December

http://s8.picofile.com/file/8273427176/photo_2016_10_30_14_55_51.jpg

http://s8.picofile.com/file/8273427234/photo_2016_10_30_14_57_17.jpg

http://s8.picofile.com/file/8273432318/hasrat.jpg

http://s8.picofile.com/file/8273934534/gwildor.jpg

"کوتوله پرورى"!
یکى از مفاهیم عمومى علم مدیریت مفهوم "جانشین پرورى" است، چنانکه براى افراد فاقد تخصص مدیریت نیز مفهومى آشناست. جانشنین پروری به برنامه ریزی بلند مدت و تربیت نیروی انسانى به منظور جانشینى در پست هاى مدیریتى و غیرمدیریتى اطلاق مى شود.
با این مقدمه، نوشتار سعى در مفهوم سازى جدیدى تحت عنوان "کوتوله پرورى" دارد، که مى تواند نکته مقابل و نقیض مفهوم "جانشین پرورى" باشد!! کوتوله پروری به انتصاب و ارتقاء افراد در پست هاى سازمانى اطلاق مى شود که از لحاظ توانمندى از مدیر منصوب کننده و حتى سایر کارکنان سازمان داراى پتانسیل کمترى هستند.

http://img.mobin-group.com/images/311adm1_resize_2.jpg

 در واقع هدف اصلى از کوتوله پرورى مقابله با رشد افراد داراى پتانسیل بالقوه است. این امر به دلیل کوته نظرى و ترس از تبدیل شدن ایشان به رقیب و اشغال پست فعلى در آینده است.
کوتوله پرورى توسط مدیرانی توسعه می یابد که قد و قواره ایشان کوتاه تر از مسندی است که بدان تکیه زده اند! مدیر غیر توانمند براى نشستن بر پست اجرایى، در پست های مدیریتی پایین تر از خود به جای جانشین پروری و بهره گیری از افراد توانمند، به انتصاب مدیرانی کوتوله تر اقدام مى کنند و افراد داراى توانایى بالقوه تصدى پست هاى مدیریتى در سیستم را سرکوب مى کند. ایشان با فشار از بالا برای کاستن قد افراد توانمند، و یا حداقل خم کردن سرشان تلاش مى کند قد خویش را بلندتر جلوه دهند!

کوتوله هاى زیر دست که به دلیل مقایسه خویش با مدیر کوتوله پرور دائما به حمد و ثنای وی می پردازند، به سرعت در این سیستم ارتقاء مى یابند و جاى خود را به سایر کوتوله ها مى دهند. سیستم کوتوله پرور به صورت سلسه مراتبی از بالا به پایین منجر به انتصاب مدیران کوتوله تر و کوتوله تر می گردد. بدین طریق مفهوم پردازى "حکومت کوتوله ها" در سازمان خالى از لطف نیست.
کوتوله پرورى آثارى به شرح زیر از خود متبلور مى سازد:
-عدم تفکر و برنامه ریزی استراتژیک (بلند مدت)
-خود بزرگ بینى مدیریتى
-حصار شیشه اى مدیریت
-تمسخر و دست اندازی مدیران توسط کارکنان و عامه مردم (به سان داستان پادشاه و دو خیاطی که لباس نامرئی برای وی دوختند!)
-غارت و چپاول بیت المال توسط دنی ترین افراد جامعه و نگرش غنیمت جنگی به بیت المال
-توسعه فرهنگ سازمانی سست عنصری و بی عاری
-کاهش اعتماد به ساختار مدیریتی
-حاکم شدن جو نارضایتی شدید و طغیان به سان آتش زیر خاکستر
-و...
راه حلهای ذیل برای برون رفت از این بحران توسط مدیران توصیه می شود:
-بهره گیرى افراد همسطح یا توانمند تر از خویشتن که "مورد اعتماد" مدیر باشند.
-بهره گیری از مشاوران بیرونی فاقد پست اجرایی برای ارزیابی عملکرد
-برگزاری دوره های آموزشی مدیریتی برای مدیران مادون
-آشنایی با اصول ابتدایی علم مدیریت و به طور خاص "مدیریت عملکرد"
-خودگشودگی مدیریتی به منظور اخذ بازخورد از انتصاب مدیران و عملکرد ایشان
مخلص کلام اینکه: اشتباه استراتژیک کوتوله پرورها در این انگاره است که "استفاده از کوتوله ها منجر به بلندتر جلوه کردن قد ایشان و عدم تهدید درون سازمانى مى شود" در حالى که در اوضاع مشوش سیاسى سازمان دولتى که منجر به سرنگونى مدیر مى شود، اغلب عاملان اصلى این سرنگونى ها نخبگان سرکوب شده درون سازمانى و یا نیروهاى خارجى است که از ضعف عملکرد کوتوله ها به خوبى براى سرنگونى بهره مى جویند.
کوتوله پرورى موجب کوتوله انگاشته شدن مدیر و سازمان و نخبه پرورى و جانشین پرورى علاوه بر ارتقاء عملکرد، منجر به ارتقاء ذهنیت درونى و بیرونى از برند مدیر و سازمان مى شود.

http://s9.picofile.com/file/8276335350/nasser_hejazi_sher.jpg

فردی به دکتر مراجعه کرده بود ، در حین معاینه ، یک نفر بازرس از راه میرسه و از دکتر میخواهد که مدارک نظام پزشکی اش را ارائه دهد .
دکتر بازرس را به کناری میکشد و پولی دست بازرس میذاره و میگه : من دکتر واقعی نیستم !
شما این پول رو بگیر بی خیال شو !
بازرس که پولو میگیره از در خارج میشه ؟!
مریض یقه ی بازرس رو میگیره و اعتراض میکنه
بازرس میگه منم بازرس واقعی نیستم و فقط برای اخاذی اومده بودم ولی توی مریض میتونی از دکتر قلابی شکایت کنی !!
مریض لبخند تلخی میزنه و میگه : اتفاقأ من هم مریض نیستم اومدم که چند روز استراحت استعلاجی بگیرم برای مرخصی محل کارم
و این است حکایت ما در جامعه ؟!!

بزرگ ، متوسط و کوچک از نگاهی دیگر

تفاوت آدمای بزرگ، متوسط و کوچک

آدم های بزرگ در باره ایده ها سخن می گویند

آدم های متوسط در باره چیزها سخن می گویند

آدم های کوچک پشت سر دیگران سخن می گویند

 

 آدم های بزرگ درد دیگران را دارند

آدم های متوسط درد خودشان را دارند

آدم های کوچک بی دردند 

 

آدم های بزرگ عظمت دیگران را می بینند

آدم های متوسط به دنبال عظمت خود هستند

آدم های کوچک عظمت خود را در تحقیر دیگران می بینند

 

آدم های بزرگ به دنبال کسب حکمت هستند

آدم های متوسط به دنبال کسب دانش هستند

آدم های کوچک به دنبال کسب سواد هستند

 

آدم های بزرگ به دنبال طرح پرسش های بی پاسخ هستند

آدم های متوسط پرسش هائی می پرسند که پاسخ دارد

آدم های کوچک می پندارند پاسخ همه پرسش ها را می دانند

 

آدم های بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند

آدم های متوسط به دنبال حل مسئله هستند

آدم های کوچک مسئله ندارند

 

آدم های بزرگ سکوت را برای سخن گفتن برمی گزینند

آدم های متوسط گاه سکوت را بر سخن گفتن ترجیح می دهند

آدم های کوچک با سخن گفتن بسیار، فرصت سکوت را از خود می گیرند

http://www.gilamard.com/wp-content/uploads/2011/03/Industry.jpg

ﻣﻦﻣﺘﻮﻟﺪﺷﺪم و ﭘﺎ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﺎ ﻓﺮﺩا ﺭﺍ ﺑﺴﺎﺯم.
 ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ﺭﻓﺘﻢ ﻣﺪﯾﺮ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ﻣﺎ ﺗﻮﺩﻩ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ! ﻧﺎﻇﻤﺶﻣﺼﺪﻗﯽﺑﻮﺩ! ﻣﻌﻠﻤﻢ ﻓﺪﺍﺋﯽ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﻮﺩ!
 ﺑﻪ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻥ ﺭﻓﺘﻢ ﻣﺪﯾﺮ ﻣﺎ ﻋﻀﻮ ﻧﻬﻀﺖ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺑﻮﺩ! ﻧﺎﻇﻤﺶﺗﻮﺩﻩﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﺩﺑﯿﺮ ﺍﺩﺑﯿﺎﺕ ﻣﺎ میگفت ﺣﯿﻒ ﮐﻪ   ﻣﯿﺮﺯﺍ ﮐﻮﭼﮏ ﺧﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﯾﻦ ﺑﯽ ﭘﺪﺭﺍﻥ ﮐﺸﺘﻨﺪ! ﺑﻘﯿﻪﺩﺑﯿﺮﺍﻥ ﻫﻢ ﯾﺎ ﭼﺮﯾﮏ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﯾﺎ ﻓﺪﺍﺋﯽ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﯾﺎ ﻣﯿﮕﻔﺘند ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﻣﺼﺪﻕ ﺩﺭ ﺗﺒﻌﯿﺪ ﺍﺳﺖ !!
  ﻣﻦ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺭﻓﺘﻢ .... ﺑﺎ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺍﻧﺸﺤﻮﺋﯽﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﺷﺪﻡ! ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺭ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ، ﺍﺯ ﻫﺮﻧﻮﻉ ﺣﺸﻤﯽ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺎ ﺑﻮﺩ ﻣﺼﺪﻗﯽ ﻭﺗﻮﺩﻩ ﺍﯼ ﻭﭼﺮﯾﮏ ﻭﻣﺠﺎﻫﺪ ﻭ ﻓﺪﺍﺋﯽ .....
  ﺩﺧﺘﺮ ﻫﺎﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﺎ ﻋﺎﺷﻖ ﺧﺴﺮﻭﮔﻠﺴﺮﺧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ!! ﭘﺴﺮ ﻫﺎﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﺎ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺮﯾﻌﺘﯽ!! ﺧﺮ ﺗﻮ ﺧﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺎ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﻫﺎ!! ﮐﺴﯽﮐﺘﺎﺏﺩﺭﺳﯽ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻧﺪ! ﯾﮑﯽ ﻣﺎﺭﮐﺲ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﺪ، ﯾﮑﯽ ﻋﻘﺎﯾﺪ ﺑﺮﺗﺮ ﺍﺳﺘﺎﻟﯿﻦ!! ﯾﮑﯽ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎﯼ ﺟﻼﻝ آﻝﺍﺣﻤﺪ، ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻫﻢ ﮐﺘﺎﺏ "ﻣﺎﺋﻮ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﺕ ﺭﺳﯿﺪ" ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺍﺧﻼﻕ ﺩﺭ ﺍﺳﻼﻡ ﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﯾﺪ ﮔﺎﻩ ﺷﻤﺎﺯﯾﻨﺐ ﻭﺍﺭ ﺷﻮﺩ!!
  ﺧﻮﺏ ﯾﺎﺩﻡ اﺴﺖ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺑﻨﯽ ﺍﺣﻤﺪ، ﺍﺳﺘﺎﺩﺟﺎﻣﻌﻪﺷﻨﺎﺳﯽ ﻣﺎ، ﺩﺭ ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﭘﺮﺳﯿﺪ: "ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ؟" ﻫﻤﻪﮔﻔﺘﯿﻢ ﺁﻗﺎ ﻣﺎ!
  ﭘﺮﺳﯿﺪ: " ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺷﺎﻫﻨﺎﻣﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﯿﺪ؟ " ﮐﺴﯽﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ ﻧﮑﺮﺩ!
  ﭘﺮﺳﯿﺪ: "ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﺳﻌﺪﯼ ﭼﻨﺪ ﺻﻔﺤﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﭼﻪ ﺑﺎﺏ ﻫﺎﯾﯽﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ؟" ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺖ!! ﭘﺮﺳﯿﺪ: " ﻧﺎﻡ ﮐﻮﭼﮏ ﺟﺎﻣﯽ ﭼﯿﺴﺖ؟" ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺖ!!
  ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺖ!!!
  ﭘﺮﺳﯿﺪ: " ﺭﺿﺎ ﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﭼﻪ ﺳﺎﻟﯽ ﻭ ﺩﺭ ﮐﺠﺎ ﺑﺪﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪ؟"
  ﭘﺮﺳﯿﺪ: " ﻧﺎﻡ ﺍﺻﻠﯽ ﺍﻣﯿﺮ ﮐﺒﯿﺮ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟".
  ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﮔﻔﺖ : "ﺧﺎﮎ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻣﻠﺘﯽ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﺍﻧﺶ ﺑﺎﺷﯿﺪ!!!! ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺗﺎﺭﯾﺦﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺑﭙﺮﺳﻢ ﺍﺳﺎﻣﯽ ﺁﻥ 53 ﻧﻔﺮ ﻋﻀﻮ ﺣﺰﺏ ﺗﻮﺩﻩ ﺩﺭﮐﺘﺎﺏ ﺑﺰﺭﮒ ﻋﻠﻮﯼ ﺭﺍﻧﺎﻡ ﺑﺒﺮﯾﺪ ﻫﻤﻪ ﺷﻤﺎ ﻧﺎﻡ ﮐﻮﭼﮏ، ﻧﺎﻡ ﻓﺎﻣﯿﻞ، ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ، ﻭ ﺗﺎﺭﯾﺦﺗﻮﻟﺪﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﻫﺴﺘﯿﺪ!! ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻝ ﺍﯾﻦ ﻣﻠﺖ ‏ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮ(!!‏) ﺷﺪﻩ ﺍﯾﺪ؟! ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻪﻣﻠﺖ، ﺗﺎﺭﯾﺦ ﻭ ﻫﻮﯾﺖ ﺧﻮﺩﺧﯿﺎﻧﺖ ﮐﻨﺪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺣﻢ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ. ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺁﻥ مملکتی ﮐﻪ ﺷﻤﺎﻫﺎﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﺍﻧﺶ ﺑﺎﺷﯿﺪ!!"
  ﻭ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺁﻥ ﻣﻠﺖ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﻫﻢ ﺷﺪ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﻨﯽ ﺍﺣﻤﺪ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻣﺎ، ﺻﺤﯿﺢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد....
  دشت مان ، گرگ اگر داشت ، نمی نالیدم؛
  نیمی از گلّه ی ما را سگ ِ چوپان خورده!

...هر کدام در گوشه ای از این دنیا پراکنده ایم و مشغول پرکردن چوب خط عمر خود.بگذریم.پدر،با درآمد نقاشی ساختمان،زمینی در بیابانهای غرب تهران(خیابان هاشمی فعلی)خرید و خودش پای ساخت آن از کارگری تا رنگ کردن آن ایستاد و مجموعا به قیمت نهصد تومان برایش تمام شد.ما بودیم ویک سروان شهربانی و یک پاسبان شهربانی و بقیه بیابان.مردم برای سیزده بدر و پیک نیک می آمدند گندمزارهای آنجا.برای ما بچه های سه چهار ساله چنین فضایی،بهشتی بود برای بازی و تفریحات خلاقانه و رویاپروری و...... یاد شب هایی که میراب آب را به آب انبارهای خانه های ما منقل می کرد،به خیر. یاد تلمبه زدن ها و حوض کوچک خانه کوچک را پر کردن و آب تنی در آن ،به خیر یاد دزد بگیری های شبانه بزرگترها و تحویل ژاندارمری دادن آنها و آزادی فردای آنها،به خیر! یاد همه آن دورانها به خیر.یاد باد،آن روزگاران یاد باد. شور و حال کودکی،برنگردد دریغا. پولی نداشتیم.امکانات هم در آن محل صفر بود.تفریگاهی هم نبود و اینها همه یعنی اجبار به اندیشیدن و خلق امکانات زندگی برای خود.طبیعت آموزگار بزرگی برای رشد خلاقیت من بود.

دبستان را در همان محله گذراندم که به تدریج اما با سرعت آباد شد و پر از خانواده های کارگری همچون خود ما.جناب سروان محل هم با گرفتن درجات بعدی محله را با خریدن خانه بهتری ترک کرد و محل کاملا یکدست شد!آب لوله کشی آمد و مدرسه و خلاصه شهری شد برای خود خیابانهای هاشمی و دامپزشکی که ما در آن می لولیدیم و رشد می کردیم.سه سال اول را در دبستان بهرام و سه سال بعدی را در دبستان ساسان. دوره ای خوشتر از شش سال دبیرستان در یاد ندارم.دبیرستان کیهان نو در خیابان جمال زاده نزدیک میدان انقلاب....

شاید ما به سرعت از بچگیمون دور شدیم
کوچیک که بودیم چه دلهای بزرگی داشتیم؛
حالا که بزرگیم با چه دلهای کوچیکی
کاش دلامون به بزرگی بچگی بود

کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم
کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود
کاش قلب ها در چهره بود

حالا اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمه

و ما به همین سکوت دل خوش کرده ایم
اما یک سکوت پر بهتر از فریاد تو خالیست

http://s9.picofile.com/file/8273696526/morteza_malihi.jpg

یادش بخیر این هم دبیر زبان خانوادگی مان بود

مرتضی ملیحی(موسس موسسه ملی زبان)

سکوتی رو که یک نفر بفهمه بهتر از هزار فریادیست که هیچ کس نفهمه
سکوتی که سرشار از ناگفته هاست
ناگفته هایی که گفتنش یک درد و نگفتنش هزاران درد داره

دنیا رو ببین !

انگار با بزرگ شدن ما دنیا هم کوچیک شده،

همه چیز زیباتر از امروز بود،خانه ها کوچک بود اما دلها بزرگ،

نه از آپارتمان خبری بود، نه از خیابان های شلوغ و پر سروصدا،

دنیای ما خلاصه میشد به یک پشت بام و یک خرپشته، ویک حیاط کوچک که گاهی گل هایش را آب میدادیم...

 

همسایه های مزاحمش هم بی آزار و شیرین بودند

مش رجب داشت ، سریه داشت ، ستاره خانم ....

سلیمان کفترباز ...با یک پیکان نفتی 48 که همیشه در خیابان اشرف پهلوی خاک میخورد

خدا همشان را بیامرزد... انگار همین دیروز بود...

درشکه عمر ما همچنان شتابان می تازد ...

دگردیسی یک ملت !
حتما این نوشتار را بخوانید :
37 ﺳﺎﻝ ﭘﻴﺶ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﻳﺮﺍﻥ
ﻛﺸﻮﺭﺷﺎن ﺭﺍ
ﺑﺎ ﺳﻮﺋﯿﺲ ﻣﻘﺎﻳﺴﻪ ﻣﻴﻜﺮﺩﻧﺪ
ﻭ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻜﻪ می دﻳﺪﻧﺪ
ﻛﻪ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﺳﻮﺋﯿﺲ ﻧﻴﺴﺖ ﻧﺎﺭﺍﺿﻰ ﺑﻮﺩﻧﺪ،
25 ﺳﺎﻝ ﭘﻴﺶ
ﻣﺮﺩﻡ ﺍﻳﺮﺍﻥ
ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ
ﭼﺮﺍ، ﻛﺸﻮﺭﺷﺎﻥ
ﺍﺯ ﻛﺮﻩ ﺟﻨﻮﺑﻰ ﻋﻘﺐ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ!
15 ﺳﺎﻝ ﭘﻴﺶ
ﻣﺮﺩﻡ ﺍﻳﺮﺍﻥ
ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻧﺎﺭﺍﺿﻰ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ
ﭼﺮﺍ ﻛﺸﻮﺭﻫﺎﻳﻰ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺗﺮﻛﻴﻪ ﻭﻣﺎﻟﺰﻯ
ﺍﺯ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﺟﻠﻮ ﺯﺩﻩ ﺍﻧﺪ؟!

http://s9.picofile.com/file/8273935126/ranabollita.jpg

5 ﺳﺎﻝ ﭘﻴﺶ ﺍﻳﺮﺍﻧﻴﺎﻥ
ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ
ﭼﺮﺍ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻧﻈﺮ،
ﺑﻪ ﻭﻳﮋﻩ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺍﺧﻼﻗﻰ، ﺳﻘﻮﻁ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ؟!
ﺍﻣﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ
ﺑﺎ ﺷﮕﻔﺘﻰ ﺑﺴﻴﺎﺭ می ﺒﻴﻨﻴﻢ ﻛﻪ
ﺑﺴﻴﺎﺭﻯ ﺍﺯ ﺍﻳﺮﺍﻧﻴﺎﻥ
ﺍﺯ ﻭﺿﻌﻴﺖ ﻛﻨﻮﻧﻰ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺧﺸﻨﻮﺩﻧﺪ
و خدا را شاکرند
که مثل عراق و سوریه نیستند!
ﺁﻧﻬﺎ کشورشان را
ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ
ﻧﻪ ﺑﺎ ﺳﻮﺋﯿﺲ و کره،
ﺑﻠﻜﻪ ﺑﺎ ﮔﺮﻭﻫﻬﺎﻯ ﺗﺮﻭﺭﻳﺴﺘﻰ
ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺩﺍﻋﺶ ﻭ ﺍﻟﻘﺎﻋﺪﻩ ﻭ ﻃﺎﻟﺒﺎﻥ ﻣﻘﺎﻳﺴﻪ می ﻜﻨﻨﺪ
ﻭ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻣﻘﺎﻳﺴﻪ
ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺭﺿﺎﻳﺖ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺧﺎﺻﻰ ﻣﻴﻜﻨﻨﺪ!
ﺍﯾﻦ "ﺩﮔﺮﺩﯾﺴﯽ"
ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﻗﻮﺭﺑﺎﻏﻪﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ
ﺍﮔﺮ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﺭ ﺁﺏ ﺟﻮﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺷﻮﺩ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﯿﺮﻭﻥ می جهد ...
ﻭﻟﯽ ﺍﮔﺮ ﺁﺏ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﻢ ﮔﺮﻡ ﮐﻨﻨﺪ،
ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺁﺏ ﺑﺠﻮﺵ ﺁﯾﺪ،
ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻗﻮﺭﺑﺎﻏﻪ ﭘﺨﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺭﻧﺞ ﺁﻭﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺣﺲ ﻣﯽﮐﻨﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮﺍﻥ
ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺟﻬﯿﺪﻥ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺟﻮﺵ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ،
ﻭ ﺑﺎ ﭼﺸﻢﻫﺎﯼ ﺑﺎﺯ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﺗﺒﺎﻫﯽ
ﻭ ﻧﺎﺑﻮﺩﯼ ﺧﻮﯾﺶ ﻣﯽﻧﺸﯿﻨﺪ..!

عکس و تصویر باز باران با ترانه میخورد بر بام خانه... خانه ام کو؟ خانه ات کو؟ آن ...

باز باران با ترانه میخورد بر بام خانه... خانه ام کو؟ خانه ات کو؟ آن دل دیوانه ات کو؟؟؟؟ روزهای کودکی کو؟ فصل خوب سادگی کو؟ یادت آید روز باران! گردش یک روز دیرین.. پس چه شد؟! دیگر کجا رفت؟! خاطرات خوب و شیرین باز باران، بی ترانه، بی هوای عاشقانه، بی نوای عارفانه، درسکوت ظالمانه، خسته از مکر زمانه، غافل از حتی رفاقت، حاله ای ازعشق ونفرت، اشکهایی طبق عادت، قطرهایی بی طراوت، روی دوش آدمیت، میخورد بربام خانه

http://s8.picofile.com/file/8275862434/16_1.jpg http://s8.picofile.com/file/8275862400/16_2.jpg

شیخک به چرت بود که زبیده اش وارد شد به تعجیل, بگفتا; شیخکا چه نشستی که آش شله قلمکار دهند اندر هیئت ابوالفضلی!پس شیخک به عبا و عمامه شد و دیگ, سمت دروازه, پیش گرفت.چون رسید کوی هیئت را, خیل خلق بدید در آشوب و هیاهو! در اندیشه شد که نوبتش نیاید و اشکم در حسرت بماند!
ره ز میان صف گشوده, بالای دیگ برسید. دیگ آش, نیمه یافت. پس آشپز را بگفت; دست نگاهدار, که نذری را اشکالی ست شرعی!آشپز بگفت; از چه روی ای شیخک؟

خلق نیز به گوش شدند.شیخک بگفت; قصاب بدیدم به بازار که گوسپند, تازه ذبح بکرده, سر به کناری نهاده بود. چون ز سر بگذشتم, حیوان به ناله و اشک شد که قصاب, آب نداده, هلاکم نمود..., هم از این روی, حرام باشد آن گوشت و این شله!

https://lh3.ggpht.com/-fKyWkjZ5ahuoWjKqPdNzgyKmgPe-G6Yh-1o26sciwKFPNv4M_p3hvcISP33CDMnQsPJ=w300

مردم را ولوله افتاد و آشپز را پرسش که; حال که کار ز کار بگذشته, چه باید کرد شیخکا؟

شیخک بخاراند ریش را و بگفتا; خمس آش به امام دهید, حلال شود!پس خلق بگفتند آشپز را که; خمس دهی, حلال شود, به ز آنست که کل آن حرام شود!پس آشپز, دیگ ز شیخک بستاند و آش اندر بکرد!
خلق, شادمان شده, شیخک را درود گفته, صلوات بفرستادند.خشتمال, که ترش روی, حکایت بدید و بشنید, شیخک را جلو گرفته, بگفتا; این چه داستان بود که کردی؟ چه کس دیده که گوسپند سر بریده سخن گوید, ای فریبکار؟
شیخک بگفت; مهم شله است, که به دیگ شد! الباقی, نه گناه من است, که خلق را اگر میل به خریت است, همه کس را حلال باشد به سواری!

ﻣﻦ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻧﯿﺴﺘﻢ، ﺁﺯﺍﺩﻩﺍﻡ..
ﭘﯿﺮﻭ ﺧﯿﺎﻡ،ﺍﻫﻞ ﺑﺎﺩﻩﺍﻡ..
ﻋﺎﺷﻖ ﺁﺯﺍﺩﯼﺍﻡ،ﺍﻫﻞ ﺧﺮﺩ..
ﺩﺭ ﮔﺮﯾﺰ ﺍﺯ ﺳﺠﺪﻩ ﻭ ﺳﺠﺎﺩﻩﺍﻡ..
ﺍﻫﻞ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻧﯿﺴﺘﻢ،ﺍﻫﻞ ﺩﻟﻢ..
ﺍﻫﻞ ﺷﻌﺮﻡ،ﺍﻫﻞ ﺷﻮﺭ ﻭ ﺷﺎﺩﯼﺍﻡ..
ﻣﺮﺗﺪﻡ ﻣﻦ،ﮐﺎﻓﺮﻡ،ﮔﺒﺮﻡ ﻭﻟﯽ...، ﮐﻮﺭﻭﺵ ﻭ ﺯﺭﺗﺸﺖ ﺭﺍ ﻣﻦ ﺯﺍﺩﻩﺍﻡ...
ﻣﻦ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻧﯿﺴﺘﻢ،ﺍﯾﺮﺍﻧﯽﺍﻡ..
ﺧﺎﮐﯽﺍﻡ،ﺍﻓﺘﺎﺩﻩﺍﻡ،ﺍﯾﻨﺠﺎﺋﯽﺍﻡ..
ﭘﺎ ﺑﭙﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺟﻬﺎﻥ،ﺑﺬﺭ ﺁﯾﯿﻦ ﺑﺸﺮ ﺍﻓﺸﺎﻧﺪﻩﺍﻡ..
ﮔﺮﭼﻪ ﺩﺭ ﻣﺘﻦ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ ﺯﯾﺴﺘﻢ..
ﺳﺮﻭ ﺁﺯﺍﺩﻡ،ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻧﯿﺴﺘﻢ‌‌..
ﺳﺎﯾﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻭ ﯾﻬﻮﺩ،ﺑﺮ ﺳﺮ ﺗﺮﺳﺎﺋﯿﺎﻥ ﮔﺴﺘﺮﺩﻩﺍﻡ.
ﻣﻦ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﭼﻮﻥ ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ،پاﯾﻪﯼ ﮐﺎفرکشی ﻧﻨﻬﺎﺩﻩﺍﻡ..
ﺳﻔﺮﻩﺍﻡ ﺭﺍ ﮔﺮﭼﻪ ﺩﺭﻭﯾﺸﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ..
ﭘﯿﺶِ ﻫﻤﻨﻮﻋﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺑﮕﺸﻮﺩﻩﺍﻡ..
ﮔﺮﭼﻪ ﺩﺭ ﭘﯿﮑﺎﺭ ﺑﺎ ﺍﻫﺮﯾﻤﻨﺎﻥ،ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩه یا ﺍِیستاﺩﻩﺍﻡ..
ﻣﻦ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻧﯿﺴﺘﻢ،ﺩﺍﻧﺸﻮﺭﻡ..
ﺯﺍﺩﻩﯼ ﮔﺮﺩﺁفرید ﺩﻟﺒﺮﻡ؟

آن شرلی

آنه ! تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت ، وقتی روشنی چشمهایت ، در پشت پرده های مه آلود اندوه ، پنهان بود. با من بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکی ات ، از تنهایی معصومانه دستهایت ، آیا می دانی که در هجوم دردها و غم هایت ، و در گیر و دار ملال آور دوران زنگی ات ، حقیقت زلالی دریاچه نقره ای نهفته بود ؟ آنه ! اکنون آمده ام تا دستهایت را به پنجه طلایی خورشید دوستی بسپاری ، در آبی بیکران مهربانی ها به پرواز درآیی ، و آینک آنه ! شکفتن و سبز شدن در انتظار توست ، در انتظار تو

بوی خاک تو ای جادۀ سرنوشت من...

مشام مرا تا سحرگه تازه خواهد کرد.

و آنگاه من به تو صبح‌بخیر خواهم گفت...

و تو، صبح خوشبختی من خواهی شد.

من به راستی نمی‌دانم فردا آفتاب خواهد دمید...

و یا آسمان گریه خواهد کرد.

من هردو را دوست می‌دارم.

نمی‌دانم قدم‌های خوشبختی من بر روی تو خواهند لرزید یا نه

ولی قلب من همیشه برای تو خواهد تپید...

برای تو...

http://s6.picofile.com/file/8212000342/header.jpg

در کوچه باد می‌آید. دیگر روزها کوتاه شده و هوا زودتر تاریک می‌شود. سرد است. مرد دیگ‌های بزرگ تازه شسته شده را که هنوز بوی خوش شیرینی دارند جابه‌جا می‌کند، دست‌هایش سرخ شده، روز کاری به پایان رسیده است:

شوهر: «وسایل را جمع کنیم، بریزیم در ماشین... آینده نداریم به خدا... کار کن، بخور. ما زوری زوری زنده‌ایم. اصلاً ما در این فکرها نیستیم که آینده داشته باشیم. رفته بودیم وام بگیریم، یکی برگشت گفت ضامن داری؟ برگشتم به این خانم گفتم شما در فامیل‌هاتان ضامن هست؟ کارمند دولت؟ گفت آقا همه از تو بدترند که... راست می‌گوید، همه یا کاسبند یا راننده هستند. باز هم توکل به خدا، وام هم نخواستیم...»

زن کنارش ایستاده، دیگ‌ها را خشک می‌کند، بساط روز را جمع می‌کند. چادرش را پیچیده دورش و تنها لبخندی است که هنوز آن دور و اطراف سو سو می‌زند:

زن: «آمده‌ام به شوهرم کمک می‌کنم. از شغلش که راضی‌ام، پولش حلال است، از همه چیزش راضی‌ام.»

شوهر: «شهرداری اگر بگذارد حلال است»

زن: «آره، شهرداری که آره... امشب پیشش بودم و شهرداری هم نیامد گیر بدهد»

شوهر: «ها والله به خدا، از قصد گفتم تو بایست، اقلاً شهرداری نیاید به ما حرفی بزند»

http://www.farhangnews.ir/sites/default/files/content/images/story/93-11/02/farhangnews_111066-313434-1421911870.jpg

زن و شوهر لبوفروش هستند. در شهرستان کوچک‌شان حضور زن کنار بساط لبوفروشی نه رایج است نه پسندیده. آنها اما تازه ازدواج کرده‌اند و چرخ زندگی‌شان با همین چرخ‌دستی لبوفروشی می‌چرخد:

شوهر: «شغل اصلی‌ام قصابی است، اما سرمایه ندارم. خیلی هم دوست دارم قصابی راه بیندازم. هشتاد تومان کار کرده‌ام، چهل هزارش مال این آقاست. یعنی شما فکر کن با چهل تومان چطور من و این باید تا خانه برویم. اجاره خانه هم باید بگذاریم. خرج اینها را باید بگذاریم کنار. من حتی رفتم شهرداری برای مجوز صحبت کردم. اصلاً می‌گوید... یا خانواده شهدا باید باشید، یا جانباز باید باشید، یا مثلاً پارتی داشته باشید.»

درآمد کوچک و لرزان دست‌فروش‌ها در شهرهای کوچک و بزرگ ایران هر روز با خطری به نام مأموران شهرداری رو به روست:

شوهر: «خب بگویید ساعت هشت و نیم شب به بعد هیچ کس نباید اعتراض کند... والله به ابالفضل مردم و کاسب‌ها هیچ‌کدام صدای‌شان در نمی‌آید. آقا می‌آید، می‌گوید اینجا نایست. خب خدا پدرت را بیامرزد، اصل کار مغازه‌دار است که ایراد نمی‌گیرد که ما ایستاده‌ایم. [مأمور] شهرداری می‌گوید که یا هفته‌ای صد تومان، صد و پنجاه تومان بدهیم، یا که نایستیم کار کنیم. نه اینکه به یک نفر بدهیم، هر هفته یکی دیگر می‌آید. ما چقدر در می‌آوریم که صد و پنجاه هم به آنها بدهیم. اینها هم می‌آیند گیر می‌دهند که باید جمع کنید بروید.»

زن: «با این پول‌ها می‌شود زندگی کرد؟ پول اجاره بده، خرج خانه، خرج مادرش...»

شوهر: «دیشب می‌گویم برو خانه، می‌گوید نه! می‌ایستم کمک کنم. می‌گویم چه کمکی بکنی، چهارتا آدم می‌بینند و می‌خندند. می‌گوید نه به من نمی‌خندند. برای خودشان می‌خندند.»

زن: «مردم کاری ندارند...»

شوهر: «ولی سختی می‌کشیم. حضرت عباسی سختی دارد...»

زن: «باید جای شکر دارد، از بیکاری بهتر است...»

شوهر: «شکر که می‌کنیم، ناشکری نمی‌کنیم...»

اما آیا دست‌فروشی جرم است؟ دست‌فروشی خلاف قانون است؟ تابستان امسال، مرداد ماه داغ ۹۵ این پرسش و وضعیت دست‌فروش‌ها در شهرهای مختلف چنان نگاه‌ها را به خود جلب کرد که بیش از ۵۰۰ نفر از فعالان مدنی، استادان دانشگاه و کارشناسان مسائل اجتماعی در ایران با انتشار نامه‌ای سرگشاده خواهان جرم‌زدایی از دستفروشی شدند. نامه فعالان مدنی به طور مشخص فعالیت شهربان‌های شهرداری تهران را هدف قرار داده و خواستار آن بود که حقوق شهروندی دستفروشان و شهروندان علاقه‌مند به خرید از آنها به رسمیت شناخته شود.

دستفروشی در قوانین متعدد به عنوان شغل به رسمیت شناخته شده و از همین منظر است که فعالان مدنی می پرسند چرا باید به بهانه سد معبر جلوی کسب درآمد گروه‌های محروم و نابرخوردار اجتماعی گرفته شود؟

گلایه‌هایی که دست‌فروش‌ها سال‌هاست مطرح می‌کنند اما صدای‌شان اغلب به هیچ‌جا نمی‌رسد.

دست‌فروش دیگری که او هم باقالی و گلپر و لبوی داغ شیرین می‌فروشد، از آزار و اذیت مأموران شهرداری می‌گوید:

«کار بده، برویم کار کنیم... داداش من سه ماه رفت شهرک صنعتی، شرکت کریستال. حقوق نمی‌دادند، دوباره آمد اینجا. شهرداری می‌آید، شهرداری که چه عرض کنم... سرکه را در لبو می‌ریزد که باید بریزی در سطل آشغال. شیرینی را می‌ریزد در باقالی که باید بریزی سطل آشغال.
موتور برق را می‌برند، پس هم نمی‌دهند. می‌برند و از قصد یک ماه، ۲۰ روز، دو ماه نگه می‌دارند که هر چقدر بیشتر در انبار شهرداری بماند هم بیشتر جریمه می‌کنند. تابستان، زمستان، ترازو سطل، بار، چرخ، پیکنیک، موتور برق، هرچه دل‌تان بخواهد برده‌اند.»

مرد جوان از کار هر روزش می‌گوید:

«باید شب به شب ظرف‌ها را جمع کنی، با اسکاچ بشویی، داخل انبار بگذاری، دوباره فردا بساط برپا کنی. ۱۲ یا یک معلوم نمی‌شود. این کار شخصیت ندارد. روزی یک میلیون هم در بیاید، به درد نمی‌خورد. اما مجبوری است. شخصیتش زیر صفر است.»

درآمد ماهانه؟

«ماهانه، اگر هر روز بیایی و شهرداری بگذارد، و چیزی نبرد، حول و حوش یک [میلیون] تومان.»

بر اساس اصل قانونی بودن جرایم و مجازات‌ها، تنها عملی را می‌توان جرم دانست که قانون آن را جرم اعلام و برای آن مجازات تعیین کرده باشد، با این تعریف دست‌فروشی جرم نیست. بعضی دست‌فروشان می‌گویند اگر دست‌فروشی نکنند کار دیگری بلد نیستند. آنها می‌پرسند آیا باید دزدی یا گدایی کنیم؟

یکی‌شان مرد جوانی است که می‌پرسد چرا با بودجه کشور کارهای اساسی‌تری برای حل بحران اشتغال جوانان نمی‌شود؟

«اینها فقط باید به مردم و جوان‌ها برسند. پول‌های آنچنانی را می‌برند، و مسجد و مصلی می‌سازند. اینها به درد هیچ کس نمی‌خورد. الان میلیاردها بودجه را گرفته‌اند و در شهر ما مصلی می‌سازند. زمین فوتبالی که لیگ دست دو در آنها بازی می‌کرد و از آنجا رفت را مصلی کرده‌اند. به چه درد مردم و جوان‌ها می‌خورد؟»

اما حالا که بحث شیرین لبوست، چرا لبوی لبوفروش‌ها خوشمزه‌تر است؟ گاه می‌گویند لبوفروش‌ها به لبوی خود رنگ‌های غیرمجاز اضافه می‌کنند تا سرخ‌تر و چشمگیرتر به نظر بیایند:

«باید دانه دانه لبوها را با فرچه بشویی که تمیز شود. بعد از آن یکی یکی داخل دیگ بچینی، بگذاری بپزند. بعد که پخت پوست‌شان را بکنی و بیاوری اینجا. اینها روی‌شان رنگی‌است، داخل‌شان چطور قرمز می‌شود؟ سوراخ که نیستند. خیلی‌ها می‌گویند رنگ می‌زنی یا ...»

چند فوت کوچک دیگر از کار سخت‌شان را هم به ما می‌گویند:

«لبو را شما با پوست بار نمی‌گذارید، ولی ما با پوست می‌گذاریم. شما قابلمه را از آب پر می‌کنید، ولی ما مقدار کمی آب می‌ریزیمٔ که فقط رنگ پس بدهد و بخارپز شود. شاید شما در قابلمه را نگذارید یا به طور معمولی در آن را بگذارید، ما ولی در قابلمه را که می‌گذاریم، دورش را موکت می‌اندازیم که بخار آن بیرون نیاید، و با بخار بپزد. بعد زنگ پس می‌دهد. نیمی از آبی که مانده را در ده‌لیتری می‌ریزیم و روزها روی لبوها می‌ریزیم که خشک نشوند.
خوشمزگی آن هم از این است که اینها لبوهای شاهین‌تپه هستند. نمی‌دانم رفته‌اید یا بلدید؟ ولی لبوهایی که الان در میدان می‌فروشند این طوری نیست. رگ و ریشه دارد، کمی بدمزه است، سفید است. باقالی هم امروز از تهران آوردیم. باقالی دیروز خیلی سفت بود، این ولی نرم است.»

دست‌فروشی در سال‌های اخیر به خصوص در شهرهای بزرگ ایران بیشتر و بیشتر دیده شده. بسیاری آن را محصول مهاجرت بی‌رویه از روستاها و شهرهای کوچکتر اطراف به کلان‌شهرها می‌دانند. کاری که از یک سو جرم نیست و از سوی دیگر می‌تواند منبع درآمدی برای گروه‌های کم‌درآمد شهری باشد مشکلاتی هم برای شهرها تولید کرده.

پیاده‌روها اغلب اشغال شده‌اند و رفت و آمد عادی شهر گاه حتی مختل شده است. با این حال دست‌فروش‌ها می‌گویند کار خلافی انجام نمی‌دهند و مدیریت شهری به جای برخوردهای ضربتی و ناگهانی و گاه توهین‌آمیز یا به جای دریافت جریمه‌های سنگین از دست‌فروش‌هایی که اغلب درآمد ناچیزی دارند بهتر است طرحی برای ساماندهی آنها در فضاهای مشخص شهری داشته باشد.

بخار لبوهای سرخ در سرمای غروب پاییز پیچیده. مرد و زن و همه دست‌فروش‌های دیگر کم‌کم بساط‌شان را جمع کرده‌اند. می‌گویند کاش کسی این صداها را بشنود.

 

https://foow.files.wordpress.com/2015/11/huxley1.jpg

سیزیف

 قهرمانی در اساطیر یونان است. او فرزند آیولوس پادشاه تسالی و انارته و همچنین همسر مروپه است. سیزیف پایه‌گذار و پادشاه حکومت افیرا (کورینتوس کنونی) است.

علاوه بر آن از او به عنوان حیله‌گرترین انسان‌ها نام می‌برند چون نقشه‌های خدایان را فاش کرد. سیزیف همچنین به خاطر مجازاتش در هادس مشهور است. او می‌بایست سنگ بزرگی را بر روی شیبی ناهموار تا بالای قله‌ای بغلتاند و همیشه لحظه‌ای پیش از آن که به انتهای مسیر برسد، سنگ از دستش خارج می‌شد و او باید کارش را از ابتدا شروع می‌کرد.

http://s9.picofile.com/file/8275097018/camus_sisyphus.jpg

امروزه به همین دلیل به کارهایی که علی‌رغم سعی و تلاش بسیار هرگز به آخر نمی‌رسند کاری سیزیف‌وار می‌گویند.

داستان وی

سیزیف نقشه‌های ایزدان را فاش می‌کرد. او به آزوپوس خدای رود خبر داد که ربودن دختر وی کار زئوس بوده است، به همین دلیل زئوس تصمیم گرفت که او را مجازات کند و تاناتوس را نزد او فرستاد. اما سیزیف از پس او برآمد و به دست و پای تاناتوس زنجیرهای محکمی بست که قدرت مرگ را درهم شکست. آن گاه خدای نیرومند جنگ آرس مرگ را از چنگ سیزیف نجات داد و از آن پس تاناتوس توانست دوباره به انجام وظایف خود بپردازد.

سرانجام سیزیف توسط خدای جنگ به جهان سایه‌ها برده شد. اما پیش از این که آرس وظیفهٔ خود را در این مورد به انجام برساند، سیزیف قربانی کردن پس از مرگ خود را برای همسرش ممنوع کرد. سپس سیزیف حیله‌گر ایزد جهان زیرزمینی، هادس را فریب داد و به دروغ گفت که می‌خواهد برای مدتی کوتاه به دنیا برگردد و به همسرش دستور بدهد که پس از مرگش برای او قربانی کنند. وقتی که پای سیزیف دوباره به خانه‌اش رسید، با رضایت از زندگی در کنار همسرش لذت برد و هادس را به تمسخر گرفت. در همین زمان ناگهان تاناتوس در برابر او ظاهر شد و او را به زور به دنیای مردگان برد.

مجازات سیزیف در هادس این گونه بود که او می‌بایست صخره‌ای بزرگ را بر روی شیبی ناهموار تا بالای قله‌ای بغلتاند؛ و همیشه لحظه‌ای پیش از آن که به انتهای مسیر برسد، سنگ از دستش خارج می‌شد و او باید کارش را از ابتدا شروع می‌کرد.

«و سیزیف را دیدم، از کوشش بسیار در عذاب بود سنگ سختی را با نیروی بسیار بلند می‌کرد و با دست‌ها و پاهایش آن را به جلو می‌راند آن را از دامنه تا قله می‌غلتاند و می‌پنداشت که به قله رسیده است ولی ناگهان وزن سنگ غلبه می‌کرد و با سر و صدایی بسیار از قدرت او خارج می‌شد و به پایین باز می‌گشت.»

http://cdn.jamieoliver.com/news-and-features/features/wp-content/uploads/sites/2/2014/10/feature-header5.jpg

http://s9.picofile.com/file/8273508268/fire_ice.jpg

آتش و یخ

بعضی افراد می گویند دنیا به آتش ختم میشود

و بعضی می گویند با یخ

آنچه که من به آن معتقدم این است که

من با آنهایی موافقم که مایل به آتش هستند

اما اگر بخواهد برای بار دوم از بین برود

من فکر می کنم من با تنفر می گویم

که کافی است که با یخ از بین برود

و خیلی عالی  است...

و کافی خواهد بود...

رابرت فراست

اولین روز جهان نوروز بود

روز خلقت، روز هستی، روز نو

شب رسید و روز را با خود ببرد

 

هیچ چیزی در جهان دائم نبود

مال و جاه و نام و اقلیم و سرای

مهر این دنیا ز دل باید سترد 

http://s8.picofile.com/file/8273511726/83196459736147250824.jpg

اولین برگ طبیعت زرد بود

زرد و براق و درخشان چون طلا

سبز شد، رویید و خشکید و بمرد

 

اولین گل در طبیعت غنچه بود

باز شد، زیبا شد و رویش شکفت

باد آمد، شد پریشان، غصه خورد

 

اولین باغ جهان پردیس بود

مهد آزادی و شادی، غرق گل

زود پژمرد و  پلاسید و فسرد

به بهانه درگذشت لئونارد کوهن

لئونارد کوهن، شاعر، رمان‌نویس و خواننده و ترانه‌سرای کانادایی در سن ۸۲ سالگی در گذشت.

لئونارد کوهن در سال ۲۰۱۱ میلادی به خاطر آن که مجموعه آثارش "بر سه نسل در سراسر جهان" تأثیر گذاشته است، برنده یکی از معتبرترین جوایز ادبی اسپانیا شد.

او با ترانه هایی از جمله تا انتهای عشق با من برقص، سوزان، هله‌لویا و بدرود ماریان به شهرتی جهانی دست یافته و آلبوم "من مرد تو هستم" در سال ۱۹۸۸ از نظر تجاری موفق‌ترین آلبوم وی بوده است.

 

Leonard Cohen - Hallelujahhttps://cdn1.iconfinder.com/data/icons/hand-icon/1792/hand-left-128.png

Leonard Cohenhttps://cdn1.iconfinder.com/data/icons/hand-icon/1792/hand-left-128.png

Born: September 21, 1934, Westmount, Canada

Died: November 10, 2016, Los Angeles, California, United States

Like a bird on the wire,
Like a drunk in a midnight choir
I have tried in my way to be free.
Like a worm on a hook,
Like a knight from some old fashioned book
I have saved all my ribbons for thee.
If I, if I have been unkind,
I hope that you can just let it go by.
If I, if I have been untrue
I hope you know it was never to you.

Like a baby, stillborn,
Like a beast with his horn
I have torn everyone who reached out for me.
But I swear by this song
And by all that I have done wrong
I will make it all up to thee.

https://s-media-cache-ak0.pinimg.com/236x/f7/48/66/f748661b3d5253cd8c4d5603ff6d130e.jpg

I saw a beggar leaning on his wooden crutch,
He said to me, "You must not ask for so much."
And a pretty woman leaning in her darkened door,
She cried to me, "Hey, why not ask for more?"

Oh like a bird on the wire,
Like a drunk in a midnight choir have tried in my way to be free.

Leonard Cohen - Bird on the Wire 1979https://cdn1.iconfinder.com/data/icons/hand-icon/1792/hand-left-128.png

Farewell – ԲԱՐՈՎ ՄՆԱՔhttps://cdn1.iconfinder.com/data/icons/hand-icon/1792/hand-left-128.png

Դռները մեկ առ մեկ փակում
կյանքիս անցած էջերի պես,
էջերը լույս պահում սրտում,
մնացածը տալիս քամուն
– և հեռանում
– բարով մնաք…Բարով մնաս իմ մանկություն,
որ դեռ ապրում, այրվում ես իմ սրտում,
փոքրիկ ջութակ, քարքարոտ բակ,
աքսորների խուլ ահազանգ
– կռիվ ու խաղ
– բարով մնաք…

Բարով մնաք – իմ ընկերներ
որ կիսեցիք ինձ հետ օրերը իմ,
ես կհիշեմ ամեն վարկյան
նրանց, որոնք արդեն չկան,
– օրհնյալ լինեք
– բարով մնաք…

Բարով մնաս դու իմ քաղաք
և փողոցներ իմ հարազատ,
ես չափչփել եմ ձեզ հազար անգամ,
դեմքեր ծանոթ, բարի ու գորշ,
հեգնանք, ժպիտ և հայհոյանք,
– ես դեռ կգամ
– բարով մնաք…

Ինքս ինձնից եմ հեռանում
և կամուրջները ետդարձի ես չեմ այրում…
ես հեռանում եմ, որ դառնամ,
հազար փակված դռներ բանամ
– հիմա գնամ
– բարով մնաք…

Մնաս բարով, վերջին իմ սեր,
կորուստի պահը լուռ, և քարացած շուրթեր…
գիշեր անդարձ, ձեռքեր սեղմված,
և կորուստի դռները բաց
– ես փակեցի
– բարով մնաք…

Մնաք բարով խելառ օրեր
անքուն հազար իմ գիշերներ
բարով մնաք, խոսքեր մաշված
դեմքեր հոգնած
նոր խաբկանքի դռները բաց
– չեմ հավատում
– բարով մնաք…

Մնաս բարով, վերջին կորուստ,
վերջին իմ հույս, սպասում,
երազ վերջին…
ես հեռանում եմ ամենից,
ամեն տեսակ սուտ խաղերից
ես չեմ խաղում
– բարով մնաք

Arthur Meschian - Farewell. Արթուր Մեսչյան - ԲԱՐՈՎ ՄՆԱՔ 

One by one doors closes

Like the last pages of my life,

 

ԱՐՑՈՒՆՔՆԵՐ

Արցունքներ կան, շիթ շիթ, տրտում, մելամաղձոտ,
Որոնք կու լան, կաթկըթելով այտին վրայ.
Ամէն կաթիլ՝ հեծկլտանք մը, կոծ մ՛է թախծոտ.
Իր ցօղին մէջ տառապանք մը կը թըրթըռայ:

Արցունքներ կան, պայծառ ու ջինջ և անխըռով
Որ արեւու նշոյլներով կը փողփողեն.
Ծիածանին անձրևի պէս հանդարտ ու զով:
Երբոր տեղան, օդը բոյր մը կ՛առնէ հողէն:

Լուռ, անշըշուկ խորհրդաւոր արցունքներ կան.
Որ կը բխին հոգւոյն խորէն սիրոյ կարօտ.
Անոնք ցաւեր մեզ կը պատմեն երկայն, երկայն.
Թաղուած սէրեր, զոր կընքած է սուգին նարօտ:

Արցունքներ կան որոնք քըրքիչ ինձ կը թըւին,
Միշտ գոռացող ամպին նըման փոթորկայոյզ,
Որ փայլակներ թօթափելով ծովին, հովին,
Մշուշի պէս կը տարտղնին կեդրոնախոյս:

Արցունք մ՛ալ կայ որ միշտ կ՛այրէ, բայց չի կաթիր,
Հեղուկ բոց մը, բուռն, ըսպառիչ ահեղ կրակ,
Ցամքած արցունք, որ չի հատնիր՝ մինչև մոխիր
Կըտրին աչքերն, հոգին դառնայ կոյտ մ՛աւերակ:

Ո՜վ արցունքներ ամէնքնիդ ալ ես կը ճանչնամ,
Թէև դժբախտ իմ օրերուս յուշերն ըլլաք.
Ջերմ յուզմունքով ըզձեզ կ՛օրհնեմ ես յարաժամ,
Ձեզմով կը զգամ սըրտիս ապրիլն ես շարունակ:

Զապէլ Ասատուր

1863-1934

 

ZABEL ASSATOURhttps://cdn1.iconfinder.com/data/icons/hand-icon/1792/hand-left-128.png

 

Tears

 

There are tears that fall in grief and sadness;

Slow and mournfully the cheek they stain,

Every drop a sob, a lamentation,

In its dew a throb of bitter pain.

 

There are other tears, bright, clear, untroubled,

Shining as the sun, untouched of care,

Like the violet rain, calm, cool, refreshing,

When the scent of earth is on the air.

 

There are tears all silent and mysterious,

From the soul's love-yearning depths that steal;

They relate to us long tales of sorrow,

Buried loves which mourning veils conceal.

 

There are tears that seem to me like laughter -

Like clouds tempest-tossed, that roam for aye,

Flinging lightnings to the winds of ocean,

Drifting, mistlike, out and far away.

 

There's a dry tear, burning, never falling -

Liquid flame, intense, consuming, dread -

Not to pass until the eyes are ashes,

And the mind is ruined too and dead.

 

Tears, I know you all, though ye be only

Memories of a past that sorrows fill.

Strong emotions, be ye blest forever!

'Tis through you my heart is living still.

Պապիկիս ստեղծագործություններից`

Հեղինակ Սուրեն Ծատուրյան

Թիկնել էի ես գետակի ափին`
Հայացքս հառել դեմիս քարափին,
Ելել էր քարին լորենի մի ծառ
Կանգնած էր տխուր, լուռ ու անբարբառ:

Ցուրտ քամին փչեց, պոկվեց մի տերև
Պտտվեց վերում ընկավ հևիհև,
Պառկեց նա մռայլ պաղ ալիքներին`
Արցունք ուլունքներ փայլուն այտերին:

Պոկվեց նա ցավով իր ծառ մայրիկից`
Գիտեր որ աշխարհ չի գալու նորից:
Ոսկե աշունը գնում էր լալով`
Անցած օրերին երանի տալով:
Հեղ. Սուրեն Ծատուրյան
http://s8.picofile.com/file/8276339850/tonri_lavash_sevada_grigoryan.jpg
Ոչինչ չմնա՜ց ...
Երբեմն ուզում եմ գիշերվա կեսին
Դուրս գալ ես տանից,
Նստել առաջին պատահած գնացքն
Ու անհետ կորչել այն քարտեզներից,
Ուր դաժան մի ձեռք աշխարհի բոլոր
Չորսը կողմերում գծել է բանտեր,
Եվ կառուցել է ոսկե կախաղան`
Երազանքների պատվանդան որպես ...

Տողի արանքում ծանծաղ ճահիճներ
Ու հիշողության ցեցեր են վխտում,
Ուր բոլոր բառերը` սուրծայր կախիչներ,
Եվ լռությունը` հոգուն գամված մեխ,
Որ մնացել է դատարկ խոռոչի
Ու ծակված պատի ուղիղ մեջտեղում,
Որ ժանգոտվել է լերդարյունվելով,
Եվ օրորվում է իր ծանրությունից,
Բայց դեռ ապրում է այդպես կիսաոտք...

Ես շա՜տ եմ ուզում`
Աստծուց մոռացված մի տխուր գիշեր
Դուրս գալ այս տանից,
Նստել առաջին պատահած գնացքն
Ու անդարձ կորչել` մոռացումների
Ալ հովիտներում, ուր վերից իջած
Մի բարի բանբեր ոսկե ռետինով
Աշխարհի բոլոր բանտերն է ջնջել,
Ու կախաղանը մորթված երազի`
Թավ ուռիների շիվեր է դարձրել ...

Մարգարետ Ասլանյան
31.10.2016