٨ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻧﺼﻒ ﺩﻧﯿﺎ ﺟﻨﮕﯿﺪﯾﻢ؛ ۱۵ ﺳﺎﻟﻪ ﺩﺭ ﺗﺤﺮﯾﻢ
ﻫﺴﺘﯿﻢ!!! ﭼﻪ حکمتیه ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﻫﻤﮥ ﺩﻧﯿﺎ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﻣﯿﮑﻨﻦ؟؟!!! ﺗﺮﮐﯿﻪ ﻗﻄﺐ ﺻﻨﻌﺘﯽ
ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﯿﺸﻪ؛ ﺩﺑﯽ، مرکز تجاری ﺁﺳﯿﺎ ﻣﯿﺸﻪ؛ ﮐﺮﻩ ﺟﻨﻮﺑﯽ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺍﺗﻮﻣﺒﯿﻞ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺭﺍ
ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯿﮑﻨﻪ؛ ژاپن کل بازار الکترونیک جهان رو به خودش اختصاص میده؛ ﻗﻄﺮ
ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﺗﺮﯾﻦ ﮐﺸﻮﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﯿﺸﻪ!!! ارمنستان اولین درآمدش صادرات برق به ایران
میشه؛ تایلند اولین مشتری توریستش ایرانیها میشن؛ اسپانیا زعفران ایران رو
میگیره و اولین درآمدش صادرات زعفران به دنیا میشه؛ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺳﻮﻣﺎﻟﯽ ﻭ ﺑﻨﮕﻼﺩﺵ
ﻓﻘﯿﺮ ﺗﺮ ﻣﯿﺸﯿﻢ؛ ﺗﻮ ﺻﻒ ﺳﺒﺪ ﮐﺎﻻ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻣﯿﻤﯿﺮﻧﺪ!!!
کجای ﮐﺎﺭ ﻣﺎ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ؟؟؟؟؟
ﯾﺎ ﺩﻋﺎﻫﺎ ﺭﻭ، ﻋﻮﺿﯽ ﻣﯿﺨﻮﻧﯿﻢ، ﯾﺎ ﺩﻋﺎﯼ ﻋﻮﺿﯽ ﻣﯿﺨﻮﻧﯿﻢ، ﯾﺎ
ﻋﻮﺿﯽ ﺩﻋﺎ ﻣﯿﺨﻮﻧﯿﻢ، ﯾﺎ ﺑﺎ ﻋﻮﺿﯽ ﻫﺎ ﺩﻋﺎ ﻣﯿﺨﻮﻧﯿﻢ، ﯾﺎ ﻋﻮﺿﯽ ﻫﺎ ﺑﺮﺍﻣﻮﻥ ﺩﻋﺎ
ﻣﯿﺨﻮﻧﻦ، ﯾﺎ ﻋﻮﺿﻤﻮﻥ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﻋﺎ ﺑﺨﻮﻧﯿﻢ، یا عوضیا دارن میبرن و
میخورن و ما فقط دعا میخونیم!!!
اگر خرمشهر را خدا آزاد کرد!! بگذارید فلسطین را هم
خدا آزاد کند....
مگر خدای ما با خدای آنها فرق میکند؟؟؟؟؟ در ایران باستان، هنگامی
کودکی به دنیا می آمد، درختی در زمین می کاشتند؛ اکنون که کودکی زاده می
شود ٬خون حیوانی را به زمین می ریزند؛ بزرگترین حقارت تاریخ، یخ زدگی
مغزانسانهاییست که از اختراع ادیسون استفاده می کنند و با روشن شدن چراغ،
بر اعراب درود می فرستند . . .
یا اینکه در خاک سرزمین کورش بزرگ زندگی می کنند و خاک
سرزمینهای اعراب را تبرک می دانند . . .
دلخوشیم به کدام راه نجات؟؟؟ در روزگاری که همه از
“مرغ” حرف می زنند کسی از “خروس” نمی گوید، زیرا همه به فکر سیر شدن هستند
نه بیدارشدن . . ! فانوسهای ده میدانند بیهوده روشنند! و سگان ده نیز می
دانند بیهوده بیدارند!!! وقتی در روشنی روز دزدها به مهمانی کدخدا میروند!!
متنی آشنا برای من و هم سن و سالان من که از پدرانمان بسیار شنیده ایم:
رضا خان به سال 1304
خورشیدی 1925 میلادی تاجگذاری نمود و شاهنشاهی پهلوی را رسماٌ بنا نهاد.
بزرگترها و هم سن و سالان
پدر من که در زمان قاجار زیسته و از آغاز و هم زمان با رضا شاه و سپس با
پسرش محمدرضا میان سالی و پیری خود را گذرانیده اند به خوبی به
یادداشتند که قاجاریان تا چه اندازه در برابر رنج مردم و فقر و فلاکتشان بی
تفاوت بودند و ایران به حیاط خلوت روس ها و انگلیس ها تبدیل شده بود.
بیشتر اوقات که موردی پیش
می آمد پدرم یادی از آن دوران و اوضاع نابسامان آن روزگار کرده و همواره
ورود رضاخان و اقداماتش را مرهمی بر دردهای کهنه خود و دیگران می دانست و
از تغییر خوشحال بود و پهلوی ها را می ستود.
در عهد رضاشاه اقدامات
موثری صورت گرفت که چشم گیر و ماندگار بودند....
گریز از گراز
نوشته منصور ولدی
بخشی از اعلامیه دولت
رضاشاه بعد از تاجگذاری :
•هر کاسب ، بجز نانوا و کله پز و حمامى، باید دکان خود را اول آفتاب باز، و
اول غروب تعطیل کند •هر نانوا،مکلف است براى نان ها که از تنور بیرون
مى آید، سکوى آجرى بسازد •هر خوراکى فروش ، اعم از نانوا و قصاب و کله
پز و آبگوشتى و کبابى و یخنى پز و فرنى پز باید کف دکان خود را آجر فرش کند
•سگ هاى خانگى باید قلاده شده زنجیر داشته باشند •کبوتر بازى اکیدا
قدغن است •سر بریدن حیوانات،امثال گوسفند و مرغ و خروس در انظار و ملا
عام بکلى ممنوع است •مصرف تریاک و شیره در انظار و قهوه خانه ها ممنوع
•هیچ کس از اهالى حق ندارد در معابر به قضاى حاجت بپردازد •قداره کشى
و نزاع و عربده کشى و حمل کارد چاقو، قمه و قداره، موجب مجازات سنگین است
•نابینایان باید بازو بند از پارچه زرد و عصا در دست داشته باشند
•معرکه گیرى، مار گیرى، تلکه گیرى، گدایى، کلاشى، رمالى، دعا نویسى و
ولگردى ممنوع •آب خزینه هاى حمام باید همه هفته تعویض شود
به نقل از جعفر شهری در کتاب تاریخ اجتماعی تهران در
قرن سیزدهم
اگر در جهان راهی یافت
می شد که آبِ رفته را به جوی بازگرداند، ارزش داشت که به خطاهای گذشته خود
بیندیشیم؛ ولی به راستی گذشته را باید از آنِ گذشتگان دانست؛ گذشته از آن
گذشتگان است و آینده از آنِ توست.
خرمگس (اِتِل
لیلیان وُی نیچ)
اسکندر قبل از حمله به
ایران مستأصل بود. ازخودمی پرسیدکه چگونه برمردمی که ازمردم من بیشتر
می فهمندحکومت کنم؟ یکی از مشاوران می گوید: "کتاب هایشان را
بسوزان، خردمندانشان را بکش ...". اما یکی دیگر از مشاوران پاسخ
داد: نیازی به چنین کاری نیست. از میان مردم آنها را که نمی
فهمند به کارهای بزرگ بگمار، و آنها را که می فهمندبه کارهای پست
بگمار. نفهم ها همیشه شکرگزار تو خواهند بود. فهمیده ها یا به
سرزمین های دیگر کوچ می کنند یا خسته وسرخورده،عمر خود را تا لحظه مرگ در
گوشه ای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد....
دو شبحی که هر روز صبح با
شما دست به یقه میشوند ! کهنالگوی قهرمان هر روز ظاهر میشود؛ وقتی
صبح از خواب بیدار میشویم حضور دارد. صبح وقتی از خواب بیدار میشویم،
دو شبحِ خرابکار نیز در کنار تخت ما هستند، و هر یک میخواهند ما را در آن
روز به عنوان غذا بخورند. اولی، "ترس" است که به ما میگوید: "من بیش از حد
بزرگ هستم. من بیش از حد ترسناک هستم. و تو بیش از حد کوچکی. تو نمیتوانی
کاری انجام دهی." دومی، خستگی و رخوت (یا لِتارژی) است. در ذهن داشته باشید
که "لِتار"، یکی از چهار رودخانه جهان زیرین است و وقتی از آب آن بنوشید،
سفر را فراموش میکنید. شبحِ "خستگی و رخوت" میگوید: "راحت باش. فردا هم
روز خداست. فعلاً چیزی بخور و خوش باش. فردا دوباره میبینمت." هر یک
از این دو شبح میخواهند زندگی شما را ببلعند. بیتوجه به این که امروز چه
کاری انجام دهید، آنها دوباره فردا حضور خواهند داشت، دوباره فردا سر و
کلهشان پیدا خواهد شد. ترس و خستگی «دشمن» هستند. آنها در دنیای بیرون
نیستند، بلکه درون ما هستند، درون اتاق خواب ما هستند، درون زندگی ما
هستند. جیمز
هالیس "James Hollis"
کتاب : مرداب روح "Swamplands of the Soul"
برای کشف اقیانوسهای
جدید
باید شهامت ترک ساحل آرام خود را داشته باشید این جهان،
جهان تغییر است نه تقدیر ...
لئوتولستوی
فرح دیبا (زادهٔ ۲۲ مهر ۱۳۱۷)
با
کودکان در پرورشگاه جمعیت خیریه فرح پهلوی خرمشهر
سازمانهای تحت حمایت فرح پهلوی:
جمعیت خیریه فرح
پهلوی،انجمن ملی حمایت کودکان،کنگرهٔ پزشکی ایران،جمعیت کمک به
جذامیان،بنگاه حمایت مادران و نوزادان،شورای عالی بهداشت.
سازمان هایی که وی بنیاد نهاد:
ابنیاد ایرانی بهداشت جهانی
در سال ۱۳۴۸،جمعیت حمایت آسیبدیدگان از سوختگی در سال ۱۳۴۴،جمعیت ملی
مبارزه با سرطان در فروردین سال ۱۳۴۶،جمعیت طرفداران مرکز طبی کودکان
در سال ۱۳۴۰ بنیان نهاده شد.
و مرکز رفاه خانواده جوادیه، سازمان ملی انتقال خون ایران، جمعیت بهزیستی
ایران (اکنون سازمان بهزیستی)
سازمان های فرهنگی که وی بنیاد نهاد :
سازمان ملی فولکلور ایران
خرداد 1346، تالار رودکی آبان 1346، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در
دی ماه سال ۱۳۴۴،سازمان جشن هنر شیراز سال 1346،
انجمن ملی روابط فرهنگی: انجمن روابط فرهنگی در سال ۱۳۴۵ بنیان شد.
هدف این انجمن ایجاد پیوند فرهنگی و هنری در میان ملتها و نیز شناساندن
فرهنگ و هنر جهانی است.
بنیاد فرهنگ ایران : بنیاد فرهنگ ایران در مهر ماه ۱۳۴۳ برای
پاس، گسترش، و پیشبرد زبان فارسی این میراث گرانبهای فرهنگ ایران بنیان شد.
سازمان گفتگوی فرهنگها: در سال ۱۳۵۵ بنیان شد. هدف این سازمان
ایجاد پیوند میان فرهنگها در سطح جهانی بود.
جشنواره توس: ۲۳ تیر ۱۳۵۴ خورشیدی در تالار فردوسی دانشکده ادبیات
دانشگاه مشهد نخستین جشنواره توس گشوده شد. برگزاری جشنواره توس برای
بزرگداشت ابوالقاسم فردوسی توسی و شاهنامه است.
انجمن فیلارمونیک تهران سال 1342
انجمن شاهنشاهی فلسفه: در سال ۱۳۵۲ بنیان شد و مدیریت آن به حسین
نصر داده شد. اعضای دیگر انجمن احسان براقی، عبدالحسین زرین کوب، محسن
فروغی، نادر نادرپور و سید جلال آشتیانی بودند.
مجموعه فرهنگی تئاترشهر.
دانشگاه فرح پهلوی(الزهرا!!
فعلی) سال 1354.
آموزشگاه نابینایان سال
1343.
دانشگاه فارابی در اصفهان
سال 1356.
شورای عالی آموزش و پرورش
شهریور ماه ۱۳۴۵
فرهنگستان علوم ایران در
سال 1353
شاپور بختیار در کتاب یکرنگی، شخصیت ملکه ایران را
چنین شرح میدهد: فرح دیبا در زمانی که به مدرسهٌ ژاندارک، و
بعد به دبیرستان رازی میرفت، دختری ورزشکار و سرزنده و فعال بود،
لااقل این تصویری است که دختر من ویویان از او داشت که با او هممدرسه
ولی از او جوانتر بود. فرح دیبا در خانوادهای قدیمی و متوسط بهدنیا
آمده بود. پدرش که افسر ارتش بود بسیار جوان درگذشت. طبق آنچه
شنیدهام این دختر جوان را شاه روزی در یک سفر رسمی حین خواندن
عریضهای از طرف دانشجویان ایرانی دید، احتمالاً از او خوشش آمد،
به زنی گرفتاش تا از این ازدواج سوم صاحب ولیعهدی شود. از آغاز،
فرح دیبا کمترین نفوذی بر شاه نداشت.
بر خلاف ثریا که همیشه چند قدم از شاه جلو میافتاد،
فرح در مقابل پادشاه خود را عقب میکشید. پس از به دنیا آمدن
ولیعهد، شهبانو به کارهای خیریه سرگرم شد. شاید بتوان گفت که
عقایدی لیبرال و در هر حال، پیشرو داشت. نقصی که فرح دیبا
حتی با تمرینهای مکرر نتوانست در خود برطرف کند، لحن محزون صحبت
کردنش است، خصوصاً وقتی فارسی حرف میزند؛ ولی به فرهنگ علاقهمند
است و در ادب و شعر حتی شعر فرانسه از خود ذوقی نشان میدهد. چنین
صفاتی را برای من در خاندان پهلوی بسیار نادر است. یک بار کتابی از
اشعار الوار فرستاد. تنها فرد خانوادهٔ سلطنتی است که از فرهنگ
ایران، ذخیرهای دارد. برداشتن اولین قدمها در محیط تازهای که
فرح دیبا به آن وارد شده بود، قطعاً ساده و آسان نبودهاست. برای
مهار کردن احساسات خویش بیشک بر خود فشار زیادی وارد کردهاست، با
این حال بر خلاف رفتار رایجِ درباریان، به مستمندان توجه داشت. من
در نزد او نه ذرّهای فخرفروشی دیدم و نه نشانهای از بدطینتی.
شهبانو بهندرت برای منافع شخصی دست به کاری میزد. میبایست نقش
او را در زمینههای فرهنگی در نظر گرفت. در این رابطه او را میتوان
مروّج اروپاییشدن ایران دانست. او پادشاه را تشویق کرد که بین
فرهنگهای شرق و غرب ارتباطی بر قرار سازد و پای عدّهای از
هنرمندان و شعرا و فلاسفه را به کاخ سلطنتی باز کرد. بهعلاوه، کموبیش
توانست از مداخله در امور دولت خودداری کند. فرح پهلوی، از
علاقهمندان به هنر سوزندوزی بود. به سفارش وی، برخی لباسهای
درباری در دهه ۱۳۵۰ خورشیدی دوختهشده و آراسته به سوزندوزی زنان
بلوچ بودند. اندی وارهول نقاش آمریکایی، در سال ۱۹۷۷،
پرترهای از فرح پهلوی را کشید. کیس روردا، کارگردان هلندی در سال
۲۰۱۲ میلادی، تئاتری با الهام از زندگی فرح دیبا و مستند «ملکه و
من» ساختهٔ ناهید سروستانی آفرید. نمایش در یک تور سراسری در هلند
اجرا شد.
روزی که کرمان به دست عرب
افتاد
اشاره ای به احساس ناسیونالیستی کرمانی هاشهر کرمان در نخستین روز
تابستان سال 654 میلادی (22 ژوئن و برابر یکم تیرماه) به تصرف عرب درآمد که
«مجاشع بن مسعود سلمی» فرماندهی آنان را بر عهده داشت. مؤلف تاریخ «منتظم
ناصری» وقوع این رویداد را سال 651 میلادی مطابق سال 31 هجری ذکر کرده است!.
هنگام تصرف #کرمان، هنوز #یزدگرد سوم ـ شاه #ساسانی ـ زنده و در شهر مرو (خراسان
بزرگتر) بود که وی نیز در همین سال ترور شد. «مجاشع» پس از تصرف
کرمان و دعوت شهروندان به اسلام، به دلایل امنیتی اجازه نداد که سپاهیانش
در شهر مستقر شوند؛ زیرا شنیده بود که کرمانیان به آیین زرتشت تعصب می
ورزند و شدیدا ناسیونالیست هستند. بنابراین، لشکریان او در یک روستای کوچک
در چهار فرسنگی جنوب شهر کرمان (که بعدا معروف به قنات غسّان شده است) خیمه
زدند و مستقر شدند. سپس نواحی دیگر کرمان تا «سِند» به تصرف مسلمانان عرب
درآمد، ولی شهر کرمان همچنان مرکز حکومت منطقه بود. با وجود سقوط شهر
کرمان؛ تا سالها، بسیاری از مناطق کوهستانی ایالت کرمان تسلیم نشده بودند
از جمله منطقه «راین Rayen» که دژی مستحکم داشت، و در دامنه کوه هزار واقع
شده است. در آن زمان فرماندهی سپاه فاتح برای سکونت عرب های مهاجر که
همیشه در پی لشکر در حرکت بودند «قریة العرب» را در ایالت کرمان ساخت که
کرمانیان آن را «ده تازیان» می نامیدند و هنوز هم بعضی از مردم به همین نام
می خوانند. در همین سال (654 میلادی) سرزمین های شرقی دیگر ایران از
جمله سیستان بزرگتر، قندهار و کابل به دست عرب افتاد که شهر زرنگ (زرنج) به
عنوان حکومت نشین آنها تعیین شده بود. درباره احساسات شدید
ناسیونالیستی کرمانیان نوشته اند که مردم این استان که در سابق و تا اواخر
پادشاهی پهلوی دوم وسیعتر و شامل قسمتی از سواحل دریای عُمّان بود، با این
که قرن ها حکمران سلجوقی و قراختائی (Turkic) داشتند، حتی یک واژه از زبان
این دو قوم را یاد نگرفتند. هزار و 140 سال پس از افتادن کرمان به دست
عرب، در همین ماه (17 ژوئن 1794) شهر کرمان که بیش از یک ماه در محاصره
نیروهای آغامحمدخان قاجار بود سقوط کرد و خان [ایل مغول تبار] قاجار دستور
به کشتار و شکنجه های بی رحمانه ای داد که در تاریخ کم سابقه بوده .
تاریخ ایرانیان
"دموکراسی" ابزار دست نو کیسه های
جهان وطن (گلوبالیست ها)
پیشگفتار دموکراسی ها در ابتدای
شکل گیری قرار بود حاکمیت دولت هائی
باشند که توسط مردم، برای مردم و از
مردم Government of the people, by
the people and for the people تشکیل
میشوند که تضمین کننده حقوق مدنی مردم
بطور مساوی در مقابل قانون باشند.
دموکراسی ها قرار نبود آلت دست
زورمندان و ثروتمندان و سیاسی کاران
قرار گیرند تا آنجا که به ابزاری برای
سرکوب مردم تبدیل شوند. دموکراسی های
جهان در 50 سال گذشته دچار افت و خیز
و فراز و فرود هائی شده اند و در
موارد زیادی هم ابزار دست ایدئولوژی
ها و قوانین چماق و هویج گردیده اند.
*(کسانی که حوصله
ندارند...)*
*"فرهنگ سه خطی"؛* روزی "فرانس کافکا" نویسنده مشهور چک تبار، در حال
قدم زدن در پارک، چشمش به دختر بچهای افتاد که داشت گریه می کرد.
کافکا جلو میرود و علت گریهی دخترک را جویا می شود. دخترک همانطور
که گریه می کرد پاسخ میدهد:
"عروسکم گم شده..." کافکا با حالتی کلافه پاسخ میدهد : "امان
از این حواس پرت... گم نشده، رفته مسافرت!" دخترک دست از گریه میکشد
و بهت زده میپرسد: "از کجا میدونی ؟!" کافکا هم می گوید: "برات
نامه نوشته و اون نامه پیش منه...!؟" دخترک ذوق زده از او می پرسد که
آیا آن نامه را همراه خودش دارد یا نه، کافکا میگوید: "نه ، توی خونهست،
فردا همین موقع همینجا باش تا برات بیارمش" کافکا سریعاً به خانهاش
بازمیگردد و مشغول نوشتنِ نامه میشود و چنان با دقت، که انگار در حال
نوشتن کتابی مهم است...! این نامه نویسی از زبان عروسک را به مدت "سه
هفته" هر روز ادامه میدهد و دخترک در تمام این مدت فکر میکرده آن نامه ها
به راستی نوشتهی عروسکش هستند...! در نهایت کافکا داستان نامهها را
با این بهانهی عروسک که « دارم عروسی می کنم » به پایان میرساند. این
ماجرای نگارش کتاب *"کافکا و عروسک مسافر"* است. اینکه مردی مانند
فرانس کافکا سه هفته از روزهای سخت عمرش را در زمان بیماری، صرف شادکردن دل
کودکی کند و نامه ها را به گفتهی نامزدش دورا) با دقتی حتی بیشتر از کتاب
ها و داستان هایش بنویسد، واقعا تأثیرگذار است. دخترک واقعا باورش شده
بود، اما باورپذیری بزرگترین دروغ هم، بستگی به صداقتی دارد که با آن بیان
میشود. "امّا چرا عروسکم برای شما نامه نوشته؟!" این دوّمین سوال
کلیدی دخترک بود! و او (کافکا) خود را برای پاسخ دادن به آن آماده کرده
بود. پس بی هیچ تردیدی گفت: "چون من نامه رسان عروسک ها هستم" ( کافکا
دارای دکترای حقوق بود اما هرگز به وکالت نپرداخت؛ از آن رو که روحیات
لطیفش این اجازه را نمیداد و متاسفانه دنیا، خیلی زود و در جوانی او را از
دست داد) جامعهای که در آن راههای طولانی، راههای کم رفت و آمد و
خلوتی شده، جامعهای که در آن هیچکس حوصلهی صبر و شکیبایی برای به
دست آوردنِ هدفی را ندارد، جامعهای *استتوسی* است. جامعهای که
برای رسیدنِ به هدفش فقط به اندازهی خواندنِ همان سه خطِ بالای
*استتوسها* زمان میگذارد ! *جامعهی مبتلا به «فرهنگِ سهخطی»
است...!*
ما مردمی شدهایم لنگهی پینوکیو، که دوست داریم طلاهایمان را
بکاریم تا درختِ طلا برداشت کنیم! مردمی که دنبالِ گلد کوئیست و شرکت
های هرمی مشابه میافتند، یک جای کارِشان *لنگ* میزند. آن جای کار
هم اسماش *«فرهنگِ شکیبایی»* است . "فرهنگ سهخطی" به ما میگوید که
اگر نوشتهای بیشتر از سه سطر شد، نخوان...! فرهنگِ سهخطی به ما
میگوید راهِ رسیدن به هدف چون درست است، طولانی است پس یا بیخیالاش بشو
یا سراغِ میانبُر بگرد! فرهنگِ سهخطی است که نزولخوری دارد،
گرانفروشی دارد، کلاه برداری دارد، اختلاس دارد، دزدی دارد، بیسوادی دارد،
رشوه دارد، پولشویی دارد، پارتی بازی دارد، رانت خواری دارد، حقخوری و
هزار جور دردِ بیدرمانِ دیگر دارد. فرهنگِ سهخطی است که اینهمه آدمِ
بیکار دارد.
آدمهای بیکاری که توقع دارند دو ساعت در روز کار کنند و ماهی چند
ده میلیون درآمد داشته باشند! یک پُلی در جایی از مسیرِ فرهنگِ ما
شکسته است که هیچ رفتنی به هدف نمیرسد. آن پُل، همان فرهنگِ شکیبایی است.
جامعهای که همه چیز را ساندویچی میخواهد، در مطالعه؛ سه خط استاتوس برایش
بس است. در ازدواج؛ بین عشق و نفرتاش ده ثانیه زمان میبرد. در
سیاست؛ بینِ زندهباد و مُردهبادش، نصفِ روز کافی ست. در کار؛ از فقر
تا ثروتش یک اختلاس فاصله دارد. در تحصیل؛ از سیکل تا دکترایش یک مدرک
ساختگی فاصله دارد، در هنر؛ از گمنامی تا شهرتاش، به اندازهی یک
فیلم دو دقیقهای در یوتیوب است...! فرهنگِ سهخطی به من اجازه میدهد
چیزی را نخوانده، بپسندم. موضوعی را نفهمیده، تحلیل کنم. راهی را
نرفته، پیشنهاد بدهم. دارویی را نخورده، تجویز نمایم. نظری را
ندانسته، نقد کنم و ... فرهنگِ سهخطی به من اجازه میدهد به هر
وسیلهای برای رسیدن به هدفام متوسل شوم. چون حوصلهی راههای درست را "که
طولانیتر هم هست" ندارم! همین فرهنگ سه خطی هست که باعث شده کار را
درست انجام ندهیم ولی کلاس و ژست انجام کارمان بی نظیر باشد، چون ساده ترین
بخش کار همین هست... فرهنگ سه خطی: ...
و آنکه امان از *فرهنگ سه خطی*... البته کسانیکه این متن را تا
به انتها خواندند میتوانند امیدوار باشند که از فرهنگ سه خطی فاصله دارند..
.وقتی که بعد از دو سه سال تعطیلی، سرانجام دانشگاه ها باز شدند برای
قبول شدن تنها درس خواندن کافی نبود. شما باید در تحقیقات محلی هم
قبول می شدید تا بتوانید وارد دانشگاه بشوید. یک مرد ریشو با پیراهن
بلندی که روی شلوار انداخته بود به سراغ همسایه ها می رفت تا مطمئن بشود که
نماز می خوانید و لباستان اسلامی است و زن همسایه را دید نمی زنید
و حجابتان کامل است و موسیقی حرام گوش نمی کنید و اهل گروهک ها نیستید و از
این حرف ها... همین شد که از کلاس اول دبیرستان شما در خانه و به
توصیه ی والدین تمرین دروغ می کردید. تمرین نماز خواندن الکی، ریش
گذاشتن الکی، لباس پوشیدن الکی و زندگی کردن الکی... سهمیه ها هم
بودند.انواع سهمیه ها.کافی بود خودت را توی یکی از سهمیه ها جا کنی.خیلی
همسخت نبود. حتی دیگر زشت هم نبود. کافی بود کمی دروغ بگویی و
نمایش بدهی... عادی بود... پذیرفته شده بود.. با همه ی اینها مشکل
دیگری هم در کار بود:همسایه ای که از سر حسادت یا دشمنی یا بدجنسی و یا هر
انگیزه ی دیگری در مورد شما بدگویی می کرد تا آینده تان به فنا برود.
اینجا بود که اگر قبول نمی شدید به تمام همسایه ها مشکوک می شدید و دیگران
را به چشم دشمن و بدخواه می دیدید. ما دروغ و نمایش و دشمنی را آنقدر
تمرین و زندگی می کردیم که برایمان کاملا عادی شد و در وجودمان باقی ماند و
جزیی از هست و بودمان شد. دیگر نمی دانستیم خود واقعی مان چیست؟.
چه چیز دروغ است و چه چیز واقعی... مرز میان واقعیت و دروغ از بین رفت.
حتی در خانه. حتی در خلوت... انگار همه چیز ساختگی شده بود
حتی حقیقت. ۲.از همان روزهای اول تحریم شدیم. اسمش البته محاصره
اقتصادی بود. همه چیز کوپنی بود. همه چیز بازار سیاه داشت.
عادت کردیم که توی صف بایستیم.با همدیگر کتک کاری کنیم.فروشنده را نفرین
کنیم و برای خریدن شامپو داروگر تخم مرغی دنبال پارتی و آشنا بگردیم.
رادیو شعار خودکفایی می داد و ما شامپو تخم مرغی تقلبی را به چند برابر
قیمت می خریدیم. دیگر بازار سیاه و پارتی و صف و سهمیه، جزیی از
سازوکار بودن ما شد.انگار همه ی راه های اصلی از بین رفته بودند و ما
همواره دنبال راه میانبر و کوره راه و در پشتی بودیم. حالا بعد از
سالها، اینشیوه ی زندگی، این نحوه ی دیدن و فهمیدن، این روش حل مسئله،
تمام بودن ما را در بر گرفته و در هر معضل و بحران و بلایی خودش را نشان می
دهد. مثلا همین کرونا را ببینید: ساختن کرونایاب مستعان و چندین
نوع واکسن تخیلی و تولید داروهای صددرصد موثر شیمیایی و گیاهی و طب اسلامی
و دمنوش معجزه آسا و دورهمی های یواشکی و سفرهای ممنوع و عزاداری های بغل
به بغل و سفر به ارمنستان برای واکسن و کتک کاری در بیمارستان برای تخت
خالی و فحش دادن به داروخانه چی و دنبال آشنا گشتن برای سرم و چندین برابر
خریدن داروها و واکسن های تقلبی و ایستادن در صف گورستان و... حاصل
همان دانشگاه و همان تلاش برای خودکفایی، همان طریقه ی زندگی کردن است.
انگار پذیرفته ایم که هیچ حقیقتی در کار نیست و همه چیز آمیزه ی دروغ و
نمایش و تخیل است تنها مرگ است که همچنان واقعیت دارد. و سخت سرگرم
کار است. اگر استدلال ها و علت یابی این نوشته را پسندید و پذیرفتید
که ریشه ی مشکلات امروزمان چنین چیزهایی است بدانید که باز هم فریب خورده
اید.اینها تنها حرافی ها و دلیل بافی های یک ذهن پرگوست که او هم مثل شما
گیج است و نمی داند که چرا اینطور شد اما خوب می تواند آسمان و ریسمان
ببافد و بجای حقیقت قالب کند سالهای
جهنمی
« چون مرگ را در آغوش
نتوانستم گرفت »
امیلی دیکنسون
چون مرگ را در آغوش نتوانستم گرفت،
او مهربانانه خود به پیشوازم آمد؛
مسافرانِ ارابهی مرگ
تنها ما بودیم
و ابدیت.
آهسته بهپیش میراندیم؛ شتابی در کارش نبود. و من به حرمتِ مرگ
از همهچیز (رنجها و لذتها)، گذشته بودم.
از فراز مدرسهای گذشتیم که بچهها دردرگاهِ آن بازی و جستوخیز میکردند.
عبور کردیم از فرازِ کشتزارهای پر محصول، غروب خورشید را هم پشتِ سر
گذاشتیم.
و شاید هم او ما را پشت سر گذاشت؛
شبنمهای شبانگاهی سرد و لرزان و تنها تنپوش ِ
من لباس ِ عروسیام.
و شالِ گردنم تور عروسی.
دربرابر منزلگاهی ایستادیم که نبود جز
برآمدگیای بر روی زمین با سقفی که بهسختی نمایان بود.
و باقی ِ خانه ریشه در زمین داشت.
با اینکه از آن زمان، قرنها میگذرد اما هنوز
کوتاهتر از آن روزی به نظر میرسد
که برای نخستینبار دریافتم،
ارابهی مرگ به سوی جاودانگی میشتابد.
کوچکتر که بودیم ..دوران کودکی هراز گاهی سروکله یکی
از هنرمندان بزرگ خارجی در تهران پیدا می شد... و برنامه اجرا می کرد ،
یکی از همین هنرمندان دمیس روسس خواننده مشهور یونانی بود که قبل از
شورش 57 به تهران آمد و برنامه هم اجرا کرد، امروز نیز فقط نوستالژی آن
برایم باقیست...
که بزودی مرا به خانه راهنمایی کنند (
ستارگان راهنمای جهت یابی در شب هستند)
Demis Roussos
1946-2015 Greece
Դեմիս Ռուսոս
«ցտեսություն իմ սեր
Կտեսնվենք և ցտեսություն: Քանի դեռ հիշում եք ինձ,
հեռավոր վերջը մոտ է լինելու: ցտեսություն իմ սեր Թող
հավատքը մեղմացնի տխրությունը. Դուք ինձ պահում եք իմ երազներում
Եվ ես կվերադառնամ »:
Նախագահական ընտրություններ Ռուբեն
Հախվերդյան
. Երկնքում ճախրող ոստիկաններ Ոստիկանատիպ
մուրացկաններ Մուրացկանակերպ անգույն դեմքեր Ու
կերած-խմած ուրվականներ Բացուխուփ անող շատ բերաններ
Ասես ափ նետած անթիվ ձկներ Հերթերում պատերազմող ձեռքեր
Ո՞վ է այս ամենը հնարել Սա ի՞նչ հանելուկ է, Սա
շուտասելուկ է Չի լսվում ո՛չ ձայն, ո՛չ պատասխան
Սա ի՞նչ հանելուկ է, Սա շուտասելուկ է Ո՞վ է Տեր Աստվածն
ու սատանան Որովայնամիտ ու բութ դեմքեր, Եվ անթիվ դատարկ
որովայններ Բարքերի անկում, անկման բարքեր Եվ անկման
եզրին կանգնած կարգեր Կուսականորեն շիկնած լրբեր Կուշտ
ու կուռ կերած խմած սրբեր Դզած ու փչած ու կեղծ կույսեր
Կույսերից հիասթափված հույսեր Սա մի կուսանոց է, թե՞ սա
բոզանոց է Ասե՛ք ձայնազուրկ իմաստուններ Ու՞ր է
անգլուխը, քաղաքագլուխը, Որն ունի ոռի վրա ծալքեր
Մտավորական քրեականներ Կիսագողական ոստիկաններ Ղումարի
նստած դասախոսներ Ու նստած-հելած շատախոսներ
Անգթությունից կոտրած սրտեր Ու գթաբաժան առաքյալներ
Խորհրդարանում խորհող այրեր Ու նմանատիպ դեպքի վայրեր
Իսկ կարգին տղերքը Ում ձեռքին է զենքը Մահվան հետ գիշեր
են լուսացնում Իսկ ազգի տականքը Մեր ազգի թերանքը
Թալանում է ազգը ու պղծում Գեներալատիպ մեծ գրողներ
Գրողի տարած գեներալներ Գեներալամիտ նախարարներ Ու
նմանատիպ տարբեր բաներ Նախագահական ընտրություններ Եվ
անընտրելի նախագահներ Հալումաշ եղած անթիվ ստեր Ո՞վ է
այս ամենը բեմադրել Ո՞վ է նստած վերը Դրա տիրու մերը
Չի լսվում ո՛չ ձայն, ո՛չ պատասխան
Ո՞րն է իրականը, Տերն ու տիրականը Էս անտերուդուս
անտերության
انتخابات
ریاست جمهوری روبن حق وردیان
....افسرانی که به مقامات
بالا رسیده اند گدایان افسر مانند چهره های ریاکار گدا
صفت و ارواح شکم سیر ....دهان
های زیادی که بسته شدند همانند ماهیانی که در ساحل پرتاب شده
اند دستهایی که به نوبت به جنگ رفته اند تمام اینها را
چه کسی اخترع کرده است
....این چه معمایی است زود
جواب بده نه صدایی شنیده می شود و نه پاسخی این چه
معمایی است زود حواب بده
چه کسی خداوند است چه کسی شیطان!؟
....چهره های کودن و شکم پرست و افراد بی شمار توخالی
سقوط روش ها ، روشهای سقوط و نظام هایی که در لبه سقوط افتاده
اند
....بی حیاهای خوش چهرهء حزب گرا
مقدس نماهای تا خرخرخ شکم سیر ظاهراً پاکدامن های در باطن
ریاکار و امیدهای بریده شده از این مقدس نماها
....این جایگاه مقدس است یا فاحشه
خانه؟ بگوئید ای آگاهانی که صدایتان بریده شده است کجاست
آن بی کله ای که جلودار باشد
و جگرش را داشته باشد ....ذهن
های جانی و خلاف کار پاسبان های دزد صفت استادهایی که
پای میز قمار نشسته اند و اشخاص وراجی که زیاد نشست و
برخواسته اند
....قلبهای شکسته از کینه توزیها
مراجع دینی که نفرت پراکنی می کنند حیوانات وحشی نشسته در
مجلس و صحنه های ددمنشانهء مشابه
....اما ای مردان واقعی سلاخ
در دست چه کسی است که همراه ماه شب را روشن می سازند اما
تفاله های این ملت مایه های ننگ این ملت ملت را به زباله
و کثافت تبدیل کرده اند
....نویسندگان بزرگ افسرماآب
و افسرهایی که مرده شورشان را ببرند رئیس جمهورهای افسر گونه
و چیزهای مختلف مشابه انتحابات ریاست جمهوری و
رئیس جمهورهای انتصابی دروغ های بیشمار ماست مالی شده چه
کسی همه اینها را صحنه سازی کرده است
صاحب و جانشین اصلی کیست ای بر پدر و مادرش نه
صدایی می شنود نه پاسخی چه کسی واقعاً
صاحب و مالک است این وضع بی صاحبی و هرکی هر کی را
Աշունը եկավ
եկավ քո չարած բաները հաշվելու ժամանակը
Էնքան շատ են դրանք
իրար վրա դնես Արարատ սարը կծածկեն
Բայց դու մի հուսահատվի
չէ դու մի հուսահատվի որովհետև դու արդեն կորցնելու բան չունես
դու կորցրել ես արդեն էն ամենը որ կարող էիր կորցնել
Եվ դու մերկ ես հիմա
առաջին մարդու պես մերկ ես
և աշխարհն էլ ա մերկ
աշխարհը մերկ փռված ա քո առաջ
Բարձրացրու ոտքդ
շարժիր ձեռքերդ
և գնա առաջ
Կառուցիր քո տունը
կառուցիր քո քաղաքը
կառուցիր քո երկիրը
Բայց էս անգամ ինքդ քեզ չխաբես Մարինե Պետրոսյան
پاییز آمد
وقت شمردن نکرده های تو آمد
آنها آنقدر زیاد اند
که اگر روی هم بگذاری، کوه آرارات را می پوشانند
اما تو ناامید مشو
نه، تو نا امید مشو، برای اینکه تو حالا چیزی برای گم کردن نداری
تو دیگر همه آنچه را که می شد گم کرد، گم کرده ای
و تو برهنه ای حالا
مانند انسان نخستین برهنه ای
و دنیا هم برهنه است
دنیای برهنه در برابرت گسترده شده است
پایت را بالا ببر
دستت را حرکت ده
و جلو برو
شهرت را بساز
کشورت را بساز
اما این دفعه خودت را فریب ندهی.
مارینه پطروسیان
وقتی من کسی را می بینم که از گرفتاریهای کوچک زود
افسرده می شود، فوری به یاد دوستم می افتم که دست ندارد. بدون پاها
، بدون چشم می شود باز یک کاری کرد، اما هیچ فکر کرد ه اید که بدون
دستها محال است؟... دوستم چندین سال است که دست ندارد، مگر نه
اینکه او هم باید صورتش را بشوید، موهایش را شانه کند، چای بنوشد،
سیگار بکشد، یادداشتی بنویسد، نوازش کند؟ فکرش را کرد ه اید که او
هیچگاه نمی تواند آهنگی بنوازد؟ یا درهای خانه اش راباز کند و
ببندد، نمی تواند شنا کند، والیبال بازی کند، اتومبیل براند، پارو
بزند، مثل شما برقصد یا کف بزند...یا اگر به او حمله کنند هرگز نمی
تواند اسلحه به دست بگیرد. اما با وجود همه اینها او قادر است که
از ته دل بخندد... خیلی ها بازوان قوی دارند، برخی از زنان هم
دستان بی مانند دارند، اما از یک غصه بی اهمیت در این دنیا نا امید
و غمگین می شوند، اظهار نارضایتی می کنند. در این چنین مواردی،
جداً خواهش می کنم که هر فردی به دو دست خود نگاه کند، دستش را روی
وجدان خود بگذارد و مثل زخم پرنده ای به یاد دوستم بیفتد که دست
ندارد. آرامائیس ساهاکیان
Երբ ես տեսնում եմ
Մանր հոգսերից շուտ ընկճվողի,
Իսկույն հիշում եմ
Իմ ընկերոջը, որ ձեռքեր չունի:
Դեռ կարելի է՝
Առանց ոտքերի, առանց աչքերի:
Բայց մտածե՞լ եք,
Որ անհնար է առանց ձեռքերի:
Նույնիսկ երբ մեկին բռնում են, զսպում,
Ամենից առաջ ձեռքե՛րն են կապում:
Եթե ուզում են գերի վերցնել,
Հրամայում են. շուտ ձեռքերդ վեր:
Իսկ իմ ընկերը
Քանի՜ տարի է, որ ձեռքեր չունի:
Բայց չէ՛ որ նա էլ
Պետք է լվացվի՛, սանրվի՛, թեյի՛,
Ծխի՛, կամ գրի՛,
Մեկին գուրգուրի՛...
Դուք մտածե՞լ եք,
Որ նա չի կարող երբեք նվագել,
Իր տան դռները բացել ու փակել,
Չի կարող լողալ,
Վոլեյբոլ խաղալ,
Մեքենա վարել
Կամ թիավարել,
Ձեզ նման պարել
Կամ ծափահարել:
Իսկ եթե փորձեն նրա դեմ ելնել,
Երբեք չի կարող հրացան բռնել:
Եվ, այնուհանդերձ,
Կարողանում է ծիծաղե՜լ անկեղծ:
Իսկ ինչպե՞ս է, որ
Շատերը ունեն բազուկներ հզոր,
Որոշ կանայք էլ՝
Աննման ձեռքեր,
Բայց մի աննշան հոգսից աշխարհում
Հուսահատվում են, տխրում, դժգոհում:
Նման դեպքերում
Ես շատ եմ խնդրում՝
Ամեն մարդ նայի իր զույգ ձեռքերին,
Ձեռքերը դնի սեփական խղճին,
Եվ հիշի, ինչպես վերքը թռչունի,
Իմ ընկերոջը, որ ձեռքեր չունի: Արամայիս Սահակյան
ՁԱԽՈՐԴ ՕՐԵՐ Աշուղ Ջիվանի
. Ձախորդ օրերը ձմռան նման կուգան ու կերթան, Վհատելու
չէ, վերջ կունենան, կուգան ու կերթան։
Դառն ցավերը մարդու վերա չեն մնա երկար, Որպես
հաճախորդ շարվե -շարան կուգան ու կերթան։ . Փորձանք,
հալածանք նեղություն ազգերի գլխից, Ինչպես ճանապարհի կարավան
կուգան ու կերթան,
Աշխարհը բուրաստան է հատուկ, մարդիկը ծաղիկ, Որքան
մանուշակ, վարդ, բալասան կուգան ու կերթան։ . Ոչ ուժեղը
թող պարծենա, ոչ տկարը տխրի, Փոփոխակի անցքեր զանազան, կուգան
ու կերթան , Արևը առանց վախենալու ցայտում է լույսը,
Ամպերը դեպի աղոթարան կուգան ու կերթան։ . Երկիրը ուսյալ
զավակին է փայփայում մոր պես, Անկիրթ ցեղերը թափառական,
կուգան ու կերթան, Աշխարհը հյուրանոց է, Ջիվան, մարդիկ հյուր
են, Այսպես է կանոնը բնական, կուգան ու կերթան։
Serob Stepani Levonian(Ashugh
Jivani) 1846–1909
روزهای ناگوار عاشوق جیوانی
. روزهای ناگوار همچون زمستان خواهند آمد و رفت جای
نگرانی نیست آنها پایانی خواهند داشت خواهند آمد و رفت دردهای
تلخ بر انسان زیاد نخواهند ماند چنان مشتری پشت سر هم خواهند
آمد و رفت . رنج و ستم و تنگی از میان ملتها همچون
کاروان راه خواهند آمد و رفت دنیا بوستانی خاص است و انسانها
گلهای آن چقدر شکوفه های بنفشه خوشبو خواهند آمد و رفت
. بگزار نه قوی افتخار کند و نه ضعیف غمگین شود
سرگذشت های گوناگون زیادی خواهند آمد و رفت خورشید بدون واهمه
نورش را پخش می کند ابرها به سمت کلیسا خواهند آمد و رفت
. دنیا همچون مادری فرزند دانای خود را نوازش می کند
نسلهای جاهل، چونان ولگردان خواهند آمد و رفت جیوان ! دنیا
مهمان خانه است و مردم مهمانند این قانون طبیعت است...
آنها خواهند آمد و رفت