ՇԱՐՂԻ

Sharghiye_Ghamgin

ՇԱՐՂԻ

Sharghiye_Ghamgin

March2025

ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تواَم سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستی ام ز آلودگی ها کرده پاک
ای طپش های تن سوزان من
آتشی در سایه مژگان من
ای مرا با شور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
بیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمی انگاشتم

فروغ فرخزاد

please listen and enjoy

«پول ما کم‌ارزش‌ترین پول جهان است، فرهنگ ما با اینکه لگدمال شد ولی از بین نرفت. حتی دینی که خودشان آوردندهٔ آن بودند از بین بردند و برای مردم دینی باقی نگذاشتند
کشوری که من امروز در آن زندگی می‌کنم ویرانه است. این کشور را محمدرضا پهلوی ویرانه نکرد، این کشور را آقایانی ویرانه کردند که {خ...} را به مهرآباد آوردند و گفتند ایشان امام دوازدهم ماست!»

فریدون فرخزاد

به خاطر میخی نعلی افتاد
به خاطر نعلی اسبی افتاد
به خاطر اسبی سواری افتاد
به خاطر سواری جنگی شکست خورد
به خاطر شکستی مملکتی نابود شد
و همه این ها به خاطر کسی بود که میخ را خوب نکوبیده بود

آخرین روزهای دیکتاتور!

نه جنگ ! نه تحریم ! نه مذاکره!

سیاستمداران، ژنرال‌ها و مدیران در امور مختلف در هر کارو به هر تعدادی که بخواهید فراوانند اما مرد عمل در این کشور وجود ندارد.
«ابله»  داستایوفسکی

دلم تنگ است دلم می سوزد از باغی که می سوزد

نه دیداری نه بیداری نه دستی از سر یاری

مرا آشفته می دارد چنین آشفته بازاری

تمام عمر بستیم و شکستیم بجز بار پشیمانی نبستیم

جوانی را سفر کردیم تا مرگ

نفهمیدیم به دنبال چه هستیم

عجب آشفته بازاری است دنیا

عجب بیهوده تکراری است دنیا

چه رنجی از محبت ها کشیدیم برهنه پا به تیغستان دویدیم

نگاه آشنا در این همه چشم ندیدیم و ندیدیم و ندیدیم

سبک بالان ساحل ها ندیدند

به دوش خستگان باریست دنیا

مرا در اوج حسرتها رها کرد عجب یار وفا داریست دنیا

عجب آشفته بازاریست دنیا

عجب بیهوده تکراریست دنیا

Աշխարհը դա գեղեցիկ գիրք է, բայց անիմաստ է նրա համար, ով չի կարողանում այն կարդալ.

دنیا کتابی زیباست، اما برای کسی که نمیتواند آنرا بخواند بی معنی است

Կյանքը երևակայություն ա, երազ, չափազանց լուրջ մի վերաբերվիր կյանքին, ուղղակի ներկիր կյանքդ ցանկություններիդ գույներով, որովհետև վերջին շունչդ փչելիս հաստատ չես մտածելու՝ ափսոս, ինչ լավ էր էն օրը, ինչ երջանիկ էի ես, շատ ափսոս, որ ապրեցի էդ պահը՝ վերջին պահի պես․․․

Հասմիկ Մելիքսեթյան «Չես հասկանա»

زندگی یک خیال و یک رویاست، خیلی آنرا جدی نگیرید، فقط زندگی خود را با رنگ های آرزوهایتان رنگ آمیزی کنید،زیرا وقتی آخرین نفس خود را می کشید، قطعاً فکر نمی کنید: "حیف شد، چه روز خوبی بود، چقدر خوشحال بودم، حیف که آن لحظه را زندگی کردم، انگار آخرین لحظه ام بود..."

 «تو نخواهی فهمید»  هاسمیک مِلیکسِتیان

«Ժողովրդական կոչված իշխանությունը քյասիբին կարտոֆիլից է զրկում».

Արեգնազ Մանուկյան

«حکومت به اصطلاح مردمی سیب زمینی را هم از نیازمندان دریغ میکند».

تایلر داردن:

تنها با از دست دادن همه چیز است که آزادی  بدست می آوریم

باشگاه مشت زنی(مبارزه) از چاک پالانیک

(Chuck Palahniuk / fight club)

Թայլեր Դերդեն

Միայն կորցնելով ամեն ինչ, մենք ձեռք ենք բերում ազատություն:

Չակ Պալանիկ «Մարտական ակումբ»

ظلمانی‌ترینِ مکان‌ها در دوزخ از آن کسانی است که در زمانه‌ی بی‌اخلاقی بی‌طرف می‌مانند.
دوزخ از  دن بران(dan brown)

Դժոխքի ամենախավար տեղանքները նրանց համար են, ովքեր չեզոքություն են պահպանել բարոյական ճգնաժամի պահերին:
Դեն Բրաուն «Ինֆեռնո»

--> کتاب خوان دوزخ

تو دنیا اگر جاهای مخصوصی برای کیف و خوش‌گذرانی هست، عوضش بدبختی و بیچارگی همه‌جا پیدا می‌شه. اون‌جای مخصوص، مال آدم‌های مخصوصیه. پارسال که چند روز پیشخدمت “کافه ی گیتی” بودم، مشتری‌های چاق داشت، پول کار نکرده خرج می‌کردند. اتومبیل، پارک، زن‌های خوشگل، مشروب عالی، رخت‌خواب راحت، اتاق گرم، یادگارهای خوب، همه را برای اون‌ها دست‌چین کردند، مال اون‌هاست و هرجا که برند به اون‌ها چسبیده. اون دنیا هم باز مال اون‌هاست. چون برای ثواب کردن هم پول لازمه! ما اگر یک روز کار نکنیم، باید سر بی‌شام زمین بگذاریم. اون‌ها اگر یک شب تفریح نکنند، دنیا را بهم می‌زنند!

داستان فردا / صادق هدایت

Download farda.pdf

 

Տատը պատմում էր ու, որպես կանոն, վերջում անպայման ասում էր. - Էրնեգ էր էն օրերը... Հետո միանգամից հանգչում էր աչքերի փայլը, կարծես շղարշ էր իջնում դեմքին։ Տարիներ հետո, երբ Մարիամն արդեն շատ բան էր հասկանում, հարցրեց. - Տատ ջան, դրա ի՞նչն է երանի։ Պատերազմ, սով, տաժանակիր աշխատանք, որ նույնիսկ տղամարդը դժվարությամբ կաներ։ - Հա՛, բալա՛ ջան, հազա՛ր երանի։ Տանջվում էինք, բայց սրտներս էր ուրախ...

Վարդուհի Առաքելյան «Մի հատիկ օր»

مادربزرگ قصه میگفت و در آخر مثل همیشه گفت : روزهای خوبی بود...

بعد ناگهان نگاهش خاموش شد
انگار پرده ای جلوی چشمانش را گرفته...

سالها بعد، وقتی ماریام خیلی چیزها فهمیده بود، پرسید؟

مادرجان چه فایده!

جنگ،گرسنگی،کار سخت که حتی یک مرد در انجام آن مشکل خواهد داشت!

مادربزرگ : بله فرزند عزیزم ، (یادش بخیر) ما سختی می کشیدیم اما دلمان شاد بود...

 «روزی روزگاری»  واردوهی آراکلیان

 

آخر ما هم بیکار نمی‌نشینیم و با قصه بی‌بی‌گوزک سرشان را گرم خواهیم کرد. چنان آنها را ترغیب به گذشت و فقر و فاقه و صوفیگری و مرده‌پرستی و گریه و وافور و توسری‌خوری می‌کنیم که دست روی دستشان بگذارند و بگویند: باید دستی از غیب برون آید و کاری بکند. اما این دست، دست ما خواهد بود.

 توپ مرواریصادق هدایت

Կյանքը մի խայտաբղետ լոտո է, որի մեջ այնքան մարդիկ դնում են իրենց անմեղությունը`մի տանող թիվ հանելու հույսով, և հանում են միայն զրոներ, որովհետև տանող թիվ չկա:
Ֆրիդրիխ Շիլլեր «Ավազակներ»

زندگی مانند یک بازی قمار تک خال است، که عده ای  خمیرمایه یِ (بی گناهیِ) خود را به خطر می اندازند تا قرعه خوبی بدست آورند، اما هر آنچه میکشند، خالی است (و دیر متوجه میشوند) که عددی برای برنده شدن وجود ندارد!!

«راهزنان» از فریدریش شیللر

کرگدن...

پوست کلفت ..بی رگ...بی تفاوت ...و زندگی در تنهایی و انزوا و به دور از اجتماع ... خود رای ، متکبر و خودشیفته!!!!..
راهشو میگیره و بی تفاوت از دیگران میره ...کسی هم جرات نداره سر راهش قرار بگیره...پاچه همه رو میگیره!!

مراقب کرگدن درون خود باشیم!

->  کرگدن اوژِن یونسکو دانلود

--> show link

برانژه! شما خودتون رو مرکز جهان فرض می‌کنید!؟، فکر می‌کنید هر اتفاقی می‌افته به شما ربط داره!؟ والّا هدف جهان شما نیستید!
«کرگدن» اوژن یونسکو

Կարծում եք՝ դու՞ք եք աշխարհի կենտրոնը: Կարծում եք՝ ամեն ինչ, որ պատահում է, անձնապես ձե՞զ է վերաբերում: Դուք հո տիեզերքի թիրախը չե՞ք:-Բերանժե
Էժեն Իոնեսկո «Ռնգեղջյուրը»

-> Բեռնել PDF

دنیای بدون عشق برای ما چه معنایی دارد ویلهلم؟!
مثل چراغ جادو که از خود نوری ندارد!
اما کافی است شمعی در آن قرار دهید و بلافاصله تصاویر رنگارنگ روی دیوار سفید نمایان شود.
هرچند چیزی بیشتر از تصویری (وهمی)گذرا نیست
با این حال، وقتی مانند بچه های کوچک به تماشا می نشینیم و از چشم اندازهای شگفت انگیزش شگفت زده می شویم، همواره ما را خوشحال می کند..
رنج های وِرتر جوان اثر یوهان ولفگانگ گوته

pdf download

--> show link

Աշխարհն ինչ է մեզ համար առանց սիրո, Վիլհելմ: Նույնը, ինչ-որ մոգական լապտերն առանց լույսի: Բայց բավական է, որ լամպ դնես նրա մեջ, որ իսկույն գույնզգույն պատկերները տպվեն սպիտակ պատիդ: Եվ թեև դա ոչ այլ ինչ է, քան անցողիկ մի պատկեր, միևնույն է, մշտապես երջանկացնում է մեզ, երբ մենք փոքրիկ երեխաների պես դիտում ենք ու հրաշալի տեսիլքներով հիանում:
Յոհան Վոլֆգանգ Գյոթե «Երիտասարդ Վերթերի տառապանքները»

Թեև մենք ուշ-ուշ ենք հանդիպում ու շատ արագ էլ բաժանվում ենք, քանի որ երկարատև ընկերության միակ երաշխիքն, ըստ իս, միայն դա կարող է լինել:

Հովիկ Չարխչյան «Մինչև աշխարհի ծայրը»

اگرچه دیر به دیر همدیگر را می بینیم ، و خیلی زود از هم جدا می شویم، به نظر من این تضمین یک دوستی طولانی است

«تا آخر دنیا»  هُویک چارخچیان

Կինը տան ուստան է, ամուսինը սևագործ բանվոր է, քար ու շաղախ է տալիս, կինը շարում է տան պատը, որ ծուռ տարավ, կքանդվի էդ տունը:

Գրիգոր Բալասանյան «Պատուհանի տակ ծղրիդն է երգում»

زن صاحب امورات خانه است، مرد کارگر است، سنگ و ملات می دهد...زن دیوارخانه را می چیند...آنگاه که دیوار کج شود فرو میریزد

«جیرجیرک زیرِ پنجره خانه آواز میخواند»  گریگور بالاسانیان

 

Դու կյանքիս այն լավ ժամանա՜կն էիր,
Որ չի մոռացվել ու չի մոռացվի։
Այս մեծ աշխարհում դու միա՜կն էիր,
Որին իսկապես խորունկ սիրեցի։
Հիշում եմ՝ ինչքան երջանի՜կ էինք,
Նման բախտավոր երեխաների,
Մենք գարուն էինք և ծաղի՜կ էինք
Այն տարվա բոլոր եղանակներին:
Հիշում եմ՝ ձյուն էր, դու մրսում էիր,
Սակայն փաթիլն էր շուրթերիդ հալվում,
Ես խոսում էի, դու խոսում իր,
Բայց մեր զրույցը մեզ քիչ էր թվում։
Մենք միմյանց համար երազա՜նք էինք,
Հանդիպման համար այրվում էինք մենք,
Մենք միմյանց համար կյանքից թա՜նկ էինք,
Եվ առանց իրար չկայինք երբեք:

Արամայիս Սահակյան


تو آن بهترین زمان عمرِ من بودی
که فراموش نمی شود و نخواهد شد
در این جهان پهناور
تو آن یگانه ای بودی
که منش می پرستیدم
یادم نمی رود که چه خوشبخت بوده ایم
چون کودکانِ سعادتمند
ما در تمامِ فصولِ آن سال
بهار بودیم و گل بودیم.
در آغوش طبیعت تو را در آغوش می گرفتم من
برای تو گل ها می چیدم
و در باد و باران پناهگاهت بودم.
چه خوشبخت بودیم، اما نمی دانستیم.
به یادم هست که برف می بارید و تو می لرزیدی
و برفِ لبانِ تو ذوب میشد.
من سخن می گفتم
تو سخن می گفتی
و باز
تشنه ی گفتار یکدیگر بودیم.
ما برای یکدیگر هماره روٌیا بودیم.
و در آتش شوق دیدار هم می گداختیم
ما برای یکدیگر از زندگی هم عزیزتر بودیم.
و بی هم هیچ نبودیم ما.

آرامائیس ساهاکیان

1966

 

2025

از آن روز
که ریشه هایمان را
بیرون کشیدند
و دوباره ما را کاشتند
اما وارونه!....
آموختیم
با دهانمان
خاک و خون بنوشیم...
با ریشه هایمان آفتاب....

اینجاست که آن چشم پزشک خجالتی به دژخیم بدل شد! ابتدا ده تن از مخالفانش را به زندان فرستاد... و هیولا شدن آدمی از همین موارد کوچک شروع می گردد! گروه های جامعه مدنی را که منتقد دولت بودند ابتدا دشمنان کشور، ابزار دست بیگانگان و سپس تروریست های خارجی نامید...دیگر از اینجا به بعد، بازگشت ممکن نبود و تا آخر طی کرد و سرانجام بجایی رسید که حتی از بکار بردن سلاح شیمیایی بر علیه مردمش نیز دریغ نورزید!

تنها در گورستان است که خونخواران و دژخیمان از بیدادگری خود دست می‌کشند...
مرگ
صادق هدایت

با چماقی آهنین در دست
مرد بی‌دندان
جشن می‌گیرد فتوحات غریب بی رقیب‌اش را
می‌نوازد مشت ها بر طبل
تلخ می‌لرزد تمام خانه از پابست

سر گران از خواب چندین ساله‌اش در غار
در هراس از بازگشت خاطرات آخرین مردی که می‌خندید
نسخه‌ می‌پیچد برای مردم بیدار
از عبث سرشار

کاسه لیسی از قماش چارواداران
پیشه‌اش فریاد
خانه‌اش بر شانه‌های باد
شوکران نوشانده رعناقامتان سربداران را

بیشه از شیران تهی مانده‌است...

 

دژخیمی به میان مردم می‌آید و جلوی چشم همه، چوبه دارش را برپا می‌کند. دژخیم مردم را یکی یکی به بالای دار می‌فرستد. هرکس به دیگری می‌نگرد و واکنشی صورت نمی‌گیرد.همه (جز راوی قصه) حلق آویز می‌شوند. دژخیم راوی را مخاطب قرار می‌دهد و می‌گوید: چوبه دار را نه من، آن جماعت ساکت برپاکردند.
مارتین نیمولر

الا ای رهگذر! منگر چنین بیگانه بر گورم
چه می‌خواهی؟ چه می‌جویی در این کاشانه‌ی عورم؟
چه‌سان گویم؟ چه‌سان گریَم حدیث قلب رنجورم؟
از این خوابیدنِ در زیر سنگ و خاک و خون خوردن
نمی‌دانی، چه می‌دانی که آخر چیست منظورم؟
تن من لاشه‌ی فقر است و من زندانیِ زورم
کجا می‌خواستم مردن!؟ حقیقت کرد مجبورم
چه شب‌ها تا سحر عریان، به سوزِ فقر لرزیدم
چه ساعت‌ها که سرگردان، به ساز مرگ رقصیدم
از این دورانِ آفت‌زا، چه آفت‌ها که من دیدم
....

 به فرمان حقیقت رفتم اندر قبر ، با شادی
 که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادی

کارو دردریان


please listen and enjoy

پنجه های قدرتمند تاریخ این سرزمین
گویی در هزاره های بیشمار می خراشد زمان را و می گوید ما هنوز هستیم و خواهیم ماند.
هربرت کریم مسیحی

بخواهید، که به شما داده خواهد شد؛

بجویید، که خواهید یافت؛

 بکوبید، که در به رویتان گشوده خواهد شد. 

Խնդրեցէ՛ք՝ ու պիտի տրուի ձեզի.

փնտռեցէ՛ք՝ ու պիտի գտնէք.

դուռը բախեցէ՛ք՝ ու պիտի բացուի ձեզի:

Որ ժամին ձեր սիրտը կուզի,
Իմ դուռը բաց է:
Մի նայեք, որ պատուհանիս
Լույսը հանգած է:
Քուն ու արթուն մի հարցրեք,
Ներս եկեք, տուն է:
Մինչև անգամ հույսն էլ քնի,
Հոգսը արթուն է:

Համո Սահյան

هرساعتی که دلتان خواست
در خانه ام باز است
اگر از پنجره دیدید، چراغ خاموش است
اهمیت ندهید
بیدار یا که خواب
(هیچ) مپرسید

داخل شوید
حتی اگر امید هم بخوابد
غصه بیداراست

یک فیوز سه دلاری، جان خودش را در راه آرامش من از دست داد و خودش را سوزاند
دیروز فیوز رادیوی ماشینم سوخت و بی‌رادیو شدم. باید از بقالی سرِ کوچه یک فیوز سه دلاری بخرم و خلاص. اما از دیروز که رادیو ندارم، دیگر استیو گاس هم حرف نمی‌زند. استیو مجری اخبار رادیو ملی است. یک کلاغ بدسرشت که هر روز تمام اخبار سیاه دنیا را جمع می‌کند و به زور فرو می‌کند توی حلق آدم. هر روز که از ماشین پیاده می‌شدم حس یک شهروند لاغر و بی‌دفاع را داشتم که بدون دستکش با تایسون توی رینگ بوکس افتاده‌ است. افسرده و داغون از خبرهای سیاه استیو ، داعش ، جنگ ، طالبان ، کاملا هریس و بایدن!!. سنکشن ، لیدی‌گاگا ، اما یک فیوز سه دلاری، جان خودش را در راه آرامش من از دست داد و خودش را سوزاند. ماشینِ بی‌رادیو یعنی سکوت. بعد از سال‌ها امروز بدون استیو گاس تا محل کارم راندم. در سکوت. اما بعد از سه دقیقه، جیرجیر لنت‌های ترمز ماشین را شنیدم. ناله‌اش طوری بود که یعنی باید عوضش کنم. صدایی که تا حالا لای خبرهای استیو گم شده بود. بعد یک حساب سرانگشتی کردم و دیدم باید پانصد دلار پیاده بشوم. افسرده شدم. این پانصد دلار خیلی سیاه‌تر از خبرهای استیو بود. انگار خود البغدادی آمده تا جانم را بگیرد. حالا هم تصمیم گرفتم تا سریع‌تر سه دلار بدهم و یک فیوز بخرم تا استیو بیاید و نجاتم بدهد. بدبختی آدم‌های دیگر را جار بزند تا من صدای خبرهای بدِ خودم را نشنوم. کلا یکی باید باشد تا مدام سیاه‌ترین خبرها را داد بزند تا آدم صدای لنت ترمز ماشینش را نفهمد. غصه خوردن برای دیگران به مراتب راحت‌تر از غصه خوردن برای خود آدم است.

 

http://s7.picofile.com/file/8386096276/photo_2020_01_26_08_52_23.jpg

تمام اون چیزایی که این دنیا برای زیبا شدن لازم داره

 

Ազատությունը, Սանչո!, մեծագույն բարիքներից մեկն է, որ երկինքը շնորհել է մարդուս։ Նրան չեն հասնի բոլոր գանձերը, որ պարփակված են հողի ծոցում կամ թաքնված ծովի հատակին։ Ազատության, ինչպես և պատվի համար կարելի է և անհրաժեշտ, որ մարդս վտանգի ենթարկի իր կյանքը։ Ընդհակառակն՝ գերությունը մարդուս հասած չարիքներից վատթարագույնն է։

Դոն Կիխոտ / Սերվանտես

سانچو !
آزادی گرانبهاترین موهبتی است که از آسمان (خداوند) به آدمیان عطا شده است. در جهان هیچ‌چیز با آزادی برابر نیست و حتی گنجینه‌هایی که خاک در دل خود نهفته است و دفینه‌هایی که اقیانوس در عمق گرداب‌های خود پنهان ساخته است ارج و بهای آزادی را ندارند. شایسته و ضروری است که آدمی به خاطر آزادی و شرف جان خود را نیز به خطر اندازد، برعکس، بندگی و غلامی بدترین دردی است که ممکن است گریبان‌گیر انسان گردد.
دون کیشوت / سروانتس

به شکل باران
به صورت برف
این تویی که می آیی
بیا! سال نو!
آمدنت به خیر!
اما آنگونه بیا
که باران فراوان بشورد و ببرد
نه تنها کثیفی پیاده روهای خسته را
بلکه غبار و دود جانهایمان را
اندیشه های تاریک و افکار فریبکار را
و برف بنشیند بر دسیسه ها،
بر گونه های گر گرفته از شرمی سنگین
بر دلهای زنگار گرفته و زرد از ناسپاسی ها
و با مهربانی بی حد وحصر و سپیدش
انسان را در برابر انسان روسفید سازد.
پارویر سواک

Անձրևի տեսքով
Ձյան կերպարանքով
Այդ դու ես գալիս
Արի՜, Նո՜ր տարի
Գալուստդ բարի
Բայց...այնպե՛ս արի
Որ անձրևը հորդ սրբելով տանի
Ոչ միայն կեղտը հոգնած մայթերի
Այլ նաև փոշին ու մուրը հոգու
Այլև խավար խոհ ու խարդախ խոկում
Եվ ձյունը իջնի որոգայթների
Ծանր ամոթից շիկնած այտերի
Ուրացումներից դեղնած-ժանգոտած սրտերի վրա
Եվ իր այդ ճերմակ բարությամբ շռայլ
Մարդուն մարդու դեմ պարզերես անի
Պարույր Սևակ

 

نه تو می مانی
نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه، نه، آیینه به تو خیره شده است
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض
آه از آیینه ی دنیا که چه ها خواهد کرد
گنجه ی دیروزَت...پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف!
بسته های فردا، همه ای کاش ای کاش...
ظرف این لحظه ولیکن خالیست
ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید
در این سینه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقیست
تا خدا هست،
به غم وعده این خانه مده...

نه تو مانی و نه اندوه

 سهراب سپهری

Ո՛չ դու կմնաս,
ոչ էլ տխրությունդ,

ոչ էլ բնակիչները այս ավանի.
գետեզերքի անհանգիստ պղպջակն ու
վայելքի անցած կարճ պահերը վկա,
այս թախիծն էլ երկար չի տևի
այնպես, որ նրանից միայն մի հուշ կմնա:
Պահերը մերկ են,
քեզ տրված այս ակնթարթին վշտի զգեստ մի հագցրու բնավ.
Այդ դու չես հայելուն՝
հայելին է քեզ ակնապիշ նայում.
եթե դու խնդաս, նա էլ քեզ է խնդալու,
և երբ փղձկաս,
ա՜խ, թե ինչեր չի անի այս աշխարհ-հայելին…
Անցյալիդ պահարանը, ավա՜ղ, լցվել է ափսոսանքով ու թախծով,
և վաղվա փաթեթներդ էլ լի են՝ երանի՜, ա՜խ երանիով,
սակայն դատարկ է գավաթն այս ակնթարթի,
ո՞ւմ է հյուրընկալելու սրտիդ տարածքը.
սրտիդ դուռը մի բացիր
ճամփից հասած վշտի առջև:
Մինչև Աստված՝
վզի մի երակ է միայն,
մինչև Աստված դեռ կա,
այս տան խոստումը տխրությանը մի տուր:

Սոհրաբ Սեփեհրի

کارگرها
زندگی ساده و
زن های زیبایی دارند
آنها هر روز
در پایان کار
از آسمان خراش ها
ابرهای سفید تازه
به خانه می برند.
سابیر هاکا/  شاعر کرد
 

Սաբիռ Հաքա
Բանվորները
պարզ կյանք
ու գեղեցիկ կին ունեն,
նրանք
գործից հետո
երկնաքերերից
թարմ ու ճերմակ ամպեր են տուն բերում։

کارگر افغانستانی آشغالُ از روی زمین جلوی کارگاه جمع میکرد، با تعجب پرسیدم چرا اینکار می‌کنی فیض‌محمد؟؟
گفت: چندروزی مهمان خاک شماییم، جفا به مِلک صاحبخانه در مرام ما نیست.

....
شرافت، شناسنامه انسان‌هاست....

 شرافت به هیچ دردی نمی‌خورد. همه در مقابل قدرت نابغه کمر خم می‌کنند. البته ازش متنفرند، سعی می‌کنند بدنامش کنند، چون همه را برای خودش برمی‌دارد و به کسی چیزی نمی‌دهد، اما اگر پایداری کند بالاخره جلوش زانو می‌زنند؛ در یک کلمه، اگر نتوانند زیر لجن دفنش کنند زانو می‌زنند و می‌پرستندش.

انوره دو بالزاک «باباگوریو»

Պատիվը, ուղղամտությունը ոչ մի բանի պետք չեն: Մարդիկ հանճարի իշխանության տակ կռանում են, հանճարեղ մարդուն ատում են, աշխատում են զրպարտել նրան, որովհետև նա վերցնում է առանց մնացորդի, առանց բաժին հանելու, այնուամենայնիվ կռանում են, եթե նա չթուլանա. մի խոսքով` ծնկաչոք պաշտում են նրան, եթե չկարողանան նրան ցեխի մեջ թաղել:

Օնորե դը Բալզակ «Հայր Գորիո»

از پیرمرد کتاب فروش پرسیدند چرا وقتی نیستی درِ کتاب فروشی را نمیبندی؟
گفت: آنها که کتاب نمیخوانند کتاب نمیدزدند
و آنها که کتاب میخوانند دزدی نمیکنند..

بازی
ما تماشاچیانی هستیم،
که پشت درهای بسته مانده ایم!
دیر آمدیم!
خیلی دیر...
پس به ناچار
حدس می زنیم،
شرط می بندیم،
شک می کنیم...
و آن سوتر
در صحنه
بازی به گونه یی دیگر در جریان است!

حسین پناهی


ԽԱՂ
մենք հանդիսատես ենք,
որ մնաց փակ դռների հետևում
ուշացել ենք
շա՜տ
և ճարահատյալ
գուշակում ենք
գրազ գալիս
կասկածում...
և այն
բեմի վրա
խաղն այլ կերպ է ընթանում

Հոսեյն Փանահի

اعتراف

من زندگی را دوست دارم ولی
از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبانها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زنها می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی ز آئینه می ترسم!
سلام رادوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم
پس هستم
اینچنین می گذرد روز و روزگارمن!
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم!
حسین پناهی

ԽՈՍՏՈՎԱՆՈՒԹՅՈՒՆ
Ես կյանքը սիրում եմ
բայց կրկին ծնվելուց վախենում եմ
Կրոնը սիրում եմ
բայց հոգևորականներից վախենում եմ
Օրենքը սիրում եմ
բայց ոստիկաններից վախենում եմ
Սերը սիրում եմ
բայց կանանցից վախենում եմ
Երեխաներին սիրում եմ
բայց հայելուց վախենում եմ
Բարևը սիրում եմ
բայց լեզվիցս վախենում եմ
Վախենում եմ ուրեմն կամ
այսպես են անցնում օրս ու ժամանակս
Ես օրը սիրում եմ
բայց ժամանակից վախենում եմ

Հոսեյն Փանահի

 
شب سردی بود ...
زن .. بیرون میوه‌فروشى زُل زده بود به مردمى که میوه می خریدند.
شاگرد میوه ‌فروش، تُند تُند پاکت‌هاى میوه را داخل ماشین مشترى‌ها می گذاشت و انعام می گرفت.
زن پیش خودش فکر کرد چه میشد او هم میتوانست میوه بخرد و ببرد خانه...
کمی نزدیکتر رفت...چشمش افتاد به جعبه چوبى بیرون مغازه که میوه‌هاى خراب و گندیده داخلش بود.
با خودش گفت: «چه خوبه سالم‌ترهاشو ببرم خونه».
می توانست قسمت‌هاى خراب میوه‌ها را جدا کند و بقیه را به بچه‌هایش بدهد...
هم اسراف نمیشد و هم بچه‌هایش شاد می شدند.
برق خوشحالى در چشمانش دوید...
دیگر سردش نبود!
زن رفت جلو؛
نشست پاى جعبه میوه.
تا دستش را برد داخل جعبه،
شاگرد میوه‌فروش گفت: « دست نزن ننه !
بلند شو و برو  رد کارت! »
زن زود بلند شد،
خجالت کشید.
چند تا از مشترى‌ها نگاهش کردند.
صورتش سرخ شد...و...
راهش را کشید و رفت ...
چند قدم بیشتر دور نشده بود که خانمى صدایش زد:
«مادرجون... مادرجون ! »
زن ایستاد،
برگشت و به آن زن نگاه کرد... زن لبخندى زد و به او گفت:
« اینارو براى شما گرفتم. »
سه تا پلاستیک دستش بود ،
پُر از میوه...؛ موز، پرتقال و انار ...
زن گفت : دستت درد نکنه،
اما من مستحق نیستم.
زن گفت : « اما من مستحقم مادر ...
من مستحق داشتن شعور انسان بودن ...  به هم‌ نوع توجه کردن ... دوست داشتن همه انسان‌ها و احترام گذاشتن به همه آنها بى‌هیچ توقعى؛
اگه اینارو نگیرى،....دلگیر میشم...
زن منتظر جواب زن نماند،
میوه‌ها را داد دست زن و سریع دور شد...
زن هنوز ایستاده بود و رفتن زن را نگاه میکرد....
اشک شوق از چشمانش جاری شد ... زیر لب گفت:
خیر ببینى...
آبرومو خریدی مادر...
 

میگفت: بابام دوره شاه فقیر بود.
‏میگم: کارش چی بود؟
‏میگه کار نداشت
‏میگم سواد داشت؟
‏میگه نه
‏میگم تو چه کاری مهارت داشت؟
‏میگه هیچ کاری بلد نبود
‏میگم تعجب میکنم چرا اصلا زنده مونده. بازم خدا پدر شاه را بیامرزه که خرج مدرسه بچه ها شو میداده.
‏هیچی نمیگه. فقط مات. نگاه می کنه دیگه

 

Կյանքն էլ նման է այս ավտոբուսին,
Ոմանք իջնում են, ոմանք բարձրանում,
Ոմանք նստած են անհոգ ու հանգիստ,
Ոմանք կանգնելու տեղ են որոնում:
Ոմանք դռներից կախվել են հազիվ,
Ոմանք գնում են միայն մեկ կանգառ,
Կյանքն էլ նման է այս ավտոբուսին,
Պետք է վճարես գնալուդ համար:
Հողագնդի պես օրորվում կամաց,
Գնում է գալիս` նոր մարդկանցով լի,
Ու եթե վթար պատահի հանկարծ,
Կանգնած ու նստած` էլ չի հարցնի…
Կյանքն էլ նման է այս ավտոբուսին,
Եկեք մտածենք ապրելու մասին:

Արամայիս Սահակյան

زندگی هم مثل اتوبوسی ست

همواره عده ای سوار می شوند

عده ای هم پیاده می شوند

عده ای نشسته اند

بی خیال و آسوده

عده ای جا برای ایستادن می جویند.

عده ای به زحمت از درها آویزانند.

و عده ای فقط یک ایستگاه می روند.

زندگی هم مثل اتوبوسی ست

باید برای رفتنت بپردازی

همچون سیاره ی زمین

آرام میچرخد

و پر از آدم های جدید

می رود و می آید

و اگر که ناگه خطری پیش آید

دیگر ایستاده و نشسته یکی ست

زندگی هم مثل اتوبوسی ست

بیائید به فکر زندگی باشیم

 http://s6.picofile.com/file/8377275292/maxresdefault.jpg

زندگی هم مثل اتوبوسی ست

آرامائیس ساهاکیان

1936-2013 

 

Ու՞ր գնամ հիմա և ու՞ր թափառեմ,

Երբ ամեն ճամփա ձեր տունն է բերում,

Ո՞ր հեռուներում կարոտս մարեմ,

Երբ քոնն են հավետ մոտիկն ու հեռուն:

Մենք բաժանվեցինք, ու թվում էր ինձ,

Քեզ կմոռանամ անցնող օրերում,

Ի՞նչ իմանայի, որ քամու շնչից

Թույլ կրակներն են միմիայն մարում:

Ի՞նչ իմանայի, որ հեռվից հեռու

Կանչելու է միշտ քո ձայնը թովիչ,

Ու սիրտս, սիրտս քո ձայնին հլու

Ձեր տան ճամփան է փնտրելու նորից:

Ո՞ւր գնամ հիմա և ու՞ր թափառեմ.

Երբ ամեն ճամփա ձեր տունն է բերում,

Ո՞ր հեռուներում կարոտս մարեմ,

Երբ քոնն են հավետ մոտիկն ու հեռուն:

1944թ.

ՎԱՀԱԳՆ ԴԱՎԹՅԱՆ

اکنون به کجا روم، و کجا آوارگی کنم
وقتی که تمامی جاده ها به خانه تو باز می رسند
خاموشی اشتیاقم در کدامین دور دستهاست
وقتی که تمامی دورها و نزدیک های جاودانه ازآن تو،اند
آنزمان که ازهم جداگشتیم،برآن شدم
که در روزهای گذران، ترا از یاد ببرم
اما چگونه میدانستم که در برابر وزش باد
تنها آتش های بی شعله خاموش میشوند
چگونه میدانستم؟ که از دورادور
تنها صدای تست که مرا باز میخواند
و قلب اسیر من ، اسیر صدای تو
باردیگر راه خانه ترا جستجو خواهد کرد
به کجا روم و کجا آوارگی کنم
وقتیکه تمامی جاده ها به خانه تو باز میرسند
خاموشی اشتیاقم درکدامین دوردستهاست
وقتی که تمامی دور و نزدیک ها از آن تواند.

واهاگن داوتیان

 

 
 

Oct2024

https://s32.picofile.com/file/8479393534/shah_hoveida.jpg

حقیقت این است که امروزه ملت بی‌پشت و پناه و سرپرست است و کسی به فکر او نیست و از دو راه یکی را باید انتخاب کند، یا تا جان دارد رنج ببرد و جور آقا(بالاسرهایش) را بکشد که به ریشش بخندند و یا اینکه علیرغم عقیده ناجیان فداکارش، ثابت بنماید که حق زندگی دارد!

اشک تمساح

صادق هدایت

گریز از طالبان و پناه به ایران؛ زندگی میان شکنجه گاه و استثمار و تبعید

فیروزه با نگاهی به دستانش می‌گوید: «بچه‌های من همیشه از طالبان می‌ترسیدند. البته ما هم همینطور بودیم، ما همیشه پنهان بودیم. طالبان به سادگی دختران جوان و زن‌ها را از روستاها با خود می‌برند، به آنها تجاوز می‌کنند و آنها را می‌کشند.»

فیروزه  26 سالشه، اهل کابل ، از زمان اشغال افغانستان توسط طالبان ، از ترس آنان همیشه مخفی بوده اند، تااینکه خودرا به مرز ایران رسانده و ازآنجا به تهران آمده و در  جنوب تهران سرگردان شدند، چند ماهی در سوز و سرما روزها را در پارک سر کردند، مدتی گذشت توسط یکی از هم ولایتی ها دراتاقک گوشه  باغی در جنوب شهرری ساکن شدند، بعد از گذشت سه سال و زندگی سخت ، همسرش به عنوان رفتگر در شهرداری با حقوق اندک مشغول کار شده، به امید کسب روزی برای همسر و دو فرزند خردسالش، هرچند اینجا هم این روزا نگاه نامهربانانه برخی از مردم آزارشان می دهد ولی از شکنجه گاه افغانستان بهتراست.... آرزوی فیروزه اینست که تا زمانیکه می تواند تلاش کند ، که فرزندانش در آرامش بزرگ شده وشرایط تحصیل برای آنان فراهم باشد و روزی بتوانند سرزمینشان را از دست طالبان آزاد کنند...

Sharghiye_Ghamgin

Right to life

 
«Երբ մենակ էի ապրում, պատահել է,

իմ ծննդյան օրը ինձ ոչ-ոք չի շնորհավորել…
Ի՜նչ հեշտ են մենակին մոռանում և անտեսում, վիրավորում…
Որոշ գրողներ ինձնից այնպես էին նեղացել,

որ կարծես ոչ թե իմ, այլ իրենց կնոջից էի բաժանվել…
Իրականում նրանց առիթ էր պետք՝ իրենց դժգոհությունն ու անբարյացկամությունը ցույց տալու...

Նրանց ոչ իմ, ոչ էլ առավել ևս իմ նախկին կնոջ ցավն էր մտահոգել...
Հանկարծ բոլորը միասին հիշել էին իմ դիպուկ և կծու խոսքերը՝ ասված երեսներին,

իմ հաջողությունները իրենց ցավ պատճառած...և որոշել էին վրեժխնդիր լինել ընկած և վիրավոր մարդուց...
Ինչքա՜ն փոքր կարող է լինել մարդու հոգին...
Այստեղ է, որ հասկացա աշխարհի օրենքը և ավելի լավ ճանաչեցի մարդուն...
Այստեղ է, որ ստեղծվեցին իմ լավագույն գործերը,

որպեսզի նվիրեմ նրանց, ովքեր ինձ մոռացել էին իմ մենության մեջ...»
Համո Սահյան

وقتی تنها زندگی می کردم، مواقعی پیش آمد که هیچ کس سالگرد تولدم را تبریک نگفت...
آدم تنها را چه آسان فراموش می کنند و بی توجه می شوند، او را آزرده خاطر می سازند...
بعضی نویسندگان آن چنان از من دلگیر شده بودند

که انگار نه از همسرم بلکه از همسر خودشان جدا شده بودم ...
در واقع آنها مترصد فرصتی بودند تا نارصایتی و غرض ورزی خودشان را نشان دهند...

درد خودم و خصوصاً درد همسر قبلی ام نبود که مایه نگرانی شان شده بود...
یکهو همه با هم به یاد حرفهای رک و تند من افتاده بودند

که روبروی خودشان گفته بودم، به یاد موفقیتهایم که به دلشان درد شده بود ...

و تصمیم گرفته بودند تا از آدم افتاده و مجروح انتقام گیرند...
چقدر روح آدمی می تواند کوچک باشد...
این جا بود که قانون دنیا را فهمیدم و انسان را بهتر شناختم...
این جا بود که بهترین اشعار من ساخته شدند تا به آنهایی ارزانی کنم

که مرا در تنهایی ام به فراموشی سپرده بودند...
هامو ساهیان

https://s32.picofile.com/file/8479099042/hamo_sahyan.jpeg

«Ինչ իմացողի հարցնում եմ՝ գովում ու ծիծաղում է-իբր թե լավն ես, խշփով ես, և էդ ծիծաղն իմ սրտին դանակ է դառնում, զավակս, զավակս: Իմ հեր ու քո պապ Իշխանը խելոք բաներ ոչ ասում էր, ոչ էլ մտածելու ժամանկ ուներ, նա գործի մարդ էր, գետինը նրա ոտի տակ վառվում էր...բայց մի անգամ կիսաբերան ասել է ուսի վրայով իմ մերացվին հացի փող շպրտելու պես, ու ես ասում եմ. Մարդ չպիտի էնքան քաղցր լինի՝ որ կուլ տան, չպիտի էնքան դառը լինի՝ որ թքեն: Քեզ կուլ են տվել ու գովում են զավակս, քեզ կուլ են տալիս: Ասում ես խիղճ, բայց խիղճը գիտե՞ս երբ է գեղեցիկ-երբ գազանի մեջ է: Քոնը խիղճ չի, խեղճություն
Հրանտ Մաթևոսյան, Ծառերը

«از هر آشنایی که می پرسم تحسینت می کند و می خندد، یعنی مثلاً اینکه آدم خوبی هستی، با وجدانی؛ و اون خنده انگار خنجری باشد به دل من، فرزندم، فرزندم. پدر من و پدربزرگ تو ایشخان، نه حرفهای عالمانه می زد و نه وقت فکر کردن داشت، او مرد عمل بود، زمین زیر پایش گُر می گرفت، با این وجود یه بار نصفه نیمه برگشته و با گوشه دهانش به مادرخوانده ام- مثل پرت کردن پول خرجی- گفته ومن هم می گویم: آدم نباید اونقدر شیرین باشد که قورتش بدهند،نه اونقدر تلخ باشد که تف کنند. تو را قورت داده اند وتحسینت می کنند، فرزندم، تو را می بلعند. می گویند:وجدان! اما می دانی وجدان چه موقع زیبا است؟ وقتی پیش درنده باشد.مال تو وجدان نیست، مظلومیت است...»

هِراند ماتِووسیان، داستان «درختها»

https://s32.picofile.com/file/8479099426/matevoswyan.jpg

از وقتی که در این جهنم‌دره افتاده بود، دو زمستان میگذشت که یک شکم سیر غذا نخورده بود، یک خواب راحت نکرده بود، شهوتش و احساساتش خفه شده بود، یک نفر پیدا نشده بود که دست نوازشی روی سر او بکشد، یکنفر توی چشمهای او نگاه نکرده بود، گرچه آدمهای اینجا ظاهراً شبیه صاحبش بودند، ولی بنظر می‌آمد که احساسات و اخلاق و رفتار صاحبش با اینها زمین تا آسمان فرق داشت، مثل این بود که آدمهایی که سابق با آنها محشور بود، به دنیای او نزدیکتر بودند، دردها و احساسات او را بهتر می‌فهمیدند و از او بیشتر حمایت میکردند.
سگ ولگرد
صادق هدایت

https://s32.picofile.com/file/8479392950/sage_velgard.jpg

آنگاه که شب ظلمت سایه‌اش را بر خورشید تابناک افکند، گویی زمین از آخرین خنده محروم گشت و شادمانی برای همیشه در سکوتی سنگین آرمید.
اما در این خاموشی هولناک، نامی از اعماق سرزمین فراموش شده بلوچستان برخواست؛ خدانور جوانی بی‌نام و نشان، که تنها در کوچه‌های خاک‌خورده شیرآباد زاهدان او را می شناختند.
مردی که زندگی‌اش، هر چند در حاشیه‌ی فقر و بی‌توجهی می‌گذشت، اما رقصش چنان زیبا و باشکوه بود که گویا بال‌هایی نامرئی به پاهایش بسته‌اند.
او در میان درد و دشواری‌های زندگی، همچون آفتابی بود که هرگز غروب نمی‌کرد.
لبخندش، زخم‌های زمانه را می‌شست و شادی‌اش، همانند نسیمی لطیف، دل‌های غم‌دیده را نوازش می‌داد. اما این شادی، برای حکومتی که از سرسبزی و شکوفایی هراس داشت، زهرآگین می‌نمود. آنان که همانند خفاش از نور می‌گریختند، نتوانستند تاب و رقص بی‌پایان او را تحمل کنند.
خدانور، همچون ققنوسی از افسانه‌های دور، در آتشی از رقص و شعله‌های زندگی سوخت.
رقص او، نه تنها جسم، که روح را به پرواز در می‌آورد. آتش وجودش چنان شعله‌ور شد که گویی تاریکی‌ها در برابر نورش عقب می‌نشستند. از میان این خاکستر، نوری سر برآورد، نوری که امید را در دل‌ها زنده کرد و از میان سیاهی‌ها به آینده‌ای روشن نوید داد.
خدانور، هرچند از دنیا رفت، اما رقص او در خاطره‌ها جاودانه ماند؛ رقصی که از دل فقر و بی‌نامی برخاست و تا افق‌های دوردست جهانیان را به حیرت وا داشت. او، همچون نور صبحگاهی که هرگز خاموش نمی‌شود، به نشانی از امید، آزادی و زندگی باقی ماند.

طلوع مهرماه 74

غروب مهرماه 401

مارتا رو از جوانی میشناختم
دختر شاد و سرزنده و خوشبختی بود
پدرش کارخانه دار و شخص بااراده و ثروتمندی بود...
مارتا دوستای زیادی داشت...
در خوشبختی غرق بود..
من هم از داشتن دوستی مثل اون احساس خوشبختی میکردم...
البته در این دوستی یک وقفه طولانی افتاد... و مدتها ازش بی خبر بودم
راستش برای یک ماموریت کاری به خارج از کشور رفتم...
تقریبا شش یا هفت سال نبودم...
خلاصه ماموریت کاریم تموم شد و به زادگاهم بازگشتم..
دلتنک دوستان و آشنایان به تک تکشون سرزدم..
از مارتا سراغ گرفتم...
دوستام از صحبت کردن ازون طفره رفتن
یک کم شک کردم ...
گفتم خودم از احوالش جویا بشم..
به خونه پدریش سرزدم...
متاسفانه پدرش دو سه سال قبل فوت شده بود...
از مادرش جویای احوال مارتا شدم
مادرش با احساس شرمندگی از مارتا ...  گفت : یک ساعت دیگه میاد ...رفته خرید...
گفتم : حالش خوبه؟!
گفت ؛ خوبه...با بغض گفت دخترم...مارتا ....
همین که میخواست ادامه بده...مارتا از راه رسید ...منو دید ...اشک شوق تو چشاش جاری شد و منو به آغوش کشید
گفت: خیلی دلم برات تنگ شده...تو کجا بودی؟..
منم گفتم : منم خیلی دلتنگت بودم...
خلاصه منو دعوت کرد خونه...
تو خونه یک دختر کوچولو به مبل تکیه زده بود...
گفتم : مارتا! این...
گفت آره دخترمه...
یکم چهره اش غم گرفته شد...
گفت : دخترم یک دقیقه میری پیش مامان بزرگ ...
اونم گفت چشم و رفت...
من و مارتا تنها شدیم.
مارتا اونجا از سرنوشتش برام گفت
تو کارخانه پدرش یک کارمندی داشتن.. اسمش آلبرت بود...از محله های پایین شهر بود و خیلی جاه طلب...
یک دل و نه صد دل عاشق مارتا شده بود...
مارتا هم تو تردید بود...
پدرش باازدواجشون به خاطر مناسبات کاری موافق بود ...
چون اینطور هم اون دامادش میشد و هم کارمندش...
خلاصه این ازدواج سرگرفت...
اما آلبرت فقط قصدش نفوذ به ثروت پدر مارتا و بدست آوردن ثروتی بادآورده بود...
عشقش هم مصلحتی بود...
چندی گذشت و برای نفوذ بیشتر صاحب بچه شد...
خلاصه ریشه انداخت به کارخانه ...
از پدر مارتا سواستفاده کرد و چند چک بی محل جهت خرید کشید...
به اعتبار و آبروی خانواده لطمه زد...
و موجبات ورشکستگی خانواده را فراهم آورد...
خلاصه... زندگی مارتا و آلبرت خیلی زود به شکست انجامید
و پس از چهار سال آندو از هم جدا شدند...
پدر مارتا هم چندی بعد از غصه بیمار شد و درگذشت...
مارتا و مادر و تنها دخترش ماندند و خانه پدری و بدهی کارخانه...
داستان زندگی مارتا ٫ داستان انسانهایی از دو طبقه اجتماعی مختلف که یکی برای سودجویی و دیگری سرشار از احساس و لذت زندگی می باشد...
Sharghiye_Ghamgin

https://s32.picofile.com/file/8479402626/chopogh.jpg

آسیا به نوبت!!

از وقتی مرتیکه ی چوپوقکش سر خرشو کج کرد اومد روستا...اینجا دیگه روی خوش به خودش ندید...
تقریبا سی چل سال میشه علیجان ..پاشو اینجا گذاشته ..از زبون قدیمیها شنیدم که یکی از ده بالا اومد اینجا خونه سکینه خانوم یه اتاق اجاره کرد..اوایل خیلی حرف نمیزند و آزاری هم نداشت ...اهالی هم باهاش کنار اومدن...اما یک سالی گذشت که کم کم با جوونای ده اُخت شد...
اهالی ده هم خبر نداشتن که چه بلایی داره سرشون میاد ...
خودش گاهی چوپوق دستش میگرفت و غروبا تو پشت بوم خونه سکینه خانوم.. دودی به حلقش مینداخت...
اما کم کم پای جوونای ده هم به بساطش باز شد...
از اون ایام به بعد جوونای ده از خود بیخود شدن...ودیگه تن به کار نمیدادن
معلوم نبود تو اون چوپوق کوفتی چی می ریخت!!!
بعد از چند وقت دیگه جوونا برای بسط نشینی بهش پول هم میدادن.. اونم کاسبیش گل کرد و خودش یه خونه و یه باغ گرفت ...
علیجان که بیشتر به گداها میخورد...و گاهی بهش به طنز میگفتن علی گدا ! دیگه براخودش آدمی شده بود...و کسی رو هم تحویل نمیگرفت...

کم کم اهالی روستا از شرش روستا رو ترک کردن

منم بار سفر بستم ازونجا رفتم

بعد چند سال گذرم به روستا افتاد سرراه دیدم یه تابلو زدن روش نوشته به روستای چوپوقلو!! خوش آمدید!!

کنار جاده هم یکی تو کیوسک نشسته بود ازش پرسیدم :  مگه این راه روستای پارس آباد!! نیست

برگشت بهم گفت علیجان همشو خریده به نام زده!!...الانم اگه می خواهید وارد روستا بشید باید عوارض !! بدید...

گفتم : ببخشید ما اینجا بدنیا اومدیم ، اونه که باید مالیات بده!

بهم گفت: خیلی حرف بزنی میگم چاکِرهاش تو گونی بکنن ببرنت!

گفتم : نمیخواد! ، بهش سلام برسون بگو : بی بی  (بِنی)!! سلام رسوند ، گفت : دَر ، همیشه روی یک پاشنه نمی چرخه ، خیلی زود روزگار توام سرمیاد!

Sharghiye_Ghamgin

 

امروز یه جوابی شنیدم که لال شدم! بهش گفتم چرا مصاحبه قبول شدی ولی سرکار نرفتی؟ می‌دونم حقوقش کمه اما از هیچی بهتره فعلا موقتی برو تا بعدا شغل مناسبی پیدا کنی.
‏یه نگاهی بهم کرد و بعد از چند ثانیه سکوت گفت: عزتی که توی "هیچ" هست رو با "کم" معامله نمیکنم.
‏اول هَنگ کردم بعد دیدم واقعا راست میگه. گاهی اوقات "هیچ" از "کم" بهتره. هنوز جمله قبلی رو هضم نکرده بودم که توضیح داد:
‏"کم" مثل اعتیادِه. آلودَت میکنه. ترسو میشی. به چوسقِرون!! وابسته میشی. بعد از یه مدت به هر خِفَتی تن میدی (پاچه خواری،آدم فروشی،زیرآب زنی....) تا همین مبلغ رو ازت نگیرن. بالِ پَریدنت رو میچینه.
‏آروم سرم رو به نشانه تایید تکون دادم و خیلی سوسکی رادیو ماشین رو روشن کردم و کاملا بی ربط گفتم: هواشناسی میگه قراره برف بیاد!!!.

 

ما را مثل عقرب بار آورده اند؛مثل عقرب! ما مردم صبح که سر از بالین برمی داریم تا شب که سَرِ مرگمان را می گذاریم، مدام همدیگر را می گَزیم. بَخیلیم ؛ بَخیل! خوشمان می آید که سر راه دیگران سنگ بیندازیم؛ خوشِمان می آید که دیگران را خوار و فلج ببینیم. اگر دیگری یک لقمه نان داشته باشد که سق بزند، مثل این است که گوشت تن ما را می جود. تنگ نظریم ما مردم. تنگ نظر و بخیل. بخیل و بدخواه. وقتی می بینیم دیگری سر گرسنه زمین می گذارد، انگار خیال ما راحت تر است.وقتی می بینیم کسی محتاج است، اگر هم به او کمک کنیم، باز هم مایه خاطر جمعی ما هست. انگار که از سرپا بودن همدیگر بیم داریم!

به قول عباس معروفی:
آدمها حسودن
زمانه بخیل است
و دنیا عاشق‌کُش...

انتظار کشیدن برای اصلاحِ ابلهان ،
خود رفتاری ابلهانه است!

نیچه

https://s32.picofile.com/file/8479393000/gonjeshkha.jpg

این همه گنجشک
بر یک درخت
این همه آواز
با یک نُت
این همه چتر
در یک باران
این همه تنهایی
در یک شهر
محمدعلی بهمنی

 
گنجشک من....
آسمان و زمین به بودنت افتخار میکنند
و هر آنچه در آنست به برکت وجود توست
آسمان به تو لبخند میزند و در این پاییز زیبا اشک شوق از چشمانش جاریست
تو بمان تا زندگی جریان داشته باشد
 

خار خندید و به گل گفت سلام
و جوابی نشنید
خار رنجید ولی هیچ نگفت
ساعتی چند گذشت
گل چه زیبا شده بود
دست بی رحمی نزدیک آمد،
گل سراسیمه ز وحشت افسرد
لیک آن خار در آن دست خلید و گل از مرگ رهید
صبح فردا که رسید
خار با شبنمی از خواب پرید
گل صمیمانه به او گفت سلام...
..."گل اگر خار نداشت
دل اگر بی غم بود
اگر از بهر کبوتر قفسی تنگ نبود،
زندگی،
عشق،
اسارت،
همه بی معنا بود"....

فریدون مشیری

https://s32.picofile.com/file/8479099726/maximos.jpg

زمانی مردی رو می‌شناختم که می‌گفت: مرگ به روی همه ما لبخند می زنه، ولی فقط یه مرد واقعی می تونه جوابش رو با لبخند بده

ماکسیموس

هر سلاحی که ساخته ، هر رزم‌ناوی که به آب انداخته و هر موشکی که شلیک می‌شود ، در اصل دزدی از کسانی‌ست که گرسنه‌اند و غذایی ندارند ، سردشان است و لباسی ندارند . راه و رسم زندگیِ درست به‌ هیچ وجه چنین نیست . وقتی سایه‌ی جنگ ما را تهدید می‌کند ، این انسانیت است که به صلیب کشیده می‌شود...

https://s32.picofile.com/file/8479392592/StandWithTrump.jpg

سنگ ها را نمی دانم
اما گنجشک ها مفت نیستند!
قلبشان می تپد.
نگویید سنگ مفت، گنجشک مفت ...!
بعضی آدمها ؛
ناخواسته ؛ همیشه متهم اند!
همیشه مقصرند…
بخاطر سکوتشان،
مهربانیشان
گذشتشان،
بی کینه بودنشان ...
کمک نخواستنشان،
بی آزار بودنشان!
گویی جان می دهند برای اتهام بستن.
و از همه بدتر اینکه ؛
خوبی هایشان زود فراموش می شود!

گاهی باید رفت ...

ماندن همیشه خوب نیست...
رفتن هم همیشه بد نیست...
گاهی رفتن بهتر است.گاهی باید رفت...
باید رفت تا بعضی چیز ها بماند...
اگر نروی هر انچه ماندنیست خواهد رفت...
اگر بروی شاید با دل پر بروی و اگر بمانی با دست خالی خواهی ماند...
گاهی باید رفت و بعضی چیزها که بردنی ست با خود برد...
مثل یاد،مثل خاطره ،مثل غرور...
و انچه ماندنیست را جا گذاشت،مثل یاد،مثل خاطره،مثل لبخند...
رفتنت ماندنی می شود وقتی که باید بروی،بروی...
و ماندنت رفتنی میشود وقتی که نباید بمانی...،بمانی

چرا هیچ کس نمیخواد حرفامو باور بکنه

نیمی از مردم جهان کسانی هستند که چیز های زیادی برای گفتن دارند ولی قادر به بیان آن نیستند ، و نیم دیگر افرادی هستند که چیزی برای گفتن ندارند اما همیشه در حال حرف زدن هستند.

رابرت فراست 

 

Karo Kapoutakian - Leran Lanjin

(Gharabaghi Azadootian Mardigner)

در دامنه کوه آزادیخواهان ما برای همیشه آرام می گیرند.

فرزندان طبیعت همیشه دوست دارند آزاد بخوابند

 

Sep2024

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی...

دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی...

https://s32.picofile.com/file/8478586418/azadi.jpg

پرسیدم : چرا پرواز نمیکنی ؟
نامت که آزادیست رها باش و برو
گفت : ققنوسی که از سرزمینش برود دیگر ققنوس نیست پرستوست .

هربرت کریم مسیحی

همیشه باید یکی را داشته باشی که با وجود اینکه می داند تو بدی اما به هرحال دوستت داشته باشد. من می دانم که بد هستم اما چه می توان کرد؟ اگر تو پیشم بیایی من خوشبخت ترین آدم دنیا خواهم شد، از آن پس دیگر آدم بدی نخواهم بود...
ویلیام سارویان

Միշտ պետք է ունենալ մեկին, ով իմանալով հանդերձ,որ դու վատն ես, այնուամենայնիվ սիրում է քեզ: Ես գիտեմ,որ ես վատն եմ, բայց ինչ կարող եմ անել: Եթե դու ինձ մոտ գաս,ես կլինեմ աշխարհի ամենաերջանիկ մարդը: Ես կդադարեմ այլևս վատ մարդ լինելուց
Վ. Սարոյան

 

عصر اسطوره ها

https://s32.picofile.com/file/8478514918/Delon_Mifune.jpg

آلن دلون و توشیرو میفونه

پشت صحنه آفتاب سرخ 1971

قصه از آنجا شروع شد
که از عادت کردن فرار کردیم
و..
به فرار کردن عادت کردیم
((زویا پیرزاد))

طلوع شهریور 1355 غروب آبان 1391

گنجشک کوچک من باش
به تو گفتم: «گنجشک کوچک من باش
تا در بهار تو من درختی پرشکوفه شوم».
و برف آب شد، شکوفه رقصید، آفتاب درآمد.
من... به خوبی ها نگاه کردم و عوض شدم
من... به خوبی ها نگاه کردم
چرا که تو خوبی و این همه اقرارهاست،
بزرگ ترین اقرارهاست.
من... به اقرارهایم نگاه کردم
سال بد رفت و من زنده شدم
تو لبخندی زدی و من برخاستم
دلم می خواهد خوب باشم
دلم می خواهد تو باشم و
برای همین راست می گویم
نگاه کن
با من بمان...

سال‌های سال است که آرزوهایت را می‌کشی اما روزی فرا می‌رسد و می‌فهمی که می‌توانی زندگی‌ات را بر هیچ بنا کنی.

می‌فهمی که سراپای هرچه می‌طلبی؛ سراب ا‌ست!

سنگینی پدیده‌ها را در مقابل عمق خویش خواهی ‌فهمید..

و آن لحظه‌ایست که ‌توان آن را داری دیگر یاد آروزهایت نیفتی و شکل خیال‌پردازی‌هایت را تغییر دهی.

فرازی از رمان آخرین انار دنیا اثر بختیار علی شاعر و نویسنده کُرد

...چرا این ملت به من پشت کردند؟....

گفتم اعلیحضرت می دانید دلیلش چیست؟

کاراکتر بشر اینست!

برایشان تعریف کردم که یک روز در هواپیما یک روزنامه ای پخش کردند، یک روزنامه معروف سوئیسی که در مورد کشور سوئد مقاله عجیبی نوشته بود،

کشوری که در آن همه مقررات برای راحتی مردم است و همه جور راحتی اجتماعی و مالی مردم فراهم است ، اما از همه جای دنیا خودکشی در آن بیشتر است،

می دانید چرا؟! چون مرفهند ، همه چیز دارند و از خوشحالی دست به خودکشی می زنند

در همان روزنامه نوشته بود که در ایران نباید  اسم حرکتی را که شده انقلاب گذاشت، اسمش را باید گذاشت خودکشی مردم ایران!...

گفتم اعلیحضرت همین است ، این خودکشی مردم ایران بود..

بعد اعلیحضرت نفس عمیقی کشید و گفت:

بعدها می بینند با این کاری که کردند، به کجا خواهند رسید....

گفتگوی دکترامیراصلان افشار با محمدرضاشاهِ بزرگ

http://amiraslanafshar.com/?i=1

 

https://s32.picofile.com/file/8478484450/mary_magdalane.gif

مسیح بر بالای کوهی بود.

زنی را کشان کشان نزد او آوردند.

می خواستند مسیح را وادار به کاری کنند که در هر دو صورت محکوم شود.

گفتند که این زن زنا کار است و حکمش سنگسار، چه کنیم؟  

مسیح سرش را زمین دوخته بود و با انگشت دست بر زمین نقشی می کشید، پاسخی نـداد.

دوباره صدایش کردند و گفتند که حکمش را صـادر و اجرا کن، او زناکار است.
مسیح گفت: هر کسی که در میان شما گناهکار نیست، سنگ اول را بزند. و دوباره سرش را زمین دوخت.

آرام آرام مردمی که آمده بودند، یک به یک خارج شدند و کسی جرات نکرد که سنگی بزند.

مسیح ماند و آن زن.  پس از زمانی، سرش را بلند کرد و زن تنها را دید.

پرسید چه شد؟

زن گفت هیچ کس آقا سنگی نزد، همه رفتند.

مسیح گفت: تو هم برو... و سعی کن زندگی خوبی در پیش بگیری.

هرگز آرزو نکرده‌ام
یک ستاره درسراب آسمان شوم
یا چو روح برگزیدگان
همنشین خاموشِ فرشتگان شوم
هرگز از زمین جدا نبوده‌ام
با ستاره آشنا نبوده‌ام
روی خاک ایستاده‌ام
با تنم که مثل ساقهٔ گیاه
باد و آفتاب و آب را
میمکد که زندگی کن

فروغ فرخزاد

دو اسطوره جاودان هنر
فریدون و فروغ فرخزاد
که دیگر مانند آنها یافت نخواهد شد

 

Անտառում

Մի փոքրիկ թռչուն ծառի վրայից
Ինձ երգի ձրի դասե՜ր է տալիս.
Հողն՝ համբերության,
Մեղուն՝ աննկատ ջանասիրության,
Արմատը՝ օգնում կառչել մայր հողին.
***
Առու և վտակ
Ամեն ձորակից
Մի կաթիլ ջրով բարիք անելու հորդո՜ր են կարդում.
Լեռը՝ ստիպում
Գլուխ չթեքել ու հպարտ մնալ,
Թիթեռը՝ հուշում
Գոհ լինել թեկուզ մի օրվա կյանքից.
Իսկ հսկա կաղնին հեռվից խրատում՝
Եթե մահանալ՝ կանգնա՛ծ մահանալ.
***
Եվ այն էլ ո՛չ թե
Դժվա՜ր,
Տանջանքո՜վ
Ու… մարդավարի՝
Գլուխը ահից խփելով պատին.
Այլ՝ ծառավարի՛,
Այլ՝ քարավարի՛-
Հանգի՜ստ,
Հպա՜րտ ու
Արժանապատի՜վ..

Գևորգ Էմին
K
arlen Muradyan(Gevorg Emin)

در جنگل

پرنده ای کوچک از فرازِ درختی

به من رایگان درس موسیقی می داد

زمین : بردباری

زنبورعسل : تلاش ورزیِ بی پاداش

ریشه : پایداری در خاک

جویباران و تند آب  ها به هر ریزش

به قطره ای آب، نیکی کردن را اندرز میدهند

کوه اصرار می ورزد

سرافراز مانی و سر خم نکنی.

پروانه  به یاد می آرد

از زندگانیِ یک روزه هم ، حتی راضی باشی....

و درختِ غول پیکرِ بلوط ، از دور ، نصیحت کنان می گوید:

-اگر که باید مٌرد!

ایستاده باید مٌرد

آنهم نه به تردید و دشواری

شکنجه بار و...انسان وار...

سر از وحشت به دیواری فرو کوبان...

بل درخت وار و سنگ آسا...

آسوده و مغرور و شایسته...

گوورگ اِمین

تو دوباره خواهی آمد و مرا افسون خواهی کرد با یک افسانه خیالی
تو غبار روح مرا می زدایی بسان مهتاب
با نگاه طلاگونه ات و حرف های جانانه ات که فقط از تو برمی آید.
به گرمی آغوش خواهی گشود با طراوت، گلهای ناشناس دنیای باکره ات را
خواهی افروخت و خواهی گسترد.
ما درکنار هم مینشینیم فارغ از تکرار و تباهیِ زندگانیِ روزمره.
اندوه تارک قلبم، اندیشه های تاریک جانم توسط چهره نورانی ات زدوده خواهد شد.
رنج ها در کنارت خاطراتی شیرین و حرف ها نصیحت و درخششی دگرگونه خواهد گرفت.
در قلب سیاه شب و در تاریکی دنیا ، آتش جاودان روحِ مان را خواهیم افروخت.
و درودهامان را عاشقانه نثار انسان ها و آسمان دوردست خواهیم کرد...
تو خواهی آمد

Դու կգաս ու կրկին հեքիաթով կդյութես,
Լուսերես կըցրես մառախուղն իմ հոգու,
Ոսկեշող հայացքով և քնքուշ խոսքերով, որ գիտես միայն դու։
Կըփարվես մեղմորեն, կըփռես, կըվառես անթառամ
Կուսական աշխարհիդ ծաղիկներն անծանոթ,
Կընստենք իրար մոտ, և հեռու կլինի առօրյան միաձայն ու աղոտ։
Սև թախիծն՝ իմ սրտից, մութ խոհերն՝ իմ հոգուց կըգնան
Լույսիդ դեմ կըցրվեն ըստվերները մռայլ,
Տառապանքը քեզ հետ՝ քաղցր հուշ, և խոսքերը՝ խորհուրդ կըդառնան, կըհագնեն ուրիշ փայլ։
Մթագին գիշերում, աշխարհում մթամած, խավարում,
Կըվառենք չմեռնող, չմարող կըրակը մեր հոգու,
Մեր ողջույնը սիրով կընետենք և՛ մարդկանց, և՛ երկրին, և՛ հեռուն ես ու դուն։

Դու կգաս
Վահան Տերյան

بعضی ها  تو زندگی جریان دارن و رد پاشون همیشه باقی میمونه...و اثر گذارن
مارگارت دختر خیلی مهربونیه
چند سالی هست که میشناسمش
اون دستگیرِ خانوادشه

و از مادر بیمارش مراقبت و پرستاری میکنه...
راستشو بخواهید من با توجه به شرایط جسمی و روحیم خیلی انگیزه برای ادامه کار نداشتم .
ولی مشاهده مارگارت جوان و پرانرژی به من انرژی داد...
حتی گاهی به اون سرمیزدم
 و از مصاحبت با او ...همه آلامم را فراموش و آرامش دل انگیزی بهم دست می داد
داستان زندگی از آنجایی آغاز میشه که آدما در ارتباط با دیگران آرامش میگیرن
اگر این ارتباط قلبی و با مهربانی توام باشه ...میتونه سرمنشا تحول باشه
اگر با نامهربانی و نبود عشق باشه میتونه منشا نفرت و حسادت باشه...
به این صورته که خود واقعی تو این آدما گم میشه..
البته من هردوشو تو زندگیم دیدم
ولی هر چقدر سنم بالاتر رفت دلم نازکتر و شکننده تر شد...
تا اینکه تنهای تنها شدم...
من مهربانی را دوست دارم...

Sharghiye ghamgin

کاش من دو نفر بودم. یکی حرف می‌زد و یکی دیگر گوش می‌داد، یکی زندگی می‌کرد و آن یکی به تماشای او می‌نشست. چه خوب می‌توانستم خودم را دوست داشته باشم!
همه می میرند
سیمون دوبوآر
 

Make America shit again!!

https://s32.picofile.com/file/8478586826/kamala_obama.jpg

تکرار تاریخ!!

نامزد دموکرات ها(کامالا هریسِ هندی زاده(نسخه جمهوری اسلامی)) : وعده ساخت 3 میلیون واحد مسکونی مقرون به صرفه جدید طی 4 سال

 تخفیف مالیاتی برای سازندگانی که برای خانه اولی‌ها مسکن بسازند!

تخفیف مالیاتی 6 هزار دلاری برای خانواده‌های دارای فرزند جدید!...

 

I stand at the door, and knock: if anyone hear my voice, and open the door, I will come in to him, and will sup with him....

 

«Ահա ես դռան առաջին կանգնած եմ և թակում եմ. եթե մեկը լսի իմ ձայնը և դուռը բացի, կմտնեմ նրա մոտ և ընթրիք կանեմ նրա հետ, և նա ինձ հետ»

 

من پشت در ایستاده در را می‌کوبم اگر کسی صدای مرا بشنود و در را باز کند، وارد می‌شوم و با او شام خواهم خورد و او نیز با من.

مسیح
"مکاشفه یوحنا"

نه! رفیق جان! تسلیم نشده ام
اما بد جوری خسته شده ام
همیشه خلاف جریان شنا کردن
کلاً دشوار است و نفس شکن.
بیرون به ساحل آمدم تا بیاسایم
دمی از کنار به جریان نگاه کنم
شاید بیاندیشم و به صرافت افتم
چگونه تجدید و ترمیم قوا کنم.
هایکاز کوتانجیان


Չէ, ընկեր ջան, չեմ հանձնվել
Բայց ահավոր շատ եմ հոգնել
Լողալ հոսքին միշտ հակառակ
Շատ դժվար է, առհասարակ։
Դուրս եկա ափ՝ հանգստանամ
Հոսքին մի քիչ կողքից նայեմ
Գուցե խորհեմ ու հասկանամ
Թե ուժերս ոնց խնայեմ
Հայկազ Քոթանջյան

من تنها مى مانم روى ساحل جاى پاهاى تو مانده در گل

بیهوده مى میرد در سینه دل و خبر مى دهد از جدایى

آبى آسمان چه غمگین است قلب من سنگ سخت زمین است

آنچه مانده از عشق فقط این است که تو دیگر هرگز نمى آیى

آه ای ساعات غم خداحافظ بیهوده منتظر نمان زندگی با تو هم

خداحافظ اکنون شب میمیرد روی ما

please listen and enjoy

 

حتی الان که نیمی از عمرم را یا شاید هم بیشتر طی کرده ام، از خیلی چیزها سر در نمی آورم.

به مغزم فشار می آورم، گره به پیشانی می اندازم و آخرِ سر ، باز هم گوشم را به سمتِ ضربانِ قلبم می گیرم.

خب...، حالا به هر حال، رفاقت و دوستی در روزهای مضیقه و تنگنا معلوم می شود؟

 آن طور که مردم می گویند؟یا نه؟!

مادر بزرگِ دوستم می گفت: مضیقه و تنگنا آدم را خراب می کند، چطور ممکن است آدمی که در تنگنا افتاده رفیق خوبی باشد؟

با دلِ تنگ چه رفاقتی؟

اما قضیه کلاً فرق می کند وقتی که جیب و شکم پر هستند،...هم لبخند سر جایش است، هم برق چشمها،

هر چقدر دلت می خواهد با او دوستی کن.

مادربزرگِ دوستم زنِ دانایی بود اما من احساساتم جریحه دار می شد که زنی هر چقدر هم رنج کشیده و بلا دیده، درباره دوستی و رفاقت چنین تصورات پوچی داشته باشد.

اگر شخصِ غریبه ای بود، باز یک چیزی...، اما مادر بزرگِ دوستم؟!

وقتی پدر بزرگِ خودم هم که تمام عمرش در تبعید به هدر رفته بود، از دهانش پرید که دوستی چیزِ موقتی است، گریه کردم.

دربِ اطاق خواب را بستم و زار زار گریه کردم... چطور؟.... بدون دوست چه زندگی؟!... اگر دوست و رفیقی نداشته باشی پس برای چی زندگی می کنی؟...

آن موقع... این طور فکر می کردم...
بخشی از داستانِ کوتاهِ «بومرنگ»

نوشته  مِهِر ایسرایلیان

Նույնիսկ հիմա, երբ կյանքիս կեսը, գուցե շատը ապրել եմ, շատ բաներ չեմ հասկանում: Միտքս լարում եմ, ճակատս կնճռոտում ու վերջում էլի ականջս թեքում սրտիս զարկերի կողմը: Հիմա ընկերությունը նեղության մե՞ջ է երևում, ինչպես ժողովուրդն է ասում, թե չէ: Ընկերոջս տատն ասում էր, թե նեղությունը փչացնում է մարդուն, ոնց կարող է նեղության մեջ ընկած մարդը լավ ընկեր լինել: Նեղված սրտով ի՞նչ ընկեր: Այ ուրիշ բան, երբ գրպանն ու փորը լիքն են: Թե ժպիտն է տեղը, թե աչքերի փայլը, ինչքան ուզում ես հետը ընկերություն արա: Ընկերոջս տատն իմաստուն կին էր, բայց ես վիրավորվում էի, որ թեկուզ տանջված, տառապալի կյանք տեսած մի կին ընկերության մասին նման սին պատկերացումներ կարող է ունենա: Եթե օտար լիներ, էլի ոչինչ, բայց ընկերոջս տա՞տը: Երբ գերության ու աքսորի մեջ կյանքը մսխած պապս բերանից թռցրեց, թե ընկերությունը ժամանակավոր է, լաց եղա: Կողպեցի ննջասենյակի դուռը ու հոնգուր հոնգուր լաց եղա: Ո՞նց, բա առանց ընկեր ինչ կյանք: Որ ընկեր պիտի չունենաս, էլ ինչի համար ես ապրում, մտածում էի այն ժամանակ
Մհեր Իսրայելյան, Բումերանգ

https://s32.picofile.com/file/8478484468/BOOMERANG2.jpg

 

2024_July

بودیم و کسی قدر ندانست که هستیم

باشد که نباشیم بدانند که بودیم

 

گنجشک من آنان که پرهای تو را چیدند
ای کاش بودند و پرواز تو را  می دیدند
 ....
خُرد و خراب و خسته هم باشند ، زیبایند
چشمان تو، ویرانه های تخت جمشیدند
 ....
آهوی من چشمان تو، چشمان تو، اصلا
چشمان تو، مستغنی از تعریف و تمجیدند
 ....
داغند و پر مهرند و در تابند؛ انگاری
دستان تو، دستان تو، دستان خورشیدند
 ....
دلتنگی من، نازنین، مدرک نمی خواهد
بر روی کاغذ اشکهایم ، مُهر تاییدند
 ....
روزی تو را در اوج می بینند، می دانم
گنجشک من آنان که پرهای تو را چیدند

 

حموم رفتن زمان ما
می رفتیم تو حموم
یه شیرو باز میکردیم، دندونامون میریخت کف حموم از سرما!
اون یکیو باز میکردیم، مث آب سماور در حال جوش بود!
یه عر میزدیم از سوزش،
مامانمون مى زد پس کله مون که اذیت نکن، آروم بگیر.
بعد با اون صابون زرد گنده ها که مثه چرکِ خشکیده بود، میفتاد به جونمون
تا حدى که چشمامون از کاسه دربیاد!
یعنى ما از نظر مامانمون کثافتى بودیم که میخوایم در مقابل نظافت مقاومت کنیم!
بعد یه جورى چنگ میزد موهامونو که انگار داعش به شپشا حمله کرده
بعدش با شامپوى پاوه کل هیکلمونو غربال گرى میکردن!
بعد از همه اینا جان گُدازترینش کیسه کشیدن بود!
دو لایه از پوستمونو بر میداشتن،
فک میکردن چرکه! باز ادامه میدادن.
بعدِ حموم صدتا لباس تنمون میکردن،
یه روسرى به کله مون، یه یقه اسکى هم روى همش.
بعد از شدت کوفتگى و خستگى بیهوش میشدیم،
میگفتن: ببین چه راحت خوابیده!!

یه دوستی داشتم ، خیابون استخر محله حسن آباد ، اسمش کاراپت بود ، اونجا ساندویچی داشت (خانه کوچک) ،

تنها زندگی میکرد ، سنش هم از من بیشتر بود ،ولی خیلی جوون مونده بود ، خیلی هم ذوق داشت ، تو مغازه اش فقط فست فود نمی فروخت...

منوی خاصی هم نداشت ، از پیتزا بگیر تا انواع ساندویج ، لوبیا و عدسی ، سوپ و تنقلات و چیپس و پفک...

درکنارش هم دو سه ویترین داشت که توش انواع جاسوئیچی و فندک و دکوری برای فروش داشت

از درو دیوارش هم دکوری و انواع نوشیدنی آویزون بود...

یه بار تقریبا ساعت دو و نیم بعد از ظهر بود مغازه هم خلوت بود ظاهرا حوصلش هم سررفته بود و داشت به دوردست ها نگاه میکرد

منم گفتم بزار به حرف بیارمش ، همینطور ازش پرسیدم جریان اینا چیه که تو مغازه ات چیدی!؟

بهم خندید!! گفت جریان داره! یکم مکث کرد ، گفت یکم جریانش طولانیه

قوطی های نوشیدنی رو بهم نشون داد

گفت : میدونی اینا چیه؟

گفتم آره دیگه اینا رو بخوری پرواز میکنی میری بهشت...

گفت : آره ما هم یه زمانی تو بهشت زندگی میکردیم...

اینا مال بابام بود....

اون همین جا ... زمان اون خدابیامرز یه کافه و بار داشت...

اینجا هم  کارمند نشین بود ، بعد از ظهر که از سر کار میومدن  پاتوقشون اینجا بود

عصر ها تا سرشب اینجا جای سوزن انداختن نبود ،

نصف حقوقشونو میزاشتن برا خوش گذرونی

اینارم که می بینی برا دلخوشی و زنده کردن خاطراتم چیدم.....

بهش گفتم دمت گرم! خیلی عشقی

گفت : آره ماهم تنها موندیم... فقط با خاطراتمون حال می کنیم...

بنده خدا بازارش خیلی پر رونق نبود...

راستش اون محل دست مافیای ابزارفروشها افتاده بود، خیلی کسب و کار این بابا دیگه مشتری سابق رو نداشت

چند سال بعد مغازه رو واگذار کرد و رفت ...یعنی دیگه توان نداشت با عشقش سرکنه

دیگه اون آدمای باحال پیدا نمیشدن که بهش سر بزنن...

چند وقت پیش گفتم ازش سراغی بگیرم

آدرسش رو به سختی پیداکردم

یه آپارتمان سی چهل متری تو خیابون سبلان جنوبی...

زنگ زدم ...

یکی با صدای نحیف از آیفون گفت : کیه

گفتم : از خیابون استخر حسن آباد!

مکثی کرد و در را باز کرد

رفتم بالا در واحد...در را باز کرد ..

 با همون لحن محزون گفت: بفرما تو

...تشکر کردم

به درودیوار آپارتمان نگاهی انداختم ، همون خاطر ات برام زنده شد!!!

تمام دکور مغازه رو به آپارتمانش منتقل کرده بود، درودیوار واحد پر بود از بطری انواع نوشیدنی!! و فندک و چاقو و تنقلات

بعد با خنده گفت چی میل داری !!

گفتم یک فنجان خاطره از عشق گذشته های دور!

Sharghiye Ghamgin

یه همکار داشتم سر ماه که حقوق میگرفت
تا پانزده ام هر ماه..

ساعت ده صبح دسر بستنی آناناس!! می خورد...
برا ناهار بهترین غذای رستوران ها رو میخورد
اما نیمی از ماه رو غذای ساده از خونه
می آورد.
موقعی که از اونجا منتقل شدم،
کنارش نشستم و گفتم تا کی به این وضع ادامه میدی؟
باتعجب گفت: کدوم وضع ؟
گفتم زندگی نیمی اشرافی و نیمی گدایی
به چشمام خیره شد وگفت:تاحالا دسر بستی شکلات آناناس خوردی؟ گفتم نه!
گفت: تا حالا تاکسی دربست رفتی؟ گفتم نه!
گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفته ای؟ گفتم نه!
گفت: تاحالا غذای فرانسوی خورده ای؟گفتم نه!
گفت: تاحالا تمام پولاتو برای کسی که دوستش داری هدیه خریدی تاخوشحالش کنی؟ گفتم نه!
گفت: اصلا عاشق! بوده ای!!؟ گفتم نه!
گفت: تاحالا یک هفته از شهر بیرون رفته ای؟ گفتم نه!
گفت اصلا زندگی کرده ای؟ با درماندگی گفتم اره...نه...نمی دونم...!!
همین طور نگاهم میکرد نگاهی تحقیر آمیز...!!
اما حالا که نگاهش میکردم برایم جذاب بود...
موقع خداحافظی تکه کیک خامه ای در دست داشت تعارفم کرد و یه جمله بهم گفت که مسیر زندگیم را عوض کرد،
او پرسید: میدونی تا کی زنده ای؟ گفتم نه!
گفت: پس سعی کن دست کم نیمی از ماه را زندگی کنی!!!...

...روزی روزگاری ما هم اینطور زندگی میکردیم...

هر کارمندِ دولت یک خانه و یک ماشین خوب داشت و اگر دوست داشت یک باغچه تو شهرستان ... سالی یکبار میتونست سفر خارجی به اروپا داشته باشه

یا تابستونا یک ماه بزنه بره شهرستان به باغش سربزنه

اما خوشی زد زیر دلش و شورش! کرد تا حالا حسرت نوشیدن یک بطری آب معدنی! خنک به دلش بمونه!!!

من در کشوری زندگی می کنم که
دویدن سهم کسانی است که هرگز
نمی رسند و رسیدن سهم کسانی
که هرگز نمی دوند...

ارزش مردگانش چندین برابر
زندگانش است..
در سرزمین من مردمانش با نفرت
بیشتری به بوسیدن دو عاشق نگاه
میکنند تا صحنه ی اعدام یک انسان....

کشوری که دل به دست آوردن
سخت است و دل شکستن هنر می باشد !
کشوری که من دوست دارم هوای تو را داشته باشم ، و تو هوای من را ، اما نه به معنی حمایت! به این معنی که هیچ کدام نمی خواهیم در هوای خودمان نفس بکشیم .
کشوری که مرگ حق است و حق گرفتنی!
کشوری که برنده یعنی کسی
که کمتر از بقیه می بازد!
کشوری که کف اتوبانش دست انداز دارد !
کشوری که همه فکر می کنند
فقط خودشان می فهمند !

کشوری که همه مشکل
را در کس دیگر می جویند !
کشوری که هنوز نفهمیدم من
در آن به دنیا آمدم یا درآن مُردم !
 

به یک زن احترام بگذارید، چون :
میتوانید معصومیتش را در شکل یک دختر حس کنید !
میتوانید علاقه اش را در شکل یک خواهر حس کنید !
میتوانید گرمایش را در شکل یک دوست حس کنید !
میتوانید اشتیاقش را در شکل یک معشوقه حس کنید !
میتوانید فداکاریش را در شکل یک همسر حس کنید !
میتوانید روحانیتش را در شکل یک مادر حس کنید !
میتوانید برکتش را در شکل یک مادر بزرگ حس کنید !
با این حال او محکم و استوار نیز هست.
قلبش بسیار لطیف
فریبنده
ملیح
بخشنده و سرکش است…
او یک زن است…
و... زن زندگی آزادی!!

 

مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان ، 
آب نبات می مکید ادامه داد :
آره مادر ، نه ساله بودم که شوهرم دادند ، 
از صحرا که اومدم ، دیدم خونمون شلوغه
مامانِ خدابیامرزم ، تو هشتی دو تا نیشگون ریز ، از لپ هام گرفت تا گل بندازه
تا اومدم گریه کنم گفت : هیس ، خواستگار آمده
خواستگار ، محمده ، خدا بیامرز چهل و پنج سالش بود و من نُه ساله!!....

گفتم : من از این آقا می ترسم!!، دو سال از بابام بزرگتره 

گفتند : هیس ، شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره  
حسرت های گذشته را با طعم آب نبات فرو داد و گفت : 
کجا بودم مادر ؟ آهان 
جونم واست بگه ، اون زمون ما خانواده ثروتمند و مشهوری بودیم محمد و بابام دوستای قدیمی بودن
بابام منو خیلی دوست داشت و برام عروسک های زیادی از کولی های دوره گرد گرفته بود..
محمد از نواده های حاج ابراهیم بود...
بهش میگفتن ابرام خان...
میگفتن مرد سنگدلیه...
بزرگای فامیل منو دیدن... بهم گفتن تو دیگه داری شوهر می کنی ، زشته این بازی ها...
گفتم : آخه .... 
گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه
بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز ، به شوخی منو بغل کرد و نشوند رو طاقچه ، 
همه خندیدند ولی من ، ننه خجالت کشیدم 
به مادرم می گفتم : مامان من اینو دوست ندارم!! 
مامانم خدا بیامرز ، گفت هیس ، دوست داشتن چیه ؟ 
عادت میکنی...

هجده ، نوزده سالم بود که حاجی مرد

یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد و مرد

تو این ده سال منو هیچ جا نبرد...

یعنی اون می رفت ، می گفتم : اقا منو نمی بری ؟
می گفت هیس ، قباحت داره زن هی بره بیرون 

می دونی ننه ، عین یه غنچه بودم که گل نشده ،
گذاشتنش لای کتاب روزگار و خشکوندنش

مادر بزرگ ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت :
آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه
اونقده دلم می خواست یه دم پختک را لب رودخونه بخوریم ، نشد
دلم پر می کشید که حاجی بگه دوست دارم ، ولی نگفت 
حسرت به دلم موند که روم به دیوار ، بگه عاشقتم ولی نشد که بگه
گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود ، زیر چادر چند تا بشکن می زدم 
آی می چسبید ، آی می چسبید
دلم لک زده بود واسه یک یه قل دو قل و نون بیار کباب ببر 
ولی دست های حاجی قد همه هیکل من بود ، 
اگه میزد حکما باید دو روز می خوابیدم 

یکبار گفتم ، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم ؟
گفت : هیس ، دیگه چی با این عهد و عیال ، همینمون مونده که انگشت نما شم
مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت:
می دونی ننه ، بچه گی نکردم ، جوونی هم نکردم 
یهو پیر شدم ، پیر....

دلم برا ننه عایشه میسوزه ...

اون ننه ی همه فامیله...

خودش بچه نداره اما همه بچه های فامیل بچه های اونن...

 

...من خیلی اعتقاد ندارم که یه جور خاصی هستم...
از من و ما بهترم تو دنیا زیاده...
اما ننه خدابیامرزم یه جوری مارو تربیت کرد که در نظر دیگران استثنایی جلوه میکردیم..طوری که گاهی حسادت برانگیز بودیم...
بقول ننه خدابیامرز
درونمون خودمون رو کشته بیرونمون هم دیگرانو...
دیگران فکر میکنن ما از کره ماه اومدیم اما خبر ندارن که ماهم هزار مشکل داریم
خدا نکنه آدم شکست عشقی بخوره یا یه ازدواج اشتباه که در اونصورت عیارش روشن میشه..
جوونتر که بودم خیلی ها به خاطر همون خصوصیات تو عشق یک طرفه با من میوفتادن
خودمم نمیدونستم که مثلا مریم یا سوسن خیلی خاطر منو میخوان...
و قایمکی رد منو میزنن...
اما بعدها فهمیدم که حتی با خاطرات من زندگی میکنن...
بزرگتر که شدم همه چی برعکس شد..
خودم تو عشق های یک طرفه اسیر شدم...
بازی زندگی چرخ زیادداره...
گهی پشت به زین و گهی زین به پشت...
دیروز خوش خوشانمون بود امروز اسیر...

 

خاندان ها آمده و رفته اند و هر یک خدای خودش را پرستیده اند شما چه کسی را می پرستید که اینگونه استوار ایستاده اید ؟ گارد شوشی گفت : خدای ما همانیست که تو روی آن پا نهاده ای و از آن نان خورده ای و در آغوشش خواهی خفت . هرگز خاک را اینگونه ندیده بودم

هربرت کریم مسیحی

 

پیرزن هر روز پای پیاده برای تهیه اندکی آذوقه ی رایگان یا ارزان
از امامزاده صالح فرحزاد تا سر شهرک غرب میرود
مسافتی حدود دو کیلومتر و گاهی اگر کسی دلش به رحم آید اورا تا مسافتی میرساند
به امید اندکی نان رایگان از نانوایی که مازاد نانش را به نیازمندان میدهد و میوه مانده میوه فروشی ها
اونروز هم به پست ما خورد
یک ساعتی میشد که زیر تیغ آفتاب در ایستگاه اتوبوس محله آسمان منتظر بود
اما خبری نبود
روزای تعطیل معمولا همین است
به خیال اینکه ما مسافرکش هستیم
به ما آدرس داد
ماهم به قصد تفریح و صَرفِ پیتزا بیرون زده بودیم
کمی استخاره کردیم
قرار شد اورا هم برسانیم
تو راه دردل میکرد از اوضا احوالش
با لهجه تاتی (زبان و گویش اهالی قدیمی فرحزاد و کن سولقان) صحبت میکرد...
به قصد تهیه پوست و ضایعات مرغ از مرغ فروشی های محله سپهر آمده بود
از پوست مرغ روغن گیری میکرد
و با استخوان و ضایعات آن هم غذایی تهیه میکرد

یه زندگی ساده داشت،

و با کمک افراد خَیّر اموراتش میگذشت...

داستان حلیمه خاتون ، داستان بی کفایتی مسئولین ماست...

....داستان رندگی کسانیست که شرایط سخت زندگیشون حتی برای یک لحظه هم براتون قابل تحمل نیست...

کاری هم از دست ما برنمی آید

جز اینکه ماژیکی به دست بگیریم و آرزوی رفتن کسانی را بنویسیم که ما را به این روز انداختند...

Sharghiye Ghamgin

 

بی اصل و نسَب اگر به جایی برسد 
کِــی آبِ خنک به بینـــوایی برسد ؟
 از بـاغِ خـودش کسـی نچیند ثمَری 
بی مــایه اگر به کدخــــدایی برسد

միացրի հեռուստացույցը: Ոչ մի լավ բան` ամենուր հեղափոխություններ, սպանություններ, ահաբեկություն, Ամերիկայի խոստումները վիճակը կարգավորելու մասին, Եվրամիության սանկցիաները… Ոչ ոք չի ապրում, բոլորը զբաղված են կյանքի կարգավորման մասին օրենքներ մշակելով` Աստծուց սկսած Եվրամիությունով վերջացրած: Հետաքրքիր է` սա՞ է մեզ այդպես դաժանորեն խոստացված աշխարհի վերջը, թե՞ դեռ նոր է գալու։ Իսկ գուցե աշխարհի վերջը հետաձգվել է ևս երկու հազար տարով: Գուցե այն ամենը, ինչ կատարվում է մեզ մոտ ամեն օր, աշխարհի վերջին օրվա գլխավոր փո՞րձն է
Սուսաննա Հարությունյան, "Անմահության սահմանը"

....تلویزیون را روشن کردم. هیچ چیز خوبی نبود: انقلاب ها، قتل ها، ترور، وعده های امریکا در مورد ساماندهی اوضاع، تحریمهای اتحادیه اروپا ... هیچ کس زندگی نمی کند، همه مشغول وضع قوانینی جهت ساماندهی اوضاع هستند: از خداوند گرفته تا اتحادیه اروپا. جالب است - آیا آخرالزمان مهیبی که قولش را داده اند همین است یا تازه باید فرا رسد؟- یا شاید آخر دنیا تا دو هزار سال دیگر به تعویق افتاده است؟ شاید همه آن چیزهایی که هر روز نزد ما اتفاق می افتد، تمرین اصلی روز آخر الزمان است؟!
سوسانا هاروتیونیان- از رمان کوتاهِ "مرز فنا ناپذیری "

Գիտակցությո՜ւն... Ահա՛ թե որտեղ է մարդուս բոլոր թշվառության աղբյուրը։ Ա՛յն, ինչ որ բնությունը մեզ տվել է իբրև լոկ պատիժ, մենք առանձին շնորհք ենք համարում և պարծենում։ Նա մեզ գիտակցություն է տվել, որ շարունակ տանջվենք, իսկ մենք հիմարաբար կարծում ենք, թե դա մի պսակ է մեր գլուխը զարդարող։

Միքայել Զաքարի Հովհաննիսյան

فهم و آگاهی ... همانا سرچشمه تمام بیچارگی های نوع بشر. چیزی را که طبیعت به عنوان کیفر به ما داده است، ما آن را موهبتی مخصوص می شماریم و افتخار می کنیم. او به ما آگاهی داده است تا مدام عذاب بکشیم اما ما ابلهانه گمان می کنیم که تاجی زینت بخش بر سر ما است.

میکائیل هوانیسیان

 

ՄԵՐ ԴԱՐԸ

Մոլեգի՜ն դար է, եղբա՛յր, մեր դարը.
Հըպարտ նա զենքով, հարուստ՝ զոհերով.
Կաշկանդած աստծո ազատ աշխարհը,
Նա գահ է հանում դահճին յուր սըրով։
**
Զոհվում են ազգեր հանուն սուրբ խաչի,
Արյան ծովերով ողողում երկիր.
«Թո՛ղ խեղճը մեռնի, թո՛ղ թույլը կորչի»,—
Կարդում է մեր դարն յուր դատավճիռ։.
**
Չարության ոգին, լայն ցանցի նըման,
Պատել է և՛ կյանք, և՛ սիրտ, խղճմտանք,
Ուր անպարտություն — այնտեղ կախաղան,
Ուր արդար տրտունջ — այնտեղ հալածանք։
**
Լսում ենք — լո՜ւյս, սե՜ր, ազատ գաղափար,
Օրե՜նք, իրավո՜ւնք, ազա՜տ խիղճ ու ձայն —
Օ՜հ, մեր օրերում, մեր դարի համար
Դոքա ծաղրելի խոսքեր են միայն…
**
Երկաթ ու վառոդ, արցունք ու արյուն,
Գայլի կուշտ ծիծաղ, գառան խուլ մայուն —
Ահա՛, բարիքներ, դափնիք պանծալի՜,
Մեր առաջադե՜մ, լուսավո՜ր դարի…

قرن ما
ای برادر، قرن ما، قرن خشمگین و دیوانه ایست
مغرور با اسلحه ، غنی با قربانیان.
و بگذار فقیر بمیرد، و ضعیف نابود شود
قرن ما، دادنامه خود را می خواند.
روح شیطانی، چونان دامی بزرگ.
حیات ، قلب و وجدان مارا دربرگرفته است،
هرجا شکستی نیست، داری هست.
هرجا شکوه ی معصومی هست ، تعقیبی هست.
تنها حرف از روشنایی ، عشق و عقیده ی آزاد می شنویم
از قانون ، از اجازه ، آزادی و از وجدان آزاد.
آه ... که روزگار ما ، برای قرن ما ،
اینها تنها کلمات مسخره آمیزیست..
گلوله و باروت ، اشک و خون ، خنده بلند گرگ ، بع بع خفیف گوسفند
اینک خیراتی پرشکوه و جلال
برای قرن مترقی و روشن ما ...

 

Stand with Trump

please listen and enjoy

Metallica - Nothing Else matters
So close no matter how far
خیلی نزدیک، اهمیتی ندارد چقدر
couldn’t be much more from the heart
از قلبهایمان که نمی تواند نزدیکتر باشد
Forever trust in who we are
همیشه به خودمان باور خواهیم داشت که چه کسی هستیم
and nothing else matters
و چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت
never opened myself this way
هرگز اینگونه حرفهای دلم را بیان نکرده بودم
life is ours, we live it our way
زندگی مال ماست، به روش خودمان در آن زندگی می کنیم
all these words I don’t just say
نمیخواهم اینهایی که می گویم فقط حرف باشد
and nothing else matters
و چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت
trust I seek and I find in you
آن امنیتی را که به دنبالش بودم را در تو یافتم
every day for us something new
هر روز برایمان چیزهای جدید اتفاق خواهد افتاد
open mind for a different view
ذهنت را بر دیدگاههای جدید بگشا
and nothing else matters
و چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت
never cared for what they do
هرگز به کارهایی که انجام دادند اهمیت نداده ام
never cared for what they know
هرگز به چیزهایی که میدانستند اهمیت نداده ام
But I know
اما من می دانم
So close no matter how far
خیلی نزدیک، اهمیتی ندارد چقدر
couldn’t be much more from the heart
از قلبهایمان که نمیتواند نزدیکتر باشد
forever trust in who we are
همیشه به خودمان باور خواهیم داشت که که هستیم
and nothing else matters
و چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت
never cared for what they do
هرگز به کارهایی که انجام دادند اهمیت نداده ام
never cared for what they know
هرگز به چیزهایی که میدانستند اهمیت نداده ام
But I know
اما من می دانم
I never opened myself this way
هرگز ذهنم را اینطور باز نکرده بودم
life is ours, we live it our way
زندگی مال ماست، به روش خودمان در آن زندگی می کنیم
all these words I don’t just say
نمیخواهم اینهایی که می گویم فقط حرف باشد
and nothing else matters
و چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت
trust I seek and I find in you
آن امنیتی را که به دنبالش بودم را در تو یافتم
every day for us something new
هر روز برایمان چیزهای جدیداتفاق خواهد افتاد
open mind for a different view
ذهنت را بر دیدگاههای جدید بگشا
and nothing else matters
و چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت
never cared for what they say
هرگز به چیزهایی که می گفتند اهمیت نداده ام
never cared for games they play
هرگز به بازیهایی که میکرده اند اهمیت نداده ام
never cared for what they do
هرگز به کارهایی که انجام دادند اهمیت نداده ام
never cared for what they know
هرگز به چیزهایی که میدانستند اهمیت نداده ام
But I know
اما من می دانم
So close no matter how far
خیلی نزدیک، اهمیتی ندارد چقدر
couldn’t be much more from the heart
از قلبهایمان که نمی تواند نزدیکتر باشد
forever trust in who we are
همیشه به خودمان باور خواهیم داشت که چه کسی هستیم
no nothing else matters
وهیچ چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت