ՇԱՐՂԻ

Sharghiye_Ghamgin

ՇԱՐՂԻ

Sharghiye_Ghamgin

Oct2024

https://s32.picofile.com/file/8479393534/shah_hoveida.jpg

حقیقت این است که امروزه ملت بی‌پشت و پناه و سرپرست است و کسی به فکر او نیست و از دو راه یکی را باید انتخاب کند، یا تا جان دارد رنج ببرد و جور آقا(بالاسرهایش) را بکشد که به ریشش بخندند و یا اینکه علیرغم عقیده ناجیان فداکارش، ثابت بنماید که حق زندگی دارد!

اشک تمساح

صادق هدایت

گریز از طالبان و پناه به ایران؛ زندگی میان شکنجه گاه و استثمار و تبعید

فیروزه با نگاهی به دستانش می‌گوید: «بچه‌های من همیشه از طالبان می‌ترسیدند. البته ما هم همینطور بودیم، ما همیشه پنهان بودیم. طالبان به سادگی دختران جوان و زن‌ها را از روستاها با خود می‌برند، به آنها تجاوز می‌کنند و آنها را می‌کشند.»

فیروزه  26 سالشه، اهل کابل ، از زمان اشغال افغانستان توسط طالبان ، از ترس آنان همیشه مخفی بوده اند، تااینکه خودرا به مرز ایران رسانده و ازآنجا به تهران آمده و در  جنوب تهران سرگردان شدند، چند ماهی در سوز و سرما روزها را در پارک سر کردند، مدتی گذشت توسط یکی از هم ولایتی ها دراتاقک گوشه  باغی در جنوب شهرری ساکن شدند، بعد از گذشت سه سال و زندگی سخت ، همسرش به عنوان رفتگر در شهرداری با حقوق اندک مشغول کار شده، به امید کسب روزی برای همسر و دو فرزند خردسالش، هرچند اینجا هم این روزا نگاه نامهربانانه برخی از مردم آزارشان می دهد ولی از شکنجه گاه افغانستان بهتراست.... آرزوی فیروزه اینست که تا زمانیکه می تواند تلاش کند ، که فرزندانش در آرامش بزرگ شده وشرایط تحصیل برای آنان فراهم باشد و روزی بتوانند سرزمینشان را از دست طالبان آزاد کنند...

Sharghiye_Ghamgin

Right to life

 
«Երբ մենակ էի ապրում, պատահել է,

իմ ծննդյան օրը ինձ ոչ-ոք չի շնորհավորել…
Ի՜նչ հեշտ են մենակին մոռանում և անտեսում, վիրավորում…
Որոշ գրողներ ինձնից այնպես էին նեղացել,

որ կարծես ոչ թե իմ, այլ իրենց կնոջից էի բաժանվել…
Իրականում նրանց առիթ էր պետք՝ իրենց դժգոհությունն ու անբարյացկամությունը ցույց տալու...

Նրանց ոչ իմ, ոչ էլ առավել ևս իմ նախկին կնոջ ցավն էր մտահոգել...
Հանկարծ բոլորը միասին հիշել էին իմ դիպուկ և կծու խոսքերը՝ ասված երեսներին,

իմ հաջողությունները իրենց ցավ պատճառած...և որոշել էին վրեժխնդիր լինել ընկած և վիրավոր մարդուց...
Ինչքա՜ն փոքր կարող է լինել մարդու հոգին...
Այստեղ է, որ հասկացա աշխարհի օրենքը և ավելի լավ ճանաչեցի մարդուն...
Այստեղ է, որ ստեղծվեցին իմ լավագույն գործերը,

որպեսզի նվիրեմ նրանց, ովքեր ինձ մոռացել էին իմ մենության մեջ...»
Համո Սահյան

وقتی تنها زندگی می کردم، مواقعی پیش آمد که هیچ کس سالگرد تولدم را تبریک نگفت...
آدم تنها را چه آسان فراموش می کنند و بی توجه می شوند، او را آزرده خاطر می سازند...
بعضی نویسندگان آن چنان از من دلگیر شده بودند

که انگار نه از همسرم بلکه از همسر خودشان جدا شده بودم ...
در واقع آنها مترصد فرصتی بودند تا نارصایتی و غرض ورزی خودشان را نشان دهند...

درد خودم و خصوصاً درد همسر قبلی ام نبود که مایه نگرانی شان شده بود...
یکهو همه با هم به یاد حرفهای رک و تند من افتاده بودند

که روبروی خودشان گفته بودم، به یاد موفقیتهایم که به دلشان درد شده بود ...

و تصمیم گرفته بودند تا از آدم افتاده و مجروح انتقام گیرند...
چقدر روح آدمی می تواند کوچک باشد...
این جا بود که قانون دنیا را فهمیدم و انسان را بهتر شناختم...
این جا بود که بهترین اشعار من ساخته شدند تا به آنهایی ارزانی کنم

که مرا در تنهایی ام به فراموشی سپرده بودند...
هامو ساهیان

https://s32.picofile.com/file/8479099042/hamo_sahyan.jpeg

«Ինչ իմացողի հարցնում եմ՝ գովում ու ծիծաղում է-իբր թե լավն ես, խշփով ես, և էդ ծիծաղն իմ սրտին դանակ է դառնում, զավակս, զավակս: Իմ հեր ու քո պապ Իշխանը խելոք բաներ ոչ ասում էր, ոչ էլ մտածելու ժամանկ ուներ, նա գործի մարդ էր, գետինը նրա ոտի տակ վառվում էր...բայց մի անգամ կիսաբերան ասել է ուսի վրայով իմ մերացվին հացի փող շպրտելու պես, ու ես ասում եմ. Մարդ չպիտի էնքան քաղցր լինի՝ որ կուլ տան, չպիտի էնքան դառը լինի՝ որ թքեն: Քեզ կուլ են տվել ու գովում են զավակս, քեզ կուլ են տալիս: Ասում ես խիղճ, բայց խիղճը գիտե՞ս երբ է գեղեցիկ-երբ գազանի մեջ է: Քոնը խիղճ չի, խեղճություն
Հրանտ Մաթևոսյան, Ծառերը

«از هر آشنایی که می پرسم تحسینت می کند و می خندد، یعنی مثلاً اینکه آدم خوبی هستی، با وجدانی؛ و اون خنده انگار خنجری باشد به دل من، فرزندم، فرزندم. پدر من و پدربزرگ تو ایشخان، نه حرفهای عالمانه می زد و نه وقت فکر کردن داشت، او مرد عمل بود، زمین زیر پایش گُر می گرفت، با این وجود یه بار نصفه نیمه برگشته و با گوشه دهانش به مادرخوانده ام- مثل پرت کردن پول خرجی- گفته ومن هم می گویم: آدم نباید اونقدر شیرین باشد که قورتش بدهند،نه اونقدر تلخ باشد که تف کنند. تو را قورت داده اند وتحسینت می کنند، فرزندم، تو را می بلعند. می گویند:وجدان! اما می دانی وجدان چه موقع زیبا است؟ وقتی پیش درنده باشد.مال تو وجدان نیست، مظلومیت است...»

هِراند ماتِووسیان، داستان «درختها»

https://s32.picofile.com/file/8479099426/matevoswyan.jpg

از وقتی که در این جهنم‌دره افتاده بود، دو زمستان میگذشت که یک شکم سیر غذا نخورده بود، یک خواب راحت نکرده بود، شهوتش و احساساتش خفه شده بود، یک نفر پیدا نشده بود که دست نوازشی روی سر او بکشد، یکنفر توی چشمهای او نگاه نکرده بود، گرچه آدمهای اینجا ظاهراً شبیه صاحبش بودند، ولی بنظر می‌آمد که احساسات و اخلاق و رفتار صاحبش با اینها زمین تا آسمان فرق داشت، مثل این بود که آدمهایی که سابق با آنها محشور بود، به دنیای او نزدیکتر بودند، دردها و احساسات او را بهتر می‌فهمیدند و از او بیشتر حمایت میکردند.
سگ ولگرد
صادق هدایت

https://s32.picofile.com/file/8479392950/sage_velgard.jpg

آنگاه که شب ظلمت سایه‌اش را بر خورشید تابناک افکند، گویی زمین از آخرین خنده محروم گشت و شادمانی برای همیشه در سکوتی سنگین آرمید.
اما در این خاموشی هولناک، نامی از اعماق سرزمین فراموش شده بلوچستان برخواست؛ خدانور جوانی بی‌نام و نشان، که تنها در کوچه‌های خاک‌خورده شیرآباد زاهدان او را می شناختند.
مردی که زندگی‌اش، هر چند در حاشیه‌ی فقر و بی‌توجهی می‌گذشت، اما رقصش چنان زیبا و باشکوه بود که گویا بال‌هایی نامرئی به پاهایش بسته‌اند.
او در میان درد و دشواری‌های زندگی، همچون آفتابی بود که هرگز غروب نمی‌کرد.
لبخندش، زخم‌های زمانه را می‌شست و شادی‌اش، همانند نسیمی لطیف، دل‌های غم‌دیده را نوازش می‌داد. اما این شادی، برای حکومتی که از سرسبزی و شکوفایی هراس داشت، زهرآگین می‌نمود. آنان که همانند خفاش از نور می‌گریختند، نتوانستند تاب و رقص بی‌پایان او را تحمل کنند.
خدانور، همچون ققنوسی از افسانه‌های دور، در آتشی از رقص و شعله‌های زندگی سوخت.
رقص او، نه تنها جسم، که روح را به پرواز در می‌آورد. آتش وجودش چنان شعله‌ور شد که گویی تاریکی‌ها در برابر نورش عقب می‌نشستند. از میان این خاکستر، نوری سر برآورد، نوری که امید را در دل‌ها زنده کرد و از میان سیاهی‌ها به آینده‌ای روشن نوید داد.
خدانور، هرچند از دنیا رفت، اما رقص او در خاطره‌ها جاودانه ماند؛ رقصی که از دل فقر و بی‌نامی برخاست و تا افق‌های دوردست جهانیان را به حیرت وا داشت. او، همچون نور صبحگاهی که هرگز خاموش نمی‌شود، به نشانی از امید، آزادی و زندگی باقی ماند.

طلوع مهرماه 74

غروب مهرماه 401

مارتا رو از جوانی میشناختم
دختر شاد و سرزنده و خوشبختی بود
پدرش کارخانه دار و شخص بااراده و ثروتمندی بود...
مارتا دوستای زیادی داشت...
در خوشبختی غرق بود..
من هم از داشتن دوستی مثل اون احساس خوشبختی میکردم...
البته در این دوستی یک وقفه طولانی افتاد... و مدتها ازش بی خبر بودم
راستش برای یک ماموریت کاری به خارج از کشور رفتم...
تقریبا شش یا هفت سال نبودم...
خلاصه ماموریت کاریم تموم شد و به زادگاهم بازگشتم..
دلتنک دوستان و آشنایان به تک تکشون سرزدم..
از مارتا سراغ گرفتم...
دوستام از صحبت کردن ازون طفره رفتن
یک کم شک کردم ...
گفتم خودم از احوالش جویا بشم..
به خونه پدریش سرزدم...
متاسفانه پدرش دو سه سال قبل فوت شده بود...
از مادرش جویای احوال مارتا شدم
مادرش با احساس شرمندگی از مارتا ...  گفت : یک ساعت دیگه میاد ...رفته خرید...
گفتم : حالش خوبه؟!
گفت ؛ خوبه...با بغض گفت دخترم...مارتا ....
همین که میخواست ادامه بده...مارتا از راه رسید ...منو دید ...اشک شوق تو چشاش جاری شد و منو به آغوش کشید
گفت: خیلی دلم برات تنگ شده...تو کجا بودی؟..
منم گفتم : منم خیلی دلتنگت بودم...
خلاصه منو دعوت کرد خونه...
تو خونه یک دختر کوچولو به مبل تکیه زده بود...
گفتم : مارتا! این...
گفت آره دخترمه...
یکم چهره اش غم گرفته شد...
گفت : دخترم یک دقیقه میری پیش مامان بزرگ ...
اونم گفت چشم و رفت...
من و مارتا تنها شدیم.
مارتا اونجا از سرنوشتش برام گفت
تو کارخانه پدرش یک کارمندی داشتن.. اسمش آلبرت بود...از محله های پایین شهر بود و خیلی جاه طلب...
یک دل و نه صد دل عاشق مارتا شده بود...
مارتا هم تو تردید بود...
پدرش باازدواجشون به خاطر مناسبات کاری موافق بود ...
چون اینطور هم اون دامادش میشد و هم کارمندش...
خلاصه این ازدواج سرگرفت...
اما آلبرت فقط قصدش نفوذ به ثروت پدر مارتا و بدست آوردن ثروتی بادآورده بود...
عشقش هم مصلحتی بود...
چندی گذشت و برای نفوذ بیشتر صاحب بچه شد...
خلاصه ریشه انداخت به کارخانه ...
از پدر مارتا سواستفاده کرد و چند چک بی محل جهت خرید کشید...
به اعتبار و آبروی خانواده لطمه زد...
و موجبات ورشکستگی خانواده را فراهم آورد...
خلاصه... زندگی مارتا و آلبرت خیلی زود به شکست انجامید
و پس از چهار سال آندو از هم جدا شدند...
پدر مارتا هم چندی بعد از غصه بیمار شد و درگذشت...
مارتا و مادر و تنها دخترش ماندند و خانه پدری و بدهی کارخانه...
داستان زندگی مارتا ٫ داستان انسانهایی از دو طبقه اجتماعی مختلف که یکی برای سودجویی و دیگری سرشار از احساس و لذت زندگی می باشد...
Sharghiye_Ghamgin

https://s32.picofile.com/file/8479402626/chopogh.jpg

آسیا به نوبت!!

از وقتی مرتیکه ی چوپوقکش سر خرشو کج کرد اومد روستا...اینجا دیگه روی خوش به خودش ندید...
تقریبا سی چل سال میشه علیجان ..پاشو اینجا گذاشته ..از زبون قدیمیها شنیدم که یکی از ده بالا اومد اینجا خونه سکینه خانوم یه اتاق اجاره کرد..اوایل خیلی حرف نمیزند و آزاری هم نداشت ...اهالی هم باهاش کنار اومدن...اما یک سالی گذشت که کم کم با جوونای ده اُخت شد...
اهالی ده هم خبر نداشتن که چه بلایی داره سرشون میاد ...
خودش گاهی چوپوق دستش میگرفت و غروبا تو پشت بوم خونه سکینه خانوم.. دودی به حلقش مینداخت...
اما کم کم پای جوونای ده هم به بساطش باز شد...
از اون ایام به بعد جوونای ده از خود بیخود شدن...ودیگه تن به کار نمیدادن
معلوم نبود تو اون چوپوق کوفتی چی می ریخت!!!
بعد از چند وقت دیگه جوونا برای بسط نشینی بهش پول هم میدادن.. اونم کاسبیش گل کرد و خودش یه خونه و یه باغ گرفت ...
علیجان که بیشتر به گداها میخورد...و گاهی بهش به طنز میگفتن علی گدا ! دیگه براخودش آدمی شده بود...و کسی رو هم تحویل نمیگرفت...

کم کم اهالی روستا از شرش روستا رو ترک کردن

منم بار سفر بستم ازونجا رفتم

بعد چند سال گذرم به روستا افتاد سرراه دیدم یه تابلو زدن روش نوشته به روستای چوپوقلو!! خوش آمدید!!

کنار جاده هم یکی تو کیوسک نشسته بود ازش پرسیدم :  مگه این راه روستای پارس آباد!! نیست

برگشت بهم گفت علیجان همشو خریده به نام زده!!...الانم اگه می خواهید وارد روستا بشید باید عوارض !! بدید...

گفتم : ببخشید ما اینجا بدنیا اومدیم ، اونه که باید مالیات بده!

بهم گفت: خیلی حرف بزنی میگم چاکِرهاش تو گونی بکنن ببرنت!

گفتم : نمیخواد! ، بهش سلام برسون بگو : بی بی  (بِنی)!! سلام رسوند ، گفت : دَر ، همیشه روی یک پاشنه نمی چرخه ، خیلی زود روزگار توام سرمیاد!

Sharghiye_Ghamgin

 

امروز یه جوابی شنیدم که لال شدم! بهش گفتم چرا مصاحبه قبول شدی ولی سرکار نرفتی؟ می‌دونم حقوقش کمه اما از هیچی بهتره فعلا موقتی برو تا بعدا شغل مناسبی پیدا کنی.
‏یه نگاهی بهم کرد و بعد از چند ثانیه سکوت گفت: عزتی که توی "هیچ" هست رو با "کم" معامله نمیکنم.
‏اول هَنگ کردم بعد دیدم واقعا راست میگه. گاهی اوقات "هیچ" از "کم" بهتره. هنوز جمله قبلی رو هضم نکرده بودم که توضیح داد:
‏"کم" مثل اعتیادِه. آلودَت میکنه. ترسو میشی. به چوسقِرون!! وابسته میشی. بعد از یه مدت به هر خِفَتی تن میدی (پاچه خواری،آدم فروشی،زیرآب زنی....) تا همین مبلغ رو ازت نگیرن. بالِ پَریدنت رو میچینه.
‏آروم سرم رو به نشانه تایید تکون دادم و خیلی سوسکی رادیو ماشین رو روشن کردم و کاملا بی ربط گفتم: هواشناسی میگه قراره برف بیاد!!!.

 

ما را مثل عقرب بار آورده اند؛مثل عقرب! ما مردم صبح که سر از بالین برمی داریم تا شب که سَرِ مرگمان را می گذاریم، مدام همدیگر را می گَزیم. بَخیلیم ؛ بَخیل! خوشمان می آید که سر راه دیگران سنگ بیندازیم؛ خوشِمان می آید که دیگران را خوار و فلج ببینیم. اگر دیگری یک لقمه نان داشته باشد که سق بزند، مثل این است که گوشت تن ما را می جود. تنگ نظریم ما مردم. تنگ نظر و بخیل. بخیل و بدخواه. وقتی می بینیم دیگری سر گرسنه زمین می گذارد، انگار خیال ما راحت تر است.وقتی می بینیم کسی محتاج است، اگر هم به او کمک کنیم، باز هم مایه خاطر جمعی ما هست. انگار که از سرپا بودن همدیگر بیم داریم!

به قول عباس معروفی:
آدمها حسودن
زمانه بخیل است
و دنیا عاشق‌کُش...

انتظار کشیدن برای اصلاحِ ابلهان ،
خود رفتاری ابلهانه است!

نیچه

https://s32.picofile.com/file/8479393000/gonjeshkha.jpg

این همه گنجشک
بر یک درخت
این همه آواز
با یک نُت
این همه چتر
در یک باران
این همه تنهایی
در یک شهر
محمدعلی بهمنی

 
گنجشک من....
آسمان و زمین به بودنت افتخار میکنند
و هر آنچه در آنست به برکت وجود توست
آسمان به تو لبخند میزند و در این پاییز زیبا اشک شوق از چشمانش جاریست
تو بمان تا زندگی جریان داشته باشد
 

خار خندید و به گل گفت سلام
و جوابی نشنید
خار رنجید ولی هیچ نگفت
ساعتی چند گذشت
گل چه زیبا شده بود
دست بی رحمی نزدیک آمد،
گل سراسیمه ز وحشت افسرد
لیک آن خار در آن دست خلید و گل از مرگ رهید
صبح فردا که رسید
خار با شبنمی از خواب پرید
گل صمیمانه به او گفت سلام...
..."گل اگر خار نداشت
دل اگر بی غم بود
اگر از بهر کبوتر قفسی تنگ نبود،
زندگی،
عشق،
اسارت،
همه بی معنا بود"....

فریدون مشیری

https://s32.picofile.com/file/8479099726/maximos.jpg

زمانی مردی رو می‌شناختم که می‌گفت: مرگ به روی همه ما لبخند می زنه، ولی فقط یه مرد واقعی می تونه جوابش رو با لبخند بده

ماکسیموس

هر سلاحی که ساخته ، هر رزم‌ناوی که به آب انداخته و هر موشکی که شلیک می‌شود ، در اصل دزدی از کسانی‌ست که گرسنه‌اند و غذایی ندارند ، سردشان است و لباسی ندارند . راه و رسم زندگیِ درست به‌ هیچ وجه چنین نیست . وقتی سایه‌ی جنگ ما را تهدید می‌کند ، این انسانیت است که به صلیب کشیده می‌شود...

https://s32.picofile.com/file/8479392592/StandWithTrump.jpg

سنگ ها را نمی دانم
اما گنجشک ها مفت نیستند!
قلبشان می تپد.
نگویید سنگ مفت، گنجشک مفت ...!
بعضی آدمها ؛
ناخواسته ؛ همیشه متهم اند!
همیشه مقصرند…
بخاطر سکوتشان،
مهربانیشان
گذشتشان،
بی کینه بودنشان ...
کمک نخواستنشان،
بی آزار بودنشان!
گویی جان می دهند برای اتهام بستن.
و از همه بدتر اینکه ؛
خوبی هایشان زود فراموش می شود!

گاهی باید رفت ...

ماندن همیشه خوب نیست...
رفتن هم همیشه بد نیست...
گاهی رفتن بهتر است.گاهی باید رفت...
باید رفت تا بعضی چیز ها بماند...
اگر نروی هر انچه ماندنیست خواهد رفت...
اگر بروی شاید با دل پر بروی و اگر بمانی با دست خالی خواهی ماند...
گاهی باید رفت و بعضی چیزها که بردنی ست با خود برد...
مثل یاد،مثل خاطره ،مثل غرور...
و انچه ماندنیست را جا گذاشت،مثل یاد،مثل خاطره،مثل لبخند...
رفتنت ماندنی می شود وقتی که باید بروی،بروی...
و ماندنت رفتنی میشود وقتی که نباید بمانی...،بمانی

چرا هیچ کس نمیخواد حرفامو باور بکنه

نیمی از مردم جهان کسانی هستند که چیز های زیادی برای گفتن دارند ولی قادر به بیان آن نیستند ، و نیم دیگر افرادی هستند که چیزی برای گفتن ندارند اما همیشه در حال حرف زدن هستند.

رابرت فراست 

 

Karo Kapoutakian - Leran Lanjin

(Gharabaghi Azadootian Mardigner)

در دامنه کوه آزادیخواهان ما برای همیشه آرام می گیرند.

فرزندان طبیعت همیشه دوست دارند آزاد بخوابند

 

Sep2024

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی...

دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی...

https://s32.picofile.com/file/8478586418/azadi.jpg

پرسیدم : چرا پرواز نمیکنی ؟
نامت که آزادیست رها باش و برو
گفت : ققنوسی که از سرزمینش برود دیگر ققنوس نیست پرستوست .

هربرت کریم مسیحی

همیشه باید یکی را داشته باشی که با وجود اینکه می داند تو بدی اما به هرحال دوستت داشته باشد. من می دانم که بد هستم اما چه می توان کرد؟ اگر تو پیشم بیایی من خوشبخت ترین آدم دنیا خواهم شد، از آن پس دیگر آدم بدی نخواهم بود...
ویلیام سارویان

Միշտ պետք է ունենալ մեկին, ով իմանալով հանդերձ,որ դու վատն ես, այնուամենայնիվ սիրում է քեզ: Ես գիտեմ,որ ես վատն եմ, բայց ինչ կարող եմ անել: Եթե դու ինձ մոտ գաս,ես կլինեմ աշխարհի ամենաերջանիկ մարդը: Ես կդադարեմ այլևս վատ մարդ լինելուց
Վ. Սարոյան

 

عصر اسطوره ها

https://s32.picofile.com/file/8478514918/Delon_Mifune.jpg

آلن دلون و توشیرو میفونه

پشت صحنه آفتاب سرخ 1971

قصه از آنجا شروع شد
که از عادت کردن فرار کردیم
و..
به فرار کردن عادت کردیم
((زویا پیرزاد))

طلوع شهریور 1355 غروب آبان 1391

گنجشک کوچک من باش
به تو گفتم: «گنجشک کوچک من باش
تا در بهار تو من درختی پرشکوفه شوم».
و برف آب شد، شکوفه رقصید، آفتاب درآمد.
من... به خوبی ها نگاه کردم و عوض شدم
من... به خوبی ها نگاه کردم
چرا که تو خوبی و این همه اقرارهاست،
بزرگ ترین اقرارهاست.
من... به اقرارهایم نگاه کردم
سال بد رفت و من زنده شدم
تو لبخندی زدی و من برخاستم
دلم می خواهد خوب باشم
دلم می خواهد تو باشم و
برای همین راست می گویم
نگاه کن
با من بمان...

سال‌های سال است که آرزوهایت را می‌کشی اما روزی فرا می‌رسد و می‌فهمی که می‌توانی زندگی‌ات را بر هیچ بنا کنی.

می‌فهمی که سراپای هرچه می‌طلبی؛ سراب ا‌ست!

سنگینی پدیده‌ها را در مقابل عمق خویش خواهی ‌فهمید..

و آن لحظه‌ایست که ‌توان آن را داری دیگر یاد آروزهایت نیفتی و شکل خیال‌پردازی‌هایت را تغییر دهی.

فرازی از رمان آخرین انار دنیا اثر بختیار علی شاعر و نویسنده کُرد

...چرا این ملت به من پشت کردند؟....

گفتم اعلیحضرت می دانید دلیلش چیست؟

کاراکتر بشر اینست!

برایشان تعریف کردم که یک روز در هواپیما یک روزنامه ای پخش کردند، یک روزنامه معروف سوئیسی که در مورد کشور سوئد مقاله عجیبی نوشته بود،

کشوری که در آن همه مقررات برای راحتی مردم است و همه جور راحتی اجتماعی و مالی مردم فراهم است ، اما از همه جای دنیا خودکشی در آن بیشتر است،

می دانید چرا؟! چون مرفهند ، همه چیز دارند و از خوشحالی دست به خودکشی می زنند

در همان روزنامه نوشته بود که در ایران نباید  اسم حرکتی را که شده انقلاب گذاشت، اسمش را باید گذاشت خودکشی مردم ایران!...

گفتم اعلیحضرت همین است ، این خودکشی مردم ایران بود..

بعد اعلیحضرت نفس عمیقی کشید و گفت:

بعدها می بینند با این کاری که کردند، به کجا خواهند رسید....

گفتگوی دکترامیراصلان افشار با محمدرضاشاهِ بزرگ

http://amiraslanafshar.com/?i=1

 

https://s32.picofile.com/file/8478484450/mary_magdalane.gif

مسیح بر بالای کوهی بود.

زنی را کشان کشان نزد او آوردند.

می خواستند مسیح را وادار به کاری کنند که در هر دو صورت محکوم شود.

گفتند که این زن زنا کار است و حکمش سنگسار، چه کنیم؟  

مسیح سرش را زمین دوخته بود و با انگشت دست بر زمین نقشی می کشید، پاسخی نـداد.

دوباره صدایش کردند و گفتند که حکمش را صـادر و اجرا کن، او زناکار است.
مسیح گفت: هر کسی که در میان شما گناهکار نیست، سنگ اول را بزند. و دوباره سرش را زمین دوخت.

آرام آرام مردمی که آمده بودند، یک به یک خارج شدند و کسی جرات نکرد که سنگی بزند.

مسیح ماند و آن زن.  پس از زمانی، سرش را بلند کرد و زن تنها را دید.

پرسید چه شد؟

زن گفت هیچ کس آقا سنگی نزد، همه رفتند.

مسیح گفت: تو هم برو... و سعی کن زندگی خوبی در پیش بگیری.

هرگز آرزو نکرده‌ام
یک ستاره درسراب آسمان شوم
یا چو روح برگزیدگان
همنشین خاموشِ فرشتگان شوم
هرگز از زمین جدا نبوده‌ام
با ستاره آشنا نبوده‌ام
روی خاک ایستاده‌ام
با تنم که مثل ساقهٔ گیاه
باد و آفتاب و آب را
میمکد که زندگی کن

فروغ فرخزاد

دو اسطوره جاودان هنر
فریدون و فروغ فرخزاد
که دیگر مانند آنها یافت نخواهد شد

 

Անտառում

Մի փոքրիկ թռչուն ծառի վրայից
Ինձ երգի ձրի դասե՜ր է տալիս.
Հողն՝ համբերության,
Մեղուն՝ աննկատ ջանասիրության,
Արմատը՝ օգնում կառչել մայր հողին.
***
Առու և վտակ
Ամեն ձորակից
Մի կաթիլ ջրով բարիք անելու հորդո՜ր են կարդում.
Լեռը՝ ստիպում
Գլուխ չթեքել ու հպարտ մնալ,
Թիթեռը՝ հուշում
Գոհ լինել թեկուզ մի օրվա կյանքից.
Իսկ հսկա կաղնին հեռվից խրատում՝
Եթե մահանալ՝ կանգնա՛ծ մահանալ.
***
Եվ այն էլ ո՛չ թե
Դժվա՜ր,
Տանջանքո՜վ
Ու… մարդավարի՝
Գլուխը ահից խփելով պատին.
Այլ՝ ծառավարի՛,
Այլ՝ քարավարի՛-
Հանգի՜ստ,
Հպա՜րտ ու
Արժանապատի՜վ..

Գևորգ Էմին
K
arlen Muradyan(Gevorg Emin)

در جنگل

پرنده ای کوچک از فرازِ درختی

به من رایگان درس موسیقی می داد

زمین : بردباری

زنبورعسل : تلاش ورزیِ بی پاداش

ریشه : پایداری در خاک

جویباران و تند آب  ها به هر ریزش

به قطره ای آب، نیکی کردن را اندرز میدهند

کوه اصرار می ورزد

سرافراز مانی و سر خم نکنی.

پروانه  به یاد می آرد

از زندگانیِ یک روزه هم ، حتی راضی باشی....

و درختِ غول پیکرِ بلوط ، از دور ، نصیحت کنان می گوید:

-اگر که باید مٌرد!

ایستاده باید مٌرد

آنهم نه به تردید و دشواری

شکنجه بار و...انسان وار...

سر از وحشت به دیواری فرو کوبان...

بل درخت وار و سنگ آسا...

آسوده و مغرور و شایسته...

گوورگ اِمین

تو دوباره خواهی آمد و مرا افسون خواهی کرد با یک افسانه خیالی
تو غبار روح مرا می زدایی بسان مهتاب
با نگاه طلاگونه ات و حرف های جانانه ات که فقط از تو برمی آید.
به گرمی آغوش خواهی گشود با طراوت، گلهای ناشناس دنیای باکره ات را
خواهی افروخت و خواهی گسترد.
ما درکنار هم مینشینیم فارغ از تکرار و تباهیِ زندگانیِ روزمره.
اندوه تارک قلبم، اندیشه های تاریک جانم توسط چهره نورانی ات زدوده خواهد شد.
رنج ها در کنارت خاطراتی شیرین و حرف ها نصیحت و درخششی دگرگونه خواهد گرفت.
در قلب سیاه شب و در تاریکی دنیا ، آتش جاودان روحِ مان را خواهیم افروخت.
و درودهامان را عاشقانه نثار انسان ها و آسمان دوردست خواهیم کرد...
تو خواهی آمد

Դու կգաս ու կրկին հեքիաթով կդյութես,
Լուսերես կըցրես մառախուղն իմ հոգու,
Ոսկեշող հայացքով և քնքուշ խոսքերով, որ գիտես միայն դու։
Կըփարվես մեղմորեն, կըփռես, կըվառես անթառամ
Կուսական աշխարհիդ ծաղիկներն անծանոթ,
Կընստենք իրար մոտ, և հեռու կլինի առօրյան միաձայն ու աղոտ։
Սև թախիծն՝ իմ սրտից, մութ խոհերն՝ իմ հոգուց կըգնան
Լույսիդ դեմ կըցրվեն ըստվերները մռայլ,
Տառապանքը քեզ հետ՝ քաղցր հուշ, և խոսքերը՝ խորհուրդ կըդառնան, կըհագնեն ուրիշ փայլ։
Մթագին գիշերում, աշխարհում մթամած, խավարում,
Կըվառենք չմեռնող, չմարող կըրակը մեր հոգու,
Մեր ողջույնը սիրով կընետենք և՛ մարդկանց, և՛ երկրին, և՛ հեռուն ես ու դուն։

Դու կգաս
Վահան Տերյան

بعضی ها  تو زندگی جریان دارن و رد پاشون همیشه باقی میمونه...و اثر گذارن
مارگارت دختر خیلی مهربونیه
چند سالی هست که میشناسمش
اون دستگیرِ خانوادشه

و از مادر بیمارش مراقبت و پرستاری میکنه...
راستشو بخواهید من با توجه به شرایط جسمی و روحیم خیلی انگیزه برای ادامه کار نداشتم .
ولی مشاهده مارگارت جوان و پرانرژی به من انرژی داد...
حتی گاهی به اون سرمیزدم
 و از مصاحبت با او ...همه آلامم را فراموش و آرامش دل انگیزی بهم دست می داد
داستان زندگی از آنجایی آغاز میشه که آدما در ارتباط با دیگران آرامش میگیرن
اگر این ارتباط قلبی و با مهربانی توام باشه ...میتونه سرمنشا تحول باشه
اگر با نامهربانی و نبود عشق باشه میتونه منشا نفرت و حسادت باشه...
به این صورته که خود واقعی تو این آدما گم میشه..
البته من هردوشو تو زندگیم دیدم
ولی هر چقدر سنم بالاتر رفت دلم نازکتر و شکننده تر شد...
تا اینکه تنهای تنها شدم...
من مهربانی را دوست دارم...

Sharghiye ghamgin

کاش من دو نفر بودم. یکی حرف می‌زد و یکی دیگر گوش می‌داد، یکی زندگی می‌کرد و آن یکی به تماشای او می‌نشست. چه خوب می‌توانستم خودم را دوست داشته باشم!
همه می میرند
سیمون دوبوآر
 

Make America shit again!!

https://s32.picofile.com/file/8478586826/kamala_obama.jpg

تکرار تاریخ!!

نامزد دموکرات ها(کامالا هریسِ هندی زاده(نسخه جمهوری اسلامی)) : وعده ساخت 3 میلیون واحد مسکونی مقرون به صرفه جدید طی 4 سال

 تخفیف مالیاتی برای سازندگانی که برای خانه اولی‌ها مسکن بسازند!

تخفیف مالیاتی 6 هزار دلاری برای خانواده‌های دارای فرزند جدید!...

 

I stand at the door, and knock: if anyone hear my voice, and open the door, I will come in to him, and will sup with him....

 

«Ահա ես դռան առաջին կանգնած եմ և թակում եմ. եթե մեկը լսի իմ ձայնը և դուռը բացի, կմտնեմ նրա մոտ և ընթրիք կանեմ նրա հետ, և նա ինձ հետ»

 

من پشت در ایستاده در را می‌کوبم اگر کسی صدای مرا بشنود و در را باز کند، وارد می‌شوم و با او شام خواهم خورد و او نیز با من.

مسیح
"مکاشفه یوحنا"

نه! رفیق جان! تسلیم نشده ام
اما بد جوری خسته شده ام
همیشه خلاف جریان شنا کردن
کلاً دشوار است و نفس شکن.
بیرون به ساحل آمدم تا بیاسایم
دمی از کنار به جریان نگاه کنم
شاید بیاندیشم و به صرافت افتم
چگونه تجدید و ترمیم قوا کنم.
هایکاز کوتانجیان


Չէ, ընկեր ջան, չեմ հանձնվել
Բայց ահավոր շատ եմ հոգնել
Լողալ հոսքին միշտ հակառակ
Շատ դժվար է, առհասարակ։
Դուրս եկա ափ՝ հանգստանամ
Հոսքին մի քիչ կողքից նայեմ
Գուցե խորհեմ ու հասկանամ
Թե ուժերս ոնց խնայեմ
Հայկազ Քոթանջյան

من تنها مى مانم روى ساحل جاى پاهاى تو مانده در گل

بیهوده مى میرد در سینه دل و خبر مى دهد از جدایى

آبى آسمان چه غمگین است قلب من سنگ سخت زمین است

آنچه مانده از عشق فقط این است که تو دیگر هرگز نمى آیى

آه ای ساعات غم خداحافظ بیهوده منتظر نمان زندگی با تو هم

خداحافظ اکنون شب میمیرد روی ما

please listen and enjoy

 

حتی الان که نیمی از عمرم را یا شاید هم بیشتر طی کرده ام، از خیلی چیزها سر در نمی آورم.

به مغزم فشار می آورم، گره به پیشانی می اندازم و آخرِ سر ، باز هم گوشم را به سمتِ ضربانِ قلبم می گیرم.

خب...، حالا به هر حال، رفاقت و دوستی در روزهای مضیقه و تنگنا معلوم می شود؟

 آن طور که مردم می گویند؟یا نه؟!

مادر بزرگِ دوستم می گفت: مضیقه و تنگنا آدم را خراب می کند، چطور ممکن است آدمی که در تنگنا افتاده رفیق خوبی باشد؟

با دلِ تنگ چه رفاقتی؟

اما قضیه کلاً فرق می کند وقتی که جیب و شکم پر هستند،...هم لبخند سر جایش است، هم برق چشمها،

هر چقدر دلت می خواهد با او دوستی کن.

مادربزرگِ دوستم زنِ دانایی بود اما من احساساتم جریحه دار می شد که زنی هر چقدر هم رنج کشیده و بلا دیده، درباره دوستی و رفاقت چنین تصورات پوچی داشته باشد.

اگر شخصِ غریبه ای بود، باز یک چیزی...، اما مادر بزرگِ دوستم؟!

وقتی پدر بزرگِ خودم هم که تمام عمرش در تبعید به هدر رفته بود، از دهانش پرید که دوستی چیزِ موقتی است، گریه کردم.

دربِ اطاق خواب را بستم و زار زار گریه کردم... چطور؟.... بدون دوست چه زندگی؟!... اگر دوست و رفیقی نداشته باشی پس برای چی زندگی می کنی؟...

آن موقع... این طور فکر می کردم...
بخشی از داستانِ کوتاهِ «بومرنگ»

نوشته  مِهِر ایسرایلیان

Նույնիսկ հիմա, երբ կյանքիս կեսը, գուցե շատը ապրել եմ, շատ բաներ չեմ հասկանում: Միտքս լարում եմ, ճակատս կնճռոտում ու վերջում էլի ականջս թեքում սրտիս զարկերի կողմը: Հիմա ընկերությունը նեղության մե՞ջ է երևում, ինչպես ժողովուրդն է ասում, թե չէ: Ընկերոջս տատն ասում էր, թե նեղությունը փչացնում է մարդուն, ոնց կարող է նեղության մեջ ընկած մարդը լավ ընկեր լինել: Նեղված սրտով ի՞նչ ընկեր: Այ ուրիշ բան, երբ գրպանն ու փորը լիքն են: Թե ժպիտն է տեղը, թե աչքերի փայլը, ինչքան ուզում ես հետը ընկերություն արա: Ընկերոջս տատն իմաստուն կին էր, բայց ես վիրավորվում էի, որ թեկուզ տանջված, տառապալի կյանք տեսած մի կին ընկերության մասին նման սին պատկերացումներ կարող է ունենա: Եթե օտար լիներ, էլի ոչինչ, բայց ընկերոջս տա՞տը: Երբ գերության ու աքսորի մեջ կյանքը մսխած պապս բերանից թռցրեց, թե ընկերությունը ժամանակավոր է, լաց եղա: Կողպեցի ննջասենյակի դուռը ու հոնգուր հոնգուր լաց եղա: Ո՞նց, բա առանց ընկեր ինչ կյանք: Որ ընկեր պիտի չունենաս, էլ ինչի համար ես ապրում, մտածում էի այն ժամանակ
Մհեր Իսրայելյան, Բումերանգ

https://s32.picofile.com/file/8478484468/BOOMERANG2.jpg

 

2024_July

بودیم و کسی قدر ندانست که هستیم

باشد که نباشیم بدانند که بودیم

 

گنجشک من آنان که پرهای تو را چیدند
ای کاش بودند و پرواز تو را  می دیدند
 ....
خُرد و خراب و خسته هم باشند ، زیبایند
چشمان تو، ویرانه های تخت جمشیدند
 ....
آهوی من چشمان تو، چشمان تو، اصلا
چشمان تو، مستغنی از تعریف و تمجیدند
 ....
داغند و پر مهرند و در تابند؛ انگاری
دستان تو، دستان تو، دستان خورشیدند
 ....
دلتنگی من، نازنین، مدرک نمی خواهد
بر روی کاغذ اشکهایم ، مُهر تاییدند
 ....
روزی تو را در اوج می بینند، می دانم
گنجشک من آنان که پرهای تو را چیدند

 

حموم رفتن زمان ما
می رفتیم تو حموم
یه شیرو باز میکردیم، دندونامون میریخت کف حموم از سرما!
اون یکیو باز میکردیم، مث آب سماور در حال جوش بود!
یه عر میزدیم از سوزش،
مامانمون مى زد پس کله مون که اذیت نکن، آروم بگیر.
بعد با اون صابون زرد گنده ها که مثه چرکِ خشکیده بود، میفتاد به جونمون
تا حدى که چشمامون از کاسه دربیاد!
یعنى ما از نظر مامانمون کثافتى بودیم که میخوایم در مقابل نظافت مقاومت کنیم!
بعد یه جورى چنگ میزد موهامونو که انگار داعش به شپشا حمله کرده
بعدش با شامپوى پاوه کل هیکلمونو غربال گرى میکردن!
بعد از همه اینا جان گُدازترینش کیسه کشیدن بود!
دو لایه از پوستمونو بر میداشتن،
فک میکردن چرکه! باز ادامه میدادن.
بعدِ حموم صدتا لباس تنمون میکردن،
یه روسرى به کله مون، یه یقه اسکى هم روى همش.
بعد از شدت کوفتگى و خستگى بیهوش میشدیم،
میگفتن: ببین چه راحت خوابیده!!

یه دوستی داشتم ، خیابون استخر محله حسن آباد ، اسمش کاراپت بود ، اونجا ساندویچی داشت (خانه کوچک) ،

تنها زندگی میکرد ، سنش هم از من بیشتر بود ،ولی خیلی جوون مونده بود ، خیلی هم ذوق داشت ، تو مغازه اش فقط فست فود نمی فروخت...

منوی خاصی هم نداشت ، از پیتزا بگیر تا انواع ساندویج ، لوبیا و عدسی ، سوپ و تنقلات و چیپس و پفک...

درکنارش هم دو سه ویترین داشت که توش انواع جاسوئیچی و فندک و دکوری برای فروش داشت

از درو دیوارش هم دکوری و انواع نوشیدنی آویزون بود...

یه بار تقریبا ساعت دو و نیم بعد از ظهر بود مغازه هم خلوت بود ظاهرا حوصلش هم سررفته بود و داشت به دوردست ها نگاه میکرد

منم گفتم بزار به حرف بیارمش ، همینطور ازش پرسیدم جریان اینا چیه که تو مغازه ات چیدی!؟

بهم خندید!! گفت جریان داره! یکم مکث کرد ، گفت یکم جریانش طولانیه

قوطی های نوشیدنی رو بهم نشون داد

گفت : میدونی اینا چیه؟

گفتم آره دیگه اینا رو بخوری پرواز میکنی میری بهشت...

گفت : آره ما هم یه زمانی تو بهشت زندگی میکردیم...

اینا مال بابام بود....

اون همین جا ... زمان اون خدابیامرز یه کافه و بار داشت...

اینجا هم  کارمند نشین بود ، بعد از ظهر که از سر کار میومدن  پاتوقشون اینجا بود

عصر ها تا سرشب اینجا جای سوزن انداختن نبود ،

نصف حقوقشونو میزاشتن برا خوش گذرونی

اینارم که می بینی برا دلخوشی و زنده کردن خاطراتم چیدم.....

بهش گفتم دمت گرم! خیلی عشقی

گفت : آره ماهم تنها موندیم... فقط با خاطراتمون حال می کنیم...

بنده خدا بازارش خیلی پر رونق نبود...

راستش اون محل دست مافیای ابزارفروشها افتاده بود، خیلی کسب و کار این بابا دیگه مشتری سابق رو نداشت

چند سال بعد مغازه رو واگذار کرد و رفت ...یعنی دیگه توان نداشت با عشقش سرکنه

دیگه اون آدمای باحال پیدا نمیشدن که بهش سر بزنن...

چند وقت پیش گفتم ازش سراغی بگیرم

آدرسش رو به سختی پیداکردم

یه آپارتمان سی چهل متری تو خیابون سبلان جنوبی...

زنگ زدم ...

یکی با صدای نحیف از آیفون گفت : کیه

گفتم : از خیابون استخر حسن آباد!

مکثی کرد و در را باز کرد

رفتم بالا در واحد...در را باز کرد ..

 با همون لحن محزون گفت: بفرما تو

...تشکر کردم

به درودیوار آپارتمان نگاهی انداختم ، همون خاطر ات برام زنده شد!!!

تمام دکور مغازه رو به آپارتمانش منتقل کرده بود، درودیوار واحد پر بود از بطری انواع نوشیدنی!! و فندک و چاقو و تنقلات

بعد با خنده گفت چی میل داری !!

گفتم یک فنجان خاطره از عشق گذشته های دور!

Sharghiye Ghamgin

یه همکار داشتم سر ماه که حقوق میگرفت
تا پانزده ام هر ماه..

ساعت ده صبح دسر بستنی آناناس!! می خورد...
برا ناهار بهترین غذای رستوران ها رو میخورد
اما نیمی از ماه رو غذای ساده از خونه
می آورد.
موقعی که از اونجا منتقل شدم،
کنارش نشستم و گفتم تا کی به این وضع ادامه میدی؟
باتعجب گفت: کدوم وضع ؟
گفتم زندگی نیمی اشرافی و نیمی گدایی
به چشمام خیره شد وگفت:تاحالا دسر بستی شکلات آناناس خوردی؟ گفتم نه!
گفت: تا حالا تاکسی دربست رفتی؟ گفتم نه!
گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفته ای؟ گفتم نه!
گفت: تاحالا غذای فرانسوی خورده ای؟گفتم نه!
گفت: تاحالا تمام پولاتو برای کسی که دوستش داری هدیه خریدی تاخوشحالش کنی؟ گفتم نه!
گفت: اصلا عاشق! بوده ای!!؟ گفتم نه!
گفت: تاحالا یک هفته از شهر بیرون رفته ای؟ گفتم نه!
گفت اصلا زندگی کرده ای؟ با درماندگی گفتم اره...نه...نمی دونم...!!
همین طور نگاهم میکرد نگاهی تحقیر آمیز...!!
اما حالا که نگاهش میکردم برایم جذاب بود...
موقع خداحافظی تکه کیک خامه ای در دست داشت تعارفم کرد و یه جمله بهم گفت که مسیر زندگیم را عوض کرد،
او پرسید: میدونی تا کی زنده ای؟ گفتم نه!
گفت: پس سعی کن دست کم نیمی از ماه را زندگی کنی!!!...

...روزی روزگاری ما هم اینطور زندگی میکردیم...

هر کارمندِ دولت یک خانه و یک ماشین خوب داشت و اگر دوست داشت یک باغچه تو شهرستان ... سالی یکبار میتونست سفر خارجی به اروپا داشته باشه

یا تابستونا یک ماه بزنه بره شهرستان به باغش سربزنه

اما خوشی زد زیر دلش و شورش! کرد تا حالا حسرت نوشیدن یک بطری آب معدنی! خنک به دلش بمونه!!!

من در کشوری زندگی می کنم که
دویدن سهم کسانی است که هرگز
نمی رسند و رسیدن سهم کسانی
که هرگز نمی دوند...

ارزش مردگانش چندین برابر
زندگانش است..
در سرزمین من مردمانش با نفرت
بیشتری به بوسیدن دو عاشق نگاه
میکنند تا صحنه ی اعدام یک انسان....

کشوری که دل به دست آوردن
سخت است و دل شکستن هنر می باشد !
کشوری که من دوست دارم هوای تو را داشته باشم ، و تو هوای من را ، اما نه به معنی حمایت! به این معنی که هیچ کدام نمی خواهیم در هوای خودمان نفس بکشیم .
کشوری که مرگ حق است و حق گرفتنی!
کشوری که برنده یعنی کسی
که کمتر از بقیه می بازد!
کشوری که کف اتوبانش دست انداز دارد !
کشوری که همه فکر می کنند
فقط خودشان می فهمند !

کشوری که همه مشکل
را در کس دیگر می جویند !
کشوری که هنوز نفهمیدم من
در آن به دنیا آمدم یا درآن مُردم !
 

به یک زن احترام بگذارید، چون :
میتوانید معصومیتش را در شکل یک دختر حس کنید !
میتوانید علاقه اش را در شکل یک خواهر حس کنید !
میتوانید گرمایش را در شکل یک دوست حس کنید !
میتوانید اشتیاقش را در شکل یک معشوقه حس کنید !
میتوانید فداکاریش را در شکل یک همسر حس کنید !
میتوانید روحانیتش را در شکل یک مادر حس کنید !
میتوانید برکتش را در شکل یک مادر بزرگ حس کنید !
با این حال او محکم و استوار نیز هست.
قلبش بسیار لطیف
فریبنده
ملیح
بخشنده و سرکش است…
او یک زن است…
و... زن زندگی آزادی!!

 

مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان ، 
آب نبات می مکید ادامه داد :
آره مادر ، نه ساله بودم که شوهرم دادند ، 
از صحرا که اومدم ، دیدم خونمون شلوغه
مامانِ خدابیامرزم ، تو هشتی دو تا نیشگون ریز ، از لپ هام گرفت تا گل بندازه
تا اومدم گریه کنم گفت : هیس ، خواستگار آمده
خواستگار ، محمده ، خدا بیامرز چهل و پنج سالش بود و من نُه ساله!!....

گفتم : من از این آقا می ترسم!!، دو سال از بابام بزرگتره 

گفتند : هیس ، شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره  
حسرت های گذشته را با طعم آب نبات فرو داد و گفت : 
کجا بودم مادر ؟ آهان 
جونم واست بگه ، اون زمون ما خانواده ثروتمند و مشهوری بودیم محمد و بابام دوستای قدیمی بودن
بابام منو خیلی دوست داشت و برام عروسک های زیادی از کولی های دوره گرد گرفته بود..
محمد از نواده های حاج ابراهیم بود...
بهش میگفتن ابرام خان...
میگفتن مرد سنگدلیه...
بزرگای فامیل منو دیدن... بهم گفتن تو دیگه داری شوهر می کنی ، زشته این بازی ها...
گفتم : آخه .... 
گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه
بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز ، به شوخی منو بغل کرد و نشوند رو طاقچه ، 
همه خندیدند ولی من ، ننه خجالت کشیدم 
به مادرم می گفتم : مامان من اینو دوست ندارم!! 
مامانم خدا بیامرز ، گفت هیس ، دوست داشتن چیه ؟ 
عادت میکنی...

هجده ، نوزده سالم بود که حاجی مرد

یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد و مرد

تو این ده سال منو هیچ جا نبرد...

یعنی اون می رفت ، می گفتم : اقا منو نمی بری ؟
می گفت هیس ، قباحت داره زن هی بره بیرون 

می دونی ننه ، عین یه غنچه بودم که گل نشده ،
گذاشتنش لای کتاب روزگار و خشکوندنش

مادر بزرگ ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت :
آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه
اونقده دلم می خواست یه دم پختک را لب رودخونه بخوریم ، نشد
دلم پر می کشید که حاجی بگه دوست دارم ، ولی نگفت 
حسرت به دلم موند که روم به دیوار ، بگه عاشقتم ولی نشد که بگه
گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود ، زیر چادر چند تا بشکن می زدم 
آی می چسبید ، آی می چسبید
دلم لک زده بود واسه یک یه قل دو قل و نون بیار کباب ببر 
ولی دست های حاجی قد همه هیکل من بود ، 
اگه میزد حکما باید دو روز می خوابیدم 

یکبار گفتم ، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم ؟
گفت : هیس ، دیگه چی با این عهد و عیال ، همینمون مونده که انگشت نما شم
مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت:
می دونی ننه ، بچه گی نکردم ، جوونی هم نکردم 
یهو پیر شدم ، پیر....

دلم برا ننه عایشه میسوزه ...

اون ننه ی همه فامیله...

خودش بچه نداره اما همه بچه های فامیل بچه های اونن...

 

...من خیلی اعتقاد ندارم که یه جور خاصی هستم...
از من و ما بهترم تو دنیا زیاده...
اما ننه خدابیامرزم یه جوری مارو تربیت کرد که در نظر دیگران استثنایی جلوه میکردیم..طوری که گاهی حسادت برانگیز بودیم...
بقول ننه خدابیامرز
درونمون خودمون رو کشته بیرونمون هم دیگرانو...
دیگران فکر میکنن ما از کره ماه اومدیم اما خبر ندارن که ماهم هزار مشکل داریم
خدا نکنه آدم شکست عشقی بخوره یا یه ازدواج اشتباه که در اونصورت عیارش روشن میشه..
جوونتر که بودم خیلی ها به خاطر همون خصوصیات تو عشق یک طرفه با من میوفتادن
خودمم نمیدونستم که مثلا مریم یا سوسن خیلی خاطر منو میخوان...
و قایمکی رد منو میزنن...
اما بعدها فهمیدم که حتی با خاطرات من زندگی میکنن...
بزرگتر که شدم همه چی برعکس شد..
خودم تو عشق های یک طرفه اسیر شدم...
بازی زندگی چرخ زیادداره...
گهی پشت به زین و گهی زین به پشت...
دیروز خوش خوشانمون بود امروز اسیر...

 

خاندان ها آمده و رفته اند و هر یک خدای خودش را پرستیده اند شما چه کسی را می پرستید که اینگونه استوار ایستاده اید ؟ گارد شوشی گفت : خدای ما همانیست که تو روی آن پا نهاده ای و از آن نان خورده ای و در آغوشش خواهی خفت . هرگز خاک را اینگونه ندیده بودم

هربرت کریم مسیحی

 

پیرزن هر روز پای پیاده برای تهیه اندکی آذوقه ی رایگان یا ارزان
از امامزاده صالح فرحزاد تا سر شهرک غرب میرود
مسافتی حدود دو کیلومتر و گاهی اگر کسی دلش به رحم آید اورا تا مسافتی میرساند
به امید اندکی نان رایگان از نانوایی که مازاد نانش را به نیازمندان میدهد و میوه مانده میوه فروشی ها
اونروز هم به پست ما خورد
یک ساعتی میشد که زیر تیغ آفتاب در ایستگاه اتوبوس محله آسمان منتظر بود
اما خبری نبود
روزای تعطیل معمولا همین است
به خیال اینکه ما مسافرکش هستیم
به ما آدرس داد
ماهم به قصد تفریح و صَرفِ پیتزا بیرون زده بودیم
کمی استخاره کردیم
قرار شد اورا هم برسانیم
تو راه دردل میکرد از اوضا احوالش
با لهجه تاتی (زبان و گویش اهالی قدیمی فرحزاد و کن سولقان) صحبت میکرد...
به قصد تهیه پوست و ضایعات مرغ از مرغ فروشی های محله سپهر آمده بود
از پوست مرغ روغن گیری میکرد
و با استخوان و ضایعات آن هم غذایی تهیه میکرد

یه زندگی ساده داشت،

و با کمک افراد خَیّر اموراتش میگذشت...

داستان حلیمه خاتون ، داستان بی کفایتی مسئولین ماست...

....داستان رندگی کسانیست که شرایط سخت زندگیشون حتی برای یک لحظه هم براتون قابل تحمل نیست...

کاری هم از دست ما برنمی آید

جز اینکه ماژیکی به دست بگیریم و آرزوی رفتن کسانی را بنویسیم که ما را به این روز انداختند...

Sharghiye Ghamgin

 

بی اصل و نسَب اگر به جایی برسد 
کِــی آبِ خنک به بینـــوایی برسد ؟
 از بـاغِ خـودش کسـی نچیند ثمَری 
بی مــایه اگر به کدخــــدایی برسد

միացրի հեռուստացույցը: Ոչ մի լավ բան` ամենուր հեղափոխություններ, սպանություններ, ահաբեկություն, Ամերիկայի խոստումները վիճակը կարգավորելու մասին, Եվրամիության սանկցիաները… Ոչ ոք չի ապրում, բոլորը զբաղված են կյանքի կարգավորման մասին օրենքներ մշակելով` Աստծուց սկսած Եվրամիությունով վերջացրած: Հետաքրքիր է` սա՞ է մեզ այդպես դաժանորեն խոստացված աշխարհի վերջը, թե՞ դեռ նոր է գալու։ Իսկ գուցե աշխարհի վերջը հետաձգվել է ևս երկու հազար տարով: Գուցե այն ամենը, ինչ կատարվում է մեզ մոտ ամեն օր, աշխարհի վերջին օրվա գլխավոր փո՞րձն է
Սուսաննա Հարությունյան, "Անմահության սահմանը"

....تلویزیون را روشن کردم. هیچ چیز خوبی نبود: انقلاب ها، قتل ها، ترور، وعده های امریکا در مورد ساماندهی اوضاع، تحریمهای اتحادیه اروپا ... هیچ کس زندگی نمی کند، همه مشغول وضع قوانینی جهت ساماندهی اوضاع هستند: از خداوند گرفته تا اتحادیه اروپا. جالب است - آیا آخرالزمان مهیبی که قولش را داده اند همین است یا تازه باید فرا رسد؟- یا شاید آخر دنیا تا دو هزار سال دیگر به تعویق افتاده است؟ شاید همه آن چیزهایی که هر روز نزد ما اتفاق می افتد، تمرین اصلی روز آخر الزمان است؟!
سوسانا هاروتیونیان- از رمان کوتاهِ "مرز فنا ناپذیری "

Գիտակցությո՜ւն... Ահա՛ թե որտեղ է մարդուս բոլոր թշվառության աղբյուրը։ Ա՛յն, ինչ որ բնությունը մեզ տվել է իբրև լոկ պատիժ, մենք առանձին շնորհք ենք համարում և պարծենում։ Նա մեզ գիտակցություն է տվել, որ շարունակ տանջվենք, իսկ մենք հիմարաբար կարծում ենք, թե դա մի պսակ է մեր գլուխը զարդարող։

Միքայել Զաքարի Հովհաննիսյան

فهم و آگاهی ... همانا سرچشمه تمام بیچارگی های نوع بشر. چیزی را که طبیعت به عنوان کیفر به ما داده است، ما آن را موهبتی مخصوص می شماریم و افتخار می کنیم. او به ما آگاهی داده است تا مدام عذاب بکشیم اما ما ابلهانه گمان می کنیم که تاجی زینت بخش بر سر ما است.

میکائیل هوانیسیان

 

ՄԵՐ ԴԱՐԸ

Մոլեգի՜ն դար է, եղբա՛յր, մեր դարը.
Հըպարտ նա զենքով, հարուստ՝ զոհերով.
Կաշկանդած աստծո ազատ աշխարհը,
Նա գահ է հանում դահճին յուր սըրով։
**
Զոհվում են ազգեր հանուն սուրբ խաչի,
Արյան ծովերով ողողում երկիր.
«Թո՛ղ խեղճը մեռնի, թո՛ղ թույլը կորչի»,—
Կարդում է մեր դարն յուր դատավճիռ։.
**
Չարության ոգին, լայն ցանցի նըման,
Պատել է և՛ կյանք, և՛ սիրտ, խղճմտանք,
Ուր անպարտություն — այնտեղ կախաղան,
Ուր արդար տրտունջ — այնտեղ հալածանք։
**
Լսում ենք — լո՜ւյս, սե՜ր, ազատ գաղափար,
Օրե՜նք, իրավո՜ւնք, ազա՜տ խիղճ ու ձայն —
Օ՜հ, մեր օրերում, մեր դարի համար
Դոքա ծաղրելի խոսքեր են միայն…
**
Երկաթ ու վառոդ, արցունք ու արյուն,
Գայլի կուշտ ծիծաղ, գառան խուլ մայուն —
Ահա՛, բարիքներ, դափնիք պանծալի՜,
Մեր առաջադե՜մ, լուսավո՜ր դարի…

قرن ما
ای برادر، قرن ما، قرن خشمگین و دیوانه ایست
مغرور با اسلحه ، غنی با قربانیان.
و بگذار فقیر بمیرد، و ضعیف نابود شود
قرن ما، دادنامه خود را می خواند.
روح شیطانی، چونان دامی بزرگ.
حیات ، قلب و وجدان مارا دربرگرفته است،
هرجا شکستی نیست، داری هست.
هرجا شکوه ی معصومی هست ، تعقیبی هست.
تنها حرف از روشنایی ، عشق و عقیده ی آزاد می شنویم
از قانون ، از اجازه ، آزادی و از وجدان آزاد.
آه ... که روزگار ما ، برای قرن ما ،
اینها تنها کلمات مسخره آمیزیست..
گلوله و باروت ، اشک و خون ، خنده بلند گرگ ، بع بع خفیف گوسفند
اینک خیراتی پرشکوه و جلال
برای قرن مترقی و روشن ما ...

 

Stand with Trump

please listen and enjoy

Metallica - Nothing Else matters
So close no matter how far
خیلی نزدیک، اهمیتی ندارد چقدر
couldn’t be much more from the heart
از قلبهایمان که نمی تواند نزدیکتر باشد
Forever trust in who we are
همیشه به خودمان باور خواهیم داشت که چه کسی هستیم
and nothing else matters
و چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت
never opened myself this way
هرگز اینگونه حرفهای دلم را بیان نکرده بودم
life is ours, we live it our way
زندگی مال ماست، به روش خودمان در آن زندگی می کنیم
all these words I don’t just say
نمیخواهم اینهایی که می گویم فقط حرف باشد
and nothing else matters
و چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت
trust I seek and I find in you
آن امنیتی را که به دنبالش بودم را در تو یافتم
every day for us something new
هر روز برایمان چیزهای جدید اتفاق خواهد افتاد
open mind for a different view
ذهنت را بر دیدگاههای جدید بگشا
and nothing else matters
و چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت
never cared for what they do
هرگز به کارهایی که انجام دادند اهمیت نداده ام
never cared for what they know
هرگز به چیزهایی که میدانستند اهمیت نداده ام
But I know
اما من می دانم
So close no matter how far
خیلی نزدیک، اهمیتی ندارد چقدر
couldn’t be much more from the heart
از قلبهایمان که نمیتواند نزدیکتر باشد
forever trust in who we are
همیشه به خودمان باور خواهیم داشت که که هستیم
and nothing else matters
و چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت
never cared for what they do
هرگز به کارهایی که انجام دادند اهمیت نداده ام
never cared for what they know
هرگز به چیزهایی که میدانستند اهمیت نداده ام
But I know
اما من می دانم
I never opened myself this way
هرگز ذهنم را اینطور باز نکرده بودم
life is ours, we live it our way
زندگی مال ماست، به روش خودمان در آن زندگی می کنیم
all these words I don’t just say
نمیخواهم اینهایی که می گویم فقط حرف باشد
and nothing else matters
و چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت
trust I seek and I find in you
آن امنیتی را که به دنبالش بودم را در تو یافتم
every day for us something new
هر روز برایمان چیزهای جدیداتفاق خواهد افتاد
open mind for a different view
ذهنت را بر دیدگاههای جدید بگشا
and nothing else matters
و چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت
never cared for what they say
هرگز به چیزهایی که می گفتند اهمیت نداده ام
never cared for games they play
هرگز به بازیهایی که میکرده اند اهمیت نداده ام
never cared for what they do
هرگز به کارهایی که انجام دادند اهمیت نداده ام
never cared for what they know
هرگز به چیزهایی که میدانستند اهمیت نداده ام
But I know
اما من می دانم
So close no matter how far
خیلی نزدیک، اهمیتی ندارد چقدر
couldn’t be much more from the heart
از قلبهایمان که نمی تواند نزدیکتر باشد
forever trust in who we are
همیشه به خودمان باور خواهیم داشت که چه کسی هستیم
no nothing else matters
وهیچ چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت

Khordad403

محمد رضاشاه در هفت سالگی به سوئیس رفت . وقتی که در بیست سالگی به ایران بازگشت یک ایرانی بود اما با فرهنگ بیگانه از مردم ایران!
شاه یک سوئیسی شده بود،
راه رفتنش نگاه کردنش دست دادنش.. کسی صدای بلند شاه را هرگز نشنید او آرام حرف میزد او سواد داشت ، میخواست همه با سواد شوند او بهداشت را دوست داشت . سپاه بهداشت را به روستاها فرستاد! شاه کشتی گیر نبود ، تنیس بازی میکرد .او زور خانه نمیرفت، اسکی میکرد ، شاه دروغگو نبود
شاه کلاهبردار نبود...... او حتی وقتی که از ایران رفت به کسی توهین نکرد
سوئیسی ها اهانت نمیکنند
آرام از کنار هم میگذرند
شاه با وقار رفت
شاه یک صفت دیگر هم یاد گرفته بود؛؛
او قدر شناس بود از کوروش میگفت
از شاه شاهان!!
او از پدرش میگفت که برای او و من چه کرد. شاه هرگز "من" نگفت همیشه "ما" میگفت و او رفت!!

 اما من که بودم!!
هرگز بلیط اتوبوس نخریدم یا بر پشت اتوبوس رفتم مدرسه یا در شلوغی بدونِ بلیط سوار شدم ، من دروغ گفتم و تقلب کردم تا قبول شدم
من ایرانی میدانستم اگر کلاه کسی را بر ندارم، کلاه من را بر میدارند، من کلاهبردارشدم! من خیابان یکطرفه را میرفتم تا زودتر بمقصد برسم.
من برای یک کیک و ساندیس هر چه از دهانم در میاد رهسپار همه کس میکردم
من در ظهر عاشورا‌  چهار تا قابلمه چلو خورشت قیمه میگرفتم ، من ومن ومن ایرانی بودم و او که رفت برای من ایرانی دویست سال زود آمده بود
من حتی آنقدر بزرگ شده بودم که یادم رفته بود باید معرفت داشته باشم من هنوز یک ایرانیم اما او رفت....
این حقیقت زندگی همه ماست از خودم شروع کردم که به کسی بی احترامی نکرده باشم
من امروز سه بار دروغ گفتم تا به شب رسیدم
این ساختار فکری من ایرانیست
"""آنکه حقیقت را میگوید در بین ما جایگاهی ندارد"""

ما با که نشینیم که خوبان همه رفتند

بعضی ها
هر جا که می‌روند باعث خوشحالی‌اند
و بعضی ها
هر وقت که بروند!
اسکار وایلد

 
Մենք ապրում ենք մի աշխարհում, որտեղ ամենինչ կեղծ է...
Սկսած սովորական բարևից վերջացրած բարի գիշերից...
Մենք ապրում ենք մի աշխարհում, որտեղ մարդիկ կեղծավոր ձևով շբվում են քեզ հետ և բարևում... Մենք ապրում ենք մի աշխարհում որտեղ <<ո՞նց ես>> ձևական հարց է դարձել, երբ քեզ հետաքրքիր չէ թե դիմացինտ ինչ պատասխան կտա...
մենք ապրում ենք մի աշխարհում,որտեղ մարդիկ թքած ունեն դիմացինի իրավունքների,մտքերի զգացմունքների վրա...
մենք ապրում ենք մի աշխարհում,որտեղ ուղղակի մարդուն կարելի է ասել <<ես քեզ սիրում եմ>> առանց,ինչ որ զգացմունք ունենալու...
Մենք ապրում ենք այնքան կեղծ աշխարհում,որ մարդկանց միայն տեսնում ենք հագուստով այլ ոչ թե հոգու մաքրությամբ մեզ համար կարևոր է նյութականը այլ ոչ նրա արժեքները...
Մենք ապրում ենք մի աշխարհում, որտեղ երբ տեսնում ենք բարություն զարմանում ենք, իսկ բարի մարդկանց անվանում միամիտ...
Աշխարհը մարդիկ դարձրել են կեղծ...սուտ...պիղծ...

ما در دنیایی زندگی می کنیم که همه چیز ساختگی است...
از یک سلام ساده تا یک شب بخیر...
ما در دنیایی زندگی می کنیم که مردم با شما صحبت می کنند و ریاکارانه سلام می کنند... ما در دنیایی زندگی می کنیم که "حالت چطور است" به یک سوال رسمی تبدیل شده است، وقتی علاقه ای به اینکه طرف مقابلت چه جوابی بدهد...
ما در دنیایی زندگی می کنیم که مردم به حقوق، افکار، احساسات دیگران اهمیت نمی دهند...
ما در دنیایی زندگی می کنیم که می توانی بدون هیچ احساسی به کسی بگویی "دوستت دارم"...
ما در دنیای دروغینی زندگی می کنیم که مردم را فقط در لباس می بینیم نه در پاکی روحشان، مادیات برایمان مهم است نه ارزش هایشان...
ما در دنیایی زندگی می کنیم که وقتی مهربانی را می بینیم تعجب می کنیم و افراد خوب را ساده لوح می نامند...
انسانها دنیا را باطل... دروغ... کثیف کرده اند...

شرقی غمگین

ای شرقی غمگین

وقتی آفتاب تو رو دید 
تو شهر بارونی

بوی عطر تو پیچید 
شب راهشو گم کرد،

تو گیسوی تو گم شد 
آفتاب آزادی +

از تو چشم تو خندید  
ای شرقی غمگین

تو مثل کوه نوری

نذارخورشیدمون بمیره 
تو مثل روز پاکی،

مث دریا مغروری

نذار خاموشی جون بگیره

Տխուր արևելքցի
Ո՜վ տխուր արևելքցի,
Երբ արեգը քեզ տեսաւ,
Անձրևոտ քաղաքում
քո հոտը փջջեց։
Գիշերը ճամբեն կորցրեց՝
քո լոյսում կորաւ։
Ազատության արեգը՝
քո աչքի միջից խնդաց։
Ո՜վ տխուր արևելքցի
Դու «լոյսի սարի» նման ես,
Մի թող մեր արևը մեռնի,
Դու օրւայ պէս պարզ ես,
Ծովի պէս՝ հպարտ,
Մի թող մթութիւնը շունչ առնի։

please listen and enjoy

در مرحله ی خاصی از زندگی و روند بـالغ شدن ، انسان تنهایی را بر می گزیند . چرا که متوجه میشود هر حضوری تنها رنجش را مضاعف می کند . درک پریشانی درونش برای ناظر بیرونی ناممکن است ، سکوت و تنهایی را انتخاب میکند به جای تحمل اطرافیانی با نقاب های پوشالی و دروغین ..

در میهن من خدایی بر جا نمانده است. رومیان خدایان را به در کرده‌اند. هستند کسانی که میگویند آنان در کوه‌ها پنهان شده‌اند. اما من سخن ایشان را باور ندارم. سه شب به کوهساران بودم به جستجوی خدایان. اما نشانی از ایشان نیافتم. پس سرانجام آنان را به نام خواندم لیک این بار نیز بیرون نیامدند. پندارم که مرده‌اند.
سالومه  ( اسکار وایلد )

In my country there are no gods left. The Romans have driven them out. There are some who say that they have hidden themselves in the mountains, but I do not believe it. Three nights I have been on the mountains seeking them everywhere. I did not find them. And at last I called them by their names, but they did not come. I think they are dead

 
تشخیص مصلحت
آنهایی که مانتویی اند
و بعدها چادری می شوند و چادری میمامنند را درک میکنم،
آنهایی که چادری اند
و بعدها مانتویی می شوند
را هم همینطور.
ولی آنها که بعضی وقتها چادری اند
و بعضی وقتها مانتویی را به هیچ وجه نمی توانم درک کنم.
خوب است
آدم حداقل اگر به اعتقادات دیگران کاری ندارد،
به اعتقادات خودش احترام بگذارد.
دقت کنید،
به "اعتقاداتش". نه به منفعت و مصلحت
و موقعیت طلبی خودش!

روستای ما دو ارباب داشت که همیشه
بایکدیگر اختلاف داشتند هر کدام هم
کلی چماقدار دور و بر خود جمع کرده
بودند یک روز اختلافات بالا گرفته
بود و قرار شده بود فردا برای چماق
کشی با طرفداران اربابِ مقابل به
صحرا برویم اما من یک روز مانده
به چماق کشی ، به در خانه ارباب خودمان رفتم .
در نیم ‌باز بود . باگفتن یاالله وارد حیاط
خانه شدم دیدم دو ارباب در حال
کشیدن قلیان هستند !
گفتم : ارباب مگر فردا چماق کشی نیست؟!
پس چرا با هم قلیان می کشید ؟!
اربابمان گفت :
شماها قرار است دعوا کنید نه ما !!!!!

 

خودمم نمیدونم دنبال چی هستم
یه روز در ماه میرم‌ ورق بازی و قهوه خوری!!
آخر هفته ها اتول سواری و مترو گردی... و با دوستم... پیتزاخوری و گاهی بستنی خوری

و وقت تنهایی کتاب خوانی و خاطره نویسی
بقول یکی از دوستانم، فروشنده فروشگاه بَرَک آزادی
تو دنیا فقط حال کن ..

بخور... بپوش و خوش باش ...همین
منم به نصایح بزرگان ..خوب گوش میدم...همین

گاهی انقدر تو دنیا تنها میشی و عذاب میکشی و فشارهای اجتماع زیاد میشه که میخوای خودتو به فراموشی بزنی...
و تو خوشی ها غرق بشی که همه چیزو فراموش کنی ...وگرنه دیوونه میشی!!!

Ո՞ւմ եմ երգում. ի՞նձ, թե՞ քեզ — չգիտեմ.
....
Ո՞ւմ եմ երգում. ի՞նձ, թե՞ քեզ — չգիտեմ.
Իմ երգում ինձ կգտնե՞ս — չգիտեմ:
....
Թե՞ ես ի՜նձ եմ որոնում, բայց գտնում եմ քեզ.
Կորցրե՞լ ենք արդյոք մեզ — չգիտեմ:
....
Գուցե ե՜ս եմ` քո երգում, գուցե ի՜նձ ես դու երգում.
Ո՞ւմ ես երգում. ի՞նձ, թե՞ քեզ — չգիտեմ...

گنجشکها دیگر نمی خوابند
اسمش حسنِ ... دوازده سالشه ...تو جوادآباد ورامین پشت کوره آجرپزی ظفر؛  تو یه اتاق دوازده متری ساکنن...
مادرش نازنین سی و دو سه سالشه از زابل اومدن اینجا ...شوهرش تو سیل زابل همه چیزشو از دست داد و زد به سرش بیخبر برا کار رفت پاکستان...کسی هم دیگه ازش خبر نداره...
نازنین کس و کاری هم نداره
پدر و مادرش رو تو کودکی ازدست داده...

رفت کمیته امداد کمک بگیره ...ازونا هم خیری حاصل نشد!
تنها داراییش همین یک بچه است ...
اونم صبح ساعت شش با سه چهارتا از دوستاش سوار وانت کوره میشدن و میومدن شهرِرِی ایستگاه مترو پیاده میشدن ...به امید روزی سوار مترو تجریش....
نازنین از اندک پس اندازش براش فال حافظ گرفته بود..تا بلکه کسی دلش به رحم بیاد و فالی بخره و کمک خرجش دربیاد...
سواد درست وحسابی نداره
اما حسش بهش میگه شاید از همین فال ها...قرعه بزنه و عاقبت بخیر بشه...
گاهی آخر هفته ها که مترو سوار میشدم
و برای گشت تو شهر بیرون میزدم..میدیدمش
صبح ها انرژی زیادی داشت و با مسافرای مترو سروکله میزد اما دم دمای غروب دیگه انرژی نداشت و همون جور درحال چرت زدن بود...

تا خودشو جمع کنه ساعت ده شب میرسید ورامین....

اونروز دوباره دیدمش ، حال و حوصله نداشت، ازش پرسیدم چت شده!؟

گفت مامانم دو سه روزه هیچ چیز نخورده، مریض شده،

گفتم مامانت چی دوست داره؟

گفت کلوچه

دلم براش سوخت ، باهاش قرار گذاشتم از مولوی یک کارتن کلوچه خریدم، گفتم ببر برا مامانت،

فرداش دیدمش تو مترو ، همون کارتن جلوش بود

داشت کلوچه میفروخت...

خیلی خوشحال بود،

منم خوشحال شدم ،

روز بعد  تو مترو چرت میزدم که یکی با دستاش زد پشتم ، گفت عمو عمو...

منم به زور چشامو باز کردم...

خودش بود

با چشاش ازم تشکر کرد

و به من کلوچه تعارف کرد

منم یک تکه ازش گرفتم

بهش گفتم برا مامانت هم بردی؟

گفت آره...

بقیشو هم فروختم تا سرِماه بتونم برا مامانم یک ژاکت بخرم

از اون روز به بعد گاهی که مولوی سر میزنم برای اون هم یک کارتن کوچک خوراکی می خرم که  باز هم خوشحال ببینمش

از اون روز ، اون دیگه تا دیروقت بیرون نمی مونه و ساعت شش میره مترو شهرری و با همون نیسان آبی میره ورامین پیش مادرش....

...خاطرات من و مترو...

Sharghiye Ghamgin

فاصله‌ی بین گرسنگی و خشم، خطی باریک است و پولی که باید صرف پرداخت دستمزد می‌شد، خرج بنزین، اسلحه، مأمور و جاسوس، لیست سیاه و مشق جنگ می‌شد.

میدونم که تقصیر اونا نیس. همه کسایی که من باهاشون حرف زدم به هزار و یک دلیل مجبورن راهشونو بگیرن و برن، ولی من ازتون می‌پرسم کار این مملکت به کجا میکشه من میخوام اینو بدونم. ما از کجا سر در میاریم. دیگه هیشکی نمیتونه زندگیش رو تامین کنه، دیگه هیشکی نمیتونه با کشت زمین زندگیشو تامین کنه. من اینو ازتون می‌پرسم، عاقبت این کار به کجا میکشه. 

خوشه های خشم

 ( جان اشتاین بک )

می‌خواهید بدانید چرا واکسی شده‌ام؟ خیلی ساده است. خواستم کاری کنم تا به مردم بفهمانم که پیش از آنکه صاحب افکار زیبا باشند، صاحب پا هستند! بسیاری از آدمها در این آسمانخراش این را از یاد برده‌اند. اگر مثل من روزی صد تا کفش واکس بزنند، شاید به یاد آورند که پای آدمی روی زمین است و نه در ابرها.
مردی با کبوتر

رومن گاری

...جانی به شدت شیفته ی آرمان های سازمان ملل است و آن را یک ایده آل می بیند. برای اینکه از نزدیک شاهد ایده آل هایش باشد و در آن دقیق شود، به وسیله ی دوستش که کفش واکس می زند، همراه کبوترش در یکی از سوله های مخفی مقر سازمان ملل متحد مستقر می شود.
بعد از چند روز جانی متوجه می شود که سازمان ملل چیزی بیشتر از یک شوخی نیست و تنها توربین بزرگی است که آهسته می چرخد و هیچ موتوری را به حرکت در نمی آورد. در نهایت ناامیدیِ جانی .. به نوعی یاس تبدیل می شود....

...  ما ساکت ماندیم...

و تاریخ نظاره گر خواهد بود ...

...من همونم که یه روز می خواستم دریا بشم 
می خواستم بزرگترین دریای دنیا بشم
آرزو داشتم برم تا به دریا برسم...

شبو آتیش بزنم تا به فردا برسم...

...ندا جان کجا میری؟ ...مواظب خودت باش...
این آخرین سخنان علی آقا با دخترش ندا بود...

خیابان امیرآباد مملو از جمعیت بود ...
تا تقاطع میدان انقلاب غلغله بود...
جای سوزن انداختن نبود...
گاهی سروکله بسیجیان چماق به دست پیدا می شد...
گاهی ماموران مسلح
گاهی صدای شلیک گاز اشک آور و تیر اندازی...
تقاطع پارک لاله عده ای که توان مقابله نداشتند به پارک پناه می آوردند تا نفسی تازه کنند...
اما دلشان تاب نمی آورد و دوباره به سیل جمعیت ملحق می شدند...
بالاتر از فاطمی بودم اکثر کوچه پس کوچه ها پر بود از جمعیت
تو بعضی هاشونم مامورا برای کمین زدن به مردم تجمع کرده بودن
همونجا بود که صدای تیراندازی اومد
جمعیت داخل فرعی رفتن و هلهله کنان فریاد میزدن ...

یکی از میون جمعیت فریاد زد یکی رو با تیر زدن...
دختر جوان نقش بر زمین شده بود...
حتی دیدن آن صحنه هم دل آدم رو به درد می آوورد...
آخر چرا؟!...
هیچ کاری از دستمون بر نمیومد...
این بدترین اتفاقیه که میتونه دل آدمو به درد بیاره...
...علی آقا خبر نداشت دخترش دیگه برنمیگرده....
و فقط باید با خاطراتش زندگی کنه....

Sharghiye Ghamgin

من دیگر حرفه شاعری را طلاق دادم. بزرگترین و عالی‌ترین شعر در زندگی من از بین بردن تو و امثال توست که صدها هزار نفر را محکوم به ‌مرگ و بدبختی می‌کنید و رجز می‌خوانید.

حاجی آقا (صادق هدایت)

 

زیر تیغ تیز آفتاب و گرمای هوا، با کیسه‌ای برپشت تا کمر در سطل خم شده و به امید یافتن زباله‌ای ارزشمند، تمام سطل را زیر و رو می‌کند، سطلی که محتوای زباله‌هایی است که از نظر مردم عادی بلااستفاده است و دورانداختنی اما از نظر آنها محلی برای کسب است...

ممکن است این قضیه برای برخی افراد تأسف‌آور و گاه مسخره باشد اما خبر ندارند که همین زباله‌ها می‌تواند برای این افراد به قیمت یک شب خواب با شکم سیر تمام شود.

                             

کسی که فقط چکُش در اختیار دارد، همه ی دنیا را میخ می‌بیند !
تماشای مداومِ یک رسانه یا شبکه ی خبری خاص، مطالعه ی پیوسته ی کتاب‌ها یا نشریات خاص، گوش کردنِ مداومِ یک سخنرانیِ خاص، شرکت کردنِ مداوم در یک گروه سیاسی یا فکری یا مذهبیِ خاص، و به تعبیر بهتر، مسدود کردن ورودی‌های مغز به روی تنوعات فکریِ عالَم، و فقط یک مَجرا را برای طرز فکر خاصی باز گذاشتن، به تدریج و چه‌بسا ناخواسته و نادانسته، فرد را به یک رُباتِ برنامه‌ریزی شده توسط دیگران (به ویژه صاحبان زَر و زور) تبدیل می‌کند.
زندگیِ انسانی، یعنی باز کردنِ مجراهای مختلف در ذهن، و مواجه ی آگاهانه و فعالانه و نقادانه با طرز تفکرات مختلف ...
آبراهام مزلو

 

همیشه در اعماق تاریکی به دنبال حقیقت بگرد راوی روشنایی خودش نمایشگاه است و سایه ها مسیر این سفر برای درک تعادل... پیرمرد این را گفت و در تاریکی ناپدید شد....

هربرت کریم مسیحی

 

Թափառում ենք փողոցներում
Ես քո սիրով , դու՝ ուրիշի,
Այրվում ենք մենք հրդեհներում ՝
Ես քո հրով դու՝ ուրիշի:
Կարոտում ենք, խնդում, տխրում ՝
Ես քո խոսքով դու ուրիշի,
Սուզվում քաղցր երազներում ՝
Ես քո տեսքով, դու ուրիշի:
Էհ ինչ արած, բախտը խռով,
Թող աշխարհում մեզ չհիշի,
Միայն ապրենք մենք սիրելով ՝
Թեկուզ ես քեզ, դու՝ ուրիշի…
Սիլվա Կապուտիկյան

سرگردانیم در کوچه ها
من به عشق تو، تو به عشق دیگری
می سوزیم به سوز آتشها
من از شعله تو، تو از دیگری.
دلتنگ و غمگین می شویم و می خندیم
من از حرفهای تو، تو از دیگری
غرق در رویاهای شیرین می شویم
من از سیمای تو، تو از دیگری.
چه توان کرد؟ بگذار تا بخت سرکش
به یاد نیاورد ما را در این دنیا
دست کم عمر را با عشق سر کنیم
حتی اگر من به عشق تو، تو به عشق دیگری.
سیلوا کاپوتیکیان

Բոլորը ուզում են մահանից

             հետո հայտնվել դրախտում,

բայց ոչ ոք չի ուզում մեռնել։

همه میخوان ، بهشت برن ،
                     اما هیچکس نمیخواد بمیره..!!

Everybody wants to laugh
Ah, but nobody wants to cry
I say everybody wants to laugh
But nobody wants to cry
Everybody wants to go to heaven
But nobody wants to die
Everybody want to hear the truth
But yet, everybody wants to tell a lie
I say everybody wants to hear the truth
But still they all want to tell a lie
Oh everybody wants to go to heaven
But nobody wants to die
Everybody want to know the reason
Without even askin' why
Oh, everybody want to know the reason
Oh, without even askin' why
You know everybody want to go to heaven
But nobody wants to die

Albert King

http://s10.picofile.com/file/8392924242/albert_king2.jpg

https://www.youtube.com/watch

Գրպաններումս երազներ ու քար,
ես անցնում եմ հին ճանապարհով,
ամեն ինչ այնքան ծանոթ է ու տաք,
որ արցունքներն են սիրտս խեղդում։
Իմ քաղաքը ցուրտ ու շփոթահար,
իմ քաղաքը ցուրտ, ցուրտ ու թափուր,
բայց գիտեմ՝ վաղը արև կանի,
ու ես քարերին հաց եմ դնում։
Ու ես քարերին հաց եմ դնում,
ով որ ուզում է թող գա վերցնի։
Ես գիտեմ՝ վաղը արև կանի։
Ես գնում եմ հին ճանապարհով։
Մարինե Պետրոսյան

در جیب هایم رویاها و سنگ گذاشته
از راه قدیمی می گذرم
همه چیز آنقدر آشنا و گرم است
که اشکها قلبم را می فشارند.
شهر من سرد و سراسیمه
شهر من سرد، سرد و خالی،
ولی می دانم فردا خورشید در می آید،
و من بر روی سنگها نان می گذارم
بگذار هر که می خواهد بیاید بردارد.
من می دانم فردا خورشید در می آید.
من از راه قدیمی می روم.
مارینه پطروسیان

کوچکتر که بودیم ..دوران کودکی هراز گاهی سروکله یکی از هنرمندان بزرگ خارجی در تهران پیدا می شد... و برنامه اجرا می کرد ، یکی از همین هنرمندان دمیس روسس خواننده مشهور یونانی بود که قبل از شورش 57 به تهران آمد و برنامه هم اجرا کرد، امروز نیز فقط نوستالژی آن برایم باقیست...

 Demis Roussos - Goodby my love ,Goodbye

please listen and enjoy

--------------------------

hear the wind sing a sad, old song

گوش بسپار که باد، نغمه ای غمناک و قدیمی می خواند

it knows I’m leaving you today

او (باد) می داند که امروز ترا ترک میکنم

please don’t cry or my heart will break

خواهش میکنم گریه نکن که قلبم خواهد شکست

when I go on my way

آنگاه که به راه خودم می روم

goodbye my love goodbye

بدرود عشق من، بدرود

goodbye and au revoir

بدرود و به امید دیدار

as long as you remember me

تا هنگامی که مرا به خاطر بیاوری

I’ll never be too far

من زیاد دور نخواهم بود

goodbye my love goodbye

بدرود عشق من، بدرود

I always will be true

من همواره واقعی خواهم بود

so hold me in your dreams

پس مرا در رویاهایت نگهدار

till I come back to you

تا موقعی که پیشت بازگردم

see the stars in the skies above

بنگر به ستارگان در آسمانهای بالا

they’ll shine wherever I may roam

آنها خواهند درخشید، هر جا که  پرسه بزنم

I will pray every lonely night

هر شب تنهایی , دعا خواهم کرد

That soon they’ll guide me home

که بزودی مرا به خانه راهنمایی کنند

Demis Roussos  1946-2015 Greece

Դեմիս Ռուսոս

«ցտեսություն իմ սեր
Կտեսնվենք և ցտեսություն:
Քանի դեռ հիշում եք ինձ,
հեռավոր վերջը մոտ է լինելու:
ցտեսություն իմ սեր
Թող հավատքը մեղմացնի տխրությունը.
Դուք ինձ պահում եք իմ երազներում
Եվ ես կվերադառնամ »:

You'll Never Walk Alone

When you walk through a storm
Hold your head up high
And don't be afraid of the dark
At the end of a storm
There's a golden sky
And the sweet silver song of a lark
Walk on through the wind
Walk on through the rain
For your dreams be tossed and blown
Walk on, walk on
With hope in your heart
And you'll never walk alone
You'll never walk alone
Walk on, walk on
With hope in your heart
And you'll never walk alone
You'll never walk alone

شما هرگز به تنهایی راه نخواهید رفت

وقتی در میان طوفان قدم می زنید.

سر خود را بالا نگه دارید

و از تاریکی نترسید
در پایان طوفان ، آسمان طلایی است
و آهنگ شیرین و ناب چکاوک.
ازمیان باد عبور کنید ،
از میان باران عبور کنید ،

حتی اگر رویاهای شما پریشان شده باشند.

قدم بزن، قدم بزن ، با امیدواری در قلبتان

و شما هرگز به تنهایی قدم نخواهید زد.
شما هرگز به تنهایی راه نخواهید رفت.
قدم بزن، قدم بزن ، با امیدواری در قلبتان

و شما هرگز به تنهایی راه نخواهید رفت.
شما هرگز به تنهایی راه نخواهید رفت.

http://s10.picofile.com/file/8394572084/rs_180489_85020763.jpg

please listen and enjoy

Artist: Gerry and the Pacemakers

Դու երբեք չես քայլի միայնակ

Երբ դու քայլես փոթորկի միջով
Բարձր պահի՛ր գլուխդ
Եվ մի՛ վախեցիր մթությունից:
Փոթորկի վերջում ոսկեգույն երկինք է
Եվ արտույտի քաղցր, մաքուր երգը:
Քայլիր քամու միջով,
Քայլիր անձրևի միջով,
Եթե նույնիսկ քո երազանքները ցաքուցրիվ լինեն:
Քայլի՛ր առաջ, քայլիր՛, հույսը սրտումդ
Եվ դու երբեք չես քայլի մենակ:
Դու երբեք չես քայլի մենակ:
Քայլի՛ր առաջ, քայլիր՛, հույսը սրտումդ
Եվ դու երբեք չես քայլի մենակ:
Դու երբեք չես քայլի մենակ:

Aprril2024

بخشی از سخنرانی
ویکتور هوگو در مجلس ملی فرانسه:

ای آقایان محترم که در قلب مجلس نشسته‌‌اید و یا در طرفین آن جا گرفته‌اید، آگاه باشید که اکثریت قریب به اتفاق ملت رنج می‌کشد. ملت گرسنه هستند و با هزار مشکل دیگر دست به گریبان فقر و نبود مسکن مردها را به جنایت و زنان را به‌ فاحشگی سوق می‌دهد، حال شما هر نامی که میخواهید حکومت بکنید اعم از جمهوری یا مطلقه ولی بدانید که اصل این است که در حکومت شما ملت رنج میکشد و جز این هیچ موضوعی مطرح نیست...
شما به ملتی که پسران رشید آن را زندان میگیرد و دختران فقیرش را روسپی‌خانه‌ها می‌ربایند رحم کنید، وجود چنین سرطانی در بدن مملکت چه معنایی دارد ؟؟ آیا معنی آن این است که در پیکر اجتماع عیبی وجود دارد یا در خون جامعه مرضی راه یافته ؟؟ خیر بلکه به این معناست که در روح و جسم حاکمان این ملت سرطان غارت و مال‌اندوزی درحال مکیدن خونشان است...
جمهوری اسلامی و جومونگ!
بقای جمهوری اسلامی در سریالهای مکرر و دنباله های سریال هایی است که برای پایداری حکومت ها لازم است..نسخه ای که در دیگر ممالک هم جواب داده!!
سربزنگاه ورژن جدیدی از سریال دوبله و پخش میشود و جماعتی هم مشغول تخمه شکستن و تماشای سریال میشوند
و کرختی و فراموشی تورم و افزایش قیمت دلار و طلا ...و بدبختی های پیش رو
هزینه خرید و دوبله همین سریال سی تا چهل میلیارد آب خورده ...
اما درآمد صدا و سیما ازآن فقط بابت تبلیغات قبل و بعد و بین سریال هرشب دو میلیارد بوده که طی بیست قسمت همه هزینه خرید آن درمی آید و بقیه را فرماندهان !! صداوسیما بالا میکشند...
ازآنسو دولت هم به قرصی آرام بخش برای آرام کردن کارمند وکارگر دست یافته و نیازی ندارد هم اندازه تورم حقوق آنان را افزایش دهد...
جومونگ یک دو سه چهار
پایتخت یک دو سه چهار،  پنج وشش و هفت و ....
اخراجی ها ...

ایجاد بحران برای بقا!

افغانستانی‌ستیزی:

دولت پاکستان به اخراج غیرقانونی مهاجران ادامه می‌دهد
موج اخراج افغانستانی‌هایی که دهه‌ها در پاکستان زندگی کرده‌اند و حتی آنجا به‌دنیا آمده‌اند، نه چندان بی‌شباهت به وضعیت در ایران، ادامه دارد. زنی ۵۷ ساله از میان آنها می‌گوید: «من زن کابل قدیم استم. نمی‌دانم حالا آن زن آزاد قدیم کابل چگونه این چادر و حجاب جبری را زیر حکومت طالبان سپری خواهد کرد. دخترانم بدتر از من از این شیوه لباس پوشیدن متنفرند... کاش کسی می‌دانست که چقدر این جنگ و مهاجرت ما را شکسته و تکه‌تکه کرده!»

هیچ چیز تو دنیا زیباتر از داشتن کسانی نیست که آدم بهشون دِین داشته باشه ،  اما نه دِینِ مالی...
انقدر به شما لطف داشتن که نمیتونی اداکنی
یکی ازونا فِرِد و اون یکی دوستم مارگارت ...
فِرِد خیلی منو کمک کرد تا به ترسم تو رانندگی غلبه کنم
سالها قبل تقریبا بیست سال پیش یک تصادف داشتم که بعداز اون کلا رانندگی و ماشین رو گذاشتم کنار...
گاهی با مارگارت قرارمیزاشتم و باماشین میومد دنبالم و بااون تمرین میکردم و این یک شروع تازه بعد از بیست سال بود و منو تحریک کرد یک اتومبیل بخرم..
فِرِد هم همیشه به من لطف داشته ...
خیلی کمک کرد که مستقل بشم...
هروقت ازش کمک خواستم بی بهانه کمکم کرد ...

او به من یاد داد که هنگام رانندگی به دیگران احترام بگذارم ، به دیگرانی که تازه کارن ، به احترام سبقت بگیرم...

و به عابرین پیاده و حتی حیواناتی که عرض خیابان رو عبور میکنن ...

و مارگارت هم درس مهمی به من داد : راه برای توست ، به پشت سرت توجه نکن ، فقط  به روبرو نگاه کن ...

داشتن بعضی ها تو زندگی خیلی به زندگی هیجان میده و آدمو از تنهایی نجات میده...
بااونا زندگی میکنی حتی اگر کنارت نباشن
اما بعضی حتی اگر همیشه کنارت باشن سایه سنگینشون آزارتون میده...

توی دنیا کسی هست که تا به حال به او اهانتی نشده باشه؟!
به خودِ من آنقدر تا به حال اهانت شده که دیگه از توهین کسی نمی‌رنجم.
وقتی نمی‌توانم عکس العملی نشون بدم چه کار باید بکنم؟
رنجیدن مانع از این میشه که آدم کارش رو انجام بده. و اگه آدم بخواد دنبال قضیه رو بگیره وقتش تلف میشه. زندگی همینه دیگه !
من اول ها از توهین مردم خیلی اوقاتم تلخ می‌شد ولی بعداً که خوب فکرش رو کردم دیدم که همهٔ اونها دل شکسته اند؛ هرکس می‌ترسه که از همسایه اش تو سری بخوره به همین جهت سعی داره که دست پیش بگیره تا پس نیفته ...

 مادر (ماکسیم گورکی)

 عیسی مسیح گفت: داوری نکنید تا بر شما داوری نشود

و حکم نکنید تا بر شما حکم نشود !
چه بسیار انسان هایی که با سرزنش دیگران
بیماری را به سوی خود کشانیده اند
آن چه را که انسان در دیگران سرزنش می کند، در واقع به سوی خودش جذب میکند
چهار اثر از فلورانس اسکاول شین

 (Florence Scovel Shinn)

عُمدهٔ مطلب پوله ! اگر توی دنیا پول داشته باشی: افتخار، اعتبار، شرف، ناموس و همه چیز داری. عزیزِ بی‌جهت میشی، میهن پرست و باهوش هستی، تملقت را میگویند و همه کار هم برایت میکنند.
پول ستارالعُیوبه !
اگر پولِ دزدی بود میتوانی حلالش کنی و از شیر مادر حلالتر میشه و برای آن دنیا هم نماز و روزه و حج را میشه خرید. این‌دنیا و آن‌دنیا را هم داری. حتی پولت که زیاد شد: آنوقت اجازه داری بری خونهٔ خدا را هم زیارت بکنی. همه‌جا جاته و همه ازت حساب میبرند.
حاجی آقا
صادق هدایت
مافیای زاکانی چمران در شهرداری و شورای شهر ....
مافیای نمایندگان آغا در صداوسیما
مافیای حجت الاسلامان و آیت الله ها در کارخانجات روغن نباتی قند و شکر و زمین های لواسان و ازگل!!!....مافیای سپاه در قرارگاه خاتم...تراکتورسازی...گروه بهمن موتور ..هواپیمایی ماهان...مافیای خودرو سازان ایران خودرو و سایپا...
بله شاه بد بود ...چون خوب بود
خیلی خوب بود...شاه قاعده بازی رو بلد نبود ...اهل زیر و رو کشیدن نبود...
چون مافیا نداشت
زمانی یکی از اعضای چریک های فدایی که به دریوزگی در یکی از محلات جنوب شهر دستفروشی میکرد گفت: شاه بزرگترین دزد تاریخ بود!!!
به او گفتم مگر او چه دزدید!!؟؟؟
او گفت : شاه شپش و خوره مردم را دزدید...
فقر و بدبختی آنان را دزدید
حقارت و دریوزگی شان را دزدید
ناامنی و راهزنی را دزدید
خانه های کاهگلی را دزدید
زمین های خاکی را دزدید
بله او بزرگترین دزد تاریخ بود!!!
حاجی به شراب خیلی علاقه مند بود و در مجالسِ مهمانی بی ریا مینوشید ،‌ قُمار هم میزد یعنی پاسور و تخته نرد ، آن هم وقتی که اطمینان داشت که از حریف خواهد بُرد ، ماه رمضان هم به بهانهٔ کسالت روزه را میخورد اما جلویِ مردم تسبیح می اَنداخت و اِستغفار می فرستاد و در مناقب روزه سخنرانی میکرد .
هر وقت که خواب بود یا با زن‌هایش کشمکش داشت و احیاناً کسی به دیدنش می آمد نوکرش عادت کرده بود که بگوید :
آقا سرِ نمازه یا آقا به مسجد رفته.

نرو سمیه!!!
داشتم تو خیابون میرفتم یهو چشمم افتاد به یک‌خانم ...آشنااومد کنارش هم یکی بود شبیه خودش که ظاهرا خواهرش بود
نزدیک شدم صداش زدم سمیه!!
اونم به رو خودش نیاوورد
اونی که همراش بود گفت این کیه ژینوس!!
گفتم شاید اشتباه گرفتم
این که خیلی شبیه سمیه موگوئی! یه
روم نشد فامیلیشو بهش گوشزد کنم
همینطور دنبالش کردم
رفتن سوار یه ام وی ام صفر!! شدن و قایمکی رفتن سمت محل قدیم خودمون (پادگان جی) !!
همون کوچه قدیم!!
آره خودش بود...همون آدرس
راستش من خیلی وقته ازون محل رفتم
کنجکاو شدم از یکی از بچه محلا  پرسیدم
این همون سمیه اس؟
گفت آره، راستشو بخوای ثبت احوال رفت اسم و فامیلشو عوض کرد، فکر کنم سنشو هم پنج سال کوچیک کرده ، شده ژینوس فخرالعالم!!
باباش دوسال قبل مرد
اینا هم(دو خواهر و دو برادر) ارث و میراث باباشو تقسیم کردن خونه باباشون شده یک آپارتمان پنجاه متری و هرکدوم یه ماشین صفر انداختن زیر پاشون ...
صبح تا شب تو خیابونای شهرک غرب جولان میدن تا گوش یکی رو ببرن و خودشونو بچه شمرون جابزنن... !!
شب هم میان تو لونه مرغ باهم میخوابن...

...فراموشی گذشته ی خودمون... و سپردن به آرزوها و آمال بیجا ...از بدترین افعال ما انسانهاست...

بازدید فرح پهلوی از رادیو ایران و دیدار با هنرمندان، در این تصویر هنرمندان همچون ویگن، غلامحسین بنان، یاسمین، پوران، پروین و الهه دیده میشوند.

انسان کور را میتوان درمان کرد
ولی نادان متعصب را هرگز ...
تعصب کور‌‌کورانه انسان بینا را کودن میکند ... تعصب یک امر اشتباه است ، حال فرقی نمیکند که این تعصب نسبت به دین ، مذهب ، نژاد ، قوم ، رنگ ، و حتی فردی باشد ...
تعصب ، تعصب نام دارد ...
انسان متعصب برای مخفی کردن ضعف اجتماعی خود همواره در حال فرافکنی ، تهمت ، افتراء ، دروغ پردازی ، جعل سازی و ... نسبت به منتقدان خویش است ...
غافل از اینکه برجسته ترین راه شناخت یک
انسان بزرگ ، اعتراف شجاعانه او به اشتباهات گذشته ی خویش است ...
از تعصب بپرهیزیم ...
تعصب ، بیجا و بجا ندارد ...
تعصب ، تعصب است...
هرکس به وسعت تفکرش آزاد است...
جالبه بدونید که پدر صنعت هند یک ایرانی الاصل است! «جمشید جی تاتا» فرزند یک موبد زرتشتی و از پارسیان هند بود که در سال ١٨٣٩ در شهر نوساری گجرات زاده شد، در سن ١٤ سالگی با پدرش به بمبئی رفت و در پی تلاش و ممارست فراوان از یک تاجر کوچک به بازرگانی بزرگ تبدیل شد که اکنون او را پدر صنعت هند می‌نامند.
جمشیدجی تاتا پایه‌گذار «تاتا استیل» است که نخستین شرکت خصوصی تولید فولاد در آسیا است که سالانه چهار میلیون تن فولاد تولید می‌کند. مجموعه تاتا امروزه بزرگترین گروه صنعتی هند محسوب می‌شود، که دارای بیش از ۱۰۰ شرکت تابعه، زیرمجموعه و فرعی است.

پادشاهی خزانه را خالی دید، به وزیر دستور داد طرحی برای کمبود بودجه ارائه کند. وزیر برای جبران کسری بودجه طرحی ارائه کرد که شامل سه بند بود:
۱-مالیات دو برابر شود
۲-نیمی از گاو و گوسفندها به نفع دولت مصادره شود
۳-کسی حق ندارد آروغ بزند!
و ما با استفاده از جارچی‌ها آروغ نزدن را به مهمترین مسئله تبدیل میکنیم. مردم هم به جای پرداختن به بندهای اول و دوم، به قسمت سوم خواهند پرداخت.
در نهایت، پس از بالا گرفتن اعتراضات، به نشانه احترام به خواست مردم، با دستور شما بند سوم را لغو میکنیم و مردم هم خوشحال به خانه میروند و درد اجرای دو بند قبلی را تحمل میکنند...

حال حکایت امروز ماست که قیمت بنزین انشاله!! افزایش پیدا نمیکنه !! خداروشکر!!! (فقط از طرف دولت شایعه است که قراره سه نرخی بشه!! که اونم بزودی توسط دولت تکذیب میشه تا خیالتون تخت باشه!)

درخواست لغو اعدام از سوی ما به خاطر بیچاره‌هایی بود که شما می‌توانستید به واسطهٔ مدرسه و کارگاه، آن‌ها را به انسان‌هایی خوب، اخلاق‌گرا و مفید بدل کنید. اما مثل یک عضو اضافی و باری سنگین و بی‌فایده، گاهی روانهٔ دخمه‌های شلوغ و خفهٔ زندان تولون کردید و گاهی به سیاه‌چاله‌های ساکت و خالی کلامار فرستادید و پس از آن‌که آزادی‌شان را دزدیدید آن‌ها را از حق حیات نیز محروم کردید.
خاطرات یک محکوم به اعدام
ویکتور هوگو

 

صدای پاهایشان بعد از هزاره ها همچنان به گوش می رسد.
 زندگانی هستند در قامت سنگهای سخت مدفون یا محفوظ میان سنگها؟

نمی دونم‌کجا شروع شد این همنشینی من و سنگها.... و لذت کنارشون بودن ....

سنگ نگاره ها شدن جزیی از زندگی من و ...

هربرت کریم مسیحی ، برنده جایزه نوروز بنیاد میراث پاسارگاد

 به عنوان بهترین شخصیت سال 1403 (2024) در رشته ی هنرهای تجسمی

 

https://www.youtube.com

ՀՈՒՅՍ
Ուշ է, նա թակում է դուռը փակ,
նա է, ում սպասում ես շարունակ,
նա է, ով փրկում է քո հոգին,
պարանոցից հանում դեղին
հոգեվարքից կապված պարանը,
պատսպարում է քեզ վշտից`
թևազուրկ այդ թռչունից:
Հույսն է ապավենը մենության,
հույսն է, որ կերտում է ապագան,
հույսն է, որ վերջին պահին կրկին
կորուստների ճանապարհին
փրկության լույսով ժպտում է,
և այդ հույսը փրկության
քո նշխարքն է հաշտության:
***
Լուռ է, սենյակի դռները՝ փակ,
ստվերն է քո ճոճվում պատին սպիտակ,
հուշն է սղոցում վհատ հոգիդ,
երբ կիթառի լարերը հին
գիշերվա մեջ տրոփում են
և հազար-հազար երգեր
պատերից հնչում են դեռ:
Այս ցնորված մնջախաղի
անզոր դիմախաղով՝
շարժվում են մեր ստվերները
կյանքի բեմի եզրով:
Հետո մի պահ անձայն մեկ-մեկ կորչում
թողնում հույսի կապույտ թևերը ձեզ-
իրենք անհետանում:
***
Ի՞նչ ես այս կյանքի բեմում ճոճվող,
ո՞ւմ ես իսկապես դու հարկավոր,
ի՞նչն է, որ քո կյանքն է ավիրում-
օրացույցին է սեպագրում
գուրգուրած քո երազները
և նկարդ մեծացնում-
փակում սև շրջանակում:
***
Ուշ է, նա թակում է դուռը փակ:
Նա է՝ ում սպասում ես շարունակ:
Նա է՝ ով փրկում է քո հոգին-
պարանոցից հանում դեղին
հոգեվարգից կապված պարանը,
պատսպարում է քեզ վշտից՝
թևազուրկ այդ թռչունից:
***
Այս ցնորված մնջախաղի
անզոր դիմախաղով՝
շարժվում են մեր ստվերները
կյանքի բեմի եզրով:
Հետո մի պահ անձայն մեկ-մեկ կորչում-
թողնում հույսի կապույտ թևերը ձեզ-
իրենք անհետանում:
Arthur Meschian

شعله امید

دیراست! ، فرشته نگهبانت در خانه ات را می زند،
او همان چراغ راهنمایی است که منتظرش بودی،
اون کسیه که روحت ر
ا نجات میدهد
او طناب را از گردن شما باز خواهد کرد
که تو را به آتش خاکسپاری
ات ، می بندد،
او شما را از غم و اندوه پناه خواهد داد،
از آن پرنده ناامید بی بال
شعله امید تنها امید تو در تنهایی است
او امیدی است که آینده شما را می سازد،
او همان امیدی است که در آخرین لحظه
در رد پای ضررهایت،
با نور نجات دوباره به شما لبخند می زند،
و امید تو به رستگاری
نشانه آشتی شماست

همه چیز آرام است، درهای اتاقت بسته است،
سایه شما
 مانند روح روی دیوار ظاهر می شود،
یاد تو روح مأیوس تو را می بلعد،
در حالی که سیم های گیتار طنین انداز هستند
در این شب باستانی
و هزار هزار آهنگ
هنوز از دیوارها طنین انداز هستند
مثل مسابقه بی
حال از چند پانتومیم ناتوان و هذیانی،
سایه های ما در امتداد لبه صحنه زندگی حرکت می کنند.
یک لحظه ظاهر می شوند،
بی صدا، یکی یکی،
بالهای آبی امید را برای تو گذاشتن -
سپس همه آنها ناپدید می شوند.
چرا فحاشی میکنی
در صحنه تئاتر این زندگی،
چه کسی واقعا به شما نیاز دارد، چه چیزی زندگی شما را خراب می کند؟
نکات برجسته در تقویم شما
:
رویاهایت را نوازش می کنی،
و تصویر خود را بزرگ
تر می
کنی -
همه در یک قاب سیاه محصور شده است.
دیر
است! ، فرشته نگهبانت در خانه ات را می زند،
او همان چراغ راهنمایی است که منتظرش بودی،
اون کسیه که روحت ر
ا نجات میدهد
او طناب را از گردن شما باز خواهد کرد
که تو را به آتش خاکسپاری
ات ، می بندد،
او شما را از غم و اندوه پناه خواهد داد،
از آن پرنده ناامید بی بال

مثل مسابقه بی حال از چند پانتومیم ناتوان و هذیانی،
سایه های ما در امتداد لبه صحنه زندگی حرکت می کنند.
یک لحظه ظاهر می شوند،
بی صدا، یکی یکی،
بالهای آبی امید را برای تو گذاشتن -
سپس همه آنها ناپدید می شوند.

بهار شکوفا شده است

Գարուն է բացվել

Խորտակեցիր կյանքը իմ ,

Վառ խոսքերով քո վերջին ,

Ջահել կյանքս դառնացավ,

Նամարդ ես դու անիրավ ։

Խորտակեցիր կյանքը իմ ,

Վառ խոսքերով քո վերջին,

Ջահել կյանքս դառնացավ ,

Անգութ ես դու անիրավ ։

Գարուն է բացվել,

Իմ սիրտն է լցվել ,

Իսկ ես խենթացել,

Խենթացել , խենթացել ։

Գարուն է բացվել ,

Իմ սիրտն է լցվել ,

Իսկ ես խենթացել ,

Խենթացել , խենթացել ։

Գարնան նուրբ անուշահոտ,

Ծաղիկների մեջ նստած,

Սիրո քնքշանքների մեջ

Բուրմունքներով քո տարված։

Գարնան նուրբ անուշահոտ,

Ծաղիկների մեջ նստած,

Սիրո քնքշանքների մեջ

Բուրմունքներով քո տարված։

Կյանքին սիրահար այսպես ,

Կարոտում եմ յար ջան քեզ,

Ինձ մոտ արի իմ անգին ,

Գարնան քնքուշ վարդի պես։

Կյանքին սիրահար այսպես ,

Կարոտում եմ յար ջան քեզ,

Ինձ մոտ արի իմ անգին,

Գարնան քնքուշ վարդի պես ։

Գարուն է բացվել,

Իմ սիրտն է լցվել,

Իսկ ես խենթացել,

Խենթացել , խենթացել ։

Գարուն է բացվել,

Իմ սիրտն է լցվել,

Իսկ ես խենթացել

Խենթացել,խենթացել։

Vigen Hovsepyan - Garun e bacvel (2024)

Ո՞ւր էիր, Աստված, երբ խենթացավ լքված մի ողջ ժողովուրդ…
Ու՞ր էիր, Աստված երբ աղերսանքը մեր մարեց անհաղորդ։
Ո՞ւր էիր, Աստված, երբ ավերում էին չքնաղ մի երկիր,
Ո՞ւր էիր, Աստված, երբ խենթացած ցավից, աղաչում էինք

Ամեն…

Ո՞ւր էիր, Աստված, երբ արդարության աչքերը կապվեց,
Ո՞ւր էիր, Աստված, երբ շուրթերին ազգիս աղոթքը սառեց:
Ո՞ւր էիր ,Աստված, երբ փրկության կանչով երկինքը ցնցվեց,
Լուռ էիր Աստված, երբ խաչերին գամված,աղոթում էինք

Ամեն…

Իմ կարոտ հոգում, չկար ուրիշ հավատք և սեր, դու իմ Տեր,
Ես քեզ հավատում ու աղերսում էի ինչպես մի անխելք,
Ո՞ւ ր էիր, Աստված, երբ հոշոտում էին չքնաղ մի երկիր
Ո՞ւր էիր Աստված, երբ հույսերս կտրած աղոթում էինք

Ամեն…

Ուժ տուր մեզ, Աստված, որ ալեկոծ կյանքի ծովում չկորչենք,
Սիրտ տուր մեզ, Աստված, որ տառապանքի շուրթերը ջնջենք…
Լույս տուր մեզ, Աստված, որ խավարում այս գորշ ճամփա նշմարենք,
Հույս տուր մեզ, Աստված, որ շուրթերով չորցած քեզ գտնենք նորից

Ամեն…

Arthur Meschian
ur eir astvats
 

کجا بودی ای خداوند وقتی ملتی مجنون وار از کاشانهء خود طرد گشت
کجا بودی ای خداوند آنگاه که التماس ها و ناله های ما بی دلیل خاموش گشت
کجا بودی ای خداوند آنگاه که کشوری زیبا را ویران می کردند
کجا بودی ای خداوند زمانی که از شدت درد مجنون وار دعا می کردیم
آمین
کجا بودی ای خداوند آنگاه که چشمان عدالت بسته شدند
کجا بودی ای خداوند وقتی دعا بر لبهای ملتم سرد شد
کجا بودی ای خداوند آنگاه که آسمانی که رستگاری را ندا می داد لرزید
چرا سکوت کردی ای خداوند آنگاه که بر چوبهء دار ، میخ کوب شده دعا می خواندیم
آمین
ای خداوند در دل غمگین من ایمان و عشق دیگری جز تو نبود
من تو را مجنون وار باور و دعا می کردم
کجا بودی ای خداوند آنگه که سرزمینی زیبا را نابود می ساختند
کجا بودی ای خداوند آنگاه که امیدمان را گم کرده و دعا می خواندیم
آمین
ای خداوند به ما نیرو بده تا در دریای پر تلاطم زندگی گم نگردیم
ای خداوند به ما قلبی شجاع بده تا لبهای مصیبت را محو سازیم
به ما نور بده ای خداوند تا این راه تاریک خاکستری را بپیمائیم
به ما امید بده ای خداوند تا با لبهای خشک شدهء خود دوباره تو را باز یابیم
آمین