Մի լար բլբուլ
Մի՛ լար, բլբո՛ւլ, քեզ մի՛ տանջիր,
Որ փոթորիկն անիրավ
վարդդ սիրուն, վարդդ կարմիր
Թփից պոկեց ու տարավ...
Կանցնեն օրեր... Կգա կրկին
Մի նոր գարուն վարդաբեր,
Եվ մոռացած քո վիշտը հին,
Նորից կերգես վարդին սեր։
Բայց վա՜յ կյանքի այն խեղճ երգչին,
Որ վաղաժամ որբացած,
Յուր սիրելի, խոսուն վարդին
Ցուրտ հողին է նա հանձնած...
Երգչի համար գարուն չի գա,
Ո՛չ նա նոր վարդ կսիրե,
Նա պետք է լա, պետք է սգա,
Մինչ հավիտյան կլռե...
Ալեքսանդր Ծատուրյան
ای بلبل گریه مکن
ای بلبل گریه مکن ، خود را عذاب مده،
که طوفان ستمگر،
گل سرخ زیبا را ،
از ساقه اش جداکرد و برد...
روزها می گذرد .... و دیگر بار
بهار گلبار می آید،
و تو اندوه دیرین خودرا فراموش خواهی کرد.
و بار دیگر ترانه ی عشق گل سرخ را سر خواهی داد.
اما وای برآن شاعر بینوا،
که چه بسیار زود یتیم شده است.
و گل سرخ محبوب و زبان دار خود را ،
به خاک سرد سپرده است.
برای شاعر بهار نمی آید،
و او گل سرخ تازه را دوست نخواهد داشت.
او باید بگرید، سوگواری کند،
تا به سکوت جاودان بپیوندد.
|
|
|
|
بودیم و کسی قدر
ندانست که هستیم ...
باشد که نباشیم و بدانند که بودیم |
ما توضیحی به
کسی بدهکار نیستیم! بگذار بگویند غیرمنطقی یا غیراجتماعی هستیم؛ اما به این میارزد
که خودمان باشیم. تا زمانی که رفتار ما و تصمیمهای ما به کسی آسیبی نمیزند، ما
توضیحی به کسی بدهکار نیستیم؛ چقدر زندگیها که با این توضیح خواستنها و تلاشهای
بیهوده برای قانع کردنِ دیگران بر باد رفتهاند.
اریش فروم
|
قدیما قیچی ها دوتا تیغه
داشتن یکی کند بود اون یکی تیز...همه ازون تیغه تیز میترسیدن...درحالی که
این دوتا بازوی مولد قیچی بودن که باعث تکه تکه کردن میشد!!...سیستم حکومتی
و اداری ناکارآمد ما هم مثل همون قیچی میمونه ...دوتا تیغه داره..یکیش
برنده است که ما فقط اونو می بینیم که شامل
مدیران رده بالای حکومتی میشه..در حالی که اونا خود واقعیشونن..اما اون
سمتش یک تیغه کند است که همراه اون تیغه تیز بازوی مولد سرکوب هستند که
شامل مدیران میانی و رئیسان و معاونان ومشاوران!! دستگاه دولتی هستند....
که با چاپلوسی و سیاست یکی به میخ یکی به نعل رشد میکنن و همگی مغزی کوچک و
دهان گشادی دارن و به مراتب خطرناک تر از تیغه تیز هستند...آنها سخنرانان!!
قابلی هستند...و همیشه بلندگو دست اوناست و یک دیکتاتور کوچک درونی دارند!!
خلاصه منم درارتباط با یکی از این دستگاه های فشل! هستم که تا دلتون بخواد
مفت خور پرورش میده ...انگل هایی که با وصل شدن به قدرت مثل زالو خون
دستگاه دولتی را میمکند و مانند دوزیستان هم هوای سیستم را دارند و هم گاهی
زیر لحاف کارمند میخوابند...و باید در جلسات و اتاق فکر به مزخرفاتشون گوش
بدهیم و غالباً اینها در زندگی شخصی هم افرادی شکست خورده هستند. |
جز خرابی و ویرانی ذخیره دیگری برای من در مملکت انباشته نشده. از قصر
گلستان تهران تا بنادر خلیج فارس و دریای خزر همه جا خراب است. خزانه مملکت
تهی است. اخلاق عمومی در منتها درجه انحطاط است. هیچکس به وظیفه خود آشنا
نیست...
سالها نهال چاپلوسی و دروغ را آبیاری کردند و من باید آن را بچینم. اما من
تصمیم گرفتهام مملکت خود را آباد کنم. تمام افکاری را که راجع به عمران
مملکت اندیشیدهام قطعا باید به موقع به اجرا گذارم چون تصمیم گرفتهام و
تغییر پذیر نیست.
بخشی از سفرنامه مازندران، نوشته رضاشاه |
یک تکه
کتاب
یاد پدر افتادم که میگفت:
نه با کسی بحث کن، نه از کسی انتقاد کن. هر کی هر چی گفت بگو حق با شماست و
خودت را خلاص کن. آدمها که عقیدهات را میپرسند، نظرت را نمیخواهند. میخواهند
با عقیدهی خودشان موافقت کنی. بحث کردن با آدمها بیفایده است.
چراغها را من خاموش میکنم
زویا پیرزاد |
ﺗﻮ ﺭﻭﯼ ﻧﯿﻤﮑﺘﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺳﺮ ﺩﻧﯿﺎ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻧﭽﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺴﯽﺳﺖ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺳﺮ
ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻭﯼ ﻧﯿﻤﮑﺘﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻧﭽﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﺗﻮﯾﯽ!
ﻧﯿﻤﮑﺖﻫﺎﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺑﺪ ﭼﯿﺪﻩﺍﻧﺪ...
زویا پیرزاد |
یک بار دزدکی با هم رفتیم
سینما و من دو ساعت تمام به جای فیلم او را تماشا کردم. دو سال گذشت. جیبهایم
خالی بود و من هنوز عاشق فروغ بودم. گرسنگی از یادم رفته بود.
یک روز فروغ پرسید: «کی ازدواج میکنیم؟»
گفتم: «اگر ازدواج کردیم دیگر به جای تو باید به قبضهای آب و برق و تلفن و
قسطهای عقب افتادهٔ بانک و تعمیر کولر آبی و بخاری و آبگرمکن و اجاره نامه
و اجاره نامه و اجاره نامه... و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمهٔ نان از
کلهٔ سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیبهای خالی و خستگی و کسالت و تکرار و
تکرار و تکرار ...و مرگ فکر کنم و تو به جای عشق باید دنبال آشپزی و خیاطی و
جارو و شستن و خرید و میهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباسشوئی و جارو برقی
و اتو و فریزر و فریزر و فریزر... باشی. هر دومان یخ میزنیم. بیشتر از حالا
پیش همیم... اما کمتر از حالا همدیگر را میبینیم!. نمیتوانیم ببینیم. فرصت
حرف زدن با هم را نداریم. در سیالهٔ زندگی دست و پا میزنیم، غرق میشویم و
جز دلسوزی برای یک دیگر کاری از دستمان ساخته نیست. عشق از یادمان میرود و
گرسنگی جایش را میگیرد...!
عشق روی پیاده رو
مصطفی مستور |
افراد متعصب
به ندرت بذله گو هستند.
در واقع، آنها طنز را تهدیدی برای یقینهای خودشان میدانند. طنز عموما از
یک سو قطعیت را به سخره میگیرد و از سوی دیگر پشتیبان کسی است که با افراد
متعصب مخالفند. برای همین است که بازار جوک عمدتا در شرایط سرکوب سیاسی گرم
میشود. اتحاد شوروی و اقمارش بستری مناسب برای انبوه جوکهایی بودند که هم
رژیمهای مختلف کمونیست را به سخره میگرفتند و هم حامی مخالفین این رژیمها
بودند.
برشی از کتاب اعتقاد بدون تعصب اثر
پیتر برگر و آنتون زایدرولد*
|
نگاه که هرزه" باشد
حجاب هم که داشته باشی
آن طور که می خواهند تو را تصور
خواهند کرد....
پس به فکر
نگاه هرزه خود باش
نه نوع پوشش دیگران....! |
این شیخ کوچولو که در عکس می بینید سید جواد
امامی معروف به "ظهیرالاسلام" نوه دختری ناصرالدینشاه بود که از پنج سالگی
به کسوت روحانیت درآمد! او از مخالفان سرسخت مشروطه بود و مجلس رو هم حرام
میدونست!
پدر سید جواد، «میرزا زین العابدین ظهیرالاسلام» امام جمعه تهران بود که
سخت بیمار شد. پزشک ناصرالدین شاه را به بالینش فرستادند؛ او برای دوای
دردش شراب کهنه تجویز کرد. میرزا نالان اظهار دلتنگی کرد که اگر بخورم به
جهنم خواهم رفت!...دکترهم در پاسخ گفت : اگر نخورید زودتر
(به جهنم) خواهید رفت... |
ما ایرانی ها وقتی به مشکلی بر می خوریم، آسان ترین راه را انتخاب می کنیم.
وقتی سر دو راهی ناگزیری قرار می گیریم، راه سومی می سازیم که نه آن است و
نه این؛ راهی که بعداً اشکالات زیادی برایمان به بار خواهد آورد؛ زیرا این
راه آسان را با زیر پا گذاشتن "اصول" پیدا کرده ایم.
آنچه ما "زرنگی" می نامیم، در حقیقت بی انضباطی مطلق است.. نادیده گرفتن
"اصول" است!
مثلا:
میان ماندن و توضیح دادن، رفتن را انتخاب می کنیم تا نمانده باشیم و توضیح
دهیم!
میان عشق و نفرت، بی تفاوتی را انتخاب می کنیم تا مجبور نباشیم با اصول
احساسی مان وارد جنگ شویم... |
خائنانه ترین خیانت ها آن هایی هستند که وقتی یک جلیقه ی نجات در کمدت
آویزان است به خودت دروغ می گویی که احتمالا اندازه ی کسی که دارد غرق می
شود نیست.
این جوری است که نزول می کنیم و همین طور که به قعر می رویم، تقصیر همه ی
مشکلات دنیا را می اندازیم گردن استعمار و کاپیتالیسم و شرکت های چند ملیتی
و سفیدپوستِ احمق و امریکا، ولی لازم نیست برای تقصیر، اسمِ خاص درست کرد.
"نفعِ شخصی"، ریشه ی سقوطِ ما همین است و در اتاقِ هیئت مدیره و اتاقِ جنگ
هم شروع نمی شود. در خانه آغاز می شود...
جز از کل
استیو تولتز |
ای ارباب حلقه ها...
گاندولف خاکستری، مرده باشد
یا نباشد
تو به خاک سیاه خواهی نشست.
به شرق نگاه کن ای اهریمن
به سوی آن جنگل باستانی
هابیت ها دارند می آیند
با لشکری از درختان
درختانی که تشنه ی خونند!
ای خدایگان تاریکی
تو پیروز نبودی و نخواهی بود
|
دیکتاتورها درباره خود چه دیدگاهی داشتند:
ایوان مخوف [تزار خون ریز روسیه] :
من ماموریتیافته از سوی "خدا و مسیح" برای نجات و رستگاریِ روسها هستم.
بنیتو موسولینی:
من نظرکردهی "خدا" هستم.
فرانسیسکو فرانکو:
من فقط نسبت به "خدا" و تاریخ احساس مسئولیت میکنم.
معمر قذافی:
من رئیس جمهوری نیستم که از سمَتِ خود کنار بروم. من رهبر انقلاب لیبی هستم
و تا ابدالدهر و وقتی که “شهید” شوم در این سمت باقی خواهم ماند.
رابرت موگابه:
ریاست جمهوری برای من ماموریتی "آسمانی و الهی" است که نمیتوانم از آن سر
باز زنم و شانه خالی کنم.
هایله سلاسی:
بدانید که من از نسل داوود و سلیمان نبی هستم. خداوند زمام امور کشور را به
دست من سپرده است. آنانکه وضعیت موجود را زیر سوال میبرند کافرانی هستند که
میخواهند ایمان شما را سست کنند.
فرزانه انقلاب :.....!!! |
|
برای متوقف کردن خشونت، پناه بردن به عقل دیگر بسنده و کارآمد نیست. انسان
باید گفتوگو کند، نه با دیگری که با خودش.
اگر در گفتوگو با دیگری، مخالفت او از حد گذشت و کاسهی حوصلهمان لبریز
شد، میتوانیم بحث را قطع کنیم و برخیزیم و به راه خود برویم ولی در
گفتوگو با خود، چنین چیزی ممکن نیست.
اگر کسی نتواند آن دیگری را که در درون خود اوست، آن خود دیگر را قانع کند،
نمیتواند به آسانی روز را به شب و شب را به روز رساند. در جنگ مدام با
خویش، آرامش و سعادتی نیست. جدال مستمر با خود، تنها به خودویرانگری
میانجامد.
هانا آرنت
میان گذشته و آینده |
در کشور دانمارک با قطار سفر میکردم. بچه ای بسیار شلوغ میکرد...
خواستم او را آرام کنم به او گفتم اگر آرام باشد برای او شکلات خواهم خرید.
آن بچه قبول کرد و آرام شد. قطار به مقصد رسید و من هم خیلی عادی از قطار
پیاده شده و راهم را کشیدم و رفتم...
ناگهان پلیس مرا خواند و اعلام نمود شکایتی از شما شده مبنی بر اینکه به
این بچه دروغ گفته ای. به او گفته ای شکلات میخرم ولی نخریدی!!
با کمال تعجب بازداشت شدم! در آنجا چند مجرم دیگر بودند مثل دزد و
قاچاقچی!! آنها با نظر عجیبی به من می نگریستند که تو دروغ گفته ای آن هم
به یک بچه!! به هر حال جریمه شده و شکلات را خریدم و عبارتی بر روی گذرنامه
ام ثبت کردند که پاک نمودن آن برایم بسیار گران تمام شد!!
آنها گدای یک بسته شکلات نبودند. آنها نگران بدآموزی بچه شان بودند و اینکه
اعتمادش را نسبت به بزرگترها از دست بدهد و فردا اگر پدر و مادرش حرفی به
او زدند او باور نکند! اما در کشور ما، گول زدن به عنوان روش تربیتی
استفاده می شود.
چرا عقب ماندهایم
علی محمد ایزدی |
ماکسیم گورکی، نویسنده روس، مدتی در یک نانوایی کار میکرد. ۵۰ کارگر شبها
در نانوایی، روی همان میزها که خمیر ورز میدادند، میخوابیدند و روزها
بدون استراحت در سرمای مرگبار نان و شیرینی میپختند. صاحب نانپزی
«سیمونوف»، مرد قلدری بود که از آزار کارگران لذت میبرد.
گورکی در خاطراتاش نوشته، ما زیاد بودیم ولی هیچوقت، هیچکس در مقابل
گردنکلفتی، ظلم و آزارهای این یکنفر نمیایستاد. آنها نه این نانوایی را
ترک میکردند، نه چیزی را تغییر میدادند و نه به خاطر حقشان که دستمزد
محترمانهای بود، اعتراضی میکردند.
یک روز که گورکی در حال کار برای کارگران شعر میخواند، سیمونوف سرزده وارد
میشود و کتاب را از او میگیرد تا در تنور بیاندازد. گورکی میگوید: «حق
نداری این کار را بکنی.» سیمونوف میخکوب میماند. از اینکه یکی از زیردستان
جلویش ایستاده، بهتزده است. سیمونوف از فردا متوجه میشود چیزی آرام در
وجود بقیه جان میگیرد؛ آنها مزه عصیان را چشیده بودند. پیش از این،
همهچیز ابدی به نظر میرسید، اما از آن شب، بازگشت به قبل ناممکن شد.
دانشگاههای من
ماکسیم گورکی |
ژان بلز با
قیافه پیروزمندانه ای گفت: شما خواب هستین،من بیدارم.حرفم را قبول
بفرمائین، دوست عزیز ، انقلاب حوصله همه رو سربرده، چون زیاد به درازا
کشیده. پنج سال شور و شوق، پنج سال ماچ و بوس برادرانه، کشتار و
سخنرانی،سرود انقلابی و ناقوس عزا، اعدام اشراف در کوچه پس کوچه ها، سرهایی
که بر نیزه کرده اند، زنانی سوار بر عراده های توپ شده اند، نهال آزادی با
شب کلاه سرخ انقلابی، دختران و سالخوردگانی که درمیان ارابه های گل آذین با
پیراهن بلند سفید، دور شهر گشته اند، زندان و اعدام، جیره بندی ، آگهی های
رنگارنگ، نشان سه رنگ و کاکل پر و شمشیر کمر و قبای سرخ انقلابی ،
جداً زیاد است.
وانگهی ، رفته
رفته از قضایا هم سر درنمی آوریم. از این شهروندان برجسته و خدمت گزاری هم
که اول به اوج عزت می رسانید و بعد هم به خاک سیاهشان می کوبید زیاد دیده
ایم ; نکر، میرابو،لافایت،بایی، پسیون و آن
همه مادر مردهٌ دیگر چه شدند؟ چه اطمینانی هست که قهرمانان تازهٌ شما هم
دچار سرنوشت همان فلک زده ها نشوند؟ .... فقط خدا از عاقبت کارها خبر دارد.
خدایان تشنه اند
نویسنده آناتول فرانس
-----------------------------
من خود شیفته خرد هستم، ولی تعصبی به آن
ندارم. عقل راهنمای ما و چراغ راه ماست، ولی اگر از عقل خدایی بسازید،
کورتان میکند و شما را بهراه خطا و جنایت میکشاند. |
ای شرقی غمگین
بازم خورشید در اومد
کبوتر آفتاب روی بوم تو پر زد
بازار چشم تو پر از بوی بهاره
بوی گل گندم تو رو به یاد میاره
ای شرقی غمگین تو مثل کوه نوری
نذار خورشیدمون بمیره
تو مثل روز پاکی مثه دریا مغروری
نذار خاموشی جون بگیره
ای شرقی غمگین وقتی آفتاب تو رو دید
تو شهر بارونی بوی عطر تو پیچید
شب راهشو گم کرد تو گیسوی تو گم شد
آفتاب آزادی از تو چشم تو خندید
ای شرقی غمگین زمستون پیش رومه
با من اگه باشی گل و بارون کدومه
آواز دست ما می پیچه تو زمستون
ترس از زمستون نیست که آفتابش رو بومه |
|
در این شعر برف می بارد
اگر جویباری را تشنه بگذاری
دلِ رودی را می شکنی
اگر پرتوی را در بند کنی
آفتاب را از خود می رنجانی
اگر آفتاب را زخمی کنی
خون را
دشمن خویش خواهی کرد
و آنکه خون روشنایی ، دشمن اش شود
تاریکی شب او را خواهد کشت...
شیرکو بی کس شاعر پرآوازه کرد
|
Ջահել չես, հագի´ր վերարկուդ
Շու´տ հագիր, ձմեռ է գալիս
Իրար բեր դուռ ու լուսամուտ
Ու փակի´ր, ձմեռ է գալիս
Սուտ մարդկանց ականջ մի՛ կախիր
Մի՛ վիճիր, ժամանակ չկա
Չթողնես բերքերդ ձյան տակ
Հավաքի´ր, ձմեռ է գալիս։
Սիլվա Կապուտիկյան
جوان نیستی، پالتو ات را بپوش،
به شتاب بپوش، زمستان می آید!
در و پنجره ها را محکم کن،
ببند همه را، زمستان می آید!
گوش به آدمهای دروغ مسپار،
مجادله نکن، وقت نمانده
محصولت به زیر برف نماند
جمع آوری کن، زمستان می آید!
سیلوا کاپوتیکیان |
Լճակ
Ինչո՞ւ ապշած են, լըճա՛կ,
Ու չեն խայտար քու ալյակք,
Միթե հայլվույդ մեջ անձկավ
Գեղուհի մը նայեցավ։
Եվ կամ միթե կըզմայլի՞ն
Ալյակքդ երկնի կապույտին,
Եվ այն ամպոց լուսափթիթ,
Որք նըմանին փրփուրքիդ։
Մելամաղձոտ լըճա՛կդ իմ,
Քեզ հետ ըլլա՛նք մըտերիմ,
Սիրեմ քեզի պես ես ալ
Գրավվիլ, լըռել ու խոկալ։
Որքան ունիս դու ալի
Ճակատս այնքան խոկ ունի,
Որքան ունիս դու փրփուր՝
Սիրտս այնքան խոց ունի բյուր։
Այլ եթե գոգդ ալ թափին
Բույլքն աստեղաց երկնքին,
Նըմանիլ չես կրնար դուն
Հոգվույս՝ որ է բոց անհուն։
Հոդ աստղերը չեն մեռնիր,
Ծաղիկներն հոդ չեն թոռմիր,
Ամպերը չեն թրջեր հոդ,
Երբ խաղաղ եք դու և օդ,
Լըճա՛կ, դու ես թագուհիս,
Զի թ՝հովե մալ խորշոմիս,
Դարձյալ խորքիդ մեջ խըռով
Զ՝իս կը պահես դողդղալով։
Շատերը զիս մերժեցին,
«Քնար մ՝ունի սոսկ - ըսին.
Մին՝ «դողդոջ է, գույն չունի-»
Մյուսն ալ ըսավ - «Կը մեռնի»։
Ոչ ոք ըսավ - «Հե՜գ տղա,
Արդյոք ինչո՞ւ կը մըխա,
Թերեւս ըլլա գեղանի,
Թե որ սիրեմ չը մեռնի»։
Ոչ ոք ըսավ - «Սա տըղին
Պատռե՛նք սիրտը տըրտմագին,
Նայինք ինչե՜ր գրված կան...»
- Հոն հրդեհ կա, ոչ մատյան։
Հոն կա մոխի՜ր... հիշատա՜կ...
Ալյակքդ հուզի՚ն թող, լըճա՚կ,
Զի քու խորքիդ մեջ անձկավ
Հուսահատ մը նայեցավ...
ՊԵՏՐՈՍ ԴՈՒՐՅԱՆ
دریاچه
ای دریاچه چرا امواجت سرگردانند
و چرا نمی خندند
مگر در آئینه ات ماهروئی
حسرت بار نگریسته است،
ویا شاید امواجت
حیران آسمان آبی اند
با ابرهای سپیدش
که کف دریاچه را ماننداند.
دریاچه غمگینم!
بگذار باتو همدم شوم
و همچون تو دوست بدارم
شیفتگی را، خاموشی و اندیشمندی را.
همچون امواجت
پیشانیم پرچین است
و همچون کف هایت
قلبم از اندوه فراوان لبریز.
هرگاه تمامی اختران آسمان
بردامنت بنشینند
هرگز به روح من که شیفته لایتناهی ست
شباهت نخواهی یافت
آنجا اختران نمی میرند
و گلها پژمرده نمی شوند
آنجا ابرها نمی بارند
آنگاه که تو و هوا در آرامی
به سر می برید
ای دریاچه ، شاه بانوی من توئی
زیرا هرگاه از نسیم باد متلاطم شوی
بازهم در رژفنای پرخروشت
مرا همچنان لرزان نگاه خواهی داشت.
چه بسیار کسان که مرا ندیده اند
و گفتند : چنگی بیش ندارد
آنکه گفت لرزانست و بی رنگ
و آن دگر گفت : مردنی ست
هیچکس نگفت ، پسرک زیبا
از چه می نالد
پسرک زیبا
که زنده ماندن او
در دوست داشتن ماست...
هیچکس به این پسرک نگفت
قلب دردمندش را بشکافیم
تا ببینیم در آنجا چه کتیبه ایست
در آنجائی که آتش است و هرگز نوشته ئی نیست
در آنجا خاکستر است ... یادگار تو
بگذار ای دریاچه ، امواجت بخروشد
چرا که به ژرفنای حسرت بارت
تنها نومیدی، نگریسته است.
پتروس دوریان
|