دهد. به این ترتیب جماعتی وامانده و بی مایه یا افرادی که مجذوب قدرت، پول و یا نام هستند و نتوانسته اند از طریق استعدادها و دانش و توانایی های خود این نام و قدرت و پول را به دست آورند، دور او را می گیرند و همان هایی را به دیکتاتور می گویند که او می خواهد بشنود. او به زودی باورش می شود که معقول ترین و زیباترین و درست ترین حرف و تصمیم از آن اوست. و هر آن کسی که خلاف او بگوید یا خائن است، یا دشمن و یا احمق.! از کتاب «وقت فراموشی نیست» شکوه میرزادگی |
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
سزای به قدرت رساندن نا اهلان شمعون از مقربان باهوش و یکی از نزدیکان یک شاه یهودی بود روزی به همراه پسرش نزد شاه بود و هنگام خروج پیشانی شاه را بوسید.وقتی آن دو از کاخ خارج شدند پسر به پدر اعتراض کرد که چرا به شاه بی احترامی کردی پدر؟ و جای اینکه دست شاه را ببوسی پیشانی اش را بوسیدی؟ شمعون پاسخ داد، زمانی که برای اولین بار به این کاخ آمدم یک مربی ساده بودم قدرتی نداشتم قدم های شاه را میبوسیدم، وقتی از هوش من با خبر گشت و اندکی به من قدرت داد دستش را بوسیدم ، وقتی مرا از نزدیکان خود کرد شانه هایش را بوسیدم و اکنون که از مشاوران اعظم اویم و او به من قدرت بسیاری داده پیشانیش را میبوسم؛ اما بدان اگر فرصتی یابم اینبار سر از تنش جدا خواهم کرد!.... این اتفاق افتاد و آن مشاور باهوش اما نا اهل با شورشیان همراه شد و خود سر از تن آن شاه جدا کرد. پادشاه زمانی که شمعون میخواست سر از تنش جدا کند یک جمله گفت: حال امروز مرا دارد آنکه نا اهلان را به قدرت رساند. |
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
سرکوب آفتابه دزدها در همه کشورها صورت میگیرد، آن هم با شدت عمل! نه فقط به عنوان وسیله دفاعی اجتماع،بلکه عمدتا به عنوان گوشزدی جدی به همه بدبختها که سر جای خودشان بنشینند! لویی فردینان سلین/سفر به انتهای شب |
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
«اجداد ما به خوبی خودمان بودند؛ کینهای، رام، بیعصمت، درب و
داغان، ترسو و نامرد، حقا که به خوبی خودمان بودند! ماها عوض نمیشویم؛ نه
جورابمان عوض میشود و نه اربابهامان، و نه عقایدمان. وقتی هم میشود آنقدر دیر
است که به زحمتش نمیارزد. ما ثابتقدم به دنیا آمدهایم و ثابتقدم هم ریغ رحمت را
سر میکشیم؛ سرباز بیجیره و مواجب، قهرمانهایی که سنگ دیگران را به سینه میزنند،
بوزینههای ناطقی که از حرفهاشان رنج میبرند. ماها آلت دست عالیجناب نکبتیم. او
صاحب اختیار ماست. باید هوای کار دستمان باشد که لااقل بشود غذایی بلنبانیم. این که
نشد زندگی.» سفر به انتهای شب / لویی فردینان سلین |
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
من رمزخوشبختی واقعی را یافته ام باید حال را در یابی نه اینکه
همیشه افسوس گذشته را بخوری و فکر آینده باشی. باید قدر این لحظات را که در اختیار
داری بدانی مثله کشاورزی آدم هم میتوان در یک زمین پهناور بذر بپاشد هم میتواند
کشاورزی خود را به یک قطعه زمین کوچک محدود کندو از همان قطعه ی کوچک نهایت استفاده
را ببرد من میخواهم کشت و کارم را به یک زمین کوچک محدود کنم .میخواهم از لحظه لحظه
عمرم لذت ببرم و بدانم که دارم لذت میبرم. جین وبستر(کتاب بابا لنگ دراز) |
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
یاد پدر افتادم که میگفت: "نه با کسی بحث کن، نه از کسی
انتقاد کن. هر کی هر چی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن. آدمها که عقیدهات
را میپرسند، نظرت را نمیخواهند. میخواهند با عقیدهی خودشان موافقت کنی. بحث
کردن با آدمها بیفایده است."
(چراغها را من خاموش میکنم) زویا پیرزاد |
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
حکایت امروز !!! معلمی با خواهر فراش مدرسه ازدواج کرد گاهی اوقات معلم غیبت می کرد از فراش که برادر زنش بود می خواست بجایش به کلاس برود اینقدر این کار تکرار شد که فراش تقریبا شده بود آقا معلم. بعد از مدتی آقا معلم شد رئیس آموزش و پرورش و برادر خانمش را به مدیریت مدرسه منصوب کرد، بعد از مدتی معلم داستان ما شد مدیر کل استان و برادر خانمش را به ریاست آموزش و پرورش منصوب کرد، چندی گذشت و از مقام مدیر کلی شد وزیر آموزش و پرورش و برادر خانمش را به مدیر کلی منصوب کرد. چندی گذشت و وزیر آموزش و پرورش دستور تحقیق و تفحص در باره مدارک تحصیلی کارکنان و مدیران را صادر کرد و فراش که مدرک ابتدائی بیشتر نداشت آشفته شد و به شوهر خواهرش زنگ زد و گفت: چکار می کنی؟ تو که می دانی من چند کلاس ابندائی بیشتر ندارم و اگر این دستور را اجرا کنی بدبخت می شوم. شوهر خواهر گفت: احمق نگران نباش، من شما را به ریاست هیئت تحقیق و تفحص منصوب کرده ام!! |
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
یک روز صبح، وقتی حیوانات بیدار شدند دیدند شیر در خانه خود نیست. همه از شادی فریاد زدند. روباهها به سرعت به سمت خانه دویدند و آن را تصاحب کردند. اما در میانشان درگیری به وجود آمد. هر کس مدعی بود حاکمیت از آن اوست. روباهها به چند دسته تقسیم شدند و خواستند جنگل را عادلانه میان خود تقسیم کنند. اما بر سر معنای «عادلانه»، به جنگ پرداختند. خون و خونریزی شد و درگیری سر گرفت. گرگ ها در این میانه خانه شیر را اشغال کردند. اما روباه ها خود را مالک خانه میدانستند و به سادگی خانه را ترک نمی کردند. هنوز خورشید غروب نکرده بود که حتی یک گرگ یا روباه هم در جنگل زنده نمانده بود. فردای آن روز، شیر به خانه خود بازگشت و با آسودگی و در احترام کامل، به حکومت خود ادامه داد.
مهندس محمدرضاشعبانعلی |
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
Chris De Burgh – The Girl With April In Her Eyes
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
من اغلب به شما داستانهایی در مورد راه گفته ام من عمری مثل یک سرگردان زندگی کردم در انتظار آن روز وقتی دستت رو بگیرم و برایت آهنگ بخونم بعد شاید تو بگویی بیا کنارم و عاشقم باش و من قطعا پیشت می مانم اما احساس می کنم
که من دارم پیرتر میشوم خیلی وقتها من یک مسافر بوده ام حالا احساس می کنم که من مسن تر هستم بله، من میتوانم صدای حدس می زنم که همیشه مثل
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|