|
|
سسیل بودکر
(به دانمارکی: Cecil Bødker) یک نویسنده زن دانمارکی است،وی
در سال ۱۹۲۷ میلادی متولد گردید. در سال ۱۹۵۵ اولین مجموعه ی شعر
خود به نام "Luseblomster" را برای بزرگسالان را منتشر کرد و سپس
در سال ۱۹۶۷ رمان خود سیلاس "Silas og den sorte hoppe" را برای
جوانان به انتشار رسانید. از رمان وی، سریال سیلاس در کشور آلمان
ساخته شد که بعد ها این سریال در ایران دوبله شد و از
تلوزیون ایران به پخش رسید .
که آهنگی دلنشین نیز داشت که
از آثار کرستین بروهن Christian Bruhn میباشد ، که شنیدن آن خالی
از لطف نیست
|
https://www.youtube.com/watch?v=6j035k3Goq0
داستان سیلاس پیرامون کودکی
به نام سیلاس است، پسر ۱۳ ساله
که از سیرک فرار میکندکه
با دوستش بن دوران کودکی را بر پشت اسب سپری میکنند، داستان
روایتگر دوران خوش کودکی است... که همه از آن خاطره داریم... |
|
دستفروش مترو
داستان بلند “دستفروش مترو” ،حاصل یاداشت های
روزانه ی شخصی بنام محمود قربانی است که توسط همسرش جمع آوری و به صورت
داستان نوشته میشود . محمود قربانی دانش آموز متوسط ورو به پایین رشته
ریاضی – فیزیک با معدل ده صاحب دیپلم میشود با آنکه علاقه ی زیادی به
ادبیات داستانی و نمایشنامه دارد ، برای امرارمعاش ، تن به فروش مسواک ،
نقشه جهانگردی،خمیردندان ، باطری ،هدفون …درمترومیدهد وبا خروج از خانه ی
پدری برای نوشتن ، با وساطت عمویش کاظم ، درگاراژباربری “حاج آقا حاملی ”
اتاقکی بیست متری ساکن میشود تا دوراز اغیار، فیلم نامه اش را بنویسد ... |
اگر مسئولیت صحرا را
به بخش دولتی واگذار کنید بعد از گذشت پنج سال با کمبود شن مواجه
میشوید!
میلتون فریدمن
|
|
http://www.moafaghiat89.blogfa.com/post-171.aspx
بیماریهای مدیریتی (بیماریهایی که
مدیران به آن مبتلا می شوند)
الف: بیماریهایی که موجب می شود، مدیر
به خود ضربه بزند.
ب: بیماریهایی که موجب می شود مدیر به
همکاران و کارمندان ضربه بزند.
ج: بیماریهایی که موجب می شود مدیر به
سازمان و کسب و کار ضربه بزند.
|
|
حسن کجاست؟ قصه آزادی بیان در
مملکت ما!
یکی از مسئولان محترم به شهر ما سفر کرد و گفت:
«نترسید ؛ زمانه عوض شده است . الان آزادی بیان حرف
اول را می زند . گذشت آن زمانی که کسی جرات نمی کرد
حرف بزند . هر مشکلی دارید بگویید ، آزادید . بیترس و
بیتردید»
حسن برخاست و گفت:
«آقای مسئول محترم؛
نان کجاست؟
آب کجاست؟
کار کجاست؟»
آن مسئول با مهربانی گفت : «آفرین پسرم . من از این
مشکل شما آگاه نبودم . ممنون که به من گفتی . حتما
رسیدگی می کنم .»
******************************
در سفراستانی بعد، باز هم آن مسئول محترم به شهر ما
سفر کرد و گفت:
« نترسید ؛ زمانه عوض شده است . الان آزادی بیان حرف
اول را می زند . گذشت آن زمانی که کسی جرات نمی کرد
حرف بزند . هر مشکلی دارید بگویید ، آزادید . بیترس و
بیتردید»
هیچ کس حرفی نزد . سکوت حکمفرما بود که ناگهان صدایی
ناشناس از میان جمعیت برخاست که :
«حسن کجاست؟»
((داستان مملکت ما که در آن آزادی بیان هست ولی آزادی
پس از بیان نیست .))
*** این داستانی نمادین است، ربطی به مملکت ما و حسن
ما و مسئولین ما ندارد! اصلاً مال برره است! لطفاً ما
را نگیرید! ***
|
داستان دیگران!
یکی بود یکی نبود...غیر از خدا و
"نمیر[....]ین"! هیچکس نبود.... یک
سیاره بود به نام هولولوتو آر۲۸ "HOLOLOTO R28 "که در پشت کوههای درهم
برهم آن چند کشور وجود داشت که قائدتا دو تا از آنها حتما همسایه
بودند..... به نام ناریا و بی باپ.....البته این سیاره در کهکشان راه
شیری نبود بلکه در راه خامه ای واقع شده بود.......اگر شما این چیزها
را نمی دانید نشان می دهد که سواد جغرافی و ستاره شناسی تان ضعیف است و
باید عینک بزنید.......در ناریا موجوداتی به نام دنوخاها حکومت می
کردند و موجوداتی به نام هاپس از آنها اطاعت می کردند....یک روز یک
اتفاقی در کشورناریا رخ داد که ساکنانش اعتراض کردند و از خانه هایشان
بیرون آمدند........اما ساکنان عادی این کشور که نه دنوخا بودند و نه
هاپس ،شعار دادند ......دنوخاها به هاپسهایشان دستور دادند بروند برای
مقابله...آنها نیز کله های تیتانی ملت را کوبیدند و زپرتشان را قمسور
کردند......چند نفر هم کشته شدند.......چند نفر از سیاره اخراج شدند
بعضی ها هم در قوطی هایی شبیه قوطی کنسرو ما زمینیها سترون شدند و فحش
شنیدند و کتک خوردند وبقیه نیز دست از پا درازتر شاخکهایشان را گذاشتند
توی گوشهای شیپوریشان و رفتند خانه هایشان .....چون فهمیدند بی بخارتر
از این حرفها هستند که آبی از آنها گرم شود......بعدا گفتند اینها
اغتشاشگر یاغی، خس و خاشاک وعامل بیگانه و... بودند.....چیزی نگذشت که
مردم کشور همسایه بغلی یعنی بی باپ نیز علیه شاهشان قیام کردند...در
ناریا که با بی باپی ها نه دوست دوست بودند و نه دشمن دشمن.... از کله
صبح تا بوق سگ به دستور دنوخاها می گفتند مردم انقلابی، مبارزه با
استبداد ،بیداری ،احقاق حق و.....آنها شدند انقلابی ...به همین
سادگی..... دائم دیگر از کله سحر در اخبار اسم اهالی بی باپ بود به حدی
که دل و روده اهالی به هم می ریخت........و حتی گره می خورد....البته
اهالی بی باپ نه برای هاپس ،نه برای دنوخاها و نه حتی برای موجودات "بی
هویت"شده این کشور تره هم خرد نمی کردند....به طور کلی "موکویی" هم
حسابشان نمی کردند(به ساکنان این سیاره می گفتند موکویی....انتظار
ندارید که به آنها هم بگویند آدم......اصلا پیش خودتان فکر نمی کنید که
اگر بخواهند به ساکنان سیاره هولولوتو R28 در کهکشان راه خامه ای
بگویند "آدم"آنوقت برای نامیدن ما اسم کم می آورند؟!؟).......قضیه به
همین جا ختم نمی شد....همین چند وقت پیشش که ناریا شلوغ شده بود و بی
باپ به همین شکل از موکویی های ساکن این کشور فلک زده حمایت می کردند
متهم به دخالت در امور داخلی کشور همسایه وبرندازی و دشمن نامیده می
شدند........«بازی تمام شد همه باهم کلاغ پر»....
نتیجه:
درک حقیقت برای آدمیزاد یک میلیون بار سخت تر ازدرک محاسبات ریاضی برای
یک شپش است......
نتیجه خیلی
اخلاقی: عالمی داریم عالمستان!
نتیجه غیر
اخلاقی: سیاست پدر و مادر ندارد.......
توجه توجه:
این کشور به هیچ مکان دیگری شباهت ندارد و اگر شما تصادفا تشابهی پیدا
کردید نشان می دهد که ذهن منحرفی دارید!
سایروس وَنس
|
گوبلز را بیشتر بشناسید
وکیل ملت: یوزف گوبلز، در ۱۸۹۷ به دنیا آمد. او به علت ناتوانی جسمی از
شرکت در جنگ جهانی اول معاف بود.
وی به تحصیل در رشتههای تاریخ و ادبیات پرداخت و در سال ۱۹۲۲ به حزب نازی
پیوست. در سال ۱۹۳۳، گوبلز به مقام وزارت پروپاگاندا (تبلیغات و روشن گری)
در رایش سوم رسید، و این سمت را تا هنگام خودکشی، در سال ۱۹۴۵، به مدت
دوازده سال در اختیار داشت. در هنگام وزارت، او با در اختیار گرفتن همه ی
رسانههای عمومی و شاخه های مختلف هنر، تمام سعی خود را برای جمع کردن
مردم، پشت سر هیتلر و دولت او به کار بست. در هنگام جنگ جهانی دوم، وقتی که
تبلیغات برای نازیسم از اهمیتی دو چندان برخوردار بود، کار گوبلز نیز،
اهمیت بیشتری یافت. از تئوری های معروف او این است که می گفت: "دروغ را
باید آن چنان بزرگ گفت که شنونده، در بزرگی آن فرو رفته و آن را به راحتی
باور کند". او حتا وقتی شکست آلمان در جنگ قطعی شده بود، به هیتلر وفادار
ماند، و در نهایت، پس از ورود ارتش سرخ به برلین، در ۱ مه ۱۹۴۵، به همراه
همسر و شش فرزندش، در سن ۴۸ سالگی، دست به خودکشی زد.
گوبلز می گفت: "ما نه به دوست، بلکه نیاز به دشمن داریم". او معتقد بود که
وقتی یک حکومت دچار ضعف مدیریتی، فساد، ناکارآمدی، و فلاکت اقتصادی شود، و
وقتی نتواند نیازهای ابتدایی مردم اش، از قبیل نان، کار، رفاه، امنیت،
اعتبار، و آسایش شان را تامین کند، با موجی از نارضایتی، خشم و اعتراض
عمومی مواجه می شود، و در این حال، کشور به سوی انقلاب و سقوط حکومت پیش می
رود. گوبلز می گفت: "در چنین حالتی، حکومت باید اذهان عمومی را به سوی یک
موضوع فرعی، اما بزرگ، منحرف کند. - باید وارد یک جنگ شد. - حکومت باید
برای ملت دشمن بتراشد. - دشمنان خارجی، - دشمنان داخلی. - ولی اگر دشمن
واقعی پیدا نشد، حتا دشمن خیالی... - باید دایم از توطئه ها گفت. - از نقشه
هایی که دشمنان برای ما می کشند. - باید از هر فرصت و حادثه ای، برای راه
انداختن یک جنگ تبلیغاتی استفاده کرد. - باید همیشه درگیر بود. - درگیر
جنگ، - درگیر تبلیغات علیه همسایگان، - علیه کشورهای قدرتمند، - علیه
سازمان های جهانی، - باید بحران ساخت..." وی معتقد بود: "رمز موفقیت و
ماندگاری حکومت های ضعیف، در وضعیت جنگی و بحران ها است. در جنگ ها و بحران
ها است که مردم، بدبختی های مالی، شغلی، شخصی، و معیشتی شان را فراموش
کرده، و با حکومت همدل می شوند. و این بهترین فرصت برای سرکوب منتقدین
داخلی است. کشور که آرام شود، مردم طلبکار حکومت می شوند". توصیه ی او این
بود که: - باید کشور را دایم در حالت جنگی نگه داشت.
وبا حکومت همدل
میشوند! |
داستانی
متفاوت از چوپان دروغگویی دیگر
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. چوپانی مهربان بود که در نزدیکی
دهی، گوسفندان را به چرا می برد. مردم ده که از مهربانی و خوش اخلاقی او
خرسند بودند، تصمیم گرفتند که گوسفندانشان را به او بسپارند تا هر روز آنها
را به چرا ببرد. او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود و مردم نیز از این
کار راضی بودند. برای مدتها این وضعیت ادامه داشت و کسی شکوه ای نداشت تا
اینکه ...
یک روز چوپان شروع کرد به فریاد: آی گرگ آی گرگ. وقتی مردم خود را به چوپان
رساندند دریافتند که گرگی آمده است و یک گوسفند را خورده است.
|
|
آنان چوپان را دلداری دادند و گفتند نگران نباشد و خدا را شکر که بقیه گله
سالم است. اما از آن پس، هر چند روز یک بار چوپان فریاد میزد: "گرگ. گرگ.
آی مردم، گرگ".
وقتی مردم ده، سرآسیمه خود را به چوپان می رساندند می دیدند کمی دیر شده و
دوباره گرگ، گوسفندی را خورده است. این وضعیت مدتها ادامه داشت و همیشه
مردم دیر می رسیدند و گرگ، گوسفندی را خورده بود!
پس مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند.
از وحشی ترین ها و قوی ترین سگ ها را ...
چوپان نیز به آنها اطمینان داد که با خرید این سگها، دیگر هیچگاه، گوسفندی
خورده نخواهد شد. اما پس از خرید سگ ها، هنوز مدت زیادی نگذشته بود که
دوباره، صدای فریاد "آی گرگ، آی گرگ" چوپان به گوش رسید. مردم دویدند و خود
را به گله رساندند و دیدند دوباره گوسفندی خورده شده است. ناگهان یکی از
مردم، که از دیگران باهوش تر بود، به بقیه گفت: ببینید، ببینید. هنوز اجاق
چوپان داغ است و استخوانهای گوشت سرخ شده و خورده شده گوسفندانمان در اطراف
پراکنده است !!!
مردم که تازه متوجه شده بودند که در تمام این مدت، چوپان، دروغ می گفته
است، فریاد برآوردند: آی دزد. آی دزد. چوپان دروغگو را بگیرید تا ادبش
کنیم. اما ناگهان چهره مهربان و مظلوم چوپان تغییر کرد. چهره ای خشن به خود
گرفت. چماق چوپانی را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد. سگها هم که فقط از
دست چوپان غذا خورده بودند و کسی را جز او صاحب خود نمی دانستند او را
همراهی کردند.
بسیاری از مردم از چماق چوپان و بسیاری از آنها از "گاز" سگ ها زخمی شدند.
دیگران نیز وقتی این وضعیت را دیدند، گریختند. در روزهای بعد که مردم برای
عیادت از زخمی شدگان می رفتند به یکدیگر می گفتند: "خود کرده را تدبیر
نیست". یکی از آنها پیشنهاد داد که از این پس وقتی داستان "چوپان دروغگو"
را برای کودکانمان نقل می کنیم باید برای آنها توضیح دهیم که هر گاه
خواستید گوسفندان، چماق، و سگ های خود را به کسی بسپارید، پیش از هر کاری
در مورد درستکاری او بررسی کنید و مطمئن شوید که او دروغگو نیست.
اما معلم مدرسه که آنجا بود و حرفهای مردم را می شنید گفت: دوستان توجه
کنید که ممکن است کسی نخست ""راستگو"" باشد ولی وقتی گوسفندان، چماق و سگ
های ما را گرفت وسوسه شود و دروغگو شود. بنابراین بهتر است هیچگاه
""گوسفندان""، ""چماق"" و ""سگ های نگهبان"" خود را به یک نفر نسپاریم**.
|
وقتی یک کبوتر با کلاغ ها معاشرت می کند، پرهایش سفید می ماند اما
قلبش سیاه
می شود؛ دوست داشتن کسی که لیاقت ندارد اسراف محبت است.(دکتر علی
شریعتی)
کبوتر من! تو آزادی که با هر کس دوست داری معاشرت کنی. تو آزادی که
به هر کجا
می خواهی پر بکشی.
کبوتر من! می دانم که شوق سر در آوردن از اسرار این جهان پهناور و
مرموز در وجودت بیداد
می کند؛
می دانم که چشم های خوشگلت از دیدن سیر نمی شود.
می دانم که اهل معاشرتی، خوش مشربی، شوخی، شیرینی و اهل گشت و
گذار.
خوب خوب می شناسمت و بیشتر از آن چه فکر کنی، می فهممت.
کبوتر قشنگ من! تو آزادی هر کجا دوست داری برای خودت آشیانه بسازی؛
تو آزادی که آشیانه ات را با هر رنگی که می پسندی، بیارایی.
تو این اختیار را داری که بخواهی یا نخواهی؛
دوست داشته باشی یا نداشته باشی؛
بمانی یا نمانی؛ بخوانی یا نخوانی اما…
کبوتر ناز من! تو می توانی خدا را بپرستی یا نپرستی؛
تو آزادی که فرشته های آسمان را به آشیانه ات راه بدهی یا ندهی.
اما کبوتر زیبای من! حواست جمع باشد که اگر با کلاغ ها معاشرت کنی
دلت سیاه می شود؛
دلت اگر سیاه شود معنایش این است که «مسخ» شده ای؛ یعنی این که
دیگر یک کبوتر نیستی!
|
«آنهایی که قصه میگویند، بر
جامعه حکومت میکنند.» افلاطون |
*مدیران
فعال
دو شیر از باغ وحشی میگریزند و هر ڪدام راهی را در پیش میگیرند ،
یڪی از شیرها به یک پارک جنگلی پناه میبرد ، اما به محض آنڪه بر اثر فشار
گرسنگی رهگذری را میخورد به دام میافتد!
ولی شیر دوم موفق میشود چند ماهی در آزادی به سر ببرد و هنگامی هم ڪه گیر
میافتد و به باغ وحش بازگردانده میشود حسابی چاق و چله است!؟
شیر نخست که در آتش ڪنجڪاوی میسوخت از او پرسید : ڪجا پنهان شده بودی ڪه
این همه مدت گیر نیفتادی؟!
شیر دوم پاسخ میدهد :
توی یڪی از ادارات دولتی!!
هر سه روز در میان، یڪی از مدیران اداره را میخوردم و ڪسی هم متوجه نمیشد
،
پس چطور شد ڪه گیر افتادی؟!
شیر دوم پاسخ میدهد : اشتباها آبدارچی را خوردم چون تنها ڪسی بود ڪه ڪاری
انجام میداد و غیبت او را متوجه شدند! |
فقط تو ایرانه که داری زیرِ بارِ مشکلاتت له میشی،
میگن: برو خداروشکر کن سالمی.
مریض میشی،
میگن: خداروشکر کن زندهای.
میمیری،
میگن: خداروشکر مُرد!
راحت شد بدبخت...!
ما انسانهای عجیبی هستیم
وقتی به دستفروشی فقیر می رسیم که جنس خود را به نصف قیمت می فروشد با کلی
چانه زدن او را شکست میدهیم و اجناسش را به قیمت ناچیز می خریم
بعد به کافی شاپ لوکس شخص ثروتمندی می رویم و یک فنجان قهوه را ده برابر
قیمت نوش جان میکنیم و انعامی اضافه نیز روی میز میگذاریم و شادمانیم.
شادمانیم که فقیران را فقیر تر میکنیم
شادمانیم که ثروت مندان را ثروتمند تر میکنیم |
دیکتاتوری سازمانی (ماکیاولیسم)
در خیلی از
پروژه ها و مجموعه هایی که فعالیت می کردم حرف، حرف مدیر عامل بود. مدیر
عامل هایی که کل سهام شرکت برای آنها بود. وقتی مشاور یا مدیر جذب می کردند
فقط و فقط بابت ویترین سازمانی بود.
یادم نمی رود در یکی از شرکت ها وقتی دیدیم مدیریت محترم عامل فقط و فقط
بخاطر اینکه حال رقیب را (که از دوستان خودش بود) بگیرد کل بودجه تبلیغات
را صرفه یک تبلیغ بی محتوا کرد.
زمانی که من به ایشان اعتراض کردم و دید جواب قانع کننده ایی ندارد، به من
گفت: “این شرکت من هست، پول خودم هست و دوست دارم اینطور خرج کنم”.
این جواب یک
دیکتاتور سازمانی هست. دیکتاتور سازمانی در ایران به فردی گفته می شود که
در سازمانشان به غیر خودشان، بقیه را کارگران حجره خود می داند، و قرار است
همه به این حاج آقا خدمات رسانی هایی از جمله خریدهای خانه، شستن ماشین،
چایی آوردن، روشن کردن سیگار و … کنند.
پاداش گوش کردن به حرف این حاج آقاها هم کم نیست، یکروزه مدیر می شوی،
افزایش حقوق، هر ماه یک سکه(در حال حاضر نیم می دهند) هدیه می گیری و….
من به مدیر
عامل سازمان که حرف حرف خودش است دیکتاتور و به پیروان سینه چاک او ماکیاول
می گویم.
ماکیاولیسم:
ماکیاولیسم
(به انگلیسی: Machiavellism)، عبارت است از مجموعه اصول و روشهای دستوری
که نیکولو ماکیاولی سیاستمدار و فیلسوف ایتالیایی (۱۴۶۹-۱۵۲۷) برای
زمامداری و حکومت بر مردم ارائه داد.
نیکلا ماکیاولی که بنیاد این نظریه خود را پیرامون روش و هدف در سیاست قرار
داده، در کتاب خود شهریار (The Prince)، هدف عمل سیاسی را دستیابی به قدرت
میداند و بنابراین، آن را محدود به هیچ حکم اخلاقی نمیداند و در نتیجه به
کار بردن هر وسیلهای را در سیاست برای پیشبرد اهداف مجاز میشمارد و بدین
گونه سیاست را به کلی از اخلاق جدا میداند.
ماکیاولی معتقد است، زمامدار اگر بخواهد باقی بماند و موفق باشد نباید از
شرارت و اعمال خشونتآمیز بترسد. زیرا بدون شرارت، حفظ دولت ممکن نیست.
حکومت برای نیل به قدرت، ازدیاد و حفظ و بقای آن مجاز است به هر عملی از
قبیل کشتار، خیانت، ترور، تقلب و … دست بزند و هرگونه شیوهای حتی منافی
اخلاق و شرف و عدالت برای رسیدن به هدفش روا میدارد.
این مکتب بر
این باور است که رجال سیاسی باید کاملاً واقعبین و مادی و جدّی باشد،
آنگونه سختگیر باشد که اگر تکالیف دینی، اخلاقی و احساسات سد راه او شود؛
از آنها صرفنظر کند و هدفی جز رسیدن به مقصود نداشته باشد.
مدیریت
استبدادی Autocratic:
به این معنی
است که مدیر تصمیم هایش را انفرادی میگیرد، بدون توجه زیاد به زیر دستان.
در نتیجه این تصمیمات مدیر هستند که نظر و شخصیت او را منعکس میکنند؛ و
طبیعتا اگر مدیریت خوب باشد، میتواند تصویری از اعتماد به نفس را به وجود
آورد. از طرفی دیگر زیر دستان ممکن است بیش از حد وابسته به رهبران شوند و
احتمالا نظارت بیشتری لازم شود. مدیران استبدادی دو دسته اند:
مدیران دستوری Directive که تصمیمات را خودشان میگیرند و مدیران ارشد مورد
قبول.
مدیران آسان گیر Permissive که باز تصمیمات را خود میگیرند اما به زیر
دستان در نحوه اجرایی کردن آن آزادی عمل میدهند.
|
مردی از
دیوانه ای پرسید: اسم اعظم خدا را می دانی؟
دیوانه گفت: نام اعظم خدا «نان» است اما این را جایی نمی توان گفت!
مرد گفت: نادان شرم کن، چگونه نام اعظم خدا نان است؟
دیوانه گفت: در مدتی که قحطی نیشابور چهل شبانه روز طول کشید، من می گشتم،
دیگر نه هیچ جایی صدای اذان شنیدم و نه درب هیچ مسجدی را باز دیدم، از آنجا
بود که دانستم نام اعظم خدا و بنیاد دین و مایه اتحاد مردم نان است!
مصیبت نامه |
دین یک برادر بزرگ دارد بنام اخلاق
که وقتی با قدرت ازدواج میکنند،
صاحب فرزندی میشوند بنام مصلحت
که این فرزند هم دین را میکشد و هم اخلاق را!!
دفتر تاریخ پر است از این وصلتهای شوم! |
روزی به کریم خان زند گفتند،یک فردی یک هفته است
میخواهد شما را ببیند و مدام گریه میکند . کریم خان ان شخص را به حضور
طلبید،ولی ان شخص بشدت گریه میکرد و نمی توانست حرف بزند.
کریم خان گفت "وقتی گریه هایش تمام شد بیارین پیش من" بعد از ساعت ها گریه
کردن شخص ساکت شد و شرف حضور یافت .گفت قربان من کور مادر زاد بودم به
زیارت قبر پدر بزرگوار شما رفتم و شفا یم را از اوگرفتم .
شاه دستور داد سریع چشم های این فرد را کور کنید؟ تا برود دوباره شفایش را
بگیرد !اطرافیان به شاه گفتند قربان این شفا گرفته پدر شماست .ایشان را به
پدرتان ببخشید.
وکیل الرعایا گفت:پدر من یک خر دزد بود من نمیدانم قبرش کجاست و من به زور
این شمشیر حکمران شدم .
پدر من چگونه می تواند شفا دهنده باشد .
اگر متملقین میدان پیدا کنند دین و دنیای مان را به تباهی می کشند. |
ایرانیان در غربت
بهار سومخ
(به انگلیسی: Bahar Soomekh) (زاده ۳۰ مارس ۱۹۷۵ در شهر تهران)
بازیگر یهودیتبار ایرانی-آمریکایی است که در سینمای هالیوود به
فعالیت در زمینه بازیگری اشتغال دارد. |
وی در فیلمهای مطرح تصادف، ماموریت غیرممکن ۳ و
اره ۳ بازی کردهاست.
بهار در سال ۱۹۷۹ بخاطر وقوع انقلاب ایران در سن ۴ سالگی به همراه
والدین و خواهرش صبا سومخ به لس آنجلس آمد. او در دانشگاه
کالیفرنیا، سانتا باربارا تحصیل نمود و در یک شرکت مشغول به کار
شد. همزمان او به کلاسهای بازیگری نیز میرفت. اولین بازی بهار در
سن ۲۷ سالگی در شوی تلویزیونی «Without a Trace» در قالب یک بازیگر
میهمان بود. او در سال ۲۰۰۴ در فیلم تصادف ساخته پاول هگیس به
ایفای نقش پرداخت . او همچنین در فیلم سیریانا بازی کرد که البته
نقش او در نسخه اکران فیلم حذف شد. از دیگر فیلمهای مطرحی که بهار
در آن به ایفای نقش پرداخته میتوان به «سریال ۲۴»، «ماموریت
غیرممکن ۳» و «اره ۳» اشاره کرد. او در فیلم اره ۳ نقش دکتر لین را
بازی کرد که یکی از مهمترین بازیهای او به حساب میآید. |
|
بهار در سال ۲۰۰۶ از سوی مجله پیپل در لیست ۱۰۰ زن زیبای
جهان قرار گرفت.
بهار در سال ۲۰۰۱ با یک مدریر تجاری به نام کلیتون ازدواج کرد. کلیتون برای
ازدواج با بهار دینش رو به یهودی تغییر داد. حالا آنها دارای سه فرزند می
باشند.
وبگاه:
http://www.labahar.com
وی خواهر
صبا سومخ دانشمند ایرانی آمریکایی تبار است. |
رُزی ملک یونان
(به آشوری:ܪܘܙܝ ܡܠܟ ܝܘܢܢ) (زادهٔ ۴ ژوئیه ۱۹۶۵ در تهران)
بازیگر، کارگردان، نویسنده، هنرمند و فعال حقوق بشر آشوریتبار
ایرانی است.
وی از آشوریهای ایران است و نَسَبَش به
آشوریهای گوگتپه در ارومیه میرسد. او کتابی بنام The
Crimson Field نوشته که داستان این کتاب با موضوعِ نسلکشی
آشوریها در سالهای ۱۹۱۸–۱۹۱۴ میباشد. یونان به زبانهای
آشوری، فارسی و انگلیسی مسلط است.
بازیگر سینما: رزی ملک-یونان در سال ۱۹۸۳
و با بازی در سریال محبوب تلویزیونی Dynasty در آمریکا وارد
تلویزیون شد. از آن زمان او در سریالهای تلویزیونی، فیلم و
تئاترهای متعددی نظیر؛ Days of Our Lives، Chicago Hope،
Beverly Hills 90210، The Young and the Restless، General
Hospital و Star Trek: Deep Space Nine نقش آفرینی کرده است. |
|
فعالیت ها:
موسیقیدان: او توانست در دنیای موسیقی
قدم بگذارد.
نمایشنامهنویس: رُزی ملک یونان در نمایشنامه نویسی توانست
جایگاهی خاصی برای خود باز نماید.
فیلمساز:وی قدم به عرصه ساختن فیلمهای مستند تاریخی گذاشت.
لازمه اینکار تفحص و تحقیق در زمینه اسناد تاریخی بود؛ که با
یاری خواهر به جمعآوری اسناد و مدارک پرداخت و چندین فیلم
مستند را بتصویر کشید که هر کدام از ارزش خاصی برخوردار است.
فعال حقوق بشر: او در مقابل توده از سیاست مداران کنگره ایالات
متحده به دفاع از حقوق آشوریهای عراق پرداخت و توانست
بودجهای برای یاری رساندن به این قوم در عراق بگیرد. |
|
ساموئل مارتین جردن
ساموئل مارتین جردن (به انگلیسی: Samuel Martin Jordan) (۱۸۷۱–۱۹۵۲ م) معلم
و مبلغ آمریکایی بود. وی از سال ۱۸۹۹ تا سال ۱۹۴۰ ریاست کالج آمریکایی
تهران (دبیرستان البرز) را به عهده داشت. او بانی و سازنده دبیرستان البرز
و مدرسه دخترانه آمریکایی تهران است.
خیابان جردن تهران (بعدها بزرگراه آفریقا) به افتخار وی نامگذاری گردید.
زندگینامه:
جردن در سال ۱۸۷۱ میلادی در نزدیکی شهر یورک در پنسیلوانیا بدنیا آمد. پس
از تحصیل در دبستان و دبیرستان در سال ۱۸۹۵ میلادی از کالج لافایت درجه B.A
(لیسانس) گرفت. در سال ۱۸۹۸ درجه کارشناسی ارشد علوم الهی (M.A) از دانشگاه
پرینستون را دریافت کرد. در سال ۱۹۱۶ کالج لافایت او را با درجه D.D (دکتر
در حکمت و فلسفه) به رسمیت شناخت و در سال ۱۹۳۵ میلادی از کالج واشنگتن و
جفرسون بدرجهٔ دکترای حقوق نائل شد.
دکتر جردن
در سال ۱۸۹۸ میلادی (۱۲۷۸ خورشیدی) به ایران آمد و یک سال بعد ریاست مدرسه
را به عهده گرفت. در سال ۱۹۱۳ میلادی (۱۲۹۲ خورشیدی) با راهاندازی
کلاسهای باقیمانده دوره دوازدهساله دبیرستان تکمیل گردید. در سال ۱۹۱۸
میلادی (۱۲۹۷ خورشیدی) اولین ساختمان شبانهروزی که در آن زمان، سالن
مککورمیک (Maccormick Hall) نامیده میشد و یک ساختمان دیگر پایان یافت.
به پاس خدمات فرهنگی وی در ساخت دبیرستان البرز، در دوران قاجار و پهلوی دو
مدال و نشان به او عطا شد:
در سال ۱۳۰۰ هجری خورشیدی، وی یک قطعه نشان و مدال درجه دوم علمی
بار دیگر در سال ۱۳۱۹ هجری خورشیدی، وی و خانمش به دریافت نشان درجه یک
علمی دیگر مفتخر شدند.
ساموئل ام جردن، در سال ۱۳۱۹ خورشیدی از ایران به آمریکا بازگشت.
دکتر جردن پس از بازگشت به آمریکا، در سال ۱۳۲۳ هجری خورشیدی، دوباره به
ایران آمد و مورد استقبال شاگردان و مریدانش قرار گرفت. او ایران را وطن
دوم خود مینامید و همواره از آن به نیکی یاد میکرد. وی در سال ۱۳۳۳ هجری
خورشیدی، در ۸۱ سالگی در آمریکا در گذشت.
در سال ۱۳۲۶ هجری خورشیدی، مراسمی به یاد او و برای بزرگداشت او در تالار
دبیرستان البرز برگزار شد و نیم تنه سنگی وی را که استاد ابوالحسن صدیقی
تراشیده بود، در کنار در ورودی آن نصب کردند. این پیکره بعداً به کتابخانه
دانشگاه صنعتی امیرکبیر منتقل گردید.
بزرگراه آفریقا در شمال تهران، در زمان رژیم پهلوی، به یادبود وی خیابان
جردن نام گرفته بود، نامی که هنوز هم بطور غیر رسمی کاربرد دارد.
کتابی به نام «روش دکتر جردن» به قلم شکرالله ناصر در دیماه ۱۳۲۳ در تهران
منتشر شده که در آن به شیوه کار وی و اداره دبیرستان پرداختهاست.
مرکز ایرانشناسی دانشگاه یوسیآی :
مرکز ایرانشناسی دانشگاه کالیفرنیا در ارواین در سال ۲۰۰۶ میلادی به همت
یک ایرانی-آمریکایی به نام فریبرز مسیح و به نام «ساموئل ام جردن» تاسیس
شد. هماکنون مرکز ایرانشناسی دانشگاه کالیفرنیا در ارواین دارای ۳ دوره
تحصیلی و یک مرکز مطالعاتی در دانشکده علوم انسانی دانشگاه یوسیآی است.
نظربزرگان دربارهٔ او
:
ملکالشعرای بهار دربارهٔ او سرودهاست:
تا کشور ما جایگه جردن شد
بس خارستان کز مددش گلشن شد
این باغ هنر که دور از او بود، کنون
چشمش به جمال باغبان روشن شد
و نیز:
نادانی چیست جز به غفلت مردن؟
باید به علاج از این مرض جان برد
گفتم که طبیب درد نادانی کیست؟
پیر خردم گفت که جردن، جردن!
http://sites.lafayette.edu/lafayetteinpersia/files/2012/03/LafayetteSendstoPersia4.jpg
از
خاطرات و کلمات دکتر جردن
• 'من میلیونر هستم زیرا هزارها فرزند دارم که هر کدام
برای من، برای ایران و برای دنیا میلیون ها ارزش دارند.'
'بچه ها مملکت شما سابقهٔ درخشانى داشته است. بازگشت به آن روزگار درخشش
بستگى به همت و شجاعت و کوشش شما دارد. امیدوارم حرف من در گوش و قلب شما
باشد و براى ملت و کشورتان مفید واقع شوید.'
برای دروغ ده شاهی کفاره تعیین کرده بود.
اگر در جیب کسی سیگار پیدا میشد یک تومان جریمه داشت.
اگر از دانش آموزى سئوالى
می کرد و او بلد نبود،
میگفت: 'کلّه به کار، کدو کنار.'
میگفت ' سیگار لوله بی مصرفی است که یک سر آن آتش و سر دیگر آن احمقی است!'
لوطى را در معنایى منفى
در مایه الواط به کار
می برد و
میگفت: 'غیرت، همت، زحمت، کار، کوشش: اینها به
آدم
آباد میرسد. سستى، بى
حالى، کارنکردن، بارى به هرجهت بودن به لوطی
آباد میرسد.'
بعد از او دکتر مجتهدی کالج البرز را
سالها اداره کرد و الحق توانست به ایده های جردن وفادار بماند .
|
دکتر ساموئل جردن و
همسرش در حلقه گروهی از فارغالتحصیلان کالج آمریکایی |
کشتی رافائل ،تایتانیک
ایرانی
"محمدرضا شاه پهلوی" دو کشتی به نام های «رافائل» و «میکلانژ» از ایتالیا خرید
.
کشتی با شکوه رافائل که با تجهیزات و امکانات تفریحی در زمان خود نظیر
نداشت، برای تفریح مردم و جذب گردشگر برای ایران و همچنین میکلانژ که کوچتر
از رافائل بود برای سربازان نیروی دریایی شاهنشاهی در نظر گرفته شد
طرح کشتی "رافائل" در سال 1337 توسط ایتالیایی ها کشیده شد و رافائل به طول
276 متر و عرض 31 متر در کشور ایتالیا ساخته شد.
در این کشتی 850 خروجی رادیو تلفنی ، 6 استخر شنا ، 750 کابین (در هر کابین
یک حمام و توالت شیک و لوکس که با مرمرهای ایتالیایی تزیین شده بود وجود
داشت) ، 18 آسانسور ، 30 سالن اجتماعات ، تالار نمایشی با 500 صندلی و
باشگاه های ژیمناستیک و پرورش اندام ساخته شده بود.
رافائل بزرگ بود و با عظمت ؛ هیچ یک از کشورهای پیشرفته آن زمان نظیر آن را
نداشتند.
روزی که این کشتی از ایتالیا به سوی ایران در حرکت بود ، مردم ایتالیا با
اشک رافائل را بدرقه کردند . چون رافائلی را که خودشان ساخته بودند، به علت
مشکلات اقتصادی مجبور شدند به ایران بفروفشند.
در بهار 1356 رافائل با 50 خدمه ایتالیایی و با افزایش ظرفیت در حد سکنای
1800 نفر در بندر بوشهر پهلو گرفت .
کشتی میکل آنژ هم در بندرعباس مستقر شدند و از کابین های متعدد آن برای
اسکان پرسنل نیروی دریایی شاهنشاهی استفاده شد.
موج ها ی دریا بوق بلند و غریبی را به گوش اهالی شهر بوشهر می رساند.
مردمان بندر بوشهر وقتی از پنجره ی خانه های بافت قدیم به بیرون نگاه
انداختند حیرت زده ، غول سفید و باشکوهی را دیدند که به ساحل بوشهر نزدیک
می شد.
بوشهری ها که تا به حال کشتی های زیادی را دیده بودند فوج فوج می آمدند ،
در ساحل جمع می شدند و با اشتیاق این کشتی زیبا را می دیدند و با زمینه ای
از این کشتی عکس می گرفتند.
اواخر سال ۵۷ خدمه ایتالیایی کشتی رافائل کم کم به کشورشان برگشتند ...
بعد از انقلاب، دولتمردان تصمیماتی در مورد بازگرداندن رافائل و میکل آنژ
به سفرهای دریایی گرفته شد ، اما هرگز عملی نشد!
طولی نکشید که ایران درگیر جنگ با عراق شد.
در سال 1362 دو هواپیمای عراقی با چند موشک رافائل را هدف قرار دادند
کشتی در این حمله صدمه زیادی دید و در آب زمین گیر شد و اگر چه قابل تعمیر
بود ، اما هرگز کاری انجام نشد
کشتی که تا نیمه در آب فرو رفته بود و رفته رفته همه تجهیزات و مبلمان
لوکس آن به یغما رفت...
چیزی نگذشت که یک کشتی باری به نام ایران سلام (ایران سیام) ناگهان به صورت
اتفاقی با آن برخورد کرد و به بدنه اش آسیب جدی رساند و کاری را که
هواپیماهای عراقی آغازش کرده بودند تمام کرد...
در همان سالها ، ایتالیا ، کشتی میکلانژ را از ایران خرید و به ایتالیا
برگرداند ...
بدین ترتیب کشتی اقیانوس پیمای رافائل نتوانست بیشتر از تقریبا 7 سال در
کنار سواحل بوشهر دوام بیاورد و خیلی زود به افسانه ای غریب و زیستگاه
آبزیان دریایی تبدیل شد .
در حال حاضر کشتی رافائل در ساحل بوشهر دیده نمی شود و زیر 7 متر آب ، در
فاصله ی 2 کیلومتری نیروگاه اتمی قرار گرفته است.
http://www.oceanlinerlapelpins.com/MichRaff.html
|
|
|
like a
breeze , uniquely soft
I'll
come down from the mountains and sit by your door
Burned
by your love-- like prince charming
I'll
put my sword by your garden's door
And
I'll guard you-- night and day
I just
ask that you come to the park often
So I
can look at you and get relief from missing you
Drunk
off your love, I'll die at your door
I
will return to your garden in the spring,
Like a
nightingale cling on to your rose
I am
your Shahen ( نام), with a thousand
games
I've
come to your door, sacrifice for your life(فدایت
شوم)
Again,
I'll guard you night and day
I just
ask that you come to the park often
So I
can look at you and get relief from missing you
Drunk
off your love, I'll die at your door
https://www.youtube.com/watch?v=9KIBwJBrJcQ |
LIKE A BREEZ // Զեփյուռի նման
Զեփյուռի նման մեղմիկ աննման,
Սարերից կիջնեմ նստեմ քո դռան:
Սիրուցդ վառված ասպետի նման,
Թուրս կդնեմ քո այգու դռան:
Ու քեզ կհսկեմ գիշեր ու ցերեկ,
Մենակ թե յար ջան շուտ –շուտ այգին եկ,
Որ նայեմ ես քեզ կարոտս առնեմ,
Էդ քո կարոտից վախենամ մեռնեմ:
Գարուն կդառնամ մտնեմ քո այգին,
Բլբուլի նման փարվեմ քո վարդին:
Քո Շահենն եմ յար հազար խաղերով,
Եկել եմ դուռդ մեռնեմ քո կյանքին:
Էլի
կհսկեմ գիշեր ու ցերեկ,
Մենակ թե, յա՛ր ջան, շուտ-շուտ այգին եկ,
Որ նայեմ ես քեզ, կարոտս առնեմ,
Սիրուցդ արբած՝ մեռնեմ քո դռան: |
|
یار ، انسان ( عاشق ) را می ساید
من این را بسیار دیر فهمیدم
و دل او را که از سنگ کنده شده بود
آرام و لطیف پنداشتم
یار ، انسان ( عاشق ) را می ساید
من این را بسیار دیر فهمیدم
و دل او را که از سنگ کنده شده بود
آرام و لطیف پنداشتم
هنگام خواندن در مورد عشق در حالی که ساز در دستانم بود
یارم به من نگفت
مرحمی برای زخمت می دهم
تا بر روی آتش ) قلبت بگذاری
ای عاشق زخم دیده !
ای کاش در درون چاله ها می افتادم
بی کس و بی خانمان می شدم
اندازه یک کوه غم و اندوه می داشتم
اما یار و دلبری نداشتم
ای کاش در درون چاله ها می افتادم
بی کس و بی خانمان می شدم
اندازه یک کوه غم و اندوه می داشتم
اما یار و دلبری نداشتم
شکوفه به بلبل
هزاران نوع رنج و عذاب می دهد
آن کس که دلبری دارد
درد بلبل را می فهمد
شکوفه به بلبل
هزاران نوع رنج و عذاب می دهد
آن کس که دلبری دارد
درد بلبل را می فهمد
من همچون عندلیب
غمهای خود را می گریم
آتش عشق درون قلبم
مراآسوده نمی گذارد
ای کاش در درون چاله ها می افتادم
بی کس و بی خانمان می شدم
اندازه یک کوه غم و اندوه می داشتم
اما یار و دلبری نداشتم
ای کاش در درون چاله ها می افتادم
بی کس و بی خانمان می شدم
اندازه یک کوه غم و اندوه می داشتم
اما یار و دلبری نداشتم
|
Յարը մարդուն յարա
կուտա,
Շատ ուշ հասկացա,
Ժայռից պոկված սիրտը նրա ,
Քնքուշ հասկացա :
Յարը մարդուն յարա կուտա,
Շատ ուշ հասկացա,
Ժայռից պոկված սիրտը նրա ,
Քնքուշ հասկացա :
Յարս ինձ չասաց,
Դեղ տամ վերքիդ,
Առ դիր հովացրու,
Սեր երգելուց սազը ձեռքիդ,
Վա՜յ վիրով աշուղ
Երանի չոլերն ընկնեի ,
Անտուն ու անտեր մնայի,
Սարի պես դարդ ունենայի,
Յար չունենայի :
Երանի չոլերն ընկնեի ,
Անտուն ու անտեր մնայի,
Սարի պես դարդ ունենայի,
Յար չունենայի
Հազար տեսակ տանջանք կուտա,
Վարդը բլբուլին,
Ով յար ունի նա կիմանա,
Դարդը բլբուլի :
Հազար տեսակ տանջանք կուտա,
Վարդը բլբուլին,
Ով յար ունի նա կիմանա,
Դարդը բլբուլի
Ես հավաստն եմ սոխակի պես,
Վշտերս եմ լալիս,
Սիրո հուրը իմ սրտակեզ,
Հանգիստ չի տալիս :
Երանի չոլերն ընկնեի ,
Անտուն ու անտեր մնայի,
Սարի պես դարդ ունենայի,
Յար չունենայի
Երանի չոլերն ընկնեի ,
Անտուն ու անտեր մնայի,
Սարի պես դարդ ունենայի,
Յար չունենայի
Hovhannes Badalyan
https://www.youtube.com/watch?v=HI2sTFGC6Qk |
|
sari sirun yar
hazar nazov yar, hoveri
het yek
یار زیبای کوهستان
ای یار با هزاران ناز، همراه باد ملایم بیا
با دسته گل در دستانت از کوهستان بیا
سوار بر اسب سیاه به روستایتان آمدم
درب [خانه ات] را بسته دیدم و حیران گشتم
ای یار زیبای کوهستان بیاور برایم [گل] میخک کوهی
آه! چه میخکی برایم آتش عشق بیاور
روییده ای در میان هزار و یک گل
موهایت را تر کرده ای با شبنم های شکوفا
بوی خوش موهایت از دور می آید
نسیم آن را آورده و به قلبم می رساند
ای یار زیبای کوهستان بیاور برایم میخک کوهی
آه! چه میخکی برایم آتش عشق بیاور
آنگاه که نگاه خیره ات را به آسمان می چرخانی
گویی ستارگان روشن از نو می درخشند
بادها و نسیم ها صدای تو را بر می گیرند
آه! چه هنگام من قربانی عشق تو خواهم شد؟
ای یار زیبای کوهستان بیاور برایم میخک کوهی
آه! چه میخکی برایم آتش عشق بیاور
این جریان آب از کوهستان می آید
و بوی خوش تو را به همراه می آورد
ای آشوت! اگر می توانی با واژگان و ترانه هایت
یارت را سِحر کن تا با لذت به خانه بیاید
ای یار زیبای کوهستان بیاور برایم میخک کوهی
آه! چه میخکی برایم آتش عشق بیاور
|
Սարի Սիրուն Եար
Գուսան Աշոտ
Հազար նազով, եար, հովերի հետ եկ,
Ծաղիկ փնջելով՝ սարւորի հետ եկ,
Սեւ ձիուս վրայ ձեր գիւղն եմ եկել,
Դուռդ փակ տեսել, մոլոր մնացել։
Սարի սիրուն եար, սարի մեխակ բեր,
Ա՜խ, չէ ի՞նչ մեխակ, սիրոյ կրակ բեր։
Հազար մի ծաղկի մէջ ես մեծացել,
Ծաղկանց ցողերով մազերդ թացել,
Մազերիդ բոյրը հեռւից է գալիս,
Զեփիւր բերում սրտիս է տալիս։
Սարի սիրուն եար, սարի մեխակ բեր,
Ա՜խ, չէ ի՞նչ մեխակ, սիրոյ կրակ բեր։
Երբ քո հայեացքը երկնին ես յառում,
Վառ աստղերն ասես նոր լոյս են առնում,
Քո ձայնն են առնում հավք ու հովերը,
Ա՜խ, ե՞րբ կ՚առնեմ ես քո մատաղ սէրը։
Սարի սիրուն եար, սարի մեխակ բեր,
Ա՜խ, չէ ի՞նչ մեխակ, սիրոյ կրակ բեր։
Սարից է գալիս էս առուի ջուրը,
Բերում է, եար, քո բոյրն ու համբոյրը,
Աշոտ, թէ կարաս քո երգ ու հանգով
Եարիդ կախարդիր, թող տուն գայ հանդով։
Սարի սիրուն եար, սարի մեխակ բեր,
Ա՜խ, չէ ի՞նչ մեխակ, սիրոյ կրակ բեր։
|
|