ՇԱՐՂԻ

Sharghiye_Ghamgin

ՇԱՐՂԻ

Sharghiye_Ghamgin

esfand99

از خون جوانان وطن....... هیچ نمانده

https://s16.picofile.com/file/8422443184/globalism.jpg

هنوز آخرین گلوله نبرد واترلو شلیک نشده و شکست ارتش امپراطوری فرانسه مسجل نشده بود که یک‌ پیک از سوی فرمانده کل ارتش انگلستان یعنی ژنرال ولینگتون به لندن اعزام شد تا خبر پیروزی رو بر فرانسه اعلام‌ کنه اما مقصداین پیک نه به دربار و ساختمان نخست وزیری،که کاخ سرناتان مِیِرروچیلد بود.

پیک یکروز کامل زودتر از پیک رسمی به لندن رسید و ناتان مِیِر، اول وقت به ساختمان بورس لندن رفت ، به ستونی تکیه داد و به کارگزارانش گفت که تمام سهام دولتی وی را که در اختیار داره بفروشند . با اینکار تمامی سرمایه داران فهمیدند حتماً انگلستان در نبرد شکست خورده و به زودی با اعلام رسمی خبر سهام همگی نابود خواهد شد ، پس همه هجوم آوردند تا سهام خودشونو بفروشند و به سرعت قیمت سهام شکست و ثانیه به ثانیه قیمتها سقوط کرد . درپایان روز ناتان دستور داد تا کلیه سهام موجود بازار را بخرند.

روز یعد خبر رسمی پیروزی نبرد واترلو رسماً اعلام شد و سرمایه ناتان مِیر روچیلد یک شبه چندین برابر شد . هنوز همون ستونی که روچیلد بهش تکیه داد و دستور فروش سهامش رو داد در ساختمان بورس لندن هست و معروفه به ستون روچیلد.

روچیلدها (شامل همه برادران) از همون زمان افتادند دنبال پروژه جهانی کردن اقتصاد پروژه ای که از ۱۸۱۵ تا ۱۹۸۰ میلادی یک‌تفکر بود که روز به روز پرورش یافت و بالید تا در سال ۱۹۸۰ توسط رونالد ریگان و مارگارت تاچر عملاً استارت زده شد . طرحی که جهان را به سمت نابودی و از هم گسیختگی برد .

گلوبالیسم چگونه پروریده شد ؟

گلوبالیستها از اوایل قرن بیستم با حمایت و‌ پرورش و حمایت از کمونیسم دست به پرورش و تکثیر اندیشه جهان وطنی زدند . جهان وطنها با شعارهای دهان پر کن و احمقانه ، اما زیبا و عوام فریب چندین نسل رو به دنبال خود کشیدند ، هر روز اسمی تازه برای تفکراتشون اختراع کردند ، میلیاردها دلار توسط روچیلدها و راکفلرها و دیگر اعضاء کلوپ بیلدربرگ و روم در موسسات تحقیقاتی و فرهنگی مانند بنیاد راکفلر و اَسپن و …. هزینه شد تا فلسفه برای این تفکر تدوین و همه گیر بشود . از هنر مدرن بگیر تا کمونیسم و سینمای رئالیستیک و موج نوی فرانسه و …. همه در خدمت این تفکر بود ، اما چیزی که برای حامیان مالی اصلی این تفکر مهم بود اقتصاد بود و پول.

گلوبالیسم چگونه جهان را به ویرانه تبدیل کرد ؟ گلوبالیستها پس از جا اندازی تفکر جهان وطنی ، دست به تقسیم کار جهانی زدند . در این جهان جدید ابتدا نیاز به یک کارگاهی بود تا تمام مایحتاج جهان را تولید کند. برای اینکار هیچ جا بهتر از چین نبود ، کشوری با سرمایه های عظیم انسانی ، نیروی متخصص ارزان قیمت ، زیر ساختهای مناسب اقتصادی ، منابع طبیعی (منظورمنابع زیرزمینی نیست) خصوصا‍ً رودخانه های عظیم ، مناطق آماده برای تجمعات انسانی و ….

سپس با آزادی گردش سرمایه ، تریلیونها دلار سرمایه را به این کشور منتقل و کارخانه ای برای تولید مایحتاج تمام جهان درست کردند در پایان سهم تعدادی دیگر از کشورهای جهان شد تامین انرژی برای این کارخانه عظیم.

در مرحله بعد با دراختیار گرفتن صندوق بین المللی پول و بانک جهانی سیاستهای تبیین شده در محافل سری مانند کلوپ بیلدربرگ را به کشورهای جهان دیکته کردند . حتی کار رو به جایی رسوندند که انجام کمکهای اقتصادی یا پرداخت وامهای اقتصادی را منوط به اجرای سیاستهای دیکته شده خود کردند .

نتیجه اینکه طی ۳ دهه قریب به اتفاق کشورهای جهان ۲ نمود بروز دادند:

۱. در ظاهر سطح رفاه و درآمد ملی کشورها بالا رفت ، اما در باطن این کشورها این سطح از استاندارد را به بهای مغروض شدن و قرضهای سنگین مالی به دست آوردند.

۲. تعدادی از کشورها بخاطر در اختیار داشتن منابع انرژی جهانی ثروتمند بودند ، برای به زمین زدن این کشورها نیاز بود تا یکی دو دولت ایدئولوژیک و تروریست پرور را در منطقه آنها قرار بدهند تا ثروت آنها برای دهه ها به یغما بره .

دسته سوم کشورهای کمونیستی بودند که با سقوط شوروی عملا اوراق شده و چیزی از آنها باقی نماند اما در این میان کشوری که ضربات مهلکی خورد آمریکا بود.

تا پیش از ظهور پدیده گلوبالیسم آمریکا ۲ نقش را همزمان اجرا میکرد ، هم اطاق فکر جهان بود و تولید تکنولوژی و علم میکرد ، هم کارگاه جهان بود و به تنهایی بخش اعظم مایحتاج جهان را تولید میکرد . گلوبالیسم بخش دوم را از آمریکا گرفت و تنها بخش اول را در اختیار آن باقی گذاشت ، طی ۳ دهه تمام صنایع بزرگ از آمریکا خارج شدند ، دیترویت که زمانی مرکز مهم تولید اتومبیل در جهان بود متروکه شد و تمام تولید کنندگان بزرگ ، کارخانه های خود را به مکزیک منتقل کردند . صنایع الکترونیک و کامپیوتر آمریکا که خیلی هارو یک شبه میلیاردر کرد ، به سرعت از آمریکا خارج شد و رفت به چین و کشورهای همسایه آن ، و این میسر نشد مگر به یمن روسای جمهور عوام فریبی مانند کلینتون و اوباما و ..‌‌.

آمریکای مولد طی ۳ دهه تبدیل شد به بهشت بورس بازهایی مانند جورج سوروس و دزدان و غارتگران کشورهای دیکتاتوری مانند آقازاده های جمهوری اسلامی ، در این بین صنایع نظامی نقش مهمی یافتند و آمریکا برای حفظ همین صنایع هم مجبور شد به دنبال جنگ در جهان بیفته .

تاکنون ما درجهانی زندگی میکردیم که یک کارگاه داشت که تا چوب بستنی و تابوت هم تولید میکرد و جهانی که تمام مایحتاجش را از این کارگاه تامین میکرد اما به بهای قروض سنگین ملی و فروش روز افزون موادخام . و در چنین اوضاع و احوال پریشانی بود که به یکباره ترامپ در قامت رئیس جمهور آمریکا ظهور کرد .

ترامپ از معدود رئیسان جمهوری آمریکا در دهه‌های اخیر است که پیشتر عضو نهادهای حکومتی - یا به قول آمریکاییان "تشکیلات واشنگتن" - نبوده و ارتباط قابل توجهی با آن نداشته است.

جنگ با رسانه‌ها

برخلاف تشکیلات حکومتی، ترامپ به واسطه پیشینه فعالیت تلویزیونی خود با ماهیت رسانه‌ها و نقش آنها در جامعه آمریکا آشنا بوده است.

در آمریکا، همواره از رئیس جمهوری و مقامات ارشد دولت انتظار می‌رفته "به واسطه" رسانه‌های همگانی با مردم ارتباط برقرار کنند. نتیجه اینکه طی حدود یکصد سال گذشته، رسانه‌های آمریکایی به عناصری گاه بسیار تاثیرگذارتر از رهبران سیاسی تبدیل شدند.

برخلاف این سنت، ترامپ برای ارتباط با مردم به جای مصاحبه‌ها و نشست‌های خبری تصنعی و فریبکارانه در کاخ سفید و امید به انعکاس مثبت نظرات توسط رسانه‌ها، از همان ابتدا به رقابت با آنها برخاست و از طریق شبکه‌های اجتماعی، مردم آمریکا و جهانیان را به مخاطبان بلاواسطه خود تبدیل کرد.

او با ابداع اصطلاح "فیک نیوز" صحت شبکه های خاص و پروپاگاندا را مورد تردید قرار داده و بزرگترین سرمایه رسانه‌ها، یعنی ادعای دقت و بیطرفی آنها را زیر سئوال برده است.

ابتکار دونالد ترامپ به گسترش نفوذ شهروند-خبرنگاران در برابر اقتدار حکومت‌ها و شکستن انحصار رسانه‌ها‌ کمک کرد، تحولی که در کشورهای تحت نظام استبدادی بسیار مثبت است. در همان حال، این رویکرد باعث محبوبیت او در میان رسانه‌های حرفه‌ای نشده و نتیجه آن را در موضعگیری‌های بسیاری از آنها می‌توان دید.

هرچند این رسانه ها با توسل به قدرت پول های بادآورده امثال جورج سوروس و بلومبرگ و اصلاح طلبهای خودمان ... با تقلب و خرید رای نتیجه را به سود خودشان تمام کردند ...

 

هرچند که این نیز موقتی است و مسیری که ترامپ باز کرد احتمالا در آینده مسیری سبز در جهت نابودی گلوبالیزم خواهد داشت ، چرا که ایشان حقایق پنهان را آشکار ساخت

به روایت عیسی مسیح

آنچه در تاریکی گفته‌اید، در روشنایی شنیده خواهد شد، و آنچه پشت درهای بسته نجوا کرده‌اید، از فراز بامها اعلام خواهد گردید.

 

https://s16.picofile.com/file/8426558842/images.jpg

https://s16.picofile.com/file/8427071434/trump4ever.jpg

آیا کسی باور خواهد کرد طرز لباس پوشیدن را هم من باید به اغلبِ عوام یاد بدهم؟! هنوز اشخاص را میبینم که از حیث لباس استحقاق عبور ار هیچ خیابان و پس‌کوچه ای را ندارند، چند روز پیش برای سرکشی انبار غله و تامین آذوقه شهر رفته بودم؛
شخصی را دیدم که با لباس خواب و زیرشلواری و پای لخت روی سکوی عمارت خود نشسته و سیگار میکشد و زن و مردی را که از کنار او عبور میکنند با لاقیدی مینگرد و ابدا خیال نمیکند که احترام جامعه لازم است. مجبور شدم که از اتوموبیل پیاده شده و با دست خود این عنصر بی ادب را تنبیه نمایم.
به نقل از سفرنامه مازندران رضاشاه

http://s10.picofile.com/file/8405204626/photo_2020_08_09_12_46_28.jpg

سرنوشت اولین سماور ساز ایرانی...
فریدون آدمیت در کتاب امیر کبیر و ایران ؛ داستان جالبی را از قول محمد علی فروغی نقل میکند ؛ که شنیدنش خالی از لطف نمیباشد . با هم بخوانیم :
آدمیت در کتاب خود میگوید که تلفظ صحیح ؛ سماوار ؛ میباشد .
عوام به آن حمام برنجی میگفتند .
ایرانیان در ابتدای سلطنت ناصرالدین شاه با سماور آشنا شدند .
بدین ترتیب که در بار فرانسه هدایایی برای شاه و صدراعظمش فرستاد .
سماور امیر کبیر کوچکتر و از جنس نقره و منبت کاری شده بود .
غیر از این دو سماور ؛ ملک التجار روسیه نیز ، دو سماور با یکدست ظروف چای خوری برای امیر به ارمغان آورد .
امیر ؛ یکی از زبردست ترین صنعتگران ایرانی را که اصفهانی بود احضار کرد و از او خواست تا نظیر آنرا بسازد .
استاد صنعتگر اصفهانی ، بخوبی از پس کار بر آمد و امیر او را شادمانه نواخت و سپس سرمایه ای در اختیارش قرار داد تا به تولید سماور بپردازد و انحصار ساخت سماور را تا چندین سال به او واگذار کرد .
اما از بد روزگار ؛ امیر از صدارت برکنار شد .
پس از برکناری امیر ؛ کار آن صنعتگر به تباهی رسید .
زیرا ماموران بسراغ سماور ساز رفتند و سرمایه ای را که امیر در اختیارش گذاشته بود ، را مطالبه کردند .
او نیز چون سرمایه را صرف تهیه لوازم کار نموده بود ؛ حتی با فروش کل زندگیش نتوانست تمام سرمایه را برگرداند . و مقداری از آن باقی میماند .
ماموران دولتی ، استاد هنرمند را به بازار برده و میگردانند و آنقدر بر سر و رویش کوبیدند که کم کم رهگذران بر او رحم کردند و هر کس سکه ای پرداخت تا سرانجام، بدهی او پرداخت شد .
اما اصابت ضربات چوب بر سر او باعث نابینایی او گردید و بقیه عمر را به گدایی نشست !

https://s17.picofile.com/file/8426456784/rezashah.jpg

My father and I show our satisfaction when a train arrives on time

رضا شاه زادروزت شاد باد

 

زمانی دو انسان وجود داشتند.
وقتی آن‌ها دو ساله بودند، با دست‌هایشان همدیگر را زدند.
هنگامی که دوازده ساله شدند، با چوبدستی و سنگ به هم حمله کردند.
زمانی که بیست و دوساله شدند، با تفنگ به هم شلیک کردند.
وقتی چهل و دو ساله شدند، به هم بمب پرتاب کردند.
هنگامی که شصت و دو ساله شدند، بیمار شدند.
وقتی هشتاد و دو ساله شدند،مُردند و کنار هم به خاک سپرده شدند.
و زمانی که پس از صد سال کِرمی قبر آن‌ها را سوراخ کرد، اصلاً متوجه نشد که در اینجا دو انسان متفاوت به خاک سپرده شده‌اند. خاک، همان خاک بود.
اندوه عیسی ...  ولفگانگ بورشرت

از جمله اعتقادات عوام در دوره قاجار این بود که مسلمان باید شپش داشته باشد!! مقدار ایمان هر مسلمان هم منوط به تعداد شپش‌هایی بود که در تن داشت! این عقیده از هندوها که آزار جانوران را جزو گناه کبیره میدانستند رسوخ کرده بود و تنبلی و فقر مالی و نداشتن خرج حمام و شستشو نیز این اندیشه را قوت می‌بخشیده...
عقیده دیگری که در دوره قاجار اکثریت مردم آن را باور داشتند این بود که دختر حق ندارد موی خود را تا قبل از ازدواج شانه بزند! عدم استحمام نیز به این موارد کمک مینمود ‌و موهای دختران شپش پشتک میزد... برای دختران هم شپش نه تنها عیب نبود بلکه فضیلت بود. مردم میگفتند دختری که سرش شپش نداشته باشد احتمالا سر و گوشش جنبیده...
منبع: طهران قدیم، جلد اول، نوشته جعفر شهری...

https://s16.picofile.com/file/8426441850/photo_2021_02_28_07_58_12.jpg

حالی ات می کنم اهانت به مقدسات چقدر زشت است!

می گویند فردی از کنار مسجد رد می شد.

متوجه شد یک نفر در داخل شبستان مسجد در حال خالی کردن صندوق نذورات مردم و جمع کردن فرشهاست.

فرد عابر که فهمید ، آن مرد دزد است با صدای بلند فریاد زد: ای تف به شرفت! از خانه خدا دزدی می کنی؟

مرد دزد با حرارت پاسخ داد: مردک،توی خانه خدا تف می اندازی؟ بگذار کارم تمام شود،می آیم حالی ات می کنم اهانت به مقدسات چقدر زشت است!

آرزوهای چهل و دوساله!

-آرزوهای دختران یک مرد:
گویند: مردی دو دختر داشت یکی را به یک کشاورز و دیگری را به یک کوزه گر شوهر داد.
چندی بعد همسرش به او گفت : ای مرد سری به دخترانت بزن و احوال آنها را جویا بشو.
مرد نیز اول به خانه کشاورز رفت و جویای احوال شد. دخترک گفت که زمین را شخم کرده و بذر پاشیده ایم اگر باران ببارد خیلی خوبست اما اگر نبارد بدبختیم.
مرد به خانه کوزه گر رفت. دخترک گفت کوزه ها را ساخته ایم و در آفتاب چیده ایم، اگر باران ببارد بدبختیم و اگر نبارد خوبست.
مرد به خانه خود برگشت همسرش از اوضاع پرسید مرد گفت:
چه باران بیاید و چه باران نیاید ما بدبختیم....

https://s17.picofile.com/file/8428453526/NastaliqOnline_ir_aspx.jpg

https://s16.picofile.com/file/8426474700/unnamed.jpg

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی..... دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی

 

شاه از من پرسید چه اتفاقی در اروپا افتاده؟ مطبوعات فرانسه و انگلیس با تمام وجود با مخالفان ما همراه شده‌اند و با اینکه خیلی کم با مخالفان ما آشنا هستند اما آنان را بسیار مورد ستایش قرار میدهند. گفتم آنان دارند حساب‌هایشان را با شما تسویه میکنند...
زمانی که در سال ۱۳۵۳ قیمت نفت چهار برابر شد شما به اروپایی‌ها بی‌اعتنایی کردید و آنان را در حال سقوط نامیدید و آزادی فردی جامعه‌شان را زیر سوال بردید. آنها آن را انبار کردند و هم‌اکنون انتقامشان را میگیرند.
به نقل از کتاب “از کاخ شاه تا زندان اوین” از احسان نراقی.

https://s16.picofile.com/file/8426443642/photo_2021_02_28_08_05_14.jpg

 "کسی که گندم می کارد راستی می افشاند."
"این جمله بخشی از باورهای باستانیِ ماست.

رضاشاه بزرگ ، معمار ایران نوین

رضاشاه. اگر بگوییم یکی از عجیب‌ترین مسیرهای تاریخ ایران در ذهن و خاطر ایرانیان معاصر را او پیموده است، سخنی به گزاف نگفته‌ایم. روزگاری منجی ایران نامیده شد. کمی بعدتر و در کوران حکومتش، به‌دلیل سیاست‌های آمرانه و اصلاحات سریعی که داشت، مورد  نقد  گروهی از روشنفکرنماها از یک سو و جمعیتی از آخوندها و متعصبان مذهبی را از سوی دیگر به جان خرید.

در انتها نیز استعفای اجباری‌اش از سلطنت موجی، اگر نگوییم چندگانه، دست‌کم دوگانه برانگیخت. برای دسته‌ای از همان روشنفکرنماهای قجری و آحوندها فضایی باز شد تا دوباره نفسی تازه کرده و به زندگی انگلی خود بپردازند .

 

https://s17.picofile.com/file/8426444418/76faed87_123c_42b1_a956_4c332b35ec4b.jpeg

برای جمعیتی دیگر اما فقدانش مساوی می‌شود با حذف رهبری وطن‌پرست، آهنین‌اراده و نجات‌بخش میهن از طوفان آشوب‌ها، ویرانی‌ها، غارتگری ایلات، ناامنی، بی‌سوادی، بی‌هویتی تاریخی، بیماری‌های واگیر سراسری و عقب‌ماندگی‌های سیاه عصر قاجار و پیش از آن.
شگفتا که یکصدسال پس از رستاخیز او، جوانانی در خیابان‌های ایران در هر تظاهرات خیابانی شعار «رضاشاه، روحت شاد!» سر دادند و هر تحلیلگر و ناظر شرایط اجتماعی و سیاسی ایران را یک بار دیگر حیرت‌زده کرد.

وقتی کاسپارف به یک شطرنج باز آماتور باخت !
در احوالات کاسپارف استاد بزرگ شطرنج آمده : که در بازی شطرنج به یک آماتور باخت ، همه تعجب کردند و علت باخت را جویا شدند. او اینگونه عنوان کرد، در بازی با او نمیدانستم که او یک آماتور است ، برای این، با هر حرکت او دنبال نقشه ای که در سر داشت میگشتم، گاهی به خیال خود نقشه‌اش را خوانده و حرکت بعدی را پیش بینی میکردم، اما در کمال تعجب حرکت ساده دیگری میدیدم، تمرکز میکردم که شاید نقشه جدیدش را کشف کنم... آنقدر در پی حرکت‌های او بودم و دنبال رو مسیر او شدم، که مهره‌های خودم را گم کردم،بعد که به سادگی مات شدم فهمیدم حرکت‌های او از سر مهارت داشتن نبود، او فقط مهره‌ها را حرکت میداد و من از لذت بازی غافل شدم چون به دنبال نقشه‌ای بودم که وجود نداشت، بازی را به این ترتیب باختم.!!

گندم دزدی را گرفتند و سوار بر الاغ در شهر میچرخاندند...
مردم هم میخندیدن و هل هله میکردند..
سرباز خطاب به دزد گفت: سخت میگذرد؟؟ دزد پاسخ داد گندم ها را که خوردم... سواری هم کردم. مردم هم شاد شدند و میخندند چی از این بهتر؟؟؟

از ملایی پرسیدند...
آدرس امام زمان کجاست؟
کجا می شود حضرت را پیدا کرد؟
ملا گفت :
آدرس حضرت در قرآن کریم آیه آخر سوره قمر است که می فرماید:
هرجا که صدق و درستی باشد، هر جا که دغل کاری و فریب کاری نباشد، هرجا که یاد و ذکر پروردگار متعال باشد، امام زمان آنجا تشریف دارد.

یعنی همین جا : سواحل اسکاندیناوی

https://s16.picofile.com/file/8426446542/image_aspx.jpg

عبدالرحمن جامی در کتاب بهارستانش درباره پادشاهان ایران باستان چنین مینویسد: پنج هزار سال سلطنت عالم تعلق به ایرانیان داشت و این دولت در خاندان ایشان بود زیرا با رعایا عدل میکردند و ظلم روا نمیداشتند.
در خبر است که خدای تعالی به داود علیه السلام وحی کرد که قوم خویش را بگوی که پادشاهان ایران را بد نگویند و دشنام ندهند که ایشان جهان را به عدل آباد کردند تا بندگان من در وی زندگانی کنند.
عقل و انصاف دان نه کفر و نه دین
                                آنچه در حفظ ملک در کارست

عدل بی دین نظام عالم را
                                    بهتر از ظلم شاه دیندارست

ملانصرالدین را گفتند:
چگونه چهل و دو !!  بهار بدون مرافعه و جدال با عیال سر کردی؟
او در پاسخ جماعت گفت:
ما با هم در شب اول زندگی عهدی بستیم و آن اینکه اگر من آتش خشمم زبانه کشید او به جای جدل به مطبخ رود تا کِشتی طوفان‌زده‌ی من به ساحل آرامش و سکون برسد، و اگر رگ غضب او متورم شد، من به طویله روم و کمی ستوران را رسیدگی کنم و وارد بیت نشوم تا عیال خونش از جوش بیفتد.
و اینک من شکر خدا چهل و دو  سال است که بیشتر عمر را در طویله زندگی می‌کنم!

https://s17.picofile.com/file/8426472100/photo_2021_01_23_13_42_35.jpg

شهر در دست زامبی ها!!

وام ۲۰ ساله ۷۰ میلیون تومانی به خانوارهای فاقد مسکن است که در سال های ۱۳۹۹ و ۱۴۰۰ صاحب فرزند سوم می شوند.

https://s16.picofile.com/file/8426557526/25964_705.jpg

70000000X 1000000=70000000000000 تومان

یعنی اگر یک میلیون نفر در این طرح مشارکت کنن و تولید مثل سوم داشته باشن چیزی حدود 2/7 میلیارد دلار برای دولت آب میخوره!

این یعنی ، افزایش تورم در پایان 1400 و رسیدن دلار به 50000 تومان در بهار 1401

یعنی با اون پول انشاله بتونن خرج پوشک بچه رو تا سه سالگی تاًمین کنن

نویسنده : از ساکنان دیوونه خونه

https://s17.picofile.com/file/8426560218/gav.jpg

‏سگی در چمن علف می‌خورد.
سگ رهگذری از آنجا می گذشت.
وقتی صحنه رو دید تعجب کرد و ایستاد. آخه تا حالا ندیده بود سگ علف بخوره!
ایستاد و با تعجب گفت:
اوی! کی هستی؟ چرا علف می‌خوری؟!
سگی که علف می‌خورد نگاش کرد و بادی به غبغبه انداخت و گفت:
من؟! من سگ قاسم خان هستم!
سگ رهگذر پوزخندی زد و گفت:
سگ حسابی! تو که علف می‌خوری؛ دیگه چرا سگ قاسم خان؟ اگه حداقل پاره استخونی جلوت انداخته بود باز یه چیزی؛ حالا که علف می‌خوری دیگه چرا سگ قاسم خان؟ سگ خودت باش..!

امیرعباس هویدا سحر خیز بود‌ در دوران صدارتش صبح ها معمولا ساعت پنج و نیم از خواب بر می خواست فنجانی قهوه مینوشید حمام و اصلاح روزانه اش  حدودا دو ساعت وقت می گرفت امیر  در حد یک آدم وسواسی به نظافت شخصی خود توجه داشت، وسواسش در مسائل مالی  بی شباهت به وسواسش در زمینه نظافت شخصی نبود مصداق دیگر این وسواس ‌و درستکاری مالی را می توان در این واقعیت دید که هویدا از محمد صفا رئیس دفترش خواسته بود میزان اجاره یکی از اطاقهای دفتر نخست وزیری ‌را که کتاب‌ها و اسناد شخصی اش در آن قرار داشت را تخمین بزند می گفت : کارهای خصوصی ام را در  این اطاق انجام می دهم.نمی خواهم هزینه آن را دولت بپردازد به همین جهت ماهانه هشتصد و پنجاه تومان بابت استفاده ازاین اطاق به حساب دولت واریز می شد.
راوی : لیلا امامی همسر هویدا

زنده یاد محمد قاضی، مترجم پیشکسوت و بلندآوازه ایران در کتاب خاطراتش روایت می‌کند:
در پنجمین سالی که به استخدام سازمان برنامه و بودجه درآمده بودم، دولت وقت تصمیم گرفت برای خانوارها کوپن ارزاق صادر کند. جنگ جهانی به پایان رسیده بود اما کمبود ارزاق و فقر در کشور هنوز شدت داشت. من به همراه یک کارمند مامور شدم در ناحیه طالقان آمارگیری کنم و لیست ساکنان همه دهات را ثبت نمایم.
ما دو نفر به همراه یک ژاندارم و یک بلد راه سوار بر دو قاطر به عمق کوهستان طالقان رفتیم و از تک تک روستاها آمار جمع آوری کردیم.
در یک روستا کدخدا طبق وظیفه‌اش ما را همراهی می‌نمود. به امامزاده‌ای رسیدیم با بنایی کوچک و گنبدی سبز رنگ که مورد احترام اهالی بود و یک چشمه باصفا به صورت دریاچه‌ای به وسعت صدمتر مربع مقابل امامزاده به چشم می‌خورد. مقابل چشمه ایستادیم که دیدم درون آب چشمه ماهی‌های درشت و سرحال شنا می‌کنند. ماهی کپور آنچنان فراوان بود که ضمن شنا با هم برخورد می‌کردند.
کدخدا مرد پنجاه ساله دانا و موقری بود گفت: آقای قاضی، این ماهی‌ها متعلق به این امامزاده هستند و کسی جرات صید آنان را ندارد. چند سال پیش گربه‌ای قصد شکار بچه ماهی‌ها را داشت که در دم به شکل سنگ درآمد، آنجاست ببینید.
سنگی را در دامنه کوه و نزدیک چشمه نشان داد که به نظرم چندان شبیه گربه نبود. اما کدخدا آنچنان عاقل و چیزفهم بود که حرفش را پذیرفتم. چند نفر از اهل ده همراهمان شده بودند که سر تکان دادند و چیزهایی در تائید این ماجرای شگفت انگیز گفتند.
شب ناچار بودیم جایی اتراق کنیم. به دعوت کدخدا به خانه‌اش رفتیم. سفره شام را پهن کردند و در کنار دیسهای معطر برنج شمال، دو ماهی کپور درشت و سرخ شده هم گذاشتند.
ضمن صرف غذا گفتم : کدخدا ماهی به این لذیذی را چطور تهیه می‌کنید؟ به شمال که دسترسی ندارید.
به سادگی گفت : ماهی‌های همان چشمه امامزاده هستند !!!
لقمه غذا در گلویم گیر کرد. شاید یک دو دقیقه کپ کرده بودم. با جرعه‌ای آب لقمه را فرو دادم و سردرگم و وحشت‌زده نگاهش کردم.
حال مرا که دید قهقه‌ای سر داد و مفصل خندید و گفت: نکند داستان سنگ شدن و ممنوعیت و اینها را باور کردید؟!!
من از جوانی که مسئول اداره ده شدم اگر چنین داستانی خلق نمی‌کردم که تا به حال مردم ریشه ماهی را از آن چشمه بیرون آورده بودند. یک جوری لازم بود بترسند و پنهانی ماهی صید نکنند.
در چهره کدخدا ، روح همه حاکمان مشرق زمین را در طول تاریخ می‌دیدم. مردانی که سوار بر ترس و جهل مردم حکومت کرده بودند و هرگز گامی در راه تربیت و آگاهی رعیت برنداشته بودند. حاکمانی که خود کوچکترین اعتقادی به آنچه می‌گفتند نداشتند و انسانها را قابل تربیت و آگاهی نمی‌دانستند.
خاطرات یک مترجم
محمد قاضى

 

https://s17.picofile.com/file/8426450184/adele_hello_strobe_cover_300x300.jpg Hello
Hello, it's me
I was wondering if after all these years
You'd like to meet,
to go over everything
They say that time's supposed to heal ya
But I ain't done much healing

Hello, can you hear me?
I'm in California dreaming about who we used to be
When we were younger and free
I've forgotten how it felt before the world fell at our feet

There's such a difference between us
And a million miles.........

Adele (Hello)

Ողջույն
Ողջույն, այդ ես եմ,
Ինքս ինձ միշտ հարցրել եմ ՝արդյոք այս տարիների ընթացքում կցանկանայիր տեսնել ինձ
ամեն ինչ վերուծելու համար:
Ասում են՝ ժամանակը բուժում է վերքերը,
Բայց ես դեռ լիովին չեմ բուժվել:
Ողջույն, լսո՞ւմ ես ինձ,
Ես Կալիֆորնիայում եմ, հիշում եմ, թե ինչպիսին էինք առաջ,
Երբ դեռ երիտասարդ էինք ու ազատ
Մոռացել եմ, թե ինչ էինք զգում այդ ժամանակ, մինչև որ աշխարհը փշրվեց մեր ոտքերի առաջ:
Մեր միջև ընկած է մեծ տարբերություն
Եվ միլիոնավոր մղոններ...
Ողջույն ճանապարհի մեկ այլ կողմից
Ես պետք է որ հազար անգամ զանգած լինեմ
քեզնից ներողություն խնդրելու այն ամենի համար, ինչ որ արել եմ,
Բայց երբ զանգել եմ, կարծես թե երբեք էլ տանը չես եղել:
Ողջույն այստեղ, դրսից
Վերջապես կարող եմ խոստովանել՝ ես փորձել եմ քեզ ասել,որ ցավում եմ, որ կոտրել եմ սրիտդ
Բայց դա արդեն կարեւոր չէ, քանի որ այն քեզ այլևս չի սպանի:
Ողջույն, ինչպե՞ս ես,
Այնքան բնորոշ է ինձ այն, որ այժմ խոսում եմ ինքս իմ մասին
Ցավում եմ, հուսով եմ՝ քեզ լավ ես զգում
Քեզ մոտ դա հաջողվե՞լ է մեկ այլ քաղաքում,
որտեղ առանձնապես ոչինչ չի պատահել:
Գաղտնիք չէ,
որ մեզ շատ քիչ ժամանակ է մնացել
Այնպես որ ողջույն ճանապարհի մեկ այլ կողմից
Ես պետք է որ հազար անգամ զանգած լինեմ
քեզնից ներողություն խնդրելու այն ամենի համար, ինչ որ արել եմ,
Բայց երբ զանգել եմ, կարծես թե երբեք էլ տանը չես եղել:
Ողջույն այստեղ, դրսից
Վերջապես կարող եմ խոստովանել՝ ես փորձել եմ քեզ ասել,որ ցավում եմ, որ կոտրել եմ սրիտդ
Բայց դա արդեն կարեւոր չէ, քանի որ այն քեզ այլևս չի սպանի:
Այլևս երբեք
Այլևս երբեք...

داغ قراباغ

در دامنه کوه ، فدائی ها برای همیشه می خوابند

   بچه های طبیعت همیشه دوست دارند آزادانه بخوابند                           

https://s17.picofile.com/file/8427073100/gharapagh_statues_site.jpg

GHARAPAGHI AZADOOTIAN MARDIGNER
(Leran Lanchin)

Լեռան լանջին խոր նիրհում են ֆիտայիներ յաւիտեան,

Ազատ քնել միշտ սիրում են զաւակները բնութեան,

Եկէ՛ք գնանք, հա՛յ օրիորդներ, հասնինք այնտեղ` Սիմ Լեռան,

Ազգի պաշտպան ֆիտայիներ մեզի համար քուն մտան:

Հասնինք քաջաց սուրբ գերեզման, թափենք արցունք աչքերից,

Մեր հայրենեաց հողին պաշտպան՝ զրկուեցանք քաջերից,

Ահա հասանք, հա՛յ օրիորդներ, երգենք մեղմիկ, միասին,

Ցանենք ծաղիկ, թափենք արցունք, յարգա՛նք նրանց սուրբ շիրմին:

Հիւսենք պսակ իրենց գլխին՝ վարդ, մանիշակ, մեխակից,

Երդուենք նրանց յիշատակին վրէժ առնել շուն թուրքից,

Մեզի համար զոհ գնացին ԹԱԹՈՒԼի պէս վեհ քաջեր,

Խոր ննջում են լեռան լանջին՝ ազատութեան մարտիկներ:

Մեզի համար զոհ գնացին ՍԻՄՈՆԻ պէս վեհ քաջեր,

Խոր ննջում են լեռան լանջին՝ ազատութեան մարտիկներ,

Մեզի համար զոհ գնացին ՀԱՅՈՑ ԱԶԳի վեհ քաջեր,

Խոր ննջում են լեռան լանջին՝ ազատութեան փրկիչներ:

بدرود
درها را می بندم
همچون صفحات کتاب زندگانی ام
صفحات روز های روشن را نگه می دارم
و مابقی را به دست باد می سپارم
و رهسپار می شوم
بدرود
بدرود کودکی من
که همچنان زنده ای و در قلبم( چون) آتشی روشن
ویلونی کوچک ، حیاطی سنگی
زنگ هشدار ناکوک تبعید
دعوا و شیطنت
بدرود ، یارانی که همیشه همراهم بوده اید
همواره در یادم زنده اند
تمام کسانی که از میانمان رفته اند
در پناه خدا باشید
بدرود
بدرود ، شهر من که خیابانهای آشنایت را
وجب به وجب می شناسم
چهره های آشنا ، مهربان و خاکستری ،
کنایه ، لبخند و ناسزا،
من باز خواهم گشت
بدرود
خودم را از خویشتن رها می کنم
اما تمام پل های برگشت را نمی سوزانم
می روم تا تغییر کنم
هزاران در بسته را باز خواهم کرد
حال بگذارید بروم
بدرود
بدرود ، ای آخرین عشق من
لحظه شکست آکنده است از سکوت لبهای ترک خورده
شب های ابدی , دستان در قل و زنجیر
من درهای باز شکست را
بستم
بدرود
خداحافظ روزهای دیوانگی
بی خوابی های هزاران شب من
بدرود ، کلمات فرسوده
چهره های خسته
درهای فریبی تازه ای گشوده گشته اند
باور نمیکنم
بدرود
خداحافظ ، ای آخرین شکست
ای آخرین امید و انتظار من
ای آخرین رویا
من همه چیز را ترک می کنم
و در هیچ یک از این نمایش های دروغین
نقش بازی نمی کنم
بدرود
https://s17.picofile.com/file/8423623100/hqdefault.jpg

Բարով մնաք
Դռները մեկ առ մեկ փակում
կյանքիս անցած էջերի պես,
էջերը լույս պահում սրտում,
մնացածը տալիս քամուն
- և հեռանում
- բարով մնաք...
Բարով մնաս իմ մանկություն,
որ դեռ ապրում, այրվում ես իմ սրտում,
փոքրիկ ջութակ, քարքարոտ բակ,
աքսորների խուլ ահազանգ
- կռիվ ու խաղ
- բարով մնաք...
Բարով մնաք -- իմ ընկերներ
որ կիսեցիք ինձ հետ օրերը իմ,
ես կհիշեմ ամեն վարկյան
նրանց, որոնք արդեն չկան,
- օրհնյալ լինեք
- բարով մնաք...
Բարով մնաս դու իմ քաղաք
և փողոցներ իմ հարազատ,
ես չափչփել եմ ձեզ հազար անգամ,
դեմքեր ծանոթ, բարի ու գորշ,
հեգնանք, ժպիտ և հայհոյանք,
- ես դեռ կգամ
- բարով մնաք...
Ինքս ինձնից եմ հեռանում
և կամուրջները ետդարձի ես չեմ այրում...
ես հեռանում եմ, որ դառնամ,
հազար փակված դռներ բանամ
- հիմա գնամ
- բարով մնաք...
Մնաս բարով, վերջին իմ սեր,
կորուստի պահը լուռ, և քարացած շուրթեր...
գիշեր անդարձ, ձեռքեր սեղմված,
և կորուստի դռները բաց
- ես փակեցի
- բարով մնաս...
Մնաք բարով խելառ օրեր
անքուն հազար իմ գիշերներ
բարով մնաք, խոսքեր մաշված
դեմքեր հոգնած
նոր խաբկանքի դռները բաց
- չեմ հավատում
- բարով մնաք...
Մնաս բարով, վերջին կորուստ,
վերջին իմ հույս, սպասում,
երազ վերջին...
ես հեռանում եմ ամենից,
ամեն տեսակ սուտ խաղերից
ես չեմ խաղում
- բարով մնաք
 

Arthur Meschian