آبان98

http://s7.picofile.com/file/8376237450/kurosh.jpg

http://s4.picofile.com/file/8374695492/shah_grave.jpg

http://s7.picofile.com/file/8374041842/shah.jpg

چهارم آبان ماه یکصدمین زادروز شاهنشاه ایران ساز و آبانگان خجسته باد

http://s3.picofile.com/file/8374215792/photo_2019_10_02_21_12_04.jpg

ملت ها اینگونه تباه میشوند
نخست حافظه شان را از آنها می دزدند
سپس کتابهایشان را تباه میکنند
و در آخر تیر خلاص را به آنها میزنند

                و تاریخ و فرهنگشان را به سخره میگیرند
👤 میلان کوندرا

در سال1307 با تأیید رضاشاه بزرگ، گروهی دانشجو متشکل از ۱۱۰تَن با هزینه دولت برای تحصیل به خارج از کشور اعزام شدند. از این تعداد بیش از ۱۰۰تَن از آنها به فرانسه اعزام شدند و مابقی به آلمان رفتند.

عکس رضاشاه بزرگ با اولین گروه محصلین اعزامی از ایران به اروپا

سخنرانی رضاشاه بزرگ هنگام عزیمت اولین سری از دانشجویان به فرنگ.

http://s5.picofile.com/file/8374786950/jpg.jpg

و توصیه ای هایی که به دانشجویان کرد:به غرب بروید علم آن ها را بیاموزید متخصص شوید و به کشور خود برگردید و به کشورتان خدمت کنید.

همه منتظر بازگشت شمایند، شاید آنوقت من نباشم،اما وطن هست!

اما وقتی که برگشتند عده ای یا توده ای و کمونیست شده بودند و یا ملی منقلی، یا وظیفه خود در قبال خدمت به مملکت را به فراموشی سپردند
و یا مخالف سیاستهای رضا شاه از آب درآمدند...

در این بین مهدی بازرگان ، یدالله سحابی  و علی شایگان از دارودسته ملی منقلی و کریم سنجابی و رضا رادمنش  از دارودسته توده ای هم حضور دارند...

«رضا شاه بزرگ» در یکی از شبها قبل از صرف شام بنده(سلیمان بهبودی) را احضار و فرمودند:

سلیمان مدتی است که شبها از اول شب، دیگر در خیابانهای اطراف کاخ سروصدای آمد و رفت به نظر نمی آید. و بعد از مدتی تأمل فرمودند: توجه کن مثل این که پرنده پر نمی‌زند، چرا این طور شده؟ به عرض مبارکشان رساندم مدتی است شهربانی دستور داده از اول شب عبور وسایل نقلیه اطراف کاخ مخصوصا خیابان پهلوی ممنوع باشد، این است که بکلی خلوت شده و سرو صدا نیست، از شنیدن عرایض بنده بی اندازه ناراحت شدند و با پرخاش و ناراحتی فرمودند: پس همسایه ها و ساکنین این خیابان اگر اتومبیل دارند چه بکنند؟ و چرا آن قدر مردم را به زحمت می اندازند؟ این همه اشکال‌تراشی برای چیست؟

فوراً به رئیس شهربانی تلفن کنید رفع اشکال و زحمت از مردم بنمایند،

http://s7.picofile.com/file/8376238734/400136_311310935653551_879328416_n.jpg

  من این خیابانها را برای گردش و حتی استراحت مردم تهیه کردم و خودم هم علاقه دارم بین مردم زندگی کنم.

منبع: رضاشاه خاطرات سلیمان بهبودی صفحه ۳۷۰

روایت است که روزی موسی به خدا گفتند :

چرا به فرعون عمر دراز دادی و تا مدت‌ها نفرین ما را در حق او اجابت نکردی ؟؟

خدا گفت : فرعون یک عیب داشت و یک خوبی ، عیب او این بود که ادعای خدایی میکرد و خوبی او هم این بود که شهرها را آباد ، راه‌ها را امن و سفره‌ها را رنگین‌تر کرده بود ، از ادعای خدایی‌اش زیانی به من نمیرسید اما فرمانروایی او به سود مردم بود پس من مـدت‌ها از حق خود گذشتم تا مردم آسوده باشند...

http://s7.picofile.com/file/8376257550/A59_1.jpg

سرباز: ما برای چه میجنگیم؟
‏فرمانده: برای خاکمون
‏سرباز: یعنی این خاک مال منه؟
‏فرمانده: بله
‏سرباز: پس چرا پدرم وقتی مُرد برای یک متر قبر پول دادیم؟

http://s9.picofile.com/file/8374031250/sarbaz.jpg

«هیچ دلیلی نیست تا از خدایان بیمناک باشیم. مردن ارزش آن را ندارد که در ما نگرانی برانگیزد. رسیدن به نیک آسان است. تحمل آنچه ترس‌آور است دشوار نیست.»

اپیکور

اپیکور (یونانی: Ἐπίκουρος؛ در منابع اسلامی: ابیقور یا ابیقورس) فیلسوفی در یونان باستان و بنیان‌گذار نظام فکری اپیکوری بود. فلسفهٔ اپیکوری یکی از مکاتب فکری مهم دوران هلنیسم به‌شمار می‌آید. اپیکور، فلسفه لذت، پرهیز از پریشان‌خاطری دنیوی، جستجوی آرامش نفس (آتاراکسیا) و رهایی از تشویش و رنج (آپونیا) را تبلیغ می‌کرد.

اپیکور ۳۰۰ جلد کتاب، رساله‌ها و طومارهای زیادی برشته تحریر درآورده که به جز چند نامه ا.ز آنها اثری باقی نمانده‌است. بیش‌تر اطلاعات دربارهٔ وی از طریق شاگردان، پیروان و مفسران پس از او به دست آمده‌است. علتش هم آن بود که تعالیم اپیکور تمایل به ماتریالیسم داشته و روحانیون و مخالفان ماتریالیسم آثار او را نابود کرده‌اند.

http://s7.picofile.com/file/8376258076/220px_Epikouros_BM_1843.jpg

 فلسفه اپیکور حول مسئله لذت دور می‌زند و این موضوع به حدی مهم بود که گویند بر روی درِ باغ اپیکور این جمله نوشته شده بود:

«ای میهمان تو در اینجا شاد و خرم خواهی زیست زیرا در اینجا سعادت خیر اعلی است»

بسیاری بر این نظر هستند که فلسفه خیام متأثر از فلسفه اپیکور (فلسفه لذت) است.

روغن آفتابگردان شاه پسند
(مجله سپید و سیاه سال هزار و سیصد و چهل و چهار)
قدیمیها خوب یادشون میاد چون در دهه چهل فقط چند برند مثل روغن نباتی جهان یا روغن نباتی قو و یکی دو برند دیگر، محصول دیگری وجود نداشت.
شاه پسند متعلق به خانواده لاجوردی بود. دو سال بعد از راه اندازی کارخانه بیست تنی شاه پسند خانواده قاسمیه در رقابت با شاه پسند کارخانه روغن نباتی قو را با ظرفیت چهل تن راه اندازی کردند.

بعد از انقلاب هر دو کارخانه مصادره شدند. روغن قو شد روغن پارس و روغن شاه پسند شد روغن لادن

http://s8.picofile.com/file/8373789800/photo_2019_09_29_14_13_46.jpg

وقتی یونانیان برای ترساندن کورش به او گفتند که اگر در امر داخلی یونان دخالت کند با او سخت مقابله خواهند کرد، کورش به آنان گفت:
"یونانیان کارشان بیکاریست. من از مردمی که در میدان های شهرشان گرد هم می آیند و برای فریب یکدیگر سوگند دروغ می خورند، ترسی ندارم."

📚 تاریخ هرودوت، کتاب یکم، صفحه ۱۵۲-۱۵۳

http://s8.picofile.com/file/8373789568/photo_%D9%A2%D9%A0%D9%A1%D9%A9_%D9%A0%D9%A9_%D9%A2%D9%A9_%D9%A0%D9%A7_%D9%A5%D9%A5_%D9%A2%D9%A3.jpg

http://s6.picofile.com/file/8376053076/photo_2018_01_16_15_28_54.jpg

ساخت تخت جمشید ایران در دبی توسط حاکم دبی،

                 عجب حکایتی!
                                    عرب ها به دنبال نیاکان ما هستند و ما بدنبال نیاکان انها..

حکایت ما بعد از ۴۰ سال.....

پسرملانصرالدین از او پرسید
پدر ،فقر چند روزطول می‌کشد؟
ملاگفت:چهل روز پسرم
پسرش گفت:بعد ازچهل روز ثروتمند می‌شویم؟
ملاجواب داد:نه پسرم،عادت می‌کنیم

واپسگرایی بدتر از عقب ماندگی است
هنوز بسیاری در اپوزیسیون ایران تفاوت رژیم کلیسایی قرون وسطی را با فاشیسم عصر مدرن درک نمی کنند. رژیمهای قرون وسطی در اروپا از هر لحاظ عقب مانده بودند، اما فاشیسم از نظر تکنولوژیک بسیار مدرن بود و حتی در بسیاری عرصه های صنعت مدرن از آمریکا هم جلوتر بود، با اینحال از نظر تفکر اجتماعی و سیاسی واپسگرا بود، یعنی فاشیسم می خواست جامعه ی جهانی را به عصر پیش از دموکراسی به عقب ببرد، همانطور که کوکلاکس کلانها در آمریکا می خواستند جامعه را به دوران پیش از الغای برده داری 1865 بازگردانند و اینجا نیز، 40 سال است در همین تلاش واپسگرایانه بسوی جامعه اسلامی 1400 سال پیش در تکاپو ست که از جمله در مورد مسأله حجاب اجباری بسیار آشکار است،هرچند بارقه هایی تصنعی برای مخفی کردن آن بروز میکند اما صدا وسیما که شیپور آن فراصوت عمل میکند با تخریب فرهنگ گذشته جامعه بسیار موثر در واپسگرایی عمل میکند(بعنوان مثال : برنامه های فرزند آوری ، ازدواج و ... آنهم در اوج فقر و بدبختی جامعه یا پیگیری 24 ساعته راهپیمایی ار...،راهیان نور و.....). در دوران کنونی عربستان سعودی جامعه ای عقب مانده و در بسیاری موارد از جمله در عرصه حق رانندگی بانوان، سالها حتی از زندگی اجتماعی در ایران عقب تر است ، با اینحال عقب ماندگی عربستان نظیر خودِ عقب ماندگی زندگی اجتماعی در قرون وسطی است، در حالیکه کوکلاکس کلان های اسلامی نظیر فاشیسم هیتلری و کوکلاکس کلانهای آمریکایی، می خواهند جامعه را به عقب بکشند. این واپسگرایی در اینجا، اصل معضل ایران است، و نه عقب مانده بودن جامعه  و در حال حاضر هم به لطف گذشته باشکوه دوران پهلوی است که مردم در این 40 سال در برابر این واپسگرایی مقاومت کرده اند، و از جمله به رغم همه ی فشارها در این 40 سال، نتوانستند جلوی آزادی زنان و مردان را بگیرند.

 اصلاح چنین ساختاری از حکومت بی معنی و خنده دار است.
 
به امید دمکراسی و سکولاریسم.

ماندلا و قدافی هر دو آفریقایی بودند ، هر دو آزادی خواه بودند ، هر دو مبارز بودند ، هر دو در مبارزه پیروز شدند ، هر دو به محبوبیتِ فراوان رسیدند و هر دو موفق شدند که رهبری کشورهایشان را به دست بگیرند ، ماندلا امّا بدون خون ریزی به پیروزی رسید و بدون خون ریزی ادامه داد و قدافی با خون بر مسند نشست و با خون ادامه داد ، ماندلا گوشش را برای شنیدن صدای مردم باز کرد و قذافی دهانش را به نعره گشود تا گوش مردم از صدایش پر باشد ، ماندلا کتابِ مردم را خواند و قذافی کتابی نوشت و مردم را وادار به خواندن آن کرد ، ماندلا خودش را کشت تا مردمش زنده باشند و قذافی مردم را کشت تا خوش زنده باشد ، ماندلا گفت : « ما » و قذافی گفت : « من » ، ماندلا مردم را فرزندان خود خواند و قذافی مردم را سوسک و موش خطاب کرد ، ماندلا پیش از این که از زندگی کناره بگیرد از قدرت کناره گرفت و قذافی تا آخرین لحظات به تخت و خیمه اش می اندیشید.
و حالا نلسون ماندلا و معمّر قذافی هر دو در پیشگاهِ ابدیّت ایستاده اند...

http://s7.picofile.com/file/8375941942/nelson.jpg

http://s4.picofile.com/file/8374728168/87200_137.jpg

مردمان تو خالی /  تی.اس.الیوت

 

ما مردمانی توخالی هستیم

با ظاهری موجه

به هم تکیه می کنیم

با مغزهایی پر شده از کاه

دریغا!

زمزمه که می کنیم

صداهای خشکیده مان

آرام و بی معنا

چون نسیم است

روی علف

یا گام های موش ها

روی شیشه های خرد شده

در سرداب های خشک

 

کسانی که

گام نهادند به سرزمین دیگر مرگ

با چشمان خیره

به یاد می آورند ما را

نه در مقام ارواح شریر سرگردان

که در مقام مردمانی تو خالی

با ظاهری موجه

T. S. Eliot

We are the hollow men
We are the stuffed men
Leaning together
Headpiece filled with straw. Alas!
Our dried voices, when
We whisper together
Are quiet and meaningless
As wind in dry grass
Or rats' feet over broken glass
In our dry cellar

Shape without form, shade without colour,
Paralysed force, gesture without motion;

Those who have crossed
With direct eyes, to death's other Kingdom
Remember us -- if at all -- not as lost
Violent souls, but only
As the hollow men
The stuffed men.

Image result for ‫- تی.اس.الیوت‬‎

http://s6.picofile.com/file/8375877226/autumn_leaves.jpg

 

 

 

پاییز عاشقانه ما
پنداری که باران است که پشت
شیشه پنجره سوگواری
می کند
کلمات اندوهی که قطره قطره می بارند
می بارند ، از شیشه پنجره سر می خورند و به زمین می ریزند
کلماتی که دیر به آوازی برای شنیده شدن در آمدند

برای چه کسی اعتراف می کنی حسرتی را که دیر به سراغت آمد
عشق تو یک معما بود، یک راز فاش نشده
شاید هم شوخی پاییز بود با برگهایی که زرد شده بودند
دختری تنها در کنار جاده ایستاده بود و در سکوت می گریست

پاییز عاشقانه ما هرگز تکرار نخواهد شد
گذشته هر پاییز به دیدارمان می آید
و در سکوت پشت شیشه پنجره می گرید

تازه فهمیدم گذشته تکرار نمی شود
و این جبران تمام خطاهای کهنه من است
آن دختر و آن پاییز بخت من بودند که از دست دادمشان
این حماقت جوانیم بود که خودم را به خاطرش نمی بخشم

میدانم که خوشبختی فقط یک بار به سراغ آدم می آید
و وقتی می رود کارت ویزیت خود را می گذارد
و ما تمام زندگی در به در به دنبالش می گردیم
ولی هیچ کس نمی تواند نشانی که خوشبختی گذاشته است را پیدا کند

پاییز عاشقانه ما هرگز تکرار نخواهد شد
گذشته هر پاییز به دیدارمان می آید
و در سکوت پشت شیشه پنجره می گرید

https://www.youtube.com/watch?v=rNSTG0J41Sw

Մեր Սիրո Աշունը

Դու կարծում ես այդ անձրևն է արտասվում պատուհանից,
Այդ ափսոսանքի խոսքերն են գլորվում հատիկ-հատիկ,
Գլորվում են ու հոսում են ապակուց թափվում են ցած,
Այս խոսքերը, որ լսվում են իմ երգի մեջ ուշացած:

Ում է պետք խոստովանանքդ ափսոսանքդ ուշացած:
Սերը քո մի հանելուկ էր ու գաղտնիք դեռ չբացված,
Դա գուցե աշնան կատակն էր, տերևներն էին դեղնած,
Ծառուղում լուռ արտասվում էր մի աղջիկ մենակ կանգնած:

Մեր սիրո աշունը էլ երբեք չի կրկնվի,
Եվ անցյալն ամեն անգամ աշնան հետ կայցելի
Ու պատուհանից լուռ կարտասվի,
Ու պատուհանից լուռ կարտասվի:

Ես հիմա նոր հասկանում եմ անցածը ետ չես բերի,
Այս ամենը հատուցումն է իմ գործած հին մեղքերի:
Այն աղջիկը և աշունը բախտն էր իմ, որ կորցրի,
Դա ջահել իմ խենթությունն էր, որ երբեք ինձ չեմ ների:

Ես գիտեմ երջանկությունը մեկ անգամ է այցելում,
Իսկ հետո, երբ հեռանում է, այցետոմսն է իր թողնում:
Ու հետո ամբողջ կյանքում մեր մենք նրան ենք որոնում,
Այն հասցեն որ նա թողնում է երբեք ոչ ոք չի գտնում:

Մեր սիրո աշունը էլ երբեք չի կրկնվի,
Եվ անցյալն ամեն անգամ աշնան հետ կայցելի
Ու պատուհանից լուռ կարտասվի,
Ու պատուհանից լուռ կարտասվի:

 

http://s7.picofile.com/file/8376257768/images.jpg

روزهای ناخوش آیند

http://s8.picofile.com/file/8374055268/43808_b.jpg

 

Ձախորդ օրերը

Ձախորդ օրերը ձմռան նման կուգան ու կերթան,
Վհատվելու չէ, վերջ կունենան, կուգան ու կերթան,
Դառն ցավերը մարդու վերա չեն մնա երկար,
Որպես հաճախորդ, շարվե-շարան կուգան ու կերթան։

Փորձանք, հալածանք և նեղություն ազգերի գլխից
Ինչպես ճանապարհի կարավան կուգան ու կերթան,
Աշխարհը բուրաստան է հատուկ, մարդիկը՝ ծաղիկ,
Որքան մանիշակ, վարդ, պալասան կուգան ու կերթան։

Ո՛չ ուժեղը թող պարծենա, ո՛չ տկարը տխրի,
Փոփոխակի անցքեր զանազան կուգան ու կերթան,
Արևը առանց վախենալու ցայտում է լույսը,
Ամպերը դեպի աղոթարան կուգան ու կերթան։

Երկիրը ուսյալ զավակին է փայփայում մոր պես,
Անկիրթ ցեղերը թափառական կուգան ու կերթան,
Աշխարհը հյուրանոց է, Ջիվան, մարդիկը հյուր են,
Այսպես է կանոնը բնական, կուգան ու կերթան։

Serob Stepani Levonian(jivan)

روزهای ناخوش آیند

 

روزهای ناخوشایند همچون زمستان می آیند و میروند

چه جای نومیدیست، پایان خواهدیافت،

    می آیند و می روند.

دردهای تلخ، بردوش مردمان، دیری نخواهد پائید.

همچون مشتریان،گروه گروه، می آیند و می روند.

پیش آمد ها و هزیمت ها و رنجهای ملت ها

همچون کاروان های جاده ها، می آیند و می روند.

دنیا، چونان بوستانی است و مردم، گل های آن

بنفشه ها، گلسرخ ها و گل های عطرآگین،

     می آیند و می روند.

بگذار نه تنها توانا مغرور گردد و نه ناتوان مغموم

حوادث گوناگون ناپایدار، می آیند و می روند

آفتاب ، بی خوف و بیم ، روشنائیش را خواهد تراوید

ابرها، به سوی شبگیران می آیند و می روند.

میهن همچون مادر، فرزند فهمیده خود را نوازش می دهد

نسل های بیسواد آواره، می آیند و می روند،

"جیوان"! جهان مهمانسراست و جهانیان مهمان

چنین است قانون طبیعت..، می آیند و می روند

 

Serob Stepani Levonian

https://www.youtube.com/watch?v=YXD_7Ab8bHU

http://s7.picofile.com/file/8376257800/5d4fdd1a53532a76a266d96740f06b99.jpg

بهترین....

 

بهترین لبخندی که گفته شده

     بی تردید ، لبخندی

          با چشمان فروبسته است

 

اما بهترین رویا

     رویائیست با چشمانی گشوده

بهترین آوازها

       آوازیست که از دور به گوش رسد.

بهترین سخن

     سخنی ست که در دل سکوت شب

          با زبانی خاموش گفته شود

بهترین ملت ، ملتی ست

        کو  امپراتوری عظیم ندارد

بهترین ایمان ، ایمانی ست

        که هرگز به دین مبدل نمی شود...

بهترین نقاب

       بی تردید نقابی ست

             که چهره نامیده میشود... 

بهترین نقش ، نقشی ست

           که بد ایفا شده است...

بهترین عشق ، عشقی ست

        که مانده ناتمام

بهترین رنج دیده ها و عذاب کشیده ها

        گل سرخست (در ترانه ها)

 بهترین میمون در جهان(بازهم)

        شاید انسانست...

و بهترین انسان(بی شک)

         ببخشیدم بگویم: این منم

 

پارویر سواک...

ԼԱՎԱԳՈՒՅՆԸ

Լավագույն ժպիտ ասվածը, անշո՛ւշտ,

Փա՛կ աչքերովն է:

Իսկ լավագույնը երազանքների՝

Բա՛ց աչքերովը:

Լավագույն երգը

Բաց պատուհանից - հեռվից լսածն է:

Լավագույն խոսքը 

Լռության խորքում լռին ասածն է:

Լավագույն ազգը այն է, երևի ,

Որ չի ունենում հսկա կայսրություն:

Լավագույն հավատն այն է, որ երբեք

Չի դառնում կրոն:

Լավագույն դիմակն այն է, անկասկա՛ծ,

Որ կոչվում է դեմք:

Լավագույն դերը՝

Վա՛տ խաղացվածը:

Լավագույն սերը՝

Կիսա՜տ թողածը:

Լավագույն տանջված ու տառապածը

Վարդն է (երգերո՛ւմ):

Լավագույն կապիկն աշխարհում (էլի՜)

Մարդն է երևի:

Լավագույն մարդն էլ (ո՛չ մի երևի)

Ներեցեք... ես եմ...

Paruyr Sevak ... Lavaguyn

http://s6.picofile.com/file/8374100026/3.jpg

 

 

http://s4.picofile.com/file/8374457634/duryan.jpg

 

Տրտունջք

Էհ, մնաք բարով, Աստված և արև,
Որ կը պըլպըլաք իմ հոգվույս վերև․․․
Աստղ մալ ես կերթամ հավելուլ երկնից,
Աստղերն ի՞նչ են որ եթե ո՛չ անբիծ
Եվ թշվառ հոգվոց անեծք ողբագին,
Որ թըռին այրել ճակատն երկնքին.
Այլ այն Աստուծույն՝ շանթերո՜ւ արմատ՝
Հավելուն զենքերն ու զարդերն հըրատև։
Այլ, ո՜հ, ի՞նչ կըսեմ․․․ շանթահարե զիս,
Աստվա՛ծ, խոկն հըսկա փշրե հուլեիս,
Որ ժպըրհի ձգտիլ, սուզիլ խորն երկնի,
Ելնել աստղերու սանդուղքն ահալի․․․
Ողջո՜ւյն քեզ, Աստված դողդոջ Էակին,
Շողին, փըթիթին, ալվույն ու վանկին,
Դոլ որ ճակտիս վարդն և բոցն աչերուս
Խլեցիր թրթռումս շրթանց, թռիչն հոգվույս,
Ամպ տըվիր աչացս, հևք տըվիր սրտիս,
Ըսին մահվան դուռն ինձ պիտի ժպտիս,
Անշուշտ ինձ կյանք մը կազմած ես ետքի,
Կյանք մանհուն շողի, բույրի, աղոթքի.
Իսկ թե կորնչի պիտի իմ հուսկ շունչ
Հոս մառախուղի մեջ համր անշըշունջ,
Այժմեն թո՚ղ որ շանթ մ՚ըլլամ դալկահար,
Պլլըվիմ անվանդ մռնչեմ անդադար,
Թող անեծք մըլլամ քու կողըդ խըրիմ,
Թող հորջորջեմ քեզ «Աստված ոխերիմ»։

Ոհ, կը դողդոջեմ, դժգույն եմ, դժգո՜ւյն,
Փըրփըրի ներսըս դըժո՝խքի մ՚հանգոյն․․․
Հառաչ մեմ հեծող նոճերու մեջ սև,
Թափելու մոտ չոր աշնան մեկ տերև․․․
Ոհ, կայծ տրվե՛ք ինձ, կայծ տրվե՛ք, ապրի՜մ.
Ի՜նչ, երազե վերջ գրկել ցուրտ շիրի՜մ․․․
Այս ճակատագիրն ի՜նչ սև է, Աստվա՛ծ,
Արդյոք դամբանի մրուրով է գծված․․․
Ոհ, տըվե՚ք հոգվույս կրակի մի կաթիլ,
Սիրել կուզեմ դեռ ապրիլ ու ապրիլ․
Երկնքի աստղե՚ր, հոգվույս մեջ ընկե՛ք,
Կայծ տըվեք, կյա՛նք՝ ձեր սիրահարին հեք։
Գարունն ոչ մեկ վարդ ճակտիս դալկահար՝
Ո՛չ երկնի շողերն ժըպիտ մինձ չեն տար։
Գիշերն միշտ դագաղս, աստղերը՝ ջահեր,
Լուսինն հար կուլա, խուզարկե վըհեր։
Կըլլան մարդիկ, որ լացող մը չունին,
Անոր համար նա դըրավ այդ լուսին․
Եվ մահամերձն ալ կուզե երկու բան,
Նախ՝ կյա՜նքը, վերջը՝ լացող միր վըրան։

Ի զո՛ւր գըրեցին աստղերն ինծի «սեր»,
Եվ ի զո՜ւր ուսուց բուլբուլն ինձ «սիրել»,
Ի զո՜ւր սյուքեր «սե՜ր» ինձ ներշնչեցին,
Եվ զիս նորատի ցուցուց ջինջ ալին,
Ի զո՜ւր թավուտքներ լըռեցին իմ շուրջ,
Գաղտնապահ տերևք չառին երբե՚ք շունչ,
Որ չը խըռովին երազքըս վըսեմ,
Թույլ տըվին որ միշտ ըզնե երազեմ,
Եվ ի զո՛ւր ծաղկունք, փըթիթնե՜ր գարնան,
Միշտ խնկարկեցին խոկմանցըս խորան․․․
Ո՜հ, նոքա ամենքը զիս ծաղրեր են․․․
Աստուծո ծաղրն է Աշխարհ ալ արդեն․․․

Petros Duryan(1851–1872)

گلایه

آه ... بدرود، ای خدا و ای آفتاب

که برفراز روحم میدرخشید

من نیز چونان ستاره یی می روم

تا برانبوه ستارگان آسمان افزوده شوم

ستارگان چه هستند؟

مگر نه آنکه نفرین دردبار ارواح پاک و بی نوایند

که به قصد سوزاندن پیشانی آسمان به پرواز درآمده

تا بل پیشانی خدائی را که ریشه تمامی صاعقه هاست

تا سلاح ها و زینت های آتش زای اورا بیفزایند

و پروازکنند تا بل .. آه ، چه می گویم؟

مرا صاعقه ای فرودآر.

خدایا، تنفر شدید بنده حقیر خود را

او را که اراده صعود از پله های صاف اختران را دارد

که دل آن دارد تا آرزو کند

و در قعر آسمان ها فرو رود، مشکن

درود بر تو ای خدای همه ی موجودات ...

نورها، گل ها، دریاها، و ترانه ها

توئی که گل سرخ پبشانی ام و شعله دیدگانم

لرزش لبانم، پرواز روانم را ، بازگرفتی

ابر سیاهی بر دیدگانم فرو نهادی

و طپش نامنظمی برقلبم بیافزودی

و گفتی که در آستانه مرگ باید که بر من لبخند زنی

بی تردید، حیاتی دیگر به من بازخواهی بخشید

حیاتی چونان جاودانگی نورها،بوی ها، و دعاها

اما هرگاه باید آخرین نفس من نیز

در این مه غلیظ خاموش و آرام،

                                به نیستی گراید

اینک بگذار صاعقه یی ضعیف باشم

و با نامت در آمیزم و فریادی بی پایان سردهم

بگذار نفرین شوم و در پهلویت فروروم

بگذار ترا "خدای کینه توز" بنامم

آه ، می لرزم، رنجور و رنگ پریده ام

من در میان سروهای سیاه ، فریاد و فغانی هستم

و چونان برگ پاییزی ، فروافتادنی

آه، مرا جرقه ای بخشید، جرقه ای تا زنده بمانم

آخر پس از آنهمه رویای شیرین،

چرا باید مزار سرد را در آغوش گرفت....

خداوندا، این چه سرنوشت سیاهی است

که گویی با خطوط مزارها نبشته شده است.

آه ، برروحم قطره ای آتش بیفزائید

هنوز می خواهم دوست بدارم ، زنده بمانم،

                                                    زنده بمانم

ای اختران آسمان، به درون روحم فرود آئید

         آتش بیافروزید، و جان دهید

به عاشق دلباخته ی بینوایان،

در بهار نه سرخ گلی بر پیشانی زردم دیده میشود

و نه انوار آسمان برمن لبخند می زنند.

شب هنگام همیشه تابوت من است

                                           و ستارگان جارها

ماهتاب پیوسته می گرید و جستجو میکند      

                                            در فروترها

مردمانی هستند که کسی را برای گریستن ندارند

و هم برای اینان بود که ماهتاب را آفرید.

و محتضر ، تنها دوچیز می خواهد

                                         نخست زندگی را

و آنگاه گرینده ای بر مزار خویش.

ستارگان به عبث نوید عشق بمن دادند

و بلبل به عبث درس عشق بمن آموخت

و نسیم به عبث ، در درون من    

                                     تلقین عشق کرد

و امواج به عبث مرا جوان نشان دادند

سبزه زاران انبوه به عبث در پیرامونم سکوت کرده اند

و برگ های رازدار هرگز جان نگرفتند

تا آرزوها و رویاهای پرشکوهم ، از من روی نگردانند

و اجازه دادند که همیشه اینچنین در رویا پرورش یابم.

و به عبث شکوفه ها و گل های بهاری

همیشه نفرین گاه  و نماز گاهم را

                                           عطر آگین ساختند

آه ، آنان همه را به باد سخره گرفتند.....

                              اینک دنیا ، نیز مسخره خداست!!!...

پطرس دوریان (1851–1872)

 

http://s3.picofile.com/file/8374730318/1559299984747_scan_rectify_1559299894379_39912_1559709627.jpg

 

 

http://s3.picofile.com/file/8374986350/Shakila_1.jpg

 

آنها چه میگویند؟

 

آنها به من میگویند ، چرا خاموشی؟

آه مگر حرف و کلامی دارد

شعله ای که زبانه میکشد
مانند من سیری ندارد

 

بمن میگویند همیشه غمگینی
چسان نباشم ،

وقتیکه تمامی ستارگان بالای سرم یک به یک فروریختند؟

روزی قلبم طلوع نکرد...

 

به من میگویند _ آتشین نیستی

و بسان دریاچه مرده ای،

رخساره ات پژمرده است و نگاهت خسته

آه... در عمق دریایند کف های من (غمهای من عمیق اند)...

 

من بخود میگویم _لحظه ات فرارسیده است

درآغوش  مادر دیگرت جای گیر(گورت)

شاید درآنجا پیداکنی گلهای سرخ،

بال زدن، پرواز و ستارگان را

 

پطرس دوریان

http://s4.picofile.com/file/8374693884/deryan.jpg

http://s3.picofile.com/file/8372627968/14974450904228.jpeg

https://www.youtube.com/watch?v=QxJpspGbbaQ

Khrovats er

Խռոված էր

Այսօր, ես՝ իմ եարին տեսայ, թուխ մազերը ոլորած էր,
Բարեւ տուի, բարեւ չառայ, գուցէ ինձնից խռովա՞ծ էր,
Նայի դէմքին՝ կարմիր խնձոր, լուսնի նման բոլորած էր,
Սիրտը՝ ելած, աչքերը՝ թաց, անձրեւի պէս վարարած էր,
Կայծակ դարած, խփեց անցաւ, որոտի պէս վրդովուած էր:

Ասի՝ էդպէս սիրտդ տխուր, ու՞ր ես գնում, բոյիդ մեռնեմ,
Կա՛նգ առ, սիրտդ թեթեւանայ, զուր ես գնում, սոյիդ մեռնեմ,
Ականջ արա, բան եմ ասում, լուռ ես գնում, նանիդ մեռնեմ,
Չէ՞ որ, դու՝ իմ, ազիզ եարն ես, ու՞ր ես գնում, ջանիդ մեռնեմ,
Արի նստենք, զրոյց անենք, սիրտդ ինչու՞ պղտորուած է:

Ա՜խ իմ եարը, անցաւ գնաց, աղաչեցի՝ ետ չդարձաւ,
Ուր որ գնաց, հետեւեցի, մինչեւ Լուսոյ աստղը ելաւ,
Գնաց-գնաց ու ման եկաւ, սիրտս էլ հանեց հետը տարաւ,
Ասաւ. - «Գուսան, էդ քո սիրտը, սրտիս դեղ ու դարման չարաւ»,
Նոր հասկացայ, որ իմ եարը իմ արուեստից խռոված էր: