|
حقیقت این است که امروزه ملت بیپشت و پناه و سرپرست است و کسی به فکر او نیست و از دو راه یکی را باید انتخاب کند، یا تا جان دارد رنج ببرد و جور آقا(بالاسرهایش) را بکشد که به ریشش بخندند و یا اینکه علیرغم عقیده ناجیان فداکارش، ثابت بنماید که حق زندگی دارد! اشک تمساح صادق هدایت |
گریز از طالبان و پناه به ایران؛ زندگی میان شکنجه گاه و استثمار و تبعید
فیروزه با نگاهی به دستانش میگوید: «بچههای من همیشه از طالبان میترسیدند. البته ما هم همینطور بودیم، ما همیشه پنهان بودیم. طالبان به سادگی دختران جوان و زنها را از روستاها با خود میبرند، به آنها تجاوز میکنند و آنها را میکشند.» فیروزه 26 سالشه، اهل کابل ، از زمان اشغال افغانستان توسط طالبان ، از ترس آنان همیشه مخفی بوده اند، تااینکه خودرا به مرز ایران رسانده و ازآنجا به تهران آمده و در جنوب تهران سرگردان شدند، چند ماهی در سوز و سرما روزها را در پارک سر کردند، مدتی گذشت توسط یکی از هم ولایتی ها دراتاقک گوشه باغی در جنوب شهرری ساکن شدند، بعد از گذشت سه سال و زندگی سخت ، همسرش به عنوان رفتگر در شهرداری با حقوق اندک مشغول کار شده، به امید کسب روزی برای همسر و دو فرزند خردسالش، هرچند اینجا هم این روزا نگاه نامهربانانه برخی از مردم آزارشان می دهد ولی از شکنجه گاه افغانستان بهتراست.... آرزوی فیروزه اینست که تا زمانیکه می تواند تلاش کند ، که فرزندانش در آرامش بزرگ شده وشرایط تحصیل برای آنان فراهم باشد و روزی بتوانند سرزمینشان را از دست طالبان آزاد کنند... Sharghiye_Ghamgin Right to life |
«Երբ մենակ էի ապրում, պատահել է,
իմ ծննդյան օրը ինձ ոչ-ոք չի շնորհավորել…
որ կարծես ոչ թե իմ, այլ իրենց կնոջից էի բաժանվել…
Նրանց ոչ իմ, ոչ էլ առավել ևս իմ նախկին կնոջ ցավն էր մտահոգել...
իմ հաջողությունները իրենց ցավ պատճառած...և որոշել էին վրեժխնդիր
լինել ընկած և վիրավոր մարդուց...
որպեսզի նվիրեմ նրանց, ովքեր ինձ մոռացել էին իմ մենության մեջ...»
وقتی تنها زندگی می کردم، مواقعی پیش آمد که هیچ کس سالگرد تولدم را
تبریک نگفت...
که انگار نه از همسرم بلکه از همسر خودشان جدا شده بودم ...
درد خودم و خصوصاً درد همسر قبلی ام نبود که مایه نگرانی شان شده
بود... که روبروی خودشان گفته بودم، به یاد موفقیتهایم که به دلشان درد شده بود ...
و تصمیم گرفته بودند تا از آدم افتاده و مجروح انتقام گیرند...
که مرا در تنهایی ام به فراموشی سپرده بودند...
|
«Ինչ
իմացողի հարցնում եմ՝ գովում ու ծիծաղում է-իբր թե լավն ես, խշփով ես, և էդ
ծիծաղն իմ սրտին դանակ է դառնում, զավակս, զավակս: Իմ հեր ու քո պապ Իշխանը
խելոք բաներ ոչ ասում էր, ոչ էլ մտածելու ժամանկ ուներ, նա գործի մարդ էր,
գետինը նրա ոտի տակ վառվում էր...բայց մի անգամ կիսաբերան ասել է ուսի
վրայով իմ մերացվին հացի փող շպրտելու պես, ու ես ասում եմ.
Մարդ չպիտի
էնքան քաղցր լինի՝ որ կուլ տան, չպիտի էնքան դառը լինի՝ որ թքեն: Քեզ կուլ
են տվել ու գովում են զավակս, քեզ կուլ են տալիս: Ասում ես խիղճ, բայց
խիղճը գիտե՞ս երբ է գեղեցիկ-երբ գազանի մեջ է: Քոնը խիղճ չի, խեղճություն
«از هر آشنایی که می پرسم تحسینت می کند و می خندد، یعنی مثلاً اینکه آدم خوبی هستی، با وجدانی؛ و اون خنده انگار خنجری باشد به دل من، فرزندم، فرزندم. پدر من و پدربزرگ تو ایشخان، نه حرفهای عالمانه می زد و نه وقت فکر کردن داشت، او مرد عمل بود، زمین زیر پایش گُر می گرفت، با این وجود یه بار نصفه نیمه برگشته و با گوشه دهانش به مادرخوانده ام- مثل پرت کردن پول خرجی- گفته ومن هم می گویم: آدم نباید اونقدر شیرین باشد که قورتش بدهند،نه اونقدر تلخ باشد که تف کنند. تو را قورت داده اند وتحسینت می کنند، فرزندم، تو را می بلعند. می گویند:وجدان! اما می دانی وجدان چه موقع زیبا است؟ وقتی پیش درنده باشد.مال تو وجدان نیست، مظلومیت است...» هِراند ماتِووسیان، داستان «درختها»
|
از وقتی که در این جهنمدره افتاده بود، دو زمستان میگذشت که یک شکم
سیر غذا نخورده بود، یک خواب راحت نکرده بود، شهوتش و احساساتش خفه شده
بود، یک نفر پیدا نشده بود که دست نوازشی روی سر او بکشد، یکنفر توی چشمهای
او نگاه نکرده بود، گرچه آدمهای اینجا ظاهراً شبیه صاحبش بودند، ولی بنظر
میآمد که احساسات و اخلاق و رفتار صاحبش با اینها زمین تا آسمان فرق داشت،
مثل این بود که آدمهایی که سابق با آنها محشور بود، به دنیای او نزدیکتر
بودند، دردها و احساسات او را بهتر میفهمیدند و از او بیشتر حمایت
میکردند.
|
آنگاه
که شب ظلمت سایهاش را بر خورشید تابناک افکند، گویی زمین از آخرین خنده
محروم گشت و شادمانی برای همیشه در سکوتی سنگین آرمید.
طلوع مهرماه 74 غروب مهرماه 401 |
مارتا رو از جوانی میشناختم دختر شاد و سرزنده و خوشبختی بود پدرش کارخانه دار و شخص بااراده و ثروتمندی بود... مارتا دوستای زیادی داشت... در خوشبختی غرق بود.. من هم از داشتن دوستی مثل اون احساس خوشبختی میکردم... البته در این دوستی یک وقفه طولانی افتاد... و مدتها ازش بی خبر بودم راستش برای یک ماموریت کاری به خارج از کشور رفتم... تقریبا شش یا هفت سال نبودم... خلاصه ماموریت کاریم تموم شد و به زادگاهم بازگشتم.. دلتنک دوستان و آشنایان به تک تکشون سرزدم.. از مارتا سراغ گرفتم... دوستام از صحبت کردن ازون طفره رفتن یک کم شک کردم ... گفتم خودم از احوالش جویا بشم.. به خونه پدریش سرزدم... متاسفانه پدرش دو سه سال قبل فوت شده بود... از مادرش جویای احوال مارتا شدم مادرش با احساس شرمندگی از مارتا ... گفت : یک ساعت دیگه میاد ...رفته خرید... گفتم : حالش خوبه؟! گفت ؛ خوبه...با بغض گفت دخترم...مارتا .... همین که میخواست ادامه بده...مارتا از راه رسید ...منو دید ...اشک شوق تو چشاش جاری شد و منو به آغوش کشید گفت: خیلی دلم برات تنگ شده...تو کجا بودی؟.. منم گفتم : منم خیلی دلتنگت بودم... خلاصه منو دعوت کرد خونه... تو خونه یک دختر کوچولو به مبل تکیه زده بود... گفتم : مارتا! این... گفت آره دخترمه... یکم چهره اش غم گرفته شد... گفت : دخترم یک دقیقه میری پیش مامان بزرگ ... اونم گفت چشم و رفت... من و مارتا تنها شدیم. مارتا اونجا از سرنوشتش برام گفت تو کارخانه پدرش یک کارمندی داشتن.. اسمش آلبرت بود...از محله های پایین شهر بود و خیلی جاه طلب... یک دل و نه صد دل عاشق مارتا شده بود... مارتا هم تو تردید بود... پدرش باازدواجشون به خاطر مناسبات کاری موافق بود ... چون اینطور هم اون دامادش میشد و هم کارمندش... خلاصه این ازدواج سرگرفت... اما آلبرت فقط قصدش نفوذ به ثروت پدر مارتا و بدست آوردن ثروتی بادآورده بود... عشقش هم مصلحتی بود... چندی گذشت و برای نفوذ بیشتر صاحب بچه شد... خلاصه ریشه انداخت به کارخانه ... از پدر مارتا سواستفاده کرد و چند چک بی محل جهت خرید کشید... به اعتبار و آبروی خانواده لطمه زد... و موجبات ورشکستگی خانواده را فراهم آورد... خلاصه... زندگی مارتا و آلبرت خیلی زود به شکست انجامید و پس از چهار سال آندو از هم جدا شدند... پدر مارتا هم چندی بعد از غصه بیمار شد و درگذشت... مارتا و مادر و تنها دخترش ماندند و خانه پدری و بدهی کارخانه... داستان زندگی مارتا ٫ داستان انسانهایی از دو طبقه اجتماعی مختلف که یکی برای سودجویی و دیگری سرشار از احساس و لذت زندگی می باشد... Sharghiye_Ghamgin |
|
آسیا به نوبت!! از وقتی
مرتیکه ی چوپوقکش سر خرشو کج کرد اومد روستا...اینجا دیگه روی خوش به خودش
ندید... کم کم اهالی روستا از شرش روستا رو ترک کردن منم بار سفر بستم ازونجا رفتم بعد چند سال گذرم به روستا افتاد سرراه دیدم یه تابلو زدن روش نوشته به روستای چوپوقلو!! خوش آمدید!! کنار جاده هم یکی تو کیوسک نشسته بود ازش پرسیدم : مگه این راه روستای پارس آباد!! نیست برگشت بهم گفت علیجان همشو خریده به نام زده!!...الانم اگه می خواهید وارد روستا بشید باید عوارض !! بدید... گفتم : ببخشید ما اینجا بدنیا اومدیم ، اونه که باید مالیات بده! بهم گفت: خیلی حرف بزنی میگم چاکِرهاش تو گونی بکنن ببرنت! گفتم : نمیخواد! ، بهش سلام برسون بگو : بی بی (بِنی)!! سلام رسوند ، گفت : دَر ، همیشه روی یک پاشنه نمی چرخه ، خیلی زود روزگار توام سرمیاد! Sharghiye_Ghamgin |
امروز یه جوابی شنیدم که لال شدم! بهش گفتم چرا
مصاحبه قبول شدی ولی سرکار نرفتی؟ میدونم حقوقش کمه اما از هیچی بهتره
فعلا موقتی برو تا بعدا شغل مناسبی پیدا کنی. |
ما را مثل عقرب بار آورده اند؛مثل عقرب! ما مردم صبح که سر از بالین برمی داریم تا شب که سَرِ مرگمان را می گذاریم، مدام همدیگر را می گَزیم. بَخیلیم ؛ بَخیل! خوشمان می آید که سر راه دیگران سنگ بیندازیم؛ خوشِمان می آید که دیگران را خوار و فلج ببینیم. اگر دیگری یک لقمه نان داشته باشد که سق بزند، مثل این است که گوشت تن ما را می جود. تنگ نظریم ما مردم. تنگ نظر و بخیل. بخیل و بدخواه. وقتی می بینیم دیگری سر گرسنه زمین می گذارد، انگار خیال ما راحت تر است.وقتی می بینیم کسی محتاج است، اگر هم به او کمک کنیم، باز هم مایه خاطر جمعی ما هست. انگار که از سرپا بودن همدیگر بیم داریم! به قول
عباس معروفی: |
انتظار کشیدن برای اصلاحِ ابلهان ، نیچه |
|
این همه
گنجشک |
گنجشک من.... آسمان و زمین به بودنت افتخار میکنند و هر آنچه در آنست به برکت وجود توست آسمان به تو لبخند میزند و در این پاییز زیبا اشک شوق از چشمانش جاریست تو بمان تا زندگی جریان داشته باشد |
خار
خندید و به گل گفت سلام فریدون مشیری |
زمانی مردی رو میشناختم که میگفت: مرگ به روی همه ما لبخند می زنه، ولی فقط یه مرد واقعی می تونه جوابش رو با لبخند بده ماکسیموس |
هر سلاحی که ساخته ، هر رزمناوی که به آب انداخته و هر موشکی که شلیک میشود ، در اصل دزدی از کسانیست که گرسنهاند و غذایی ندارند ، سردشان است و لباسی ندارند . راه و رسم زندگیِ درست به هیچ وجه چنین نیست . وقتی سایهی جنگ ما را تهدید میکند ، این انسانیت است که به صلیب کشیده میشود... |
|
سنگ ها را نمی دانم |
ماندن همیشه خوب نیست... |
چرا هیچ کس نمیخواد حرفامو باور بکنه
|
نیمی از مردم جهان کسانی هستند که چیز های زیادی برای گفتن دارند ولی قادر به بیان آن نیستند ، و نیم دیگر افرادی هستند که چیزی برای گفتن ندارند اما همیشه در حال حرف زدن هستند. رابرت فراست |
Karo Kapoutakian - Leran Lanjin (Gharabaghi Azadootian Mardigner) در دامنه کوه آزادیخواهان ما برای همیشه آرام می گیرند. فرزندان طبیعت همیشه دوست دارند آزاد بخوابند |
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی... دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی... |
پرسیدم : چرا پرواز نمیکنی ؟ هربرت کریم مسیحی |
|
همیشه باید یکی را داشته باشی که
با وجود اینکه می داند تو بدی اما به هرحال دوستت داشته باشد. من می دانم
که بد هستم اما چه می توان کرد؟ اگر تو پیشم بیایی من خوشبخت ترین آدم دنیا
خواهم شد، از آن پس دیگر آدم بدی نخواهم بود... Միշտ պետք է ունենալ
մեկին, ով իմանալով հանդերձ,որ դու վատն ես, այնուամենայնիվ սիրում է քեզ:
Ես գիտեմ,որ ես վատն եմ, բայց ինչ կարող եմ անել: Եթե դու ինձ մոտ գաս,ես
կլինեմ աշխարհի ամենաերջանիկ մարդը: Ես կդադարեմ այլևս վատ մարդ լինելուց |
عصر اسطوره ها
آلن دلون و توشیرو میفونه پشت صحنه آفتاب سرخ 1971 |
قصه از آنجا شروع شد |
طلوع شهریور 1355 غروب آبان 1391
|
گنجشک کوچک من باش
|
سالهای سال است که آرزوهایت را میکشی اما روزی فرا میرسد و میفهمی که میتوانی زندگیات را بر هیچ بنا کنی. میفهمی که سراپای هرچه میطلبی؛ سراب است! سنگینی پدیدهها را در مقابل عمق خویش خواهی فهمید.. و آن لحظهایست که توان آن را داری دیگر یاد آروزهایت نیفتی و شکل خیالپردازیهایت را تغییر دهی. فرازی از رمان آخرین انار دنیا اثر بختیار علی شاعر و نویسنده کُرد
|
...چرا این ملت به من پشت کردند؟.... گفتم اعلیحضرت می دانید دلیلش چیست؟ کاراکتر بشر اینست! برایشان تعریف کردم که یک روز در هواپیما یک روزنامه ای پخش کردند، یک روزنامه معروف سوئیسی که در مورد کشور سوئد مقاله عجیبی نوشته بود، کشوری که در آن همه مقررات برای راحتی مردم است و همه جور راحتی اجتماعی و مالی مردم فراهم است ، اما از همه جای دنیا خودکشی در آن بیشتر است، می دانید چرا؟! چون مرفهند ، همه چیز دارند و از خوشحالی دست به خودکشی می زنند در همان روزنامه نوشته بود که در ایران نباید اسم حرکتی را که شده انقلاب گذاشت، اسمش را باید گذاشت خودکشی مردم ایران!... گفتم اعلیحضرت همین است ، این خودکشی مردم ایران بود.. بعد اعلیحضرت نفس عمیقی کشید و گفت: بعدها می بینند با این کاری که کردند، به کجا خواهند رسید.... گفتگوی دکترامیراصلان افشار با محمدرضاشاهِ بزرگ http://amiraslanafshar.com/?i=1
|
|
مسیح بر بالای کوهی بود. زنی را کشان کشان نزد او آوردند. می خواستند مسیح را وادار به کاری کنند که در هر دو صورت محکوم شود. گفتند که این زن زنا کار است و حکمش سنگسار، چه کنیم؟ مسیح سرش را زمین دوخته بود و با انگشت دست بر زمین نقشی می کشید، پاسخی نـداد. دوباره
صدایش کردند و گفتند که حکمش را صـادر و اجرا کن، او زناکار است. آرام آرام مردمی که آمده بودند، یک به یک خارج شدند و کسی جرات نکرد که سنگی بزند. مسیح ماند و آن زن. پس از زمانی، سرش را بلند کرد و زن تنها را دید. پرسید چه شد؟ زن گفت هیچ کس آقا سنگی نزد، همه رفتند. مسیح گفت: تو هم برو... و سعی کن زندگی خوبی در پیش بگیری. |
|
هرگز
آرزو نکردهام فروغ فرخزاد |
دو اسطوره جاودان هنر |
Անտառում Մի փոքրիկ թռչուն
ծառի վրայից
Գևորգ Էմին در جنگل پرنده ای کوچک از فرازِ درختی به من رایگان درس موسیقی می داد زمین : بردباری زنبورعسل : تلاش ورزیِ بی پاداش ریشه : پایداری در خاک جویباران و تند آب ها به هر ریزش به قطره ای آب، نیکی کردن را اندرز میدهند کوه اصرار می ورزد سرافراز مانی و سر خم نکنی. پروانه به یاد می آرد از زندگانیِ یک روزه هم ، حتی راضی باشی.... و درختِ غول پیکرِ بلوط ، از دور ، نصیحت کنان می گوید: -اگر که باید مٌرد! ایستاده باید مٌرد آنهم نه به تردید و دشواری شکنجه بار و...انسان وار... سر از وحشت به دیواری فرو کوبان... بل درخت وار و سنگ آسا... آسوده و مغرور و شایسته... گوورگ اِمین
|
تو
دوباره خواهی آمد و مرا افسون خواهی کرد با یک افسانه خیالی
Դու կգաս ու կրկին հեքիաթով կդյութես,
Դու կգաս
|
بعضی ها تو زندگی جریان دارن و رد پاشون همیشه باقی
میمونه...و اثر گذارن
و از مادر بیمارش مراقبت و پرستاری میکنه... Sharghiye ghamgin |
کاش من دو نفر بودم. یکی حرف میزد و یکی
دیگر گوش میداد، یکی زندگی میکرد و آن یکی به تماشای او مینشست. چه خوب
میتوانستم خودم را دوست داشته باشم! همه می میرند سیمون دوبوآر |
Make America shit again!!
تکرار تاریخ!! نامزد دموکرات ها(کامالا هریسِ هندی زاده(نسخه جمهوری اسلامی)) : وعده ساخت 3 میلیون واحد مسکونی مقرون به صرفه جدید طی 4 سال تخفیف مالیاتی برای سازندگانی که برای خانه اولیها مسکن بسازند! تخفیف مالیاتی 6 هزار دلاری برای خانوادههای دارای فرزند جدید!... |
I stand at the door, and knock: if anyone hear my voice, and open the door, I will come in to him, and will sup with him....
«Ահա ես դռան առաջին կանգնած եմ և թակում եմ. եթե մեկը լսի իմ ձայնը և դուռը բացի, կմտնեմ նրա մոտ և ընթրիք կանեմ նրա հետ, և նա ինձ հետ»
من پشت در ایستاده در را میکوبم اگر کسی صدای مرا بشنود و در را باز کند، وارد میشوم و با او شام خواهم خورد و او نیز با من.
مسیح |
|
نه! رفیق جان! تسلیم نشده ام
|
من تنها مى مانم روى ساحل جاى پاهاى تو مانده در گل بیهوده مى میرد در سینه دل و خبر مى دهد از جدایى آبى آسمان چه غمگین است قلب من سنگ سخت زمین است آنچه مانده از عشق فقط این است که تو دیگر هرگز نمى آیى آه ای ساعات غم خداحافظ بیهوده منتظر نمان زندگی با تو هم خداحافظ اکنون شب میمیرد روی ما
please listen and enjoy |
حتی الان که نیمی از عمرم را یا شاید هم بیشتر طی کرده ام، از خیلی چیزها سر در نمی آورم. به مغزم فشار می آورم، گره به پیشانی می اندازم و آخرِ سر ، باز هم گوشم را به سمتِ ضربانِ قلبم می گیرم. خب...، حالا به هر حال، رفاقت و دوستی در روزهای مضیقه و تنگنا معلوم می شود؟ آن طور که مردم می گویند؟یا نه؟! مادر بزرگِ دوستم می گفت: مضیقه و تنگنا آدم را خراب می کند، چطور ممکن است آدمی که در تنگنا افتاده رفیق خوبی باشد؟ با دلِ تنگ چه رفاقتی؟ اما قضیه کلاً فرق می کند وقتی که جیب و شکم پر هستند،...هم لبخند سر جایش است، هم برق چشمها، هر چقدر دلت می خواهد با او دوستی کن. مادربزرگِ دوستم زنِ دانایی بود اما من احساساتم جریحه دار می شد که زنی هر چقدر هم رنج کشیده و بلا دیده، درباره دوستی و رفاقت چنین تصورات پوچی داشته باشد. اگر شخصِ غریبه ای بود، باز یک چیزی...، اما مادر بزرگِ دوستم؟! وقتی پدر بزرگِ خودم هم که تمام عمرش در تبعید به هدر رفته بود، از دهانش پرید که دوستی چیزِ موقتی است، گریه کردم. دربِ اطاق خواب را بستم و زار زار گریه کردم... چطور؟.... بدون دوست چه زندگی؟!... اگر دوست و رفیقی نداشته باشی پس برای چی زندگی می کنی؟...
آن
موقع... این طور فکر می کردم... نوشته مِهِر ایسرایلیان
Նույնիսկ հիմա, երբ կյանքիս կեսը, գուցե շատը ապրել եմ, շատ բաներ
չեմ հասկանում: Միտքս լարում եմ, ճակատս կնճռոտում ու վերջում էլի
ականջս թեքում սրտիս զարկերի կողմը: Հիմա ընկերությունը նեղության
մե՞ջ է երևում, ինչպես ժողովուրդն է ասում, թե չէ: Ընկերոջս տատն
ասում էր, թե նեղությունը փչացնում է մարդուն, ոնց կարող է
նեղության մեջ ընկած մարդը լավ ընկեր լինել: Նեղված սրտով ի՞նչ
ընկեր: Այ ուրիշ բան, երբ գրպանն ու փորը լիքն են: Թե ժպիտն է
տեղը, թե աչքերի փայլը, ինչքան ուզում ես հետը ընկերություն արա:
Ընկերոջս տատն իմաստուն կին էր, բայց ես վիրավորվում էի, որ թեկուզ
տանջված, տառապալի կյանք տեսած մի կին ընկերության մասին նման սին
պատկերացումներ կարող է ունենա: Եթե օտար լիներ, էլի ոչինչ, բայց
ընկերոջս տա՞տը: Երբ գերության ու աքսորի մեջ կյանքը մսխած պապս
բերանից թռցրեց, թե ընկերությունը ժամանակավոր է, լաց եղա: Կողպեցի
ննջասենյակի դուռը ու հոնգուր հոնգուր լաց եղա: Ո՞նց, բա առանց
ընկեր ինչ կյանք: Որ ընկեր պիտի չունենաս, էլ ինչի համար ես
ապրում, մտածում էի այն ժամանակ
|
بودیم و کسی قدر ندانست که هستیم باشد که نباشیم بدانند که بودیم |
گنجشک من آنان که پرهای تو را چیدند |
|
حموم رفتن زمان ما
|
یه دوستی داشتم ، خیابون استخر محله حسن آباد ، اسمش کاراپت بود ، اونجا ساندویچی داشت (خانه کوچک) ، تنها زندگی میکرد ، سنش هم از من بیشتر بود ،ولی خیلی جوون مونده بود ، خیلی هم ذوق داشت ، تو مغازه اش فقط فست فود نمی فروخت... منوی خاصی هم نداشت ، از پیتزا بگیر تا انواع ساندویج ، لوبیا و عدسی ، سوپ و تنقلات و چیپس و پفک... درکنارش هم دو سه ویترین داشت که توش انواع جاسوئیچی و فندک و دکوری برای فروش داشت از درو دیوارش هم دکوری و انواع نوشیدنی آویزون بود... یه بار تقریبا ساعت دو و نیم بعد از ظهر بود مغازه هم خلوت بود ظاهرا حوصلش هم سررفته بود و داشت به دوردست ها نگاه میکرد منم گفتم بزار به حرف بیارمش ، همینطور ازش پرسیدم جریان اینا چیه که تو مغازه ات چیدی!؟ بهم خندید!! گفت جریان داره! یکم مکث کرد ، گفت یکم جریانش طولانیه قوطی های نوشیدنی رو بهم نشون داد گفت : میدونی اینا چیه؟ گفتم آره دیگه اینا رو بخوری پرواز میکنی میری بهشت... گفت : آره ما هم یه زمانی تو بهشت زندگی میکردیم... اینا مال بابام بود.... اون همین جا ... زمان اون خدابیامرز یه کافه و بار داشت... اینجا هم کارمند نشین بود ، بعد از ظهر که از سر کار میومدن پاتوقشون اینجا بود عصر ها تا سرشب اینجا جای سوزن انداختن نبود ، نصف حقوقشونو میزاشتن برا خوش گذرونی اینارم که می بینی برا دلخوشی و زنده کردن خاطراتم چیدم..... بهش گفتم دمت گرم! خیلی عشقی گفت : آره ماهم تنها موندیم... فقط با خاطراتمون حال می کنیم... بنده خدا بازارش خیلی پر رونق نبود... راستش اون محل دست مافیای ابزارفروشها افتاده بود، خیلی کسب و کار این بابا دیگه مشتری سابق رو نداشت چند سال بعد مغازه رو واگذار کرد و رفت ...یعنی دیگه توان نداشت با عشقش سرکنه دیگه اون آدمای باحال پیدا نمیشدن که بهش سر بزنن... چند وقت پیش گفتم ازش سراغی بگیرم آدرسش رو به سختی پیداکردم یه آپارتمان سی چهل متری تو خیابون سبلان جنوبی... زنگ زدم ... یکی با صدای نحیف از آیفون گفت : کیه گفتم : از خیابون استخر حسن آباد! مکثی کرد و در را باز کرد رفتم بالا در واحد...در را باز کرد .. با همون لحن محزون گفت: بفرما تو ...تشکر کردم به درودیوار آپارتمان نگاهی انداختم ، همون خاطر ات برام زنده شد!!! تمام دکور مغازه رو به آپارتمانش منتقل کرده بود، درودیوار واحد پر بود از بطری انواع نوشیدنی!! و فندک و چاقو و تنقلات بعد با خنده گفت چی میل داری !! گفتم یک فنجان خاطره از عشق گذشته های دور! Sharghiye Ghamgin |
|
یه
همکار داشتم سر ماه که حقوق میگرفت ساعت ده
صبح دسر بستنی آناناس!! می خورد... ...روزی روزگاری ما هم اینطور زندگی میکردیم... هر کارمندِ دولت یک خانه و یک ماشین خوب داشت و اگر دوست داشت یک باغچه تو شهرستان ... سالی یکبار میتونست سفر خارجی به اروپا داشته باشه یا تابستونا یک ماه بزنه بره شهرستان به باغش سربزنه اما خوشی زد زیر دلش و شورش! کرد تا حالا حسرت نوشیدن یک بطری آب معدنی! خنک به دلش بمونه!!!
|
من در کشوری زندگی می کنم که دویدن سهم کسانی است که هرگز نمی رسند و رسیدن سهم کسانی که هرگز نمی دوند... ارزش مردگانش چندین برابر زندگانش است.. در سرزمین من مردمانش با نفرت بیشتری به بوسیدن دو عاشق نگاه میکنند تا صحنه ی اعدام یک انسان.... کشوری که دل به دست آوردن سخت است و دل شکستن هنر می باشد ! کشوری که من دوست دارم هوای تو را داشته باشم ، و تو هوای من را ، اما نه به معنی حمایت! به این معنی که هیچ کدام نمی خواهیم در هوای خودمان نفس بکشیم . کشوری که مرگ حق است و حق گرفتنی! کشوری که برنده یعنی کسی که کمتر از بقیه می بازد! کشوری که کف اتوبانش دست انداز دارد ! کشوری که همه فکر می کنند فقط خودشان می فهمند ! کشوری که همه مشکل را در کس دیگر می جویند ! کشوری که هنوز نفهمیدم من در آن به دنیا آمدم یا درآن مُردم ! |
به یک زن احترام بگذارید، چون
: |
مادر بزرگ در حالی که با دهان
بی دندان ، گفتم : من از این آقا می ترسم!!، دو سال از بابام بزرگتره گفتند : هیس ، شکون نداره
عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره هجده ، نوزده سالم بود که حاجی مرد یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد و مرد تو این ده سال منو هیچ جا نبرد... یعنی اون می رفت ، می گفتم : اقا منو نمی بری ؟ می دونی ننه ، عین یه غنچه بودم که گل نشده ، مادر بزرگ ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت : یکبار گفتم ، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم ؟ دلم برا ننه عایشه میسوزه ... اون ننه ی همه فامیله... خودش بچه نداره اما همه بچه های فامیل بچه های اونن...
|
...من خیلی اعتقاد ندارم که یه
جور خاصی هستم... |
|
خاندان ها آمده و رفته اند و هر یک خدای خودش را پرستیده اند شما چه کسی را می پرستید که اینگونه استوار ایستاده اید ؟ گارد شوشی گفت : خدای ما همانیست که تو روی آن پا نهاده ای و از آن نان خورده ای و در آغوشش خواهی خفت . هرگز خاک را اینگونه ندیده بودم هربرت کریم مسیحی
|
|
پیرزن هر روز پای پیاده برای
تهیه اندکی آذوقه ی رایگان یا ارزان یه زندگی ساده داشت، و با کمک افراد خَیّر اموراتش میگذشت... داستان حلیمه خاتون ، داستان بی کفایتی مسئولین ماست... ....داستان رندگی کسانیست که شرایط سخت زندگیشون حتی برای یک لحظه هم براتون قابل تحمل نیست... کاری هم از دست ما برنمی آید جز اینکه ماژیکی به دست بگیریم و آرزوی رفتن کسانی را بنویسیم که ما را به این روز انداختند... Sharghiye Ghamgin |
|
بی اصل و نسَب اگر به جایی
برسد |
միացրի
հեռուստացույցը: Ոչ մի լավ բան` ամենուր հեղափոխություններ,
սպանություններ, ահաբեկություն, Ամերիկայի խոստումները վիճակը կարգավորելու
մասին, Եվրամիության սանկցիաները… Ոչ ոք չի ապրում, բոլորը զբաղված են
կյանքի կարգավորման մասին օրենքներ մշակելով` Աստծուց սկսած
Եվրամիությունով վերջացրած: Հետաքրքիր է` սա՞ է մեզ այդպես դաժանորեն
խոստացված աշխարհի վերջը, թե՞ դեռ նոր է գալու։ Իսկ գուցե աշխարհի վերջը
հետաձգվել է ևս երկու հազար տարով: Գուցե այն ամենը, ինչ կատարվում է մեզ
մոտ ամեն օր, աշխարհի վերջին օրվա գլխավոր փո՞րձն է ....تلویزیون را
روشن کردم. هیچ چیز خوبی نبود: انقلاب ها، قتل ها، ترور، وعده های امریکا
در مورد ساماندهی اوضاع، تحریمهای اتحادیه اروپا ... هیچ کس زندگی نمی کند،
همه مشغول وضع قوانینی جهت ساماندهی اوضاع هستند: از خداوند گرفته تا
اتحادیه اروپا. جالب است - آیا آخرالزمان مهیبی که قولش را داده اند همین
است یا تازه باید فرا رسد؟- یا شاید آخر دنیا تا دو هزار سال دیگر به تعویق
افتاده است؟ شاید همه آن چیزهایی که هر روز نزد ما اتفاق می افتد، تمرین
اصلی روز آخر الزمان است؟!
|
Գիտակցությո՜ւն... Ահա՛ թե որտեղ է մարդուս բոլոր թշվառության աղբյուրը։ Ա՛յն, ինչ որ բնությունը մեզ տվել է իբրև լոկ պատիժ, մենք առանձին շնորհք ենք համարում և պարծենում։ Նա մեզ գիտակցություն է տվել, որ շարունակ տանջվենք, իսկ մենք հիմարաբար կարծում ենք, թե դա մի պսակ է մեր գլուխը զարդարող։ Միքայել Զաքարի Հովհաննիսյան فهم و آگاهی ... همانا سرچشمه تمام بیچارگی های نوع بشر. چیزی را که طبیعت به عنوان کیفر به ما داده است، ما آن را موهبتی مخصوص می شماریم و افتخار می کنیم. او به ما آگاهی داده است تا مدام عذاب بکشیم اما ما ابلهانه گمان می کنیم که تاجی زینت بخش بر سر ما است. میکائیل هوانیسیان |
|
ՄԵՐ ԴԱՐԸ
Մոլեգի՜ն դար է, եղբա՛յր, մեր դարը.
قرن ما |
|
Stand with Trump
|
please listen and enjoy |
Metallica - Nothing Else matters
|
|
محمد رضاشاه در هفت سالگی به سوئیس رفت . وقتی که در بیست سالگی به ایران
بازگشت یک ایرانی بود اما با فرهنگ بیگانه از مردم ایران!
اما
من که بودم!! |
|
ما با که نشینیم که خوبان همه رفتند |
بعضی ها هر جا که میروند باعث خوشحالیاند و بعضی ها هر وقت که بروند! اسکار وایلد |
|
Մենք ապրում ենք մի աշխարհում, որտեղ ամենինչ
կեղծ է... Սկսած սովորական բարևից վերջացրած բարի գիշերից... Մենք ապրում ենք մի աշխարհում, որտեղ մարդիկ կեղծավոր ձևով շբվում են քեզ հետ և բարևում... Մենք ապրում ենք մի աշխարհում որտեղ <<ո՞նց ես>> ձևական հարց է դարձել, երբ քեզ հետաքրքիր չէ թե դիմացինտ ինչ պատասխան կտա... մենք ապրում ենք մի աշխարհում,որտեղ մարդիկ թքած ունեն դիմացինի իրավունքների,մտքերի զգացմունքների վրա... մենք ապրում ենք մի աշխարհում,որտեղ ուղղակի մարդուն կարելի է ասել <<ես քեզ սիրում եմ>> առանց,ինչ որ զգացմունք ունենալու... Մենք ապրում ենք այնքան կեղծ աշխարհում,որ մարդկանց միայն տեսնում ենք հագուստով այլ ոչ թե հոգու մաքրությամբ մեզ համար կարևոր է նյութականը այլ ոչ նրա արժեքները... Մենք ապրում ենք մի աշխարհում, որտեղ երբ տեսնում ենք բարություն զարմանում ենք, իսկ բարի մարդկանց անվանում միամիտ... Աշխարհը մարդիկ դարձրել են կեղծ...սուտ...պիղծ...
ما در دنیایی زندگی می کنیم که همه چیز ساختگی است...
|
شرقی غمگین ای شرقی غمگین وقتی آفتاب
تو رو دید بوی عطر تو
پیچید تو گیسوی تو
گم شد از تو چشم تو
خندید تو مثل کوه نوری
نذارخورشیدمون بمیره مث دریا مغروری نذار خاموشی جون بگیره
Տխուր արևելքցի |
please listen and enjoy |
در مرحله ی خاصی از زندگی و روند بـالغ شدن ، انسان تنهایی را بر می گزیند . چرا که متوجه میشود هر حضوری تنها رنجش را مضاعف می کند . درک پریشانی درونش برای ناظر بیرونی ناممکن است ، سکوت و تنهایی را انتخاب میکند به جای تحمل اطرافیانی با نقاب های پوشالی و دروغین ..
|
در میهن من خدایی بر جا نمانده است. رومیان خدایان را به در کردهاند.
هستند کسانی که میگویند آنان در کوهها پنهان شدهاند. اما من سخن ایشان را
باور ندارم. سه شب به کوهساران بودم به جستجوی خدایان. اما نشانی از ایشان
نیافتم. پس سرانجام آنان را به نام خواندم لیک این بار نیز بیرون نیامدند.
پندارم که مردهاند.
In my country there are no gods left. The Romans have driven them out. There are some who say that they have hidden themselves in the mountains, but I do not believe it. Three nights I have been on the mountains seeking them everywhere. I did not find them. And at last I called them by their names, but they did not come. I think they are dead |
تشخیص مصلحت آنهایی که مانتویی اند و بعدها چادری می شوند و چادری میمامنند را درک میکنم، آنهایی که چادری اند و بعدها مانتویی می شوند را هم همینطور. ولی آنها که بعضی وقتها چادری اند و بعضی وقتها مانتویی را به هیچ وجه نمی توانم درک کنم. خوب است آدم حداقل اگر به اعتقادات دیگران کاری ندارد، به اعتقادات خودش احترام بگذارد. دقت کنید، به "اعتقاداتش". نه به منفعت و مصلحت و موقعیت طلبی خودش! |
روستای ما دو ارباب داشت که همیشه
|
خودمم نمیدونم
دنبال چی هستم و وقت تنهایی
کتاب خوانی و خاطره نویسی بخور... بپوش و خوش باش ...همین
گاهی انقدر تو دنیا تنها میشی و عذاب میکشی و
فشارهای اجتماع زیاد میشه که میخوای خودتو به فراموشی بزنی... |
Ո՞ւմ եմ երգում. ի՞նձ, թե՞ քեզ — չգիտեմ. .... Ո՞ւմ եմ երգում. ի՞նձ, թե՞ քեզ — չգիտեմ. Իմ երգում ինձ կգտնե՞ս — չգիտեմ: .... Թե՞ ես ի՜նձ եմ որոնում, բայց գտնում եմ քեզ. Կորցրե՞լ ենք արդյոք մեզ — չգիտեմ: .... Գուցե ե՜ս եմ` քո երգում, գուցե ի՜նձ ես դու երգում. Ո՞ւմ ես երգում. ի՞նձ, թե՞ քեզ — չգիտեմ... |
گنجشکها دیگر نمی خوابند رفت کمیته
امداد کمک بگیره ...ازونا هم خیری حاصل نشد! تا خودشو جمع کنه ساعت ده شب میرسید ورامین.... اونروز دوباره دیدمش ، حال و حوصله نداشت، ازش پرسیدم چت شده!؟ گفت مامانم دو سه روزه هیچ چیز نخورده، مریض شده، گفتم مامانت چی دوست داره؟ گفت کلوچه دلم براش سوخت ، باهاش قرار گذاشتم از مولوی یک کارتن کلوچه خریدم، گفتم ببر برا مامانت، فرداش دیدمش تو مترو ، همون کارتن جلوش بود داشت کلوچه میفروخت... خیلی خوشحال بود، منم خوشحال شدم ، روز بعد تو مترو چرت میزدم که یکی با دستاش زد پشتم ، گفت عمو عمو... منم به زور چشامو باز کردم... خودش بود با چشاش ازم تشکر کرد و به من کلوچه تعارف کرد منم یک تکه ازش گرفتم بهش گفتم برا مامانت هم بردی؟ گفت آره... بقیشو هم فروختم تا سرِماه بتونم برا مامانم یک ژاکت بخرم از اون روز به بعد گاهی که مولوی سر میزنم برای اون هم یک کارتن کوچک خوراکی می خرم که باز هم خوشحال ببینمش از اون روز ، اون دیگه تا دیروقت بیرون نمی مونه و ساعت شش میره مترو شهرری و با همون نیسان آبی میره ورامین پیش مادرش.... ...خاطرات من و مترو... Sharghiye Ghamgin |
|
فاصلهی بین گرسنگی و خشم، خطی باریک است و پولی که باید صرف پرداخت دستمزد میشد، خرج بنزین، اسلحه، مأمور و جاسوس، لیست سیاه و مشق جنگ میشد. |
میدونم که تقصیر اونا نیس. همه کسایی که من باهاشون حرف زدم به هزار و یک دلیل مجبورن راهشونو بگیرن و برن، ولی من ازتون میپرسم کار این مملکت به کجا میکشه من میخوام اینو بدونم. ما از کجا سر در میاریم. دیگه هیشکی نمیتونه زندگیش رو تامین کنه، دیگه هیشکی نمیتونه با کشت زمین زندگیشو تامین کنه. من اینو ازتون میپرسم، عاقبت این کار به کجا میکشه. |
میخواهید بدانید چرا واکسی شدهام؟ خیلی ساده است. خواستم کاری کنم تا
به مردم بفهمانم که پیش از آنکه صاحب افکار زیبا باشند، صاحب پا هستند!
بسیاری از آدمها در این آسمانخراش این را از یاد بردهاند. اگر مثل من روزی
صد تا کفش واکس بزنند، شاید به یاد آورند که پای آدمی روی زمین است و نه در
ابرها. رومن گاری
...جانی به شدت شیفته ی آرمان های سازمان ملل است و آن را
یک ایده آل می بیند. برای اینکه از نزدیک شاهد ایده آل هایش باشد و در آن
دقیق شود، به وسیله ی دوستش که کفش واکس می زند، همراه کبوترش در یکی از
سوله های مخفی مقر سازمان ملل متحد مستقر می شود. |
|
|
|
... ما ساکت ماندیم... و تاریخ نظاره گر خواهد بود ... |
...من همونم که یه روز می خواستم دریا بشم شبو آتیش بزنم تا به فردا برسم... |
...ندا
جان کجا میری؟ ...مواظب خودت باش... یکی از میون جمعیت فریاد زد
یکی رو با تیر زدن... Sharghiye Ghamgin |
من دیگر حرفه شاعری را طلاق دادم. بزرگترین و عالیترین شعر در زندگی من از بین بردن تو و امثال توست که صدها هزار نفر را محکوم به مرگ و بدبختی میکنید و رجز میخوانید.
|
زیر تیغ تیز آفتاب و گرمای هوا، با کیسهای برپشت تا کمر در سطل خم شده و به امید یافتن زبالهای ارزشمند، تمام سطل را زیر و رو میکند، سطلی که محتوای زبالههایی است که از نظر مردم عادی بلااستفاده است و دورانداختنی اما از نظر آنها محلی برای کسب است... ممکن است این قضیه برای برخی افراد تأسفآور و گاه مسخره باشد اما خبر ندارند که همین زبالهها میتواند برای این افراد به قیمت یک شب خواب با شکم سیر تمام شود.
|
کسی که فقط چکُش در اختیار دارد، همه ی دنیا را میخ میبیند ! تماشای مداومِ یک رسانه یا شبکه ی خبری خاص، مطالعه ی پیوسته ی کتابها یا نشریات خاص، گوش کردنِ مداومِ یک سخنرانیِ خاص، شرکت کردنِ مداوم در یک گروه سیاسی یا فکری یا مذهبیِ خاص، و به تعبیر بهتر، مسدود کردن ورودیهای مغز به روی تنوعات فکریِ عالَم، و فقط یک مَجرا را برای طرز فکر خاصی باز گذاشتن، به تدریج و چهبسا ناخواسته و نادانسته، فرد را به یک رُباتِ برنامهریزی شده توسط دیگران (به ویژه صاحبان زَر و زور) تبدیل میکند. زندگیِ انسانی، یعنی باز کردنِ مجراهای مختلف در ذهن، و مواجه ی آگاهانه و فعالانه و نقادانه با طرز تفکرات مختلف ... آبراهام مزلو
|
همیشه در اعماق تاریکی به دنبال حقیقت بگرد راوی روشنایی خودش نمایشگاه است و سایه ها مسیر این سفر برای درک تعادل... پیرمرد این را گفت و در تاریکی ناپدید شد....
هربرت کریم مسیحی |
Թափառում ենք փողոցներում سرگردانیم در
کوچه ها
|
Բոլորը ուզում են մահանից հետո հայտնվել դրախտում, բայց ոչ ոք չի ուզում մեռնել։
همه میخوان ، بهشت
برن ،
Everybody wants to laugh Albert King
|
Գրպաններումս երազներ ու քար, در
جیب هایم رویاها و سنگ گذاشته
|
کوچکتر که بودیم ..دوران کودکی هراز گاهی سروکله یکی از هنرمندان بزرگ خارجی در تهران پیدا می شد... و برنامه اجرا می کرد ، یکی از همین هنرمندان دمیس روسس خواننده مشهور یونانی بود که قبل از شورش 57 به تهران آمد و برنامه هم اجرا کرد، امروز نیز فقط نوستالژی آن برایم باقیست... Demis Roussos - Goodby my love ,Goodbye
please listen and enjoy -------------------------- hear the wind sing a sad, old song گوش بسپار که باد، نغمه ای غمناک و قدیمی می خواند it knows I’m leaving you today او (باد) می داند که امروز ترا ترک میکنم please don’t cry or my heart will break خواهش میکنم گریه نکن که قلبم خواهد شکست when I go on my way آنگاه که به راه خودم می روم goodbye my love goodbye بدرود عشق من، بدرود goodbye and au revoir بدرود و به امید دیدار as long as you remember me تا هنگامی که مرا به خاطر بیاوری I’ll never be too far من زیاد دور نخواهم بود goodbye my love goodbye بدرود عشق من، بدرود I always will be true من همواره واقعی خواهم بود so hold me in your dreams پس مرا در رویاهایت نگهدار till I come back to you تا موقعی که پیشت بازگردم see the stars in the skies above بنگر به ستارگان در آسمانهای بالا they’ll shine wherever I may roam آنها خواهند درخشید، هر جا که پرسه بزنم I will pray every lonely night هر شب تنهایی , دعا خواهم کرد That soon they’ll guide me home که بزودی مرا به خانه راهنمایی کنند Demis Roussos 1946-2015 Greece
Դեմիս Ռուսոս «ցտեսություն իմ սեր |
You'll Never Walk Alone
When you walk
through a storm شما هرگز به تنهایی راه نخواهید رفت وقتی در میان طوفان قدم می زنید. سر خود را بالا نگه دارید
و از تاریکی نترسید حتی اگر رویاهای شما پریشان شده باشند. قدم بزن، قدم بزن ، با امیدواری در قلبتان
و شما هرگز به تنهایی قدم نخواهید زد.
و شما هرگز به تنهایی راه نخواهید رفت.
please listen and enjoy Artist: Gerry and the Pacemakers Դու երբեք չես քայլի միայնակ
Երբ դու քայլես փոթորկի միջով |
|
|
بخشی از سخنرانی ویکتور هوگو در مجلس ملی فرانسه: ای آقایان محترم که در قلب مجلس نشستهاید و یا در طرفین آن جا گرفتهاید، آگاه باشید که اکثریت قریب به اتفاق ملت رنج میکشد. ملت گرسنه هستند و با هزار مشکل دیگر دست به گریبان فقر و نبود مسکن مردها را به جنایت و زنان را به فاحشگی سوق میدهد، حال شما هر نامی که میخواهید حکومت بکنید اعم از جمهوری یا مطلقه ولی بدانید که اصل این است که در حکومت شما ملت رنج میکشد و جز این هیچ موضوعی مطرح نیست... شما به ملتی که پسران رشید آن را زندان میگیرد و دختران فقیرش را روسپیخانهها میربایند رحم کنید، وجود چنین سرطانی در بدن مملکت چه معنایی دارد ؟؟ آیا معنی آن این است که در پیکر اجتماع عیبی وجود دارد یا در خون جامعه مرضی راه یافته ؟؟ خیر بلکه به این معناست که در روح و جسم حاکمان این ملت سرطان غارت و مالاندوزی درحال مکیدن خونشان است... |
جمهوری اسلامی و جومونگ! بقای جمهوری اسلامی در سریالهای مکرر و دنباله های سریال هایی است که برای پایداری حکومت ها لازم است..نسخه ای که در دیگر ممالک هم جواب داده!! سربزنگاه ورژن جدیدی از سریال دوبله و پخش میشود و جماعتی هم مشغول تخمه شکستن و تماشای سریال میشوند و کرختی و فراموشی تورم و افزایش قیمت دلار و طلا ...و بدبختی های پیش رو هزینه خرید و دوبله همین سریال سی تا چهل میلیارد آب خورده ... اما درآمد صدا و سیما ازآن فقط بابت تبلیغات قبل و بعد و بین سریال هرشب دو میلیارد بوده که طی بیست قسمت همه هزینه خرید آن درمی آید و بقیه را فرماندهان !! صداوسیما بالا میکشند... ازآنسو دولت هم به قرصی آرام بخش برای آرام کردن کارمند وکارگر دست یافته و نیازی ندارد هم اندازه تورم حقوق آنان را افزایش دهد... جومونگ یک دو سه چهار پایتخت یک دو سه چهار، پنج وشش و هفت و .... اخراجی ها ... |
ایجاد بحران برای بقا! افغانستانیستیزی: دولت پاکستان به اخراج
غیرقانونی مهاجران ادامه میدهد
|
هیچ چیز تو دنیا زیباتر از داشتن کسانی نیست که آدم
بهشون دِین داشته باشه ، اما نه دِینِ مالی... او به من یاد داد که هنگام رانندگی به دیگران احترام بگذارم ، به دیگرانی که تازه کارن ، به احترام سبقت بگیرم... و به عابرین پیاده و حتی حیواناتی که عرض خیابان رو عبور میکنن ... و مارگارت هم درس مهمی به من داد : راه برای توست ، به پشت سرت توجه نکن ، فقط به روبرو نگاه کن ...
داشتن بعضی ها تو زندگی خیلی به زندگی هیجان میده و آدمو از تنهایی نجات
میده... |
توی دنیا کسی هست که تا به حال به او اهانتی نشده باشه؟! مادر (ماکسیم گورکی)
|
عیسی مسیح گفت: داوری نکنید تا بر شما داوری نشود و حکم نکنید تا بر شما حکم نشود ! (Florence Scovel Shinn)
|
عُمدهٔ مطلب پوله ! اگر توی دنیا پول داشته باشی: افتخار، اعتبار، شرف،
ناموس و همه چیز داری. عزیزِ بیجهت میشی، میهن پرست و باهوش هستی، تملقت
را میگویند و همه کار هم برایت میکنند. پول ستارالعُیوبه ! اگر پولِ دزدی بود میتوانی حلالش کنی و از شیر مادر حلالتر میشه و برای آن دنیا هم نماز و روزه و حج را میشه خرید. ایندنیا و آندنیا را هم داری. حتی پولت که زیاد شد: آنوقت اجازه داری بری خونهٔ خدا را هم زیارت بکنی. همهجا جاته و همه ازت حساب میبرند. حاجی آقا صادق هدایت |
مافیای زاکانی چمران
در شهرداری و شورای شهر .... مافیای نمایندگان آغا در صداوسیما مافیای حجت الاسلامان و آیت الله ها در کارخانجات روغن نباتی قند و شکر و زمین های لواسان و ازگل!!!....مافیای سپاه در قرارگاه خاتم...تراکتورسازی...گروه بهمن موتور ..هواپیمایی ماهان...مافیای خودرو سازان ایران خودرو و سایپا... بله شاه بد بود ...چون خوب بود خیلی خوب بود...شاه قاعده بازی رو بلد نبود ...اهل زیر و رو کشیدن نبود... چون مافیا نداشت زمانی یکی از اعضای چریک های فدایی که به دریوزگی در یکی از محلات جنوب شهر دستفروشی میکرد گفت: شاه بزرگترین دزد تاریخ بود!!! به او گفتم مگر او چه دزدید!!؟؟؟ او گفت : شاه شپش و خوره مردم را دزدید... فقر و بدبختی آنان را دزدید حقارت و دریوزگی شان را دزدید ناامنی و راهزنی را دزدید خانه های کاهگلی را دزدید زمین های خاکی را دزدید بله او بزرگترین دزد تاریخ بود!!! |
حاجی به شراب خیلی علاقه مند بود و در مجالسِ مهمانی بی ریا مینوشید ،
قُمار هم میزد یعنی پاسور و تخته نرد ، آن هم وقتی که اطمینان داشت که از
حریف خواهد بُرد ، ماه رمضان هم به بهانهٔ کسالت روزه را میخورد اما جلویِ
مردم تسبیح می اَنداخت و اِستغفار می فرستاد و در مناقب روزه سخنرانی میکرد
. هر وقت که خواب بود یا با زنهایش کشمکش داشت و احیاناً کسی به دیدنش می آمد نوکرش عادت کرده بود که بگوید : آقا سرِ نمازه یا آقا به مسجد رفته.
|
نرو سمیه!!!
...فراموشی گذشته ی خودمون... و سپردن به آرزوها و آمال بیجا ...از بدترین افعال ما انسانهاست... |
بازدید فرح پهلوی از رادیو ایران و دیدار با هنرمندان، در این تصویر
هنرمندان همچون ویگن، غلامحسین بنان، یاسمین، پوران، پروین و الهه دیده
میشوند.
|
انسان کور را میتوان درمان کرد ولی نادان متعصب را هرگز ... تعصب کورکورانه انسان بینا را کودن میکند ... تعصب یک امر اشتباه است ، حال فرقی نمیکند که این تعصب نسبت به دین ، مذهب ، نژاد ، قوم ، رنگ ، و حتی فردی باشد ... تعصب ، تعصب نام دارد ... انسان متعصب برای مخفی کردن ضعف اجتماعی خود همواره در حال فرافکنی ، تهمت ، افتراء ، دروغ پردازی ، جعل سازی و ... نسبت به منتقدان خویش است ... غافل از اینکه برجسته ترین راه شناخت یک انسان بزرگ ، اعتراف شجاعانه او به اشتباهات گذشته ی خویش است ... از تعصب بپرهیزیم ... تعصب ، بیجا و بجا ندارد ... تعصب ، تعصب است... هرکس به وسعت تفکرش آزاد است... |
جالبه بدونید که پدر صنعت هند یک ایرانی الاصل است! «جمشید جی تاتا»
فرزند یک موبد زرتشتی و از پارسیان هند بود که در سال ١٨٣٩ در شهر نوساری
گجرات زاده شد، در سن ١٤ سالگی با پدرش به بمبئی رفت و در پی تلاش و ممارست
فراوان از یک تاجر کوچک به بازرگانی بزرگ تبدیل شد که اکنون او را پدر صنعت
هند مینامند. جمشیدجی تاتا پایهگذار «تاتا استیل» است که نخستین شرکت خصوصی تولید فولاد در آسیا است که سالانه چهار میلیون تن فولاد تولید میکند. مجموعه تاتا امروزه بزرگترین گروه صنعتی هند محسوب میشود، که دارای بیش از ۱۰۰ شرکت تابعه، زیرمجموعه و فرعی است.
|
پادشاهی خزانه را خالی دید، به وزیر دستور داد طرحی
برای کمبود بودجه ارائه کند. وزیر برای جبران کسری بودجه طرحی ارائه کرد که
شامل سه بند بود: حال حکایت امروز ماست که قیمت بنزین انشاله!! افزایش پیدا نمیکنه !! خداروشکر!!! (فقط از طرف دولت شایعه است که قراره سه نرخی بشه!! که اونم بزودی توسط دولت تکذیب میشه تا خیالتون تخت باشه!) |
|
درخواست لغو اعدام از سوی ما به خاطر بیچارههایی بود که شما
میتوانستید به واسطهٔ مدرسه و کارگاه، آنها را به انسانهایی خوب،
اخلاقگرا و مفید بدل کنید. اما مثل یک عضو اضافی و باری سنگین و بیفایده،
گاهی روانهٔ دخمههای شلوغ و خفهٔ زندان تولون کردید و گاهی به
سیاهچالههای ساکت و خالی کلامار فرستادید و پس از آنکه آزادیشان را
دزدیدید آنها را از حق حیات نیز محروم کردید.
|
صدای پاهایشان بعد از هزاره ها همچنان به گوش می رسد. |
نمی دونمکجا شروع شد این همنشینی من و سنگها.... و لذت کنارشون بودن .... سنگ نگاره ها شدن جزیی از زندگی من و ...
هربرت کریم مسیحی ، برنده جایزه نوروز بنیاد میراث پاسارگاد به عنوان بهترین شخصیت سال 1403 (2024) در رشته ی هنرهای تجسمی |
ՀՈՒՅՍ
شعله امید
دیراست!
، فرشته نگهبانت در خانه ات را می زند، همه چیز آرام
است، درهای اتاقت بسته است، |
Խորտակեցիր կյանքը իմ , Վառ խոսքերով քո վերջին , Ջահել կյանքս դառնացավ, Նամարդ ես դու անիրավ ։ Խորտակեցիր կյանքը իմ , Վառ խոսքերով քո վերջին, Ջահել կյանքս դառնացավ , Անգութ ես դու անիրավ ։ Գարուն է բացվել, Իմ սիրտն է լցվել , Իսկ ես խենթացել, Խենթացել , խենթացել ։ Գարուն է բացվել , Իմ սիրտն է լցվել , Իսկ ես խենթացել , Խենթացել , խենթացել ։ Գարնան նուրբ անուշահոտ, Ծաղիկների մեջ նստած, Սիրո քնքշանքների մեջ Բուրմունքներով քո տարված։ Գարնան նուրբ անուշահոտ, Ծաղիկների մեջ նստած, Սիրո քնքշանքների մեջ Բուրմունքներով քո տարված։ Կյանքին սիրահար այսպես , Կարոտում եմ յար ջան քեզ, Ինձ մոտ արի իմ անգին , Գարնան քնքուշ վարդի պես։ Կյանքին սիրահար այսպես , Կարոտում եմ յար ջան քեզ, Ինձ մոտ արի իմ անգին, Գարնան քնքուշ վարդի պես ։ Գարուն է բացվել, Իմ սիրտն է լցվել, Իսկ ես խենթացել, Խենթացել , խենթացել ։ Գարուն է բացվել, Իմ սիրտն է լցվել, Իսկ ես խենթացել Խենթացել,խենթացել։ Vigen Hovsepyan - Garun e bacvel (2024) |
Ո՞ւր էիր, Աստված, երբ խենթացավ լքված մի ողջ ժողովուրդ… Ամեն…
Ո՞ւր էիր, Աստված, երբ արդարության աչքերը կապվեց, Ամեն…
Իմ կարոտ հոգում, չկար ուրիշ հավատք և սեր, դու իմ Տեր, Ամեն…
Ուժ տուր մեզ, Աստված, որ ալեկոծ կյանքի ծովում չկորչենք, Ամեն…
Arthur Meschian
کجا بودی ای خداوند وقتی ملتی مجنون وار از کاشانهء خود
طرد گشت |
|