گلایه
آه ... بدرود، ای خدا و ای آفتاب
که برفراز روحم میدرخشید
من نیز چونان ستاره یی می روم
تا برانبوه ستارگان آسمان افزوده شوم
ستارگان چه هستند؟
مگر نه آنکه نفرین دردبار ارواح پاک و بی
نوایند
که به قصد سوزاندن پیشانی آسمان به پرواز
درآمده
تا بل پیشانی خدائی را که ریشه تمامی
صاعقه هاست
تا سلاح ها و زینت های آتش زای اورا
بیفزایند
و پروازکنند تا بل .. آه ، چه می گویم؟
مرا صاعقه ای فرودآر.
خدایا، تنفر شدید بنده حقیر خود را
او را که اراده صعود از پله های صاف
اختران را دارد
که دل آن دارد تا آرزو کند
و در قعر آسمان ها فرو رود، مشکن
درود بر تو ای خدای همه ی موجودات ...
نورها، گل ها، دریاها، و ترانه ها
توئی که گل سرخ پبشانی ام و شعله دیدگانم
لرزش لبانم، پرواز روانم را ، بازگرفتی
ابر سیاهی بر
دیدگانم
فرو نهادی
و طپش نامنظمی برقلبم بیافزودی
و گفتی که در آستانه مرگ باید که بر من
لبخند زنی
بی تردید، حیاتی دیگر به من بازخواهی
بخشید
حیاتی چونان جاودانگی نورها،بوی ها، و
دعاها
اما هرگاه باید آخرین نفس من نیز
در این مه غلیظ خاموش و آرام،
به نیستی گراید
اینک بگذار صاعقه یی ضعیف باشم
و با نامت در آمیزم و فریادی بی پایان
سردهم
بگذار نفرین شوم و در پهلویت فروروم
بگذار ترا "خدای کینه توز" بنامم
آه ، می لرزم، رنجور و رنگ پریده ام
من در میان سروهای سیاه ، فریاد و فغانی
هستم
و چونان برگ پاییزی ، فروافتادنی
آه، مرا جرقه ای بخشید، جرقه ای تا زنده
بمانم
آخر پس از آنهمه رویای شیرین،
چرا باید مزار سرد را در آغوش گرفت....
خداوندا، این چه سرنوشت سیاهی است
که گویی با خطوط مزارها نبشته شده است.
آه ، برروحم قطره ای آتش بیفزائید
هنوز می خواهم دوست بدارم ، زنده بمانم،
زنده بمانم
ای اختران آسمان، به درون روحم فرود آئید
آتش بیافروزید، و جان دهید
به عاشق دلباخته ی بینوایان،
در بهار نه سرخ گلی بر پیشانی زردم دیده
میشود
و نه انوار آسمان برمن لبخند می زنند.
شب هنگام همیشه تابوت من است
و ستارگان جارها
ماهتاب پیوسته می گرید و جستجو میکند
در فروترها
مردمانی هستند که کسی را برای گریستن
ندارند
و هم برای اینان بود که ماهتاب را آفرید.
و محتضر ، تنها دوچیز می خواهد
نخست زندگی را
و آنگاه گرینده ای بر مزار خویش.
ستارگان به عبث نوید عشق بمن دادند
و بلبل به عبث درس عشق بمن آموخت
و نسیم به عبث ، در درون من
تلقین عشق کرد
و امواج به عبث مرا جوان نشان دادند
سبزه زاران انبوه به عبث در پیرامونم سکوت
کرده اند
و برگ های رازدار هرگز جان نگرفتند
تا آرزوها و رویاهای پرشکوهم ، از من روی
نگردانند
و اجازه دادند که همیشه اینچنین در رویا
پرورش یابم.
و به عبث شکوفه ها و گل های بهاری
همیشه نفرین گاه و نماز گاهم را
عطر آگین ساختند
آه ، آنان همه را به باد سخره گرفتند.....
اینک دنیا ، نیز مسخره خداست!!!...
پطرس دوریان
(1851–1872)
|