Autumn2023

بودیم و کسی قدر ندانست که هستیم

باشد که نباشیم و بدانند که بودیم

ما که پول نداشتیم دماغ مان را عمل کنیم و گونه بکاریم، ما که خط لب نداشتیم و مژه مصنوعی نداشتیم،

ما که موی بلوند و قد بلند نداشتیم، ما که چشم هایمان رنگی نبود؛ رفتیم و کتاب خواندیم! و با هر کتابی که خواندیم، دیدیم که زیباتر شدیم،

آنقدر که هربار که رفتیم در آینه نگاه کردیم، گفتیم: خوب شد خدا ما را آفرید وگرنه جهان چیزی از زیبایی کم داشت.

می دانی آن جراح که هرروز ما را زیباتر می کند، اسمش چیست؟ اسمش "کتاب" است!

چاقویش درد ندارد، امّا همه اش درمان است. هزینه اش هرقدر هم که باشد به این زیبایی می ارزد.

من نشانی مطب این پزشک را به همه ی شما می دهم! بی وقت قبلی داخل شوید! این طبیب مشفق، اینجا نشسته است، منتظر شماست!

 https://s31.picofile.com/file/8468326718/library_books.jpg

Աշունը եկավ
եկավ քո չարած բաները հաշվելու ժամանակը
Էնքան շատ են դրանք
իրար վրա դնես Արարատ սարը կծածկեն
Բայց դու մի հուսահատվի
չէ դու մի հուսահատվի որովհետև դու արդեն կորցնելու բան չունես
դու կորցրել ես արդեն էն ամենը որ կարող էիր կորցնել
Եվ դու մերկ ես հիմա
առաջին մարդու պես մերկ ես
և աշխարհն էլ ա մերկ
աշխարհը մերկ փռված ա քո առաջ
Բարձրացրու ոտքդ
շարժիր ձեռքերդ
և գնա առաջ
Կառուցիր քո տունը
կառուցիր քո քաղաքը
կառուցիր քո երկիրը
Բայց էս անգամ ինքդ քեզ չխաբես
Մարինե Պետրոսյան

پاییز آمد
وقت شمردن نکرده های تو آمد
آنها آنقدر زیاد اند
که اگر روی هم بگذاری، کوه آرارات را می پوشانند
اما تو ناامید مشو
نه، تو نا امید مشو، برای اینکه تو حالا چیزی برای گم کردن نداری
تو دیگر همه آنچه را که می شد گم کرد، گم کرده ای
و تو برهنه ای حالا
مانند انسان نخستین برهنه ای
و دنیا هم برهنه است
دنیای برهنه در برابرت گسترده شده است
پایت را بالا ببر
دستت را حرکت ده
و جلو برو
شهرت را بساز
کشورت را بساز
اما این دفعه خودت را فریب ندهی.
مارینه پطروسیان

 
کتابی نوشتم با عنوان مردی با کبوتر [رمانی هجوآمیز درباره سازمان ملل متحد] که با اسم مستعار فوسکو سینی‌بالدی چاپ شد و حالا به کل از چرخه نشر خارج شده و نمیشود پیدایش کرد. البته قصد هم ندارم تجدید چاپش کنم، چون زیادی طعنه‌دار است، زیادی سطحی، زیادی خنده‌دار. بیشتر از همه اینها غم‌انگیز است. این روزها نمیشود درباره سازمان ملل حرف زد، حتی به سبک و سیاق #ولتر، حتی به طنز و طعنه. حالا که دیگر خیلی غم‌انگیزتر از این حرفها شده.
فعالیت در سازمان ملل برایم تجربه‌ای باورنکردنی بود؛ در سازمان ملل بود که برای اولین بار دورویی را دیدم، دروغ را، توجیهات و بهانه‌تراشی‌ها را، و تضاد مطلق میان واقعیت مشکلات تاسف‌انگیز جهان و راه‌حل‌های ساختگی و ریاکارانه‌ای که برایشان ارائه میشد.
رومن گاری
گذر روزگار؛ گفتگو با رادیو کانادا

بازی سیاسی

سیاد با چشم های روشن و براقش حرفای زیادی برای گفتن داره

سنش زیاد نیست اما سختی روزگار موهاشو سفید کرده

دستاش پینه بسته از بس با نخ سوزن کفش های مردمو دوخته

اون صبح ساعت ده سر چهار راه مخصوص کنار داروخانه چرخ دستیشو میاره برای کار تا حوالی نه شب کسب و کار کوچکی داره و خرج زن و بچه اش رو درمیاره

گهگاهی ازش بند کفش و واکس میخرم

مرد مهربونیه ، از مزارشریف اومده اینجا

سرزمینی که تا همین صد و پنجاه سال پیش بخشی از سرزمینمان بود و اهالی آن هم زبان خودمان هستند....

از جنگ و قحطی افغانستان به ایران پناه آورده

اونم مثل ما گرفتار طالبان !! شده ،

حوالی محله ماچند مهاجر افغانستانی زندگی میکنن، که همگی زحمتکش و بی آزار هستند

متاسفانه اخیراً حکومت داعشی ما یک بازی برعلیه این بندگان خدا راه انداخته و ناکارآمدی خود را گردن این عزیزان می اندازد ... و متاٌسفانه موجی از نفرت را بین مردم از این عزیزان ایجاد میکند، و عده ای نیز مثل همیشه فریب میخورند

،حکومتی که داعیه افزایش جمعیت تا سیصدمیلیون نفر را در سردارد ، توان نگهداری از سه چهار میلیون مهاجر که در سخت ترین مشاغل اعم از رفتگری در شهرداری، کارهای ساختمانی ،راهسازی و....

مشغول کار هستند را ندارد...

کارهایی که هیچ یک از ما حاضر نیستیم برای یک ساعت انجام دهیم... و از تحمل ما خارج است....

این عربهای دزد گردنه‌گیر تازه به پول و زور رسیده‌اند و می‌خواهند رنگ و روی عدل و داد به پستیهای خودشان بدهند، و بدتر از همه ایرانیها برای افکار پست آنها فلسفه می‌بافند و آنها را بر ضد خودمان علم می‌کنند!
مازیار
صادق هدایت
این تقصیر خودمان بود که طرز مملکت‌داری را به عربها آموختیم. قاعده برای زبانشان درست کردیم، فلسفه برای آئینشان تراشیدیم، برایشان شمشیر زدیم، جوانهای خودمان را برای آنها بکشتن دادیم، فکر، روح، صنعت، ساز، علوم و ادبیات خودمان را دو دستی تقدیم آنها کردیم تا شاید بتوانیم روح وحشی و سرکش آنها را رام و متمدن بکنیم. ولی افسوس، اصلاً نژاد آنها و فکر آنها زمین تا آسمان با ما فرق دارد و باید هم همینطور باشد. این قیافه‌های درنده، رنگهای سوخته، دستهای کوره‌بسته برای سر گردنه‌گیری درست شده. افکاری که میان شاش و پشگل شتر نشو و نما کرده بهتر ازین نمی‌شود. تمام ساختمان بدن آنها گواهی میدهد که برای دزدی و خیانت درست شده. این عربهایی که تا دیروز پای برهنه دنبال سوسمار می‌دویدند و زیر سایه چادر زندگی می‌کردند ، نباید هم بیش ازین از آنها متوقع بود.
 آخرین لبخند
 صادق هدایت
مذهبیـون از اندیشمندان متنفر هستند درست به همان دلیل که دزدها از پاسبان و تبهکاران از شاهد در دادگاه متنفرند !!

سکینه خانوم زن آبروداریه، همسرش تو کارخونه روغن نباتی مشغول کاره
صبح ساعت شیش میره سرکار پنج عصر برمیگرده خونه
مرد زحمتکشیه
سکینه از زرق و برق دنیا هیچ چیز نمیفهمه، یعنی انقدر مشکلات و سختی های زندگیش زیاده که اصلا نمیدونه، رنگ مو چیه، کاشت ناخون یا آرایش چیه
چهره معصومش به یک دنیا می ارزه
کوچیکتر که بود خیلی دوست داشت یه چیز دیگه صداش بزنن، از اسمش خوشش نمیومد
اما الان دیگه این چیزا براش مهم نیست
جونش به بچه هاش بنده
دوتا بچه کوچیک داره ، یک پسر شانزده ساله و یک دختر ده ساله
خرج و مخارج مدرسه اونا امانشو بریده
اونروز صف نونوایی درد دل میکرد، دلم براش سوخت
میگفت صاحبخونه گفته پول پیش اجاره خونشو صدتومن اضافه کرده
میگفت نمیدونم از کجا باید جور کنم...

دلش پر بود از باعث و بانیش ....
هروقت بهش فکر میکنم حالم بد میشه
چادرش براش حکم پوشش رو داره و نه حجاب
اون برااینکه لباسای مندرس و رنگ و رورفتش نمایان نشه چادر سر میکنه

خودش میگه خیلی دوست دارم لباسای رنگی پنگی بپوشم اما ندارم بخرم ...
اونا هیچوقت گوشت نمیخورن، یعنی با درآمد اونا اصلا گوشت کیلویی چهارصد پونصد تومنی نمیشه خورد
شاید در ماه یکبار مرغ بخورن
اینروزا میوه هم نمیتونن بخورن
دنیای نامردی شده

پیش از تولد هم کارگر بوده‌ام

سابیر هاکا می‌گوید که من کارگری خواهرم و مادرم را در گرمای 60 درجه تابستان دیده‌ام،من خیلی خسته‌ام و انگار خستگی من به پیش از تولدم برمی‌گردد.

....

پدرم کارگر بود.
مرد با ایمانی
که هر بار نماز می خواند ،
خدا
از دست هایش خجالت می کشید!
.....
‏آنها پای مذهب
را وسط میکشند
تا کارگر بجای اعتراض ،
دعا کند...

https://s28.picofile.com/file/8465676676/photo_2023_07_10_07_08_26.jpg

انشا
آخرهفته خود را چگونه گذراندید!؟
بنام خدا!

سه شنبه : یک روز کاری سخت و ناتمام داشتم...از چهارونیم صبح بعد از سه ساعت خواب! از خواب ببدارشدم (اصلا اون ساعت سگو بزنی بیرون نمیره که راننده تاکسی واتوبوس بیرون بره! )...گشنه و تشنه پیاده!! روانه اداره شدم ...قراربود کاری را تمام کنم ...ساعت دو نیم شد نیمه کاره رهایش کردم که به شیفت دوم کاری ام برسم...خلاصه شیفت دوم هم با همه مصائب اش آغاز شد ...ابتدا دردسر خرابی سیستم هارا داشتیم ...چون برعکس ما!بدون دون و آب سیستم ها مشغول به کار نمیشن...اونا هم فهمیدن ما باربر مفتیم!!
خلاصه آب و دون اوناروهم دادیم تا ساعت هفت شد منتظر شام شدیم...گشنه و تشنه خبری نشد تا ساعت هشت شد که سروکله سرویس غذای شیفت پیداشد...
جاتون خالی ماکارونی سرد و ماسیده و سالاد شیرازی یک روز مونده که آب پیاز توش روون شده!!!
خلاصه از سر ناچاری خوردیم ...
جاتون خالی دل درد شدیدی تمام وجودمو گرفت...
نمیدونم تو معده چی منفجر شده بود که تا کمر و ران پام درد میکرد...
هرچی آب جوش نبات و عرق نعنا زدیم افاقه نکرد
ساعت ده و نیم شد اسنپ گرفتم صاف تا درمونگاه ولی عصر!!! خیابون کاشان ..بلکه اون شفامون بده..
جاتون خالی شصت تومن پول اسنپ شد ...اونجا هم بیمه کارمند ننه مرده رو باعرض شرمندگی!! قبول ندارن!
شصت هفتاد تومن ویزیت یه رزیدنت هالو شد...شصت هفتاد تومن هم دارو و پول یه آمپول زنم دادم.... دوتا آمپول زد که بجای خوب شدن رفتم هوا!!!
یعنی قلبم داش از جا کنده میشد !!!
سرگیجه و خشک شدن گلو
ازونور هم دل درد خوب نشد که نشد
...خلاصه اومدم خونه یکساعت خوابیدم
گلاب به روتون انقدر دل پیچه و حالت تهوع داشتم ..که پریدم تو حموم .و به اندازه نصف غذا که خوردمو با ناله بالا آووردم
کارم که تموم شد همونطور با حوله اومدم بیرون و یه چرت دیگه زدم تا ساعت چهار دوباره از دل درد بیدارشدم
ایندفعه هم ناچار رفتم حموم بقیه غذای کوفتی! رو بالا آووردم
و همونطور خزیدم زیر لحاف اصلا لباس هم نپوشیدم!
انقدر که حالم بد بود
صبح بیدارشدم یکم حالم بهتر شده بود ولی دیگه کار از کارگذشته بود سرکاررفتن افاقه نمیکرد ...ازونطرفم به این حال و روزم امیدی هم نیست...چون هر لحظه ممکنه دوباره بپیچونه منو!
خلاصه رفتم یه نون خامه بگیرم صبحونه کووووووفت کنم!..
به شوخی از آقا سعید لبنیات محل و هم محلی محل کارم تو شیخ هادی پرسیدم خامه کوچولو!!همین الان چند؟!
اونم زد به خال و گفت به برکت رئیسی امروز پونصد کشیدن روش!
فروردین دوازده بود اردیبهشت شد ۱۴ و خرداد شد شونزده ...الانم پونصد گذاشته تا بقیشو ماه بعد اضاف کنه!!!
به سختی کارت کشیدم ... و یک خامه هم گرفتم...
سه شنبمون که خراب شد چهار شنبه هم شروع نشده خراب شد....
خدا بقیشو به خیر کنه!!
اونوقت میگن ایران جای خوبیه برا زندگی!!
قدرشو نمیدونیم!!!

خدمت سربازی بودم
یادش بخیر
دوستای خوبی داشتم
از همه جای تهران
پیروزی ، تهرانپارس ، شریعتی ،
خاوران و محله خودمون هاشمی
معمولا با بچه محل ها بیشتر ارتباط داشتم
چون نزدیکتر بودن
یکیشون بچه قصرالدشت بود
اونجا مصالح فروشی داشتن
 اسمش مهران بود
یه دوست مشترک هم داشتیم
به اسم شادمهر
پسر خوبی بود
اونم ساکن خیابون قصرالدشت بود

آخرین بچه خونشون بود
پدر پیری داشت که بازنشسته راه آهن بود
یه برادر بزرگ هم داشت
از خودش بیست سال بزرگتر بود
شادمهر صدای خوبی داشت
اون موقع همه عشق نوار کاست بودیم
روی آهنگ ها می خوند
تازه خدمتش تموم شده بود
یه کلاس موسیقی هم میرفت
گیتار میزد
ماهم باهاش میخوندیم
کم و بیش باهاش ارتباط داشتیم
تا اینکه یک باره رفت رو اوج ....
این بود که دیگه سرش شلوغ شد حسابی
تقریبا چهار سال بعد همون حوالی دیدمش
از یه عشق صحبت کرد
...که ...منزلشون همون حوالی بود
سال آخر دبیرستان درس میخوند
ماهم بهش خندیدیم
اونم خندید
ولی شوخی شوخی دلباخته ژینا شده بود
خیلی دختر خوبی بود...
ولی فقط تو همون عشق باقی موند
شادمهر یه باره غیبش زد
گفتن بارشو بسته و‌ رفته...
....گاهی تو زندگی آدما ژیناهایی میان و میرن اما قدرشونو نمیدونیم

....اونا ستاره هایی میشن که فقط با خاطراتشون زندگی میکنیم

ای آزادی
پرندگان هیچ ‌گاه
در قفس لانه نمی‌سازند
می دانی چرا؟
زیرا که نمی‌خواهند اسارت را برای جوجه‌های خویش به میراث بگذارند
محمود درویش

https://s30.picofile.com/file/8468327768/mahsa.jpg

کشوری را میشناسم
که ریختن " کنجد " بر روی " بربری " برای مردمانش یک " آپشن " محسوب میشود
در آن کشور،مردمانش بجای حل مشکلاتشان
سعی میکنند به بهترین شکل ممکن، زندگی خود را با آن تطبیق دهند ...
در آنجا مردم،خانه ی رو به آفتاب را گرانتر میخرند...
و بعد با هفت لایه پرده ، تمام پنجره ها را می پوشانند ...
جالب است در آن کشور
یک دختر کنار خیابان ... میتواند مهمترین عامل یک ترافیک سنگین باشد !!!
در آن کشور اگر آدمها دلشان بگیرد
باید بروند قبرستان ...بیمارستان...تیمارستان یا آسایشگاه سالمندان !!!
تا بفهمند غمهای بزرگتری هم هست ...
نکند که دلشان هوای شادی بکند ...
و همه در آنجا،برای هر تغییر و هر اتفاقی
بدنبال منجی اند ...
هر کسی غیر از خودشان ... !!!
در آن کشور تفاوت بین شادی کردن و عزاداری را
تنها با دیدن محل برخورد دستها میتوان فهمید ...
هر کسی که گفته : آن کشور از جهان سوم است
یقین دارم تا سه بیشتر بلد نبوده بشمارد....

 فراموشی
سوار تاکسی که شدم شاخ درآوردم. راننده تاکسی، علی احمدی شاگرد اول کلاس‌مان در دبیرستان بود.‌
‌ علی نابغه بود و همان سال که کنکور دادیم، مهندسی الکترونیک سراسری قبول شد بعد یک‌دفعه غیبش زد. هیچ‌ کس خبر نداشت کجاست. علی عاشق مارکز بود؛ صد سال تنهایی را پنج بار خوانده بود وقتی از مارکز حرف می‌زد با خال بزرگی که بغل گوش چپش بود، بازی می‌کرد و چشم‌هایش می‌درخشید.‌
‌ به علی نگاه کردم خال بغل گوشش بود ولی چشم‌هایش فروغ همیشگی را نداشت.‌
تعجب کردم که چطور الکترونیک را ول کرده و راننده تاکسی شده است. ‌
‌‌گفتم: «سلام علی...»
‌ راننده گفت: «اشتباه گرفتید!»‌‌
‌ پرسیدم: «شما علی احمدی نیستید؟»‌‌
‌ راننده گفت: «نخیر.»‌
‌به راننده نگاه کردم؛ ولی راننده نگاهم نمی‌کرد. روی داشبورد مقوایی بود که روی آن نوشته بود «بزرگ‌ترین موفقیت زندگی‌ام این بوده که با چشم‌های خودم ببینم که چطور فراموشم می‌کنند! گابریل گارسیا مارکز.»‌
‌ دیگر چیزی نگفتم؛ راننده هم چیزی نگفت. موقع پیاده شدن که کرایه را دادم بدون اینکه نگاهم کند گفت: «کرایه نمی خواد» و رفت.‌
‌‌ تاکسی دور شد و گم شد و تمام شد.
 

ترانه ای که اواخر دهه شصت با آن زندگی میکردیم

بخاطر اینکه تو جوانی

قلبی اندوهگین..قلبی اندوهگین...قلبی که از جنس طلا بود

فقط باعث افسردگیت شد

تنهایی ... تنهایی .. سالهایی که ازدست رفت

تو یک برنده ای با خاطر ات بد

تو یک قهرمانی ....تو یک مردی

تو یک برنده ای ... دست مرا بگیر........

از سی سی کچ (C C Catch)

 Cause You Are Young (1986)
Heartache, heartache, heart was gold

All it had you instant cold

Lonely, lonely wasted years

You're a winner with bad souvenirs

You're a hero, you're a man

You're a winner, take my hand

 

'cause you are young

You will always be so strong

Hold on tight to your dreams, hold on

You are right, don't give up

(Baby, baby, baby)

'cause you are young

You are right and you are wrong

You are a hero, next day you're done

So hold on to your dreams

 

All or nothing you can give

Live your life, love to live

Oh man, oh man, feel the night

Strong enough till the morning light

You're a hero, you're a man

You're too tough to lose this game

Սարի Սիրուն Եար
Գուսան Աշոտ
Հազար նազով, եար, հովերի հետ եկ,
Ծաղիկ փնջելով՝ սարւորի հետ եկ,
Սեւ ձիուս վրայ ձեր գիւղն եմ եկել,
Դուռդ փակ տեսել, մոլոր մնացել։
Սարի սիրուն եար, սարի մեխակ բեր,
Ա՜խ, չէ ի՞նչ մեխակ, սիրոյ կրակ բեր։
Հազար մի ծաղկի մէջ ես մեծացել,
Ծաղկանց ցողերով մազերդ թացել,
Մազերիդ բոյրը հեռւից է գալիս,
Զեփիւր բերում սրտիս է տալիս։
Սարի սիրուն եար, սարի մեխակ բեր,
Ա՜խ, չէ ի՞նչ մեխակ, սիրոյ կրակ բեր։
Երբ քո հայեացքը երկնին ես յառում,
Վառ աստղերն ասես նոր լոյս են առնում,
Քո ձայնն են առնում հավք ու հովերը,
Ա՜խ, ե՞րբ կ՚առնեմ ես քո մատաղ սէրը։
Սարի սիրուն եար, սարի մեխակ բեր,
Ա՜խ, չէ ի՞նչ մեխակ, սիրոյ կրակ բեր։
Սարից է գալիս էս առուի ջուրը,
Բերում է, եար, քո բոյրն ու համբոյրը,
Աշոտ, թէ կարաս քո երգ ու հանգով
Եարիդ կախարդիր, թող տուն գայ հանդով։
Սարի սիրուն եար, սարի մեխակ բեր,
Ա՜խ, չէ ի՞նչ մեխակ, սիրոյ կրակ բեր։

یار زیبای کوهستان

 گوسان آشوت
ای یار با هزاران ناز، همراه باد ملایم بیا
با دسته گل در دستانت از کوهستان بیا
سوار بر اسب سیاه به روستایتان آمدم
درب خانه ات را بسته دیدم و حیران گشتم
ای یار زیبای کوهستان بیاور برایم میخک کوهی
آه! چه میخکی برایم آتش عشق بیاور
روییده ای در میان هزار و یک گل
موهایت را تر کرده ای با شبنم های شکوفا
بوی خوش موهایت از دور می آید
نسیم آن را آورده و به قلبم می رساند
ای یار زیبای کوهستان بیاور برایم میخک کوهی
آه! چه میخکی برایم آتش عشق بیاور
آنگاه که نگاه خیره ات را به آسمان می چرخانی
گویی ستارگان روشن از نو می درخشند
بادها و نسیم ها صدای تو را بر می گیرند
آه! چه هنگام من قربانی عشق تو خواهم شد؟
ای یار زیبای کوهستان بیاور برایم میخک کوهی
آه! چه میخکی برایم آتش عشق بیاور
این جریان آب از کوهستان می آید
و بوی خوش تو را به همراه می آورد
ای آشوت! اگر می توانی با واژگان و ترانه هایت
یارت را سِحر کن تا با لذت به خانه بیاید
ای یار زیبای کوهستان بیاور برایم میخک کوهی
آه! چه میخکی برایم آتش عشق بیاور

https://s30.picofile.com/file/8468327042/gusan_ashot.jpg

https://www.youtube.com/watch?v=miobP2nm9uE

https://s24.picofile.com/file/8453317250/ruben_haxverdyan.jpg

پاییز عاشقانه ما

(Ruben Haghverdyan)

Մեր Սիրո Աշունը
Դու կարծում ես այդ անձրևն է արտասվում պատուհանիդ,
Այդ ափսոսանքի խոսքերն են գլորվում հատիկ-հատիկ։
Գլորվում են ու հոսում են, ապակուց թափվում են ցած,
Այս խոսքերը, որ լսվում են իմ երգի մեջ ուշացած։
Ու՞մ է պետք խոստովանանքդ, ափսոսանքդ ուշացած,
Սերը քո մի հանելուկ էր ու գաղտնիք էր չբացված։
Դա գուցե աշնան կատակն էր, տերևներն էին դեղնած,
Ծառուղում լուռ արտասվում էր մի աղջիկ՝ մենակ կանգնած։
..................
Մեր սիրո աշունը էլ երբեք չի կրկնվի,
Եվ անցյալն ամեն անգամ աշնան հետ կայցելի,
Ու պատուհանիդ լուռ կարտասվի...
Ու պատուհանիդ լուռ կարտասվի։
Ես հիմա նոր հասկանում եմ՝ անցյալը ետ չես բերի,
Այս ամենը հատուցումն է իմ գործած հին մեղքերի։
Այն աղջիկը և աշունը բախտն էր իմ, որ կորցրի,
Դա ջահել իմ խենթությունն էր, որ երբեք ինձ չեմ ների։
Ես գիտեմ՝ երջանկությունը մի անգամ է այցելում,
Իսկ հետո, երբ հեռանում է, այցետոմսն է իր թողնում։
Ու հետո, ամբողջ կյանքում մեր մենք նրան ենք որոնում,
Այն հասցեն, որ նա թողնում է, երբեք ոչ ոք չի գտնում։
..................
Մեր սիրո աշունը էլ երբեք չի կրկնվի,
Եվ անցյալն ամեն անգամ աշնան հետ կայցելի
Ու պատուհանիդ լուռ կարտասվի...
Ու պատուհանիդ լուռ կարտասվի։

پاییز عاشقانه ما
پنداری که باران است که پشت
شیشه پنجره سوگواری می کند
کلمات اندوهی که قطره قطره می بارند
می بارند ، از شیشه پنجره سر می خورند و به زمین می ریزند
کلماتی که دیر به آوازی برای شنیده شدن در آمدند
برای چه کسی اعتراف می کنی حسرتی را که دیر به سراغت آمد
عشق تو یک معما بود، یک راز فاش نشده
شاید هم شوخی پاییز بود با برگهایی که زرد شده بودند
دختری تنها در کنار جاده ایستاده بود و در سکوت می گریست
پاییز عاشقانه ما هرگز تکرار نخواهد شد
گذشته هر پاییز به دیدارمان می آید
و در سکوت پشت شیشه پنجره می گرید
تازه فهمیدم گذشته تکرار نمی شود
و این جبران تمام خطاهای کهنه من است
آن دختر و آن پاییز بخت من بودند که از دست دادمشان
این حماقت جوانیم بود که خودم را به خاطرش نمی بخشم
میدانم که خوشبختی فقط یک بار به سراغ آدم می آید
و وقتی می رود کارت ویزیت خود را می گذارد
و ما تمام زندگی در به در به دنبالش می گردیم
ولی هیچ کس نمی تواند نشانی که خوشبختی گذاشته است را پیدا کند
پاییز عاشقانه ما هرگز تکرار نخواهد شد
گذشته هر پاییز به دیدارمان می آید
و در سکوت پشت شیشه پنجره می گرید

روبن حق وردیان

https://s24.picofile.com/file/8453421850/ab67616d0000b27305e8b553f097a825be8b5c55.jpg

 
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.