March2024

به پاسداشت 24 اسپند ماه

زادروز پدر ایران نوین

حکومت مشروطه سلطنتی و حقوق پیروان سایر ادیان
بعداز انقلاب مشروطه ،کشور برای اولین بار صاحب قانون اساسی شد که در ان به حقوق دیگر ادیان احترام گذاشته شده بود...
مورخین می نویسند که آزار و اذیت یهودیان فقط مربوط به آلمان نازی نبوده است ..
بلکه این مسئله کم و بیش در سراسر جهان از آمریکا تا اروپا و شرق نیز وجود داشته است.
اما در همان دوران در ایران حکومت مشروطه و پادشاهان پهلوی برخورد دیگری را پیش گرفتند.
حکومت پهلوی زندگی یهودیان را دگرگون کرد
محدودیت‌ها بر یهودیان برداشته شد. رضا شاه مجبور کردن یهودیان برای گرویدن به اسلام را ممنوع کرده و قانون نجاست یهودیان را لغو کرد.
عبری در مدارس یهودی تدریس شد و برای اولین بار روزنامه‌های یهودی نظیر عولم یهود، سینا، یسرائیل، بنی آدم و نیسان منتشر شد و آزار و اذیت پیروان سایر ادیان جرم محسوب شد.
دقیقا در زمانی که جهان چشم بر جنایات نازی ها بسته بود، با اجازه رضا شاه سفارت های شاهنشاهی ایران در کشورهای مختلف به عنوان مثال در فرانسه با صدور پاسپورت های ساختگی یهودیان را در خاک ایران پناه میداد....

فقط یک بار حس کردم یک نفر درکم کرد ..
تازه با ربه کا بهم زده بودم و حالم خیلی بد بود ،
توی کافه نشسته بودم که دختر پیشخدمت به من گفت چقدر بهم ریخته ام ..
ماجرای دعوای با ربه کا و جدا شدنمان را برایش تعریف کردم ..
و او در جواب به من نگفت همه درد دارند ،
نگفت باید شرمنده باشم که چنین چیزی اذیتم می کند ،
نگفت جنبه ی مثبت زندگی را ببین، نگفت که تقصیر خودم است ،
بحث مارکوس ، نقاش فلج سر کوچه آگوستین را پیش نکشید،
فقط چهره اش را در هم کشید و گفت « آخ... »
همین . انگار خوب می فهمید که همین درد ساده و پیش پا افتاده ، چقدر دارد آزارم می دهد ..
تنها باری که حس کردم کسی درکم کرد، همان یک بار بود ...
همان یک بار
شب بخیر آقای رئیس جمهور
ژاک پریم

«دکتر استوکمان: ... من فقط می خواهم این نکته را توی کله‌ی این رجاله‌ها فروکنم که لیبرال‌ها مکارترین دشمنان آزادی‌اند ... که مصلحت‌گرایی و منفعت طلبی، اخلاق و عدالت را وارونه می‌کنند... حالا، ناخدا هوستر، فکر می‌کنی بتوانم اینها را حالی این ملت بکنم؟»
دیگر نمایش رو به پایان است. دکتر استوکمان از خیر اصلاح اساسی حمام‌ها گذشته و به فکر تربیت فرزندان خود و دیارش برای فرداست. برای تربیت اقلیتی پیش‌رو در برابر اکثریت گمراه و در این راه خود را تنها نمی‌بیند:
«دکتر استوکمان: یک کشف دیگر ـ بله، یک کشف دیگر! (همه را دور خود جمع می‌کند و به نجوا می‌گوید) آن کشف هم این است:قوی‌ترین انسان دنیا کسی است که بتواند تنها روی پای خودش بایستد!»
نمایشنامه‌ی «دشمن مردم» نوشته‌ی هنریک ایبسن

مردی برای تمام فصول

Trump 4 ever

ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﻔﻬﻤﺪ
ﻫﯿﭻ ﺗﻮﺿﯿﺤﯽ ﻻﺯﻡ ﻧﯿﺴﺖ
ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﺪ
ﻫﺮ ﺗﻮﺿﯿﺤﯽ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺍﺳﺖ
ﺁﻧﺎﻧﮑﻪ ﻣﯿﻔﻬﻤﻨﺪ ﻋﺬﺍﺏ ﻣﯿﮑِﺸﻨﺪ
ﺁﻧﺎﻧﮑﻪ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﻨﺪ ﻋﺬﺍﺏ ﻣﯽ ﺩﻫﻨﺪ
ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﭼﻪ " ﻣﺪﺭﮐﯽ" ﺩﺍﺭﯾﺪ
ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﭼﻪ "ﺩﺭﮐﯽ " ﺩﺍﺭﯾﺪ
 ﻣﻐﺰِ ﮐﻮﭼﮏ ﻭ ﺩﻫﺎﻥِ ﺑﺰﺭﮒ !....
ﻣﯿﻞِ ﺗﺮﮐﯿﺒﯽِ ﺑﺎﻻﯾﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ

ﮐﻠﻤﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻫﺎﻥِ ﺷﻤﺎ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ
ﻭﯾﺘﺮﯾﻦِ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩِ ﺷﻌﻮﺭِ ﺷﻤﺎﺳﺖ
ﭘﺲ ﻭﺍﯼ ﺑﺮ ﺟﻤﻌﯽ ﮐﻪ ﻟﺐ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺗﺎﻣﻞ ﻭﺍ ﮐﻨﻨﺪ
ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﮐﻢ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻭ ﺯﯾﺎﺩ ﮔﻔﺘﻦ
ﻣﺜﻞِ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ﻭ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﺮﺝ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺳﺖ !
ﭘﺲ ﻧﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺯﺑﺎﻥِ ﺷﻤﺎ
ﺍﺯ ﺍﻓﮑﺎﺭﺗﺎﻥ ﺟﻠﻮ ﺑﺰﻧﺪ

چنگیز خان یکی از عوامل تنظیم جمعیت و به تعویق افتادن گرم شدن کره زمین محسوب میشود. او با کشتن 40 میلیون نفر، باعث شد در حدود 700 میلیون تن ترکیبات کربن از محیط زیست حذف شود

خدای جهودی آنها قهار و جبار و کین‌توز است و همه‌اش دستور کشتن و چاپیدن مردمان را میدهد و پیش از روز رستاخیز حضرت صاحب را می‌فرستد تا حسابی دخل امتش را بیاورد و آنقدر از آنها قتل عام بکند که تا زانوی اسبش در خون موج بزند.
توپ مرواری

جامعه پُست مدرن به سبک ایرانی!!

اول بار که دیدمش نشناختمش ...

کافه رادیو خیابان انقلاب....

چشماش زیرپشماش (ریشاش) گم شده بود

یک پیپ گنده هم گوشه لبش بود و یک فندک و کتابی به دست داشت،

یه کلاه دوری هم روسرش بود با افساری به گردن ، یه تیپ روشنفکری تمام قد!!

فقط از صدای دورگه اش شناختمش

قدیما یادمه بهش میگفتن عباس خانوم...یعنی بچه محل ها این اسمو براش انتخاب کرده بودن

خیلی دوروبر خانوما میپرید!!

صدای نازکی هم داشت و خیلی با عشوه حرف میزد

تا منو دید جا خورد و روشو برگردوند

صداش زدم عباس!!!

به روی خودش نیاوورد ، عینکشو هم درآوورد و زد به چشمش ، مثل متفکرا!!!

کنارش یه خانوم  (پلنگ)  نشسته بود

گفت : کامی مثل اینکه تورو با کس دیگه عوضی گرفته!!!

منم نتونستم جلوی خنده مو بگیرم (تو دلم گفتم قبول دارم اسمت (عباس) ضایع بود!!!)

ولی این سوسول بازی ها دیگه چیه!!

یعنی متوجه نشده بودم اون خانوم هم باهاشه

آخه این کیه آویزونش شدی؟!

خلاصه مشغول شدن از کانت و دکارت ....صحبت کردن

جو خیلی سنگین بود...زده بودن به فلسفه

منم سیریش شدم نشستم تا ته ماجرا ..

هرچی به سرشب نزدیکتر میشدیم....کار به جاهای باریک تر میکشید ..

و فلسفه و منطق میرفت رو هوا...جاشو م..چ و ب...سه میگرفت!!

ساعت نه شب شد... خانمه گفت کامی من باید کم کم برم...دیرم شده مامی!! منتظرمه شام باید خودمو برسونم

کامی (عباس) هم گفت فردا بازم بیا....ادامه بحث ...بیام برسونمت ؟!

اونم گفت نه ...خودم میرم

اون که رفت ...منم رفتم سراغش

گفتم عباس !!! تو اینجا چیکار (چه غلطی) میکنی ؟؟!!!

یه خرده به اینور اونور نگاه کرد که آشنا نبینتش که ضایع بشه

آروم گفت بابا! ، علی جون این لقمه تو گلوم گیر کرده!!!

منم گفتم خب!!

حالا چرا خودتو گُم کردی؟
گفت : چیکار کنم...یه غلطی کردم دیگه 

تو دلم گفتم مَردَم، مَردای قدیم...

 مردونگی جاشو داده  به  لَش بازی

«فقط یک‌جور سعادت هست، اما بدبختی هزار شکل و اندازه دارد. به قول تولستوی سعادت یک تمثیل است، اما بدبختی داستان است.»

در زندگی هرکس یک جا هست که از آن بازگشتی در کار نیست. و در موارد نادری نقطه‌ای است که نمی‌شود از آن پیشتر رفت. وقتی به این نقطه برسیم، تنها کاری که می‌توانیم بکنیم این است که این نکته را در آرامش بپذیریم. دلیل بقای ما همین است.

«بیشتر آدم‌های دنیا سعی نمی‌کنند آزاد باشند،  فقط فکر می‌کنند که آزادند. همه‌اش توهم است. بیشتر آدم‌های دنیا اگر آزادشان بگذاری، بدجوری تو هچل می‌افتند. بهتر است یادت باشد. مردم عملا ترجیح می‌دهند آزاد نباشند.»

«می‌خواهم یاد من باشی. اگر تو یاد من باشی، دیگر عین خیالم نیست که همه فراموشم کنند.»

کافکا در کرانه ...

هاروکی موراکامی

حبیب آقا، نه کافه رفته است، نه کتاب خوانده است و مثل روشنفکر نماها ، نه سیگار برگ برلب گذاشته و نه کلاهِ کج بر سر ...
نه با فیلم تایتانیک گریه کرده است و نه ولنتاین می‌داند چیست !
اما صدیقه خانم که مریض شد، شب‌ها کار می‌کرد و صبح‌ها به کارِ خانه می‌رسید ...
در چشمانش خستگی فریاد می‌زد، خواب، یک آرزو بود. اما جلوی بچه‌ها و صدیقه خانوم ذره‌ای ضعف بروز نمی‌داد ...
حبیب آقا عشق را معنا می‌کرد ، نمایش نمی‌داد !

http://s7.picofile.com/file/8388195650/%DA%A9%D8%A7%D8%B1%DA%AF%D8%B1_%D8%B4%D9%87%D8%B1%D8%AF%D8%A7%D8%B1%DB%8C.jpg

http://s6.picofile.com/file/8259603192/1360s_blog_ir_517_.jpg

 

یک دنیا خاطره‌ در یک اسم!
کاش میشد به گذشته برگشت ........

کاش میشد همین الان گوشی تلفن را برداشت ..

انگشت را در شماره گیر تلفن چفت کرد

.. و ۶ بار در جهت عقربه ی ساعت چرخاند....

......و با هر چرخش یک دهه به عقب برگشت ......

تا آنجائی که کسی از آنطرف تلفن بگوید :الو بفرمایید ....
آنگاه بگویم: روزتان به خیر آقا .....

من تبلیغ علاالدین شما را دیده ام ......

......لطفآ یکی هم برای ما کنار بگذارید....

عصر میایم میبرم ...... لطفآ خوبش را کنار بگذارید.....

از آنهائی که گرمای مخصوص دارد ....

آنهائی که یک تنه تمام خانه را گرما میبخشد....

.... رنگش سبز پسته ای باشد ....

همرنگ نگاه گرم خواهرم ....

و گرمایش به اندازه دستهای مهربان مادرم ...
اه راستی آقا .........

لطفآ بوی خوش آش رشته هم به همراه داشته باشد ........

و صدای ریز ویز ویز کنان به جوش آمدن کتری .......
آقا میشود لطفآ ان اتاق کوچک که همه در ان جمع میشدیم

و در کنار این چراغ جادو شاد و خوشبخت لحظه هایمان

گرم میشد هم یک روز به ما اجاره بدهید ........

این روزها در هیچ کجای جهان

 .. آن گرما و خوشبختی را نمی یابم ........

آقا لطفآ حتماً کنار بگذارید ها .....

...... میدانم که سفارشتان زیاد است ....

نمیخواهم عصر دست خالی برگردم ......

خانه سرد و متروک تنهاییم سخت

...به این چراغ جادو نیازمند است

 
خاطرات بک انقلابی
خاطره ای از روزهای اول انقلاب

انقلاب که شد من دبیرستانی بودم. همه مدارس و دانشگاهها تا قبل از بلای آسمانی انقلاب چندین ماه تعطیل بودند و وقتی انقلاب شد مدارس بازگشایی شدند و چون فرصتی نبود که همه مطالب درسی را تا پایان سال تحصیلی تمام کنیم، وزارت آموزش پرورش گفته بود بخشهای مهم کتابها تدریس و بقیه حذف شوند. البته تشخیص انتخاب را به دبیرستان ها سپرده بودند. آن زمانها تصور ما از داشتن آزادی، تصوری کاملا غیر عقلانی و غیر منطقی بود و خیال میکردیم حالا که نظام شاهنشاهی رفته، ما آزاد هستیم که هر کاری دلمان خواست بکنیم و هیجکس حق ندارد برای ما تعیین تکلیف کند. دانش اموزان تنبل میگفتند این دروس ریاضیات به چه درد ما میخوره. ما میخواهیم دکتر بشویم. این دروس باید حذف شوند. کتاب فارسی ما پر بود از داستانهای کلیله و دمنه که خیلی سخت بود. اعتراض کردیم که اینها بدرد ما نمیخورد و باید حذف شوند! دبیر جبر و مثلثات را بخاطر اینکه مطالبی که احساس میکردیم بدردمان نمیخورد و قیافه اش هم طاغوتی!! بود را با اعتراضات انقلابی از دبیرستان اخراج کردیم تا بقیه دبیرها حساب کار دستشان بیاید. باور کنید اغراق نمی کنم. عین واقعیت است. دبیر هندسه بیچاره ما وقتی میخواست محور فضایی XYZ را روی تخته سیاه ترسیم کند، از بچه ها می پرسید: اسم این محور X باشه یا Y یا Z ؟ در واقع فرقی نمیکرد کدامشان اول باشد یا دوم ولی آن دبیر میخواست شاید به طعنه به ما بگوید شما دارید از کلمه آزادی سو استفاده میکنید. یا مثلا یک دایره میکشید و نقطه مرکزی دایره را می پرسید بچه ها مرکز دایره را O بگذاریم یا C ؟ جالب این بود که عده ای بلند داد میزدند: آقا بکذارید O و بخش دیگر کلاس با خنده داد میزدند: آقا C. خلاصه دوران عجیبی بود. تصورات غلطی هم از آزادی داشتیم و هم از استبداد.
استبداد مذهبی.. را ندیده بودیم تا نفس مان حال ..بیاد!
انقلابی بیشعور
 

«Իմ լավ, իմ լավ»

Շրջում եմ ես տրտում
Քո պատկերն իմ սրտում,
Քո խոսքերն իմ մտքում,
Իմ լավ, իմ լավ։
 

Տես, գարուն է կրկին,
Ծաղկեց դաշտն ու այգին.
Այնտեղ է քո հոգին,
Իմ լավ, իմ լավ։

Ա՜խ, ո՞ւր ես արդյոք, ո՞ւր,
Դարձել եմ ես տխուր.
Ախ, իմ լավ, իմ լավ։

Ծաղկունքը դաշտերում
Քո բույրերն են բերում,
Քո համբույրն են բուրում,
Իմ լավ, իմ լավ։

Հովերը պարտեզում
Ծաղկանց հետ փսփսում,
Քո մասին են խոսում,
Իմ լավ, իմ լավ։

Ա՜խ, ո՞ւր ես արդյոք, ո՞ւր,
Դարձել եմ ես տխուր,
Ա՜խ, իմ լավ, իմ լավ։

Շրջում եմ ես տրտում,
Քո պատկերն իմ սրտում,
Քո խոսքերն իմ մտքում,
Իմ լավ, իմ լավ։

Քո խոսքերն իմ մտքում,
Իմ լավ, իմ լավ,
Իմ լավ, իմ լավ,
Իմ լավ, իմ լավ։

https://www.youtube.com/watch?v=6UJTNYYvoC0

 

دوست داشتنیِ من، دوست داشتنیِ من"
با ناراحتی در اطراف قدم می زنم
با تصویر تو در قلبم
با حرفات تو ذهنم
دوست داشتنی من، دوست داشتنی من.
ببین دوباره بهار است،
مزرعه و باغ شکوفا شده است
روحت آنجاست،
دوست داشتنی من، دوست داشتنی من.
اوه، کجا می تونی باشی، کجا؟
غمگین شده ام،
اوه، دوست داشتنیِ من، دوست داشتنیِ من.
...شکوفه در مزارع،
آنها عطرهای تو را می آورند،
آنها با بوسه تو سرچشمه می گیرند،
دوست داشتنیِ من، دوست داشتنیِ من....
...نسیم در باغ،
با گلها، زمزمه میکند
آنها از تو می گویند،
دوست داشتنیِ من، دوست داشتنیِ من....
...اوه، کجا می تونی باشی، کجا؟
غمگین شده ام،
اوه، دوست داشتنی من، دوست داشتنی من....
...با ناراحتی در اطراف قدم می زنم
با تصویر تو در قلبم
با حرفات تو ذهنم
دوست داشتنی من، دوست داشتنی من....
...با حرف های تو در ذهنم،
دوست داشتنی من، دوست داشتنی من،
دوست داشتنی من، دوست داشتنی من،
دوست داشتنی من، دوست داشتنی من....

Տրտունջք

Էհ, մնաք բարով, Աստված և արև,
Որ կը պըլպըլաք իմ հոգվույս վերև․․․
Աստղ մալ ես կերթամ հավելուլ երկնից,
Աստղերն ի՞նչ են որ եթե ո՛չ անբիծ
Եվ թշվառ հոգվոց անեծք ողբագին,
Որ թըռին այրել ճակատն երկնքին.
Այլ այն Աստուծույն՝ շանթերո՜ւ արմատ՝
Հավելուն զենքերն ու զարդերն հըրատև։
Այլ, ո՜հ, ի՞նչ կըսեմ․․․ շանթահարե զիս,
Աստվա՛ծ, խոկն հըսկա փշրե հուլեիս,
Որ ժպըրհի ձգտիլ, սուզիլ խորն երկնի,
Ելնել աստղերու սանդուղքն ահալի․․․
Ողջո՜ւյն քեզ, Աստված դողդոջ Էակին,
Շողին, փըթիթին, ալվույն ու վանկին,
Դոլ որ ճակտիս վարդն և բոցն աչերուս
Խլեցիր թրթռումս շրթանց, թռիչն հոգվույս,
Ամպ տըվիր աչացս, հևք տըվիր սրտիս,
Ըսին մահվան դուռն ինձ պիտի ժպտիս,
Անշուշտ ինձ կյանք մը կազմած ես ետքի,
Կյանք մանհուն շողի, բույրի, աղոթքի.
Իսկ թե կորնչի պիտի իմ հուսկ շունչ
Հոս մառախուղի մեջ համր անշըշունջ,
Այժմեն թո՚ղ որ շանթ մ՚ըլլամ դալկահար,
Պլլըվիմ անվանդ մռնչեմ անդադար,
Թող անեծք մըլլամ քու կողըդ խըրիմ,
Թող հորջորջեմ քեզ «Աստված ոխերիմ»։

Ոհ, կը դողդոջեմ, դժգույն եմ, դժգո՜ւյն,
Փըրփըրի ներսըս դըժո՝խքի մ՚հանգոյն․․․
Հառաչ մեմ հեծող նոճերու մեջ սև,
Թափելու մոտ չոր աշնան մեկ տերև․․․
Ոհ, կայծ տրվե՛ք ինձ, կայծ տրվե՛ք, ապրի՜մ.
Ի՜նչ, երազե վերջ գրկել ցուրտ շիրի՜մ․․․
Այս ճակատագիրն ի՜նչ սև է, Աստվա՛ծ,
Արդյոք դամբանի մրուրով է գծված․․․
Ոհ, տըվե՚ք հոգվույս կրակի մի կաթիլ,
Սիրել կուզեմ դեռ ապրիլ ու ապրիլ․
Երկնքի աստղե՚ր, հոգվույս մեջ ընկե՛ք,
Կայծ տըվեք, կյա՛նք՝ ձեր սիրահարին հեք։
Գարունն ոչ մեկ վարդ ճակտիս դալկահար՝
Ո՛չ երկնի շողերն ժըպիտ մինձ չեն տար։
Գիշերն միշտ դագաղս, աստղերը՝ ջահեր,
Լուսինն հար կուլա, խուզարկե վըհեր։
Կըլլան մարդիկ, որ լացող մը չունին,
Անոր համար նա դըրավ այդ լուսին․
Եվ մահամերձն ալ կուզե երկու բան,
Նախ՝ կյա՜նքը, վերջը՝ լացող միր վըրան։

Ի զո՛ւր գըրեցին աստղերն ինծի «սեր»,
Եվ ի զո՜ւր ուսուց բուլբուլն ինձ «սիրել»,
Ի զո՜ւր սյուքեր «սե՜ր» ինձ ներշնչեցին,
Եվ զիս նորատի ցուցուց ջինջ ալին,
Ի զո՜ւր թավուտքներ լըռեցին իմ շուրջ,
Գաղտնապահ տերևք չառին երբե՚ք շունչ,
Որ չը խըռովին երազքըս վըսեմ,
Թույլ տըվին որ միշտ ըզնե երազեմ,
Եվ ի զո՛ւր ծաղկունք, փըթիթնե՜ր գարնան,
Միշտ խնկարկեցին խոկմանցըս խորան․․․
Ո՜հ, նոքա ամենքը զիս ծաղրեր են․․․
Աստուծո ծաղրն է Աշխարհ ալ արդեն․․․

Petros Duryan(1851–1872)

 

گلایه

آه ... بدرود، ای خدا و ای آفتاب

که برفراز روحم میدرخشید

من نیز چونان ستاره یی می روم

تا برانبوه ستارگان آسمان افزوده شوم

ستارگان چه هستند؟

مگر نه آنکه نفرین دردبار ارواح پاک و بی نوایند

که به قصد سوزاندن پیشانی آسمان به پرواز درآمده

تا بل پیشانی خدائی را که ریشه تمامی صاعقه هاست

تا سلاح ها و زینت های آتش زای اورا بیفزایند

و پروازکنند تا بل ..

...آه ، چه می گویم؟

مرا صاعقه ای فرودآر.

خدایا، تنفر شدید بنده حقیر خود را

او را که اراده صعود از پله های صاف اختران را دارد

که دل آن دارد تا آرزو کند

و در قعر آسمان ها فرو رود، مشکن

درود بر تو ای خدای همه ی موجودات ...

نورها، گل ها، دریاها، و ترانه ها

توئی که گل سرخ پبشانی ام و شعله دیدگانم

لرزش لبانم، پرواز روانم را ، بازگرفتی

ابر سیاهی بر دیدگانم فرو نهادی

و طپش نامنظمی برقلبم بیافزودی

و گفتی که در آستانه مرگ باید که بر من لبخند زنی

بی تردید، حیاتی دیگر به من بازخواهی بخشید

حیاتی چونان جاودانگی نورها،بوی ها، و دعاها

اما هرگاه باید آخرین نفس من نیز

در این مه غلیظ خاموش و آرام،

....به نیستی گراید

اینک بگذار صاعقه یی ضعیف باشم

و با نامت در آمیزم و فریادی بی پایان سردهم

بگذار نفرین شوم و در پهلویت فروروم

بگذار ترا "خدای کینه توز" بنامم

آه ، می لرزم، رنجور و رنگ پریده ام

من در میان سروهای سیاه ، فریاد و فغانی هستم

و چونان برگ پاییزی ، فروافتادنی

آه، مرا جرقه ای بخشید، جرقه ای تا زنده بمانم

آخر پس از آنهمه رویای شیرین،

چرا باید مزار سرد را در آغوش گرفت....

خداوندا، این چه سرنوشت سیاهی است

که گویی با خطوط مزارها نبشته شده است.

آه ، برروحم قطره ای آتش بیفزائید

هنوز می خواهم دوست بدارم ، زنده بمانم،

....زنده بمانم

ای اختران آسمان، به درون روحم فرود آئید

...آتش بیافروزید، و جان دهید

به عاشق دلباخته ی بینوایان،

در بهار نه سرخ گلی بر پیشانی زردم دیده میشود

و نه انوار آسمان برمن لبخند می زنند.

شب هنگام همیشه تابوت من است

....و ستارگان جارها

ماهتاب پیوسته می گرید و جستجو میکند      

...در فروترها

مردمانی هستند که کسی را برای گریستن ندارند

و هم برای اینان بود که ماهتاب را آفرید.

و محتضر ، تنها دوچیز می خواهد

...نخست زندگی را

و آنگاه گرینده ای بر مزار خویش.

ستارگان به عبث نوید عشق بمن دادند

و بلبل به عبث درس عشق بمن آموخت

و نسیم به عبث ، در درون من    

...تلقین عشق کرد

و امواج به عبث مرا جوان نشان دادند

سبزه زاران انبوه به عبث در پیرامونم سکوت کرده اند

و برگ های رازدار هرگز جان نگرفتند

تا آرزوها و رویاهای پرشکوهم ، از من روی نگردانند

و اجازه دادند که همیشه اینچنین در رویا پرورش یابم.

و به عبث شکوفه ها و گل های بهاری

همیشه نفرین گاه  و نماز گاهم را

...عطر آگین ساختند

آه ، آنان همه را به باد سخره گرفتند.....

.....اینک دنیا ، نیز مسخره خداست!!!...

پطرس دوریان

i'm Amazed (Arthur Meschian)

 

Աղբյուրից մաքուր ջուրը խմելիս` ես կհագենամ,
Եվ հետո, մի պահ կառչած ներկային, ես կզարմանամ,
Թե ինչպես եղավ, որ մեր շուրջ հանկարծ ամենը փոխվեց:
Ասում են` ամեն երազանք ու հույս նորից պղտորվեց:

Զարմանում եմ ես մեր առջև փակվող հազար դռներից,
Զարմանում եմ ես մեզ բաժան անող հազար շերտերից,
Զարմանում եմ ես և նորից-նորից ես չեմ հասկանում:
Եվ գլուխս կախ ամբողջ իմ կյանքում ազգս եմ փնտրում:

Ես չեմ զարմանում նորից արթնացած բյուր ճիվաղներից,
Զարմանում եմ ես նորից համբերող իմ ժողովուրդից,
Զարմանում եմ ես և չեմ վախենում օտար թշնամուց,
Խորանը երկրիս ներսից էր քանդվում և արդեն վաղուց:

Ժանտախտի օրոք քեֆ է ընդանում մի համատարած,
Լրբերը վերցրին իրենց երեսից դիմակն ամոթխած,
Կսպանվի սարում այրվող փամփուշտով չքնաղ պատանի,
Դատապարտելով աճյունը սառած մի ճոխ թաղումի:

Զարմանում եմ ես, որ նորից-նորից, գլուխը կորցրած,
Ընթանում ենք մենք անցած ուղիով արդեն բթացած:
Զարմանում եմ ես, որ այս աշխարհում ոչինչ չի փոխվում:
Անիվը սելի նորից կոտրվեց իր սիրած փոսում:

Զարմանում եմ ես դատարկ ու պարապ ինչ-որ հույսերից,
Զարմանում եմ ես, որ չեմ զարմանում էլ ոչ մի բանից,
Խուլ ու հնազանդ չարին հանձնված այս մեծ աշխարհից
Եվ մարդկանց անդունդը տանող ճանապարհներից:

 

آب ذلالی از چشمه مینوشم
و سپس به اطراف دنیای پیرامونم می نگرم
و برای یک لحظه غافلگیر میشوم
 با توجه به اینکه همه چیز در اطراف ما چگونه تغییر کرده
و چگونه همه رویاها و امیدهایمان بار دیگر خراب و شکسته شد ،
من متعجبم از از اینکه چه تعداد درب روبروی ما بسته و قفل گشته اند
من متعجبم از هزاران دیواری(مرز) که مارا از یکدیگر جدا میسازد
من سردرگم هستم از اینکه نمیفهمم چه چیزی اطرافمان میگذرد
من سرم را آویزان می کنم چون نمی توانم ملت خود را بشناسم
ما در حالی که همه اطرافیانمان طاعون زده اند، مهمانی میگیریم
و در این میهمانی همه زنان نانجیب ، ماسک های مقدس خود را کنار میزنند
و یک بار دیگر ، من شگفت زده میشوم از دیدن خودمان از کناره!
که چگونه ما پشت هیولایی قدم می زنیم و ما را به همان فجایع سوق می دهد ،
من تعجب نکرده ام که ما در بین مان هیولا داریم ،
من از ملتم که آنها را مجازات می کند ، تعجب کرده ام ،
من نمی ترسم از دشمن در آن سوی مرز ،
همانطور که دشمن داخل کشور من ریشه میهن ما را خراب می کند.
بنابراین من تعجب می کنم که هیچ چیزی در جهان ما تغییر نمی کند ،
چرخِ چرخ دستی بار دیگر در همان مکان شکسته می شود.
من از امیدهای ناامیدکننده و خالی خودم شگفت زده شده ام ،
من تعجب کرده ام زیرا اکنون دیگر هیچ چیز نمی تواند مرا متعجب کند.
من از این دنیای ناشنوا و مطیع به دست شیطان تعجب نکردم ،
و من از تعداد زیاد جاده های منتهی کننده مردم به فاجعه شگفت زده نشده ام.
 

Cyrus216

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.