Spring2023

https://s29.picofile.com/file/8463357892/shah.jpg

عاشق کسانی باشید که شما را دیدند،
وقتی برای هرکس دیگری ناپیدا بودید.

 

کشور تیره‌بخت لگدکوب ستوران اهریمنان شدی!... همه مردمان آزاد جهان نمیتوانند... نه دیگر نمیتوانند تو را از زیر منجلاب چرکین تازیان برهانند... ستمکاران پشت تو را زخم کردند... ایران در دم واپسین است... آهسته خفه میشود... ریسمان دور گردن آنرا فشار میدهد...

https://s28.picofile.com/file/8463529850/crussadors.jpg
پروین دختر ساسانی
صادق هدایت

دانای کل

 از آقایی پرسیدم : آقا ببخشید ساعت چنده ، خیلی جدی به من گفت : به وقت گرینویچ یا تهران!! منم گفتم من اینجام!!  بعد زد به فلسفه که ساعت ازکجا اومده ، کی اختراعش کرده ، دقتش چقدر باید باشه ، ساعت خوب ساعت اتمیه و ازین مزخرفات، که بغل دستیش رو به من کرد و گفت ساعت دوازده و بیست دقیقست ، منم ازش تشکر کردم و بدون توجه به اون دانشمند راهمو کشیدم و رفتم...

دکترای استراتژی داشت.

به او گفتم: فلان دوست من کمی افسرده است. گفت: اگر ماموریت و چشم‌انداز زندگیش مشخص بود، به این نقطه نمی‌رسید.

به او گفتم: اقتصاد کشور آزارم می‌دهد. گفت: من از اول هم به چشم‌انداز ۱۴۰۴ انتقاد داشتم. فرصت‌ها و تهدید‌ها درست دیده نشده.

به او گفتم: آب‌میوه‌های فلان شرکت را دوست دارم. گفت: موقعیتش در بازار مشخص نیست. ساندویچ شده است. از بالا توسط برندهای متمایز و از پایین توسط برندهای ارزان له خواهد شد.

به او گفتم: نوشته‌های ولتر را دوست دارم. گفت: نخ تسبیح یکسانی بین همه دانه‌های نوشته‌هایش وجود ندارد. هر روز حرفی را زده…

یادی کنیم از ترانه مرضیه :

در کنار گلبنی خوشرنگ و بو طاووس زیبا

با پر صدرنگ خود مستانه زد چتری فریبا

از غرورش هرچه من گویم یک از صدها نگفتم

نکته ای در وصف آن افسونگر رعنا نگفتم

تاج رنگینی به سر داشت ، خرمنی گل جای پرداشت

در میان سبزه هرسو ، بی خبر از خود گذر داشت

هر زمان بر خود نظر بودش سراپا

نخوتش افزون شد از آن چتر زیبا

...بی خبر از کار دنیا

من که خود مفتون هر نقش و جمالم

هر زمان پابند یک خواب و خیالم

....خوش بُودم گرم تماشا

چو شد زِ شور او

فزون غرور او

پای زشتش شد هویدا

هر کسی در این جهان باشد اسیر زشت و زیبا.....

چو غنچه بسته شد پرش شکسته شد تا بدید آن زشتی پا...

https://s28.picofile.com/file/8463033492/pinoccio_.jpg

چیزی که بیش تر از همه نگرانم می کند، رفتار بعضی از آدمهاست

چیزی‌ که بیش‌تر از همه نگرانم می‌کند، رفتار بعضی از آدمهاست.
از آدم های متعصّب و تندرو و از متجاوزان می‌ترسم.
از همه‌ی آن‌ها که خود را عقلِ کُل می‌دانند.
از همه‌ی آن‌ها که هیچ‌ گاه به خود شک نمی‌کنند.
آن‌ها برای جامعه خطرناکند.
«ویسلاوا شیمبورسکا»

شجاعت یعنی: «خودم» را زندگی کنم…

من، من، من، من، من…

من: آنچنانکه والدینم می خواهند باشم.

من: آنچنانکه سنت ها و ارزشهایم میخواهند باشم.

من: آنچنانکه شغلم میخواهد باشم.

من: آن چنانکه تاریخ و جغرافیایم، آموخته اند که باشم.

در میان همه ی این من ها، یکی گم شده است: من، آنچنانکه خودم می خواهم باشم: فارغ از والدین و جامعه و فرهنگ و سنت و تاریخ و جغرافیا.

دردناک این واقعیت است که چنان در میان «منی که میخواهند باشم» گم می شویم که «منی که میخواهم باشم» را به سادگی پیدا نمی کنیم.

این درد، در جوامعی که پشتوانه فرهنگی تاریخی جمع گرا دارند، شدیدتر لمس می شود. در فرهنگ جمع گرا، در شخصی ترین تصمیم هایت هم، «روح جمعی» حضور دارد. در انتخاب رنگ پیراهنی که بر تن میکنی، باید نظر تمام دوستان و بستگان و همکاران را در نظر بگیری. انبوهی از قانون ها و سلیقه های نانوشته که دست و پایت را می بندد.

کت و شلوار آبی روشن دوست داری، اما در نهایت با کت و شلوار خاکستری از فروشگاه بیرون میایی،

کفش های قرمز گوجه ای دوست داری، اما وقتی به نگاه کنجکاو همکارانت فکر میکنی، در نهایت با کفش های قهوه ای به خانه باز میگردی.

همه، با نقابی بر چهره، با یکدیگر مواجه میشویم. همه شبیه هم، اما دور از همیم.

و خوب میدانیم که بدون این نقابها، شاید شبیه هم نباشیم اما به هم نزدیک تریم…

https://s29.picofile.com/file/8462520700/maskontheface.jpg

خانم میم در روابطش خیلی زودرنج است.

آنقدر به جزئیات توجه می‌کند که هر تغییر کوچکی را زود می‌بیند و احساس می‌کند.

گاهی می‌فهمد حواس مخاطبش با اون نیست و رنج می‌کشد، گاهی می‌بیند برای آدم‌هایی که برایش ارزشمندند، ارزشمند نیست و دوباره رنج می‌کشد،

گاهی می‌شنود پشت سرش حرف‌هایی می‌زنند که اصلا درباره‌ی او صدق نمی‌کند و رنج می‌کشد،

گاهی وقت‌ها محبت می‌کند ولی محبتی نمی‌بیند و رنج می‌کشد.

خانم میم آنقدر رنج کشیده ‌است که دیگر با چشم‌های بسته هم می‌تواند رنج بکشد.

دفترچه‌ی کوچکی که همراه دارد پر از خط‌خطی‌های رنج است.

خانم میم خیلی وقت‌ها حرف‌هایش را می‌خورد،

بغض‌هایش را قورت می‌دهد  و به همین خاطر کمی چاق شده است.

ضربان قلبش حالت سینوسی دارد، تند می‌شود و به ناگاه، از تپش می‌افتد و نفسش را تنگ می‌کند.

اوایل فکر می‌کرد نفسش به این خاطر تنگ شده‌ است که خودش اندکی چاق شده

اما حالا فهمیده‌ است تنگ شدن نفس، ربطی به چاق شدن ندارد و هرچه هست زیر سرِ خودِ نفس است.  

تنهایی را دوست دارد و از آدم‌ها فرار می‌کند. دنیای خانم میم آنقدر کوچک است که حتی خودش هم درون آن جا نمی‌شود.

خانم میم از اینکه به کسی دل بدهد می‌ترسد، چون یکبار دلش را دزدیده‌اند و سال‌ها بعد آن را در حالیکه تمام وسایلِ ارزشمندش را برداشته‌اند در کنار خیابان رها کرده‌اند.

خانم میم از صدای زنگ تلفن می‌ترسد و صدایِ زنگِ خانه‌اش، آواز چکاوکی است که سرما خورده و به زحمت می‌خواند.

خانم میم تنهاست و گاهی همراهِ تنهایی‌اش اشک می‌ریزد ولی بازهم هیچ حرفی به هم نمی‌زنند.

دنیا هرقدر بزرگ باشد و هستی هرقدر نامتناهی، ماه کامل باشد یا داسی شکل، پاییز باشد یا نیمه‌ی بهار، کسوف باشد یا خسوف، برای خانم میم فرقی نمی‌کند.

دنیای خانم میم همیشه خالی است...

https://s29.picofile.com/file/8463349068/Lonely.jpg

علوفه حیوانات کم و کمتر میشد. همه به جان هم افتاده بودند و حتی ادای احترام به یادبود موسس مزرعه نه بخاطر احترام و اعتقاد که از سر اجبار و ترس بود! گوسفندان بیشتری به کشتارگاه برده میشدند و صاحب مزرعه مدام از دسیسه های دشمنی خونخوار به نام "گرگ" باعنوان سرمنشا تمامی مشکلات سخن میگفت.
قلعه حیوانات
جرج ارول

https://s28.picofile.com/file/8463534876/KHOMO_copy.jpg

 

بی‌سوادان برنده‌اند و دنیا را به کام گرفته‌اند!
  معلم پیر ریاضی در کنار خیابان ایستاده بود، جوانی با BMW جدید جلوی معلم ترمز کرد و گفت:
آقا معلم‌ بفرمایید بالا برسانمتان، معلم گفت:
شما؟ گفت: منم فلانی، فلان سال شاگرد شما بودم.
معلم گفت:
آهان یادم اومد، ریاضی‌ات که خیلی ضعیف بود، چطوری تونستی همچی تیپ و تاپی به هم بزنی؟
گفت: هیچ چی یه جنس میخرم ۱۰ تومان، ده درصد می‌کشم روش، می‌فروشم۴۰ تومان!!!..
معلم گفت: بازم که غلط حساب کردی؟ ۱۰ درصد بکشی روش می‌شه ۱۱ تومان. گفت: آقا معلم اگر قرار بود درست حساب کنم که الان باید مثل شما منتظر اتوبوس می‌ایستادم!
«بی‌سوادان برنده‌اند و دنیا را به کام گرفته‌اند.»
چرا این داستان اینقدر شباهت به عملکرد دولت و مجلس کنونی دارد! افزایش حقوق ها ۱۰ درصد ! تورم ۵۰ درصد به بالا ، افزایش قیمتها تا بی نهایت درصد بصورت روزانه! حال بازنشسته تا کی باید منتظر اتوبوس باشه!....

https://s29.picofile.com/file/8463576050/zao.jpg

بلایی که جمهوری اسلامی بر سرمردم  آورد

زمان شاه یه دبستانی میرفتم ، مختلط بود

من و دختر خاله و دختر عمو با هم همکلاس بودیم

من خیلی با دختر عموم صمیمی بودم ،

رفاقتی صمیمی و به دور از غرض و مرض

همیشه با هم درس می خوندیم و هیچ نگاه منفی در روابطمون نبود

تا اینکه سال 57 شد، و شورش مردم ...

اسفتد ماه بود که از منطقه آموزش پرورش نامه دادن که پسرها برن مدرسه روبرو و مدرسه شد کلا دخترونه ...

از همین نقطه نگاه حریصانه در روابط بین دختر و پسرها شکل گرفت

یادمه وقتی مدرسه ما که پسرونه بود تعطیل میشد ، اراذل و اوباش مدرسه میرفتن و جلوی مدرسه دخترونه که صد متر اونورتر بود صف میکشیدن تا مخ اونا رو بزنن

از همین جا شروع شد که امروز نود و نه درصد آقایون بیمار جنسی و هیز و نود و نه درصد خانم ها خاله زنک و فضول و عقده ای باراومدن...

تک تک این جماعتو تو بستگان و آشنایان میتونید رصد کنید...

یه بنده خدایی از همین خانم جلسه ای ها بود ، عضو بسیج بود، خیلی هم بی ریخت بود!!

(یعنی اصلا بسیج هرچی دختر ترشیده بود رو جذب میکرد تا به جون دختر خوشکل ها بندازه!)

اینم ازون دسته دختر ترشیده ها بود که بدبختانه نصیب یکی از آشناها  شد،

حالا این بنده خدا!! هم تنش به تن این خورد و شد مثل کبوتری که با کلاغا گشت و پراش سیاه شد...

......

این روزا کافیه یه خانوم تو خیابون ماشینش خراب بشه

هزار تا کارشناس آقا پیدا میشن و میشن آچار به دست که ماشین طرفو درست کنن و بقول یارو گفتنی میشن سوپرمن!

اما اگر یه آقا ماشینش خراب بشه... حالا هی به اینو اون علامت بده

هر کی رد بشه یه قیژ میکشه و میره!!!

انقدر بستن ، بستن ، بستن تا اینکه جامعه ی سرکوب شده آبستن یک انفجار بزرگ شده، طوری که دیگر خود حکومت هم توان کنترلشو نداره...

حال اینکه این جامعه به کدام سمت و سو می رود...کسی نمی داند...

انقدر فاصله حکومت و رسانه و شیوه آموزش با مردم زیاد شد تا نسل امروز مانند علف هرز رشد کرده و دیگر از هیچ فرهنگ و تربیتی پیروی نمی کند...

و این بزرگترین مصیبت برای کسانی است که در آینده قرار است این مملکت را راهبری کنند..

چنان ویرانه ای که شاید مغول و تیمور هم از خود باقی نگذاشت...

متاسفانه نسل جوان جامعه هم همسو با حکومت بازیگر اشتباهات حکومت هستند و بجای جستجو کردن هویت اصیل ایرانی خود ، به دنبال بی هویتی میگردند

نسلی که باید دغدغه اش غارت مملکت توسط حکومت و عمالش باشد ، کمال خوشبختی خود را در پوشیدن شلوارجین پاره پاره ، تی شرت بالای بند ناف ، و خالکوبی و سوراخ سوراخ کردن گوش و بند ناف می بیند...

و مدلینگ شدن در دنیای مجازی و اینستاگرام....

 

غیر اخلاقی‌ترین عادت بشر این است که مدام و بی‌وقفه، درباره هر کس و پیش از آنکه بفهمد و درک کند قضاوت می کند.
این آمادگی پرشور برای قضاوت کردن، نفرت انگیزترین حماقت و مخرب ترین شرارت‌هاست.
وصیت خیانت شده
میلان کوندرا

https://www.youtube.com/watch?v=9d9a4eP9nZQ

سکانسی جذاب از فیلم خاطره انگیز مالنا با هنرمندی مونیکابلوچی و آهنگی زیبا از گروه جیپسی کینگز
درد و رنج نتیجه‌ی قضاوت کردن است.

https://s29.picofile.com/file/8463024350/judy.jpg

زن ها، گاهی اوقات حرفی نمی زنند چون به نظرشان لازم نیست که چیزی گفته شود! تنها با نگاهشان حرف می زنند… به اندازه یک دنیا با نگاهشان حرف می زنند. اگر زنی برایتان اهمیت دارد، از چشمانش به سادگی نگذرید! به هیچ وجه…

– سوءتفاهم اثر سیمون دوبوار

آخر واقعا چطور می‌شود آدم خوشحال باشد از اینکه ساعت ۶:۳۰ با زنگ ساعت بیدار بشود، از تخت بیاید بیرون، لباس بپوشد، زورکی چیزی بخورد، ب...د، بش...د، مسواک بزند، شانه کند، و بعد از یک نبرد طولانی با ترافیک، برسد جایی که درواقع زور می‌زند برای کس دیگری!!! کلی پول دربیاورد و درنهایت هم ازش می‌خواهند بابت این فرصتی که در اختیارش گذاشته شده، قدردان باشد؟

– هزار پیشه اثر چارلز بوکوفسکی

https://s29.picofile.com/file/8461545926/HEADER.jpg

عشق من زیبا بود چون کودکی خفته
که در خواب هم لبخند می زند...
-چرا بیدارش کردی؟
با گریاندن...
بارویر سِواک


Սերն իմ գեղեցիկ էր քնած մանկան նման
Որ ժպտում է նաև երազի մեջ
Ինչո՞ւ արթնացրիր՝
Լացացնելո՜վ
Պարույր Սևակ

 

به دلیل شوربختی ها، دغدغه ها و افکار خویش، ما اغلب به اطراف خود توجه نداریم. ما هنوز قادر نیستیم بدون حرف زدن، با همدیگر حرف بزنیم. ما هنوز کامل نیستیم و این مسیر پنجاه، شصت، هفتاد ساله که عمر نامیده می شود مسیر انسان شدن است. ما به طور مداوم و هر روزه آدم می شویم؛ و آهسته آهسته. شیر دو ساله، دیگر شیر است اما آدم دو ساله هنوز کودکی بی دفاع است که نوک زبانی حرف می زند.

روبِن هوسپیان

Սեփական դժբախտություններով, հոգսերով, մտքերով պատյանավորված, մենք հաճախ չենք նկատում մեր շրջապատը: Մենք դեռ չենք կարողանում խոսել միմյանց հետ, առանց խոսելու, մենք դեռ լիարժեք չենք և այս հիսուն, վաթսուն, յոթանասուն տարի տևողությամբ ճանապարհը, որ կյանք է կոչվում, մարդ դառնալու ճանապարհ է: Մենք անընդհատ, ամեն օր մարդ ենք դառնում: Եվ դանդա՜ղ, դանդա՜ղ: Երկու տարեկան առյուծն արդեն առյուծ է, իսկ մարդը` դեռ անպաշտպան, լեզուն թլոլ մանուկ:

Ռուբեն Հովսեփյան

https://s29.picofile.com/file/8463024284/Ruben_Hosepyan.JPG

‏Երբ էս հին աշխարհը մտա ես տաղով, սազով-քամանչով
‏Ի՞նչ պիտի անե աշխարհում էս անմիտ-անճարը, ասին։
‏Սակայն երբ խալխի քեֆերին ես անուշ տաղերս ասի՝
‏Ամառվա մրգերի նման անո՛ւշ է քո բառը, ասին։
‏Բայց խալխի անսիրտ քեֆերին ես տխուր, մենակ մնացի
‏Ուզեցի թողնեմ-հեռանամ՝ հպարտ է ու չար է, ասին
‏Եվ սրտիս ցավից հուսահատ ես մե թաս օղի խմեցի
‏Չարենցը ցնդած-գինեմոլ, հարբեցող-հիմար է, ասին։
‏Ու ձմռան բուքերի միջին ես բոբիկ ու մերկ մնացի
‏Դուրսը ցուրտ, ձմեռ է, սակայն հոգուդ մեջ ամառ է, ասին
‏Ասի թե՝ մա՛րդ եք ախար դուք, չե՞ք տեսնում մարմինս ծվատ
‏Չարենցի հոգին տաղերում աննկուն[1], համառ է, ասին։
‏Խնդացին, քրքջացին միայն, որ այդպես մնացել եմ մերկ
‏Դարերի հիացմունքը վսեմ տաղերիդ համար է, ասին։
Եղիշե Չարենց

وقتی وارد این دنیای کهن شدم با قصیده و ساز و کمانچه
گفتند: چه باید کند در دنیا، این بی عقل و بی چاره؟
اما وقتی آوازهای شیرینم را سرودم در بزم های خلایق
گفتند: کلامت چون میوه های تابستان شیرینند و لایق
اما در بزم های بی روح مردم من ماندم غمگین و تنها
خواستم بگذارم بروم، گفتند: چارنتس مغرور است، ناروا
و از غم دلم یک پیمانه عرق خوردم من نومیدانه
گفتند:چارنتس عقل رمیده، احمق و مست است هماره
و در میان بوران های زمستان دست خالی ماندم و پا برهنه
گفتند: بیرون سرد است و زمستان ولی روحت تابستانی گداخته
گفتم: آخر آدمید شما! نمی بینید مگر پیکر پاره پاره ام را؟
گفتند: روح چارنتس پر صلابت است در آوازها
خندیدند و زدند قهقهه که مانده ام آنچنان برهنه
گفتند: حیرت قرنها می ماند برای آوازهایت جاودانه
یِقیشه چارِنتس

https://s29.picofile.com/file/8461545918/charents.jpg

Ի՜նչ կ՚ըսեն

Ինծի կ՛ըսեն — ինչո՞ւ լուռ ես».—
«Ո՛հ, միթե բառ կամ խոսք ունի՞
Արշալույսը, որ կը բռընկի,
Զի անհուն է այն ալ ինձ պես»։

Ինծի կ՚ըսեն — միշտ տխուր ես».—
«Ի՞նչպես չըլլամ, մեկիկ մեկիկ
Թոթափեցան գլխուս աստղիկք…
Արշալույս մը չ՚անցավ սըսրտես»։

Ինծի կ՚ըսեն — կրակոտ չ՚ես,
Լըճակի մը պես ես մեռած,
Դալկահա՛ր դեմքդ ու հայեցված»։—
«Ո՜հ, հատակն են իմ փրփուրներս»։

Ես ինձ կ՚ըսեմ — ժամդ է հասեր,
Քու երկրորդ սև մորդ գընա գոգ,
Գերեզմա՛ն, հո՛ն գտնես դու գոգ
Վարդեր, թրթռում, թռիչ ու աստղեր…»։

Պետրոս Դուրյան

چه می گویند؟
به من می گویند "چرا خاموشی".
آه مگر سپیده دمی که شعله می کشد
حرفی و کلمه ای دارد!
سپیده دمی که همچون من بیکرانست.
به من میگویند : "همیشه غمگینی!"
چسان نباشم، که روشنان فلکی
یک یک فروافتادند....
اما سپیده از دلم هرگز نرفت.
به من می گویند: " آتشین نیستی"
و بسان دریاچه مرده ای،
رخساره ات پژمرده است و نگاهت خسته.
آه ای کف های من، من کف دریای خود هستم
من به خود می گویم..."لحظه ات فرارسیده است"
به آغوش سیاه مادر دیگرت جای گیر
تا درآن آغوش
گل های سرخ را شور و شعف
و پرواز ستارگان بازیابی...

پترس دوریان

Քեզ չեմ սիրում, որովհետև սիրում եմ քեզ
և քեզ սիրելով և չսիրելով գալիս եմ
և քեզ սպասելուց, երբ քեզ չեմ սպասում,
սիրտս սառում է, հետո ջերմանում:
Քեզ սիրում եմ, որովհետև հենց քեզ եմ սիրում,
ատում եմ անվերջ և քեզ ատելով` խնդրում,
իսկ թափառող սիրուս չափը` քեզ չտեսնելն է,
բայց և կույրի պես սիրելը:
Իսկ գուցե սպառվի Հունվարի լույսը
նրա դաժան շողը, սիրտս` ամբողջովին,
ինձնից խլելով խաղաղությունս:
Այս պատմության մեջ միայն ես եմ մեռնում
և կմեռնեմ սիրուց, որովհետև սիրում եմ քեզ,
որովհետև սիրում եմ քեզ, սեր իմ, արյամբ ու կրակով:

Պաբլո Ներուդա

 

دوستت نمی دارم فقط به این دلیل که دوستت دارم

از ورای دوست داشتنت به سرای دوست نداشتن تو خواهرم رفت

و از کشیدن انتظارت به نکشیدن انتظارت خواهم رفت

قلبم از سرمای عشقت به آتش می گراید

فقط تو را دوست می دارم چون فقط تویی که دوستت می دارم

بسیار از تو بیزارم و این بیزاری از تو

مرا به سمت تو می کشد، و تدبیر عشق بی ثبات من از برای تو

این است که دگر تو را نبینم اما کورکورانه دوستت خواهم داشت

شاید روشنای ژانویه با پرتوهای بی رحم و سوزانش قلب مرا بخواهد سوزاند

و راه مرا به آرامشی حقیقی بخواهد بست

این جای داستان است که من تنها کسی خواهم بود که

می میرد، تنها کس، و من از عشق بخواهم مرد چون تورا دوست می دارم

چون دوستت دارم، دوستت دارم، در آتش و خون

پابلو نرودا

https://s29.picofile.com/file/8463536892/neruda.jpg

Էլի գարուն կգա
Էլի գարուն կգա, կբացվի վարդը,
Սիրեկանը էլի յարին կմնա:
Կփոխվին տարիքը, կփոխվի մարդը,
Բլբուլի երգն էլի՛ սարին կմնա:
***
Ուրիշ բլբուլ կգա կմտնի բաղը,
Ուրիշ աշուղ* կասե աշխարհի խաղը,
Ինչ որ ե՛ս չեմ ասե - նա՛ կասե վաղը.
Օրերը ծուխ կըլին, տարին կմնա:
***
Հազար վարդ կբացվի աշխարհի մեջը,
Հազար աչք կթացվի աշխարհի մեջը,
Հազար սիրտ կխոցվի աշխարհի մեջը -
Էշխը կրակ կըլի՝ արին կմնա:
***
Ուրիշ սրտի համար կհալվի խունկը,
Կբացվի շուշանը, վարդերի տունկը.
Գոզալը լաց կըլի, կընկնի արցունքը -
Գերեզմանիս մարմար քարին կմնա:

دوباره بهار می آید
بازهم بهار می آید و گل سرخ باز می شود
بازهم معشوق ازبرای عاشق می ماند
سالها درمیگذرند،انسان تغییر می یابد
بازهم آواز بلبل به کوه ها می ماند

***
بلبلی دیگر می آید و وارد باغ می شود
چگوری* دیگری نغمه دنیا را سر می دهد
آنچه را که من نگفته ام، او باز می گوید
روزها دود می شود ، و تنها سال می ماند

***
در دنیا هزاران گل سرخ، باز می شود
و هزاران چشم، اشکبار
وهزاران قلب، جریحه دار
عشق آتش می گردد و خون باز می ماند

***
عود و کندر از برای قلبی دیگر آب می شود
سوسن و گل سرخ باز می گردد
معشوق می گرید و اشک می ریزد
و بر سنگ مرمر مزارم باز می ماند
یقیشه چارنتس

---------------------------------

چگوری : نوازنده ساز سیمی ، عاشوق

https://s28.picofile.com/file/8461545900/blue_roses.jpg

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.