|
|
زنجیر پرستی
سخت ترین کار دنیا؛
آزاد کردن اسیرانی است که
"زنجیرهای خود را می پرستند"...
سخت ترین زنجیرها زنجیرهای فکری است.
در جامعه ای که خرد حاکم نیست، خردمندی دقیقا معادل دردمندی
است..
"سخن: شاید ولتر!"
|
|
|
|
غذای مخصوص سرآشپز اُملت دِنوِر همراه با پنیر
https://www.youtube.com/watch?v=H4PLr_Y_Zhk
http://www.food.com/recipe/the-denver-omelet-398356
https://www.macheesmo.com/the-denver-omelet/
|
https://www.youtube.com/watch?v=IkBpU2MAdL0 |
http://www.mamalisa.com/blog/
|
ازوپ یا ایزوپ (به یونانی:
Αἴσωπος تلفظ: آیسوپوس) از نویسندگان یونان بود که قصه و
افسانه مینوشت.
بنا به گفته هرودوت، ازوپ بردهای از
اهالی سارد بوده است. تحت نام ازوپ افسانههایی تعریف و منتشر
شدهاند که منشأ تعداد بیشماری از امثال و حکم هستند. ازوپ
دارای سیصد و چهار افسانه است. ازوپ یونانی غلامی بود زرخرید
که بعدها صاحبش او را آزاد کرد و دلفیها (Delphi) او را به قتل آوردند.
ازوپ در سالهای قرن ششم پیش از میلاد میزیسته و با کورش
هخامنشی همدوره بوده است.
برخی منابع ازوپ را با لقمان حکیم یکی
دانستهاند.
داستانهای او به اکثر زبانهای دنیا
ترجمه شده و شاعر توانای ایرانی ناصرخسرو قبادیانی، چندی از
افسانههای او را به نظم آورده است، مانند: روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست...
مولانا جلالالدین رومی نیز برخی از
داستانهای پندآموز «ازوپ» را در مثنوی به صورت شعر
درآورده است:
داستان به شکار رفتن شیر و گرگ
و...
کلاغی که با پر طاووس...
داستان های بسیاری از وی بصورت حکایات
پارسی درآمده اند
ازجمله داستان چوپان دروغگو ،زاغ و روباه
، روباه و انگورها ، مرد زارع و فرزندانش (حکایت مرد
کشاورزی که در پایان عمر فرزندانش را وعده گنجی را داد که آنها
را به بیراهه برد و آن گنج چیزی جز دسترنجشان از کشت و زرع
نبود)
ازوپ در ویکی پدیا |
نگاره ای از چوپان دروغگو اثر
توماس بِویک گراورساز قرن هجدهم
Aesop |
|
چوپان دروغگوی انگلیسی
|
The Boy Who Cried Wolf
THERE once was a young Shepherd Boy who
tended his sheep at the foot of a mountain near a dark
forest. It was rather lonely for him all day, so he
thought upon a plan by which he could get a little
company and some excitement. He rushed down towards the
village calling out “Wolf, Wolf,” and the villagers came
out to meet him, and some of them stopped with him for a
considerable time.
This pleased the boy so much that a few
days afterwards he tried the same trick,
|
and again the villagers came to his help.
But shortly after this a Wolf actually did come out from
the forest, and began to worry the sheep, and the boy of
course cried out “Wolf, Wolf,” still louder than before. But this time the
villagers, who had been fooled twice before, thought the
boy was again deceiving them, and nobody stirred to come
to his help. So the Wolf made a good meal off the boy’s
flock, and when the boy complained, the wise man of the
village said:
A liar will not be believed, even when he
speaks the truth.
|
|
آهو خیلی خوشگل بود . یک روز یک پری سراغش اومد و
بهش گفت: آهو جون!دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟
آهو گفت: یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش.
پری آرزوی آهو رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد.
شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند.
حاکم پرسید : علت طلاق؟
آهو گفت: توافق اخلاقی نداریم, این خیلی خره.
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: شوخی سرش نمیشه, تا براش عشوه میام جفتک می اندازه.
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: آبروم پیش همه رفته , همه میگن شوهرم حماله.
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: مشکل مسکن دارم , خونه ام عین طویله است.
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: اعصابم را خورد کرده , هر چی ازش می پرسم مثل خر بهم نگاه می
کنه.
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: تا بهش یه چیز می گم صداش رو بلند می کنه و عرعر می کنه.
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: از من خوشش نمی آد, همه اش میگه لاغر مردنی , تو مثل مانکن ها
می مونی.
حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آیا همسرت راست میگه؟
الاغ گفت: آره.
حاکم گفت: چرا این کارها رو می کنی ؟
الاغ گفت: واسه اینکه من خرم.
حاکم فکری کرد و گفت: خب خره دیگه چی کارش میشه کرد.
نتیجه گیری اخلاقی: در انتخاب همسر دقت کنید.
نتیجه گیری عاشقانه : مواظب باشید وقتی عاشق موجودی می شوید عشق چشم
هایتان را کور نکند. |
|
وقتی بچه بودیم، مادرم یک عادت قشنگ داشت: وقتی توی آشپزخانه غذا می
پخت برای خودش یواشکی یک پرتقال چهارقاچ می کرد و می خورد. من و خواهرم
هم بعضی وقت ها مچش را می گرفتیم و می گفتیم: ها! ببین! باز داره
تنهایی پرتقال می خوره. و می خندیدیم. مادرم هم می خندید. خنده هایش
واقعی بود اما یک حس گناه همراهش بود. مثل بچه هایی که درست وسط شلوغی
هایشان گیر می افتند، چاره ای جز خندیدن نداشت.
مادرم زن خانه بود (و هست). زن خانواده بود. زن شوهرش بود. تقریبا
همیشه توی آشپزخانه بود. وقت هایی هم که می آمد پیش ما یک ظرف میوه
دستش بود. حتی گاهگاهی هم که برای کنترل مادرانه بچه هایش سری به ما می
زد. دست خالی نمی آمد: یک مغز کاهوی دو نیم شده توی دست هایش بود. یک
تکه برای من، یک تکه برای خواهرم.
وقتی پدرم از سر کار می آمد، می دوید جلوی در. دست هایش را که لابد از
شستن ظرف ها خیس بودند، با دستمالی پاک می کرد و لبخندهای قشنگش را
نثار شوهر خسته می کرد. در اوقات فراغتش هم برایمان شال و کلاه و پلیور
می بافت و من خواهرم مثل دو تا بچه گربه کنارش می نشستیم و با گلوله
های کاموا بازی می کردیم.
مادرم نور آفتاب پهن شده توی خانه را دوست داشت. همیشه جایی می نشست که
آفتابگیر باشد. موهای خرمایی اش و پنجه پاهای بیرون زده از دامنش زیر
آفتاب می درخشیدند و دستهایش میل های بافتنی را تند و تند با ریتمی
ثابت تکان می داد.
مادرم نمونه کامل یک مادر بود (و هست). مادرم زن نبود، دختر نبود، دوست
نبود. او فقط در یک کلمه می گنجید: مادر.
یادم می آید همین اواخر وقتی پدرش مرد، تهران بودم. زود خودم را
رساندم. رفته بود پیش مادربزرگم. وقتی وارد خانه پدربزرگم شدم محکم
بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن. من در تمام مراسم پدربزرگم فقط همان
یک لحظه گریه کردم. نه به خاطر پدربزرگ. به خاطر مادرم که مرگ پدرش
برای اولین بار بعد از تمام این سال ها، از نقش مادری بیرونش آورده بود
و پناه گرفته بود توی بغل پسرش و داشت گریه می کرد. و من به جز همین در
آغوش گرفتن کوتاه چیزی به مادرم نداده بودم. چیزی برای خود خودش.
مادرم، هیچ وقت هیچ چیز را برای خودش نمی خواست. تا مجبور نمی شد لباس
نمی خرید. اهل مهمانی رفتن و رفیق بازی نبود. حتی کادوهایی که به
عناوین مختلف می گرفت همه وسایل خانه بودند. در تمام این سال ها تنها
لحظه هایی که مال خود خودش بودند، همان وقت هایی بود که یواشکی توی
آشپزخانه برای خودش پرتقال چهارقاچ می کرد. سهم مادرم از تمام زندگی
همین پرتقال های نارنجی چهارقاچ شده ی خوش عطر یواشکی
مادرم عادت داشت کارهای روزانهش را یادداشت کند
و من از سر شیطنت، سعی میکردم دستی در لیست ببرم و یا چیزی را به آن
اضافه کنم فقط برای اینکه در تنهاییاش او را بخندانم.
مثلن اگر در لیست تلفنهایش نوشته بود زنگ به دایی جان، جلویش
مینوشتم: ناپلئون میشد زنگ به دایی جان ناپلئون..!
هر بار بعد از خواندنش که همدیگر را میدیدیم میگفت: اینا چی بود
نوشته بودی؟ و کلی با هم میخندیدیم یک روز شدیدا مریض بودم به رسم
مادر، کاغذی روی در یخچال چسباندم: مُسکّن برای دردم. کنارش مادر نوشته
بود: دردت به جانم! عجب دردی بود جان مادر را گرفت و دیگر نخندیدم
...
«برگرفته ازکتاب به همین
سادگی»
|
ما در قبیله مون از محافظه کار دوبل
بگیر تا لامذهب مشکوک به همه چی ، داریم !
در دورانی محافظه کاران برای من جالب بودند ، پس تا آنجا
که می توانستم رفتارهای آنها را مورد مطالعه قرار دادم (از
سر کنجکاوی) و به ضرس قاطع می توانم بگویم که آن اسلام
گرایان افراطی موجوداتی به غایت بیروح ، ریاکار و ایضا
خطرناک هستند ؛ خصوصا برای زیست ارواح آزاد و کسانی که
تمایل به فهم جهان خارج از قالب های تنگ و تاریک اسلام
خودساخته و فرمایشی آقایان دارند .
از نجس فرض کردن هرکس که مثل اونها فکر نمی کنه بگیر تا حب
و بغضی که نسبت به مناسبات شاد ، سالم و طبیعی بین انسان
ها و مردم دارند ، مثل رقصیدن ، آواز خواندن ، بازی های
گروهی و روابط انسانی بین دو جنس مخالف ... کلا هر چیزی که
با طبیعت پیوند داره اونا رو می ترسونه . چه طبیعت انسان
به عنوان یک موجود کنجکاو و چه پدیده های طبیعی مثل صاعقه
، زلزله و ... ؛ این تفکر ، آدمهایی که به طبیعت خودشون
وفادار هستند رو تکفیر و طرد می کنه ، با انگ های جعلی و
کوته بینانه ، همچنین در مواجهه با پدیده های طبیعی به
اونها برچسب 'بلا' می زنه تا اینطوری بر جهل ، نفرت و ترس
خودش از طبیعت سرپوش بذاره ! حتی برای اینکار در قالب دین
فرایضی در نظر گرفته شده ، مثل خواندن نماز وحشت هنگام
خسوف یا کسوف ! حتی هنگام صاعقه ...
با اینحال و با اینکه تعامل با این تفکر و مروجان این
'ایده' برای من آسان نیست ، من بنابر اصل رواداری و مدارا
همواره سعی بر برخورد محترمانه با معتقدان به اسلام شیعی
(سیاسی) داشته ام ! اما با توجه به ثروت هنگفتی که این
تفکر تنگ نظر ، از بیت المال و به صورت بی حساب و کتاب ،
برای ترویج و حقنه ی عقایدش داره هزینه می کنه ، به گمانم
باید به صورت جدی کاری کرد و دست به عمل زد ، اگر " آینده
ی فرزندانمون ! " یا نسل های بعدی برامون اهمیت داره ! چون
این روند از نظر من نه تنها اخلاق و ادب اجتماعی ، که روح
زندگی رو در جامعه از بین می بره ، با کشتن هنر ، علم ،
شادی ، سرزندگی و هر چیز خوب دیگه ...
http://ocr.blogsky.com/1395/12/27/post-694/
|
|
|
ما را مثل عقرب بار آورده اند؛مثل عقرب!
ما مردم صبح که سر از بالین ورمی داریم تا شب که سر
مرگمان را می گذاریم، مدام همدیگر را می گزیم. بخیلیم؛بخیل! خوشمان
می آید که سر راه دیگران سنگ بیندازیم؛ خوشمان می آید که دیگران را
خوار و فلج ببینیم.
اگر
دیگری یک لقمه نان داشته باشد که سق بزند، مثل این است که گوشت تن
ما را می جود. تنگ نظریم ما مردم. تنگ نظر و بخیل. بخیل و بدخواه.
وقتی می بینیم دیگری سر گرسنه زمین می گذارد، انگار خیال ما راحت
تر است.وقتی می بینیم کسی محتاج است، اگر هم به او کمک کنیم، باز
هم مایه خاطر جمعی ما هست. انگار که از سرپا بودن همدیگر بیم
داریم!
کلیدر -
محمود
دولت آبادی
|
شهریار شفیق (پهلوینیا) (شهریار مصطفی شفیق) (۲۴ اسفند ۱۳۲۳ قاهره- ۱۶ آذر
۱۳۵۸ پاریس) افسر ارشد نیروی دریایی ارتش شاهنشاهی ایران بود. وی فرزند
اشرف پهلوی و احمد شفیق (احمد شفیق بی) مسئول شرکتهای هوایی تجاری در
مصر بود.
زندگینامه
وی
تحصیلات خود را در مدرسه رازی تهران به انجام رساند. هنگام تحصیل در
دانشکدهٔ نیروی دریایی دارتموث شمشیر افتخار گرفت. با درجهٔ ناوبان
دومی به عنوان افسر مخابرات ناو بایندر در خرمشهر خدمت نظامی خود را در
نیروی دریایی ایران شروع کرد.
|
|
پس از انقلاب
وی
بعد از پیروزی انقلاب در ایران در روز ۳۰ بهمن ۱۳۵۷ ، یک هفته بعداز شورش ۵۷ و اعلام بیطرفی ارتش، ایران را ترک و در فرانسه به
همسر و ۲ فرزندش پیوست. همزمان در ایران صادق خلخالی رئیس دادگاه
انقلاب اسلامی وقت برای وی دادگاهی غیابی ترتیب داده بود و وی را همراه
با تنی چند از فرماندهان ارشد ارتش شاهنشاهی به «افساد فی الارض» متهم
و محکوم به اعدام کرده بود.
در
نهایت در ساعت ۱۳ روز جمعه ۱۶ آذر ماه ۱۳۵۸ هنگام خروج از اقامتگاه
مادرش اشرف پهلوی در پاریس، به ضرب دو گلوله افراد مسلح که به پشت گردن
و سر وی اصابت کرد، به قتل رسید. |
کلنگی که توسط یا به سفارش شخصی به نام مرتضی
مظفریان ساخته و برای افتتاح لوله کشی آب بازار استفاده شده بود. این
کلنگ در موزه ایران معاصر بود ولی چند سالی است که نیست!!!
شاید هم به خاطر نشان اعلیحضرت غیبش کردن |
تفاوت سواد و شعور
روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار
دردش آمد ...
یک
روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام
داده ای!
یک
دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامه
نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
یک یوگیست به
او گفت :
این چاله و همچنین
دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!!
یک پزشک برای او دو قرص
آسپرین پایین انداخت!
یک پرستار کنار چاله
ایستاد و با او گریه کرد!
یک روانشناس او را
تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل
چاله کرده بودند پیدا کند!
یک تقویت کننده فکر او
را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است!
یک فرد خوشبین به او
گفت : ممکن بود یکی از پاهایت رو بشکنی!!! سپس فرد بیسوادی گذشت و
دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...!
|
شهر من غربت ؛ دیارِ بی کسی
اندکی پایینتر از دلواپسی
چند متری مانده تا اوارگی
ده قدم پایینتر از بیچارگی
جنب یک ویرانه میپیچی به راست
میرسی در کوچه ای کز آنِ ماست
داخل بن بست تنهایی و درد
هست منزلگاه چندین دوره گرد
خسته و وامانده از این ماجرا
در همان اطراف میبینی مرا |
از قصۀ
پر غصۀ «شل کن سِفت کن درآوردن» مسئولان شهرهرت که بگذریم می
رسیم به حکایت شگفت انگیز انتخابات در این شهر.
از تعدد
بیش ازحد داوطلبان ورود به عرصۀ انتخابات گرفته تا تنوع شعار
ها و وعده ها و دروغ پردازی ها و فریب کاری ها و از هزینه ها
و ریخت و پاش ها و بذل و بخشش های آن چنانی تا تخریب ها و تهمت
ها و افتراها و ده ها ادا و اطوار و حرکت های نا موزون و غیر
اصولی دیگر، شگفتی هایی هستند که در انتخابات هیچ شهری به جز
شهر هرت سابقه نداشته و ندارد.
در هر
حوزۀ انتخاباتیِ شهرهرت، ده ها برابر تعداد منتخبان آن حوزه
نام نویسی می کنند و برای ورود به این عرصه، از سر و کول هم
بالا می روند و همدیگر را زیر پای خود له و لورده می کنند؛ تا
بلکه بتوانند با گذشتن ازهفت خان پیچ در پیچ و پرمخاطرۀ
انتخابات، کرسی های اغوا کنندۀ قدرت را به تصرف خود درآورند.
|
|
به مسافری از سرزمین باستان برخوردم،
که گفت: دو پای بسیار بزرگ و بی تنهٔ سنگی
در بیابان برپاست ... در نزدیکی آنها، بر روی شن بیابان،
چهرهای خردشده افتاده که نیمی در شنها فرو رفتهاست، چهرهای که اخم
و لب چروکیدهاش، و ریشخند فرمانی که دیگر کسی اطاعت نمیکند،
گویای آن است که مجسمهساز آن احساسهای رامسس را خوب فهمیدهاست،
احساسهایی که هنوز ماندهاند و بر آن پارههای بیجان مجسمه نقش
بستهاند،
دست مجسمهسازی که آنها را تقلید کرد و دل فرعون که آن احساسها را
پروراند؛
و بر پایه مجسمه، این واژهها آشکارند:
"نام من رامسس دوم، شاه شاهان، است:
ای توانمندان به آثارم بنگرید و نومید شوید!"
هیچ چیز دیگر نیست. گرداگرد زوال
آن ویرانه غول پیکر، بیکران و بیآب و علف،
شنها و دیگر هیچ تا بیکران گستردهاند.
|
|
|
|
حسین سرشار
حسین سرشار (۲۲ خرداد ۱۳۱۳–۲۰
فروردین۱۳۷۴) خواننده اپرا (باریتون دراماتیک)، موسیقیدان،
دوبلور و بازیگر ایرانی بود. او در اپراها و تئاترهای ایرانی و
ایتالیایی اجرا کرد و پس از انقلاب و تعطیلی اپرا، در سینمای
ایران بازی و دوبله کرد. در ۶۰ سالگی درگذشت. پیرامون مرگ او
روایتهای گوناگونی وجود دارد.
حواشی و شایعات پیرامون مرگ
روایتهای
گوناگونی دربارهٔ مرگ حسین سرشار وجود دارد. سرشار مدتی ناپدید
شد و خانوادهاش، آگهی مفقود شدنش را در روزنامهها منتشر
کردند. در سال ۱۳۷۴ خبر مرگ او بر اثر تصادف با اتومبیل در
روزنامههای ایران منتشر شد. منابع رسمی دولتی، مرگ سرشار را
بر اثر بیماری آلزایمر و تصادف با اتومبیل اعلام کردند. اما
برخی، مرگ سرشار را به جریان
قتلهای زنجیرهای ایران مرتبط دانستهاند.
|
|
|
|
|
https://www.youtube.com/watch?v=hixBXxZ4tLA
Genocide Song by Arthur Meschian
Ո՞ւր էիր Աստված, երբ խենթացավ, լքված մի ողջ ժողովուրդ,
Ո՞ւր էիր Աստված, երբ աղերսանքը մեր մարեց անհաղորդ,
Ո՞ւր էիր Աստված, երբ ավերում էին չքնաղ մի երկիր,
Ո՞ւր էիր Աստված, երբ խենթացած ցավից աղաչում էինք Ամեն...
Ամեն, Ամեն...
Ո՞ւր էիր Աստված, երբ արդարության աչքերը կապվեց,
Ո՞ւր էիր Աստված, երբ շուրթերին ազգիս աղոթքը սառեց,
Ո՞ւր էիր Աստված, երբ փրկության կանչով երկինքը ցնցվեց,
Լուռ էիր Աստված, երբ խաչերին գամված աղոթում էինք Ամեն...
Ամեն, Ամեն...
Իմ կարոտ հոգում չկար ուրիշ հավատ և սեր Դու իմ տեր,
Ես Քեզ հավատում և աղերսում էի ինչպես մի անխելք,
Ո՞ւր էիր Աստված, երբ հոշոտում էին չքնաղ մի երկիր,
Ո՞ւր էիր Աստված, երբ հույսերս կտրած աղոթում էինք Ամեն...
Ամեն, Ամեն...
Ուժ տուր Մեզ Աստված, որ ալեկոծ կյանքի ծովում չկորչենք,
Սիրտ տուր Մեզ Աստված, որ տառապանքի շուրթերը ջնջենք,
Լույս տուր Մեզ Աստված, որ խավարում այս գորշ ճամփա նշմարենք,
Հույս տուր Մեզ Աստված, որ շուրթերով չորցած Քեզ գտնենք նորից Ամեն...
Ամեն, Ամեն...
|
Where were you god, when an entire nation went crazy and was
abandoned?
Where were you god, when our entreaties died, unreported?
Where were you god, when they were destroying a country beautiful
Where were you god, when we were begging, crazed from pain? Amen.
Amen, amen...
Where were you god, when the eyes of justice were blindfolded?
Where were you god, when my nations prayers froze on its lips?
Where were you god, when the sky asking for salvation was shaken?
You were silent, god, when we were nailed to crosses, praying, amen.
Amen, amen...
My longing soul knows no other faith and love, you are my keeper,
I believe in you and beseech you, like a mindless man,
Where were you god, when they were sending to heaven, a beautiful
country?
Where were you god, when we were hopelessly praying? Amen.
Amen, amen...
Give us strength god, so that we do not perish in the choppy sea
of life.
Give us heart god, for suffering lips to stop.
Give us light god, so that in the darkness we can make out the grey
road.
Give us hope god, so that with dry lips, we find you again.
Amen, amen...
|
|
https://www.youtube.com/watch?v=Eg_ViC7AC58
ԽԱՉՄԵՐՈՒԿ
Կորչում գնում են, հեռանում, մեկ-մեկ բոլոր մեր ջութակները,
Ձեզ պետք է մի նվագախումբ, որտեղ տիրում են թմբուկները
Որտեղ ամեն մի մեղեդի փչում են լոկ փողայինները,
Երբ լարերի ձայներ չկան, նրանք են մենակատարները:
Ձեզ չեն ների - որ դիմացաք, չնվաղեց երբեք ձեր կամքը,
Չներեցիք և հեռացաք՝ նախազգալով խաղի ավարտը
Ձեզ չեն ների - երբ ետ դառնաք, երբ որ մարեն հիմար կրքերը,
Երբ քանդելուց հետո նորեն կպահանջվեն շինարարները:
Ձեզ չեն ների, որ չկորաք, պահպանեցիք ոգու տաճարը,
Որ դատեցիք ինքներդ ձեզ հեգնած նրանց նեխած ատյանը
Որ հարբեցող դուք չդարձաք կյանքի հոտած պանդոկների մեջ,
Եվ չկորաք թմրած ծխում՝ տառապյալի հիմար դերի մեջ...
Տեսե՞լ եք դուք այնպես ճատրակ,
Որտեղ խաղում են լոկ սևերը.
Կյանքի բեմից դուրս շպրտված՝
Լուռ հեռանում են սպիտակները:
|
|
CROSSROAD
One by one our violins go astray and run,
You need an orchestra ruled over by the beat of the drums,
Where trumpeters are exhaling every single melody
With no voices of strings remaining, they get to be the soloists.
You’re not forgiven – you endured, your will stood firm and never
faltered
Unable to forgive, you left – knowing the game will soon be over
You’re not forgiven – you’ll return, when foolish passions are
defeated
When after all the demolition the builders will again be needed.
You’re not forgiven – you remained, guarding the temple of the
spirit,
Condemning no one but yourselves and cursing their corrupted edict
And you did not turn into drunks, shut in this life’s foul-smelling
taverns,
Breathing in stupefying smoke, lost in the foolish role of martyrs…
Did you see? – It’s just like chess,
With only black chessmen performing.
Thrown outside the stage of life
Silent, the white ones are withdrawing.
Arthur-Meschian/Cross-Road |
Welcome Stork
Ես ոչ անտուն եմ, ոչ էլ տարագիր,
Ունեմ հանգրվան, ունեմ օթևան
Ազատ Հայրենիք, երջանիկ երկիր,
Երջանիկ, երջանիկ երկիր։
Բարով, արագիլ, բարի արագիլ,
Արագիլ գարնան, արագիլ ամռան,
Իմ տան մոտ ապրիր, բախտի արագիլ,
Բույն հյուսիր ծառին,
Բարդու կատարին։
Իմ բալիկների աստդերն են շողում
Հույսով անթառամ,
Վարդերով վառման,
Վշտերս դառան ժպիտներ շողուն, ժպիտներ, ժպիտներ շողուն։
Բարով, արագիլ, բարի արագիլ...
Արագիլ, ինձ հետ ուրախ՜ գովերգիր
Յայլա ու վրան,
Հանդեր հոտեվան,
Արտեր, այգիներ, մանուշակ երկինք,մանուշակ, մանուշակ երկինք։
Բարով, արագիլ, բարի արագիլ...
|
|
|
I'm not a homeless and not exiled,
I have a station,I have a lodge,
Free Homeland, happy land,
happy happy land.
hi Stork, kind Stork,
Stork of spring, Stork of summer,
live close to my house, Stork of destiny
Weave a nest on the tree
top of populus
Let the Stork to sing with me
relaxing and on tops
lands, vineyards, Purprle country
violet, violet country
hi
Stork, kind Stork,
Stork of spring, Stork of summer,
live close to my house, Stork of destiny
Weave a nest on the tree
top of populus
|
|
|
ԲԱՐԻ
ԱՐԱԳԻԼ
(Bari Aragil)
Ruben Matevosyan &
Arman Hovhannisyan
https://www.youtube.com/watch?v=nAClw9xI3R8
|
ԻՄ ՍՊԻՏԱԿ ԱՂԱՎՆԻՆ
Սերն իմ՝ իմ սպիտակ աղավնին,
Նա քեզ մոտ է թռչում, ի՛մ անգին,
Նրան դեմ է ելել չար քամին,
Բայց թռչում է դեռ իմ աղավնին:
Հույսն իմ՝ իմ սպիտակ աղավնին,
Մոլորվել է օդում, ի՛մ անգին,
Ա՜խ, թևերը հոգնել են նրա,
Վախենամ, թե նա քեզ չհասնի:
Բայց թռչում է դեռ իմ աղավնին,
Քամու դեմ կռվելով, ի՛մ անգին,
Ու ինչքա՜ն էլ փչի չար քամին,
Նա կիջնի քո քնքո՜ւշ ձեռքերին:
Լույսն իմ մարելու եզերքին
Քեզ համար է վառվում, ի՛մ անգին,
Նա ուզում է դիպչել քո ստվերին
Ու հանգչել, ու հանգչել քո դեմքին:
Երգն իմ՝ իմ սպիտակ աղավնին,
Նա քեզ մոտ է թռչում, ի՛մ անգին,
Նա ուզում է դիպչել քո ստվերին
Ու հանգչել քո քնքուշ ձեռքերին:
1979թ.
|
Im spitak aghavnin (My white
dove)
My song is my white dove
It flies to you, my dear
Through the chilly wind
But my white dove still flies
My faith is my white dove
It stays alive for you, my dear
Sometimes I get scared it won't reach you
But my white dove still flies
And no matter how strong the chilly wind is,
It will land on your tender palms
Ruben Hakhverdyan
|
|
http://laceandcoco.com/best-of-september/ |
بهار می آید
یخ زمستان آب میشود و
نهری جاری میگردد
نهری میشود و نهر ،
رودخانه ای میشود
ارس راهیست که او میرود
Գարուն է գալիս
Ձմեռը հալվել, դարձել է առու,
Դարձել է առու, դարձել է վտակ,
Արաքսի հունով նա գնում է հեռու,
Գնում է, լցվում է ծովը անհատակ։
Հոգնած թևերը քսելով ամպին,
Կրծքին դեռ խոնավ ծվենը նրա,
Արագիլն իջել Արաքսի ափին,
|
|
Հանգստանում է մի ոտքի վրա։
Երկինք ու երկիր մեզ ձայն են տալիս,
Դռները բացեք, գարուն է գալիս...
Դռները բացեք, դռները բացեք, գարուն է գալիս,
Գարուն է գալիս...
Աղբյուրն աղբյուրին իր գիրկն է կանչում,
Իրար են փարվում հովերն արթնացած,
Ծաղկունքից արբած բնությունն է շնչում,
Քանդում է մեղուն ժիր ակնամոմը թաց։
Հողն է մայրության հրճվանքից դողում,
Թող որ հավիտյան միշտ ազատ մնա,
Թող որ ոչ մի ծիլ չմնա հողում,
Ոչ մի բույն հավքի թափուր չմնա:
https://www.youtube.com/watch?v=qc4wfPsAMiI
Arman Khachatryan - Garun e Galis
|
spring is coming
Hamo Sahyan |
|
Ժանոյ
Իփճեան։ Գարնանային Երգ
Շուրջս ամէն ինչ լեցուն է գարնան
Բերած զարթօնքով, երգով սրբազան.
Դաշտերը դալար՝ խելառ կը պարեն,
Ծաղիկի բոյրով յարբած զեփիւռէն։
Ծաղիկներ՝ գոյն-գոյն սէրով են փթթուն,
Մեղուներ դեղին կը ժողվեն անհուն
Նեկտարը դեղին՝ գարնան համբոյրին.
Ձմեռը արդէն մղձաւանջ է հին։
Այս բոլորին հետ, ասոնց հանդիման,
Սրտիս մէջ ամպեր դեռ կը յամենան…
Ձմեռն է ներկաս, գարունը՝ երազ,
Իսկ ես կþօրօրուիմ իղձերով անհաս։
|
Չեն հեռացներ խինդերը գարնան
Տրտում յոյզերը մթին ձմեռուան
Ու կը մնամ ես լուռ ու վշտահար,
Սիրտս ճաքճքած, կարծես ըլլար քար։ |
|