ՇԱՐՂԻ

Sharghiye_Ghamgin

ՇԱՐՂԻ

Sharghiye_Ghamgin

2024_July

بودیم و کسی قدر ندانست که هستیم

باشد که نباشیم بدانند که بودیم

 

گنجشک من آنان که پرهای تو را چیدند
ای کاش بودند و پرواز تو را  می دیدند
 ....
خُرد و خراب و خسته هم باشند ، زیبایند
چشمان تو، ویرانه های تخت جمشیدند
 ....
آهوی من چشمان تو، چشمان تو، اصلا
چشمان تو، مستغنی از تعریف و تمجیدند
 ....
داغند و پر مهرند و در تابند؛ انگاری
دستان تو، دستان تو، دستان خورشیدند
 ....
دلتنگی من، نازنین، مدرک نمی خواهد
بر روی کاغذ اشکهایم ، مُهر تاییدند
 ....
روزی تو را در اوج می بینند، می دانم
گنجشک من آنان که پرهای تو را چیدند

 

حموم رفتن زمان ما
می رفتیم تو حموم
یه شیرو باز میکردیم، دندونامون میریخت کف حموم از سرما!
اون یکیو باز میکردیم، مث آب سماور در حال جوش بود!
یه عر میزدیم از سوزش،
مامانمون مى زد پس کله مون که اذیت نکن، آروم بگیر.
بعد با اون صابون زرد گنده ها که مثه چرکِ خشکیده بود، میفتاد به جونمون
تا حدى که چشمامون از کاسه دربیاد!
یعنى ما از نظر مامانمون کثافتى بودیم که میخوایم در مقابل نظافت مقاومت کنیم!
بعد یه جورى چنگ میزد موهامونو که انگار داعش به شپشا حمله کرده
بعدش با شامپوى پاوه کل هیکلمونو غربال گرى میکردن!
بعد از همه اینا جان گُدازترینش کیسه کشیدن بود!
دو لایه از پوستمونو بر میداشتن،
فک میکردن چرکه! باز ادامه میدادن.
بعدِ حموم صدتا لباس تنمون میکردن،
یه روسرى به کله مون، یه یقه اسکى هم روى همش.
بعد از شدت کوفتگى و خستگى بیهوش میشدیم،
میگفتن: ببین چه راحت خوابیده!!

یه دوستی داشتم ، خیابون استخر محله حسن آباد ، اسمش کاراپت بود ، اونجا ساندویچی داشت (خانه کوچک) ،

تنها زندگی میکرد ، سنش هم از من بیشتر بود ،ولی خیلی جوون مونده بود ، خیلی هم ذوق داشت ، تو مغازه اش فقط فست فود نمی فروخت...

منوی خاصی هم نداشت ، از پیتزا بگیر تا انواع ساندویج ، لوبیا و عدسی ، سوپ و تنقلات و چیپس و پفک...

درکنارش هم دو سه ویترین داشت که توش انواع جاسوئیچی و فندک و دکوری برای فروش داشت

از درو دیوارش هم دکوری و انواع نوشیدنی آویزون بود...

یه بار تقریبا ساعت دو و نیم بعد از ظهر بود مغازه هم خلوت بود ظاهرا حوصلش هم سررفته بود و داشت به دوردست ها نگاه میکرد

منم گفتم بزار به حرف بیارمش ، همینطور ازش پرسیدم جریان اینا چیه که تو مغازه ات چیدی!؟

بهم خندید!! گفت جریان داره! یکم مکث کرد ، گفت یکم جریانش طولانیه

قوطی های نوشیدنی رو بهم نشون داد

گفت : میدونی اینا چیه؟

گفتم آره دیگه اینا رو بخوری پرواز میکنی میری بهشت...

گفت : آره ما هم یه زمانی تو بهشت زندگی میکردیم...

اینا مال بابام بود....

اون همین جا ... زمان اون خدابیامرز یه کافه و بار داشت...

اینجا هم  کارمند نشین بود ، بعد از ظهر که از سر کار میومدن  پاتوقشون اینجا بود

عصر ها تا سرشب اینجا جای سوزن انداختن نبود ،

نصف حقوقشونو میزاشتن برا خوش گذرونی

اینارم که می بینی برا دلخوشی و زنده کردن خاطراتم چیدم.....

بهش گفتم دمت گرم! خیلی عشقی

گفت : آره ماهم تنها موندیم... فقط با خاطراتمون حال می کنیم...

بنده خدا بازارش خیلی پر رونق نبود...

راستش اون محل دست مافیای ابزارفروشها افتاده بود، خیلی کسب و کار این بابا دیگه مشتری سابق رو نداشت

چند سال بعد مغازه رو واگذار کرد و رفت ...یعنی دیگه توان نداشت با عشقش سرکنه

دیگه اون آدمای باحال پیدا نمیشدن که بهش سر بزنن...

چند وقت پیش گفتم ازش سراغی بگیرم

آدرسش رو به سختی پیداکردم

یه آپارتمان سی چهل متری تو خیابون سبلان جنوبی...

زنگ زدم ...

یکی با صدای نحیف از آیفون گفت : کیه

گفتم : از خیابون استخر حسن آباد!

مکثی کرد و در را باز کرد

رفتم بالا در واحد...در را باز کرد ..

 با همون لحن محزون گفت: بفرما تو

...تشکر کردم

به درودیوار آپارتمان نگاهی انداختم ، همون خاطر ات برام زنده شد!!!

تمام دکور مغازه رو به آپارتمانش منتقل کرده بود، درودیوار واحد پر بود از بطری انواع نوشیدنی!! و فندک و چاقو و تنقلات

بعد با خنده گفت چی میل داری !!

گفتم یک فنجان خاطره از عشق گذشته های دور!

Sharghiye Ghamgin

یه همکار داشتم سر ماه که حقوق میگرفت
تا پانزده ام هر ماه..

ساعت ده صبح دسر بستنی آناناس!! می خورد...
برا ناهار بهترین غذای رستوران ها رو میخورد
اما نیمی از ماه رو غذای ساده از خونه
می آورد.
موقعی که از اونجا منتقل شدم،
کنارش نشستم و گفتم تا کی به این وضع ادامه میدی؟
باتعجب گفت: کدوم وضع ؟
گفتم زندگی نیمی اشرافی و نیمی گدایی
به چشمام خیره شد وگفت:تاحالا دسر بستی شکلات آناناس خوردی؟ گفتم نه!
گفت: تا حالا تاکسی دربست رفتی؟ گفتم نه!
گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفته ای؟ گفتم نه!
گفت: تاحالا غذای فرانسوی خورده ای؟گفتم نه!
گفت: تاحالا تمام پولاتو برای کسی که دوستش داری هدیه خریدی تاخوشحالش کنی؟ گفتم نه!
گفت: اصلا عاشق! بوده ای!!؟ گفتم نه!
گفت: تاحالا یک هفته از شهر بیرون رفته ای؟ گفتم نه!
گفت اصلا زندگی کرده ای؟ با درماندگی گفتم اره...نه...نمی دونم...!!
همین طور نگاهم میکرد نگاهی تحقیر آمیز...!!
اما حالا که نگاهش میکردم برایم جذاب بود...
موقع خداحافظی تکه کیک خامه ای در دست داشت تعارفم کرد و یه جمله بهم گفت که مسیر زندگیم را عوض کرد،
او پرسید: میدونی تا کی زنده ای؟ گفتم نه!
گفت: پس سعی کن دست کم نیمی از ماه را زندگی کنی!!!...

...روزی روزگاری ما هم اینطور زندگی میکردیم...

هر کارمندِ دولت یک خانه و یک ماشین خوب داشت و اگر دوست داشت یک باغچه تو شهرستان ... سالی یکبار میتونست سفر خارجی به اروپا داشته باشه

یا تابستونا یک ماه بزنه بره شهرستان به باغش سربزنه

اما خوشی زد زیر دلش و شورش! کرد تا حالا حسرت نوشیدن یک بطری آب معدنی! خنک به دلش بمونه!!!

من در کشوری زندگی می کنم که
دویدن سهم کسانی است که هرگز
نمی رسند و رسیدن سهم کسانی
که هرگز نمی دوند...

ارزش مردگانش چندین برابر
زندگانش است..
در سرزمین من مردمانش با نفرت
بیشتری به بوسیدن دو عاشق نگاه
میکنند تا صحنه ی اعدام یک انسان....

کشوری که دل به دست آوردن
سخت است و دل شکستن هنر می باشد !
کشوری که من دوست دارم هوای تو را داشته باشم ، و تو هوای من را ، اما نه به معنی حمایت! به این معنی که هیچ کدام نمی خواهیم در هوای خودمان نفس بکشیم .
کشوری که مرگ حق است و حق گرفتنی!
کشوری که برنده یعنی کسی
که کمتر از بقیه می بازد!
کشوری که کف اتوبانش دست انداز دارد !
کشوری که همه فکر می کنند
فقط خودشان می فهمند !

کشوری که همه مشکل
را در کس دیگر می جویند !
کشوری که هنوز نفهمیدم من
در آن به دنیا آمدم یا درآن مُردم !
 

به یک زن احترام بگذارید، چون :
میتوانید معصومیتش را در شکل یک دختر حس کنید !
میتوانید علاقه اش را در شکل یک خواهر حس کنید !
میتوانید گرمایش را در شکل یک دوست حس کنید !
میتوانید اشتیاقش را در شکل یک معشوقه حس کنید !
میتوانید فداکاریش را در شکل یک همسر حس کنید !
میتوانید روحانیتش را در شکل یک مادر حس کنید !
میتوانید برکتش را در شکل یک مادر بزرگ حس کنید !
با این حال او محکم و استوار نیز هست.
قلبش بسیار لطیف
فریبنده
ملیح
بخشنده و سرکش است…
او یک زن است…
و... زن زندگی آزادی!!

 

مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان ، 
آب نبات می مکید ادامه داد :
آره مادر ، نه ساله بودم که شوهرم دادند ، 
از صحرا که اومدم ، دیدم خونمون شلوغه
مامانِ خدابیامرزم ، تو هشتی دو تا نیشگون ریز ، از لپ هام گرفت تا گل بندازه
تا اومدم گریه کنم گفت : هیس ، خواستگار آمده
خواستگار ، محمده ، خدا بیامرز چهل و پنج سالش بود و من نُه ساله!!....

گفتم : من از این آقا می ترسم!!، دو سال از بابام بزرگتره 

گفتند : هیس ، شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره  
حسرت های گذشته را با طعم آب نبات فرو داد و گفت : 
کجا بودم مادر ؟ آهان 
جونم واست بگه ، اون زمون ما خانواده ثروتمند و مشهوری بودیم محمد و بابام دوستای قدیمی بودن
بابام منو خیلی دوست داشت و برام عروسک های زیادی از کولی های دوره گرد گرفته بود..
محمد از نواده های حاج ابراهیم بود...
بهش میگفتن ابرام خان...
میگفتن مرد سنگدلیه...
بزرگای فامیل منو دیدن... بهم گفتن تو دیگه داری شوهر می کنی ، زشته این بازی ها...
گفتم : آخه .... 
گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه
بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز ، به شوخی منو بغل کرد و نشوند رو طاقچه ، 
همه خندیدند ولی من ، ننه خجالت کشیدم 
به مادرم می گفتم : مامان من اینو دوست ندارم!! 
مامانم خدا بیامرز ، گفت هیس ، دوست داشتن چیه ؟ 
عادت میکنی...

هجده ، نوزده سالم بود که حاجی مرد

یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد و مرد

تو این ده سال منو هیچ جا نبرد...

یعنی اون می رفت ، می گفتم : اقا منو نمی بری ؟
می گفت هیس ، قباحت داره زن هی بره بیرون 

می دونی ننه ، عین یه غنچه بودم که گل نشده ،
گذاشتنش لای کتاب روزگار و خشکوندنش

مادر بزرگ ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت :
آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه
اونقده دلم می خواست یه دم پختک را لب رودخونه بخوریم ، نشد
دلم پر می کشید که حاجی بگه دوست دارم ، ولی نگفت 
حسرت به دلم موند که روم به دیوار ، بگه عاشقتم ولی نشد که بگه
گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود ، زیر چادر چند تا بشکن می زدم 
آی می چسبید ، آی می چسبید
دلم لک زده بود واسه یک یه قل دو قل و نون بیار کباب ببر 
ولی دست های حاجی قد همه هیکل من بود ، 
اگه میزد حکما باید دو روز می خوابیدم 

یکبار گفتم ، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم ؟
گفت : هیس ، دیگه چی با این عهد و عیال ، همینمون مونده که انگشت نما شم
مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت:
می دونی ننه ، بچه گی نکردم ، جوونی هم نکردم 
یهو پیر شدم ، پیر....

دلم برا ننه عایشه میسوزه ...

اون ننه ی همه فامیله...

خودش بچه نداره اما همه بچه های فامیل بچه های اونن...

 

...من خیلی اعتقاد ندارم که یه جور خاصی هستم...
از من و ما بهترم تو دنیا زیاده...
اما ننه خدابیامرزم یه جوری مارو تربیت کرد که در نظر دیگران استثنایی جلوه میکردیم..طوری که گاهی حسادت برانگیز بودیم...
بقول ننه خدابیامرز
درونمون خودمون رو کشته بیرونمون هم دیگرانو...
دیگران فکر میکنن ما از کره ماه اومدیم اما خبر ندارن که ماهم هزار مشکل داریم
خدا نکنه آدم شکست عشقی بخوره یا یه ازدواج اشتباه که در اونصورت عیارش روشن میشه..
جوونتر که بودم خیلی ها به خاطر همون خصوصیات تو عشق یک طرفه با من میوفتادن
خودمم نمیدونستم که مثلا مریم یا سوسن خیلی خاطر منو میخوان...
و قایمکی رد منو میزنن...
اما بعدها فهمیدم که حتی با خاطرات من زندگی میکنن...
بزرگتر که شدم همه چی برعکس شد..
خودم تو عشق های یک طرفه اسیر شدم...
بازی زندگی چرخ زیادداره...
گهی پشت به زین و گهی زین به پشت...
دیروز خوش خوشانمون بود امروز اسیر...

 

خاندان ها آمده و رفته اند و هر یک خدای خودش را پرستیده اند شما چه کسی را می پرستید که اینگونه استوار ایستاده اید ؟ گارد شوشی گفت : خدای ما همانیست که تو روی آن پا نهاده ای و از آن نان خورده ای و در آغوشش خواهی خفت . هرگز خاک را اینگونه ندیده بودم

هربرت کریم مسیحی

 

پیرزن هر روز پای پیاده برای تهیه اندکی آذوقه ی رایگان یا ارزان
از امامزاده صالح فرحزاد تا سر شهرک غرب میرود
مسافتی حدود دو کیلومتر و گاهی اگر کسی دلش به رحم آید اورا تا مسافتی میرساند
به امید اندکی نان رایگان از نانوایی که مازاد نانش را به نیازمندان میدهد و میوه مانده میوه فروشی ها
اونروز هم به پست ما خورد
یک ساعتی میشد که زیر تیغ آفتاب در ایستگاه اتوبوس محله آسمان منتظر بود
اما خبری نبود
روزای تعطیل معمولا همین است
به خیال اینکه ما مسافرکش هستیم
به ما آدرس داد
ماهم به قصد تفریح و صَرفِ پیتزا بیرون زده بودیم
کمی استخاره کردیم
قرار شد اورا هم برسانیم
تو راه دردل میکرد از اوضا احوالش
با لهجه تاتی (زبان و گویش اهالی قدیمی فرحزاد و کن سولقان) صحبت میکرد...
به قصد تهیه پوست و ضایعات مرغ از مرغ فروشی های محله سپهر آمده بود
از پوست مرغ روغن گیری میکرد
و با استخوان و ضایعات آن هم غذایی تهیه میکرد

یه زندگی ساده داشت،

و با کمک افراد خَیّر اموراتش میگذشت...

داستان حلیمه خاتون ، داستان بی کفایتی مسئولین ماست...

....داستان رندگی کسانیست که شرایط سخت زندگیشون حتی برای یک لحظه هم براتون قابل تحمل نیست...

کاری هم از دست ما برنمی آید

جز اینکه ماژیکی به دست بگیریم و آرزوی رفتن کسانی را بنویسیم که ما را به این روز انداختند...

Sharghiye Ghamgin

 

بی اصل و نسَب اگر به جایی برسد 
کِــی آبِ خنک به بینـــوایی برسد ؟
 از بـاغِ خـودش کسـی نچیند ثمَری 
بی مــایه اگر به کدخــــدایی برسد

միացրի հեռուստացույցը: Ոչ մի լավ բան` ամենուր հեղափոխություններ, սպանություններ, ահաբեկություն, Ամերիկայի խոստումները վիճակը կարգավորելու մասին, Եվրամիության սանկցիաները… Ոչ ոք չի ապրում, բոլորը զբաղված են կյանքի կարգավորման մասին օրենքներ մշակելով` Աստծուց սկսած Եվրամիությունով վերջացրած: Հետաքրքիր է` սա՞ է մեզ այդպես դաժանորեն խոստացված աշխարհի վերջը, թե՞ դեռ նոր է գալու։ Իսկ գուցե աշխարհի վերջը հետաձգվել է ևս երկու հազար տարով: Գուցե այն ամենը, ինչ կատարվում է մեզ մոտ ամեն օր, աշխարհի վերջին օրվա գլխավոր փո՞րձն է
Սուսաննա Հարությունյան, "Անմահության սահմանը"

....تلویزیون را روشن کردم. هیچ چیز خوبی نبود: انقلاب ها، قتل ها، ترور، وعده های امریکا در مورد ساماندهی اوضاع، تحریمهای اتحادیه اروپا ... هیچ کس زندگی نمی کند، همه مشغول وضع قوانینی جهت ساماندهی اوضاع هستند: از خداوند گرفته تا اتحادیه اروپا. جالب است - آیا آخرالزمان مهیبی که قولش را داده اند همین است یا تازه باید فرا رسد؟- یا شاید آخر دنیا تا دو هزار سال دیگر به تعویق افتاده است؟ شاید همه آن چیزهایی که هر روز نزد ما اتفاق می افتد، تمرین اصلی روز آخر الزمان است؟!
سوسانا هاروتیونیان- از رمان کوتاهِ "مرز فنا ناپذیری "

Գիտակցությո՜ւն... Ահա՛ թե որտեղ է մարդուս բոլոր թշվառության աղբյուրը։ Ա՛յն, ինչ որ բնությունը մեզ տվել է իբրև լոկ պատիժ, մենք առանձին շնորհք ենք համարում և պարծենում։ Նա մեզ գիտակցություն է տվել, որ շարունակ տանջվենք, իսկ մենք հիմարաբար կարծում ենք, թե դա մի պսակ է մեր գլուխը զարդարող։

Միքայել Զաքարի Հովհաննիսյան

فهم و آگاهی ... همانا سرچشمه تمام بیچارگی های نوع بشر. چیزی را که طبیعت به عنوان کیفر به ما داده است، ما آن را موهبتی مخصوص می شماریم و افتخار می کنیم. او به ما آگاهی داده است تا مدام عذاب بکشیم اما ما ابلهانه گمان می کنیم که تاجی زینت بخش بر سر ما است.

میکائیل هوانیسیان

 

ՄԵՐ ԴԱՐԸ

Մոլեգի՜ն դար է, եղբա՛յր, մեր դարը.
Հըպարտ նա զենքով, հարուստ՝ զոհերով.
Կաշկանդած աստծո ազատ աշխարհը,
Նա գահ է հանում դահճին յուր սըրով։
**
Զոհվում են ազգեր հանուն սուրբ խաչի,
Արյան ծովերով ողողում երկիր.
«Թո՛ղ խեղճը մեռնի, թո՛ղ թույլը կորչի»,—
Կարդում է մեր դարն յուր դատավճիռ։.
**
Չարության ոգին, լայն ցանցի նըման,
Պատել է և՛ կյանք, և՛ սիրտ, խղճմտանք,
Ուր անպարտություն — այնտեղ կախաղան,
Ուր արդար տրտունջ — այնտեղ հալածանք։
**
Լսում ենք — լո՜ւյս, սե՜ր, ազատ գաղափար,
Օրե՜նք, իրավո՜ւնք, ազա՜տ խիղճ ու ձայն —
Օ՜հ, մեր օրերում, մեր դարի համար
Դոքա ծաղրելի խոսքեր են միայն…
**
Երկաթ ու վառոդ, արցունք ու արյուն,
Գայլի կուշտ ծիծաղ, գառան խուլ մայուն —
Ահա՛, բարիքներ, դափնիք պանծալի՜,
Մեր առաջադե՜մ, լուսավո՜ր դարի…

قرن ما
ای برادر، قرن ما، قرن خشمگین و دیوانه ایست
مغرور با اسلحه ، غنی با قربانیان.
و بگذار فقیر بمیرد، و ضعیف نابود شود
قرن ما، دادنامه خود را می خواند.
روح شیطانی، چونان دامی بزرگ.
حیات ، قلب و وجدان مارا دربرگرفته است،
هرجا شکستی نیست، داری هست.
هرجا شکوه ی معصومی هست ، تعقیبی هست.
تنها حرف از روشنایی ، عشق و عقیده ی آزاد می شنویم
از قانون ، از اجازه ، آزادی و از وجدان آزاد.
آه ... که روزگار ما ، برای قرن ما ،
اینها تنها کلمات مسخره آمیزیست..
گلوله و باروت ، اشک و خون ، خنده بلند گرگ ، بع بع خفیف گوسفند
اینک خیراتی پرشکوه و جلال
برای قرن مترقی و روشن ما ...

 

Stand with Trump

please listen and enjoy

Metallica - Nothing Else matters
So close no matter how far
خیلی نزدیک، اهمیتی ندارد چقدر
couldn’t be much more from the heart
از قلبهایمان که نمی تواند نزدیکتر باشد
Forever trust in who we are
همیشه به خودمان باور خواهیم داشت که چه کسی هستیم
and nothing else matters
و چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت
never opened myself this way
هرگز اینگونه حرفهای دلم را بیان نکرده بودم
life is ours, we live it our way
زندگی مال ماست، به روش خودمان در آن زندگی می کنیم
all these words I don’t just say
نمیخواهم اینهایی که می گویم فقط حرف باشد
and nothing else matters
و چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت
trust I seek and I find in you
آن امنیتی را که به دنبالش بودم را در تو یافتم
every day for us something new
هر روز برایمان چیزهای جدید اتفاق خواهد افتاد
open mind for a different view
ذهنت را بر دیدگاههای جدید بگشا
and nothing else matters
و چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت
never cared for what they do
هرگز به کارهایی که انجام دادند اهمیت نداده ام
never cared for what they know
هرگز به چیزهایی که میدانستند اهمیت نداده ام
But I know
اما من می دانم
So close no matter how far
خیلی نزدیک، اهمیتی ندارد چقدر
couldn’t be much more from the heart
از قلبهایمان که نمیتواند نزدیکتر باشد
forever trust in who we are
همیشه به خودمان باور خواهیم داشت که که هستیم
and nothing else matters
و چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت
never cared for what they do
هرگز به کارهایی که انجام دادند اهمیت نداده ام
never cared for what they know
هرگز به چیزهایی که میدانستند اهمیت نداده ام
But I know
اما من می دانم
I never opened myself this way
هرگز ذهنم را اینطور باز نکرده بودم
life is ours, we live it our way
زندگی مال ماست، به روش خودمان در آن زندگی می کنیم
all these words I don’t just say
نمیخواهم اینهایی که می گویم فقط حرف باشد
and nothing else matters
و چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت
trust I seek and I find in you
آن امنیتی را که به دنبالش بودم را در تو یافتم
every day for us something new
هر روز برایمان چیزهای جدیداتفاق خواهد افتاد
open mind for a different view
ذهنت را بر دیدگاههای جدید بگشا
and nothing else matters
و چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت
never cared for what they say
هرگز به چیزهایی که می گفتند اهمیت نداده ام
never cared for games they play
هرگز به بازیهایی که میکرده اند اهمیت نداده ام
never cared for what they do
هرگز به کارهایی که انجام دادند اهمیت نداده ام
never cared for what they know
هرگز به چیزهایی که میدانستند اهمیت نداده ام
But I know
اما من می دانم
So close no matter how far
خیلی نزدیک، اهمیتی ندارد چقدر
couldn’t be much more from the heart
از قلبهایمان که نمی تواند نزدیکتر باشد
forever trust in who we are
همیشه به خودمان باور خواهیم داشت که چه کسی هستیم
no nothing else matters
وهیچ چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت

نظرات 1 + ارسال نظر
jey jey سه‌شنبه 2 مرداد 1403 ساعت 08:02

افسانه‌ها خیلی درستن، نه به خاطر اینکه بهمون میگن اژدهاها واقعین، بلکه به خاطر اینکه بهمون میگن ما میتونیم اژدهاها رو شکست بدیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد