May

http://s9.picofile.com/file/8291595092/path.jpg

Corn Noodle Soup:

Pennsylvania Dutch Amish

Chicken Corn Soup with Rivels ~ Chicken Soup Recipe

 

http://www.basiccarpentrytechniques.com/Cookery%204/Pennsylvania%20Dutch%20Cooking/images/illo-02.png

https://www.youtube.com/watch?v=KkAn5OqQHfg

http://www.culinarymusings.com/2013/02/pennsylvania-dutch-corn-chicken-soup-with-dumplings/

http://s8.picofile.com/file/8291613150/chicken_corn_soup.jpg

The 50 Best Healthy Food Blogs

Angela  Liddon cook book

http://makeyourbodywork.com/wp-content/uploads/2013/03/oh-she-glows.png

http://www.storyshort.blogfa.com/8802.aspx

http://s8.picofile.com/file/8291303526/farrokhzad.jpg

افتخار

بی ارزشترین نوعِ افتخار
افتخار به داشتن ویژگی‌هایی است که خود انسان در داشتنشان هیچ نقشی ندارد
مثلِ چهره ، قد ، ملیت و . . .

به چیزایی که خودتان به دست آورده اید می توانید افتخار کنید
مثل انسانیت ، مهربانی ، گذشت ، صداقت

آدمی را ادمیت لازم است
عود را گر بو نباشد هیزم است ...!!!

توهم مدیریت !!

شاید خیلی نتوان تابلوی زیبای وظیفه شناسی را در جایی که افراد ناشایست بر مسندها تکیه کرده اند بلند کرد . من و تو ممکن است انسانهایی باشیم که بدون هیچ حب و بغضی بخواهیم مسئله ای را به مافوق و یا آن کسی که اسم رئیس و مدیر را یدک می کشد گوشزد کنیم و به قول معروف بخواهیم به وظیفه ی انسانی امر و به معروف و نهی از منکر خود عمل نمائیم . مشکلی که وجود دارد این است که اکثریت غالب کسانی که به هر دلیل(دلایلی هم که در مملکت ما کم نیست،خلاصه پارتی،سفارش،جانبازی......)  شانس نشستن بر روی صندلی ریاست را پیدا کرده اند چنان مجذوب این موقعیت شده که فکر می کنند جز آنها و شایسته تر از آنها برای این منصب وجود ندارد . همین شایستگی را هم دلیل انتخاب خود می دانند!!! .

مافوق

تمام فعالیت روزانه شان به شرکت در جلسات، برای مورد توجه واقع شدن، یک جلد سررسید زرکوب برای نت برداری ، یا شاید هم یک تبلت برای این منظور جهت بزرگنمایی بیشتر، بقول عزیزی که میگفت چیزی توش نیست!!، غرور و توهم شایستگی پنداری کار را برآنها به جایی می کشاند که حتی گوشها و چشمهایشان هم بسته می شود و راضی نمی شوند حتی حرف حساب را از کسانی که زیرمجموعه ی ریاست هستند بشنوند .البته اوایل کار که از هم رده های خود جدا میشوند، خود را مانند بقیه میدانند اما کم کم صندلی ریاست که گنده تر میشود،؛ و تملق گویانی پیدا میکنند ، توهم مدیریت میگیرند و دیگر هیچ خدایی را بندگی نمیکنند.

به قول معروف این گروه از افراد که کم هم نیستند، فقط یک چیز را می شناسند و آن هم حفظ وضعیت موجود و چشم داشتن به بالاتر که در قاموس خود از آن به ترفیع یاد می کنند .

گویا سرشته شده اند برای اینکه خودسرانه عمل کنند و به حساب ، سیستم ریزدیکتاتوری را در لوای حاکمیت قانون به نمایش بگذارند .

http://s8.picofile.com/file/8292476684/ftab.jpg

 نکته ی جالب اینکه همین گروه ریزدیکتاتورها که نام مدیر یا مسئول را هم یدک می کشند ، برای اینکه از جانب مافوق به کم تحرکی محکوم نشوند هر از گاهی عقل نداشته و تجربه ی نکرده و سواد نم کشیده شان را رو هم می ریزند و برنامه ای را پیاده می کنند و برای مافوق می فرستند . مافوق از همه جا بی خبر هم که کلی مشغله و هیاهو رو سرش ریخته با این حساب که این طرح کارشناسی شده است و ساعتها فکر پشتش خوابیده ، با آن موافقت می کند .

در گشودند به باغ گل سرخ

 و من دل شده را
به سراپرده رنگین تماشا بردند
 من به باغ گل
                 سرخ
                      با زبان بلبل خواندم

 در سماع شب سروستان دست افشاندم

 در پریخانه پر نقش هزار آینه اش
خویشتن را به هزاران سیما دیدم
با لب آینه خندیدم
 من به باغ گل سرخ
 همره قافله رنگ و نگار
به سفر رفتم
از خاک به گل
 رقص رنگین شکفتن را
 در چشمه نور
 مژده دادم به بهار
من به باغ گل سرخ
زیر آن ساقه تر
 عطر را زمزمه کردم تا صبح
من به باغ گل سرخ
درتمام شب سرد
روشنایی را خواندم با آب
 و سحر را به گل و سبزه بشارت دادم

هوشنگ ابتهاج

http://s8.picofile.com/file/8291792292/tumblr_nf5qm3DP1k1u1s2m2o2_1280.jpg

http://s8.picofile.com/file/8292318850/298a0d4636b97818caabb3c279b31811.jpg


هَزاران در سکوت

گل‌ها، سر در گریبان

دشت، بی پیرمرد صحرا

خانه در تاریکی ناباوری‌ها

دوستان دور و نزدیک در جامۀ سیاه

ماریلا، مانده از مرگِ برادر تنها

من، آنه شرلی تو...

مغروق دریای دردها.

ای مهربان همسایۀ آرام

ای پینه بسته دست‌های نازنینت از رنج کار

در این آخرین دیدار...

می‌بری با خود چنین، آرزوهای مرا در خاک.

من دلم می‌خواست در لباس عقد می‌دیدی مرا

من دلم می‌خواست، با زبانم یک "پدر" می‌گفتم تو را

ولی افسوس...

آرزوها می‌رود...

می‌رود...

می‌شود در خاک.

آن شرلی ... آخرین دیدار

http://s9.picofile.com/file/8291792792/d9c8848019633dff7c26c12b769cbf25.jpg


http://s8.picofile.com/file/8292626068/edith_lebeau_casey_weldon_original_art.jpg

Homeless Man ‘Tests’ Kindness Of Religions;

Atheist Passersby Seem To Give Most Money (PHOTO)

http://s8.picofile.com/file/8291360426/o_HOMELESS_MAN_TESTS_KINDNESS_RELIGIONS_facebook.jpg

مرد بی خانمان ، سخاوتمندی مردمان با دین های مختلف را می آزماید

رهگذران آتئیست(بی دین) به دیده، سخاوتمند ترند

http://s8.picofile.com/file/8291387568/toni_morrison.jpg

http://s8.picofile.com/file/8292625892/Cover.jpg

داستان کوتاه

ریپ وان وینکل مرد میانسالی بود که به همراه خانواده اش زندگی میکرد.او همیشه عادت داشت تا در کارهای آسان به مردم کمک کند.ولی هیچ وقت در کار کشاورزی به خانواده اش کمک نمی کرد.به همین دلیل همیشه با همسرش سر این موضوع دعوا می کردند.یک روز ریپ برای فرار از این دعواها به کوه پناه برد.آنجا در زیر درختی خوابید.با مرد عجیبی رو به رو شد و ماجراهای عجیبی برایش پیش آمد.وقتی از خواب بیدار شد سختی شدیدی را در وجودش احساس می کرد.به شهر برگشت اما نه ان شهر همان شهر بود و نه ان مردم همان مردمان.شهر به کلی تغییر کرده بود و او حتی یکی از ان مردم را نمی شناخت.

بعد از گفت و گو با مردم متوجه شد که از زمان رفتن او به کوه تا کنون 20 سال طول کشیده است واو تمام این مدت را در خواب بوده است اکنون بسیاری از دوستان و همچنین همسرش را از دست داده بود.بنابراین ماجرای خود را با دلایل بسیار برای مردم تعریف کرده و از ان به بعد با آرامش در کنار آنها زندگی می کند.

 این کتاب در ایران نیز ترجمه شده است

واشنگتن ایروینگ

 الهام آخرتی

 کتاب‌سرای نیک

Rip Van Winkle Summary

Rip Van Winkle lives in a village in the Catskills with his wife and children. He's an easygoing man with a nagging wife who constantly criticizes him. One day, Rip goes for hunting in the mountains and meets Henry Hudson, the famed explorer who discovered the Hudson River. Rip eats and drinks with Hudson and his crew, then falls asleep under a tree.

  • Twenty years later, Rip Van Winkle wakes up to find that the world has changed. His wife has died. His kids are grown. At first, the only person in his village who recognizes him is Peter Vanderdonk, the eldest man in the village.
  • Eventually, Rip's daughter Judith accepts Rip as her father and brings him into her home. Judith has since grown up, married a man named Gardenier, and had a child. Though Rip loves his family, he feels alienated from them, unable to adjust to the fact that twenty years have passed. He tells and retells his story in hopes of keeping alive the old traditions.

Rip Van Winckle short story  by Washington Irving American writer

http://s8.picofile.com/file/8292626434/220px_Irvington_statue_of_Rip_van_Winkle.jpg

Statue of Rip van Winkle in Irvington, New York,

 not far from "Sunnyside", the home of Washington Irving

http://www.coinandstampgallery.com/Scott0800/Scott859.jpg

نمایش بسیار زیبا

Fools

Book by Neil Simon

 

http://s9.picofile.com/file/8292163426/6fb2159b7c6b88a039403c44792f8572.jpg

 

http://s9.picofile.com/file/8292165068/image_asp.jpg

نمایشنامه پارودی گونه،کله پوک ها اثر نیل سایمون

نمایشنامه فوق جزو نمایشنامه های کمدی پرمخاطب  میباشد، که این ماه نیز برای بار دوم در آکادمی هنر کاود(Cavod) به نمایش در آمده.

این نمایشنامه به صورت ایرانی شده و نسخه اصلی در ایران به چندین ورژن به روی صحنه رفته است که مزامینی زیبا را به تصویر میکشد.

پارسی شده آن تئاتر کمدی  قلنج آبادی ها که شخصیت ها تغییر نام داده اند و درآن معلمی به نام هوشنگ پشنگ قشنگ به درخواست دکتر روستای قلنج آباد که روستایی دور افتاده در گراز آباد است برای آموزش دخترشان پا به روستا می گذارد که با اتفاقات عجیب و بسیار مضحکی روبرو شده و مشاهده می کند اهالی روستا در اثر نفرین دچار جهالتی خودخواسته شده اند....

اما در نسخه اصلی آن :

ماجراهای این نمایشنامه در روستایی دورافتاده در کشور اوکراین به نام کولینچیکف می‌گذرد. در سال ۱۸۹۰ میلادی، لئون تولچینسکی، معلم ۳۰ ساله به این دهکده وارد می‌شود و در می‌یابد که اهالی دچار نفرینی شده و کارهای خلاف عقل و وارونه انجام می‌دهند یا به عبارتی کله‌پوک شده‌اند. او عاشق دختری از اهالی دهکده می‌شود و پس از اتفاقاتی متوجه می‌شود که تنها ۲۴ ساعت زمان دارد تا نفرین را باطل کند و گرنه خود نیز مانند اهالی دهکده کله‌پوک می‌شود و...

وی در پایان صحبت هایش تصریح کرد: کله پوکی مخصوص جغرافیا و زمان خاصی نیست چون کله پوکی یک اتفاق سوبژکتیو و درونی است. در واقع تا زمانی که باورهای انسان ها می تواند مدیریت شود امکان کله پوک شدن افراد هم وجود دارد. البته برخی از افراد از کله پوکی بهره زیادی می برند اما در نهایت چیزی جز تفاله های انسانی از آنها باقی نمی ماند. کله پوکی اتفاقی نیست که در سال ۱۸۹۰ رخ داده باشد بلکه این اتفاق از قبل از آن هم بوده و بعد از آن هم وجود داشته است.

دانشجویان!! کره شمالی با حمل مجسمه های برنزی کیم ایل سونگ و کیم جونگ ایل، یکصد و پنجمین سالگرد تولد بنیانگذار این کشور کمونیستی را جشن گرفتند.

http://jamejamonline.ir/Media/Image/1396/01/18/636271994505470234.jpg

ازوعده بهشت تا جهنم دنیا

عجب مدینه فاضله ای را وعده میدادند،

همه چیز آزاد ارزان

روزی که آمدند با شلوار پاره و مشت گره کرده  کاخها را غارت کرده و به همه وعده رفاه و آسایش دادند ، اما امروز همان ها، نقاب از چهره گرفته و بسان گرگ همدیگر را برای بدست آوردن همان کاخها میدرند

خودی ، نخودی ، بیخودی ، اینست مرزبندیشان

"شاه سلطان حسین صفوی" آخرین پادشاه صفویه هنگام تهاجم افغانها وقتی کشور را از دست رفته میدید، علمای اسلام را جمع و از آنان راه حل میخواهد!
روحانیون نیز با حیرت از اینکه چگونه این نابخردان کافر جسارت دست درازی به ملک صاحب الزمان را داشته اند، به سلطان اطمینان دادند با استعانت از خداوند و استغاثه از حضرت ولی عصر آنان را ناکام خواهند گذاشت
سپس ضمن برپایی مجالس دعا و روضه دستور طبخ آش نذری مخصوصی را نیز صادر فرمودند!

اما چیزی نگذشت که خبر آوردند، افغان ها به دروازه های اصفهان رسیده اند
آش پخته شد، اما پیش از توزیع آن، لشکریان افغان وارد کاخ شده و سلطان را دستگیر و آش نذری را هم میان سربازان خود توزیع نمودند..!
8 سال سیاه بخاطر این جهل و حماقت ها بر این مردم و سرزمین گذشت...
تا هنگامی که نادر شاه برخاست و افغان ها را از ایران بیرون راند
او در اولین اقدام دستور داد تا همه آخوندهای کشور را در پایتخت گرد آوردند.
سپس رو به نمایندگان آنها کرد و پرسید:
کار شما سیصد هزار نفر در این مملکت چیست؟!
مرجع و بزرگشان پیش آمده و گفت:
قربانت گردم؛ این ها لشکر دعا و استغاثه به دامان خداوند باری تعالی هستند!

بطور مثال هنگامی که دلاور مردان شما به جنگ می روند، اینان با دعا پیروزی شان را تضمین می کنند..!
نادر شاه فریاد زد:
احمق ها! وقتی اشرف افغان با 30/000 نفر اصفهان را فتح کرد، شما 300/000 نفر اگر بجای دعا در مقابل او ایستادگی کرده بودید این روزهای سیاه بر ما نمیرفت!
سپس با تجهیز آنان به وسائل و تجهیزات کشاورزی آنها را روانه ی زمین های اطراف شهریایشان کرده و به کشاورزی وا داشت...

زندگینامه نادرشاه
اثر
جوناس هنوی Jonas Hanway

http://static.asset.aparat.com/lp/12536916-8375-l.jpg

Marcelo Rampazzo caricature

http://s9.picofile.com/file/8292159368/smiles_63665.jpg

حسرت گذشته و نگرانی آینده، یا حتی خوشحالی از تموم شدن گذشته بد و اشتیاق برای آینده خوب، همه نوعی تصور و خیاله که هنوز شکل واقعی به خودش نگرفته. اون چیزی که شکل واقعی داره همین اکنون و همین الان هست. آینده هم در نهایت به شکل "زمان حال" تجربه می شه. پس یاد بگیر زمان حال رو درست بفهمی و زندگی کنی.وگرنه کل زندگیت می شه زمان حال هایی که از دستت رفتند...

بدون شرح!

http://s9.picofile.com/file/8291983176/photo_%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B7_%DB%B0%DB%B4_%DB%B1%DB%B3_%DB%B2%DB%B0_%DB%B4%DB%B2_%DB%B3%DB%B3.jpg

راستی چه شد که  راضی شدیم به برگزیدن بد ؟ میان بد و بدتر ، هر مجنونی بد را انتخاب میکند . اما در نهایت عادت میکنند به انتخابهای بد . انتخاب بد برای نماینده . بد برای ریاست جمهوری . بد برای شغل . برای شهر . بد برای همسر . بد برای اخلاق . بد .... بد .... بد .
ما مدتی است عادت کرده ایم که بد را قبول کنیم و برای بد بجنگیم . حتی آنقدر عادت کرده ایم که دشمنان خودمان را از روی ناچاری در لیست مصلحین میتپانیم تا به خورد ملت بدهیم . کسانی که سالهای قبل خواستار اعدام کسانی شدند ، امروز در لیست طرفداران همان کسانند ، و این همان پارودی است . همان هجو همه پرنسیپ های سیاسی و اجتماعی . گویی ما ملت مشتی گیج و گولیم که باز فریب پرده بازی مشتی دلال سیاست ورز را میخوریم .

http://s9.picofile.com/file/8291496150/NWO_Illuminati_Election_idiocracy3.jpg

حماقت از نوع تورکیش!!

http://s8.picofile.com/file/8292392792/d1009eu1.jpg

حکایتی بسیار زیبا

انگیزه حیات میتواند؛ تلاش برای دیگری باشد

زمانی که «آنتونی برگس» چهل ساله بود، متوجه شد تومور مغزی دارد و بیش از یک سال دیگر زنده نخواهد ماند .
از طرفی وضع مالی بسیار به هم ریخته‌ای داشت و نمی‌توانست ارثیه‌ای برای همسرش «لین» که به زودی بیوه می‌شد، به جا بگذارد.
«برگس» تا آن زمان هرگز رمانی ننوشته بود، اما همیشه احساس می‌کرداستعداد نوشتن در درونش هست، تا اینکه تنها به خاطر گرفتن حق تألیف و تامین آتیه‌ی همسرش، یک روز، یک ورق کاغذ سفید در ماشین تحریر گذاشت و شروع به نوشتن کرد. حتا مطمئن نبود که بتواند آنچه می‌نویسد، به چاپ برساند، اما به غیر از آن کار دیگری نمی‌توانست بکند.

«ژانویه‌ی ۱۹۶۰ بود و من بیش از یک بهار و یک تابستان فرصت زنده بودن نداشتم و هم‌زمان با برگ ریزان خزان باید می‌مردم…»


«برگس»، بی‌وقفه و در نهایت انرژی، پیش از پایان یافتن زمان تعیین شده، پنج رمان و تا نیمه‌های رمان ششم را هم نوشت

اما «برگس» نمرد! سرطان مغزی‌اش ناگهان شفا پیدا کرد و اثری از آن دیده نشد! و او درتمام طول عمر طبیعی‌اش توانست بیش از ۷۰ رمان بنویسد. چه بسا اگر آن جمله‌ی «مرگ با سرطان» را نشنیده بود، آن همه داستان را نمی‌نوشت.

بسیاری از ما شبیه «آنتونی برگس» هستیم؛ نیروی بزرگی را در درون خود پنهان می‌کنیم، و برای ظاهرکردنش، در انتظار یک ضرورت خارجی می‌مانیم.
من فکر می‌کنم شاید به همین دلیل بود که پدرم و هم‌نسلان او همیشه با شیفتگی از جنگ جهانی دوم صحبت می‌کردند. چرا که در آن زمان، و در آن حالت آماده باش، به طور ناخودآگاه از بهترین بخش درون شان استفاده می‌کردند.

نوشته: استیو چندلر
برگردان: ناهید کبیری

http://s9.picofile.com/file/8291302126/_GIF_Image_64_%C3%97_64_pixels_.gif

خوش بخت

http://s8.picofile.com/file/8291593450/susie_jpg_alive_2104530913.jpg

روزی مرد مؤمنی سوار بر خر از دهی به دهی دیگر میرفت ، در میان راه عده ای از جوانان که شراب خورده و مست بودند راه را بر او می بندند و یکی از آنها جامی را پر از شراب به او تعارف میکند ...
مرد استغفرالله گویان سر باز زد ولی جوانان دست بردار نبودند و یکی از آنها تهدید کرد ، که اگر شراب نخورد کشته میشود ، مرد برای حفظ جان راضی شده و با اکراه جام را گرفته ...
رو به آسمان گفت:خدایا تو میدانی که من بخاطر حفظ جانم این شراب را میخورم ، چون جام را به لب نزدیک کرد ، ناگهان خرش شروع به تکان دادن سر خود کرد و سر خر به جام شراب خورد و شراب بر زمین ریخت و جوانان خندیدند ...
مرد نیز با دلخوری گفت:پس از عمری خواستیم شرابی حلال بخوریم این سر خر نذاشت ...


عبید زاکانی

,داستان و حکایت،حکایت خنده دار
https://cdn0.iconfinder.com/data/icons/smiley-emoticons-handdrawn/100/13-128.png http://s9.picofile.com/file/8291593484/82a583c2c9c1ea9c89b134f555b0ba6b.jpg

http://scontent.cdninstagram.com/t51.2885-15/s480x480/e35/12104988_1615913152066704_1918078988_n.jpg?ig_cache_key=MTIyNTUxMDA3OTM1NzA5MTgyMg%3D%3D.2

http://s8.picofile.com/file/8291303784/forough.jpg

و سرانجام، فریادهای دلخراش این صحنه ی خونین اند که به ما می گویند آخر ماجرا به این جا ختم می شود. مگر این که ما از خواب بیدار شویم. مگر این که تغییر کنیم. "اوبرون" تغییر کند. هر کدام در جای خود باشیم. و "باتام" الاغ فرض نشود. این جا صحنه ای است که واقعیت و خیال با هم مواجه می شوند. مواجهه ی آدم ها و پریان در یک مبارزه معاشقه، که در پایان به خواب رویایی دیگر زیر نور ماه منجر می شود. و "پاک" است در این میان، که جدا از همه ایستاده، هر طور که بخواهد زمین را در دست هایش می گرداند و همه را جادو می کند. او به مانند یک جوکر عمل می کند. همه کاره است و همه ی توانایی ها را دارد.
نوشتاری بر رویای نیمه شب تابستان(اثر شکسپیر)

Zalipie, Poland's painted village

Village Of Zalipie

 

 شرقی غمگین 

فریدون فرخ زاد

 

ای شرقی غمگین وقتی آفتاب تو رو دید 

تو شهر بارونی بوی عطر تو پیچید 

شب راهشو گم کرد،تو گیسوی تو گم شد 

آفتاب آزادی از تو چشم تو خندید  

ای شرقی غم گین تو مثل کوه نوری نذارخورشیدمون بمیره 

تو مثل روز پاکی،مث دریا مغروری نذار خاموشی جون بگیره  

 

ای شرقی غمگین بازم خورشید در اومد 

کبوتر آفتاب روی بوم تو پر زد 

بازار چشم تو پر از بوی بهاره 

بوی گل گندُم،تو رو به یاد میاره 

ای شرقی غم گین تو مثل کوه نوری نذارخورشیدمون بمیره 

تو مثل روز پاکی،مث دریا مغروری نذار خاموشی جون بگیره  

 

ای شرقی غمگین چه سخته بی تو مردن 

سخته به ناچاری به دندون لب فشردن 

سخته توی مرداب گُل تنهایی کاشتَن 

اما مجالی نیس برای غصه خوردن!! 

 ای شرقی غم گین تو مثل کوه نوری نذارخورشیدمون بمیره 

تو مثل روز پاکی،مث دریا مغروری نذار خاموشی جون بگیره  

 

ای شرقی غمگین زمستون پیش رومه 

با من اگه باشی،گِل و بارون کدومه؟ 

آواز دست ما،میپیچه تو زمستون 

ترس از زمستون نیست،که آفتابش رو بومه 

ای شرقی غم گین تو مثل کوه نوری نذارخورشیدمون بمیره 

تو مثل روز پاکی،مث دریا مغروری نذار خاموشی جون بگیره  

 

http://files.facenama.com/i/attachments/1/1339929379246025_thumb.jpg

Տխուր արևելքցի

Ո՜վ տխուր արևելքցի,
Երբ արեգը քեզ տեսաւ,
Անձրևոտ քաղաքում
քո հոտը փջջեց։
Գիշերը ճամբեն կորցրեց՝
քո լոյսում կորաւ։
Ազատության արեգը՝
քո աչքի միջից խնդաց։

Ո՜վ տխուր արևելքցի
Դու «լոյսի սարի» նման ես,
Մի թող մեր արևը մեռնի,
Դու օրւայ պէս պարզ ես,
Ծովի պէս՝ հպարտ,
Մի թող մթութիւնը շունչ առնի։

Ո՜վ տխուր արևելքցի
Նորից արևն ելաւ
Արևի աղաւնին
Քո տանիքից թև առաւ
Քո աչքի շուկան
Լի է գարնան հոտով
Ծաղկի ու ցորէնի հոտը
Քեզ է յիշեցնում

Ո՜վ տխուր արևելքցի
Դու «լոյսի սարի» նման ես,
Մի թող մեր արևը մեռնի,
Դու օրւայ պէս պարզ ես,
Ծովի պէս՝ հպարտ,
Մի թող մթութիւնը շունչ առնի:

Ո՜վ տխուր արևելքցի
Ինչ դժւար է առանց քեզ մեռնելը
Դժւար է անճար
Շուրթն ատամին սեղմելը
Դժւար է ճահճում
Մէնութեան ծաղիկ ցանելը
Սակայն ժամ չկայ
Հուզւելու համար

Ո՜վ տխուր արևելքցի
Դու «լոյսի սարի» նման ես,
Մի թող մեր արևը մեռնի,
Դու օրւայ պէս պարզ ես,
Ծովի պէս՝ հպարտ,
Մի թող մթութիւնը շունչ առնի։

Ո՜վ տխուր արևելքցի
Ձմեռն է արջևումս
Եթէ ինձ հետ լինես
Ցեխն ու անձրևն ո՞րն է
Մեր ձեռքի նւագը
փջջում է ձմռան մէջ
Ձմեռւանից վախ չկայ
Երբ իր կեանքի արեգը մարում է

Ո՜վ տխուր արևելքցի
Դու «լոյսի սարի» նման ես,
Մի թող մեր արևը մեռնի,
Դու օրւայ պէս պարզ ես,
Ծովի պէս՝ հպարտ,
Մի թող մթութիւնը շունչ առնի։

Ո՜վ տխուր արևելքցի
Արևմուտքի աշխարհը հէնց դա է
Աչքերի կապտում
Օտարութիւնն է բուն դրել
Տղամարդկային ձեռքերին՝
Ձմռան պաղ սառոյցը
Վերադարձիր գիրկս,
Որ միասին վերադառնանք տուն։

Ո՜վ տխուր արևելքցի
Դու «լոյսի սարի» նման ես,
Մի թող մեր արևը մեռնի,
Դու օրւայ պէս պարզ ես,
Ծովի պէս՝ հպարտ,
Մի թող մթութիւնը շունչ առնի։

Akh Yeraz E, Im Yarə
Tata Simonyan

https://www.youtube.com/watch?v=oGcbpkNM9ro

http://s8.picofile.com/file/8291362542/5Ck6283fuf4.jpg

https://cdn.imusic.am/images/album/thumb_big/2319/1290716120/cover.jpg

Ախ երազ է իմ յարը
Թաթա Սիմոմյան
.
Ես իմ յարին , շատ եմ սիրում
Երդւում եմ արևվով
Որ չեմ տեսնում , կարոտում եմ
Ու տանջւու եմ օրերով
.
Արի արի , եղնիկ սարի
Արար աշխարհ թող արի
Արի մոտս , ինձ մի տանջիր
Մեր սերը թող չը մարի
.
Ախ երազ է իմ յարը
Ախ մուրազ է իմ յարը
Ախ երազ է իմ յարը
Աման մուրազ է իմ յարը
.
Ինձ չի տեսնում , ու չի լսում
Խռուում ե օրերով
Անգութի պես . սիրտս մաշում
Ու տանջում ե խոսքերով
.
Արի արի , եղնիկ սարի
Արար աշխարհ թող արի
Արի մոտս , ինձ մի տանջիր
Մեր սերը թող չը մարի
.
Ախ երազ է իմ յարը
Ախ մուրազ է իմ յարը
Ախ երազ է իմ յարը
Աման մուրազ է իմ յարը

   Akh Yeraz E, Im Yarə
  Tata Simonyan


  Yes im yarin , Shat em sirum
  Yertvum em arevov
  Vor chem tesnum, Karotum em
  Ou tandjvum em orerov
  .
  Ari ari . Yerghnik sari
  Arar ashxar togh ari
  Ari motes, indz mi tandji
  Mer sere togh che mari
  .
  Akh yeraz e im yare
  Akh muraz e im yare
  Akh yeraz e im yare
  Aman muraz e im yare
  .
  Indz chi tesnum, Ou chi lsum
  Khrovum e orerov
  Anguti pes, sirtes mashum
  Ou tandjum e khoskerov
  .

  Ari ari . Yerghnik sari
  Arar ashkhar togh ari
  Ari motes, indz mi tandji
  Mer sere togh che mari
  .
  Akh yeraz e im yare
  Akh muraz e im yare
  Akh yeraz e im yare
  Aman muraz E im yare.
آخ چه رویایی است عشق من
تاتا سیمونیان


من عشقم را خیلی دوست دارم
به اسم او قسم می خورم
وقتی او را نمی بینم دلتنگ می شوم
و روزها می رنجم
.
بیا بیا ای آهوی کوهستان
تمام دنیا را بگذار و بیا
نزد من بیا ، مرا مرنجان
نگذار عشقمان نابود شود
.
آخ! چه رویایی است عشق من
آخ! چه آروزی بزرگی است عشق من
آخ !چه رویایی است عشق من
آخ امان! چه آروزی بزرگی است عشق من
.
مرا نمی بیند و نمی شنود
روزها قهر می کند
همچون یک ظالم قلبم را می ساید
و با حرفهایش می رنجاند

بیا بیا ای آهوی کوهستان
تمام دنیا را بگذار و بیا
نزد من بیا ، مرا مرنجان
نگذار عشقمان نابود شود
.
آخ! چه رویایی است عشق من
آخ! چه آروزی بزرگی است عشق من
آخ !چه رویایی است عشق من
آخ امان! چه آروزی بزرگی است عشق من
It’s Not Dark Yet

Shadows are falling and I’ve been here all day
It’s too hot to sleep, time is running away
Feel like my soul has turned into steel
I’ve still got the scars that the sun didn’t heal
There’s not even room enough to be anywhere
It’s not dark yet, but it’s getting there

Well, my sense of humanity has gone down the drain
Behind every beautiful thing there’s been some kind of pain
She wrote me a letter and she wrote it so kind
She put down in writing what was in her mind
I just don’t see why I should even care
It’s not dark yet, but it’s getting there

Well, I’ve been to London and I’ve been to gay Paree
I’ve followed the river and I got to the sea
I’ve been down on the bottom of a world full of lies
I ain’t looking for nothing in anyone’s eyes
Sometimes my burden seems more than I can bear
It’s not dark yet, but it’s getting there

I was born here and I’ll die here against my will
I know it looks like I’m moving, but I’m standing still
Every nerve in my body is so vacant and numb
I can’t even remember what it was I came here to get away from
Don’t even hear a murmur of a prayer
It’s not dark yet, but it’s getting there

                                 Bob Dylan

https://www.youtube.com/watch?v=YhafimMPl0M

Severa Gjurin (Bob Dylan cover) - Not dark yet

http://s9.picofile.com/file/8291595000/DYLAN_GRAPHIC_c78d9692_2498_4971_8a0d_15088099ec96.jpeg

http://bob-dylan.org.uk/archives/1456

به بهانه جایزه نوبل ادبیات به

باب دیلن خواننده ، آهنگسازو شاعر آمریکایی

https://www.youtube.com/watch?v=RZgBhyU4IvQ

http://s9.picofile.com/file/8291595926/DylanNobel.jpg

Maro Margaryan (1915-1999)

There is something in this world
called justice.
Compensation, Restitution
are its other names.
But never Punctual.
On the contrary it always comes
too late. Like a missed love,
timed wrong, worse when it arrives
than if it never had come.
Causing more pain.
There is something in this world
named Justice that arrives late
to find a new name on its door,
Injustice.

http://s8.picofile.com/file/8292353776/1000203_2.jpg

گور از یاد رفته

(آوتیک ایساهاکیان)

در پهنه دشتی برهوت،گوری هست

ازیاد رفته و گمنام و بی سنگ یادبود

چه کسی خاک می شود

                       در آن گور خاموش؟

چه کسی برسر آن گور.... گریه کرده است؟

قرن ها می گذرند .... با گام های بی صدا

کاکلی در مدح بهار آواز می خواند

و به گرداگردش

              کشتزاران زرین پر شکنج

چه کسی آیا .... در رویایش

اورا تمنا کرده ست ..... 

                عشق ورزیده بر او؟


http://s9.picofile.com/file/8292638976/24apr.jpg

http://users.freenet.am/~soulist/01.jpg 

Անգիր, և՛ անհայտ, և՛ անհիշատակ`
Ամայի դաշտում մի գերեզման կա. –
Ո՞վ է հող դառնում այդ լուռ քարի տակ,
Ո՞վ է լաց եղել այդ քարի վրա;

Համըր քայլերով դարեր են անցնում,
Արտույտն երգում է իր գովքը գարնան,
Շուրջը ոսկեղեն արտերն են ծփում, -
Ո՞վ է երազել և սիրել նրան…

1909

avetik isahakyan (1875-1957)

April

http://s8.picofile.com/file/8289489250/aftabkaran_news_Iran.png

http://s9.picofile.com/file/8291083976/khookha.jpg

زنجیر پرستی

سخت ترین کار دنیا؛


آزاد کردن اسیرانی است که
"زنجیرهای خود را می پرستند"...
سخت ترین زنجیرها زنجیرهای فکری است.
در جامعه ای که خرد حاکم نیست، خردمندی دقیقا معادل دردمندی است..
"سخن: شاید ولتر!"

http://s8.picofile.com/file/8290557534/zanjir2.jpg

http://s8.picofile.com/file/8290556518/stuck_in_a_rut.jpg

http://s8.picofile.com/file/8291050034/dorant.jpg

http://s8.picofile.com/file/8289502326/hqdefault.jpg


غذای مخصوص سرآشپز اُملت دِنوِر همراه با پنیر


https://www.youtube.com/watch?v=H4PLr_Y_Zhk

http://www.food.com/recipe/the-denver-omelet-398356

https://www.macheesmo.com/the-denver-omelet/

http://s7.picofile.com/file/8290159834/Denver_Omelette_Sliders_Recipe.jpg

کپی برداری جز به جز «دورهمی» از یک شوی اسندآپ کمدی اثر کاپیل شارما (Comedy_Nights_with_Kapil)


http://s9.picofile.com/file/8291084834/bipasha_basu_comedy_nights_kapil.jpg

https://www.youtube.com/watch?v=IkBpU2MAdL0

http://www.mamalisa.com/blog/

http://www.mamalisa.com/images/ml_images/lisaLila2.jpg

ازوپ یا ایزوپ (به یونانی: Αἴσωπος تلفظ: آیسوپوس) از نویسندگان یونان بود که قصه و افسانه می‌نوشت.

بنا به گفته هرودوت، ازوپ برده‌ای از اهالی سارد بوده است. تحت نام ازوپ افسانه‌هایی تعریف و منتشر شده‌اند که منشأ تعداد بی‌شماری از امثال و حکم هستند. ازوپ دارای سیصد و چهار افسانه است. ازوپ یونانی غلامی بود زرخرید که بعدها صاحبش او را آزاد کرد و دلفیها (Delphi) او را به قتل آوردند. ازوپ در سال‌های قرن ششم پیش از میلاد می‌زیسته و با کورش هخامنشی هم‌دوره بوده است.

برخی منابع ازوپ را با لقمان حکیم یکی دانسته‌اند.

داستان‌های او به اکثر زبان‌های دنیا ترجمه شده و شاعر توانای ایرانی ناصرخسرو قبادیانی، چندی از افسانه‌های او را به نظم آورده است، مانند:

  روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست...


مولانا جلال‌الدین رومی نیز برخی از داستان‌های پندآموز «ازوپ» را در مثنوی به صورت شعر درآورده است:

  داستان به شکار رفتن شیر و گرگ و...

  کلاغی که با پر طاووس...

داستان های بسیاری از وی بصورت حکایات پارسی درآمده اند

 ازجمله داستان چوپان دروغگو ،زاغ و روباه ،  روباه و انگورها ، مرد زارع و فرزندانش (حکایت مرد کشاورزی که در پایان عمر فرزندانش را وعده گنجی را داد که آنها را به بیراهه برد و آن گنج چیزی جز دسترنجشان از کشت و زرع نبود)

 

ازوپ در ویکی پدیا

http://s7.picofile.com/file/8290235750/AOB130ill.gif


نگاره ای از چوپان دروغگو اثر توماس بِویک گراورساز قرن هجدهم


http://www.namespedia.com/image/Esopo_1.jpg

Aesop

چوپان دروغگوی انگلیسی
http://s7.picofile.com/file/8290235776/the_boy_who_cried_wolf_by_razulude.jpg

The Boy Who Cried Wolf

THERE once was a young Shepherd Boy who tended his sheep at the foot of a mountain near a dark forest. It was rather lonely for him all day, so he thought upon a plan by which he could get a little company and some excitement. He rushed down towards the village calling out “Wolf, Wolf,” and the villagers came out to meet him, and some of them stopped with him for a considerable time.

This pleased the boy so much that a few days afterwards he tried the same trick,

and again the villagers came to his help. But shortly after this a Wolf actually did come out from the forest, and began to worry the sheep, and the boy of course cried out “Wolf, Wolf,” still louder than before. But this time the villagers, who had been fooled twice before, thought the boy was again deceiving them, and nobody stirred to come to his help. So the Wolf made a good meal off the boy’s flock, and when the boy complained, the wise man of the village said:

A liar will not be believed, even when he speaks the truth.

آهو خیلی خوشگل بود . یک روز یک پری سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون!دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟
 آهو گفت: یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش.
 پری آرزوی آهو رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد.
 شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند.
 حاکم پرسید : علت طلاق؟
 آهو گفت: توافق اخلاقی نداریم, این خیلی خره.
 حاکم پرسید:دیگه چی؟
 آهو گفت: شوخی سرش نمیشه, تا براش عشوه میام جفتک می اندازه.
 حاکم پرسید:دیگه چی؟
 آهو گفت: آبروم پیش همه رفته , همه میگن شوهرم حماله.
 حاکم پرسید:دیگه چی؟
 آهو گفت: مشکل مسکن دارم , خونه ام عین طویله است.
 حاکم پرسید:دیگه چی؟
 آهو گفت: اعصابم را خورد کرده , هر چی ازش می پرسم مثل خر بهم نگاه می کنه.
 حاکم پرسید:دیگه چی؟
 آهو گفت: تا بهش یه چیز می گم صداش رو بلند می کنه و عرعر می کنه.
 حاکم پرسید:دیگه چی؟
 آهو گفت: از من خوشش نمی آد, همه اش میگه لاغر مردنی , تو مثل مانکن ها می مونی.
 حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آیا همسرت راست میگه؟
 الاغ گفت: آره.
 حاکم گفت: چرا این کارها رو می کنی ؟
 الاغ گفت: واسه اینکه من خرم.
 حاکم فکری کرد و گفت: خب خره دیگه چی کارش میشه کرد.
 نتیجه گیری اخلاقی: در انتخاب همسر دقت کنید.
 نتیجه گیری عاشقانه : مواظب باشید وقتی عاشق موجودی می شوید عشق چشم هایتان را کور نکند.

http://s9.picofile.com/file/8289441342/17203106_1806113596377663_3630694361527993057_n.jpg

وقتی بچه بودیم، مادرم یک عادت قشنگ داشت: وقتی توی آشپزخانه غذا می پخت برای خودش یواشکی یک پرتقال چهارقاچ می کرد و می خورد. من و خواهرم هم بعضی وقت ها مچش را می گرفتیم و می گفتیم: ها! ببین! باز داره تنهایی پرتقال می خوره. و می خندیدیم. مادرم هم می خندید. خنده هایش واقعی بود اما یک حس گناه همراهش بود. مثل بچه هایی که درست وسط شلوغی هایشان گیر می افتند، چاره ای جز خندیدن نداشت.
مادرم زن خانه بود (و هست). زن خانواده بود. زن شوهرش بود. تقریبا همیشه توی آشپزخانه بود. وقت هایی هم که می آمد پیش ما یک ظرف میوه دستش بود. حتی گاهگاهی هم که برای کنترل مادرانه بچه هایش سری به ما می زد. دست خالی نمی آمد: یک مغز کاهوی دو نیم شده توی دست هایش بود. یک تکه برای من، یک تکه برای خواهرم.
وقتی پدرم از سر کار می آمد، می دوید جلوی در. دست هایش را که لابد از شستن ظرف ها خیس بودند، با دستمالی پاک می کرد و لبخندهای قشنگش را نثار شوهر خسته می کرد. در اوقات فراغتش هم برایمان شال و کلاه و پلیور می بافت و من خواهرم مثل دو تا بچه گربه کنارش می نشستیم و با گلوله های کاموا بازی می کردیم.
مادرم نور آفتاب پهن شده توی خانه را دوست داشت. همیشه جایی می نشست که آفتابگیر باشد. موهای خرمایی اش و پنجه پاهای بیرون زده از دامنش زیر آفتاب می درخشیدند و دستهایش میل های بافتنی را تند و تند با ریتمی ثابت تکان می داد.
مادرم نمونه کامل یک مادر بود (و هست). مادرم زن نبود، دختر نبود، دوست نبود. او فقط در یک کلمه می گنجید: مادر.
یادم می آید همین اواخر وقتی پدرش مرد، تهران بودم. زود خودم را رساندم. رفته بود پیش مادربزرگم. وقتی وارد خانه پدربزرگم شدم محکم بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن. من در تمام مراسم پدربزرگم فقط همان یک لحظه گریه کردم. نه به خاطر پدربزرگ. به خاطر مادرم که مرگ پدرش برای اولین بار بعد از تمام این سال ها، از نقش مادری بیرونش آورده بود و پناه گرفته بود توی بغل پسرش و داشت گریه می کرد. و من به جز همین در آغوش گرفتن کوتاه چیزی به مادرم نداده بودم. چیزی برای خود خودش.
مادرم، هیچ وقت هیچ چیز را برای خودش نمی خواست. تا مجبور نمی شد لباس نمی خرید. اهل مهمانی رفتن و رفیق بازی نبود. حتی کادوهایی که به عناوین مختلف می گرفت همه وسایل خانه بودند. در تمام این سال ها تنها لحظه هایی که مال خود خودش بودند، همان وقت هایی بود که یواشکی توی آشپزخانه برای خودش پرتقال چهارقاچ می کرد. سهم مادرم از تمام زندگی همین پرتقال های نارنجی چهارقاچ شده ی خوش عطر یواشکی 
مادرم عادت داشت کارهای روزانه‌ش را یادداشت کند
و من از سر شیطنت، سعی می‌کردم دستی در لیست ببرم و یا چیزی را به آن اضافه کنم فقط برای اینکه در تنهایی‌اش او را بخندانم.
مثلن اگر در لیست تلفن‌هایش نوشته بود زنگ به دایی جان، جلویش می‌نوشتم: ناپلئون می‌شد زنگ به دایی جان ناپلئون..!
هر بار بعد از خواندنش که همدیگر را می‌دیدیم می‌گفت: اینا چی بود نوشته بودی؟ و کلی با هم میخندیدیم یک روز شدیدا مریض بودم به رسم مادر، کاغذی روی در یخچال چسباندم: مُسکّن برای دردم. کنارش مادر نوشته بود: دردت به جانم! عجب دردی بود جان مادر را گرفت و دیگر نخندیدم ...

 

«برگرفته ازکتاب به همین سادگی»

 

 
ما در قبیله مون از محافظه کار دوبل بگیر تا لامذهب مشکوک به همه چی ، داریم !
در دورانی محافظه کاران برای من جالب بودند ، پس تا آنجا که می توانستم رفتارهای آنها را مورد مطالعه قرار دادم (از سر کنجکاوی) و به ضرس قاطع می توانم بگویم که آن اسلام گرایان افراطی موجوداتی به غایت بیروح ، ریاکار و ایضا خطرناک هستند ؛ خصوصا برای زیست ارواح آزاد و کسانی که تمایل به فهم جهان خارج از قالب های تنگ و تاریک اسلام خودساخته و فرمایشی آقایان دارند .
از نجس فرض کردن هرکس که مثل اونها فکر نمی کنه بگیر تا حب و بغضی که نسبت به مناسبات شاد ، سالم و طبیعی بین انسان ها و مردم دارند ، مثل رقصیدن ، آواز خواندن ، بازی های گروهی و روابط انسانی بین دو جنس مخالف ... کلا هر چیزی که با طبیعت پیوند داره اونا رو می ترسونه . چه طبیعت انسان به عنوان یک موجود کنجکاو و چه پدیده های طبیعی مثل صاعقه ، زلزله و ... ؛ این تفکر ، آدمهایی که به طبیعت خودشون وفادار هستند رو تکفیر و طرد می کنه ، با انگ های جعلی و کوته بینانه ، همچنین در مواجهه با پدیده های طبیعی به اونها برچسب 'بلا' می زنه تا اینطوری بر جهل ، نفرت و ترس خودش از طبیعت سرپوش بذاره ! حتی برای اینکار در قالب دین فرایضی در نظر گرفته شده ، مثل خواندن نماز وحشت هنگام خسوف یا کسوف ! حتی هنگام صاعقه ...
با اینحال و با اینکه تعامل با این تفکر و مروجان این 'ایده' برای من آسان نیست ، من بنابر اصل رواداری و مدارا همواره سعی بر برخورد محترمانه با معتقدان به اسلام شیعی (سیاسی) داشته ام ! اما با توجه به ثروت هنگفتی که این تفکر تنگ نظر ، از بیت المال و به صورت بی حساب و کتاب ، برای ترویج و حقنه ی عقایدش داره هزینه می کنه ، به گمانم باید به صورت جدی کاری کرد و دست به عمل زد ، اگر " آینده ی فرزندانمون ! " یا نسل های بعدی برامون اهمیت داره ! چون این روند از نظر من نه تنها اخلاق و ادب اجتماعی ، که روح زندگی رو در جامعه از بین می بره ، با کشتن هنر ، علم ، شادی ، سرزندگی و هر چیز خوب دیگه ...

http://ocr.blogsky.com/1395/12/27/post-694/

 

http://s9.picofile.com/file/8289449192/charles_dickens_little_red_riding_hood_was_my_first_love.jpg

http://s8.picofile.com/file/8289449250/charles_dickens_books_of_which_the_backs.jpg

  • ما را مثل عقرب بار آورده اند؛مثل عقرب!
    ما مردم صبح که سر از بالین ورمی داریم تا شب که سر مرگمان را می گذاریم، مدام همدیگر را می گزیم. بخیلیم؛بخیل! خوشمان می آید که سر راه دیگران سنگ بیندازیم؛ خوشمان می آید که دیگران را خوار و فلج ببینیم.
    اگر دیگری یک لقمه نان داشته باشد که سق بزند، مثل این است که گوشت تن ما را می جود. تنگ نظریم ما مردم. تنگ نظر و بخیل. بخیل و بدخواه. وقتی می بینیم دیگری سر گرسنه زمین می گذارد، انگار خیال ما راحت تر است.وقتی می بینیم کسی محتاج است، اگر هم به او کمک کنیم، باز هم مایه خاطر جمعی ما هست. انگار که از سرپا بودن همدیگر بیم داریم!

    کلیدر - 
    محمود دولت آبادی
  • شهریار شفیق (پهلوی‌نیا)

     (شهریار مصطفی شفیق) (۲۴ اسفند ۱۳۲۳ قاهره- ۱۶ آذر ۱۳۵۸ پاریس) افسر ارشد نیروی دریایی ارتش شاهنشاهی ایران بود. وی فرزند اشرف پهلوی و احمد شفیق (احمد شفیق بی) مسئول شرکتهای هوایی تجاری در مصر بود.

    زندگی‌نامه

    وی تحصیلات خود را در مدرسه رازی تهران به انجام رساند. هنگام تحصیل در دانشکدهٔ نیروی دریایی دارتموث شمشیر افتخار گرفت. با درجهٔ ناوبان دومی به عنوان افسر مخابرات ناو بایندر در خرمشهر خدمت نظامی خود را در نیروی دریایی ایران شروع کرد.

    https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/5/56/Shariarshafiq.jpg/220px-Shariarshafiq.jpg

    پس از انقلاب

    وی بعد از پیروزی انقلاب در ایران در روز ۳۰ بهمن ۱۳۵۷ ، یک هفته بعداز شورش ۵۷  و اعلام بیطرفی ارتش، ایران را ترک و در فرانسه به همسر و ۲ فرزندش پیوست. هم‌زمان در ایران صادق خلخالی رئیس دادگاه انقلاب اسلامی وقت برای وی دادگاهی غیابی ترتیب داده بود و وی را همراه با تنی چند از فرماندهان ارشد ارتش شاهنشاهی به «افساد فی الارض» متهم و محکوم به اعدام کرده بود.

    در نهایت در ساعت ۱۳ روز جمعه ۱۶ آذر ماه ۱۳۵۸ هنگام خروج از اقامت‌گاه مادرش اشرف پهلوی در پاریس، به ضرب دو گلوله افراد مسلح که به پشت گردن و سر وی اصابت کرد، به قتل رسید.

    http://s7.picofile.com/file/8290312700/photo_2017_03_25_01_17_15.jpg

    کلنگی که توسط یا به سفارش شخصی به نام مرتضی مظفریان ساخته و برای افتتاح لوله کشی آب بازار استفاده شده بود. این کلنگ در موزه ایران معاصر بود ولی چند سالی است که نیست!!!

    شاید هم به خاطر نشان اعلیحضرت  غیبش کردن

    تفاوت سواد و شعور

    روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد ...

    یک روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!
    یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
    یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
    یک یوگیست به او گفت :
    این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!!
    یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!
    یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
    یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند!
    یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است!
    یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهایت رو بشکنی!!!
    سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...!

    http://cdn.nicefun.org/145141/1451412257699996_large.jpg

    شهر من غربت ؛ دیارِ بی کسی
    اندکی پایینتر از دلواپسی
    چند متری مانده تا اوارگی
    ده قدم پایینتر از بیچارگی

    جنب یک ویرانه میپیچی به راست
    میرسی در کوچه ای کز آنِ ماست
    داخل بن بست تنهایی و درد
    هست منزلگاه چندین دوره گرد

    خسته و وامانده از این ماجرا
    در همان اطراف میبینی مرا

    شگفتی های شهرهِرت!

    از قصۀ پر غصۀ «شل کن سِفت کن درآوردن» مسئولان شهرهرت که بگذریم می رسیم به حکایت شگفت انگیز انتخابات در این شهر.

    از تعدد بیش ازحد داوطلبان ورود به عرصۀ انتخابات گرفته تا تنوع شعار ها و وعده ها و دروغ پردازی ها و فریب کاری ها  و از هزینه ها و ریخت و پاش ها و بذل و بخشش های آن چنانی تا تخریب ها و تهمت ها و افتراها و ده ها ادا و اطوار و حرکت های نا موزون و غیر اصولی دیگر، شگفتی هایی هستند که در انتخابات هیچ شهری به جز شهر هرت سابقه نداشته و ندارد.

    در هر حوزۀ انتخاباتیِ شهرهرت، ده ها برابر تعداد منتخبان آن حوزه نام نویسی می کنند و برای ورود به این عرصه، از سر و کول هم بالا می روند و همدیگر را زیر پای خود له و لورده می کنند؛ تا بلکه بتوانند با گذشتن ازهفت خان پیچ در پیچ و پرمخاطرۀ انتخابات، کرسی های اغوا کنندۀ قدرت را به تصرف خود درآورند.

    https://image.slidesharecdn.com/ozymandias-150429060952-conversion-gate02/95/ozymandias-5-638.jpg?cb=1430305866

    به مسافری از سرزمین باستان برخوردم،
    که گفت: دو پای بسیار بزرگ و بی تنهٔ سنگی
    در بیابان برپاست ... در نزدیکی آنها، بر روی شن بیابان،
    چهره‌ای خردشده افتاده که نیمی در شن‌ها فرو رفته‌است، چهره‌ای که اخم
    و لب چروکیده‌اش، و ریشخند فرمانی که دیگر کسی اطاعت نمی‌کند،
    گویای آن است که مجسمه‌ساز آن احساس‌های رامسس را خوب فهمیده‌است،
    احساس‌هایی که هنوز مانده‌اند و بر آن پاره‌های بی‌جان مجسمه نقش بسته‌اند،
    دست مجسمه‌سازی که آنها را تقلید کرد و دل فرعون که آن احساس‌ها را پروراند؛
    و بر پایه مجسمه، این واژه‌ها آشکارند:
    "نام من رامسس دوم، شاه شاهان، است:
    ای توانمندان به آثارم بنگرید و نومید شوید!"
    هیچ چیز دیگر نیست. گرداگرد زوال
    آن ویرانه غول پیکر، بی‌کران و بی‌آب و علف،
    شن‌ها و دیگر هیچ تا بیکران گسترده‌اند.

    اوزیماندیاس ...،پرسی شلی

    http://s9.picofile.com/file/8290557568/shabanali_chain.jpg

    سپهبد خلبان نادر جهانبانی

    (۲۷ فروردین ۱۳۰۷–۲۲ اسفند ۱۳۵۷)

    http://s9.picofile.com/file/8291087068/General_Nader_Jahanbani.jpg

    http://s8.picofile.com/file/8290604684/16869603_303.jpg

    http://s9.picofile.com/file/8290168384/sarshar.jpg

    حسین سرشار

    حسین سرشار (۲۲ خرداد ۱۳۱۳–۲۰ فروردین۱۳۷۴) خواننده اپرا (باریتون دراماتیک)، موسیقیدان، دوبلور و بازیگر ایرانی بود. او در اپراها و تئاترهای ایرانی و ایتالیایی اجرا کرد و پس از انقلاب و تعطیلی اپرا، در سینمای ایران بازی و دوبله کرد. در ۶۰ سالگی درگذشت. پیرامون مرگ او روایت‌های گوناگونی وجود دارد.

    حواشی و شایعات پیرامون مرگ

    روایت‌های گوناگونی دربارهٔ مرگ حسین سرشار وجود دارد. سرشار مدتی ناپدید شد و خانواده‌اش، آگهی مفقود شدنش را در روزنامه‌ها منتشر کردند. در سال ۱۳۷۴ خبر مرگ او بر اثر تصادف با اتومبیل در روزنامه‌های ایران منتشر شد. منابع رسمی دولتی، مرگ سرشار را بر اثر بیماری آلزایمر و تصادف با اتومبیل اعلام کردند. اما برخی، مرگ سرشار را به جریان قتل‌های زنجیره‌ای ایران مرتبط دانسته‌اند.

    http://s9.picofile.com/file/8289488376/13_11_.png

    http://s8.picofile.com/file/8289502650/yerkaran_logo2.jpg

    https://img-fotki.yandex.ru/get/17846/19773811.11e/0_110a6c_4b010476_orig.jpg

    http://s6.picofile.com/file/8290157242/XrJPst4m6Vt.jpg

    https://www.youtube.com/watch?v=hixBXxZ4tLA

    Genocide Song by Arthur Meschian

    Ո՞ւր էիր Աստված, երբ խենթացավ, լքված մի ողջ ժողովուրդ,
    Ո՞ւր էիր Աստված, երբ աղերսանքը մեր մարեց անհաղորդ,
    Ո՞ւր էիր Աստված, երբ ավերում էին չքնաղ մի երկիր,
    Ո՞ւր էիր Աստված, երբ խենթացած ցավից աղաչում էինք Ամեն...

    Ամեն, Ամեն...

    Ո՞ւր էիր Աստված, երբ արդարության աչքերը կապվեց,
    Ո՞ւր էիր Աստված, երբ շուրթերին ազգիս աղոթքը սառեց,
    Ո՞ւր էիր Աստված, երբ փրկության կանչով երկինքը ցնցվեց,
    Լուռ էիր Աստված, երբ խաչերին գամված աղոթում էինք Ամեն...

    Ամեն, Ամեն...

    Իմ կարոտ հոգում չկար ուրիշ հավատ և սեր Դու իմ տեր,
    Ես Քեզ հավատում և աղերսում էի ինչպես մի անխելք,
    Ո՞ւր էիր Աստված, երբ հոշոտում էին չքնաղ մի երկիր,
    Ո՞ւր էիր Աստված, երբ հույսերս կտրած աղոթում էինք Ամեն...

    Ամեն, Ամեն...

    Ուժ տուր Մեզ Աստված, որ ալեկոծ կյանքի ծովում չկորչենք,
    Սիրտ տուր Մեզ Աստված, որ տառապանքի շուրթերը ջնջենք,
    Լույս տուր Մեզ Աստված, որ խավարում այս գորշ ճամփա նշմարենք,
    Հույս տուր Մեզ Աստված, որ շուրթերով չորցած Քեզ գտնենք նորից Ամեն...

    Ամեն, Ամեն...

    Where were you god, when an entire nation went crazy and was abandoned?
    Where were you god, when our entreaties died, unreported?
    Where were you god, when they were destroying a country beautiful
    Where were you god, when we were begging, crazed from pain? Amen.

    Amen, amen...

    Where were you god, when the eyes of justice were blindfolded?
    Where were you god, when my nations prayers froze on its lips?
    Where were you god, when the sky asking for salvation was shaken?
    You were silent, god, when we were nailed to crosses, praying, amen.

    Amen, amen...

    My longing soul knows no other faith and love, you are my keeper,
    I believe in you and beseech you, like a mindless man,
    Where were you god, when they were sending to heaven, a beautiful country?
    Where were you god, when we were hopelessly praying? Amen.

    Amen, amen...

    Give us strength god, so that we do not perish in the choppy sea of life.
    Give us heart god, for suffering lips to stop.
    Give us light god, so that in the darkness we can make out the grey road.
    Give us hope god, so that with dry lips, we find you again.

    Amen, amen...

    http://arthurmeschian.com/img/AMLargeLogo.png

    ԱՐԹՈՒՐ ՄԵՍՉՅԱՆ

    https://www.youtube.com/watch?v=Eg_ViC7AC58

    ԽԱՉՄԵՐՈՒԿ

    Կորչում գնում են, հեռանում, մեկ-մեկ բոլոր մեր ջութակները,
    Ձեզ պետք է մի նվագախումբ, որտեղ տիրում են թմբուկները
    Որտեղ ամեն մի մեղեդի փչում են լոկ փողայինները,
    Երբ լարերի ձայներ չկան, նրանք են մենակատարները:
     
    Ձեզ չեն ների - որ դիմացաք, չնվաղեց երբեք ձեր կամքը,
    Չներեցիք և հեռացաք՝ նախազգալով խաղի ավարտը
    Ձեզ չեն ների - երբ ետ դառնաք, երբ որ մարեն հիմար կրքերը,
    Երբ քանդելուց հետո նորեն կպահանջվեն շինարարները:
     
    Ձեզ չեն ների, որ չկորաք, պահպանեցիք ոգու տաճարը,
    Որ դատեցիք ինքներդ ձեզ հեգնած նրանց նեխած ատյանը
    Որ հարբեցող դուք չդարձաք կյանքի հոտած պանդոկների մեջ,
    Եվ չկորաք թմրած ծխում՝ տառապյալի հիմար դերի մեջ...
     
    Տեսե՞լ եք դուք այնպես ճատրակ,
    Որտեղ խաղում են լոկ սևերը. 
    Կյանքի բեմից դուրս շպրտված՝
    Լուռ հեռանում են սպիտակները:
    CROSSROAD
    One by one our violins go astray and run,
    You need an orchestra ruled over by the beat of the drums,
    Where trumpeters are exhaling every single melody
    With no voices of strings remaining, they get to be the soloists.

    You’re not forgiven – you endured, your will stood firm and never faltered
    Unable to forgive, you left – knowing the game will soon be over
    You’re not forgiven – you’ll return, when foolish passions are defeated
    When after all the demolition the builders will again be needed.

    You’re not forgiven – you remained, guarding the temple of the spirit,
    Condemning no one but yourselves and cursing their corrupted edict
    And you did not turn into drunks, shut in this life’s foul-smelling taverns,
    Breathing in stupefying smoke, lost in the foolish role of martyrs…

    Did you see? – It’s just like chess,
    With only black chessmen performing.
    Thrown outside the stage of life
    Silent, the white ones are withdrawing.

    Arthur-Meschian/Cross-Road

    Welcome Stork

    Ես ոչ անտուն եմ, ոչ էլ տարագիր,
    Ունեմ հանգրվան, ունեմ օթևան
    Ազատ Հայրենիք, երջանիկ երկիր,
    Երջանիկ, երջանիկ երկիր։

    Բարով, արագիլ, բարի արագիլ,
    Արագիլ գարնան, արագիլ ամռան,
    Իմ տան մոտ ապրիր, բախտի արագիլ,
    Բույն հյուսիր ծառին,
    Բարդու կատարին։

    Իմ բալիկների աստդերն են շողում
    Հույսով անթառամ,
    Վարդերով վառման,
    Վշտերս դառան ժպիտներ շողուն, ժպիտներ, ժպիտներ շողուն։

    Բարով, արագիլ, բարի արագիլ...

    Արագիլ, ինձ հետ ուրախ՜ գովերգիր
    Յայլա ու վրան,
    Հանդեր հոտեվան,
    Արտեր, այգիներ, մանուշակ երկինք,մանուշակ, մանուշակ երկինք։

    Բարով, արագիլ, բարի արագիլ...

    http://billbaston.com/sitebuilder/images/White_Stork_flying_JC6M8434-thm-485x320.jpg

     

    I'm not a homeless and not exiled,
    I have a station,I have a lodge,
    Free Homeland, happy land,
    happy happy land.

    hi Stork, kind Stork,
    Stork of spring, Stork of summer,


    live close to my house, Stork of destiny


    Weave a nest on the tree
    top of populus

    Let the Stork to sing with me
    relaxing and on tops
    lands, vineyards, Purprle country
    violet, violet country

    hi Stork, kind Stork,
    Stork of spring, Stork of summer,
    live close to my house, Stork of destiny
    Weave a nest on the tree
    top of populus

    Song #80 - Bari Aragil

    ԲԱՐԻ ԱՐԱԳԻԼ (Bari Aragil)

    Ruben Matevosyan & Arman Hovhannisyan

    https://www.youtube.com/watch?v=nAClw9xI3R8

    ՌՈՒԲԵՆ ՀԱԽՎԵՐԴՅԱՆ

    ԻՄ ՍՊԻՏԱԿ ԱՂԱՎՆԻՆ

    Սերն իմ՝ իմ սպիտակ աղավնին,
    Նա քեզ մոտ է թռչում, ի՛մ անգին, 
    Նրան դեմ է ելել չար քամին,
    Բայց թռչում է դեռ իմ աղավնին:
     
    Հույսն իմ՝ իմ սպիտակ աղավնին,
    Մոլորվել է օդում, ի՛մ անգին, 
    Ա՜խ, թևերը հոգնել են նրա, 
    Վախենամ, թե նա քեզ չհասնի:
     
    Բայց թռչում է դեռ իմ աղավնին,
    Քամու դեմ կռվելով, ի՛մ անգին,
    Ու ինչքա՜ն էլ փչի չար քամին, 
    Նա կիջնի քո քնքո՜ւշ ձեռքերին:
     
    Լույսն իմ մարելու եզերքին
    Քեզ համար է վառվում, ի՛մ անգին,
    Նա ուզում է դիպչել քո ստվերին 
    Ու հանգչել, ու հանգչել քո դեմքին:
     
    Երգն իմ՝ իմ սպիտակ աղավնին,
    Նա քեզ մոտ է թռչում, ի՛մ անգին, 
    Նա ուզում է դիպչել քո ստվերին
    Ու հանգչել քո քնքուշ ձեռքերին:

    1979թ.
    Im spitak aghavnin (My white dove)

    My song is my white dove
    It flies to you, my dear
    Through the chilly wind
    But my white dove still flies

    My faith is my white dove
    It stays alive for you, my dear
    Sometimes I get scared it won't reach you
    But my white dove still flies

    And no matter how strong the chilly wind is,
    It will land on your tender palms

    Ruben Hakhverdyan

    Ռուբեն Հախվերդյան-Իմ Սպիտակ Աղավնին

    http://s9.picofile.com/file/8289502876/pigeon.jpg

    https://s3.amazonaws.com/media.artslant.com/work/image/165159/slide/Pomegranates.jpg

    http://laceandcoco.com/best-of-september/

    بهار می آید

    یخ زمستان آب میشود و نهری جاری میگردد

    نهری میشود و نهر ، رودخانه ای میشود

    ارس راهیست که او میرود

    Գարուն է գալիս

    Ձմեռը հալվել, դարձել է առու,

    Դարձել է առու, դարձել է վտակ,

    Արաքսի հունով նա գնում է հեռու,

    Գնում է, լցվում է ծովը անհատակ։

    Հոգնած թևերը քսելով ամպին,

    Կրծքին դեռ խոնավ ծվենը նրա,

    Արագիլն իջել Արաքսի ափին,

    http://www.plant-identification.co.uk/images/rosaceae/fragaria-vesca-2.jpg

    Հանգստանում է մի ոտքի վրա։

    Երկինք ու երկիր մեզ ձայն են տալիս,

    Դռները բացեք, գարուն է գալիս...

    Դռները բացեք, դռները բացեք, գարուն է գալիս,

    Գարուն է գալիս...

    Աղբյուրն աղբյուրին իր գիրկն է կանչում,

    Իրար են փարվում հովերն արթնացած,

    Ծաղկունքից արբած բնությունն է շնչում,

    Քանդում է մեղուն ժիր ակնամոմը թաց։

    Հողն է մայրության հրճվանքից դողում,

    Թող որ հավիտյան միշտ ազատ մնա,

    Թող որ ոչ մի ծիլ չմնա հողում,

    Ոչ մի բույն հավքի  թափուր չմնա:

     https://www.youtube.com/watch?v=qc4wfPsAMiI

    Arman Khachatryan - Garun e Galis

    http://s9.picofile.com/file/8291052450/sahyan.jpg

    spring is coming

    Hamo Sahyan

    Ժանոյ Իփճեան։ Գարնանային Երգ
    Շուրջս ամէն ինչ լեցուն է գարնան
    Բերած զարթօնքով, երգով սրբազան.

    Դաշտերը դալար՝ խելառ կը պարեն,
    Ծաղիկի բոյրով յարբած զեփիւռէն։

    Ծաղիկներ՝ գոյն-գոյն սէրով են փթթուն,
    Մեղուներ դեղին կը ժողվեն անհուն
    Նեկտարը դեղին՝ գարնան համբոյրին.
    Ձմեռը արդէն մղձաւանջ է հին։

    Այս բոլորին հետ, ասոնց հանդիման,
    Սրտիս մէջ ամպեր դեռ կը յամենան…
    Ձմեռն է ներկաս, գարունը՝ երազ,
    Իսկ ես կþօրօրուիմ իղձերով անհաս։

    http://s6.picofile.com/file/8290159500/600caryopteris_crop.jpg

     

    Չեն հեռացներ խինդերը գարնան
    Տրտում յոյզերը մթին ձմեռուան
    Ու կը մնամ ես լուռ ու վշտահար,
    Սիրտս ճաքճքած, կարծես ըլլար քար։