July

http://s8.picofile.com/file/8332422168/CactusHeader2.jpg

جامعه تعزیه
محمود صباحی

http://s9.picofile.com/file/8330324850/jameeye_taaziye_mahmood_sabahi.jpg

جامعه ایرانی جامعه تعزیه و سوگوار

ﺑﯿﮕﻨﺎﻩ ﭘﺎﯼ ﺩﺍﺭ ﺭﻓﺖ ...
ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺖ ﺑﺎﻻﯼ ﺩﺍﺭ ﻫﻢ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﻓﺖ !
ﭼﺎﻗﻮ ﺩﺳﺘﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﯾﺪ ...
ﻭ ﻣﺤﺒﺖ ﺧﺎﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﮔﻞ ﻧﮑﺮﺩ ...
ﻫﻤﺎﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﺩﻭﺭﯼ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ ...
ﺩﺭ ﻭ ﺗﺨﺘﻪ ﻫﻢ " ﺍﺻﻼ " ﺑﺎ ﻫﻢ ﺟﻮﺭ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ ...

ﺑﺎﺭ ﮐﺞ ﻫﻢ ﭼﻪ ﺧﻮﺏ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺭﺳﯿﺪ ...
ﺑﻪ ﺩﻋﺎﯼ ﮔﺮﺑﻪ ﮐﻮﺭﻩ ﻋﺠﺐ ﺑﺎﺭاﻧﯽ آمد ...
ﺗﺎﺯﻩ : ﮐﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺤﮑﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﻋﯿﺐ ﮐﺮﺩ ...
ﻣﺎﻩ ﻫﻢ ﭼﻪ ﺧﻮﺏ پشت ﺍﺑﺮ ﭘﻨﻬاﻥ ﻣاﻧﺪ ...
ﻭ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﭘﻮﻝ نیز ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﻇﻠﻢ ﻣاﻧﺪﮔﺎﺭ ﺷﺪ !!!
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﻭﺭﻩ ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ ﻫﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ. 
...رنج می برم پس هستم انسان موجودی عقلانی است.عقلانیت با هدفمندی همزاد یکدیگرند.رنج ها ودرجه آن تابعی است از اهدافی که برمی گزینیم. انسان بدون رنج، انسان مرده است البته احتمالا.
به گمان من رنج بزرگترین نعمتی است که هرفردی می تواند داشته باشد مشروط براینکه مسیر را رها نکنیم.براساس تجربه عرض می کنم هرکس به هرچه بخواهد می رسد.وقتی هدفی یاخواسته ای را انتخاب می کنیم آن بصورت چراغی روشن شده که فعالیت ها وافکار ما به سمت آن جهت می گیرد.هرچه هدف کوچکتر باشد راهی را که به سمت آن‌می گشایید کوتاه تر واحتمالا راحت تر وهرچه دور تر باشد راهی را که به سوی آن می گشایید طولانی تر واحتمالا سخت تر است.رنج ها وسختی ها درواقع آماده کردن یاآماده شدن مسیر برای رسیدن به هدفی است که برگزیده اید.بزرگترین اشتباه در زندگی، تغییر مداوم اهداف ومقاصد است زیرا فرجامی جز هدر رفتن منابع وامکانات برای آن مترتب نیست.پر واضح است نقد مداوم خود،رفتارها وعملکرد هامی تواند ما را به حرکت در مسیر پیش رو موفق تر نماید.لازم است که در این نقد، واقع بینانه رفتار کرده وسهم خود را دراشتباهات وعدم موفقیت ها نادیده نگیریم وصدالبته که بزرگ نمایی هم نکنیم.
همانگونه که رنج بستر پیشرفت فردی را فراهم می کند به طریق اولی مقدمات پیشرفت ملتها را نیز فراهم می کند.برای پیشرفت، نگاه به گذشته فوق العاده مهم است زیرا روشها وفنونی که گذشتگان به کاربرده اند ودرعمل کارآمدی اش اثبات شده میانبری است که ما را به هدف نزدیکتر می کند فقط باید مدام روشها،رفتارها ومهارت هایی که به کارمی بریم را مورد آزمون قرار دهیم که آیا ما را به هدف نزدیکتر می کنند یا دورتر؟آیا متناسب باهزینه هایی که می کنیم عایدی مناسبی را نصیب ما می کنند یا اینکه داریم متضرر می شویم
...
یک متن خیلى جالب از کتاب فارسى دبستان سال 1324 ، ببینید سطح آموزش در آن دوران چگونه بوده ..!!

دو برادر ، مادر پیر و بیماری داشتند ..!!
با خود قرار گذاشتند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر باشد ..!!
یکی به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد ..!!
چندی نگذشت برادر صومعه نشین مشهور عام و خاص شد و به خود غره شد که :
خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادرم است ..!!
چرا که او در اختیار مخلوق است و من در خدمت خالق ..!!
همان شب پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد :
به حرمت برادرت تو را بخشیدم ..!!
برادر صومعه نشین اشک در چشمانش آمد و گفت :
یا رب ، من در خدمت تو بودم و او در خدمت مادر، چگونه است مرا به حرمت او می بخشی ..؟؟
آیا آنچه کرده ام مایه رضای تو نیست ..؟؟
ندا رسید : آنچه تو می کنی من از آن بی نیازم ولی مادرت از آنچه او می کند بی نیاز نیست ..!!

کتاب فارسی دبستان سال ۱۳۲۴
به فرزندان خود ، " انسان بودن بیاموزیم
.
خاطرات بک انقلابی
خاطره ای از روزهای اول انقلاب


انقلاب که شد من دبیرستانی بودم. همه مدارس و دانشگاهها تا قبل از بلای آسمانی انقلاب چندین ماه تعطیل بودند و وقتی انقلاب شد مدارس بازگشایی شدند و چون فرصتی نبود که همه مطالب درسی را تا پایان سال تحصیلی تمام کنیم، وزارت آموزش پرورش گفته بود بخشهای مهم کتابها تدریس و بقیه حذف شوند. البته تشخیص انتخاب را به دبیرستان ها سپرده بودند. آن زمانها تصور ما از داشتن آزادی، تصوری کاملا غیر عقلانی و غیر منطقی بود و خیال میکردیم حالا که نظام شاهنشاهی رفته، ما آزاد هستیم که هر کاری دلمان خواست بکنیم و هیجکس حق ندارد برای ما تعیین تکلیف کند. دانش اموزان تنبل میگفتند این دروس ریاضیات به چه درد ما میخوره. ما میخواهیم دکتر بشویم. این دروس باید حذف شوند. کتاب فارسی ما پر بود از داستانهای کلیله و دمنه که خیلی سخت بود. اعتراض کردیم که اینها بدرد ما نمیخورد و باید حذف شوند! دبیر جبر و مثلثات را بخاطر اینکه مطالبی که احساس میکردیم بدردمان نمیخورد و قیافه اش هم طاغوتی!! بود را با اعتراضات انقلابی از دبیرستان اخراج کردیم تا بقیه دبیرها حساب کار دستشان بیاید. باور کنید اغراق نمی کنم. عین واقعیت است. دبیر هندسه بیچاره ما وقتی میخواست محور فضایی XYZ را روی تخته سیاه ترسیم کند، از بچه ها می پرسید: اسم این محور X باشه یا Y یا Z ؟ در واقع فرقی نمیکرد کدامشان اول باشد یا دوم ولی آن دبیر میخواست شاید به طعنه به ما بگوید شما دارید از کلمه آزادی سو استفاده میکنید. یا مثلا یک دایره میکشید و نقطه مرکزی دایره را می پرسید بچه ها مرکز دایره را O بگذاریم یا C ؟ جالب این بود که عده ای بلند داد میزدند: آقا بکذارید O و بخش دیگر کلاس با خنده داد میزدند: آقا C. خلاصه دوران عجیبی بود. تصورات غلطی هم از آزادی داشتیم و هم از استبداد.
استبداد مذهبی.. را ندیده بودیم تا نفس مان حال ..بیاد!
انقلابی بیشعور

Cyropaedia: The Education of Cyrus by Xenophon

http://www.gutenberg.org/files/2085/2085-h/2085-h.htm

http://s9.picofile.com/file/8332424084/Cyrus_Great_cyropaedia450_1_.jpg

وصیت نامه کوروش بزرگ از زبان گزنفون:

...همواره حامی کیش یزدان پرستی باش، اما هیچ قومی را مجبور نکن که از کیش تو پیروی نماید و پیوسته و همیشه به خاطر داشته باش که هر کسی باید آزاد باشد تا از هر کیشی که میل دارد پیروی کند .هر کس باید برای خویشتن دوستان یک دل فراهم آورد و این دوستان را جز به نیکوکاری به دست نتوان آورد.از کژی و ناروایی بترسید .اگر اعمال شما پاک و منطبق بر عدالت بود قدرت شما رونق خواهد یافت ، ولی اگر ظلم و ستم روا دارید و در اجرای عدالت تسامح ورزید ، دیری نمی انجامد که ارزش شما در نظر دیگران از بین خواهد رفت و خوار و ذلیل و زبون خواهید شد ....

...شادان (متصدی دیوان خراج مازیار): هنوز اینجا هستید؟...
هیچ می دانید که دشمن در جستجوی شماست؟

مازیار: دوستانم با من چه کردند که دشمنانم بکنند؟
برای من دیگر یکسان است...
من گمان می کردم که این مردم را باید از زیر فرمان و شکنجه عرب ها آزاد کرد.
اما حالا که خودشان نمی خواهند دیگر کوشش من چه فایده دارد؟
برگرفته از نسک مازیار.. صادق هدایت

کوهیار: برادرجان ببین چون من می دانستم که ما نمی توانستیم جلو لشگر خلیفه ایستادگی بکنیم، از طرف دیگر راه فرار به ما گرفته بود.
من همیشه عقیده ام این بود که از راه مسالمت با خلیفه کنار بیاییم.
مازیار: بس است....من به درک ولی خویشانت، مادرت، خواهران و برادرانت همه را به وعده پول، به وعده حکومت تسلیم عرب های بی سر و پا کردی؟
کوهیار: عوضش برای همه تان امان می گیرم.
مازیار: مرا بگو که نقشه افشین را برای تو گفتم، مرا بگو که راستی و یگانگی تو را باور می کردم، که برج و باروها و دیواری را که با آن همه رنج و خون دل درست کردم به دست تو، به دست کسی که بیشتر از همه اطمینان داشتم سپردم. ارباب های شترچرانت را از همانجا وارد کردی! کاش یک مو از تن دری به تن تو بود. هر کس دیگر به من خیانت می کرد آنقدر دلم نمی سوخت، ولی تو، تو که مرا برادر خودت می دانی! برو.
برو از جلو من دور شو، برو تو لایق نیستی که با تو حرف بزنم. تو تخمه پدر من نیستی، تو را از کنیز عرب پیدا کرده بود، برو گدامنش پست....

کوهیار: من می دانستم که تو هیچوقت تسلیم عرب ها نمی شوی و درین جنگ بعد از آنکه فتح می کردند سزای همه ما کشتن بود.
این بود که من پا در میانی کردم تا شاید بتوانم برای خویشانم از خلیفه امان بگیرم و جانشان را بخرم.
مازیار: جانی که تو بخری من مرگ را هزار بار به آن ترجیح می دهم. زندگی به این ننگ!
بی شرمی را تا آنجا رسانیده ای که می خواهی برای من از ارباب های شترچرانت امان بگیری؟ خفه شو، به من پند و نصیحت نده....

http://s8.picofile.com/file/8324530300/rezashah.jpg

http://s9.picofile.com/file/8324530242/kasravi.jpg

http://s9.picofile.com/file/8323946600/darigha.jpg
http://s9.picofile.com/file/8326107676/shah.jpg

سروده ی کیخسرو پشوتن  

هلا آتشا ، اورمزدا چه سان

به ناگه سر آمد بر ایران زمان

چرا تخت شاهی ز ما دور شد

چراغ‌‌ فروزان ما کور شد

تبه گشت آن تاج و دیهیم و فر

برآمد همه کامه ی بد گوهر

ز ساسانیان تاج ِ شاهی فِتاد

ز ‌‌ ایرانیان شد بزرگی به باد

فرو برده در خود مه و مهر و تیر

به رزم زمین گشته گردون دلیر

شده کشور پاکی و روشنی

سیه همچو رخسار اهریمنی

نماندِ نشانی ز ایران زمین

تبه گشته در جنگِ آشوب و کین

فتادِ سراسر به چنگال دیو

سر تاج‌‌ داران کیهان خدیو

فرو خفته آتش به آتشکده

نهان گشته نوروز و جشن سده

ز تازی روان خون میهن چورود

نخواند کسی بر بزرگی درود

کشیده به رخسارشان دست مرگ

(سری زیر تاج و سری زیر ترگ)

فتاده به آغوش اهریمنان

زن و کودک و دخت ایرانیان

دریغا نمانده به میهن امید

دریغا سیه گشته روز سپید

دریغا ز شاه و ز جنگ آوران

شده خاک ایران سراسر نهان

به دور از سر سرفرازان کلاه

شده لشکر نیکمردان تباه

درفش کیانی همه چاک چاک

به تیغ هریمن فتاده به خاک

زده مام میهن به آوازِ رود

برآورده بر مویه از غم سرود

کجا آن بزرگان روز نبرد

کجا آن دلیران و مردان مرد

کجا آن رد و موبد و شهریار

کجا آن گلستان خرم بهار

شاه معمایی نداشت...
پیشرفت و ابادی ایران، آسایش ایرانیان،
زندگی‌ و هدف او بود.
شاه... امروز، روسفید تر از همیشه در پیشگاه ما و تاریخ ایستاده است.

انقلاب سفید انقلاب سفید یا انقلاب شاه و مردم نام یک سلسله تغییرات اقتصادی و اجتماعی شامل اصول نوزده‌گانه است که در دورهٔ سلطنت محمدرضا شاه پهلوی و با یاری نخست وزیران وقت علی امینی، اسدالله علم، حسنعلی منصور و امیرعباس هویدا در ایران به تحقق پیوست. انقلاب سفید در مرحلهٔ نخست، پیشنهادی شامل شش اصل بود که محمدرضا پهلوی در کنگرهٔ ملی کشاورزان در تهران و در تاریخ ۲۱ دی ماه ۱۳۴۱ خورشیدی خبر اصلاحات و همه‌پرسی را برای پذیرش یا ردّ آن به کشاورزان و عموم مردم ارائه داد. پس از آن و در تاریخ ۶ بهمن ۱۳۴۱ عموم مردم نیز در یک همه‌پرسی سراسری، به اصلاحات رای مثبت دادند. شاه این اصلاحات را انقلاب سفید نامید زیرا انقلابی مسالمت‌آمیز و بدون خون‌ریزی بود.

http://s9.picofile.com/file/8322846892/sahebnews_1345_19_1356.jpg

اصول انقلاب سفید

 اصل اول: اصلاحات ارضی و الغای رژیم ارباب و رعیتی
 اصل دوم: ملّی کردن جنگل‌ها و مراتع
 اصل سوم: فروش سهام کارخانجات دولتی به عنوان پشتوانه اصلاحات ارضی
 اصل چهارم: سهیم کردن کارگران در سود کارخانه‌ها
 اصل پنجم: اصلاح قانون انتخابات ایران به منظور دادن حق رأی به زنان و حقوق برابر سیاسی با مردان
 اصل ششم: ایجاد سپاه دانش
 اصل هفتم: ایجاد سپاه بهداشت
 اصل هشتم: ایجاد سپاه ترویج و آبادانی
 اصل نهم: ایجاد خانه‌های انصاف و شوراهای داوری
 اصل دهم: ملّی کردن آب‌های کشور
 اصل یازدهم: نوسازی شهرها و روستاها با کمک سپاه ترویج و آبادانی
 اصل دوازدهم: انقلاب اداری و انقلاب آموزشی
 اصل سیزدهم: فروش سهام به کارگران واحدهای بزرگ صنعتی یا قانون گسترش مالکیت واحدهای تولیدی
 اصل چهاردهم: مبارزه با تورم و گران‌فروشی و دفاع از منافع مصرف‌کنندگان
 اصل پانزدهم: تحصیلات رایگان و اجباری
 اصل شانزدهم: تغذیه رایگان برای کودکان خردسال در مدرسه‌ها و تغذیه رایگان شیرخوارگان تا دو سالگی با مادران
 اصل هفدهم: پوشش بیمه‌های اجتماعی برای همه ایرانیان
 اصل هجدهم: مبارزه با معاملات سوداگرانه زمین‌ها و اموال غیرمنقول
 اصل نوزدهم: مبارزه با فساد، رشوه‌گرفتن و رشوه‌دادن

پیش از اصلاحات ارضی در ایران، ۵۰ درصد از زمین‌های کشاورزی در دست مالکان بزرگ بود، ۲۰ درصد متعلق به اوقاف، ۱۰ درصد از زمین‌ها دولتی و ۲۰ درصد نیز به کشاورزان تعلق داشت. پیش از اصلاحات ارضی به دستور محمدرضا پهلوی ۱۸۰۰۰ روستا را در فهرستی درآوردند که آن زمین‌ها می‌بایستی بین روستاییان تقسیم شود. محمدرضا پهلوی سالیان دراز از لزوم اصلاحات ارضی در ایران می‌گفت ولی در برابر فشار مالکان بزرگ و روحانیون مجبور بود که اصلاحات ارضی را به عقب بیندازد.
در سال ۱۳۳۸ خورشیدی برابر با ۱۹۵۹، محمدرضا پهلوی متقاعد شد که دست به اصلاحات اجتماعی-اقتصادی بزند. بر این اساس از منوچهر اقبال نخست‌وزیر وقت خواست که پیش‌نویس لایحهٔ اصلاحات ارضی را برای ارائه به مجلس آماده کند. طبعاً تصویب چنین قانونی با مخالفت مالکان و روحانیون رو به رو می‌شد اما از آنجا که حکومت، مجلس را تحت کنترل داشت، تنها راه نجات مالکان، تجدید نظر در لایحه و تغییر آن به ترتیبی بود که اجرایش را ناممکن سازد.
عده‌ای از روحانیون، معتقد بودند که برنامه‌های انقلاب سفید، در تضاد با بنیادهای شریعت اسلام است. سرشناس‌ترین روحانی مخالف، آیت اله خمینی بود که همه‌پرسی را «نامشروع» خواند و آن را تحریم کرد. وی در ۱۰ اسفند ۱۳۴۱، طی نامه‌ای به شاه ایران از دادن حق رأی به زنان اعتراض می‌کند و آن را خلاف اصول قرآن و اسلام می‌داند.
۱۹ دی ۱۳۴۰ برابر با ۹ ژانویه ۱۹۶۲ کابینهٔ دکتر امینی، فرمان محمد رضا پهلوی را برای برچیدن نظام ارباب رعیتی در ایران به تصویب رسانید. دکتر امینی نزد خ... در قم می‌رود تا روحانیون را در مورد این اصلاحات متقاعد سازد. خ... کارنامهٔ نخست‌وزیری دکتر امینی را به باد انتقاد می‌گیرد که سیاست امینی در کشورداری سراسر اشتباه است آموزش در دبستان‌ها و دبیرستان‌ها کاملاً اشتباه است و تنها کافر تولید می‌کند. پس از اظهارات خ...، محمدرضا پهلوی می‌گوید «اکنون شما ماسک چهره‌تان را برداشته‌اید. این مرتجعین سیاه بدتر از انقلابیون سرخ هستند»

http://s8.picofile.com/file/8322847318/bon_ami_fisherabad.jpg

(دهه پنجاه)سوپر مارکت بُن آمی، فیشرآباد
خیابان شاهرضا، مابین خیابان فیشرآباد و ویلا

هیچ چیز دنیا را
به فساد و تباهی نکشانده
مگر زور گفتن معدودی
و زور شنیدن بسیاری!
نادر ابراهیمی

http://s8.picofile.com/file/8324070100/zoor.jpg

چرا اطرافیان دیکتاتورها انسان های ضعیف و متملقی هستند؟
یکی از دلایل اینکه همه ی دیکتاتورها، چه در گذشته و چه حال، در میان چنین حلقه ای قرار می گیرند
علاقه ی آنها به تایید گرفتن مدام و هراس و وحشت از شنیدن سخنانی است که قدرت مطلقه ی آنها را مورد پرسش قرار می دهد.
به این ترتیب جماعتی وامانده و بی مایه یا افرادی که مجذوب قدرت، پول و یا نام هستند
و نتوانسته اند از طریق استعدادها و دانش و توانایی های خود این نام و قدرت و پول را به دست آورند،
دور او را می گیرند و همان هایی را به دیکتاتور می گویند که او می خواهد بشنود.
او به زودی باورش می شود که معقول ترین و زیباترین و درست ترین حرف و تصمیم
از آن اوست. و هر آن کسی که خلاف او بگوید یا خائن است، یا دشمن و یا احمق.!
از کتاب «وقت فراموشی نیست»
شکوه میرزادگی
سزای به قدرت رساندن نا اهلان

شمعون از مقربان باهوش و یکی از نزدیکان یک شاه یهودی بود روزی به همراه پسرش نزد شاه بود و هنگام خروج پیشانی شاه را بوسید.وقتی آن دو از کاخ خارج شدند پسر به پدر اعتراض کرد که چرا به شاه بی احترامی کردی پدر؟ و جای اینکه دست شاه را ببوسی پیشانی اش را بوسیدی؟

شمعون پاسخ داد، زمانی که برای اولین بار به این کاخ آمدم یک مربی ساده بودم قدرتی نداشتم قدم های شاه را میبوسیدم، وقتی از هوش من با خبر گشت و اندکی به من قدرت داد دستش را بوسیدم ، وقتی مرا از نزدیکان خود کرد شانه هایش را بوسیدم و اکنون که از مشاوران اعظم اویم و او به من قدرت بسیاری داده پیشانیش را میبوسم؛ اما بدان اگر فرصتی یابم اینبار سر از تنش جدا خواهم کرد!....

این اتفاق افتاد و آن مشاور باهوش اما نا اهل با شورشیان همراه شد و خود سر از تن آن شاه جدا کرد. پادشاه زمانی که شمعون میخواست سر از تنش جدا کند یک جمله گفت: حال امروز مرا دارد آنکه نا اهلان را به قدرت رساند
.

http://s9.picofile.com/file/8324239218/eyeglasses2.png

سرکوب آفتابه دزدها در همه کشورها صورت می‌گیرد،
آن هم با شدت عمل!
نه فقط به عنوان وسیله دفاعی اجتماع،بلکه عمدتا به عنوان گوشزدی جدی به همه بدبختها که سر جای خودشان بنشینند!

لویی فردینان سلین/سفر به انتهای شب
«اجداد ما به خوبی خودمان بودند؛ کینه‌ای، رام، بی‌عصمت، درب و داغان، ترسو و نامرد، حقا که به خوبی خودمان بودند! ماها عوض نمی‌شویم؛ نه جوراب‌مان عوض می‌شود و نه ارباب‌هامان، و نه عقایدمان. وقتی هم می‌شود آنقدر دیر است که به زحمتش نمی‌ارزد. ما ثابت‌قدم به دنیا آمده‌ایم و ثابت‌قدم هم ریغ رحمت را سر می‌کشیم؛ سرباز بی‌جیره و مواجب، قهرمان‌هایی که سنگ دیگران را به سینه می‌زنند، بوزینه‌های ناطقی که از حرف‌هاشان رنج می‌برند. ماها آلت دست عالیجناب نکبتیم. او صاحب اختیار ماست. باید هوای کار دستمان باشد که لااقل بشود غذایی بلنبانیم. این که نشد زندگی.»

سفر به انتهای شب / لویی فردینان سلین

http://s9.picofile.com/file/8324208800/safarbeentehayeshab2.jpg

داستان کتاب سفر به انتهای شب

Voyage au bout de la nuit

این رمان در مورد ضد قهرمان سلین، فردینان باردامو است که صداقت و رو‌راست بودن او بسیار به چشم می خورد.

فردینان مثل خیلی از ماها دچار خودسانسوری نیست که هیچ، حتی تمام مکنونات ذهنی و قلبیش را بی ترس و واهمه فریاد می زند. ترسش را، نفرتش را، بیزاریش را و تقریبا هر احساسی که داشته باشد را فریاد می زند. فردینان ترسی از ابراز وجود ندارد.

کتاب مدیر مدرسه جلال آل احمد برگرفته از همین کتاب می باشد..

نویسنده: لویی فردینان سلین

مترجم: فرهاد غبرایی

ناشر: جامی سال چاپ: 1385

از این کتاب فیلمی به همین نام به سال 2006 ساخته شده است

http://s9.picofile.com/file/8324208442/safarbeentehayeshab.jpg

من رمزخوشبختی واقعی را یافته ام باید حال را در یابی نه اینکه همیشه افسوس گذشته را بخوری و فکر آینده باشی. باید قدر این لحظات را که در اختیار داری بدانی مثله کشاورزی آدم هم میتوان در یک زمین پهناور بذر بپاشد هم میتواند کشاورزی خود را به یک قطعه زمین کوچک محدود کندو از همان قطعه ی کوچک نهایت استفاده را ببرد من میخواهم کشت و کارم را به یک زمین کوچک محدود کنم .میخواهم از لحظه لحظه عمرم لذت ببرم و بدانم که دارم لذت میبرم.
جین وبستر(کتاب بابا لنگ دراز)
یاد پدر افتادم که می‌گفت: "نه با کسی بحث کن، نه از کسی انتقاد کن. هر کی هر چی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن. آدم‌ها که عقیده‌ات را می‌پرسند، نظرت را نمی‌خواهند. می‌خواهند با عقیده‌ی خودشان موافقت کنی. بحث کردن با آدم‌ها بی‌فایده است." (چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم)
زویا پیرزاد
 
حکایت امروز !!!
معلمی با خواهر فراش مدرسه ازدواج کرد گاهی اوقات معلم غیبت می کرد از فراش که برادر زنش بود می
خواست بجایش به کلاس برود اینقدر این کار تکرار شد که فراش تقریبا شده بود آقا معلم.
بعد از مدتی آقا معلم شد رئیس آموزش و پرورش و برادر خانمش را به مدیریت مدرسه منصوب کرد، بعد از مدتی
معلم داستان ما شد مدیر کل استان و برادر خانمش را به ریاست آموزش و پرورش منصوب کرد، چندی گذشت و از
مقام مدیر کلی شد وزیر آموزش و پرورش و برادر خانمش را به مدیر کلی منصوب کرد.
چندی گذشت و وزیر آموزش و پرورش دستور تحقیق و تفحص در باره مدارک تحصیلی کارکنان و مدیران را صادر
کرد و فراش که مدرک ابتدائی بیشتر نداشت آشفته شد و به شوهر خواهرش زنگ زد و گفت: چکار می کنی؟ تو که
می دانی من چند کلاس ابندائی بیشتر ندارم و اگر این دستور را اجرا کنی بدبخت می شوم.
شوهر خواهر گفت: احمق نگران نباش، من شما را به ریاست هیئت تحقیق و تفحص منصوب کرده ام!!
شمار احمقان
از شمار برگ درختان و گنجشکان
بیشتر است


همه ی کبوتران سرنشین جهان
شمارشان به شمار احمقان این شهر نمی رسد

ای دوست
احمقان اینجا پادشاه اند
منتقد اند
حاکم اند
معلم زیبایی شناسی اند
موزیسین اند
روزنامه نویس اند
شاعرند

شمار احمقان از شمار ستاره ها بیشتر است

احمقان مدام در حال بیشتر شدن اند
چه ساده میتوانند مرا بکشند

ای دوست

من می میرم و
احمقان تا أبد زنده می مانند
.
بختیار علی شاعر کرد

http://s8.picofile.com/file/8323796868/bakhtiarali.jpg

http://s9.picofile.com/file/8324211026/latif.gif

شعری ازکتاب "شعر و ضدشعر یا بازی کهنه و نو" آخرین دفترشعرلطیف هلمت شاعر کرد

من های نشونده

آسمان نیستم
واژه هایم ستاره باشند !
رود نیستم
رؤیاهایم ماهی باشند !
کوه نیستم
اشک هایم صخره باشند !
شب نیستم
خنده هایم سیاه باشند !
بیابان نیستم

خاطره هایم خار وخاشاک باشند !
من ، تو نیستم
مرا دوست بدارد !
و من ، من نیستم
تو را دوست بدارد !

بازآفرینی از دوست خوبم مختار شکری پور
 "گورستان گل ها " .. نشر ثالث

 

شیر و روباه…

هر روز زمزمه‌هایی در مورد مخالفت با حکومت شیر شنیده می‌شد. ریشه این زمزمه‌ها به روباه‌ها باز می‌گشت. آنها همیشه معتقد بودند که حکومت شیر بر پایه استبداد است و همه چیز را برای خود و فرزندانش میخواهد. روباه ها فکر می‌کردند که می‌شود جنگل را با نظر جمعی حیوانات اداره کرد. شیر سخنرانی‌های زیادی کرد و از آنها خواست که شورش نکنند. حتی بخشی از اداره جنگل را به آنها داد. اما کارساز نبود. شیر جز غرش ابزاری نداشت و روباهان، به سلاح کلمات مسلح بودند.  شیر با خود اندیشید که چه بسا به زودی،‌ سایر حیوانات نیز چنین بیاندیشند.

http://www.persianpersia.com/images/mimage/10-15194.jpg

یک روز صبح، وقتی حیوانات بیدار شدند دیدند شیر در خانه خود نیست. همه از شادی فریاد زدند. روباه‌ها به سرعت به سمت خانه دویدند و آن را تصاحب کردند. اما در میانشان درگیری به وجود آمد. هر کس مدعی بود حاکمیت از آن اوست. روبا‌ه‌ها به چند دسته تقسیم شدند و خواستند جنگل را عادلانه میان خود تقسیم کنند. اما بر سر معنای «عادلانه»، به جنگ پرداختند. خون و خون‌ریزی شد و درگیری سر گرفت. گرگ ها در این میانه خانه شیر را اشغال کردند. اما روباه ها خود را مالک خانه میدانستند و به سادگی خانه را ترک نمی کردند. هنوز خورشید غروب نکرده بود که حتی یک گرگ یا روباه هم در جنگل زنده نمانده بود.

فردای آن روز، شیر به خانه خود بازگشت و با آسودگی و در احترام کامل، به حکومت خود ادامه داد.

 

مهندس محمدرضاشعبانعلی

 http://s5.picofile.com/file/8154891392/10336828_790391081024590_5521424897065246962_n.jpg
شما صاحب دو زندگی هستید.
دومی زمانی آغاز می شود که در می یابید فقط یک (زندگی) دارید.

" کنفسیوس "

Chris De Burgh – The Girl With April In Her Eyes

http://s8.picofile.com/file/8322847650/chrisdeburg.jpg

There once was a king, who called for the spring
For his world was still covered with snow,
But the spring had not been, for he was wicked and mean,
In his winter fields nothing would grow;
And when a traveller called, seeking help at the door,
Only food and a bed for a night,
He ordered his slave to turn her away,
The girl with april in her eyes..

Oh, oh, oh, on and on she goes,
Through the winter's night, the wild wind and the snow,
Hi, hi, hi, on and on she rides,
Someone help the girl with april in her eyes..

She rode through the night till she came to the light,
Of a humble man's home in the woods,
He brought her inside, by the firelight she died,
And he buried her gently and good;
Oh the morning was bright, all the world snow-white,
But when he came to the place where she lay,
His field was ablaze with flowers on the grave,
Of the girl with april in her eyes..

Oh, oh, oh, on and on she goes,
Through the winter's night, the wild wind and the snow,
Hi, hi, hi, on and on she flies,
She is gone, the girl with april in her eyes..

 

زمانی پادشاهی می‌زیست که همواره در آرزوی بهار بود
چرا که دنیایش پوشیده از برف بود.
اما از آن رو که بسیار سنگدل و نادان بود بهار هیچ‌گاه به مزرعه‌ی سرمازده اش پا نمی‌نهاد و هیچ جیز در آنجا نمی‌رویید..
یک شب مسافری به دروازه قصر آمد
و تقاضای غذا و جایی برای استراحت کرد.
پادشاه به نوکرانش دستور داد او را از قصر برانند.

او دخترکی با چشمانی بهاری بود..!

آه ، آن دخترک همچنان به پیش می‌رود
در شب زمستانی و در میان برف و باد وحشی.
او همچنان به راه خود ادامه می‌دهد..

- کسی نیست دخترکی با چشمان بهاری را یاری دهد..!؟

دختر آنقدر در شب راه پیمود تا به روشنایی کلبه‌ی مردی در میانه‌ی جنگل رسید.
آن مرد او را به درون خانه برد.
اما دخترک، در کنار بخاری جان داد
و مرد او را با احترام و مهربانی به خاک سپرد.
صبح‌گاه همه چیز درخشان بود.
و دنیا از برف سپید پوش.
اما هنگامی که مرد به مکانی رسید که دخترک آرامیده بود
مزرعه‌اش را دید که از گل‌های مزار دخترک می‌درخشید.
دختری با بهار در چشمانش..

و آن دختر هنوز در میان برف و باد به پیش می‌رود.
او به پرواز در آمده..
آری او مرده است.
دختری با بهار در چشمانش..

 

ԵՐԱԶԻ ՕՐԵՐ

Կարմիր ծաղիկ մը գարունի
Առտու մը ինծի նվիրեցիր.
Ըզգացի թե տենդեր ունի
Երազկոտ միտքըս ուշացիր։

Խանդաղատանք մը հորդեցավ
Իմ նըվաղկոտ լանջքիս տակ՝
Դողաց սիրո սարսուռն անցավ՝
Ու թովանքը համբույրին հուր։

Եվ ըղձակաթ իմ հեգ հոգիս
Ըզգաց սիրտիդ հուրքն արծարծուն,
Ու մետաքսե ուղի մը զիս
Սեր-Ծաղիկին տարավ ածուն։

Հոն ժըպտեցավ կյանքը ինծի,
Հըմայքներու հույլովն անցավ,
Եվ ուրվական մը կասկածի
Անոր մոտեն երբեք չանցավ։

Միսաք Մեծարենց

روزهای رویایی (میساک متسارنتس)

http://s8.picofile.com/file/8322962334/Yerazi_orer.jpg

Arthur Meschian  

فقط آن...


فقط آن خریده و فروخته نمی شود
که نه می تواند بیاستد و نه می تواند بی افتد
نه شنا می کند و نه پرواز
فقط آن خریده و فروخته نمی شود
 
فقط آن خریده و فروخته نمی شود
که نه متولد می شود و نه نفس می کشد
نه سکوت می کند و نه حرف می زند
فقط آن خریده و فروخته نمی شود
 
بقیه قابل خرید و فروشند
بقیه قابل خرید و فروشند
بقیه قابل خرید و فروشند
در این دنیای بی وجدان
 
بقیه قابل خرید و فروشند
بقیه قابل خرید و فروشند
بقیه قابل خرید و فروشند
و همه خریده و فروخته می شوند
 
و تنها میخ های روی صلیبت
و درد و رنج های زندگی
تنها آن خریده و فروخته نمی شود
 
و تنها تصاویر انباشته در قلبت
چشم های دلتنگ از بی کسی
تنها آن خریده و فروخته نمی شود
 
سایه های حل شده در گذشته
و مصیبت های آینده
تنها آن خریده و فروخته نمی شود
 
و در آحرین پاره چارم
هر آنچه که قابل حراج نیست
تنها آن خریده و فروخته نمی شود

https://www.youtube.com/watch?v=_SdOtS4s5fE

http://s8.picofile.com/file/8323135434/meschian.jpg

Միայն այն չի վաճառվում,
Որ ոչ կանգնում է, ոչ ընկնում,
Որ ոչ լողում է, ոչ թռչում,
Միայն այդ չի վաճառվում:
 
Միայն նա չի վաճառվում,
Որ ոչ ծնվում է, ոչ շնչում,
Որ ոչ լռում է, ոչ ճառում,
Միայն նա չի վաճառվում:
 
Մնացածը վաճառվում է,
Մնացածը վաճառվում է,
Մնացածը վաճառվում է,
Անաստված այս աշխարհում:
 
Մնացածը վաճառվում են,
Մնացածը վաճառվում են,
Մնացածը վաճառվում են,
Եվ բոլորն են վաճառվում:
 
Եվ միայն խաչիդ գամերը,
Այս կյանքի տառապանքները
Միայն այդ չի վաճառվում:
Եվ սրտին սեղմված պատկերը,
Կորուստի թախծոտ աչքերը,
Միայն այդ չի վաճառվում:

Անցյալի հալված ստվերները,
Եվ գալիք արհավիրքները,
Միայն այդ չի վաճառվում:

Եվ նաև վերջին չորրորդը,
Որ մերժում է այդ աճուրդը,
Միայն, նա չի վաճառվում:

Մնացածը վաճառվում է,
Մնացածը վաճառվում է,
Մնացածը վաճառվում է,
Անաստված այս աշխարհում:

Մնացածը վաճառվում են,
Մնացածը վաճառվում են,
Մնացածը վաճառվում են,
Եվ բոլորն են վաճառվում:

Վարձկան զինուոր

Յաճախ քեզի պատմած եմ

Այն բանին մասին,

Որ թափառականի մը կեանքը ապրած եմ

Սպասելով այն օրուան։

Երբ ձեռքդ բռնեմ

Եւ քեզի երգեր երգեմ

Թերեւս այն ատեն կ՚ըսես

Քովս պառկիր, սիրէ զիս

Եւ ես վստահաբար պիտի մնամ։

 

Բայց կը զգամ թէ կը ծերանամ

Եւ այն երգերը, որոնք երգած եմ

Հեռուէն կ՚արձագանգեն

Վար իջնող ջաղացքի

Ձայնի պէս

Կարծեմ միշտ վարձկան զինուոր մը

Պիտի ըլլամ

 

Բազմիցս անգամներ ճամբորդ եղած եմ

Նոր բան մը փնտռելով

Հին օրերուն

Երբ գիշերները ցուրտ էին

Առանց քեզի թափառած եմ

Այդ օրերուն երեւակայած եմ, որ աչքերս

Քեզ տեսած է մօտ կանգնած

Թէեւ կուրութիւնը շփոթեցուցիչ է

Ցոյց կու տայ, թէ դուն հոն չես

 

Հիմա կը զգամ թէ կը ծերանամ

Եւ այն երգերը, որոնք երգած եմ

Հեռուէն կ՚արձագանգեն

Վար իջնող ջաղացքի

Ձայնի պէս

Կարծեմ միշտ վարձկան զինուոր մը

Պիտի ըլլամ

Այո, կը լսեմ ձայնը

Վար իջնող ջաղացքի

Կարծեմ միշտ վարձկան զինուոր մը

Պիտի ըլլամ…

Soldier of fortune

 

I have often told you stories

About the way

I lived the life of a drifter

Waiting for the day.

When I'd take your hand

and sing you songs,

then maybe you would say

"Come lay with me, love me",

And I would surely stay.

 

But I feel I'm growing older

and the songs that I have sung...

echo in the distance

like the sound

of a windmill goin' 'round,

I guess I'll always be...

a soldier of fortune.

 

Many times I've been a traveller,

I looked for something new.

In days of old

when nights were cold

I wandered without you.

But those days I thought my eyes

had seen you standing near.

Though blindness is confusing,

it shows that you're not here.

 

Now I feel I'm growing older

and the songs that I have sung...

echo in the distance

like the sound

of a windmill goin' 'round.

I guess I'll always be...

a soldier of fortune.

Yes, I can hear the sound

of a windmill goin' 'round,

I guess I'll always be

a soldier of fortune...

 

deep purple 1974

http://s9.picofile.com/file/8332420850/deep_purple.jpg

من اغلب به شما داستانهایی در مورد راه
گفته ام
من عمری مثل یک سرگردان زندگی کردم
در انتظار آن روز
وقتی دستت رو بگیرم و برایت آهنگ بخونم
بعد شاید تو بگویی
بیا کنارم و عاشقم باش
و من قطعا پیشت می مانم

اما احساس می کنم که من دارم پیرتر میشوم
و آهنگهایی که خوانده ام مثل
اکویی است از فاصله ای دور
مثل صدای
آسیاب بادی همیشه درحال چرخش
حدس می زنم همیشه مثل
 یک سرباز روزمزد خواهم بود

خیلی وقتها من یک مسافر بوده ام
و بدنبال چیز جدیدی بودم
در روزگاران مسنُی و در سرمای شب ها
من بدون تو سرگردان شدم
اما آن روزها تصور میکردم چشمانم
تورا در نزدیکی دیده اند
گرچه کوری گیج کننده است
نشان می دهد که تو اینجا نیستی

حالا احساس می کنم که من مسن تر هستم
و آهنگهایی که خوانده ام مثل
اکویی است از فاصله ای دور
مثل صدای
آسیاب بادی همیشه درحال چرخش
حدس می زنم که همیشه
 یک سرباز روزمزد خواهم بود

بله، من میتوانم صدای
آسیاب بادیی را بشنوم که درحال چرخیدن بدور خودش است
حدس می زنم که همیشه مثل
 یک سرباز روزمزد خواهم بود

حدس می زنم که همیشه مثل
 یک سرباز روزمزد خواهم بود

 

دریا با امواج خسته اش
مانند قلبم با آه و گداز
انگار به من می گویند نزد بیا
بیا و دلتنگیهای ما را گوش کن

موج های دریا فریاد می زنند
و اشک ریزان
و هق هق کنان
ترانه های عاشقانه می خوانند

موج های دریا پشت سر هم
همانند قلب من در هم می کوبند
و بی صبرانه می آیند و میروند
گویا با دلتنگیهایم آنها نیز می گریند

موج های دریا فریاد می زنند
و اشک ریزان
و هق هق کنان
ترانه های عاشقانه می خوانند

موج های دریا پشت سر هم
همانند قلب من در هم می کوبند
و بی صبرانه می آیند و میروند
گویا با دلتنگیهایم آنها نیز می گریند

موج های دریا فریاد می زنند
و اشک ریزان
و هق هق کنان
ترانه های عاشقانه می خوانند
 http://s8.picofile.com/file/8323801234/jesus_christ_300x225.jpg
Ծովը հովնած ալիքներով
Սրտիս նման մռմռալով
Կարծես կասէ եգուր ինձ մոտ
Եգուր լըէ սրտիս կարոտ

Ալիքները կը կանչեն
Սիրո երգեր ինք կը ըրքեն
Ու արձունքներ թափելով
Կը կակազեն

Ալիքները շարան շարան
Կը փափախեն սրտիս նման
Ու անհամբեր կերդան կու գան
Կարոտիս հետ կարծես կու լան

Ալիքները կը կանչեն
Սիրո երգեր ինք կը ըրքեն
Ու արձունքներ տափելով
Կը կակազեն

Ալիքները շարան շարան
Կը փափախեն սրտիս նման
Ու անհամբեր կերդան կու գան
Կարոտիս հետ կարծես կու լան

Ալիքները կը կանչեն
Սիրո երգեր ինք կը ըրքեն
Ու արձունքներ տափելով
Կը կակազեն