بی ارزشترین نوعِ افتخار
افتخار به داشتن ویژگیهایی است که خود انسان در داشتنشان هیچ نقشی
ندارد
مثلِ چهره ، قد ، ملیت و . . .
به چیزایی که خودتان به دست آورده اید می توانید افتخار کنید
مثل انسانیت ، مهربانی ، گذشت ، صداقت
آدمی را ادمیت لازم است
عود را گر بو نباشد هیزم است ...!!!
توهم مدیریت !!
شاید خیلی نتوان تابلوی زیبای وظیفه شناسی
را در جایی که افراد ناشایست بر مسندها تکیه کرده اند بلند کرد
. من و تو ممکن است انسانهایی باشیم که بدون هیچ حب و بغضی
بخواهیم مسئله ای را به مافوق و یا آن کسی که اسم رئیس و مدیر
را یدک می کشد گوشزد کنیم و به قول معروف بخواهیم به وظیفه ی
انسانی امر و به معروف و نهی از منکر خود عمل نمائیم . مشکلی
که وجود دارد این است که اکثریت غالب کسانی که به هر
دلیل(دلایلی هم که در مملکت ما کم نیست،خلاصه
پارتی،سفارش،جانبازی......) شانس نشستن بر روی صندلی
ریاست را پیدا کرده اند چنان مجذوب این موقعیت شده که فکر می
کنند جز آنها و شایسته تر از آنها برای این منصب وجود ندارد .
همین شایستگی را هم دلیل انتخاب خود می دانند!!! .
تمام فعالیت روزانه شان به
شرکت در جلسات، برای مورد توجه واقع شدن، یک جلد سررسید زرکوب برای نت
برداری ، یا شاید هم یک تبلت برای این منظور جهت بزرگنمایی
بیشتر، بقول عزیزی که میگفت چیزی توش نیست!!، غرور و توهم شایستگی پنداری کار را برآنها به جایی
می کشاند که حتی گوشها و چشمهایشان هم بسته می شود و راضی نمی شوند حتی
حرف حساب را از کسانی که زیرمجموعه ی ریاست هستند بشنوند .البته اوایل
کار که از هم رده های خود جدا میشوند، خود را مانند بقیه میدانند اما
کم کم صندلی ریاست که گنده تر میشود،؛ و تملق گویانی پیدا میکنند ،
توهم مدیریت میگیرند و دیگر هیچ خدایی را بندگی نمیکنند.
به قول معروف این گروه از افراد که کم هم
نیستند، فقط یک چیز را می شناسند و آن هم حفظ وضعیت موجود و
چشم داشتن به بالاتر که در قاموس خود از آن به ترفیع یاد می
کنند .
گویا سرشته شده اند برای اینکه خودسرانه
عمل کنند و به حساب ، سیستم ریزدیکتاتوری را در لوای حاکمیت
قانون به نمایش بگذارند .
نکته ی جالب اینکه همین گروه ریزدیکتاتورها
که نام مدیر یا مسئول را هم یدک می کشند ، برای اینکه از جانب مافوق به
کم تحرکی محکوم نشوند هر از گاهی عقل نداشته و تجربه ی نکرده و سواد
نم کشیده شان را رو هم می ریزند و برنامه ای را پیاده می کنند و برای
مافوق می فرستند . مافوق از همه جا بی خبر هم که کلی مشغله و هیاهو رو
سرش ریخته با این حساب که این طرح کارشناسی شده است و ساعتها فکر پشتش
خوابیده ، با آن موافقت می کند .
در گشودند به باغ گل سرخ
و من دل شده را
به سراپرده رنگین تماشا بردند
من به باغ گل
سرخ
با زبان بلبل خواندم
در سماع شب سروستان دست افشاندم
در پریخانه پر نقش هزار آینه اش
خویشتن را به هزاران سیما دیدم
با لب آینه خندیدم
من به باغ گل سرخ
همره قافله رنگ و نگار
به سفر رفتم
از خاک به گل
رقص رنگین شکفتن را
در چشمه نور
مژده دادم به بهار
من به باغ گل سرخ
زیر آن ساقه تر
عطر را زمزمه کردم تا صبح
من به باغ گل سرخ
درتمام شب سرد
روشنایی را خواندم با آب
و سحر را به گل و سبزه بشارت دادم
مرد بی خانمان
، سخاوتمندی مردمان با دین های مختلف را می آزماید
رهگذران آتئیست(بی
دین) به دیده، سخاوتمند ترند
داستان کوتاه
ریپ وان وینکل مرد میانسالی بود
که به همراه خانواده اش زندگی میکرد.او همیشه عادت
داشت تا در کارهای آسان به مردم کمک کند.ولی هیچ وقت
در کار کشاورزی به خانواده اش کمک نمی کرد.به همین
دلیل همیشه با همسرش سر این موضوع دعوا می کردند.یک
روز ریپ برای فرار از این دعواها به کوه پناه برد.آنجا
در زیر درختی خوابید.با مرد عجیبی رو به رو شد و
ماجراهای عجیبی برایش پیش آمد.وقتی از خواب بیدار شد
سختی شدیدی را در وجودش احساس می کرد.به شهر برگشت اما
نه ان شهر همان شهر بود و نه ان مردم همان مردمان.شهر
به کلی تغییر کرده بود و او حتی یکی از ان مردم را نمی
شناخت.
بعد از گفت و گو با مردم متوجه شد
که از زمان رفتن او به کوه تا کنون 20 سال طول کشیده
است واو تمام این مدت را در خواب بوده است اکنون
بسیاری از دوستان و همچنین همسرش را از دست داده
بود.بنابراین ماجرای خود را با دلایل بسیار برای مردم
تعریف کرده و از ان به بعد با آرامش در کنار آنها
زندگی می کند.
این کتاب در ایران نیز ترجمه شده است
واشنگتن ایروینگ
الهام آخرتی
کتابسرای نیک
Rip Van Winkle Summary
Rip Van Winkle lives in a village in the
Catskills with his wife and children. He's an easygoing man
with a nagging wife who constantly criticizes him. One day,
Rip goes for hunting in the mountains and meets Henry
Hudson, the famed explorer who discovered the Hudson River.
Rip eats and drinks with Hudson and his crew, then falls
asleep under a tree.
Twenty years later, Rip Van Winkle
wakes up to find that the world has changed. His wife
has died. His kids are grown. At first, the only person
in his village who recognizes him is Peter Vanderdonk,
the eldest man in the village.
Eventually, Rip's daughter Judith
accepts Rip as her father and brings him into her home.
Judith has since grown up, married a man named
Gardenier, and had a child. Though Rip loves his family,
he feels alienated from them, unable to adjust to the
fact that twenty years have passed. He tells and retells
his story in hopes of keeping alive the old traditions.
Rip Van
Winckle short story by Washington Irving American
writer
Statue of Rip van Winkle in Irvington, New York,
not
far from "Sunnyside", the home of Washington Irving
نمایشنامه فوق جزو
نمایشنامه های کمدی پرمخاطب میباشد، که این ماه
نیز برای بار دوم در آکادمی هنر کاود(Cavod)
به نمایش در آمده.
این نمایشنامه به
صورت ایرانی شده و نسخه اصلی در ایران به چندین ورژن
به روی صحنه رفته است که مزامینی زیبا را به تصویر
میکشد.
پارسی شده آن
تئاتر کمدی قلنج
آبادی ها که شخصیت ها تغییر نام داده اند و درآن
معلمی به نام هوشنگ
پشنگ قشنگ به درخواست دکتر روستای قلنج آباد که
روستایی دور افتاده در گراز آباد است برای آموزش
دخترشان پا به روستا می گذارد که با اتفاقات عجیب و
بسیار مضحکی روبرو شده و مشاهده می کند اهالی روستا در
اثر نفرین دچار جهالتی خودخواسته شده اند....
اما در نسخه اصلی آن
:
ماجراهای این نمایشنامه در
روستایی دورافتاده در کشور اوکراین به نام کولینچیکف
میگذرد. در سال ۱۸۹۰ میلادی، لئون تولچینسکی، معلم ۳۰
ساله به این دهکده وارد میشود و در مییابد که اهالی
دچار نفرینی شده و کارهای خلاف عقل و وارونه انجام
میدهند یا به عبارتی کلهپوک شدهاند. او عاشق دختری
از اهالی دهکده میشود و پس از اتفاقاتی متوجه میشود
که تنها ۲۴ ساعت زمان دارد تا نفرین را باطل کند و
گرنه خود نیز مانند اهالی دهکده کلهپوک میشود و...
وی در پایان صحبت هایش تصریح
کرد: کله پوکی مخصوص جغرافیا و
زمان خاصی نیست چون کله پوکی یک اتفاق سوبژکتیو و
درونی است. در واقع تا
زمانی که باورهای انسان ها می تواند مدیریت شود امکان
کله پوک شدن افراد هم وجود دارد.
البته برخی از افراد از کله
پوکی بهره زیادی می برند اما در نهایت چیزی جز تفاله
های انسانی از آنها باقی نمی ماند. کله پوکی
اتفاقی نیست که در سال ۱۸۹۰ رخ داده باشد بلکه این
اتفاق از قبل از آن هم بوده و بعد از آن هم وجود داشته
است.
دانشجویان!! کره شمالی
با حمل مجسمه های برنزی کیم ایل سونگ و کیم جونگ ایل، یکصد و پنجمین
سالگرد تولد بنیانگذار این کشور کمونیستی را جشن گرفتند.
ازوعده بهشت تا جهنم دنیا
عجب مدینه فاضله ای را وعده میدادند،
همه چیز آزاد ارزان
روزی که آمدند با شلوار پاره و مشت گره کرده
کاخها را غارت کرده و به همه وعده رفاه و آسایش دادند ، اما امروز همان
ها، نقاب از چهره گرفته و بسان گرگ همدیگر را برای بدست آوردن همان
کاخها میدرند
خودی ، نخودی ، بیخودی ، اینست مرزبندیشان
"شاه سلطان حسین صفوی" آخرین پادشاه صفویه هنگام
تهاجم افغانها وقتی کشور را از دست رفته میدید، علمای اسلام را جمع و
از آنان راه حل میخواهد!
روحانیون نیز با حیرت از اینکه چگونه این نابخردان کافر جسارت دست
درازی به ملک صاحب الزمان را داشته اند، به سلطان اطمینان دادند با
استعانت از خداوند و استغاثه از حضرت ولی عصر آنان را ناکام خواهند
گذاشت
سپس ضمن برپایی مجالس دعا و روضه دستور طبخ آش نذری مخصوصی را نیز صادر
فرمودند!
اما چیزی نگذشت که خبر آوردند، افغان ها به دروازه های اصفهان رسیده
اند
آش پخته شد، اما پیش از توزیع آن، لشکریان افغان وارد کاخ شده و سلطان
را دستگیر و آش نذری را هم میان سربازان خود توزیع نمودند..!
8 سال سیاه بخاطر این جهل و حماقت ها بر این مردم و سرزمین گذشت...
تا هنگامی که نادر شاه برخاست و افغان ها را از ایران بیرون راند
او در اولین اقدام دستور داد تا همه آخوندهای کشور را در پایتخت گرد
آوردند.
سپس رو به نمایندگان آنها کرد و پرسید:
کار شما سیصد هزار نفر در این مملکت چیست؟!
مرجع و بزرگشان پیش آمده و گفت:
قربانت گردم؛ این ها لشکر دعا و استغاثه به دامان خداوند باری تعالی
هستند!
بطور مثال هنگامی که دلاور مردان شما به جنگ می روند، اینان با دعا
پیروزی شان را تضمین می کنند..!
نادر شاه فریاد زد:
احمق ها! وقتی اشرف افغان با 30/000 نفر اصفهان را فتح کرد، شما
300/000 نفر اگر بجای دعا در مقابل او ایستادگی کرده بودید این روزهای
سیاه بر ما نمیرفت!
سپس با تجهیز آنان به وسائل و تجهیزات کشاورزی آنها را روانه ی زمین
های اطراف شهریایشان کرده و به کشاورزی وا داشت...
حسرت گذشته و نگرانی آینده، یا حتی
خوشحالی از تموم شدن گذشته بد و اشتیاق برای آینده خوب، همه نوعی تصور
و خیاله که هنوز شکل واقعی به خودش نگرفته. اون چیزی که شکل واقعی داره
همین اکنون و همین الان هست. آینده هم در نهایت به شکل "زمان حال"
تجربه می شه. پس یاد بگیر زمان حال رو درست بفهمی و زندگی کنی.وگرنه کل
زندگیت می شه زمان حال هایی که از دستت رفتند...
بدون شرح!
راستی چه شد که راضی شدیم به برگزیدن بد ؟
میان بد و بدتر ، هر مجنونی بد را انتخاب میکند . اما در نهایت عادت
میکنند به انتخابهای بد . انتخاب بد برای نماینده . بد برای ریاست
جمهوری . بد برای شغل . برای شهر . بد برای همسر . بد برای اخلاق . بد
.... بد .... بد .
ما مدتی است عادت کرده ایم که بد را قبول کنیم و برای بد بجنگیم . حتی
آنقدر عادت کرده ایم که دشمنان خودمان را از روی ناچاری در لیست مصلحین
میتپانیم تا به خورد ملت بدهیم . کسانی که سالهای قبل خواستار اعدام
کسانی شدند ، امروز در لیست طرفداران همان کسانند ، و این همان پارودی
است . همان هجو همه پرنسیپ های سیاسی و اجتماعی . گویی ما ملت مشتی گیج
و گولیم که باز فریب پرده بازی مشتی دلال سیاست ورز را میخوریم .
حماقت از نوع تورکیش!!
حکایتی
بسیار زیبا
انگیزه حیات میتواند؛ تلاش برای دیگری باشد
زمانی که «آنتونی برگس» چهل ساله بود، متوجه شد تومور مغزی دارد و بیش
از یک سال دیگر زنده نخواهد ماند .
از طرفی وضع مالی بسیار به هم ریختهای داشت و نمیتوانست ارثیهای
برای همسرش «لین» که به زودی بیوه میشد، به جا بگذارد.
«برگس» تا آن زمان هرگز رمانی ننوشته بود، اما همیشه احساس
میکرداستعداد نوشتن در درونش هست، تا اینکه تنها به خاطر گرفتن حق
تألیف و تامین آتیهی همسرش، یک روز، یک ورق کاغذ سفید در ماشین تحریر
گذاشت و شروع به نوشتن کرد. حتا مطمئن نبود که بتواند آنچه مینویسد،
به چاپ برساند، اما به غیر از آن کار دیگری نمیتوانست بکند.
«ژانویهی ۱۹۶۰ بود و من بیش از یک بهار و یک تابستان فرصت زنده بودن
نداشتم و همزمان با برگ ریزان خزان باید میمردم…»
«برگس»، بیوقفه و در نهایت انرژی، پیش از پایان یافتن زمان تعیین شده،
پنج رمان و تا نیمههای رمان ششم را هم نوشت
اما «برگس» نمرد! سرطان مغزیاش ناگهان شفا پیدا کرد و اثری از آن دیده
نشد! و او درتمام طول عمر طبیعیاش توانست بیش از ۷۰ رمان بنویسد. چه
بسا اگر آن جملهی «مرگ با سرطان» را نشنیده بود، آن همه داستان را
نمینوشت.
بسیاری از ما شبیه «آنتونی برگس» هستیم؛ نیروی بزرگی را در درون خود
پنهان میکنیم، و برای ظاهرکردنش، در انتظار یک ضرورت خارجی میمانیم.
من فکر میکنم شاید به همین دلیل بود که پدرم و همنسلان او همیشه با
شیفتگی از جنگ جهانی دوم صحبت میکردند. چرا که در آن زمان، و در آن
حالت آماده باش، به طور ناخودآگاه از بهترین بخش درون شان استفاده
میکردند.
نوشته: استیو چندلر
برگردان: ناهید کبیری
خوش
بخت
روزی مرد مؤمنی سوار
بر خر از دهی به دهی دیگر میرفت ، در میان راه عده ای از
جوانان که شراب خورده و مست بودند راه را بر او می بندند و یکی
از آنها جامی را پر از شراب به او تعارف میکند ...
مرد استغفرالله گویان سر باز زد ولی جوانان دست بردار نبودند و
یکی از آنها تهدید کرد ، که اگر شراب نخورد کشته میشود ، مرد
برای حفظ جان راضی شده و با اکراه جام را گرفته ...
رو به آسمان گفت:خدایا تو میدانی که من بخاطر حفظ جانم این
شراب را میخورم ، چون جام را به لب نزدیک کرد ، ناگهان خرش
شروع به تکان دادن سر خود کرد و سر خر به جام شراب خورد و شراب
بر زمین ریخت و جوانان خندیدند ...
مرد نیز با دلخوری گفت:پس از عمری خواستیم شرابی حلال بخوریم
این سر خر نذاشت ...
عبید زاکانی
و
سرانجام، فریادهای دلخراش این صحنه ی خونین اند که به ما می گویند آخر
ماجرا به این جا ختم می شود.
مگر این که ما از خواب بیدار شویم. مگر این که تغییر کنیم. "اوبرون"
تغییر کند. هر کدام در جای خود باشیم. و "باتام" الاغ فرض نشود. این جا
صحنه ای است که واقعیت و خیال با هم مواجه می شوند. مواجهه ی آدم ها و
پریان در یک مبارزه معاشقه، که در پایان به خواب رویایی دیگر زیر نور
ماه منجر می شود. و "پاک" است در این میان، که جدا از همه ایستاده، هر
طور که بخواهد زمین را در دست هایش می گرداند و همه را جادو می کند. او
به مانند یک جوکر عمل می کند. همه کاره است و همه ی توانایی ها را
دارد. نوشتاری بر رویای نیمه شب تابستان(اثر شکسپیر)
Zalipie,
Poland's painted village
شرقی غمگین
فریدون فرخ زاد
ای شرقی غمگین وقتی آفتاب تو رو دید
تو شهر بارونی بوی عطر تو پیچید
شب راهشو گم کرد،تو گیسوی تو گم شد
آفتاب آزادی از تو چشم تو خندید
ای شرقی غم گین تو مثل کوه نوری نذارخورشیدمون بمیره
تو مثل روز پاکی،مث دریا مغروری نذار خاموشی جون بگیره
ای شرقی غمگین بازم خورشید در اومد
کبوتر آفتاب روی بوم تو پر زد
بازار چشم تو پر از بوی بهاره
بوی گل گندُم،تو رو به یاد میاره
ای شرقی غم گین تو مثل کوه نوری نذارخورشیدمون بمیره
تو مثل روز پاکی،مث دریا مغروری نذار خاموشی جون بگیره
ای شرقی غمگین چه سخته بی تو مردن
سخته به ناچاری به دندون لب فشردن
سخته توی مرداب گُل تنهایی کاشتَن
اما مجالی نیس برای غصه خوردن!!
ای شرقی غم گین تو مثل کوه نوری نذارخورشیدمون بمیره
تو مثل روز پاکی،مث دریا مغروری نذار خاموشی جون بگیره
ای شرقی غمگین زمستون پیش رومه
با من اگه باشی،گِل و بارون کدومه؟
آواز دست ما،میپیچه تو زمستون
ترس از زمستون نیست،که آفتابش رو بومه
ای شرقی غم گین تو مثل کوه نوری نذارخورشیدمون بمیره
تو مثل روز پاکی،مث دریا مغروری نذار خاموشی جون بگیره
Տխուր արևելքցի
Ո՜վ տխուր արևելքցի,
Երբ արեգը քեզ տեսաւ,
Անձրևոտ քաղաքում
քո հոտը փջջեց։
Գիշերը ճամբեն կորցրեց՝
քո լոյսում կորաւ։
Ազատության արեգը՝
քո աչքի միջից խնդաց։
Ո՜վ տխուր արևելքցի
Դու «լոյսի սարի»
նման ես,
Մի թող մեր արևը մեռնի,
Դու օրւայ պէս պարզ ես,
Ծովի պէս՝ հպարտ,
Մի թող մթութիւնը շունչ առնի։
Ո՜վ տխուր արևելքցի
Նորից արևն ելաւ
Արևի աղաւնին
Քո տանիքից թև առաւ
Քո աչքի շուկան
Լի է գարնան հոտով
Ծաղկի ու ցորէնի հոտը
Քեզ է յիշեցնում
Ո՜վ տխուր արևելքցի
Դու «լոյսի սարի» նման ես,
Մի թող մեր արևը մեռնի,
Դու օրւայ պէս պարզ ես,
Ծովի պէս՝ հպարտ,
Մի թող մթութիւնը շունչ առնի:
Ո՜վ տխուր արևելքցի
Ինչ դժւար է առանց քեզ մեռնելը
Դժւար է անճար
Շուրթն ատամին սեղմելը
Դժւար է ճահճում
Մէնութեան ծաղիկ ցանելը
Սակայն ժամ չկայ
Հուզւելու համար
Ո՜վ տխուր արևելքցի
Դու «լոյսի սարի» նման ես,
Մի թող մեր արևը մեռնի,
Դու օրւայ պէս պարզ ես,
Ծովի պէս՝ հպարտ,
Մի թող մթութիւնը շունչ առնի։
Ո՜վ տխուր արևելքցի
Ձմեռն է արջևումս
Եթէ ինձ հետ լինես
Ցեխն ու անձրևն ո՞րն է
Մեր ձեռքի նւագը
փջջում է ձմռան մէջ
Ձմեռւանից վախ չկայ
Երբ իր կեանքի արեգը մարում է
Ո՜վ տխուր արևելքցի
Դու «լոյսի սարի» նման ես,
Մի թող մեր արևը մեռնի,
Դու օրւայ պէս պարզ ես,
Ծովի պէս՝ հպարտ,
Մի թող մթութիւնը շունչ առնի։
Ո՜վ տխուր արևելքցի
Արևմուտքի աշխարհը հէնց դա է
Աչքերի կապտում
Օտարութիւնն է բուն դրել
Տղամարդկային ձեռքերին՝
Ձմռան պաղ սառոյցը
Վերադարձիր գիրկս,
Որ միասին վերադառնանք տուն։
Ո՜վ տխուր արևելքցի
Դու «լոյսի սարի» նման ես,
Մի թող մեր արևը մեռնի,
Դու օրւայ պէս պարզ ես,
Ծովի պէս՝ հպարտ,
Մի թող մթութիւնը շունչ առնի։
Ախ երազ է իմ յարը
Թաթա Սիմոմյան
.
Ես իմ յարին , շատ եմ սիրում
Երդւում եմ արևվով
Որ չեմ տեսնում , կարոտում եմ
Ու տանջւու եմ օրերով
.
Արի արի , եղնիկ սարի
Արար աշխարհ թող արի
Արի մոտս , ինձ մի տանջիր
Մեր սերը թող չը մարի
.
Ախ երազ է իմ յարը
Ախ մուրազ է իմ յարը
Ախ երազ է իմ յարը
Աման մուրազ է իմ յարը
.
Ինձ չի տեսնում , ու չի լսում
Խռուում ե օրերով
Անգութի պես . սիրտս մաշում
Ու տանջում ե խոսքերով
.
Արի արի , եղնիկ սարի
Արար աշխարհ թող արի
Արի մոտս , ինձ մի տանջիր
Մեր սերը թող չը մարի
.
Ախ երազ է իմ յարը
Ախ մուրազ է իմ յարը
Ախ երազ է իմ յարը
Աման մուրազ է իմ յարը
Akh Yeraz E,
Im Yarə Tata Simonyan
Yes im yarin , Shat em sirum Yertvum em arevov Vor chem tesnum, Karotum em Ou tandjvum em orerov . Ari ari . Yerghnik sari Arar ashxar togh ari Ari motes, indz mi tandji Mer sere togh che mari . Akh yeraz e im yare Akh muraz e im yare Akh yeraz e im yare Aman muraz e im yare . Indz chi tesnum, Ou chi lsum Khrovum e orerov Anguti pes, sirtes mashum Ou tandjum e khoskerov .
Ari ari . Yerghnik sari Arar ashkhar togh ari Ari motes, indz mi tandji Mer sere togh che mari . Akh yeraz e im yare Akh muraz e im yare Akh yeraz e im yare Aman muraz
E im yare.
آخ
چه رویایی است عشق من
تاتا سیمونیان
من عشقم را خیلی دوست دارم
به اسم او قسم می خورم
وقتی او را نمی بینم دلتنگ می شوم
و روزها می رنجم
.
بیا بیا ای آهوی کوهستان
تمام دنیا را بگذار و بیا
نزد من بیا ، مرا مرنجان
نگذار عشقمان نابود شود
.
آخ! چه رویایی است عشق من
آخ! چه آروزی بزرگی است عشق من
آخ !چه رویایی است عشق من
آخ امان! چه آروزی بزرگی است عشق من
.
مرا نمی بیند و نمی شنود
روزها قهر می کند
همچون یک ظالم قلبم را می ساید
و با حرفهایش می رنجاند
بیا بیا ای آهوی کوهستان
تمام دنیا را بگذار و بیا
نزد من بیا ، مرا مرنجان
نگذار عشقمان نابود شود
.
آخ! چه رویایی است عشق من
آخ! چه آروزی بزرگی است عشق من
آخ !چه رویایی است عشق من
آخ امان! چه آروزی بزرگی است عشق من
It’s Not Dark Yet
Shadows are falling and I’ve been here all day
It’s too hot to sleep, time is running away
Feel like my soul has turned into steel
I’ve still got the scars that the sun didn’t heal
There’s not even room enough to be anywhere
It’s not dark yet, but it’s getting there
Well, my sense of humanity has gone down the drain
Behind every beautiful thing there’s been some kind of pain
She wrote me a letter and she wrote it so kind
She put down in writing what was in her mind
I just don’t see why I should even care
It’s not dark yet, but it’s getting there
Well, I’ve been to London and I’ve been to gay Paree
I’ve followed the river and I got to the sea
I’ve been down on the bottom of a world full of lies
I ain’t looking for nothing in anyone’s eyes
Sometimes my burden seems more than I can bear
It’s not dark yet, but it’s getting there
I was born here and I’ll die here against my will
I know it looks like I’m moving, but I’m standing still
Every nerve in my body is so vacant and numb
I can’t even remember what it was I came here to get away
from
Don’t even hear a murmur of a prayer
It’s not dark yet, but it’s getting there
There
is something in this world
called justice.
Compensation, Restitution
are its other names.
But never Punctual.
On the contrary it always comes
too late. Like a missed love,
timed wrong, worse when it arrives
than if it never had come.
Causing more pain.
There is something in this world
named Justice that arrives late
to find a new name on its door,
Injustice.
گور ازیاد
رفته
(آوتیک ایساهاکیان)
در پهنه دشتی برهوت،گوری هست
ازیاد رفته و گمنام و بی سنگ
یادبود
چه کسی خاک می شود
در آن گور خاموش؟
چه کسی برسر آن گور.... گریه کرده
است؟
قرن ها می گذرند .... با گام های بی
صدا
کاکلی در مدح بهار آواز می خواند
و به گرداگردش
کشتزاران زرین پر شکنج
چه کسی آیا .... در رویایش
اورا تمنا کرده ست .....
عشق
ورزیده بر او؟
Անգիր, և՛ անհայտ, և՛ անհիշատակ`
Ամայի դաշտում մի գերեզման կա. –
Ո՞վ է հող դառնում այդ լուռ քարի տակ,
Ո՞վ է լաց եղել այդ քարի վրա;
Համըր քայլերով դարեր են անցնում,
Արտույտն երգում է իր գովքը գարնան,
Շուրջը ոսկեղեն արտերն են ծփում, -
Ո՞վ է երազել և սիրել նրան…
1909
Ապրես սիրելիս