summer

شش سیلی که ﺑﺸﺮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ تا حدی ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩه اند.

ﺍﻭﻟﯿﻦ سیلی ﺭﺍ ﮐﻮﭘﺮﻧﯿﮏ نواخت. ﺍﻭ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﺮﮐﺰ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﻧﯿﺴﺖ بلکه ﺳﯿﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮔﺮﺩ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻣﯽﮔﺮﺩﺩ. دومین سیلی را نیوتن نواخت. او نشان داد که هیچ نیروی غیبی و هوشمندانه ای موجب سقوط اجسام نمیشود و تنها نیروی جاذبه است که این کار را انجام می دهد. سومین سیلی ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻭﯾﻦ ﻧﻮﺍﺧﺖ. ﺍﻭ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﺷﺮف ﻣﺨﻠﻮﻗﺎﺕ ﻧﺎﻣﯿﺪﻩ ﻣﯿﺸﺪ، نشان ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﺍﺧﺘﻼﻓﯽ ﺑﺎ ﺳﺎﯾﺮ ﺟﺎﻧﺪﺍﺭﺍﻥ ندارد و در اثر تغییر و تکامل موجودات دیگر به وجود آمده است. چهارمین سیلی را نیچه نواخت. او گفت تنها انسان است که می تواند نجات دهنده خود باشد. پنجمین سیلی ﺭﺍ ﻓﺮﻭﯾﺪ ﺯﺩ. ﺍﻭ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻭ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﺑﺸﺮ ﺳﺮﭼﺸﻤﻪ ای ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺁﻥ افکار ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ششمین سیلی را راسل نواخت. او آموخت از اینکه عقیده ای متفاوت با اکثریت داشته باشید نترسید. بسیاری از عقاید که امروز مورد قبول اکثریت هستند، زمانی مورد مخالفت اکثریت بوده اند.

از آدمهـا بُت نسازید،
این خیانـت است

هم بـه خودتان،هم به خودشـان.
خدایـے میشوند کـه،
خدایی کردن نمـے دانند!
وشما درآخـر مـے شوید،
سر تاپا کافـرِ خدایِ خودساختـه....
نیچه
درد 1400 ساله ما!

تفاوت ماندلا و قذافی

 

ماندلا و قذافی هر دو آفریقایی بودند، هر دو آزادی خواه بودند، هر دو مبارز بودند، هر دو در مبارزه پیروز شدند، هر دو به محبوبیتِ فراوان رسیدند و هر دو موفق شدند که رهبری کشورهای شان را به دست بگیرند، ماندلا امّا بدون خون ریزی به پیروزی رسید و بدون خون ریزی ادامه داد و قدافی با خون بر مسند نشست و با خون ادامه داد، ماندلا گوشش را برای شنیدن صدای مردم باز کرد و قذافی دهانش را به نعره گشود تا گوش مردم از صدایش پر باشد، ماندلا کتابِ مردم را خواند و قذافی کتابی نوشت و مردم را وادار به خواندن آن کرد.
حکایت کله پاچه

نقل میکنند که روزی سفره ای گسترانیده و کله پاچه ای بیاوردند.
سلطان فرمود:
در این کله پاچه اندرزها نهفته است.
سپس لقمه نانی برداشت و یک راست " مغز " کله را تناول نمود، سپس گفت:
اگر می خواهید حکومتی جاودان داشته باشید، سعی کنید جامعه را از " مغز " تهی کنید.
سپس " زبان " کله پاچه را نوش جان و فرمود:
اگر می خواهید بر مردم حکمرانی کنید " زبان " جامعه را کوتاه و ساکت کنید.
سپس " چشم ها و بناگوش " کله پاچه را همچون قبل برکشید و فرمود:

برای این که ملتی را کنترل کنید، بر چشم ها و گوش ها مسلط شوید و اجازه ندهید مردم زیاد ببینند و زیاد بشنوند.
وزیر اعظم عرض کرد:
پادشاها! قربانت بروم حکمت ها بسیار حکیمانه بودند، اما جواب شکم ما را چه میدهید؟
ذات ملوکانه، در حالی که دست خود را بر سبیل های چرب خویش می کشیدند، با ابروان خود اشاره ای به " پاچه " انداختند و فرمودند:
شما " پاچه " را بخورید و " پاچه خواری " را در جامعه رواج دهید تا حکومت مان مستدام بماند…!!!

حکایت سلطان و بادمجان

سلطان محمود را در حالت گرسنگى بادمجان بورانى پیش آوردند خوشش آمد، گفت: بادمجان طعامى است خوش.

ندیمى در مدح بادمجان فصلى پرداخت.
چون سیر شد، گفت: «بادمجان سخت مضر چیزى است»

ندیم باز در مضرت بادمجان مبالغتى تمام کرد. سلطان گفت: اى مردک نه این زمان مدحش می ‏گفتى؟!
گفت: من ندیم توام نه ندیم بادمجان. مرا چیزى می باید گفت که تو را خوش آید نه بادمجان را.

توی دنیا دو طبقه مردم هستند: بچاپ و چاپیده.

 

اگر نمیخواهی جزو چاپیده ها باشی، سعی کن که دیگران را بچاپی. سواد زیادی لازم نیست، آدم را دیوانه می کنه و از زندگی عقب می اندازه. فقط سر درس حساب و سیاق دقت بکن. چهار عمل اصلی را که یاد گرفتی، کافیست، تا بتوانی حساب پول را نگهداری و کلاه سرت نره، فهمیدی؟
حساب مهمه! باید هر چه زودتر وارد زندگی شد. همینقدر روزنامه را توانستی بخوانی بسه. باید کاسبی یاد بگیری. با مردم طرف بشی، از من میشنوی برو بند کفش تو سینی بگذار و بفروش، خیلی بهتره تا بری کتاب جامع عباسی را یاد بگیری! سعی کن پررو باشی، نگذار فراموش بشی، تا میتوانی عرض اندام بکن. حق خودت را بگیر. از فحش و تحقیر و رده نترس، حرف توی هوا پخش میشه.
هر وقت ازین در بیرونت انداختند، از در دیگر با لیخند وارد بشو.
فهمیدی؟ پررو، وقیح و بی سواد. چون گاهی هم باید تظاهر به حماقت کرد تا کار بهتر درست بشه ........ نان را به نرخ روز باید خورد.
سعی کن با مقامات عالیه مربوط بشی، با هرکس و هر عقیده‌ای موافق باشی، تا بهتر قاپشان را بدزدی.
من می خواهم که تو مرد زندگی بار بیایی و محتاج خلق نشی. کتاب و درس و اینها دوتا پول نمی ارزه! خیال کن تو سر گردنه داری زندگی می‌کنی: اگر غفلت کردی تو را می چاپند. فقط چند تا اصطلاح خارجی و چندتا کلمه قلنبه یاد بگیر، همین بسه. آسوده باش! من همه ی این وزرا و وکلا را درس میدم. چیزیکه مهمه باید نشان داد که دزد زبر دستی هستی که به آسانی مچت واز نمیشه و جزو جرگه  آنهایی و سازش می کنی. باید اطمینان آنها را جلب کرد تا ترا از خودشان بدانند. ما توی سرگردنه داریم زندگی میکنیم...!
 
حاجی آقا / صادق هدایت


مگذار که عشق، به عادت دوست داشتن تبدیل شود!
مگذار که حتی آب دادن گل‌های باغچه، به "عادت آب دادن گل‌های باغچه" بدل شود!
عشق، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتن دیگری نیست. پیوسته نو کردن خواستنی‌ست که خود پیوسته، خواهان نو شدن است و دگرگون شدن.
تازگی، ذات عشق است و طراوت، بافت عشق.
چگونه می‌شود تازگی و طراوت را از عشق گرفت و عشق همچنان عشق بماند؟
عشق، تن به فراموشی نمی‌سپارد، مگر یک بار برای همیشه.
جام بلور، تنها یک بار می‌شکند. می‌توان شکسته‌اش را، تکه‌هایش را، نگه داشت. اما شکسته‌های جام، آن تکه‌های تیز برنده، دیگر جام نیست. احتیاط باید کرد.
همه چیز کهنه می‌شود و اگر کمی کوتاهی کنیم، عشق نیز. بهانه‌ها، جای حس عاشقانه را خوب می‌گیرند...!

 
یک عاشقانه آرام / نادر ابراهیمی
... وقتی می خوای بدونی تو محله ی پولدارا هستی یا وسط گداها، به زباله هاشون نگاه کن. اگه نه اثری از زباله دیدی نه از سطلش بدون که اهل محل خیلی پولدارن. اگه سطل دیدی اما اثری از زباله نبود مردم پولدارن ولی نه خیلی! اگر زباله ها کنار سطل ها ریخته بود معلومه که مردن نه پولدارن نه گدا. اگر فقط زباله دیدی و اثری از سطل نبود، مردم فقیرن و اگه مردم توی زباله ها می لولیدن خیلی گدان...!

 
گل های معرفت (مجموعه داستان)/ اریک امانوئل اشمیت


مردن در حالی که انسان بر سرپا ایستاده بهتر از زنده ماندن و روی دو زانو خزیدن است . در جنگ برای آزادی مردن ، بهتر از زنده ماندن و درمقابل دشمن برده وار به زانو در آمدن است .

 

 زنگ ها برای که به صدا درمی آیند

ارنست همینگوی

 

آدمهای دنیای من فعل هایی را"صرف" میکنند

که برایشان"صرف" داشته باشد

 

سالهاست که کفه ترازوی زندگیم دیگه تعادل نداره

دست خالی ... دل پر

 

فقط سکوت میکنم... این دنیا اگر حرفی داشت

خدایش ساکت نبود

 

Dictators rule

Freedom Speech

 
Bryan Adams - Here I Am - YouTube 

Here I am - this is me
There's no where else on earth I'd rather be
Here I am - it's just me and you
Tonight we make our dreams come true

It's a new world - it's a new start
It's alive with the beating of young hearts
It's a new day - it 's a new plan
I've been waiting for you
Here I am

Here we are - we've just begun
And after all this time - our time has come
Yeah here we are - still goin'strong
Right here in the place where we belong

Here I am - this is me
There's no where else on earth I'd rather be
Here I am - it's just me and you
Tonight we make our dreams come true

Here I am - I'm next to you
And suddenly the world is all brand new
Here I am - I'm gonna stay
Now there's nothin standin in our way
Here I am - this is me

 

ԽՈՍՔ ԻՄ ՈՐԴՈՒՆ

Սիլվա Կապուտիկյան
 

 

Այս գարնան հետ, այս ծաղկունքի,

Այս թռչնակի, այս առվակի,

Հետն այս երգի ու զարթոնքի

Բացվեց լեզո՜ւն իմ մանկիկի:

ՈՒ թոթովեց բառ մի անգին

Հայկյան լեզվից մեր սրբազան,

Ասես մասունք հաղորդության

Դիպավ մանկանս շրթունքին...

- Լսի'ր, որդիս, պատգամ որպես

Սիրող քո մոր խո՜սքը սրտանց,

Այսօրվանից հանձնում եմ քեզ

Հայոց լեզո՜ւն հազարագանձ:

Կտրել է նա, հանց աստղալույս,

Երկինքները ժամանակի,

Շառաչել է խռովահույզ

Սլացքի հետ հայկյան նետի,

ՈՒ Մեսրոպի սուրբ հանճարով

Դարձել է գիր ու մագաղաթ,

Դարձել է հո՜ւյս, դարձել դրո՜շ,

Պահել երթը մեր անաղարտ...

Նրանո'վ է մրմրնջացել

Հայ պանդուխտը վերքն իր սրտի,

Նրանո'վ է որորտացել

Կռվի երգն իմ ժողովրդի,

Նրանո'վ է մայրս ջահել

Ինձ օրորոց դրել մի օր,

Հիմա եկել, քե՜զ է հասել

Նրա կարկաչը դարավոր...

Բա'ց շուրթերդ, խոսի՜ր, անգի'ն,

Ժիր դայլայլի՜ր, ի'մ սիրասուն,

Թող մանկանա' քո շուրթերին

Մեր ալեհե՜ր հայոց լեզուն...

Պահի'ր նրան բարձր ու վճիտ,

Արարատի սուրբ ձյունի պես,

Պահի'ր նրան սրտիդ մոտիկ,

Քո պապերի աճյունի պես,

ՈՒ ոսոխի զարկիցը սև

Դու պաշտպանի'ր կրծքով նրան,

Ինչպես մո՜րդ կպաշտպանես,

Թե սո'ւր քաշեն մորդ վրան,

ՈՒ տե'ս, որդիս, ո'ւր էլ լինես,

Այս լուսնի տակ ո՜ւր էլ գնաս,

Թե մո'րդ անգամ մտքիցդ հանես,

Քո մա՜յր լեզուն չմոռանա'ս:

 

 

Words to my son

Silva Kaputikyan

 

With this spring season and blossoming of flowers,

And the flight of birds and the flow of the brook,

With these songs and awakening,

My child’s speech awoke.

He uttered a precious word

From our sacred Armenian language,

As if it was a part of the Holy Sacrament

That touched the lips of my baby…

-Listen, my son, to my message to you,

From the heart of your loving mother,

From this day I entrust you

The most precious Armenian language.

It cut through the starlight

From the skies of centuries,

And cracked with turbulence

With the flight of an Armenian arrow.

And with the intelligence of Saint Mesrop,

It became a letter and a scroll,

It became a hope, it became a flag

It kept our journey intact…

With it, they mumbled

The Armenian immigrant, with the wounds in their heart

With it rumbled

The battle song of my people

With it my young mother

put me in craddle one day,

Now has reached to you

with its centuries old murmur

Open your lips and speak, my precious one,

Quick, chirp my dear one,

Let it be young again on your lips

Our gray haired Armenian language…

Keep it high and pure

Like the holy snow of Ararat

Keep it close to your heart

Like the ashes of your forefathers,

And against the enemy’s black stroke

Protect it with your chest

Like you would protect your mother

When they threaten her life with a sword.

So look, my son, wherever you may be,

Wherever you may go under this moon,

Even if you take your mother out of your head,

Your mother tongue, don’t you forget.

Tis The Last Rose Of Summer

by Thomas Moore

 

Tis the last rose of summer 
Left blooming alone; 
All her lovely companions 
Are faded and gone: 
No flower of her kindred, 
No rose-bud is nigh, 
To reflect back her blushes, 
Or give sigh for sigh. 

I'll not leave thee, thou lone one! 
To pine on the stem; 
Since the lovely are sleeping, 
Go, sleep thou with them. 
Thus kindly I scatter 
Thy leaves o'er the bed, 
Where thy mates of the garden 
Lie scentless and dead. 

So soon may I follow, 
When friendships decay, 
And from Love's shining circle 
The gems drop away. 
When true hearts lie wither'd, 
And fond ones are flown, 
Oh! who would inhabit 
This bleak world alone? 

 


آخرین گل سرخ تابستان
 که وانهاده شده تا در تنهایی بشکفد
 جمله مصاحبان عشق انگیزش
 رنگ باخته و فنا شده اند
 با هیچ گلی خویشاوندی ندارد
 هیچ غنچه ای در جوارش نیست
 تا سرخی اش را به او بازتاباند
 تا آه بر آهش کشد
 !مرا سر ترکت نیست، ای تنهای تنهایان
 بر ستاکت غم خورم
 چون عشق انگیزان خفته اند
 تو هم برو، به آنان ملحق شو 

می پریشانم به نرمی
برگهایت را بر بستر
جایی که هم- باغهایت
بی عطر بر مرگ آرمیده اند
عنقریب به تو خواهم پیوست
آن گاه که دوستیها بگسلد
از حلقه سوزان عشق
نگینها فرو می افتند
آن گاه که قلبهای مخلص می پژمرند
و نیکان به جای دیگر پر گشوده اند
آه! چه کسی ساکن خواهد ماند
یکه و تنها در این دنیای خاموش؟