|
بخشی از سخنرانی ویکتور هوگو در مجلس ملی فرانسه: ای آقایان محترم که در قلب مجلس نشستهاید و یا در طرفین آن جا گرفتهاید، آگاه باشید که اکثریت قریب به اتفاق ملت رنج میکشد. ملت گرسنه هستند و با هزار مشکل دیگر دست به گریبان فقر و نبود مسکن مردها را به جنایت و زنان را به فاحشگی سوق میدهد، حال شما هر نامی که میخواهید حکومت بکنید اعم از جمهوری یا مطلقه ولی بدانید که اصل این است که در حکومت شما ملت رنج میکشد و جز این هیچ موضوعی مطرح نیست... شما به ملتی که پسران رشید آن را زندان میگیرد و دختران فقیرش را روسپیخانهها میربایند رحم کنید، وجود چنین سرطانی در بدن مملکت چه معنایی دارد ؟؟ آیا معنی آن این است که در پیکر اجتماع عیبی وجود دارد یا در خون جامعه مرضی راه یافته ؟؟ خیر بلکه به این معناست که در روح و جسم حاکمان این ملت سرطان غارت و مالاندوزی درحال مکیدن خونشان است... |
جمهوری اسلامی و جومونگ! بقای جمهوری اسلامی در سریالهای مکرر و دنباله های سریال هایی است که برای پایداری حکومت ها لازم است..نسخه ای که در دیگر ممالک هم جواب داده!! سربزنگاه ورژن جدیدی از سریال دوبله و پخش میشود و جماعتی هم مشغول تخمه شکستن و تماشای سریال میشوند و کرختی و فراموشی تورم و افزایش قیمت دلار و طلا ...و بدبختی های پیش رو هزینه خرید و دوبله همین سریال سی تا چهل میلیارد آب خورده ... اما درآمد صدا و سیما ازآن فقط بابت تبلیغات قبل و بعد و بین سریال هرشب دو میلیارد بوده که طی بیست قسمت همه هزینه خرید آن درمی آید و بقیه را فرماندهان !! صداوسیما بالا میکشند... ازآنسو دولت هم به قرصی آرام بخش برای آرام کردن کارمند وکارگر دست یافته و نیازی ندارد هم اندازه تورم حقوق آنان را افزایش دهد... جومونگ یک دو سه چهار پایتخت یک دو سه چهار، پنج وشش و هفت و .... اخراجی ها ... |
ایجاد بحران برای بقا! افغانستانیستیزی: دولت پاکستان به اخراج
غیرقانونی مهاجران ادامه میدهد
|
هیچ چیز تو دنیا زیباتر از داشتن کسانی نیست که آدم
بهشون دِین داشته باشه ، اما نه دِینِ مالی... او به من یاد داد که هنگام رانندگی به دیگران احترام بگذارم ، به دیگرانی که تازه کارن ، به احترام سبقت بگیرم... و به عابرین پیاده و حتی حیواناتی که عرض خیابان رو عبور میکنن ... و مارگارت هم درس مهمی به من داد : راه برای توست ، به پشت سرت توجه نکن ، فقط به روبرو نگاه کن ...
داشتن بعضی ها تو زندگی خیلی به زندگی هیجان میده و آدمو از تنهایی نجات
میده... |
توی دنیا کسی هست که تا به حال به او اهانتی نشده باشه؟! مادر (ماکسیم گورکی)
|
عیسی مسیح گفت: داوری نکنید تا بر شما داوری نشود و حکم نکنید تا بر شما حکم نشود ! (Florence Scovel Shinn)
|
عُمدهٔ مطلب پوله ! اگر توی دنیا پول داشته باشی: افتخار، اعتبار، شرف،
ناموس و همه چیز داری. عزیزِ بیجهت میشی، میهن پرست و باهوش هستی، تملقت
را میگویند و همه کار هم برایت میکنند. پول ستارالعُیوبه ! اگر پولِ دزدی بود میتوانی حلالش کنی و از شیر مادر حلالتر میشه و برای آن دنیا هم نماز و روزه و حج را میشه خرید. ایندنیا و آندنیا را هم داری. حتی پولت که زیاد شد: آنوقت اجازه داری بری خونهٔ خدا را هم زیارت بکنی. همهجا جاته و همه ازت حساب میبرند. حاجی آقا صادق هدایت |
مافیای زاکانی چمران
در شهرداری و شورای شهر .... مافیای نمایندگان آغا در صداوسیما مافیای حجت الاسلامان و آیت الله ها در کارخانجات روغن نباتی قند و شکر و زمین های لواسان و ازگل!!!....مافیای سپاه در قرارگاه خاتم...تراکتورسازی...گروه بهمن موتور ..هواپیمایی ماهان...مافیای خودرو سازان ایران خودرو و سایپا... بله شاه بد بود ...چون خوب بود خیلی خوب بود...شاه قاعده بازی رو بلد نبود ...اهل زیر و رو کشیدن نبود... چون مافیا نداشت زمانی یکی از اعضای چریک های فدایی که به دریوزگی در یکی از محلات جنوب شهر دستفروشی میکرد گفت: شاه بزرگترین دزد تاریخ بود!!! به او گفتم مگر او چه دزدید!!؟؟؟ او گفت : شاه شپش و خوره مردم را دزدید... فقر و بدبختی آنان را دزدید حقارت و دریوزگی شان را دزدید ناامنی و راهزنی را دزدید خانه های کاهگلی را دزدید زمین های خاکی را دزدید بله او بزرگترین دزد تاریخ بود!!! |
حاجی به شراب خیلی علاقه مند بود و در مجالسِ مهمانی بی ریا مینوشید ،
قُمار هم میزد یعنی پاسور و تخته نرد ، آن هم وقتی که اطمینان داشت که از
حریف خواهد بُرد ، ماه رمضان هم به بهانهٔ کسالت روزه را میخورد اما جلویِ
مردم تسبیح می اَنداخت و اِستغفار می فرستاد و در مناقب روزه سخنرانی میکرد
. هر وقت که خواب بود یا با زنهایش کشمکش داشت و احیاناً کسی به دیدنش می آمد نوکرش عادت کرده بود که بگوید : آقا سرِ نمازه یا آقا به مسجد رفته.
|
نرو سمیه!!!
...فراموشی گذشته ی خودمون... و سپردن به آرزوها و آمال بیجا ...از بدترین افعال ما انسانهاست... |
بازدید فرح پهلوی از رادیو ایران و دیدار با هنرمندان، در این تصویر
هنرمندان همچون ویگن، غلامحسین بنان، یاسمین، پوران، پروین و الهه دیده
میشوند.
|
انسان کور را میتوان درمان کرد ولی نادان متعصب را هرگز ... تعصب کورکورانه انسان بینا را کودن میکند ... تعصب یک امر اشتباه است ، حال فرقی نمیکند که این تعصب نسبت به دین ، مذهب ، نژاد ، قوم ، رنگ ، و حتی فردی باشد ... تعصب ، تعصب نام دارد ... انسان متعصب برای مخفی کردن ضعف اجتماعی خود همواره در حال فرافکنی ، تهمت ، افتراء ، دروغ پردازی ، جعل سازی و ... نسبت به منتقدان خویش است ... غافل از اینکه برجسته ترین راه شناخت یک انسان بزرگ ، اعتراف شجاعانه او به اشتباهات گذشته ی خویش است ... از تعصب بپرهیزیم ... تعصب ، بیجا و بجا ندارد ... تعصب ، تعصب است... هرکس به وسعت تفکرش آزاد است... |
جالبه بدونید که پدر صنعت هند یک ایرانی الاصل است! «جمشید جی تاتا»
فرزند یک موبد زرتشتی و از پارسیان هند بود که در سال ١٨٣٩ در شهر نوساری
گجرات زاده شد، در سن ١٤ سالگی با پدرش به بمبئی رفت و در پی تلاش و ممارست
فراوان از یک تاجر کوچک به بازرگانی بزرگ تبدیل شد که اکنون او را پدر صنعت
هند مینامند. جمشیدجی تاتا پایهگذار «تاتا استیل» است که نخستین شرکت خصوصی تولید فولاد در آسیا است که سالانه چهار میلیون تن فولاد تولید میکند. مجموعه تاتا امروزه بزرگترین گروه صنعتی هند محسوب میشود، که دارای بیش از ۱۰۰ شرکت تابعه، زیرمجموعه و فرعی است.
|
پادشاهی خزانه را خالی دید، به وزیر دستور داد طرحی
برای کمبود بودجه ارائه کند. وزیر برای جبران کسری بودجه طرحی ارائه کرد که
شامل سه بند بود: حال حکایت امروز ماست که قیمت بنزین انشاله!! افزایش پیدا نمیکنه !! خداروشکر!!! (فقط از طرف دولت شایعه است که قراره سه نرخی بشه!! که اونم بزودی توسط دولت تکذیب میشه تا خیالتون تخت باشه!) |
|
درخواست لغو اعدام از سوی ما به خاطر بیچارههایی بود که شما
میتوانستید به واسطهٔ مدرسه و کارگاه، آنها را به انسانهایی خوب،
اخلاقگرا و مفید بدل کنید. اما مثل یک عضو اضافی و باری سنگین و بیفایده،
گاهی روانهٔ دخمههای شلوغ و خفهٔ زندان تولون کردید و گاهی به
سیاهچالههای ساکت و خالی کلامار فرستادید و پس از آنکه آزادیشان را
دزدیدید آنها را از حق حیات نیز محروم کردید.
|
صدای پاهایشان بعد از هزاره ها همچنان به گوش می رسد. |
نمی دونمکجا شروع شد این همنشینی من و سنگها.... و لذت کنارشون بودن .... سنگ نگاره ها شدن جزیی از زندگی من و ...
هربرت کریم مسیحی ، برنده جایزه نوروز بنیاد میراث پاسارگاد به عنوان بهترین شخصیت سال 1403 (2024) در رشته ی هنرهای تجسمی |
ՀՈՒՅՍ
شعله امید
دیراست!
، فرشته نگهبانت در خانه ات را می زند، همه چیز آرام
است، درهای اتاقت بسته است، |
Խորտակեցիր կյանքը իմ , Վառ խոսքերով քո վերջին , Ջահել կյանքս դառնացավ, Նամարդ ես դու անիրավ ։ Խորտակեցիր կյանքը իմ , Վառ խոսքերով քո վերջին, Ջահել կյանքս դառնացավ , Անգութ ես դու անիրավ ։ Գարուն է բացվել, Իմ սիրտն է լցվել , Իսկ ես խենթացել, Խենթացել , խենթացել ։ Գարուն է բացվել , Իմ սիրտն է լցվել , Իսկ ես խենթացել , Խենթացել , խենթացել ։ Գարնան նուրբ անուշահոտ, Ծաղիկների մեջ նստած, Սիրո քնքշանքների մեջ Բուրմունքներով քո տարված։ Գարնան նուրբ անուշահոտ, Ծաղիկների մեջ նստած, Սիրո քնքշանքների մեջ Բուրմունքներով քո տարված։ Կյանքին սիրահար այսպես , Կարոտում եմ յար ջան քեզ, Ինձ մոտ արի իմ անգին , Գարնան քնքուշ վարդի պես։ Կյանքին սիրահար այսպես , Կարոտում եմ յար ջան քեզ, Ինձ մոտ արի իմ անգին, Գարնան քնքուշ վարդի պես ։ Գարուն է բացվել, Իմ սիրտն է լցվել, Իսկ ես խենթացել, Խենթացել , խենթացել ։ Գարուն է բացվել, Իմ սիրտն է լցվել, Իսկ ես խենթացել Խենթացել,խենթացել։ Vigen Hovsepyan - Garun e bacvel (2024) |
Ո՞ւր էիր, Աստված, երբ խենթացավ լքված մի ողջ ժողովուրդ… Ամեն…
Ո՞ւր էիր, Աստված, երբ արդարության աչքերը կապվեց, Ամեն…
Իմ կարոտ հոգում, չկար ուրիշ հավատք և սեր, դու իմ Տեր, Ամեն…
Ուժ տուր մեզ, Աստված, որ ալեկոծ կյանքի ծովում չկորչենք, Ամեն…
Arthur Meschian
کجا بودی ای خداوند وقتی ملتی مجنون وار از کاشانهء خود
طرد گشت |
|
|
به پاسداشت 24 اسپند ماه زادروز پدر ایران نوین حکومت مشروطه سلطنتی و حقوق پیروان سایر ادیان
|
فقط یک بار حس کردم یک نفر درکم کرد .. تازه با ربه کا بهم زده بودم و حالم خیلی بد بود ، توی کافه نشسته بودم که دختر پیشخدمت به من گفت چقدر بهم ریخته ام .. ماجرای دعوای با ربه کا و جدا شدنمان را برایش تعریف کردم .. و او در جواب به من نگفت همه درد دارند ، نگفت باید شرمنده باشم که چنین چیزی اذیتم می کند ، نگفت جنبه ی مثبت زندگی را ببین، نگفت که تقصیر خودم است ، بحث مارکوس ، نقاش فلج سر کوچه آگوستین را پیش نکشید، فقط چهره اش را در هم کشید و گفت « آخ... » همین . انگار خوب می فهمید که همین درد ساده و پیش پا افتاده ، چقدر دارد آزارم می دهد .. تنها باری که حس کردم کسی درکم کرد، همان یک بار بود ... همان یک بار شب بخیر آقای رئیس جمهور ژاک پریم |
|
«دکتر استوکمان: ... من فقط می خواهم این نکته را توی کلهی این رجالهها
فروکنم که لیبرالها مکارترین دشمنان آزادیاند ... که مصلحتگرایی و منفعت
طلبی، اخلاق و عدالت را وارونه میکنند... حالا، ناخدا هوستر، فکر میکنی
بتوانم اینها را حالی این ملت بکنم؟» |
مردی برای تمام فصول
Trump 4 ever |
ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﻔﻬﻤﺪ
ﮐﻠﻤﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻫﺎﻥِ ﺷﻤﺎ
ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ |
چنگیز خان یکی از عوامل تنظیم جمعیت و به تعویق افتادن گرم شدن کره زمین محسوب میشود. او با کشتن 40 میلیون نفر، باعث شد در حدود 700 میلیون تن ترکیبات کربن از محیط زیست حذف شود |
خدای جهودی آنها قهار و جبار و کینتوز است و همهاش دستور کشتن و
چاپیدن مردمان را میدهد و پیش از روز رستاخیز حضرت صاحب را میفرستد تا
حسابی دخل امتش را بیاورد و آنقدر از آنها قتل عام بکند که تا زانوی اسبش
در خون موج بزند. |
جامعه پُست مدرن به سبک ایرانی!! اول بار که دیدمش نشناختمش ... کافه رادیو خیابان انقلاب.... چشماش زیرپشماش (ریشاش) گم شده بود یک پیپ گنده هم گوشه لبش بود و یک فندک و کتابی به دست داشت، یه کلاه دوری هم روسرش بود با افساری به گردن ، یه تیپ روشنفکری تمام قد!! فقط از صدای دورگه اش شناختمش قدیما یادمه بهش میگفتن عباس خانوم...یعنی بچه محل ها این اسمو براش انتخاب کرده بودن خیلی دوروبر خانوما میپرید!! صدای نازکی هم داشت و خیلی با عشوه حرف میزد تا منو دید جا خورد و روشو برگردوند صداش زدم عباس!!! به روی خودش نیاوورد ، عینکشو هم درآوورد و زد به چشمش ، مثل متفکرا!!! کنارش یه خانوم (پلنگ) نشسته بود گفت : کامی مثل اینکه تورو با کس دیگه عوضی گرفته!!! منم نتونستم جلوی خنده مو بگیرم (تو دلم گفتم قبول دارم اسمت (عباس) ضایع بود!!!) ولی این سوسول بازی ها دیگه چیه!! یعنی متوجه نشده بودم اون خانوم هم باهاشه آخه این کیه آویزونش شدی؟! خلاصه مشغول شدن از کانت و دکارت ....صحبت کردن جو خیلی سنگین بود...زده بودن به فلسفه منم سیریش شدم نشستم تا ته ماجرا .. هرچی به سرشب نزدیکتر میشدیم....کار به جاهای باریک تر میکشید .. و فلسفه و منطق میرفت رو هوا...جاشو م..چ و ب...سه میگرفت!! ساعت نه شب شد... خانمه گفت کامی من باید کم کم برم...دیرم شده مامی!! منتظرمه شام باید خودمو برسونم کامی (عباس) هم گفت فردا بازم بیا....ادامه بحث ...بیام برسونمت ؟! اونم گفت نه ...خودم میرم اون که رفت ...منم رفتم سراغش گفتم عباس !!! تو اینجا چیکار (چه غلطی) میکنی ؟؟!!! یه خرده به اینور اونور نگاه کرد که آشنا نبینتش که ضایع بشه آروم گفت بابا! ، علی جون این لقمه تو گلوم گیر کرده!!! منم گفتم خب!! حالا چرا خودتو
گُم کردی؟ تو دلم گفتم مَردَم، مَردای قدیم... مردونگی جاشو داده به لَش بازی
|
«فقط یکجور سعادت هست، اما بدبختی هزار شکل و اندازه دارد. به قول تولستوی سعادت یک تمثیل است، اما بدبختی داستان است.» در زندگی هرکس یک جا هست که از آن بازگشتی در کار نیست. و در موارد نادری نقطهای است که نمیشود از آن پیشتر رفت. وقتی به این نقطه برسیم، تنها کاری که میتوانیم بکنیم این است که این نکته را در آرامش بپذیریم. دلیل بقای ما همین است. «بیشتر آدمهای دنیا سعی نمیکنند آزاد باشند، فقط فکر میکنند که آزادند. همهاش توهم است. بیشتر آدمهای دنیا اگر آزادشان بگذاری، بدجوری تو هچل میافتند. بهتر است یادت باشد. مردم عملا ترجیح میدهند آزاد نباشند.» «میخواهم یاد من باشی. اگر تو یاد من باشی، دیگر عین خیالم نیست که همه فراموشم کنند.» کافکا در کرانه ... هاروکی موراکامی |
حبیب آقا، نه کافه رفته است، نه کتاب خوانده است و مثل روشنفکر نماها ، نه
سیگار برگ برلب گذاشته و نه کلاهِ کج بر سر ...
|
|
|
یک دنیا خاطره در یک اسم! کاش میشد همین الان گوشی تلفن را برداشت .. انگشت را در شماره گیر تلفن چفت کرد .. و ۶ بار در جهت عقربه ی ساعت چرخاند.... ......و با هر چرخش یک دهه به عقب برگشت ......
تا آنجائی که کسی از آنطرف تلفن بگوید :الو بفرمایید .... من تبلیغ علاالدین شما را دیده ام ...... ......لطفآ یکی هم برای ما کنار بگذارید.... عصر میایم میبرم ...... لطفآ خوبش را کنار بگذارید..... از آنهائی که گرمای مخصوص دارد .... آنهائی که یک تنه تمام خانه را گرما میبخشد.... .... رنگش سبز پسته ای باشد .... همرنگ نگاه گرم خواهرم ....
و گرمایش به اندازه دستهای مهربان مادرم ... لطفآ بوی خوش آش رشته هم به همراه داشته باشد ........
و صدای ریز ویز ویز کنان به جوش آمدن کتری ....... و در کنار این چراغ جادو شاد و خوشبخت لحظه هایمان گرم میشد هم یک روز به ما اجاره بدهید ........ این روزها در هیچ کجای جهان .. آن گرما و خوشبختی را نمی یابم ........ آقا لطفآ حتماً کنار بگذارید ها ..... ...... میدانم که سفارشتان زیاد است .... نمیخواهم عصر دست خالی برگردم ...... خانه سرد و متروک تنهاییم سخت
...به این چراغ جادو نیازمند است |
خاطرات بک انقلابی خاطره ای از روزهای اول انقلاب انقلاب که شد من دبیرستانی بودم. همه مدارس و دانشگاهها تا قبل از بلای آسمانی انقلاب چندین ماه تعطیل بودند و وقتی انقلاب شد مدارس بازگشایی شدند و چون فرصتی نبود که همه مطالب درسی را تا پایان سال تحصیلی تمام کنیم، وزارت آموزش پرورش گفته بود بخشهای مهم کتابها تدریس و بقیه حذف شوند. البته تشخیص انتخاب را به دبیرستان ها سپرده بودند. آن زمانها تصور ما از داشتن آزادی، تصوری کاملا غیر عقلانی و غیر منطقی بود و خیال میکردیم حالا که نظام شاهنشاهی رفته، ما آزاد هستیم که هر کاری دلمان خواست بکنیم و هیجکس حق ندارد برای ما تعیین تکلیف کند. دانش اموزان تنبل میگفتند این دروس ریاضیات به چه درد ما میخوره. ما میخواهیم دکتر بشویم. این دروس باید حذف شوند. کتاب فارسی ما پر بود از داستانهای کلیله و دمنه که خیلی سخت بود. اعتراض کردیم که اینها بدرد ما نمیخورد و باید حذف شوند! دبیر جبر و مثلثات را بخاطر اینکه مطالبی که احساس میکردیم بدردمان نمیخورد و قیافه اش هم طاغوتی!! بود را با اعتراضات انقلابی از دبیرستان اخراج کردیم تا بقیه دبیرها حساب کار دستشان بیاید. باور کنید اغراق نمی کنم. عین واقعیت است. دبیر هندسه بیچاره ما وقتی میخواست محور فضایی XYZ را روی تخته سیاه ترسیم کند، از بچه ها می پرسید: اسم این محور X باشه یا Y یا Z ؟ در واقع فرقی نمیکرد کدامشان اول باشد یا دوم ولی آن دبیر میخواست شاید به طعنه به ما بگوید شما دارید از کلمه آزادی سو استفاده میکنید. یا مثلا یک دایره میکشید و نقطه مرکزی دایره را می پرسید بچه ها مرکز دایره را O بگذاریم یا C ؟ جالب این بود که عده ای بلند داد میزدند: آقا بکذارید O و بخش دیگر کلاس با خنده داد میزدند: آقا C. خلاصه دوران عجیبی بود. تصورات غلطی هم از آزادی داشتیم و هم از استبداد. استبداد مذهبی.. را ندیده بودیم تا نفس مان حال ..بیاد! انقلابی بیشعور |
«Իմ
լավ, իմ լավ» Տես, գարուն է կրկին,
دوست
داشتنیِ من، دوست داشتنیِ من"
|
Տրտունջք Petros Duryan(1851–1872)
گلایه آه ... بدرود، ای خدا و ای آفتاب که برفراز روحم میدرخشید من نیز چونان ستاره یی می روم تا برانبوه ستارگان آسمان افزوده شوم ستارگان چه هستند؟ مگر نه آنکه نفرین دردبار ارواح پاک و بی نوایند که به قصد سوزاندن پیشانی آسمان به پرواز درآمده تا بل پیشانی خدائی را که ریشه تمامی صاعقه هاست تا سلاح ها و زینت های آتش زای اورا بیفزایند و پروازکنند تا بل .. ...آه ، چه می گویم؟ مرا صاعقه ای فرودآر. خدایا، تنفر شدید بنده حقیر خود را او را که اراده صعود از پله های صاف اختران را دارد که دل آن دارد تا آرزو کند و در قعر آسمان ها فرو رود، مشکن درود بر تو ای خدای همه ی موجودات ... نورها، گل ها، دریاها، و ترانه ها توئی که گل سرخ پبشانی ام و شعله دیدگانم لرزش لبانم، پرواز روانم را ، بازگرفتی ابر سیاهی بر دیدگانم فرو نهادی و طپش نامنظمی برقلبم بیافزودی و گفتی که در آستانه مرگ باید که بر من لبخند زنی بی تردید، حیاتی دیگر به من بازخواهی بخشید حیاتی چونان جاودانگی نورها،بوی ها، و دعاها اما هرگاه باید آخرین نفس من نیز در این مه غلیظ خاموش و آرام، ....به نیستی گراید اینک بگذار صاعقه یی ضعیف باشم و با نامت در آمیزم و فریادی بی پایان سردهم بگذار نفرین شوم و در پهلویت فروروم بگذار ترا "خدای کینه توز" بنامم آه ، می لرزم، رنجور و رنگ پریده ام من در میان سروهای سیاه ، فریاد و فغانی هستم و چونان برگ پاییزی ، فروافتادنی آه، مرا جرقه ای بخشید، جرقه ای تا زنده بمانم آخر پس از آنهمه رویای شیرین، چرا باید مزار سرد را در آغوش گرفت.... خداوندا، این چه سرنوشت سیاهی است که گویی با خطوط مزارها نبشته شده است. آه ، برروحم قطره ای آتش بیفزائید هنوز می خواهم دوست بدارم ، زنده بمانم، ....زنده بمانم ای اختران آسمان، به درون روحم فرود آئید ...آتش بیافروزید، و جان دهید به عاشق دلباخته ی بینوایان، در بهار نه سرخ گلی بر پیشانی زردم دیده میشود و نه انوار آسمان برمن لبخند می زنند. شب هنگام همیشه تابوت من است ....و ستارگان جارها ماهتاب پیوسته می گرید و جستجو میکند ...در فروترها مردمانی هستند که کسی را برای گریستن ندارند و هم برای اینان بود که ماهتاب را آفرید. و محتضر ، تنها دوچیز می خواهد ...نخست زندگی را و آنگاه گرینده ای بر مزار خویش. ستارگان به عبث نوید عشق بمن دادند و بلبل به عبث درس عشق بمن آموخت و نسیم به عبث ، در درون من ...تلقین عشق کرد و امواج به عبث مرا جوان نشان دادند سبزه زاران انبوه به عبث در پیرامونم سکوت کرده اند و برگ های رازدار هرگز جان نگرفتند تا آرزوها و رویاهای پرشکوهم ، از من روی نگردانند و اجازه دادند که همیشه اینچنین در رویا پرورش یابم. و به عبث شکوفه ها و گل های بهاری همیشه نفرین گاه و نماز گاهم را ...عطر آگین ساختند آه ، آنان همه را به باد سخره گرفتند..... .....اینک دنیا ، نیز مسخره خداست!!!... پطرس دوریان
|
i'm Amazed (Arthur Meschian)
Աղբյուրից մաքուր ջուրը խմելիս` ես կհագենամ,
آب ذلالی از چشمه مینوشم Cyrus216 |
بودیم و کسی قدر ندانست که هستیم باشد که نباشیم و بدانند که بودیم |
|||
ما که پول نداشتیم دماغ مان را عمل کنیم و گونه بکاریم، ما که خط لب نداشتیم و مژه مصنوعی نداشتیم، ما که موی بلوند و قد بلند نداشتیم، ما که چشم هایمان رنگی نبود؛ رفتیم و کتاب خواندیم! و با هر کتابی که خواندیم، دیدیم که زیباتر شدیم، آنقدر که هربار که رفتیم در آینه نگاه کردیم، گفتیم: خوب شد خدا ما را آفرید وگرنه جهان چیزی از زیبایی کم داشت. می دانی آن جراح که هرروز ما را زیباتر می کند، اسمش چیست؟ اسمش "کتاب" است! چاقویش درد ندارد، امّا همه اش درمان است. هزینه اش هرقدر هم که باشد به این زیبایی می ارزد. من نشانی مطب این پزشک را به همه ی شما می دهم! بی وقت قبلی داخل شوید! این طبیب مشفق، اینجا نشسته است، منتظر شماست!
|
|||
Աշունը եկավ
پاییز آمد
|
|||
کتابی نوشتم با عنوان مردی با کبوتر [رمانی هجوآمیز
درباره سازمان ملل متحد] که با اسم مستعار فوسکو
سینیبالدی چاپ شد و حالا به کل از چرخه نشر خارج شده و نمیشود
پیدایش کرد. البته قصد هم ندارم تجدید چاپش کنم، چون زیادی طعنهدار است،
زیادی سطحی، زیادی خندهدار. بیشتر از همه اینها غمانگیز است. این روزها
نمیشود درباره سازمان ملل حرف زد، حتی به سبک و سیاق #ولتر، حتی به طنز و
طعنه. حالا که دیگر خیلی غمانگیزتر از این حرفها شده. فعالیت در سازمان ملل برایم تجربهای باورنکردنی بود؛ در سازمان ملل بود که برای اولین بار دورویی را دیدم، دروغ را، توجیهات و بهانهتراشیها را، و تضاد مطلق میان واقعیت مشکلات تاسفانگیز جهان و راهحلهای ساختگی و ریاکارانهای که برایشان ارائه میشد. رومن گاری گذر روزگار؛ گفتگو با رادیو کانادا |
|||
بازی سیاسی سیاد با چشم های روشن و براقش حرفای زیادی برای گفتن داره سنش زیاد نیست اما سختی روزگار موهاشو سفید کرده دستاش پینه بسته از بس با نخ سوزن کفش های مردمو دوخته اون صبح ساعت ده سر چهار راه مخصوص کنار داروخانه چرخ دستیشو میاره برای کار تا حوالی نه شب کسب و کار کوچکی داره و خرج زن و بچه اش رو درمیاره گهگاهی ازش بند کفش و واکس میخرم مرد مهربونیه ، از مزارشریف اومده اینجا سرزمینی که تا همین صد و پنجاه سال پیش بخشی از سرزمینمان بود و اهالی آن هم زبان خودمان هستند.... از جنگ و قحطی افغانستان به ایران پناه آورده اونم مثل ما گرفتار طالبان !! شده ، حوالی محله ماچند مهاجر افغانستانی زندگی میکنن، که همگی زحمتکش و بی آزار هستند متاسفانه اخیراً حکومت داعشی ما یک بازی برعلیه این بندگان خدا راه انداخته و ناکارآمدی خود را گردن این عزیزان می اندازد ... و متاٌسفانه موجی از نفرت را بین مردم از این عزیزان ایجاد میکند، و عده ای نیز مثل همیشه فریب میخورند ،حکومتی که داعیه افزایش جمعیت تا سیصدمیلیون نفر را در سردارد ، توان نگهداری از سه چهار میلیون مهاجر که در سخت ترین مشاغل اعم از رفتگری در شهرداری، کارهای ساختمانی ،راهسازی و.... مشغول کار هستند را ندارد... کارهایی که هیچ یک از ما حاضر نیستیم برای یک ساعت انجام دهیم... و از تحمل ما خارج است....
|
|||
این عربهای دزد گردنهگیر تازه به پول و زور رسیدهاند و میخواهند رنگ
و روی عدل و داد به پستیهای خودشان بدهند، و بدتر از همه ایرانیها برای
افکار پست آنها فلسفه میبافند و آنها را بر ضد خودمان علم میکنند! مازیار صادق هدایت |
|||
این تقصیر خودمان بود که طرز مملکتداری را به عربها
آموختیم. قاعده برای زبانشان درست کردیم، فلسفه برای آئینشان تراشیدیم،
برایشان شمشیر زدیم، جوانهای خودمان را برای آنها بکشتن دادیم، فکر، روح،
صنعت، ساز، علوم و ادبیات خودمان را دو دستی تقدیم آنها کردیم تا شاید
بتوانیم روح وحشی و سرکش آنها را رام و متمدن بکنیم. ولی افسوس، اصلاً نژاد
آنها و فکر آنها زمین تا آسمان با ما فرق دارد و باید هم همینطور باشد. این
قیافههای درنده، رنگهای سوخته، دستهای کورهبسته برای سر گردنهگیری درست
شده. افکاری که میان شاش و پشگل شتر نشو و نما کرده بهتر ازین نمیشود.
تمام ساختمان بدن آنها گواهی میدهد که برای دزدی و خیانت درست شده. این
عربهایی که تا دیروز پای برهنه دنبال سوسمار میدویدند و زیر سایه چادر
زندگی میکردند ، نباید هم بیش ازین از آنها متوقع بود. آخرین لبخند صادق هدایت |
|||
مذهبیـون از اندیشمندان متنفر هستند درست به همان دلیل که دزدها از پاسبان و تبهکاران از شاهد در دادگاه متنفرند !! | |||
سکینه خانوم زن آبروداریه،
همسرش تو کارخونه روغن نباتی مشغول کاره دلش پر بود از
باعث و بانیش .... خودش میگه
خیلی دوست دارم لباسای رنگی پنگی بپوشم اما ندارم بخرم ... |
|||
پیش از تولد هم کارگر بودهامسابیر هاکا میگوید که من کارگری خواهرم و مادرم را در گرمای 60 درجه تابستان دیدهام،من خیلی خستهام و انگار خستگی من به پیش از تولدم برمیگردد. ....
پدرم
کارگر بود.
|
|||
|
|||
انشا آخرهفته خود را چگونه گذراندید!؟ بنام خدا! سه شنبه : یک روز کاری سخت و ناتمام داشتم...از چهارونیم صبح بعد از سه ساعت خواب! از خواب ببدارشدم (اصلا اون ساعت سگو بزنی بیرون نمیره که راننده تاکسی واتوبوس بیرون بره! )...گشنه و تشنه پیاده!! روانه اداره شدم ...قراربود کاری را تمام کنم ...ساعت دو نیم شد نیمه کاره رهایش کردم که به شیفت دوم کاری ام برسم...خلاصه شیفت دوم هم با همه مصائب اش آغاز شد ...ابتدا دردسر خرابی سیستم هارا داشتیم ...چون برعکس ما!بدون دون و آب سیستم ها مشغول به کار نمیشن...اونا هم فهمیدن ما باربر مفتیم!! خلاصه آب و دون اوناروهم دادیم تا ساعت هفت شد منتظر شام شدیم...گشنه و تشنه خبری نشد تا ساعت هشت شد که سروکله سرویس غذای شیفت پیداشد... جاتون خالی ماکارونی سرد و ماسیده و سالاد شیرازی یک روز مونده که آب پیاز توش روون شده!!! خلاصه از سر ناچاری خوردیم ... جاتون خالی دل درد شدیدی تمام وجودمو گرفت... نمیدونم تو معده چی منفجر شده بود که تا کمر و ران پام درد میکرد... هرچی آب جوش نبات و عرق نعنا زدیم افاقه نکرد ساعت ده و نیم شد اسنپ گرفتم صاف تا درمونگاه ولی عصر!!! خیابون کاشان ..بلکه اون شفامون بده.. جاتون خالی شصت تومن پول اسنپ شد ...اونجا هم بیمه کارمند ننه مرده رو باعرض شرمندگی!! قبول ندارن! شصت هفتاد تومن ویزیت یه رزیدنت هالو شد...شصت هفتاد تومن هم دارو و پول یه آمپول زنم دادم.... دوتا آمپول زد که بجای خوب شدن رفتم هوا!!! یعنی قلبم داش از جا کنده میشد !!! سرگیجه و خشک شدن گلو ازونور هم دل درد خوب نشد که نشد ...خلاصه اومدم خونه یکساعت خوابیدم گلاب به روتون انقدر دل پیچه و حالت تهوع داشتم ..که پریدم تو حموم .و به اندازه نصف غذا که خوردمو با ناله بالا آووردم کارم که تموم شد همونطور با حوله اومدم بیرون و یه چرت دیگه زدم تا ساعت چهار دوباره از دل درد بیدارشدم ایندفعه هم ناچار رفتم حموم بقیه غذای کوفتی! رو بالا آووردم و همونطور خزیدم زیر لحاف اصلا لباس هم نپوشیدم! انقدر که حالم بد بود صبح بیدارشدم یکم حالم بهتر شده بود ولی دیگه کار از کارگذشته بود سرکاررفتن افاقه نمیکرد ...ازونطرفم به این حال و روزم امیدی هم نیست...چون هر لحظه ممکنه دوباره بپیچونه منو! خلاصه رفتم یه نون خامه بگیرم صبحونه کووووووفت کنم!.. به شوخی از آقا سعید لبنیات محل و هم محلی محل کارم تو شیخ هادی پرسیدم خامه کوچولو!!همین الان چند؟! اونم زد به خال و گفت به برکت رئیسی امروز پونصد کشیدن روش! فروردین دوازده بود اردیبهشت شد ۱۴ و خرداد شد شونزده ...الانم پونصد گذاشته تا بقیشو ماه بعد اضاف کنه!!! به سختی کارت کشیدم ... و یک خامه هم گرفتم... سه شنبمون که خراب شد چهار شنبه هم شروع نشده خراب شد.... خدا بقیشو به خیر کنه!! اونوقت میگن ایران جای خوبیه برا زندگی!! قدرشو نمیدونیم!!! |
|||
خدمت
سربازی بودم آخرین بچه
خونشون بود ....اونا ستاره هایی میشن که فقط با خاطراتشون زندگی میکنیم |
|||
ای آزادی پرندگان هیچ گاه در قفس لانه نمیسازند می دانی چرا؟ زیرا که نمیخواهند اسارت را برای جوجههای خویش به میراث بگذارند محمود درویش |
|||
|
|||
کشوری را میشناسم که ریختن " کنجد " بر روی " بربری " برای مردمانش یک " آپشن " محسوب میشود در آن کشور،مردمانش بجای حل مشکلاتشان سعی میکنند به بهترین شکل ممکن، زندگی خود را با آن تطبیق دهند ... در آنجا مردم،خانه ی رو به آفتاب را گرانتر میخرند... و بعد با هفت لایه پرده ، تمام پنجره ها را می پوشانند ... جالب است در آن کشور یک دختر کنار خیابان ... میتواند مهمترین عامل یک ترافیک سنگین باشد !!! در آن کشور اگر آدمها دلشان بگیرد باید بروند قبرستان ...بیمارستان...تیمارستان یا آسایشگاه سالمندان !!! تا بفهمند غمهای بزرگتری هم هست ... نکند که دلشان هوای شادی بکند ... و همه در آنجا،برای هر تغییر و هر اتفاقی بدنبال منجی اند ... هر کسی غیر از خودشان ... !!! در آن کشور تفاوت بین شادی کردن و عزاداری را تنها با دیدن محل برخورد دستها میتوان فهمید ... هر کسی که گفته : آن کشور از جهان سوم است یقین دارم تا سه بیشتر بلد نبوده بشمارد.... |
|||
|
|||
فراموشی سوار تاکسی که شدم شاخ درآوردم. راننده تاکسی، علی احمدی شاگرد اول کلاسمان در دبیرستان بود. علی نابغه بود و همان سال که کنکور دادیم، مهندسی الکترونیک سراسری قبول شد بعد یکدفعه غیبش زد. هیچ کس خبر نداشت کجاست. علی عاشق مارکز بود؛ صد سال تنهایی را پنج بار خوانده بود وقتی از مارکز حرف میزد با خال بزرگی که بغل گوش چپش بود، بازی میکرد و چشمهایش میدرخشید. به علی نگاه کردم خال بغل گوشش بود ولی چشمهایش فروغ همیشگی را نداشت. تعجب کردم که چطور الکترونیک را ول کرده و راننده تاکسی شده است. گفتم: «سلام علی...» راننده گفت: «اشتباه گرفتید!» پرسیدم: «شما علی احمدی نیستید؟» راننده گفت: «نخیر.» به راننده نگاه کردم؛ ولی راننده نگاهم نمیکرد. روی داشبورد مقوایی بود که روی آن نوشته بود «بزرگترین موفقیت زندگیام این بوده که با چشمهای خودم ببینم که چطور فراموشم میکنند! گابریل گارسیا مارکز.» دیگر چیزی نگفتم؛ راننده هم چیزی نگفت. موقع پیاده شدن که کرایه را دادم بدون اینکه نگاهم کند گفت: «کرایه نمی خواد» و رفت. تاکسی دور شد و گم شد و تمام شد. |
|||
ترانه ای که اواخر دهه شصت با آن زندگی میکردیم بخاطر اینکه تو جوانی قلبی اندوهگین..قلبی اندوهگین...قلبی که از جنس طلا بود فقط باعث افسردگیت شد تنهایی ... تنهایی .. سالهایی که ازدست رفت تو یک برنده ای با خاطر ات بد تو یک قهرمانی ....تو یک مردی تو یک برنده ای ... دست مرا بگیر........ از سی سی کچ (C C Catch) |
|||
Սարի Սիրուն Եար
Գուսան Աշոտ
Հազար նազով, եար, հովերի հետ եկ,
Ծաղիկ փնջելով՝ սարւորի հետ եկ,
Սեւ ձիուս վրայ ձեր գիւղն եմ եկել,
Դուռդ փակ տեսել, մոլոր մնացել։
Սարի սիրուն եար, սարի մեխակ բեր,
Ա՜խ, չէ ի՞նչ մեխակ, սիրոյ կրակ բեր։
Հազար մի ծաղկի մէջ ես մեծացել,
Ծաղկանց ցողերով մազերդ թացել,
Մազերիդ բոյրը հեռւից է գալիս,
Զեփիւր բերում սրտիս է տալիս։
Սարի սիրուն եար, սարի մեխակ բեր,
Ա՜խ, չէ ի՞նչ մեխակ, սիրոյ կրակ բեր։
Երբ քո հայեացքը երկնին ես յառում,
Վառ աստղերն ասես նոր լոյս են առնում,
Քո ձայնն են առնում հավք ու հովերը,
Ա՜խ, ե՞րբ կ՚առնեմ ես քո մատաղ սէրը։
Սարի սիրուն եար, սարի մեխակ բեր,
Ա՜խ, չէ ի՞նչ մեխակ, սիրոյ կրակ բեր։
Սարից է գալիս էս առուի ջուրը,
Բերում է, եար, քո բոյրն ու համբոյրը,
Աշոտ, թէ կարաս քո երգ ու հանգով
Եարիդ կախարդիր, թող տուն գայ հանդով։
Սարի սիրուն եար, սարի մեխակ բեր,
Ա՜խ, չէ ի՞նչ մեխակ, սիրոյ կրակ բեր։
یار زیبای کوهستان
گوسان آشوت
ای یار با هزاران ناز، همراه باد ملایم بیا
با دسته گل در دستانت از کوهستان بیا
سوار بر اسب سیاه به روستایتان آمدم
درب خانه ات را بسته دیدم و حیران گشتم
ای یار زیبای کوهستان بیاور برایم میخک کوهی
آه! چه میخکی برایم آتش عشق بیاور
روییده ای در میان هزار و یک گل
موهایت را تر کرده ای با شبنم های شکوفا
بوی خوش موهایت از دور می آید
نسیم آن را آورده و به قلبم می رساند
ای یار زیبای کوهستان بیاور برایم میخک کوهی
آه! چه میخکی برایم آتش عشق بیاور
آنگاه که نگاه خیره ات را به آسمان می چرخانی
گویی ستارگان روشن از نو می درخشند
بادها و نسیم ها صدای تو را بر می گیرند
آه! چه هنگام من قربانی عشق تو خواهم شد؟
ای یار زیبای کوهستان بیاور برایم میخک کوهی
آه! چه میخکی برایم آتش عشق بیاور
این جریان آب از کوهستان می آید
و بوی خوش تو را به همراه می آورد
ای آشوت! اگر می توانی با واژگان و ترانه هایت
یارت را سِحر کن تا با لذت به خانه بیاید
ای یار زیبای کوهستان بیاور برایم میخک کوهی
آه! چه میخکی برایم آتش عشق بیاور
|
|||
|
|||
|
عاشق کسانی باشید که شما را دیدند، |
کشور تیرهبخت لگدکوب ستوران اهریمنان شدی!... همه مردمان آزاد جهان نمیتوانند... نه دیگر نمیتوانند تو را از زیر منجلاب چرکین تازیان برهانند... ستمکاران پشت تو را زخم کردند... ایران در دم واپسین است... آهسته خفه میشود... ریسمان دور گردن آنرا فشار میدهد...
|
دانای کلاز آقایی پرسیدم : آقا ببخشید ساعت چنده ، خیلی جدی به من گفت : به وقت گرینویچ یا تهران!! منم گفتم من اینجام!! بعد زد به فلسفه که ساعت ازکجا اومده ، کی اختراعش کرده ، دقتش چقدر باید باشه ، ساعت خوب ساعت اتمیه و ازین مزخرفات، که بغل دستیش رو به من کرد و گفت ساعت دوازده و بیست دقیقست ، منم ازش تشکر کردم و بدون توجه به اون دانشمند راهمو کشیدم و رفتم... دکترای استراتژی داشت. به او گفتم: فلان دوست من کمی افسرده است. گفت: اگر ماموریت و چشمانداز زندگیش مشخص بود، به این نقطه نمیرسید. به او گفتم: اقتصاد کشور آزارم میدهد. گفت: من از اول هم به چشمانداز ۱۴۰۴ انتقاد داشتم. فرصتها و تهدیدها درست دیده نشده. به او گفتم: آبمیوههای فلان شرکت را دوست دارم. گفت: موقعیتش در بازار مشخص نیست. ساندویچ شده است. از بالا توسط برندهای متمایز و از پایین توسط برندهای ارزان له خواهد شد. به او گفتم: نوشتههای ولتر را دوست دارم. گفت: نخ تسبیح یکسانی بین همه دانههای نوشتههایش وجود ندارد. هر روز حرفی را زده… |
در کنار گلبنی خوشرنگ و بو طاووس زیبا با پر صدرنگ خود مستانه زد چتری فریبا از غرورش هرچه من گویم یک از صدها نگفتم نکته ای در وصف آن افسونگر رعنا نگفتم تاج رنگینی به سر داشت ، خرمنی گل جای پرداشت در میان سبزه هرسو ، بی خبر از خود گذر داشت هر زمان بر خود نظر بودش سراپا نخوتش افزون شد از آن چتر زیبا ...بی خبر از کار دنیا من که خود مفتون هر نقش و جمالم هر زمان پابند یک خواب و خیالم ....خوش بُودم گرم تماشا چو شد زِ شور او فزون غرور او پای زشتش شد هویدا هر کسی در این جهان باشد اسیر زشت و زیبا..... چو غنچه بسته شد پرش شکسته شد تا بدید آن زشتی پا... |
|
چیزی که بیش تر از همه نگرانم می کند، رفتار بعضی از آدمهاست |
شجاعت یعنی: «خودم» را زندگی کنم…من، من، من، من، من… من: آنچنانکه والدینم می خواهند باشم. من: آنچنانکه سنت ها و ارزشهایم میخواهند باشم. من: آنچنانکه شغلم میخواهد باشم. من: آن چنانکه تاریخ و جغرافیایم، آموخته اند که باشم. در میان همه ی این من ها، یکی گم شده است: من، آنچنانکه خودم می خواهم باشم: فارغ از والدین و جامعه و فرهنگ و سنت و تاریخ و جغرافیا. دردناک این واقعیت است که چنان در میان «منی که میخواهند باشم» گم می شویم که «منی که میخواهم باشم» را به سادگی پیدا نمی کنیم. این درد، در جوامعی که پشتوانه فرهنگی تاریخی جمع گرا دارند، شدیدتر لمس می شود. در فرهنگ جمع گرا، در شخصی ترین تصمیم هایت هم، «روح جمعی» حضور دارد. در انتخاب رنگ پیراهنی که بر تن میکنی، باید نظر تمام دوستان و بستگان و همکاران را در نظر بگیری. انبوهی از قانون ها و سلیقه های نانوشته که دست و پایت را می بندد. کت و شلوار آبی روشن دوست داری، اما در نهایت با کت و شلوار خاکستری از فروشگاه بیرون میایی، کفش های قرمز گوجه ای دوست داری، اما وقتی به نگاه کنجکاو همکارانت فکر میکنی، در نهایت با کفش های قهوه ای به خانه باز میگردی. همه، با نقابی بر چهره، با یکدیگر مواجه میشویم. همه شبیه هم، اما دور از همیم. و خوب میدانیم که بدون این نقابها، شاید شبیه هم نباشیم اما به هم نزدیک تریم… |
خانم میم در روابطش خیلی زودرنج است. آنقدر به جزئیات توجه میکند که هر تغییر کوچکی را زود میبیند و احساس میکند. گاهی میفهمد حواس مخاطبش با اون نیست و رنج میکشد، گاهی میبیند برای آدمهایی که برایش ارزشمندند، ارزشمند نیست و دوباره رنج میکشد، گاهی میشنود پشت سرش حرفهایی میزنند که اصلا دربارهی او صدق نمیکند و رنج میکشد، گاهی وقتها محبت میکند ولی محبتی نمیبیند و رنج میکشد. خانم میم آنقدر رنج کشیده است که دیگر با چشمهای بسته هم میتواند رنج بکشد. دفترچهی کوچکی که همراه دارد پر از خطخطیهای رنج است. خانم میم خیلی وقتها حرفهایش را میخورد، بغضهایش را قورت میدهد و به همین خاطر کمی چاق شده است. ضربان قلبش حالت سینوسی دارد، تند میشود و به ناگاه، از تپش میافتد و نفسش را تنگ میکند. اوایل فکر میکرد نفسش به این خاطر تنگ شده است که خودش اندکی چاق شده اما حالا فهمیده است تنگ شدن نفس، ربطی به چاق شدن ندارد و هرچه هست زیر سرِ خودِ نفس است. تنهایی را دوست دارد و از آدمها فرار میکند. دنیای خانم میم آنقدر کوچک است که حتی خودش هم درون آن جا نمیشود. خانم میم از اینکه به کسی دل بدهد میترسد، چون یکبار دلش را دزدیدهاند و سالها بعد آن را در حالیکه تمام وسایلِ ارزشمندش را برداشتهاند در کنار خیابان رها کردهاند. خانم میم از صدای زنگ تلفن میترسد و صدایِ زنگِ خانهاش، آواز چکاوکی است که سرما خورده و به زحمت میخواند. خانم میم تنهاست و گاهی همراهِ تنهاییاش اشک میریزد ولی بازهم هیچ حرفی به هم نمیزنند. دنیا هرقدر بزرگ باشد و هستی هرقدر نامتناهی، ماه کامل باشد یا داسی شکل، پاییز باشد یا نیمهی بهار، کسوف باشد یا خسوف، برای خانم میم فرقی نمیکند. دنیای خانم میم همیشه خالی است...
|
علوفه حیوانات کم و کمتر میشد. همه به جان هم افتاده بودند و حتی ادای
احترام به یادبود موسس مزرعه نه بخاطر احترام و اعتقاد که از سر اجبار و
ترس بود! گوسفندان بیشتری به کشتارگاه برده میشدند و صاحب مزرعه مدام از
دسیسه های دشمنی خونخوار به نام "گرگ" باعنوان سرمنشا تمامی مشکلات سخن
میگفت.
|
بیسوادان برندهاند و دنیا را به کام گرفتهاند! |
بلایی که جمهوری اسلامی بر سرمردم آورد زمان شاه یه دبستانی میرفتم ، مختلط بود من و دختر خاله و دختر عمو با هم همکلاس بودیم من خیلی با دختر عموم صمیمی بودم ، رفاقتی صمیمی و به دور از غرض و مرض همیشه با هم درس می خوندیم و هیچ نگاه منفی در روابطمون نبود تا اینکه سال 57 شد، و شورش مردم ... اسفتد ماه بود که از منطقه آموزش پرورش نامه دادن که پسرها برن مدرسه روبرو و مدرسه شد کلا دخترونه ... از همین نقطه نگاه حریصانه در روابط بین دختر و پسرها شکل گرفت یادمه وقتی مدرسه ما که پسرونه بود تعطیل میشد ، اراذل و اوباش مدرسه میرفتن و جلوی مدرسه دخترونه که صد متر اونورتر بود صف میکشیدن تا مخ اونا رو بزنن از همین جا شروع شد که امروز نود و نه درصد آقایون بیمار جنسی و هیز و نود و نه درصد خانم ها خاله زنک و فضول و عقده ای باراومدن... تک تک این جماعتو تو بستگان و آشنایان میتونید رصد کنید... یه بنده خدایی از همین خانم جلسه ای ها بود ، عضو بسیج بود، خیلی هم بی ریخت بود!! (یعنی اصلا بسیج هرچی دختر ترشیده بود رو جذب میکرد تا به جون دختر خوشکل ها بندازه!) اینم ازون دسته دختر ترشیده ها بود که بدبختانه نصیب یکی از آشناها شد، حالا این بنده خدا!! هم تنش به تن این خورد و شد مثل کبوتری که با کلاغا گشت و پراش سیاه شد... ...... این روزا کافیه یه خانوم تو خیابون ماشینش خراب بشه هزار تا کارشناس آقا پیدا میشن و میشن آچار به دست که ماشین طرفو درست کنن و بقول یارو گفتنی میشن سوپرمن! اما اگر یه آقا ماشینش خراب بشه... حالا هی به اینو اون علامت بده هر کی رد بشه یه قیژ میکشه و میره!!! انقدر بستن ، بستن ، بستن تا اینکه جامعه ی سرکوب شده آبستن یک انفجار بزرگ شده، طوری که دیگر خود حکومت هم توان کنترلشو نداره... حال اینکه این جامعه به کدام سمت و سو می رود...کسی نمی داند... انقدر فاصله حکومت و رسانه و شیوه آموزش با مردم زیاد شد تا نسل امروز مانند علف هرز رشد کرده و دیگر از هیچ فرهنگ و تربیتی پیروی نمی کند... و این بزرگترین مصیبت برای کسانی است که در آینده قرار است این مملکت را راهبری کنند.. چنان ویرانه ای که شاید مغول و تیمور هم از خود باقی نگذاشت... متاسفانه نسل جوان جامعه هم همسو با حکومت بازیگر اشتباهات حکومت هستند و بجای جستجو کردن هویت اصیل ایرانی خود ، به دنبال بی هویتی میگردند نسلی که باید دغدغه اش غارت مملکت توسط حکومت و عمالش باشد ، کمال خوشبختی خود را در پوشیدن شلوارجین پاره پاره ، تی شرت بالای بند ناف ، و خالکوبی و سوراخ سوراخ کردن گوش و بند ناف می بیند... و مدلینگ شدن در دنیای مجازی و اینستاگرام.... |
غیر اخلاقیترین عادت بشر این است که مدام و بیوقفه، درباره هر کس و
پیش از آنکه بفهمد و درک کند قضاوت می کند. https://www.youtube.com/watch?v=9d9a4eP9nZQ سکانسی جذاب از فیلم خاطره انگیز مالنا با هنرمندی مونیکابلوچی و آهنگی
زیبا از گروه جیپسی کینگز |
زن ها، گاهی اوقات حرفی نمی زنند چون به نظرشان لازم نیست که چیزی گفته شود! تنها با نگاهشان حرف می زنند… به اندازه یک دنیا با نگاهشان حرف می زنند. اگر زنی برایتان اهمیت دارد، از چشمانش به سادگی نگذرید! به هیچ وجه… – سوءتفاهم اثر سیمون دوبوار |
آخر واقعا چطور میشود آدم خوشحال باشد از اینکه ساعت ۶:۳۰ با زنگ ساعت بیدار بشود، از تخت بیاید بیرون، لباس بپوشد، زورکی چیزی بخورد، ب...د، بش...د، مسواک بزند، شانه کند، و بعد از یک نبرد طولانی با ترافیک، برسد جایی که درواقع زور میزند برای کس دیگری!!! کلی پول دربیاورد و درنهایت هم ازش میخواهند بابت این فرصتی که در اختیارش گذاشته شده، قدردان باشد؟ – هزار پیشه اثر چارلز بوکوفسکی |
|
عشق من زیبا بود چون کودکی
خفته
|
به دلیل شوربختی ها، دغدغه ها و افکار خویش، ما اغلب به اطراف خود توجه نداریم. ما هنوز قادر نیستیم بدون حرف زدن، با همدیگر حرف بزنیم. ما هنوز کامل نیستیم و این مسیر پنجاه، شصت، هفتاد ساله که عمر نامیده می شود مسیر انسان شدن است. ما به طور مداوم و هر روزه آدم می شویم؛ و آهسته آهسته. شیر دو ساله، دیگر شیر است اما آدم دو ساله هنوز کودکی بی دفاع است که نوک زبانی حرف می زند. روبِن هوسپیان Սեփական դժբախտություններով, հոգսերով, մտքերով պատյանավորված, մենք հաճախ չենք նկատում մեր շրջապատը: Մենք դեռ չենք կարողանում խոսել միմյանց հետ, առանց խոսելու, մենք դեռ լիարժեք չենք և այս հիսուն, վաթսուն, յոթանասուն տարի տևողությամբ ճանապարհը, որ կյանք է կոչվում, մարդ դառնալու ճանապարհ է: Մենք անընդհատ, ամեն օր մարդ ենք դառնում: Եվ դանդա՜ղ, դանդա՜ղ: Երկու տարեկան առյուծն արդեն առյուծ է, իսկ մարդը` դեռ անպաշտպան, լեզուն թլոլ մանուկ: Ռուբեն Հովսեփյան
|
Երբ էս հին աշխարհը
մտա ես տաղով, սազով-քամանչով وقتی وارد این دنیای کهن شدم
با قصیده و ساز و کمانچه
|
Ի՜նչ կ՚ըսենԻնծի կ՛ըսեն — ինչո՞ւ լուռ ես».— چه می گویند؟ پترس دوریان |
Քեզ չեմ սիրում,
որովհետև սիրում եմ քեզ Պաբլո Ներուդա
دوستت نمی دارم فقط به این دلیل که دوستت دارم از ورای دوست داشتنت به سرای دوست نداشتن تو خواهرم رفت و از کشیدن انتظارت به نکشیدن انتظارت خواهم رفت قلبم از سرمای عشقت به آتش می گراید فقط تو را دوست می دارم چون فقط تویی که دوستت می دارم بسیار از تو بیزارم و این بیزاری از تو مرا به سمت تو می کشد، و تدبیر عشق بی ثبات من از برای تو این است که دگر تو را نبینم اما کورکورانه دوستت خواهم داشت شاید روشنای ژانویه با پرتوهای بی رحم و سوزانش قلب مرا بخواهد سوزاند و راه مرا به آرامشی حقیقی بخواهد بست این جای داستان است که من تنها کسی خواهم بود که می میرد، تنها کس، و من از عشق بخواهم مرد چون تورا دوست می دارم چون دوستت دارم، دوستت دارم، در آتش و خون پابلو نرودا
|
Էլի
գարուն կգա
دوباره بهار می آید *** *** *** --------------------------------- چگوری : نوازنده ساز سیمی ، عاشوق
|
|
||
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی .... دل بی تو به جان آمد، وقت است که باز آیی |
||
رضا شاهی دِگر باید..... |
||
People who bite the hand that feeds them usually lick the boot that kicks them ... Eric Hoffer(1902-1983)
آنان که دستی را که نانشان
میداد.. |
||
|
||
|
||
ما در زندگیمان نیازمند دوستی و عشق هستیم. ما نیاز داریم نگرانِ کسی
باشیم، و کسی هم نگرانِ ما باشد. |
||
And I watch with
breaking heart as you slowly fade away. I find myself straining to
remember everything about this moment, everything about you But soon,
always too soon, your image vanishes and the fog rolls back to its
faraway place and I am alone on the pier and I do not care what others
think as I bow my head and cry and cry and cry. «با قلبی شکسته ایستاده بودم و تو را میدیدم که از نظرم ناپدید میشدی.
تلاش میکردم تا هرچه را به تو مربوط میشود به خاطر بیاورم. اما خیلی زود
تصویر تو از نظرم محو شد. مه نیز به تدریج رفت و من در اسکله تنها ماندم.
سرم را خم کردم و زار زار گریستم. کتابِ «پیامی در بطری» نیکلاس اسپارکس
|
||
لذتی بالاتر از بابالنگ دراز
بودن نیست
از
بابا لنگ دراز به جودی ابوت |
||
وقتی دلواپس اجاره خانه و |
||
عادت داشت نوک خودکار را بین
لبهایش بگیرد. استیو تولتز |
||
از پنجره به پیادهرویِ مملو
از جمعیّت نگاه کرد. |
||
بهترین شیوۀ زندگی آن نیست |
||
همیشه می خواستی یه پروانه شی
|
||
«مادرم گفت : برایش یک شاخه گل رز بگذار. سر بیگناه پای دار میرود ولی بالای دار هم میرود!.» |
||
خدانور است.. خدا مهساست... خدا سلطان قلب ، نیکاست خدا تو کوچه ها.. امروز، شهامت در وجودِ ماست خدا توماج ، خدا صالح ، خدا امروز دوتا بالِ که باید پرکشید با اون.. وگرنه معصیت دارِ خدا زلفای در بادِ.. خدا ایرانِ آبادِ..خداوند ، گوهرعشقیست که تا مرگ پای ستارِ... خدا از ما، خدا با ماست، خدا امید.. برا فرداست خدا اسمش عوض میشه.. یه روز عرفان ، یه روز اسراست یه روزم تو خیابوناست،و با امید میجنگه یه روز شالِ روی چوبه ، یه روز قیچی برا موهاست خدا خونِ ندامونه ، خدا یلدا ، خدا پویاست خدا تو روز ناامیدی ، کنارِ برکه ی دُرناست خدا اون تیکه ی نونی ست که مهرشاد ،داشت، میچرخوند خدا نویدِ افکاری ست .. که حرفاش قلبو میلرزوند خدا فریادِ این نسلِ ، که از تزویر بیزاره خدا وجدانُ و آگاهیست ، خدا هرلحظه بیداره صدایی تو سرم میگه ، خدا اینجاست ، تو آیینه پاشو امروز خدایی کن ، که راز زندگی اینه... اینا هی از حسین گفتن ، رُقَیه زینب و اصغر دیدید چه رونقی داره تجاوز ها به یک دختر خدا.. با ظلم میجنگه ، خدا مفهوم آزادی ست خدا.. پایان این شبها ، نویدِ میهن آبادی ست خدا زن زندگی آزادیُ ، پایان این درداست خدایا نورو برگردون.. رهاشه مادرم ایران |
||
تفاوت نگاه پدر و مادر ندا آقاسلطان در روز تولد دخترشان و نگاه پدر و مادر یاسمین مقبلی فضانورد ناسا نشانگر فاصله آرزوهای دو خانواده یکی در یک دیکتاتوری مذهبی و دیگری در جهان آزاد است. یکی به فضا و دیگری به جزا می اندیشد.
|
||
از آن روز |
||
حکایت است که ملانصرالدین زنش
را هر روز کتک میزد
|
||
هر کجـــا مـــرز کشیدند،
شمـــا پُل بزنید شاعر پارسی گوی افغانستان
|
||
|
||
زوالها
و ابدیها |
||
Քեզ
ըսպասող չըմընաց,
Սև-մութ պատեց աշխարհին,
Բյուլբյուլը* գա՝ թող ձեն տա,
Բյուլբյուլն եկավ՝ վարդ չունի, Դու ետ
բերիր հավքերին, Աշուղի*
բերանը փակ, Քես
ըսպասող չըմընաց, Հովհաննես Հովհաննիսյան 1897 بهار تازه ترا منتظری نماند هوانس هوانیسیان
------------------------------------------- *عاشوق : خواننده و نوازنده دوره گرد و عاشق *هزاردستان : بلبل |
||
|
||
تمامی جاده ها از آنِ تو،اَند
Ու՞ր գնամ հիմա և ու՞ր թափառեմ, Երբ ամեն ճամփա ձեր տունն է բերում, Ո՞ր հեռուներում կարոտս մարեմ, Երբ քոնն են հավետ մոտիկն ու հեռուն: Մենք բաժանվեցինք, ու թվում էր ինձ, Քեզ կմոռանամ անցնող օրերում, Ի՞նչ իմանայի, որ քամու շնչից Թույլ կրակներն են միմիայն մարում: Ի՞նչ իմանայի, որ հեռվից հեռու Կանչելու է միշտ քո ձայնը թովիչ, Ու սիրտս, սիրտս քո ձայնին հլու Ձեր տան ճամփան է փնտրելու նորից: Ո՞ւր գնամ հիմա և ու՞ր թափառեմ. Երբ ամեն ճամփա ձեր տունն է բերում, Ո՞ր հեռուներում կարոտս մարեմ, Երբ քոնն են հավետ մոտիկն ու հեռուն: 1944թ. ՎԱՀԱԳՆ ԴԱՎԹՅԱՆ
اکنون به کجا روم، و کجا آوارگی کنم واهاگن داوتیان
|
||
Այսօրն
անցա՜վ, հիմա խոսի վաղվանի՜ց امروز گذشت، اینک از فردا سخن
بگو |
||
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند من ار چه در نظر یار خاکسار شدم چو پرده دار به شمشیر میزند همه را چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است سرود مجلس جمشید گفتهاند این بود غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه توانگرا دل درویش خود به دست آور بدین رواق زبرجد نوشتهاند به زر ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ Ձեզ
ավետիս, որ տխրության օրը երկար մնալու չէ,
***
***
***
***
***
*** |
||
|