بودیم و کسی قدر ندانست که هستیم باشد که نباشیم و بدانند که بودیم |
|||
ما که پول نداشتیم دماغ مان را عمل کنیم و گونه بکاریم، ما که خط لب نداشتیم و مژه مصنوعی نداشتیم، ما که موی بلوند و قد بلند نداشتیم، ما که چشم هایمان رنگی نبود؛ رفتیم و کتاب خواندیم! و با هر کتابی که خواندیم، دیدیم که زیباتر شدیم، آنقدر که هربار که رفتیم در آینه نگاه کردیم، گفتیم: خوب شد خدا ما را آفرید وگرنه جهان چیزی از زیبایی کم داشت. می دانی آن جراح که هرروز ما را زیباتر می کند، اسمش چیست؟ اسمش "کتاب" است! چاقویش درد ندارد، امّا همه اش درمان است. هزینه اش هرقدر هم که باشد به این زیبایی می ارزد. من نشانی مطب این پزشک را به همه ی شما می دهم! بی وقت قبلی داخل شوید! این طبیب مشفق، اینجا نشسته است، منتظر شماست!
|
|||
Աշունը եկավ
پاییز آمد
|
|||
کتابی نوشتم با عنوان مردی با کبوتر [رمانی هجوآمیز
درباره سازمان ملل متحد] که با اسم مستعار فوسکو
سینیبالدی چاپ شد و حالا به کل از چرخه نشر خارج شده و نمیشود
پیدایش کرد. البته قصد هم ندارم تجدید چاپش کنم، چون زیادی طعنهدار است،
زیادی سطحی، زیادی خندهدار. بیشتر از همه اینها غمانگیز است. این روزها
نمیشود درباره سازمان ملل حرف زد، حتی به سبک و سیاق #ولتر، حتی به طنز و
طعنه. حالا که دیگر خیلی غمانگیزتر از این حرفها شده. فعالیت در سازمان ملل برایم تجربهای باورنکردنی بود؛ در سازمان ملل بود که برای اولین بار دورویی را دیدم، دروغ را، توجیهات و بهانهتراشیها را، و تضاد مطلق میان واقعیت مشکلات تاسفانگیز جهان و راهحلهای ساختگی و ریاکارانهای که برایشان ارائه میشد. رومن گاری گذر روزگار؛ گفتگو با رادیو کانادا |
|||
بازی سیاسی سیاد با چشم های روشن و براقش حرفای زیادی برای گفتن داره سنش زیاد نیست اما سختی روزگار موهاشو سفید کرده دستاش پینه بسته از بس با نخ سوزن کفش های مردمو دوخته اون صبح ساعت ده سر چهار راه مخصوص کنار داروخانه چرخ دستیشو میاره برای کار تا حوالی نه شب کسب و کار کوچکی داره و خرج زن و بچه اش رو درمیاره گهگاهی ازش بند کفش و واکس میخرم مرد مهربونیه ، از مزارشریف اومده اینجا سرزمینی که تا همین صد و پنجاه سال پیش بخشی از سرزمینمان بود و اهالی آن هم زبان خودمان هستند.... از جنگ و قحطی افغانستان به ایران پناه آورده اونم مثل ما گرفتار طالبان !! شده ، حوالی محله ماچند مهاجر افغانستانی زندگی میکنن، که همگی زحمتکش و بی آزار هستند متاسفانه اخیراً حکومت داعشی ما یک بازی برعلیه این بندگان خدا راه انداخته و ناکارآمدی خود را گردن این عزیزان می اندازد ... و متاٌسفانه موجی از نفرت را بین مردم از این عزیزان ایجاد میکند، و عده ای نیز مثل همیشه فریب میخورند ،حکومتی که داعیه افزایش جمعیت تا سیصدمیلیون نفر را در سردارد ، توان نگهداری از سه چهار میلیون مهاجر که در سخت ترین مشاغل اعم از رفتگری در شهرداری، کارهای ساختمانی ،راهسازی و.... مشغول کار هستند را ندارد... کارهایی که هیچ یک از ما حاضر نیستیم برای یک ساعت انجام دهیم... و از تحمل ما خارج است....
|
|||
این عربهای دزد گردنهگیر تازه به پول و زور رسیدهاند و میخواهند رنگ
و روی عدل و داد به پستیهای خودشان بدهند، و بدتر از همه ایرانیها برای
افکار پست آنها فلسفه میبافند و آنها را بر ضد خودمان علم میکنند! مازیار صادق هدایت |
|||
این تقصیر خودمان بود که طرز مملکتداری را به عربها
آموختیم. قاعده برای زبانشان درست کردیم، فلسفه برای آئینشان تراشیدیم،
برایشان شمشیر زدیم، جوانهای خودمان را برای آنها بکشتن دادیم، فکر، روح،
صنعت، ساز، علوم و ادبیات خودمان را دو دستی تقدیم آنها کردیم تا شاید
بتوانیم روح وحشی و سرکش آنها را رام و متمدن بکنیم. ولی افسوس، اصلاً نژاد
آنها و فکر آنها زمین تا آسمان با ما فرق دارد و باید هم همینطور باشد. این
قیافههای درنده، رنگهای سوخته، دستهای کورهبسته برای سر گردنهگیری درست
شده. افکاری که میان شاش و پشگل شتر نشو و نما کرده بهتر ازین نمیشود.
تمام ساختمان بدن آنها گواهی میدهد که برای دزدی و خیانت درست شده. این
عربهایی که تا دیروز پای برهنه دنبال سوسمار میدویدند و زیر سایه چادر
زندگی میکردند ، نباید هم بیش ازین از آنها متوقع بود. آخرین لبخند صادق هدایت |
|||
مذهبیـون از اندیشمندان متنفر هستند درست به همان دلیل که دزدها از پاسبان و تبهکاران از شاهد در دادگاه متنفرند !! | |||
سکینه خانوم زن آبروداریه،
همسرش تو کارخونه روغن نباتی مشغول کاره دلش پر بود از
باعث و بانیش .... خودش میگه
خیلی دوست دارم لباسای رنگی پنگی بپوشم اما ندارم بخرم ... |
|||
پیش از تولد هم کارگر بودهامسابیر هاکا میگوید که من کارگری خواهرم و مادرم را در گرمای 60 درجه تابستان دیدهام،من خیلی خستهام و انگار خستگی من به پیش از تولدم برمیگردد. ....
پدرم
کارگر بود.
|
|||
|
|||
انشا آخرهفته خود را چگونه گذراندید!؟ بنام خدا! سه شنبه : یک روز کاری سخت و ناتمام داشتم...از چهارونیم صبح بعد از سه ساعت خواب! از خواب ببدارشدم (اصلا اون ساعت سگو بزنی بیرون نمیره که راننده تاکسی واتوبوس بیرون بره! )...گشنه و تشنه پیاده!! روانه اداره شدم ...قراربود کاری را تمام کنم ...ساعت دو نیم شد نیمه کاره رهایش کردم که به شیفت دوم کاری ام برسم...خلاصه شیفت دوم هم با همه مصائب اش آغاز شد ...ابتدا دردسر خرابی سیستم هارا داشتیم ...چون برعکس ما!بدون دون و آب سیستم ها مشغول به کار نمیشن...اونا هم فهمیدن ما باربر مفتیم!! خلاصه آب و دون اوناروهم دادیم تا ساعت هفت شد منتظر شام شدیم...گشنه و تشنه خبری نشد تا ساعت هشت شد که سروکله سرویس غذای شیفت پیداشد... جاتون خالی ماکارونی سرد و ماسیده و سالاد شیرازی یک روز مونده که آب پیاز توش روون شده!!! خلاصه از سر ناچاری خوردیم ... جاتون خالی دل درد شدیدی تمام وجودمو گرفت... نمیدونم تو معده چی منفجر شده بود که تا کمر و ران پام درد میکرد... هرچی آب جوش نبات و عرق نعنا زدیم افاقه نکرد ساعت ده و نیم شد اسنپ گرفتم صاف تا درمونگاه ولی عصر!!! خیابون کاشان ..بلکه اون شفامون بده.. جاتون خالی شصت تومن پول اسنپ شد ...اونجا هم بیمه کارمند ننه مرده رو باعرض شرمندگی!! قبول ندارن! شصت هفتاد تومن ویزیت یه رزیدنت هالو شد...شصت هفتاد تومن هم دارو و پول یه آمپول زنم دادم.... دوتا آمپول زد که بجای خوب شدن رفتم هوا!!! یعنی قلبم داش از جا کنده میشد !!! سرگیجه و خشک شدن گلو ازونور هم دل درد خوب نشد که نشد ...خلاصه اومدم خونه یکساعت خوابیدم گلاب به روتون انقدر دل پیچه و حالت تهوع داشتم ..که پریدم تو حموم .و به اندازه نصف غذا که خوردمو با ناله بالا آووردم کارم که تموم شد همونطور با حوله اومدم بیرون و یه چرت دیگه زدم تا ساعت چهار دوباره از دل درد بیدارشدم ایندفعه هم ناچار رفتم حموم بقیه غذای کوفتی! رو بالا آووردم و همونطور خزیدم زیر لحاف اصلا لباس هم نپوشیدم! انقدر که حالم بد بود صبح بیدارشدم یکم حالم بهتر شده بود ولی دیگه کار از کارگذشته بود سرکاررفتن افاقه نمیکرد ...ازونطرفم به این حال و روزم امیدی هم نیست...چون هر لحظه ممکنه دوباره بپیچونه منو! خلاصه رفتم یه نون خامه بگیرم صبحونه کووووووفت کنم!.. به شوخی از آقا سعید لبنیات محل و هم محلی محل کارم تو شیخ هادی پرسیدم خامه کوچولو!!همین الان چند؟! اونم زد به خال و گفت به برکت رئیسی امروز پونصد کشیدن روش! فروردین دوازده بود اردیبهشت شد ۱۴ و خرداد شد شونزده ...الانم پونصد گذاشته تا بقیشو ماه بعد اضاف کنه!!! به سختی کارت کشیدم ... و یک خامه هم گرفتم... سه شنبمون که خراب شد چهار شنبه هم شروع نشده خراب شد.... خدا بقیشو به خیر کنه!! اونوقت میگن ایران جای خوبیه برا زندگی!! قدرشو نمیدونیم!!! |
|||
خدمت
سربازی بودم آخرین بچه
خونشون بود ....اونا ستاره هایی میشن که فقط با خاطراتشون زندگی میکنیم |
|||
ای آزادی پرندگان هیچ گاه در قفس لانه نمیسازند می دانی چرا؟ زیرا که نمیخواهند اسارت را برای جوجههای خویش به میراث بگذارند محمود درویش |
|||
|
|||
کشوری را میشناسم که ریختن " کنجد " بر روی " بربری " برای مردمانش یک " آپشن " محسوب میشود در آن کشور،مردمانش بجای حل مشکلاتشان سعی میکنند به بهترین شکل ممکن، زندگی خود را با آن تطبیق دهند ... در آنجا مردم،خانه ی رو به آفتاب را گرانتر میخرند... و بعد با هفت لایه پرده ، تمام پنجره ها را می پوشانند ... جالب است در آن کشور یک دختر کنار خیابان ... میتواند مهمترین عامل یک ترافیک سنگین باشد !!! در آن کشور اگر آدمها دلشان بگیرد باید بروند قبرستان ...بیمارستان...تیمارستان یا آسایشگاه سالمندان !!! تا بفهمند غمهای بزرگتری هم هست ... نکند که دلشان هوای شادی بکند ... و همه در آنجا،برای هر تغییر و هر اتفاقی بدنبال منجی اند ... هر کسی غیر از خودشان ... !!! در آن کشور تفاوت بین شادی کردن و عزاداری را تنها با دیدن محل برخورد دستها میتوان فهمید ... هر کسی که گفته : آن کشور از جهان سوم است یقین دارم تا سه بیشتر بلد نبوده بشمارد.... |
|||
|
|||
فراموشی سوار تاکسی که شدم شاخ درآوردم. راننده تاکسی، علی احمدی شاگرد اول کلاسمان در دبیرستان بود. علی نابغه بود و همان سال که کنکور دادیم، مهندسی الکترونیک سراسری قبول شد بعد یکدفعه غیبش زد. هیچ کس خبر نداشت کجاست. علی عاشق مارکز بود؛ صد سال تنهایی را پنج بار خوانده بود وقتی از مارکز حرف میزد با خال بزرگی که بغل گوش چپش بود، بازی میکرد و چشمهایش میدرخشید. به علی نگاه کردم خال بغل گوشش بود ولی چشمهایش فروغ همیشگی را نداشت. تعجب کردم که چطور الکترونیک را ول کرده و راننده تاکسی شده است. گفتم: «سلام علی...» راننده گفت: «اشتباه گرفتید!» پرسیدم: «شما علی احمدی نیستید؟» راننده گفت: «نخیر.» به راننده نگاه کردم؛ ولی راننده نگاهم نمیکرد. روی داشبورد مقوایی بود که روی آن نوشته بود «بزرگترین موفقیت زندگیام این بوده که با چشمهای خودم ببینم که چطور فراموشم میکنند! گابریل گارسیا مارکز.» دیگر چیزی نگفتم؛ راننده هم چیزی نگفت. موقع پیاده شدن که کرایه را دادم بدون اینکه نگاهم کند گفت: «کرایه نمی خواد» و رفت. تاکسی دور شد و گم شد و تمام شد. |
|||
ترانه ای که اواخر دهه شصت با آن زندگی میکردیم بخاطر اینکه تو جوانی قلبی اندوهگین..قلبی اندوهگین...قلبی که از جنس طلا بود فقط باعث افسردگیت شد تنهایی ... تنهایی .. سالهایی که ازدست رفت تو یک برنده ای با خاطر ات بد تو یک قهرمانی ....تو یک مردی تو یک برنده ای ... دست مرا بگیر........ از سی سی کچ (C C Catch) |
|||
Սարի Սիրուն Եար
Գուսան Աշոտ
Հազար նազով, եար, հովերի հետ եկ,
Ծաղիկ փնջելով՝ սարւորի հետ եկ,
Սեւ ձիուս վրայ ձեր գիւղն եմ եկել,
Դուռդ փակ տեսել, մոլոր մնացել։
Սարի սիրուն եար, սարի մեխակ բեր,
Ա՜խ, չէ ի՞նչ մեխակ, սիրոյ կրակ բեր։
Հազար մի ծաղկի մէջ ես մեծացել,
Ծաղկանց ցողերով մազերդ թացել,
Մազերիդ բոյրը հեռւից է գալիս,
Զեփիւր բերում սրտիս է տալիս։
Սարի սիրուն եար, սարի մեխակ բեր,
Ա՜խ, չէ ի՞նչ մեխակ, սիրոյ կրակ բեր։
Երբ քո հայեացքը երկնին ես յառում,
Վառ աստղերն ասես նոր լոյս են առնում,
Քո ձայնն են առնում հավք ու հովերը,
Ա՜խ, ե՞րբ կ՚առնեմ ես քո մատաղ սէրը։
Սարի սիրուն եար, սարի մեխակ բեր,
Ա՜խ, չէ ի՞նչ մեխակ, սիրոյ կրակ բեր։
Սարից է գալիս էս առուի ջուրը,
Բերում է, եար, քո բոյրն ու համբոյրը,
Աշոտ, թէ կարաս քո երգ ու հանգով
Եարիդ կախարդիր, թող տուն գայ հանդով։
Սարի սիրուն եար, սարի մեխակ բեր,
Ա՜խ, չէ ի՞նչ մեխակ, սիրոյ կրակ բեր։
یار زیبای کوهستان
گوسان آشوت
ای یار با هزاران ناز، همراه باد ملایم بیا
با دسته گل در دستانت از کوهستان بیا
سوار بر اسب سیاه به روستایتان آمدم
درب خانه ات را بسته دیدم و حیران گشتم
ای یار زیبای کوهستان بیاور برایم میخک کوهی
آه! چه میخکی برایم آتش عشق بیاور
روییده ای در میان هزار و یک گل
موهایت را تر کرده ای با شبنم های شکوفا
بوی خوش موهایت از دور می آید
نسیم آن را آورده و به قلبم می رساند
ای یار زیبای کوهستان بیاور برایم میخک کوهی
آه! چه میخکی برایم آتش عشق بیاور
آنگاه که نگاه خیره ات را به آسمان می چرخانی
گویی ستارگان روشن از نو می درخشند
بادها و نسیم ها صدای تو را بر می گیرند
آه! چه هنگام من قربانی عشق تو خواهم شد؟
ای یار زیبای کوهستان بیاور برایم میخک کوهی
آه! چه میخکی برایم آتش عشق بیاور
این جریان آب از کوهستان می آید
و بوی خوش تو را به همراه می آورد
ای آشوت! اگر می توانی با واژگان و ترانه هایت
یارت را سِحر کن تا با لذت به خانه بیاید
ای یار زیبای کوهستان بیاور برایم میخک کوهی
آه! چه میخکی برایم آتش عشق بیاور
|
|||
|
|||