|
به پاسداشت 24 اسپند ماه زادروز پدر ایران نوین حکومت مشروطه سلطنتی و حقوق پیروان سایر ادیان
|
فقط یک بار حس کردم یک نفر درکم کرد .. تازه با ربه کا بهم زده بودم و حالم خیلی بد بود ، توی کافه نشسته بودم که دختر پیشخدمت به من گفت چقدر بهم ریخته ام .. ماجرای دعوای با ربه کا و جدا شدنمان را برایش تعریف کردم .. و او در جواب به من نگفت همه درد دارند ، نگفت باید شرمنده باشم که چنین چیزی اذیتم می کند ، نگفت جنبه ی مثبت زندگی را ببین، نگفت که تقصیر خودم است ، بحث مارکوس ، نقاش فلج سر کوچه آگوستین را پیش نکشید، فقط چهره اش را در هم کشید و گفت « آخ... » همین . انگار خوب می فهمید که همین درد ساده و پیش پا افتاده ، چقدر دارد آزارم می دهد .. تنها باری که حس کردم کسی درکم کرد، همان یک بار بود ... همان یک بار شب بخیر آقای رئیس جمهور ژاک پریم |
|
«دکتر استوکمان: ... من فقط می خواهم این نکته را توی کلهی این رجالهها
فروکنم که لیبرالها مکارترین دشمنان آزادیاند ... که مصلحتگرایی و منفعت
طلبی، اخلاق و عدالت را وارونه میکنند... حالا، ناخدا هوستر، فکر میکنی
بتوانم اینها را حالی این ملت بکنم؟» |
مردی برای تمام فصول
Trump 4 ever |
ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﻔﻬﻤﺪ
ﮐﻠﻤﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻫﺎﻥِ ﺷﻤﺎ
ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ |
چنگیز خان یکی از عوامل تنظیم جمعیت و به تعویق افتادن گرم شدن کره زمین محسوب میشود. او با کشتن 40 میلیون نفر، باعث شد در حدود 700 میلیون تن ترکیبات کربن از محیط زیست حذف شود |
خدای جهودی آنها قهار و جبار و کینتوز است و همهاش دستور کشتن و
چاپیدن مردمان را میدهد و پیش از روز رستاخیز حضرت صاحب را میفرستد تا
حسابی دخل امتش را بیاورد و آنقدر از آنها قتل عام بکند که تا زانوی اسبش
در خون موج بزند. |
جامعه پُست مدرن به سبک ایرانی!! اول بار که دیدمش نشناختمش ... کافه رادیو خیابان انقلاب.... چشماش زیرپشماش (ریشاش) گم شده بود یک پیپ گنده هم گوشه لبش بود و یک فندک و کتابی به دست داشت، یه کلاه دوری هم روسرش بود با افساری به گردن ، یه تیپ روشنفکری تمام قد!! فقط از صدای دورگه اش شناختمش قدیما یادمه بهش میگفتن عباس خانوم...یعنی بچه محل ها این اسمو براش انتخاب کرده بودن خیلی دوروبر خانوما میپرید!! صدای نازکی هم داشت و خیلی با عشوه حرف میزد تا منو دید جا خورد و روشو برگردوند صداش زدم عباس!!! به روی خودش نیاوورد ، عینکشو هم درآوورد و زد به چشمش ، مثل متفکرا!!! کنارش یه خانوم (پلنگ) نشسته بود گفت : کامی مثل اینکه تورو با کس دیگه عوضی گرفته!!! منم نتونستم جلوی خنده مو بگیرم (تو دلم گفتم قبول دارم اسمت (عباس) ضایع بود!!!) ولی این سوسول بازی ها دیگه چیه!! یعنی متوجه نشده بودم اون خانوم هم باهاشه آخه این کیه آویزونش شدی؟! خلاصه مشغول شدن از کانت و دکارت ....صحبت کردن جو خیلی سنگین بود...زده بودن به فلسفه منم سیریش شدم نشستم تا ته ماجرا .. هرچی به سرشب نزدیکتر میشدیم....کار به جاهای باریک تر میکشید .. و فلسفه و منطق میرفت رو هوا...جاشو م..چ و ب...سه میگرفت!! ساعت نه شب شد... خانمه گفت کامی من باید کم کم برم...دیرم شده مامی!! منتظرمه شام باید خودمو برسونم کامی (عباس) هم گفت فردا بازم بیا....ادامه بحث ...بیام برسونمت ؟! اونم گفت نه ...خودم میرم اون که رفت ...منم رفتم سراغش گفتم عباس !!! تو اینجا چیکار (چه غلطی) میکنی ؟؟!!! یه خرده به اینور اونور نگاه کرد که آشنا نبینتش که ضایع بشه آروم گفت بابا! ، علی جون این لقمه تو گلوم گیر کرده!!! منم گفتم خب!! حالا چرا خودتو
گُم کردی؟ تو دلم گفتم مَردَم، مَردای قدیم... مردونگی جاشو داده به لَش بازی
|
«فقط یکجور سعادت هست، اما بدبختی هزار شکل و اندازه دارد. به قول تولستوی سعادت یک تمثیل است، اما بدبختی داستان است.» در زندگی هرکس یک جا هست که از آن بازگشتی در کار نیست. و در موارد نادری نقطهای است که نمیشود از آن پیشتر رفت. وقتی به این نقطه برسیم، تنها کاری که میتوانیم بکنیم این است که این نکته را در آرامش بپذیریم. دلیل بقای ما همین است. «بیشتر آدمهای دنیا سعی نمیکنند آزاد باشند، فقط فکر میکنند که آزادند. همهاش توهم است. بیشتر آدمهای دنیا اگر آزادشان بگذاری، بدجوری تو هچل میافتند. بهتر است یادت باشد. مردم عملا ترجیح میدهند آزاد نباشند.» «میخواهم یاد من باشی. اگر تو یاد من باشی، دیگر عین خیالم نیست که همه فراموشم کنند.» کافکا در کرانه ... هاروکی موراکامی |
حبیب آقا، نه کافه رفته است، نه کتاب خوانده است و مثل روشنفکر نماها ، نه
سیگار برگ برلب گذاشته و نه کلاهِ کج بر سر ...
|
|
|
یک دنیا خاطره در یک اسم! کاش میشد همین الان گوشی تلفن را برداشت .. انگشت را در شماره گیر تلفن چفت کرد .. و ۶ بار در جهت عقربه ی ساعت چرخاند.... ......و با هر چرخش یک دهه به عقب برگشت ......
تا آنجائی که کسی از آنطرف تلفن بگوید :الو بفرمایید .... من تبلیغ علاالدین شما را دیده ام ...... ......لطفآ یکی هم برای ما کنار بگذارید.... عصر میایم میبرم ...... لطفآ خوبش را کنار بگذارید..... از آنهائی که گرمای مخصوص دارد .... آنهائی که یک تنه تمام خانه را گرما میبخشد.... .... رنگش سبز پسته ای باشد .... همرنگ نگاه گرم خواهرم ....
و گرمایش به اندازه دستهای مهربان مادرم ... لطفآ بوی خوش آش رشته هم به همراه داشته باشد ........
و صدای ریز ویز ویز کنان به جوش آمدن کتری ....... و در کنار این چراغ جادو شاد و خوشبخت لحظه هایمان گرم میشد هم یک روز به ما اجاره بدهید ........ این روزها در هیچ کجای جهان .. آن گرما و خوشبختی را نمی یابم ........ آقا لطفآ حتماً کنار بگذارید ها ..... ...... میدانم که سفارشتان زیاد است .... نمیخواهم عصر دست خالی برگردم ...... خانه سرد و متروک تنهاییم سخت
...به این چراغ جادو نیازمند است |
خاطرات بک انقلابی خاطره ای از روزهای اول انقلاب انقلاب که شد من دبیرستانی بودم. همه مدارس و دانشگاهها تا قبل از بلای آسمانی انقلاب چندین ماه تعطیل بودند و وقتی انقلاب شد مدارس بازگشایی شدند و چون فرصتی نبود که همه مطالب درسی را تا پایان سال تحصیلی تمام کنیم، وزارت آموزش پرورش گفته بود بخشهای مهم کتابها تدریس و بقیه حذف شوند. البته تشخیص انتخاب را به دبیرستان ها سپرده بودند. آن زمانها تصور ما از داشتن آزادی، تصوری کاملا غیر عقلانی و غیر منطقی بود و خیال میکردیم حالا که نظام شاهنشاهی رفته، ما آزاد هستیم که هر کاری دلمان خواست بکنیم و هیجکس حق ندارد برای ما تعیین تکلیف کند. دانش اموزان تنبل میگفتند این دروس ریاضیات به چه درد ما میخوره. ما میخواهیم دکتر بشویم. این دروس باید حذف شوند. کتاب فارسی ما پر بود از داستانهای کلیله و دمنه که خیلی سخت بود. اعتراض کردیم که اینها بدرد ما نمیخورد و باید حذف شوند! دبیر جبر و مثلثات را بخاطر اینکه مطالبی که احساس میکردیم بدردمان نمیخورد و قیافه اش هم طاغوتی!! بود را با اعتراضات انقلابی از دبیرستان اخراج کردیم تا بقیه دبیرها حساب کار دستشان بیاید. باور کنید اغراق نمی کنم. عین واقعیت است. دبیر هندسه بیچاره ما وقتی میخواست محور فضایی XYZ را روی تخته سیاه ترسیم کند، از بچه ها می پرسید: اسم این محور X باشه یا Y یا Z ؟ در واقع فرقی نمیکرد کدامشان اول باشد یا دوم ولی آن دبیر میخواست شاید به طعنه به ما بگوید شما دارید از کلمه آزادی سو استفاده میکنید. یا مثلا یک دایره میکشید و نقطه مرکزی دایره را می پرسید بچه ها مرکز دایره را O بگذاریم یا C ؟ جالب این بود که عده ای بلند داد میزدند: آقا بکذارید O و بخش دیگر کلاس با خنده داد میزدند: آقا C. خلاصه دوران عجیبی بود. تصورات غلطی هم از آزادی داشتیم و هم از استبداد. استبداد مذهبی.. را ندیده بودیم تا نفس مان حال ..بیاد! انقلابی بیشعور |
«Իմ
լավ, իմ լավ» Տես, գարուն է կրկին,
دوست
داشتنیِ من، دوست داشتنیِ من"
|
Տրտունջք Petros Duryan(1851–1872)
گلایه آه ... بدرود، ای خدا و ای آفتاب که برفراز روحم میدرخشید من نیز چونان ستاره یی می روم تا برانبوه ستارگان آسمان افزوده شوم ستارگان چه هستند؟ مگر نه آنکه نفرین دردبار ارواح پاک و بی نوایند که به قصد سوزاندن پیشانی آسمان به پرواز درآمده تا بل پیشانی خدائی را که ریشه تمامی صاعقه هاست تا سلاح ها و زینت های آتش زای اورا بیفزایند و پروازکنند تا بل .. ...آه ، چه می گویم؟ مرا صاعقه ای فرودآر. خدایا، تنفر شدید بنده حقیر خود را او را که اراده صعود از پله های صاف اختران را دارد که دل آن دارد تا آرزو کند و در قعر آسمان ها فرو رود، مشکن درود بر تو ای خدای همه ی موجودات ... نورها، گل ها، دریاها، و ترانه ها توئی که گل سرخ پبشانی ام و شعله دیدگانم لرزش لبانم، پرواز روانم را ، بازگرفتی ابر سیاهی بر دیدگانم فرو نهادی و طپش نامنظمی برقلبم بیافزودی و گفتی که در آستانه مرگ باید که بر من لبخند زنی بی تردید، حیاتی دیگر به من بازخواهی بخشید حیاتی چونان جاودانگی نورها،بوی ها، و دعاها اما هرگاه باید آخرین نفس من نیز در این مه غلیظ خاموش و آرام، ....به نیستی گراید اینک بگذار صاعقه یی ضعیف باشم و با نامت در آمیزم و فریادی بی پایان سردهم بگذار نفرین شوم و در پهلویت فروروم بگذار ترا "خدای کینه توز" بنامم آه ، می لرزم، رنجور و رنگ پریده ام من در میان سروهای سیاه ، فریاد و فغانی هستم و چونان برگ پاییزی ، فروافتادنی آه، مرا جرقه ای بخشید، جرقه ای تا زنده بمانم آخر پس از آنهمه رویای شیرین، چرا باید مزار سرد را در آغوش گرفت.... خداوندا، این چه سرنوشت سیاهی است که گویی با خطوط مزارها نبشته شده است. آه ، برروحم قطره ای آتش بیفزائید هنوز می خواهم دوست بدارم ، زنده بمانم، ....زنده بمانم ای اختران آسمان، به درون روحم فرود آئید ...آتش بیافروزید، و جان دهید به عاشق دلباخته ی بینوایان، در بهار نه سرخ گلی بر پیشانی زردم دیده میشود و نه انوار آسمان برمن لبخند می زنند. شب هنگام همیشه تابوت من است ....و ستارگان جارها ماهتاب پیوسته می گرید و جستجو میکند ...در فروترها مردمانی هستند که کسی را برای گریستن ندارند و هم برای اینان بود که ماهتاب را آفرید. و محتضر ، تنها دوچیز می خواهد ...نخست زندگی را و آنگاه گرینده ای بر مزار خویش. ستارگان به عبث نوید عشق بمن دادند و بلبل به عبث درس عشق بمن آموخت و نسیم به عبث ، در درون من ...تلقین عشق کرد و امواج به عبث مرا جوان نشان دادند سبزه زاران انبوه به عبث در پیرامونم سکوت کرده اند و برگ های رازدار هرگز جان نگرفتند تا آرزوها و رویاهای پرشکوهم ، از من روی نگردانند و اجازه دادند که همیشه اینچنین در رویا پرورش یابم. و به عبث شکوفه ها و گل های بهاری همیشه نفرین گاه و نماز گاهم را ...عطر آگین ساختند آه ، آنان همه را به باد سخره گرفتند..... .....اینک دنیا ، نیز مسخره خداست!!!... پطرس دوریان
|
i'm Amazed (Arthur Meschian)
Աղբյուրից մաքուր ջուրը խմելիս` ես կհագենամ,
آب ذلالی از چشمه مینوشم Cyrus216 |