ՇԱՐՂԻ

Sharghiye_Ghamgin

ՇԱՐՂԻ

Sharghiye_Ghamgin

2024_July

بودیم و کسی قدر ندانست که هستیم

باشد که نباشیم بدانند که بودیم

 

گنجشک من آنان که پرهای تو را چیدند
ای کاش بودند و پرواز تو را  می دیدند
 ....
خُرد و خراب و خسته هم باشند ، زیبایند
چشمان تو، ویرانه های تخت جمشیدند
 ....
آهوی من چشمان تو، چشمان تو، اصلا
چشمان تو، مستغنی از تعریف و تمجیدند
 ....
داغند و پر مهرند و در تابند؛ انگاری
دستان تو، دستان تو، دستان خورشیدند
 ....
دلتنگی من، نازنین، مدرک نمی خواهد
بر روی کاغذ اشکهایم ، مُهر تاییدند
 ....
روزی تو را در اوج می بینند، می دانم
گنجشک من آنان که پرهای تو را چیدند

 

حموم رفتن زمان ما
می رفتیم تو حموم
یه شیرو باز میکردیم، دندونامون میریخت کف حموم از سرما!
اون یکیو باز میکردیم، مث آب سماور در حال جوش بود!
یه عر میزدیم از سوزش،
مامانمون مى زد پس کله مون که اذیت نکن، آروم بگیر.
بعد با اون صابون زرد گنده ها که مثه چرکِ خشکیده بود، میفتاد به جونمون
تا حدى که چشمامون از کاسه دربیاد!
یعنى ما از نظر مامانمون کثافتى بودیم که میخوایم در مقابل نظافت مقاومت کنیم!
بعد یه جورى چنگ میزد موهامونو که انگار داعش به شپشا حمله کرده
بعدش با شامپوى پاوه کل هیکلمونو غربال گرى میکردن!
بعد از همه اینا جان گُدازترینش کیسه کشیدن بود!
دو لایه از پوستمونو بر میداشتن،
فک میکردن چرکه! باز ادامه میدادن.
بعدِ حموم صدتا لباس تنمون میکردن،
یه روسرى به کله مون، یه یقه اسکى هم روى همش.
بعد از شدت کوفتگى و خستگى بیهوش میشدیم،
میگفتن: ببین چه راحت خوابیده!!

یه دوستی داشتم ، خیابون استخر محله حسن آباد ، اسمش کاراپت بود ، اونجا ساندویچی داشت (خانه کوچک) ،

تنها زندگی میکرد ، سنش هم از من بیشتر بود ،ولی خیلی جوون مونده بود ، خیلی هم ذوق داشت ، تو مغازه اش فقط فست فود نمی فروخت...

منوی خاصی هم نداشت ، از پیتزا بگیر تا انواع ساندویج ، لوبیا و عدسی ، سوپ و تنقلات و چیپس و پفک...

درکنارش هم دو سه ویترین داشت که توش انواع جاسوئیچی و فندک و دکوری برای فروش داشت

از درو دیوارش هم دکوری و انواع نوشیدنی آویزون بود...

یه بار تقریبا ساعت دو و نیم بعد از ظهر بود مغازه هم خلوت بود ظاهرا حوصلش هم سررفته بود و داشت به دوردست ها نگاه میکرد

منم گفتم بزار به حرف بیارمش ، همینطور ازش پرسیدم جریان اینا چیه که تو مغازه ات چیدی!؟

بهم خندید!! گفت جریان داره! یکم مکث کرد ، گفت یکم جریانش طولانیه

قوطی های نوشیدنی رو بهم نشون داد

گفت : میدونی اینا چیه؟

گفتم آره دیگه اینا رو بخوری پرواز میکنی میری بهشت...

گفت : آره ما هم یه زمانی تو بهشت زندگی میکردیم...

اینا مال بابام بود....

اون همین جا ... زمان اون خدابیامرز یه کافه و بار داشت...

اینجا هم  کارمند نشین بود ، بعد از ظهر که از سر کار میومدن  پاتوقشون اینجا بود

عصر ها تا سرشب اینجا جای سوزن انداختن نبود ،

نصف حقوقشونو میزاشتن برا خوش گذرونی

اینارم که می بینی برا دلخوشی و زنده کردن خاطراتم چیدم.....

بهش گفتم دمت گرم! خیلی عشقی

گفت : آره ماهم تنها موندیم... فقط با خاطراتمون حال می کنیم...

بنده خدا بازارش خیلی پر رونق نبود...

راستش اون محل دست مافیای ابزارفروشها افتاده بود، خیلی کسب و کار این بابا دیگه مشتری سابق رو نداشت

چند سال بعد مغازه رو واگذار کرد و رفت ...یعنی دیگه توان نداشت با عشقش سرکنه

دیگه اون آدمای باحال پیدا نمیشدن که بهش سر بزنن...

چند وقت پیش گفتم ازش سراغی بگیرم

آدرسش رو به سختی پیداکردم

یه آپارتمان سی چهل متری تو خیابون سبلان جنوبی...

زنگ زدم ...

یکی با صدای نحیف از آیفون گفت : کیه

گفتم : از خیابون استخر حسن آباد!

مکثی کرد و در را باز کرد

رفتم بالا در واحد...در را باز کرد ..

 با همون لحن محزون گفت: بفرما تو

...تشکر کردم

به درودیوار آپارتمان نگاهی انداختم ، همون خاطر ات برام زنده شد!!!

تمام دکور مغازه رو به آپارتمانش منتقل کرده بود، درودیوار واحد پر بود از بطری انواع نوشیدنی!! و فندک و چاقو و تنقلات

بعد با خنده گفت چی میل داری !!

گفتم یک فنجان خاطره از عشق گذشته های دور!

Sharghiye Ghamgin

یه همکار داشتم سر ماه که حقوق میگرفت
تا پانزده ام هر ماه..

ساعت ده صبح دسر بستنی آناناس!! می خورد...
برا ناهار بهترین غذای رستوران ها رو میخورد
اما نیمی از ماه رو غذای ساده از خونه
می آورد.
موقعی که از اونجا منتقل شدم،
کنارش نشستم و گفتم تا کی به این وضع ادامه میدی؟
باتعجب گفت: کدوم وضع ؟
گفتم زندگی نیمی اشرافی و نیمی گدایی
به چشمام خیره شد وگفت:تاحالا دسر بستی شکلات آناناس خوردی؟ گفتم نه!
گفت: تا حالا تاکسی دربست رفتی؟ گفتم نه!
گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفته ای؟ گفتم نه!
گفت: تاحالا غذای فرانسوی خورده ای؟گفتم نه!
گفت: تاحالا تمام پولاتو برای کسی که دوستش داری هدیه خریدی تاخوشحالش کنی؟ گفتم نه!
گفت: اصلا عاشق! بوده ای!!؟ گفتم نه!
گفت: تاحالا یک هفته از شهر بیرون رفته ای؟ گفتم نه!
گفت اصلا زندگی کرده ای؟ با درماندگی گفتم اره...نه...نمی دونم...!!
همین طور نگاهم میکرد نگاهی تحقیر آمیز...!!
اما حالا که نگاهش میکردم برایم جذاب بود...
موقع خداحافظی تکه کیک خامه ای در دست داشت تعارفم کرد و یه جمله بهم گفت که مسیر زندگیم را عوض کرد،
او پرسید: میدونی تا کی زنده ای؟ گفتم نه!
گفت: پس سعی کن دست کم نیمی از ماه را زندگی کنی!!!...

...روزی روزگاری ما هم اینطور زندگی میکردیم...

هر کارمندِ دولت یک خانه و یک ماشین خوب داشت و اگر دوست داشت یک باغچه تو شهرستان ... سالی یکبار میتونست سفر خارجی به اروپا داشته باشه

یا تابستونا یک ماه بزنه بره شهرستان به باغش سربزنه

اما خوشی زد زیر دلش و شورش! کرد تا حالا حسرت نوشیدن یک بطری آب معدنی! خنک به دلش بمونه!!!

من در کشوری زندگی می کنم که
دویدن سهم کسانی است که هرگز
نمی رسند و رسیدن سهم کسانی
که هرگز نمی دوند...

ارزش مردگانش چندین برابر
زندگانش است..
در سرزمین من مردمانش با نفرت
بیشتری به بوسیدن دو عاشق نگاه
میکنند تا صحنه ی اعدام یک انسان....

کشوری که دل به دست آوردن
سخت است و دل شکستن هنر می باشد !
کشوری که من دوست دارم هوای تو را داشته باشم ، و تو هوای من را ، اما نه به معنی حمایت! به این معنی که هیچ کدام نمی خواهیم در هوای خودمان نفس بکشیم .
کشوری که مرگ حق است و حق گرفتنی!
کشوری که برنده یعنی کسی
که کمتر از بقیه می بازد!
کشوری که کف اتوبانش دست انداز دارد !
کشوری که همه فکر می کنند
فقط خودشان می فهمند !

کشوری که همه مشکل
را در کس دیگر می جویند !
کشوری که هنوز نفهمیدم من
در آن به دنیا آمدم یا درآن مُردم !
 

به یک زن احترام بگذارید، چون :
میتوانید معصومیتش را در شکل یک دختر حس کنید !
میتوانید علاقه اش را در شکل یک خواهر حس کنید !
میتوانید گرمایش را در شکل یک دوست حس کنید !
میتوانید اشتیاقش را در شکل یک معشوقه حس کنید !
میتوانید فداکاریش را در شکل یک همسر حس کنید !
میتوانید روحانیتش را در شکل یک مادر حس کنید !
میتوانید برکتش را در شکل یک مادر بزرگ حس کنید !
با این حال او محکم و استوار نیز هست.
قلبش بسیار لطیف
فریبنده
ملیح
بخشنده و سرکش است…
او یک زن است…
و... زن زندگی آزادی!!

 

مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان ، 
آب نبات می مکید ادامه داد :
آره مادر ، نه ساله بودم که شوهرم دادند ، 
از صحرا که اومدم ، دیدم خونمون شلوغه
مامانِ خدابیامرزم ، تو هشتی دو تا نیشگون ریز ، از لپ هام گرفت تا گل بندازه
تا اومدم گریه کنم گفت : هیس ، خواستگار آمده
خواستگار ، محمده ، خدا بیامرز چهل و پنج سالش بود و من نُه ساله!!....

گفتم : من از این آقا می ترسم!!، دو سال از بابام بزرگتره 

گفتند : هیس ، شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره  
حسرت های گذشته را با طعم آب نبات فرو داد و گفت : 
کجا بودم مادر ؟ آهان 
جونم واست بگه ، اون زمون ما خانواده ثروتمند و مشهوری بودیم محمد و بابام دوستای قدیمی بودن
بابام منو خیلی دوست داشت و برام عروسک های زیادی از کولی های دوره گرد گرفته بود..
محمد از نواده های حاج ابراهیم بود...
بهش میگفتن ابرام خان...
میگفتن مرد سنگدلیه...
بزرگای فامیل منو دیدن... بهم گفتن تو دیگه داری شوهر می کنی ، زشته این بازی ها...
گفتم : آخه .... 
گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه
بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز ، به شوخی منو بغل کرد و نشوند رو طاقچه ، 
همه خندیدند ولی من ، ننه خجالت کشیدم 
به مادرم می گفتم : مامان من اینو دوست ندارم!! 
مامانم خدا بیامرز ، گفت هیس ، دوست داشتن چیه ؟ 
عادت میکنی...

هجده ، نوزده سالم بود که حاجی مرد

یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد و مرد

تو این ده سال منو هیچ جا نبرد...

یعنی اون می رفت ، می گفتم : اقا منو نمی بری ؟
می گفت هیس ، قباحت داره زن هی بره بیرون 

می دونی ننه ، عین یه غنچه بودم که گل نشده ،
گذاشتنش لای کتاب روزگار و خشکوندنش

مادر بزرگ ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت :
آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه
اونقده دلم می خواست یه دم پختک را لب رودخونه بخوریم ، نشد
دلم پر می کشید که حاجی بگه دوست دارم ، ولی نگفت 
حسرت به دلم موند که روم به دیوار ، بگه عاشقتم ولی نشد که بگه
گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود ، زیر چادر چند تا بشکن می زدم 
آی می چسبید ، آی می چسبید
دلم لک زده بود واسه یک یه قل دو قل و نون بیار کباب ببر 
ولی دست های حاجی قد همه هیکل من بود ، 
اگه میزد حکما باید دو روز می خوابیدم 

یکبار گفتم ، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم ؟
گفت : هیس ، دیگه چی با این عهد و عیال ، همینمون مونده که انگشت نما شم
مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت:
می دونی ننه ، بچه گی نکردم ، جوونی هم نکردم 
یهو پیر شدم ، پیر....

دلم برا ننه عایشه میسوزه ...

اون ننه ی همه فامیله...

خودش بچه نداره اما همه بچه های فامیل بچه های اونن...

 

...من خیلی اعتقاد ندارم که یه جور خاصی هستم...
از من و ما بهترم تو دنیا زیاده...
اما ننه خدابیامرزم یه جوری مارو تربیت کرد که در نظر دیگران استثنایی جلوه میکردیم..طوری که گاهی حسادت برانگیز بودیم...
بقول ننه خدابیامرز
درونمون خودمون رو کشته بیرونمون هم دیگرانو...
دیگران فکر میکنن ما از کره ماه اومدیم اما خبر ندارن که ماهم هزار مشکل داریم
خدا نکنه آدم شکست عشقی بخوره یا یه ازدواج اشتباه که در اونصورت عیارش روشن میشه..
جوونتر که بودم خیلی ها به خاطر همون خصوصیات تو عشق یک طرفه با من میوفتادن
خودمم نمیدونستم که مثلا مریم یا سوسن خیلی خاطر منو میخوان...
و قایمکی رد منو میزنن...
اما بعدها فهمیدم که حتی با خاطرات من زندگی میکنن...
بزرگتر که شدم همه چی برعکس شد..
خودم تو عشق های یک طرفه اسیر شدم...
بازی زندگی چرخ زیادداره...
گهی پشت به زین و گهی زین به پشت...
دیروز خوش خوشانمون بود امروز اسیر...

 

خاندان ها آمده و رفته اند و هر یک خدای خودش را پرستیده اند شما چه کسی را می پرستید که اینگونه استوار ایستاده اید ؟ گارد شوشی گفت : خدای ما همانیست که تو روی آن پا نهاده ای و از آن نان خورده ای و در آغوشش خواهی خفت . هرگز خاک را اینگونه ندیده بودم

هربرت کریم مسیحی

 

پیرزن هر روز پای پیاده برای تهیه اندکی آذوقه ی رایگان یا ارزان
از امامزاده صالح فرحزاد تا سر شهرک غرب میرود
مسافتی حدود دو کیلومتر و گاهی اگر کسی دلش به رحم آید اورا تا مسافتی میرساند
به امید اندکی نان رایگان از نانوایی که مازاد نانش را به نیازمندان میدهد و میوه مانده میوه فروشی ها
اونروز هم به پست ما خورد
یک ساعتی میشد که زیر تیغ آفتاب در ایستگاه اتوبوس محله آسمان منتظر بود
اما خبری نبود
روزای تعطیل معمولا همین است
به خیال اینکه ما مسافرکش هستیم
به ما آدرس داد
ماهم به قصد تفریح و صَرفِ پیتزا بیرون زده بودیم
کمی استخاره کردیم
قرار شد اورا هم برسانیم
تو راه دردل میکرد از اوضا احوالش
با لهجه تاتی (زبان و گویش اهالی قدیمی فرحزاد و کن سولقان) صحبت میکرد...
به قصد تهیه پوست و ضایعات مرغ از مرغ فروشی های محله سپهر آمده بود
از پوست مرغ روغن گیری میکرد
و با استخوان و ضایعات آن هم غذایی تهیه میکرد

یه زندگی ساده داشت،

و با کمک افراد خَیّر اموراتش میگذشت...

داستان حلیمه خاتون ، داستان بی کفایتی مسئولین ماست...

....داستان رندگی کسانیست که شرایط سخت زندگیشون حتی برای یک لحظه هم براتون قابل تحمل نیست...

کاری هم از دست ما برنمی آید

جز اینکه ماژیکی به دست بگیریم و آرزوی رفتن کسانی را بنویسیم که ما را به این روز انداختند...

Sharghiye Ghamgin

 

بی اصل و نسَب اگر به جایی برسد 
کِــی آبِ خنک به بینـــوایی برسد ؟
 از بـاغِ خـودش کسـی نچیند ثمَری 
بی مــایه اگر به کدخــــدایی برسد

միացրի հեռուստացույցը: Ոչ մի լավ բան` ամենուր հեղափոխություններ, սպանություններ, ահաբեկություն, Ամերիկայի խոստումները վիճակը կարգավորելու մասին, Եվրամիության սանկցիաները… Ոչ ոք չի ապրում, բոլորը զբաղված են կյանքի կարգավորման մասին օրենքներ մշակելով` Աստծուց սկսած Եվրամիությունով վերջացրած: Հետաքրքիր է` սա՞ է մեզ այդպես դաժանորեն խոստացված աշխարհի վերջը, թե՞ դեռ նոր է գալու։ Իսկ գուցե աշխարհի վերջը հետաձգվել է ևս երկու հազար տարով: Գուցե այն ամենը, ինչ կատարվում է մեզ մոտ ամեն օր, աշխարհի վերջին օրվա գլխավոր փո՞րձն է
Սուսաննա Հարությունյան, "Անմահության սահմանը"

....تلویزیون را روشن کردم. هیچ چیز خوبی نبود: انقلاب ها، قتل ها، ترور، وعده های امریکا در مورد ساماندهی اوضاع، تحریمهای اتحادیه اروپا ... هیچ کس زندگی نمی کند، همه مشغول وضع قوانینی جهت ساماندهی اوضاع هستند: از خداوند گرفته تا اتحادیه اروپا. جالب است - آیا آخرالزمان مهیبی که قولش را داده اند همین است یا تازه باید فرا رسد؟- یا شاید آخر دنیا تا دو هزار سال دیگر به تعویق افتاده است؟ شاید همه آن چیزهایی که هر روز نزد ما اتفاق می افتد، تمرین اصلی روز آخر الزمان است؟!
سوسانا هاروتیونیان- از رمان کوتاهِ "مرز فنا ناپذیری "

Գիտակցությո՜ւն... Ահա՛ թե որտեղ է մարդուս բոլոր թշվառության աղբյուրը։ Ա՛յն, ինչ որ բնությունը մեզ տվել է իբրև լոկ պատիժ, մենք առանձին շնորհք ենք համարում և պարծենում։ Նա մեզ գիտակցություն է տվել, որ շարունակ տանջվենք, իսկ մենք հիմարաբար կարծում ենք, թե դա մի պսակ է մեր գլուխը զարդարող։

Միքայել Զաքարի Հովհաննիսյան

فهم و آگاهی ... همانا سرچشمه تمام بیچارگی های نوع بشر. چیزی را که طبیعت به عنوان کیفر به ما داده است، ما آن را موهبتی مخصوص می شماریم و افتخار می کنیم. او به ما آگاهی داده است تا مدام عذاب بکشیم اما ما ابلهانه گمان می کنیم که تاجی زینت بخش بر سر ما است.

میکائیل هوانیسیان

 

ՄԵՐ ԴԱՐԸ

Մոլեգի՜ն դար է, եղբա՛յր, մեր դարը.
Հըպարտ նա զենքով, հարուստ՝ զոհերով.
Կաշկանդած աստծո ազատ աշխարհը,
Նա գահ է հանում դահճին յուր սըրով։
**
Զոհվում են ազգեր հանուն սուրբ խաչի,
Արյան ծովերով ողողում երկիր.
«Թո՛ղ խեղճը մեռնի, թո՛ղ թույլը կորչի»,—
Կարդում է մեր դարն յուր դատավճիռ։.
**
Չարության ոգին, լայն ցանցի նըման,
Պատել է և՛ կյանք, և՛ սիրտ, խղճմտանք,
Ուր անպարտություն — այնտեղ կախաղան,
Ուր արդար տրտունջ — այնտեղ հալածանք։
**
Լսում ենք — լո՜ւյս, սե՜ր, ազատ գաղափար,
Օրե՜նք, իրավո՜ւնք, ազա՜տ խիղճ ու ձայն —
Օ՜հ, մեր օրերում, մեր դարի համար
Դոքա ծաղրելի խոսքեր են միայն…
**
Երկաթ ու վառոդ, արցունք ու արյուն,
Գայլի կուշտ ծիծաղ, գառան խուլ մայուն —
Ահա՛, բարիքներ, դափնիք պանծալի՜,
Մեր առաջադե՜մ, լուսավո՜ր դարի…

قرن ما
ای برادر، قرن ما، قرن خشمگین و دیوانه ایست
مغرور با اسلحه ، غنی با قربانیان.
و بگذار فقیر بمیرد، و ضعیف نابود شود
قرن ما، دادنامه خود را می خواند.
روح شیطانی، چونان دامی بزرگ.
حیات ، قلب و وجدان مارا دربرگرفته است،
هرجا شکستی نیست، داری هست.
هرجا شکوه ی معصومی هست ، تعقیبی هست.
تنها حرف از روشنایی ، عشق و عقیده ی آزاد می شنویم
از قانون ، از اجازه ، آزادی و از وجدان آزاد.
آه ... که روزگار ما ، برای قرن ما ،
اینها تنها کلمات مسخره آمیزیست..
گلوله و باروت ، اشک و خون ، خنده بلند گرگ ، بع بع خفیف گوسفند
اینک خیراتی پرشکوه و جلال
برای قرن مترقی و روشن ما ...

 

Stand with Trump

please listen and enjoy

Metallica - Nothing Else matters
So close no matter how far
خیلی نزدیک، اهمیتی ندارد چقدر
couldn’t be much more from the heart
از قلبهایمان که نمی تواند نزدیکتر باشد
Forever trust in who we are
همیشه به خودمان باور خواهیم داشت که چه کسی هستیم
and nothing else matters
و چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت
never opened myself this way
هرگز اینگونه حرفهای دلم را بیان نکرده بودم
life is ours, we live it our way
زندگی مال ماست، به روش خودمان در آن زندگی می کنیم
all these words I don’t just say
نمیخواهم اینهایی که می گویم فقط حرف باشد
and nothing else matters
و چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت
trust I seek and I find in you
آن امنیتی را که به دنبالش بودم را در تو یافتم
every day for us something new
هر روز برایمان چیزهای جدید اتفاق خواهد افتاد
open mind for a different view
ذهنت را بر دیدگاههای جدید بگشا
and nothing else matters
و چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت
never cared for what they do
هرگز به کارهایی که انجام دادند اهمیت نداده ام
never cared for what they know
هرگز به چیزهایی که میدانستند اهمیت نداده ام
But I know
اما من می دانم
So close no matter how far
خیلی نزدیک، اهمیتی ندارد چقدر
couldn’t be much more from the heart
از قلبهایمان که نمیتواند نزدیکتر باشد
forever trust in who we are
همیشه به خودمان باور خواهیم داشت که که هستیم
and nothing else matters
و چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت
never cared for what they do
هرگز به کارهایی که انجام دادند اهمیت نداده ام
never cared for what they know
هرگز به چیزهایی که میدانستند اهمیت نداده ام
But I know
اما من می دانم
I never opened myself this way
هرگز ذهنم را اینطور باز نکرده بودم
life is ours, we live it our way
زندگی مال ماست، به روش خودمان در آن زندگی می کنیم
all these words I don’t just say
نمیخواهم اینهایی که می گویم فقط حرف باشد
and nothing else matters
و چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت
trust I seek and I find in you
آن امنیتی را که به دنبالش بودم را در تو یافتم
every day for us something new
هر روز برایمان چیزهای جدیداتفاق خواهد افتاد
open mind for a different view
ذهنت را بر دیدگاههای جدید بگشا
and nothing else matters
و چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت
never cared for what they say
هرگز به چیزهایی که می گفتند اهمیت نداده ام
never cared for games they play
هرگز به بازیهایی که میکرده اند اهمیت نداده ام
never cared for what they do
هرگز به کارهایی که انجام دادند اهمیت نداده ام
never cared for what they know
هرگز به چیزهایی که میدانستند اهمیت نداده ام
But I know
اما من می دانم
So close no matter how far
خیلی نزدیک، اهمیتی ندارد چقدر
couldn’t be much more from the heart
از قلبهایمان که نمی تواند نزدیکتر باشد
forever trust in who we are
همیشه به خودمان باور خواهیم داشت که چه کسی هستیم
no nothing else matters
وهیچ چیز دیگری اهمیت نخواهد داشت

Khordad403

محمد رضاشاه در هفت سالگی به سوئیس رفت . وقتی که در بیست سالگی به ایران بازگشت یک ایرانی بود اما با فرهنگ بیگانه از مردم ایران!
شاه یک سوئیسی شده بود،
راه رفتنش نگاه کردنش دست دادنش.. کسی صدای بلند شاه را هرگز نشنید او آرام حرف میزد او سواد داشت ، میخواست همه با سواد شوند او بهداشت را دوست داشت . سپاه بهداشت را به روستاها فرستاد! شاه کشتی گیر نبود ، تنیس بازی میکرد .او زور خانه نمیرفت، اسکی میکرد ، شاه دروغگو نبود
شاه کلاهبردار نبود...... او حتی وقتی که از ایران رفت به کسی توهین نکرد
سوئیسی ها اهانت نمیکنند
آرام از کنار هم میگذرند
شاه با وقار رفت
شاه یک صفت دیگر هم یاد گرفته بود؛؛
او قدر شناس بود از کوروش میگفت
از شاه شاهان!!
او از پدرش میگفت که برای او و من چه کرد. شاه هرگز "من" نگفت همیشه "ما" میگفت و او رفت!!

 اما من که بودم!!
هرگز بلیط اتوبوس نخریدم یا بر پشت اتوبوس رفتم مدرسه یا در شلوغی بدونِ بلیط سوار شدم ، من دروغ گفتم و تقلب کردم تا قبول شدم
من ایرانی میدانستم اگر کلاه کسی را بر ندارم، کلاه من را بر میدارند، من کلاهبردارشدم! من خیابان یکطرفه را میرفتم تا زودتر بمقصد برسم.
من برای یک کیک و ساندیس هر چه از دهانم در میاد رهسپار همه کس میکردم
من در ظهر عاشورا‌  چهار تا قابلمه چلو خورشت قیمه میگرفتم ، من ومن ومن ایرانی بودم و او که رفت برای من ایرانی دویست سال زود آمده بود
من حتی آنقدر بزرگ شده بودم که یادم رفته بود باید معرفت داشته باشم من هنوز یک ایرانیم اما او رفت....
این حقیقت زندگی همه ماست از خودم شروع کردم که به کسی بی احترامی نکرده باشم
من امروز سه بار دروغ گفتم تا به شب رسیدم
این ساختار فکری من ایرانیست
"""آنکه حقیقت را میگوید در بین ما جایگاهی ندارد"""

ما با که نشینیم که خوبان همه رفتند

بعضی ها
هر جا که می‌روند باعث خوشحالی‌اند
و بعضی ها
هر وقت که بروند!
اسکار وایلد

 
Մենք ապրում ենք մի աշխարհում, որտեղ ամենինչ կեղծ է...
Սկսած սովորական բարևից վերջացրած բարի գիշերից...
Մենք ապրում ենք մի աշխարհում, որտեղ մարդիկ կեղծավոր ձևով շբվում են քեզ հետ և բարևում... Մենք ապրում ենք մի աշխարհում որտեղ <<ո՞նց ես>> ձևական հարց է դարձել, երբ քեզ հետաքրքիր չէ թե դիմացինտ ինչ պատասխան կտա...
մենք ապրում ենք մի աշխարհում,որտեղ մարդիկ թքած ունեն դիմացինի իրավունքների,մտքերի զգացմունքների վրա...
մենք ապրում ենք մի աշխարհում,որտեղ ուղղակի մարդուն կարելի է ասել <<ես քեզ սիրում եմ>> առանց,ինչ որ զգացմունք ունենալու...
Մենք ապրում ենք այնքան կեղծ աշխարհում,որ մարդկանց միայն տեսնում ենք հագուստով այլ ոչ թե հոգու մաքրությամբ մեզ համար կարևոր է նյութականը այլ ոչ նրա արժեքները...
Մենք ապրում ենք մի աշխարհում, որտեղ երբ տեսնում ենք բարություն զարմանում ենք, իսկ բարի մարդկանց անվանում միամիտ...
Աշխարհը մարդիկ դարձրել են կեղծ...սուտ...պիղծ...

ما در دنیایی زندگی می کنیم که همه چیز ساختگی است...
از یک سلام ساده تا یک شب بخیر...
ما در دنیایی زندگی می کنیم که مردم با شما صحبت می کنند و ریاکارانه سلام می کنند... ما در دنیایی زندگی می کنیم که "حالت چطور است" به یک سوال رسمی تبدیل شده است، وقتی علاقه ای به اینکه طرف مقابلت چه جوابی بدهد...
ما در دنیایی زندگی می کنیم که مردم به حقوق، افکار، احساسات دیگران اهمیت نمی دهند...
ما در دنیایی زندگی می کنیم که می توانی بدون هیچ احساسی به کسی بگویی "دوستت دارم"...
ما در دنیای دروغینی زندگی می کنیم که مردم را فقط در لباس می بینیم نه در پاکی روحشان، مادیات برایمان مهم است نه ارزش هایشان...
ما در دنیایی زندگی می کنیم که وقتی مهربانی را می بینیم تعجب می کنیم و افراد خوب را ساده لوح می نامند...
انسانها دنیا را باطل... دروغ... کثیف کرده اند...

شرقی غمگین

ای شرقی غمگین

وقتی آفتاب تو رو دید 
تو شهر بارونی

بوی عطر تو پیچید 
شب راهشو گم کرد،

تو گیسوی تو گم شد 
آفتاب آزادی +

از تو چشم تو خندید  
ای شرقی غمگین

تو مثل کوه نوری

نذارخورشیدمون بمیره 
تو مثل روز پاکی،

مث دریا مغروری

نذار خاموشی جون بگیره

Տխուր արևելքցի
Ո՜վ տխուր արևելքցի,
Երբ արեգը քեզ տեսաւ,
Անձրևոտ քաղաքում
քո հոտը փջջեց։
Գիշերը ճամբեն կորցրեց՝
քո լոյսում կորաւ։
Ազատության արեգը՝
քո աչքի միջից խնդաց։
Ո՜վ տխուր արևելքցի
Դու «լոյսի սարի» նման ես,
Մի թող մեր արևը մեռնի,
Դու օրւայ պէս պարզ ես,
Ծովի պէս՝ հպարտ,
Մի թող մթութիւնը շունչ առնի։

please listen and enjoy

در مرحله ی خاصی از زندگی و روند بـالغ شدن ، انسان تنهایی را بر می گزیند . چرا که متوجه میشود هر حضوری تنها رنجش را مضاعف می کند . درک پریشانی درونش برای ناظر بیرونی ناممکن است ، سکوت و تنهایی را انتخاب میکند به جای تحمل اطرافیانی با نقاب های پوشالی و دروغین ..

در میهن من خدایی بر جا نمانده است. رومیان خدایان را به در کرده‌اند. هستند کسانی که میگویند آنان در کوه‌ها پنهان شده‌اند. اما من سخن ایشان را باور ندارم. سه شب به کوهساران بودم به جستجوی خدایان. اما نشانی از ایشان نیافتم. پس سرانجام آنان را به نام خواندم لیک این بار نیز بیرون نیامدند. پندارم که مرده‌اند.
سالومه  ( اسکار وایلد )

In my country there are no gods left. The Romans have driven them out. There are some who say that they have hidden themselves in the mountains, but I do not believe it. Three nights I have been on the mountains seeking them everywhere. I did not find them. And at last I called them by their names, but they did not come. I think they are dead

 
تشخیص مصلحت
آنهایی که مانتویی اند
و بعدها چادری می شوند و چادری میمامنند را درک میکنم،
آنهایی که چادری اند
و بعدها مانتویی می شوند
را هم همینطور.
ولی آنها که بعضی وقتها چادری اند
و بعضی وقتها مانتویی را به هیچ وجه نمی توانم درک کنم.
خوب است
آدم حداقل اگر به اعتقادات دیگران کاری ندارد،
به اعتقادات خودش احترام بگذارد.
دقت کنید،
به "اعتقاداتش". نه به منفعت و مصلحت
و موقعیت طلبی خودش!

روستای ما دو ارباب داشت که همیشه
بایکدیگر اختلاف داشتند هر کدام هم
کلی چماقدار دور و بر خود جمع کرده
بودند یک روز اختلافات بالا گرفته
بود و قرار شده بود فردا برای چماق
کشی با طرفداران اربابِ مقابل به
صحرا برویم اما من یک روز مانده
به چماق کشی ، به در خانه ارباب خودمان رفتم .
در نیم ‌باز بود . باگفتن یاالله وارد حیاط
خانه شدم دیدم دو ارباب در حال
کشیدن قلیان هستند !
گفتم : ارباب مگر فردا چماق کشی نیست؟!
پس چرا با هم قلیان می کشید ؟!
اربابمان گفت :
شماها قرار است دعوا کنید نه ما !!!!!

 

خودمم نمیدونم دنبال چی هستم
یه روز در ماه میرم‌ ورق بازی و قهوه خوری!!
آخر هفته ها اتول سواری و مترو گردی... و با دوستم... پیتزاخوری و گاهی بستنی خوری

و وقت تنهایی کتاب خوانی و خاطره نویسی
بقول یکی از دوستانم، فروشنده فروشگاه بَرَک آزادی
تو دنیا فقط حال کن ..

بخور... بپوش و خوش باش ...همین
منم به نصایح بزرگان ..خوب گوش میدم...همین

گاهی انقدر تو دنیا تنها میشی و عذاب میکشی و فشارهای اجتماع زیاد میشه که میخوای خودتو به فراموشی بزنی...
و تو خوشی ها غرق بشی که همه چیزو فراموش کنی ...وگرنه دیوونه میشی!!!

Ո՞ւմ եմ երգում. ի՞նձ, թե՞ քեզ — չգիտեմ.
....
Ո՞ւմ եմ երգում. ի՞նձ, թե՞ քեզ — չգիտեմ.
Իմ երգում ինձ կգտնե՞ս — չգիտեմ:
....
Թե՞ ես ի՜նձ եմ որոնում, բայց գտնում եմ քեզ.
Կորցրե՞լ ենք արդյոք մեզ — չգիտեմ:
....
Գուցե ե՜ս եմ` քո երգում, գուցե ի՜նձ ես դու երգում.
Ո՞ւմ ես երգում. ի՞նձ, թե՞ քեզ — չգիտեմ...

گنجشکها دیگر نمی خوابند
اسمش حسنِ ... دوازده سالشه ...تو جوادآباد ورامین پشت کوره آجرپزی ظفر؛  تو یه اتاق دوازده متری ساکنن...
مادرش نازنین سی و دو سه سالشه از زابل اومدن اینجا ...شوهرش تو سیل زابل همه چیزشو از دست داد و زد به سرش بیخبر برا کار رفت پاکستان...کسی هم دیگه ازش خبر نداره...
نازنین کس و کاری هم نداره
پدر و مادرش رو تو کودکی ازدست داده...

رفت کمیته امداد کمک بگیره ...ازونا هم خیری حاصل نشد!
تنها داراییش همین یک بچه است ...
اونم صبح ساعت شش با سه چهارتا از دوستاش سوار وانت کوره میشدن و میومدن شهرِرِی ایستگاه مترو پیاده میشدن ...به امید روزی سوار مترو تجریش....
نازنین از اندک پس اندازش براش فال حافظ گرفته بود..تا بلکه کسی دلش به رحم بیاد و فالی بخره و کمک خرجش دربیاد...
سواد درست وحسابی نداره
اما حسش بهش میگه شاید از همین فال ها...قرعه بزنه و عاقبت بخیر بشه...
گاهی آخر هفته ها که مترو سوار میشدم
و برای گشت تو شهر بیرون میزدم..میدیدمش
صبح ها انرژی زیادی داشت و با مسافرای مترو سروکله میزد اما دم دمای غروب دیگه انرژی نداشت و همون جور درحال چرت زدن بود...

تا خودشو جمع کنه ساعت ده شب میرسید ورامین....

اونروز دوباره دیدمش ، حال و حوصله نداشت، ازش پرسیدم چت شده!؟

گفت مامانم دو سه روزه هیچ چیز نخورده، مریض شده،

گفتم مامانت چی دوست داره؟

گفت کلوچه

دلم براش سوخت ، باهاش قرار گذاشتم از مولوی یک کارتن کلوچه خریدم، گفتم ببر برا مامانت،

فرداش دیدمش تو مترو ، همون کارتن جلوش بود

داشت کلوچه میفروخت...

خیلی خوشحال بود،

منم خوشحال شدم ،

روز بعد  تو مترو چرت میزدم که یکی با دستاش زد پشتم ، گفت عمو عمو...

منم به زور چشامو باز کردم...

خودش بود

با چشاش ازم تشکر کرد

و به من کلوچه تعارف کرد

منم یک تکه ازش گرفتم

بهش گفتم برا مامانت هم بردی؟

گفت آره...

بقیشو هم فروختم تا سرِماه بتونم برا مامانم یک ژاکت بخرم

از اون روز به بعد گاهی که مولوی سر میزنم برای اون هم یک کارتن کوچک خوراکی می خرم که  باز هم خوشحال ببینمش

از اون روز ، اون دیگه تا دیروقت بیرون نمی مونه و ساعت شش میره مترو شهرری و با همون نیسان آبی میره ورامین پیش مادرش....

...خاطرات من و مترو...

Sharghiye Ghamgin

فاصله‌ی بین گرسنگی و خشم، خطی باریک است و پولی که باید صرف پرداخت دستمزد می‌شد، خرج بنزین، اسلحه، مأمور و جاسوس، لیست سیاه و مشق جنگ می‌شد.

میدونم که تقصیر اونا نیس. همه کسایی که من باهاشون حرف زدم به هزار و یک دلیل مجبورن راهشونو بگیرن و برن، ولی من ازتون می‌پرسم کار این مملکت به کجا میکشه من میخوام اینو بدونم. ما از کجا سر در میاریم. دیگه هیشکی نمیتونه زندگیش رو تامین کنه، دیگه هیشکی نمیتونه با کشت زمین زندگیشو تامین کنه. من اینو ازتون می‌پرسم، عاقبت این کار به کجا میکشه. 

خوشه های خشم

 ( جان اشتاین بک )

می‌خواهید بدانید چرا واکسی شده‌ام؟ خیلی ساده است. خواستم کاری کنم تا به مردم بفهمانم که پیش از آنکه صاحب افکار زیبا باشند، صاحب پا هستند! بسیاری از آدمها در این آسمانخراش این را از یاد برده‌اند. اگر مثل من روزی صد تا کفش واکس بزنند، شاید به یاد آورند که پای آدمی روی زمین است و نه در ابرها.
مردی با کبوتر

رومن گاری

...جانی به شدت شیفته ی آرمان های سازمان ملل است و آن را یک ایده آل می بیند. برای اینکه از نزدیک شاهد ایده آل هایش باشد و در آن دقیق شود، به وسیله ی دوستش که کفش واکس می زند، همراه کبوترش در یکی از سوله های مخفی مقر سازمان ملل متحد مستقر می شود.
بعد از چند روز جانی متوجه می شود که سازمان ملل چیزی بیشتر از یک شوخی نیست و تنها توربین بزرگی است که آهسته می چرخد و هیچ موتوری را به حرکت در نمی آورد. در نهایت ناامیدیِ جانی .. به نوعی یاس تبدیل می شود....

...  ما ساکت ماندیم...

و تاریخ نظاره گر خواهد بود ...

...من همونم که یه روز می خواستم دریا بشم 
می خواستم بزرگترین دریای دنیا بشم
آرزو داشتم برم تا به دریا برسم...

شبو آتیش بزنم تا به فردا برسم...

...ندا جان کجا میری؟ ...مواظب خودت باش...
این آخرین سخنان علی آقا با دخترش ندا بود...

خیابان امیرآباد مملو از جمعیت بود ...
تا تقاطع میدان انقلاب غلغله بود...
جای سوزن انداختن نبود...
گاهی سروکله بسیجیان چماق به دست پیدا می شد...
گاهی ماموران مسلح
گاهی صدای شلیک گاز اشک آور و تیر اندازی...
تقاطع پارک لاله عده ای که توان مقابله نداشتند به پارک پناه می آوردند تا نفسی تازه کنند...
اما دلشان تاب نمی آورد و دوباره به سیل جمعیت ملحق می شدند...
بالاتر از فاطمی بودم اکثر کوچه پس کوچه ها پر بود از جمعیت
تو بعضی هاشونم مامورا برای کمین زدن به مردم تجمع کرده بودن
همونجا بود که صدای تیراندازی اومد
جمعیت داخل فرعی رفتن و هلهله کنان فریاد میزدن ...

یکی از میون جمعیت فریاد زد یکی رو با تیر زدن...
دختر جوان نقش بر زمین شده بود...
حتی دیدن آن صحنه هم دل آدم رو به درد می آوورد...
آخر چرا؟!...
هیچ کاری از دستمون بر نمیومد...
این بدترین اتفاقیه که میتونه دل آدمو به درد بیاره...
...علی آقا خبر نداشت دخترش دیگه برنمیگرده....
و فقط باید با خاطراتش زندگی کنه....

Sharghiye Ghamgin

من دیگر حرفه شاعری را طلاق دادم. بزرگترین و عالی‌ترین شعر در زندگی من از بین بردن تو و امثال توست که صدها هزار نفر را محکوم به ‌مرگ و بدبختی می‌کنید و رجز می‌خوانید.

حاجی آقا (صادق هدایت)

 

زیر تیغ تیز آفتاب و گرمای هوا، با کیسه‌ای برپشت تا کمر در سطل خم شده و به امید یافتن زباله‌ای ارزشمند، تمام سطل را زیر و رو می‌کند، سطلی که محتوای زباله‌هایی است که از نظر مردم عادی بلااستفاده است و دورانداختنی اما از نظر آنها محلی برای کسب است...

ممکن است این قضیه برای برخی افراد تأسف‌آور و گاه مسخره باشد اما خبر ندارند که همین زباله‌ها می‌تواند برای این افراد به قیمت یک شب خواب با شکم سیر تمام شود.

                             

کسی که فقط چکُش در اختیار دارد، همه ی دنیا را میخ می‌بیند !
تماشای مداومِ یک رسانه یا شبکه ی خبری خاص، مطالعه ی پیوسته ی کتاب‌ها یا نشریات خاص، گوش کردنِ مداومِ یک سخنرانیِ خاص، شرکت کردنِ مداوم در یک گروه سیاسی یا فکری یا مذهبیِ خاص، و به تعبیر بهتر، مسدود کردن ورودی‌های مغز به روی تنوعات فکریِ عالَم، و فقط یک مَجرا را برای طرز فکر خاصی باز گذاشتن، به تدریج و چه‌بسا ناخواسته و نادانسته، فرد را به یک رُباتِ برنامه‌ریزی شده توسط دیگران (به ویژه صاحبان زَر و زور) تبدیل می‌کند.
زندگیِ انسانی، یعنی باز کردنِ مجراهای مختلف در ذهن، و مواجه ی آگاهانه و فعالانه و نقادانه با طرز تفکرات مختلف ...
آبراهام مزلو

 

همیشه در اعماق تاریکی به دنبال حقیقت بگرد راوی روشنایی خودش نمایشگاه است و سایه ها مسیر این سفر برای درک تعادل... پیرمرد این را گفت و در تاریکی ناپدید شد....

هربرت کریم مسیحی

 

Թափառում ենք փողոցներում
Ես քո սիրով , դու՝ ուրիշի,
Այրվում ենք մենք հրդեհներում ՝
Ես քո հրով դու՝ ուրիշի:
Կարոտում ենք, խնդում, տխրում ՝
Ես քո խոսքով դու ուրիշի,
Սուզվում քաղցր երազներում ՝
Ես քո տեսքով, դու ուրիշի:
Էհ ինչ արած, բախտը խռով,
Թող աշխարհում մեզ չհիշի,
Միայն ապրենք մենք սիրելով ՝
Թեկուզ ես քեզ, դու՝ ուրիշի…
Սիլվա Կապուտիկյան

سرگردانیم در کوچه ها
من به عشق تو، تو به عشق دیگری
می سوزیم به سوز آتشها
من از شعله تو، تو از دیگری.
دلتنگ و غمگین می شویم و می خندیم
من از حرفهای تو، تو از دیگری
غرق در رویاهای شیرین می شویم
من از سیمای تو، تو از دیگری.
چه توان کرد؟ بگذار تا بخت سرکش
به یاد نیاورد ما را در این دنیا
دست کم عمر را با عشق سر کنیم
حتی اگر من به عشق تو، تو به عشق دیگری.
سیلوا کاپوتیکیان

Բոլորը ուզում են մահանից

             հետո հայտնվել դրախտում,

բայց ոչ ոք չի ուզում մեռնել։

همه میخوان ، بهشت برن ،
                     اما هیچکس نمیخواد بمیره..!!

Everybody wants to laugh
Ah, but nobody wants to cry
I say everybody wants to laugh
But nobody wants to cry
Everybody wants to go to heaven
But nobody wants to die
Everybody want to hear the truth
But yet, everybody wants to tell a lie
I say everybody wants to hear the truth
But still they all want to tell a lie
Oh everybody wants to go to heaven
But nobody wants to die
Everybody want to know the reason
Without even askin' why
Oh, everybody want to know the reason
Oh, without even askin' why
You know everybody want to go to heaven
But nobody wants to die

Albert King

http://s10.picofile.com/file/8392924242/albert_king2.jpg

https://www.youtube.com/watch

Գրպաններումս երազներ ու քար,
ես անցնում եմ հին ճանապարհով,
ամեն ինչ այնքան ծանոթ է ու տաք,
որ արցունքներն են սիրտս խեղդում։
Իմ քաղաքը ցուրտ ու շփոթահար,
իմ քաղաքը ցուրտ, ցուրտ ու թափուր,
բայց գիտեմ՝ վաղը արև կանի,
ու ես քարերին հաց եմ դնում։
Ու ես քարերին հաց եմ դնում,
ով որ ուզում է թող գա վերցնի։
Ես գիտեմ՝ վաղը արև կանի։
Ես գնում եմ հին ճանապարհով։
Մարինե Պետրոսյան

در جیب هایم رویاها و سنگ گذاشته
از راه قدیمی می گذرم
همه چیز آنقدر آشنا و گرم است
که اشکها قلبم را می فشارند.
شهر من سرد و سراسیمه
شهر من سرد، سرد و خالی،
ولی می دانم فردا خورشید در می آید،
و من بر روی سنگها نان می گذارم
بگذار هر که می خواهد بیاید بردارد.
من می دانم فردا خورشید در می آید.
من از راه قدیمی می روم.
مارینه پطروسیان

کوچکتر که بودیم ..دوران کودکی هراز گاهی سروکله یکی از هنرمندان بزرگ خارجی در تهران پیدا می شد... و برنامه اجرا می کرد ، یکی از همین هنرمندان دمیس روسس خواننده مشهور یونانی بود که قبل از شورش 57 به تهران آمد و برنامه هم اجرا کرد، امروز نیز فقط نوستالژی آن برایم باقیست...

 Demis Roussos - Goodby my love ,Goodbye

please listen and enjoy

--------------------------

hear the wind sing a sad, old song

گوش بسپار که باد، نغمه ای غمناک و قدیمی می خواند

it knows I’m leaving you today

او (باد) می داند که امروز ترا ترک میکنم

please don’t cry or my heart will break

خواهش میکنم گریه نکن که قلبم خواهد شکست

when I go on my way

آنگاه که به راه خودم می روم

goodbye my love goodbye

بدرود عشق من، بدرود

goodbye and au revoir

بدرود و به امید دیدار

as long as you remember me

تا هنگامی که مرا به خاطر بیاوری

I’ll never be too far

من زیاد دور نخواهم بود

goodbye my love goodbye

بدرود عشق من، بدرود

I always will be true

من همواره واقعی خواهم بود

so hold me in your dreams

پس مرا در رویاهایت نگهدار

till I come back to you

تا موقعی که پیشت بازگردم

see the stars in the skies above

بنگر به ستارگان در آسمانهای بالا

they’ll shine wherever I may roam

آنها خواهند درخشید، هر جا که  پرسه بزنم

I will pray every lonely night

هر شب تنهایی , دعا خواهم کرد

That soon they’ll guide me home

که بزودی مرا به خانه راهنمایی کنند

Demis Roussos  1946-2015 Greece

Դեմիս Ռուսոս

«ցտեսություն իմ սեր
Կտեսնվենք և ցտեսություն:
Քանի դեռ հիշում եք ինձ,
հեռավոր վերջը մոտ է լինելու:
ցտեսություն իմ սեր
Թող հավատքը մեղմացնի տխրությունը.
Դուք ինձ պահում եք իմ երազներում
Եվ ես կվերադառնամ »:

You'll Never Walk Alone

When you walk through a storm
Hold your head up high
And don't be afraid of the dark
At the end of a storm
There's a golden sky
And the sweet silver song of a lark
Walk on through the wind
Walk on through the rain
For your dreams be tossed and blown
Walk on, walk on
With hope in your heart
And you'll never walk alone
You'll never walk alone
Walk on, walk on
With hope in your heart
And you'll never walk alone
You'll never walk alone

شما هرگز به تنهایی راه نخواهید رفت

وقتی در میان طوفان قدم می زنید.

سر خود را بالا نگه دارید

و از تاریکی نترسید
در پایان طوفان ، آسمان طلایی است
و آهنگ شیرین و ناب چکاوک.
ازمیان باد عبور کنید ،
از میان باران عبور کنید ،

حتی اگر رویاهای شما پریشان شده باشند.

قدم بزن، قدم بزن ، با امیدواری در قلبتان

و شما هرگز به تنهایی قدم نخواهید زد.
شما هرگز به تنهایی راه نخواهید رفت.
قدم بزن، قدم بزن ، با امیدواری در قلبتان

و شما هرگز به تنهایی راه نخواهید رفت.
شما هرگز به تنهایی راه نخواهید رفت.

http://s10.picofile.com/file/8394572084/rs_180489_85020763.jpg

please listen and enjoy

Artist: Gerry and the Pacemakers

Դու երբեք չես քայլի միայնակ

Երբ դու քայլես փոթորկի միջով
Բարձր պահի՛ր գլուխդ
Եվ մի՛ վախեցիր մթությունից:
Փոթորկի վերջում ոսկեգույն երկինք է
Եվ արտույտի քաղցր, մաքուր երգը:
Քայլիր քամու միջով,
Քայլիր անձրևի միջով,
Եթե նույնիսկ քո երազանքները ցաքուցրիվ լինեն:
Քայլի՛ր առաջ, քայլիր՛, հույսը սրտումդ
Եվ դու երբեք չես քայլի մենակ:
Դու երբեք չես քայլի մենակ:
Քայլի՛ր առաջ, քայլիր՛, հույսը սրտումդ
Եվ դու երբեք չես քայլի մենակ:
Դու երբեք չես քայլի մենակ:

Aprril2024

بخشی از سخنرانی
ویکتور هوگو در مجلس ملی فرانسه:

ای آقایان محترم که در قلب مجلس نشسته‌‌اید و یا در طرفین آن جا گرفته‌اید، آگاه باشید که اکثریت قریب به اتفاق ملت رنج می‌کشد. ملت گرسنه هستند و با هزار مشکل دیگر دست به گریبان فقر و نبود مسکن مردها را به جنایت و زنان را به‌ فاحشگی سوق می‌دهد، حال شما هر نامی که میخواهید حکومت بکنید اعم از جمهوری یا مطلقه ولی بدانید که اصل این است که در حکومت شما ملت رنج میکشد و جز این هیچ موضوعی مطرح نیست...
شما به ملتی که پسران رشید آن را زندان میگیرد و دختران فقیرش را روسپی‌خانه‌ها می‌ربایند رحم کنید، وجود چنین سرطانی در بدن مملکت چه معنایی دارد ؟؟ آیا معنی آن این است که در پیکر اجتماع عیبی وجود دارد یا در خون جامعه مرضی راه یافته ؟؟ خیر بلکه به این معناست که در روح و جسم حاکمان این ملت سرطان غارت و مال‌اندوزی درحال مکیدن خونشان است...
جمهوری اسلامی و جومونگ!
بقای جمهوری اسلامی در سریالهای مکرر و دنباله های سریال هایی است که برای پایداری حکومت ها لازم است..نسخه ای که در دیگر ممالک هم جواب داده!!
سربزنگاه ورژن جدیدی از سریال دوبله و پخش میشود و جماعتی هم مشغول تخمه شکستن و تماشای سریال میشوند
و کرختی و فراموشی تورم و افزایش قیمت دلار و طلا ...و بدبختی های پیش رو
هزینه خرید و دوبله همین سریال سی تا چهل میلیارد آب خورده ...
اما درآمد صدا و سیما ازآن فقط بابت تبلیغات قبل و بعد و بین سریال هرشب دو میلیارد بوده که طی بیست قسمت همه هزینه خرید آن درمی آید و بقیه را فرماندهان !! صداوسیما بالا میکشند...
ازآنسو دولت هم به قرصی آرام بخش برای آرام کردن کارمند وکارگر دست یافته و نیازی ندارد هم اندازه تورم حقوق آنان را افزایش دهد...
جومونگ یک دو سه چهار
پایتخت یک دو سه چهار،  پنج وشش و هفت و ....
اخراجی ها ...

ایجاد بحران برای بقا!

افغانستانی‌ستیزی:

دولت پاکستان به اخراج غیرقانونی مهاجران ادامه می‌دهد
موج اخراج افغانستانی‌هایی که دهه‌ها در پاکستان زندگی کرده‌اند و حتی آنجا به‌دنیا آمده‌اند، نه چندان بی‌شباهت به وضعیت در ایران، ادامه دارد. زنی ۵۷ ساله از میان آنها می‌گوید: «من زن کابل قدیم استم. نمی‌دانم حالا آن زن آزاد قدیم کابل چگونه این چادر و حجاب جبری را زیر حکومت طالبان سپری خواهد کرد. دخترانم بدتر از من از این شیوه لباس پوشیدن متنفرند... کاش کسی می‌دانست که چقدر این جنگ و مهاجرت ما را شکسته و تکه‌تکه کرده!»

هیچ چیز تو دنیا زیباتر از داشتن کسانی نیست که آدم بهشون دِین داشته باشه ،  اما نه دِینِ مالی...
انقدر به شما لطف داشتن که نمیتونی اداکنی
یکی ازونا فِرِد و اون یکی دوستم مارگارت ...
فِرِد خیلی منو کمک کرد تا به ترسم تو رانندگی غلبه کنم
سالها قبل تقریبا بیست سال پیش یک تصادف داشتم که بعداز اون کلا رانندگی و ماشین رو گذاشتم کنار...
گاهی با مارگارت قرارمیزاشتم و باماشین میومد دنبالم و بااون تمرین میکردم و این یک شروع تازه بعد از بیست سال بود و منو تحریک کرد یک اتومبیل بخرم..
فِرِد هم همیشه به من لطف داشته ...
خیلی کمک کرد که مستقل بشم...
هروقت ازش کمک خواستم بی بهانه کمکم کرد ...

او به من یاد داد که هنگام رانندگی به دیگران احترام بگذارم ، به دیگرانی که تازه کارن ، به احترام سبقت بگیرم...

و به عابرین پیاده و حتی حیواناتی که عرض خیابان رو عبور میکنن ...

و مارگارت هم درس مهمی به من داد : راه برای توست ، به پشت سرت توجه نکن ، فقط  به روبرو نگاه کن ...

داشتن بعضی ها تو زندگی خیلی به زندگی هیجان میده و آدمو از تنهایی نجات میده...
بااونا زندگی میکنی حتی اگر کنارت نباشن
اما بعضی حتی اگر همیشه کنارت باشن سایه سنگینشون آزارتون میده...

توی دنیا کسی هست که تا به حال به او اهانتی نشده باشه؟!
به خودِ من آنقدر تا به حال اهانت شده که دیگه از توهین کسی نمی‌رنجم.
وقتی نمی‌توانم عکس العملی نشون بدم چه کار باید بکنم؟
رنجیدن مانع از این میشه که آدم کارش رو انجام بده. و اگه آدم بخواد دنبال قضیه رو بگیره وقتش تلف میشه. زندگی همینه دیگه !
من اول ها از توهین مردم خیلی اوقاتم تلخ می‌شد ولی بعداً که خوب فکرش رو کردم دیدم که همهٔ اونها دل شکسته اند؛ هرکس می‌ترسه که از همسایه اش تو سری بخوره به همین جهت سعی داره که دست پیش بگیره تا پس نیفته ...

 مادر (ماکسیم گورکی)

 عیسی مسیح گفت: داوری نکنید تا بر شما داوری نشود

و حکم نکنید تا بر شما حکم نشود !
چه بسیار انسان هایی که با سرزنش دیگران
بیماری را به سوی خود کشانیده اند
آن چه را که انسان در دیگران سرزنش می کند، در واقع به سوی خودش جذب میکند
چهار اثر از فلورانس اسکاول شین

 (Florence Scovel Shinn)

عُمدهٔ مطلب پوله ! اگر توی دنیا پول داشته باشی: افتخار، اعتبار، شرف، ناموس و همه چیز داری. عزیزِ بی‌جهت میشی، میهن پرست و باهوش هستی، تملقت را میگویند و همه کار هم برایت میکنند.
پول ستارالعُیوبه !
اگر پولِ دزدی بود میتوانی حلالش کنی و از شیر مادر حلالتر میشه و برای آن دنیا هم نماز و روزه و حج را میشه خرید. این‌دنیا و آن‌دنیا را هم داری. حتی پولت که زیاد شد: آنوقت اجازه داری بری خونهٔ خدا را هم زیارت بکنی. همه‌جا جاته و همه ازت حساب میبرند.
حاجی آقا
صادق هدایت
مافیای زاکانی چمران در شهرداری و شورای شهر ....
مافیای نمایندگان آغا در صداوسیما
مافیای حجت الاسلامان و آیت الله ها در کارخانجات روغن نباتی قند و شکر و زمین های لواسان و ازگل!!!....مافیای سپاه در قرارگاه خاتم...تراکتورسازی...گروه بهمن موتور ..هواپیمایی ماهان...مافیای خودرو سازان ایران خودرو و سایپا...
بله شاه بد بود ...چون خوب بود
خیلی خوب بود...شاه قاعده بازی رو بلد نبود ...اهل زیر و رو کشیدن نبود...
چون مافیا نداشت
زمانی یکی از اعضای چریک های فدایی که به دریوزگی در یکی از محلات جنوب شهر دستفروشی میکرد گفت: شاه بزرگترین دزد تاریخ بود!!!
به او گفتم مگر او چه دزدید!!؟؟؟
او گفت : شاه شپش و خوره مردم را دزدید...
فقر و بدبختی آنان را دزدید
حقارت و دریوزگی شان را دزدید
ناامنی و راهزنی را دزدید
خانه های کاهگلی را دزدید
زمین های خاکی را دزدید
بله او بزرگترین دزد تاریخ بود!!!
حاجی به شراب خیلی علاقه مند بود و در مجالسِ مهمانی بی ریا مینوشید ،‌ قُمار هم میزد یعنی پاسور و تخته نرد ، آن هم وقتی که اطمینان داشت که از حریف خواهد بُرد ، ماه رمضان هم به بهانهٔ کسالت روزه را میخورد اما جلویِ مردم تسبیح می اَنداخت و اِستغفار می فرستاد و در مناقب روزه سخنرانی میکرد .
هر وقت که خواب بود یا با زن‌هایش کشمکش داشت و احیاناً کسی به دیدنش می آمد نوکرش عادت کرده بود که بگوید :
آقا سرِ نمازه یا آقا به مسجد رفته.

نرو سمیه!!!
داشتم تو خیابون میرفتم یهو چشمم افتاد به یک‌خانم ...آشنااومد کنارش هم یکی بود شبیه خودش که ظاهرا خواهرش بود
نزدیک شدم صداش زدم سمیه!!
اونم به رو خودش نیاوورد
اونی که همراش بود گفت این کیه ژینوس!!
گفتم شاید اشتباه گرفتم
این که خیلی شبیه سمیه موگوئی! یه
روم نشد فامیلیشو بهش گوشزد کنم
همینطور دنبالش کردم
رفتن سوار یه ام وی ام صفر!! شدن و قایمکی رفتن سمت محل قدیم خودمون (پادگان جی) !!
همون کوچه قدیم!!
آره خودش بود...همون آدرس
راستش من خیلی وقته ازون محل رفتم
کنجکاو شدم از یکی از بچه محلا  پرسیدم
این همون سمیه اس؟
گفت آره، راستشو بخوای ثبت احوال رفت اسم و فامیلشو عوض کرد، فکر کنم سنشو هم پنج سال کوچیک کرده ، شده ژینوس فخرالعالم!!
باباش دوسال قبل مرد
اینا هم(دو خواهر و دو برادر) ارث و میراث باباشو تقسیم کردن خونه باباشون شده یک آپارتمان پنجاه متری و هرکدوم یه ماشین صفر انداختن زیر پاشون ...
صبح تا شب تو خیابونای شهرک غرب جولان میدن تا گوش یکی رو ببرن و خودشونو بچه شمرون جابزنن... !!
شب هم میان تو لونه مرغ باهم میخوابن...

...فراموشی گذشته ی خودمون... و سپردن به آرزوها و آمال بیجا ...از بدترین افعال ما انسانهاست...

بازدید فرح پهلوی از رادیو ایران و دیدار با هنرمندان، در این تصویر هنرمندان همچون ویگن، غلامحسین بنان، یاسمین، پوران، پروین و الهه دیده میشوند.

انسان کور را میتوان درمان کرد
ولی نادان متعصب را هرگز ...
تعصب کور‌‌کورانه انسان بینا را کودن میکند ... تعصب یک امر اشتباه است ، حال فرقی نمیکند که این تعصب نسبت به دین ، مذهب ، نژاد ، قوم ، رنگ ، و حتی فردی باشد ...
تعصب ، تعصب نام دارد ...
انسان متعصب برای مخفی کردن ضعف اجتماعی خود همواره در حال فرافکنی ، تهمت ، افتراء ، دروغ پردازی ، جعل سازی و ... نسبت به منتقدان خویش است ...
غافل از اینکه برجسته ترین راه شناخت یک
انسان بزرگ ، اعتراف شجاعانه او به اشتباهات گذشته ی خویش است ...
از تعصب بپرهیزیم ...
تعصب ، بیجا و بجا ندارد ...
تعصب ، تعصب است...
هرکس به وسعت تفکرش آزاد است...
جالبه بدونید که پدر صنعت هند یک ایرانی الاصل است! «جمشید جی تاتا» فرزند یک موبد زرتشتی و از پارسیان هند بود که در سال ١٨٣٩ در شهر نوساری گجرات زاده شد، در سن ١٤ سالگی با پدرش به بمبئی رفت و در پی تلاش و ممارست فراوان از یک تاجر کوچک به بازرگانی بزرگ تبدیل شد که اکنون او را پدر صنعت هند می‌نامند.
جمشیدجی تاتا پایه‌گذار «تاتا استیل» است که نخستین شرکت خصوصی تولید فولاد در آسیا است که سالانه چهار میلیون تن فولاد تولید می‌کند. مجموعه تاتا امروزه بزرگترین گروه صنعتی هند محسوب می‌شود، که دارای بیش از ۱۰۰ شرکت تابعه، زیرمجموعه و فرعی است.

پادشاهی خزانه را خالی دید، به وزیر دستور داد طرحی برای کمبود بودجه ارائه کند. وزیر برای جبران کسری بودجه طرحی ارائه کرد که شامل سه بند بود:
۱-مالیات دو برابر شود
۲-نیمی از گاو و گوسفندها به نفع دولت مصادره شود
۳-کسی حق ندارد آروغ بزند!
و ما با استفاده از جارچی‌ها آروغ نزدن را به مهمترین مسئله تبدیل میکنیم. مردم هم به جای پرداختن به بندهای اول و دوم، به قسمت سوم خواهند پرداخت.
در نهایت، پس از بالا گرفتن اعتراضات، به نشانه احترام به خواست مردم، با دستور شما بند سوم را لغو میکنیم و مردم هم خوشحال به خانه میروند و درد اجرای دو بند قبلی را تحمل میکنند...

حال حکایت امروز ماست که قیمت بنزین انشاله!! افزایش پیدا نمیکنه !! خداروشکر!!! (فقط از طرف دولت شایعه است که قراره سه نرخی بشه!! که اونم بزودی توسط دولت تکذیب میشه تا خیالتون تخت باشه!)

درخواست لغو اعدام از سوی ما به خاطر بیچاره‌هایی بود که شما می‌توانستید به واسطهٔ مدرسه و کارگاه، آن‌ها را به انسان‌هایی خوب، اخلاق‌گرا و مفید بدل کنید. اما مثل یک عضو اضافی و باری سنگین و بی‌فایده، گاهی روانهٔ دخمه‌های شلوغ و خفهٔ زندان تولون کردید و گاهی به سیاه‌چاله‌های ساکت و خالی کلامار فرستادید و پس از آن‌که آزادی‌شان را دزدیدید آن‌ها را از حق حیات نیز محروم کردید.
خاطرات یک محکوم به اعدام
ویکتور هوگو

 

صدای پاهایشان بعد از هزاره ها همچنان به گوش می رسد.
 زندگانی هستند در قامت سنگهای سخت مدفون یا محفوظ میان سنگها؟

نمی دونم‌کجا شروع شد این همنشینی من و سنگها.... و لذت کنارشون بودن ....

سنگ نگاره ها شدن جزیی از زندگی من و ...

هربرت کریم مسیحی ، برنده جایزه نوروز بنیاد میراث پاسارگاد

 به عنوان بهترین شخصیت سال 1403 (2024) در رشته ی هنرهای تجسمی

 

https://www.youtube.com

ՀՈՒՅՍ
Ուշ է, նա թակում է դուռը փակ,
նա է, ում սպասում ես շարունակ,
նա է, ով փրկում է քո հոգին,
պարանոցից հանում դեղին
հոգեվարքից կապված պարանը,
պատսպարում է քեզ վշտից`
թևազուրկ այդ թռչունից:
Հույսն է ապավենը մենության,
հույսն է, որ կերտում է ապագան,
հույսն է, որ վերջին պահին կրկին
կորուստների ճանապարհին
փրկության լույսով ժպտում է,
և այդ հույսը փրկության
քո նշխարքն է հաշտության:
***
Լուռ է, սենյակի դռները՝ փակ,
ստվերն է քո ճոճվում պատին սպիտակ,
հուշն է սղոցում վհատ հոգիդ,
երբ կիթառի լարերը հին
գիշերվա մեջ տրոփում են
և հազար-հազար երգեր
պատերից հնչում են դեռ:
Այս ցնորված մնջախաղի
անզոր դիմախաղով՝
շարժվում են մեր ստվերները
կյանքի բեմի եզրով:
Հետո մի պահ անձայն մեկ-մեկ կորչում
թողնում հույսի կապույտ թևերը ձեզ-
իրենք անհետանում:
***
Ի՞նչ ես այս կյանքի բեմում ճոճվող,
ո՞ւմ ես իսկապես դու հարկավոր,
ի՞նչն է, որ քո կյանքն է ավիրում-
օրացույցին է սեպագրում
գուրգուրած քո երազները
և նկարդ մեծացնում-
փակում սև շրջանակում:
***
Ուշ է, նա թակում է դուռը փակ:
Նա է՝ ում սպասում ես շարունակ:
Նա է՝ ով փրկում է քո հոգին-
պարանոցից հանում դեղին
հոգեվարգից կապված պարանը,
պատսպարում է քեզ վշտից՝
թևազուրկ այդ թռչունից:
***
Այս ցնորված մնջախաղի
անզոր դիմախաղով՝
շարժվում են մեր ստվերները
կյանքի բեմի եզրով:
Հետո մի պահ անձայն մեկ-մեկ կորչում-
թողնում հույսի կապույտ թևերը ձեզ-
իրենք անհետանում:
Arthur Meschian

شعله امید

دیراست! ، فرشته نگهبانت در خانه ات را می زند،
او همان چراغ راهنمایی است که منتظرش بودی،
اون کسیه که روحت ر
ا نجات میدهد
او طناب را از گردن شما باز خواهد کرد
که تو را به آتش خاکسپاری
ات ، می بندد،
او شما را از غم و اندوه پناه خواهد داد،
از آن پرنده ناامید بی بال
شعله امید تنها امید تو در تنهایی است
او امیدی است که آینده شما را می سازد،
او همان امیدی است که در آخرین لحظه
در رد پای ضررهایت،
با نور نجات دوباره به شما لبخند می زند،
و امید تو به رستگاری
نشانه آشتی شماست

همه چیز آرام است، درهای اتاقت بسته است،
سایه شما
 مانند روح روی دیوار ظاهر می شود،
یاد تو روح مأیوس تو را می بلعد،
در حالی که سیم های گیتار طنین انداز هستند
در این شب باستانی
و هزار هزار آهنگ
هنوز از دیوارها طنین انداز هستند
مثل مسابقه بی
حال از چند پانتومیم ناتوان و هذیانی،
سایه های ما در امتداد لبه صحنه زندگی حرکت می کنند.
یک لحظه ظاهر می شوند،
بی صدا، یکی یکی،
بالهای آبی امید را برای تو گذاشتن -
سپس همه آنها ناپدید می شوند.
چرا فحاشی میکنی
در صحنه تئاتر این زندگی،
چه کسی واقعا به شما نیاز دارد، چه چیزی زندگی شما را خراب می کند؟
نکات برجسته در تقویم شما
:
رویاهایت را نوازش می کنی،
و تصویر خود را بزرگ
تر می
کنی -
همه در یک قاب سیاه محصور شده است.
دیر
است! ، فرشته نگهبانت در خانه ات را می زند،
او همان چراغ راهنمایی است که منتظرش بودی،
اون کسیه که روحت ر
ا نجات میدهد
او طناب را از گردن شما باز خواهد کرد
که تو را به آتش خاکسپاری
ات ، می بندد،
او شما را از غم و اندوه پناه خواهد داد،
از آن پرنده ناامید بی بال

مثل مسابقه بی حال از چند پانتومیم ناتوان و هذیانی،
سایه های ما در امتداد لبه صحنه زندگی حرکت می کنند.
یک لحظه ظاهر می شوند،
بی صدا، یکی یکی،
بالهای آبی امید را برای تو گذاشتن -
سپس همه آنها ناپدید می شوند.

بهار شکوفا شده است

Գարուն է բացվել

Խորտակեցիր կյանքը իմ ,

Վառ խոսքերով քո վերջին ,

Ջահել կյանքս դառնացավ,

Նամարդ ես դու անիրավ ։

Խորտակեցիր կյանքը իմ ,

Վառ խոսքերով քո վերջին,

Ջահել կյանքս դառնացավ ,

Անգութ ես դու անիրավ ։

Գարուն է բացվել,

Իմ սիրտն է լցվել ,

Իսկ ես խենթացել,

Խենթացել , խենթացել ։

Գարուն է բացվել ,

Իմ սիրտն է լցվել ,

Իսկ ես խենթացել ,

Խենթացել , խենթացել ։

Գարնան նուրբ անուշահոտ,

Ծաղիկների մեջ նստած,

Սիրո քնքշանքների մեջ

Բուրմունքներով քո տարված։

Գարնան նուրբ անուշահոտ,

Ծաղիկների մեջ նստած,

Սիրո քնքշանքների մեջ

Բուրմունքներով քո տարված։

Կյանքին սիրահար այսպես ,

Կարոտում եմ յար ջան քեզ,

Ինձ մոտ արի իմ անգին ,

Գարնան քնքուշ վարդի պես։

Կյանքին սիրահար այսպես ,

Կարոտում եմ յար ջան քեզ,

Ինձ մոտ արի իմ անգին,

Գարնան քնքուշ վարդի պես ։

Գարուն է բացվել,

Իմ սիրտն է լցվել,

Իսկ ես խենթացել,

Խենթացել , խենթացել ։

Գարուն է բացվել,

Իմ սիրտն է լցվել,

Իսկ ես խենթացել

Խենթացել,խենթացել։

Vigen Hovsepyan - Garun e bacvel (2024)

Ո՞ւր էիր, Աստված, երբ խենթացավ լքված մի ողջ ժողովուրդ…
Ու՞ր էիր, Աստված երբ աղերսանքը մեր մարեց անհաղորդ։
Ո՞ւր էիր, Աստված, երբ ավերում էին չքնաղ մի երկիր,
Ո՞ւր էիր, Աստված, երբ խենթացած ցավից, աղաչում էինք

Ամեն…

Ո՞ւր էիր, Աստված, երբ արդարության աչքերը կապվեց,
Ո՞ւր էիր, Աստված, երբ շուրթերին ազգիս աղոթքը սառեց:
Ո՞ւր էիր ,Աստված, երբ փրկության կանչով երկինքը ցնցվեց,
Լուռ էիր Աստված, երբ խաչերին գամված,աղոթում էինք

Ամեն…

Իմ կարոտ հոգում, չկար ուրիշ հավատք և սեր, դու իմ Տեր,
Ես քեզ հավատում ու աղերսում էի ինչպես մի անխելք,
Ո՞ւ ր էիր, Աստված, երբ հոշոտում էին չքնաղ մի երկիր
Ո՞ւր էիր Աստված, երբ հույսերս կտրած աղոթում էինք

Ամեն…

Ուժ տուր մեզ, Աստված, որ ալեկոծ կյանքի ծովում չկորչենք,
Սիրտ տուր մեզ, Աստված, որ տառապանքի շուրթերը ջնջենք…
Լույս տուր մեզ, Աստված, որ խավարում այս գորշ ճամփա նշմարենք,
Հույս տուր մեզ, Աստված, որ շուրթերով չորցած քեզ գտնենք նորից

Ամեն…

Arthur Meschian
ur eir astvats
 

کجا بودی ای خداوند وقتی ملتی مجنون وار از کاشانهء خود طرد گشت
کجا بودی ای خداوند آنگاه که التماس ها و ناله های ما بی دلیل خاموش گشت
کجا بودی ای خداوند آنگاه که کشوری زیبا را ویران می کردند
کجا بودی ای خداوند زمانی که از شدت درد مجنون وار دعا می کردیم
آمین
کجا بودی ای خداوند آنگاه که چشمان عدالت بسته شدند
کجا بودی ای خداوند وقتی دعا بر لبهای ملتم سرد شد
کجا بودی ای خداوند آنگاه که آسمانی که رستگاری را ندا می داد لرزید
چرا سکوت کردی ای خداوند آنگاه که بر چوبهء دار ، میخ کوب شده دعا می خواندیم
آمین
ای خداوند در دل غمگین من ایمان و عشق دیگری جز تو نبود
من تو را مجنون وار باور و دعا می کردم
کجا بودی ای خداوند آنگه که سرزمینی زیبا را نابود می ساختند
کجا بودی ای خداوند آنگاه که امیدمان را گم کرده و دعا می خواندیم
آمین
ای خداوند به ما نیرو بده تا در دریای پر تلاطم زندگی گم نگردیم
ای خداوند به ما قلبی شجاع بده تا لبهای مصیبت را محو سازیم
به ما نور بده ای خداوند تا این راه تاریک خاکستری را بپیمائیم
به ما امید بده ای خداوند تا با لبهای خشک شدهء خود دوباره تو را باز یابیم
آمین

March2024

به پاسداشت 24 اسپند ماه

زادروز پدر ایران نوین

حکومت مشروطه سلطنتی و حقوق پیروان سایر ادیان
بعداز انقلاب مشروطه ،کشور برای اولین بار صاحب قانون اساسی شد که در ان به حقوق دیگر ادیان احترام گذاشته شده بود...
مورخین می نویسند که آزار و اذیت یهودیان فقط مربوط به آلمان نازی نبوده است ..
بلکه این مسئله کم و بیش در سراسر جهان از آمریکا تا اروپا و شرق نیز وجود داشته است.
اما در همان دوران در ایران حکومت مشروطه و پادشاهان پهلوی برخورد دیگری را پیش گرفتند.
حکومت پهلوی زندگی یهودیان را دگرگون کرد
محدودیت‌ها بر یهودیان برداشته شد. رضا شاه مجبور کردن یهودیان برای گرویدن به اسلام را ممنوع کرده و قانون نجاست یهودیان را لغو کرد.
عبری در مدارس یهودی تدریس شد و برای اولین بار روزنامه‌های یهودی نظیر عولم یهود، سینا، یسرائیل، بنی آدم و نیسان منتشر شد و آزار و اذیت پیروان سایر ادیان جرم محسوب شد.
دقیقا در زمانی که جهان چشم بر جنایات نازی ها بسته بود، با اجازه رضا شاه سفارت های شاهنشاهی ایران در کشورهای مختلف به عنوان مثال در فرانسه با صدور پاسپورت های ساختگی یهودیان را در خاک ایران پناه میداد....

فقط یک بار حس کردم یک نفر درکم کرد ..
تازه با ربه کا بهم زده بودم و حالم خیلی بد بود ،
توی کافه نشسته بودم که دختر پیشخدمت به من گفت چقدر بهم ریخته ام ..
ماجرای دعوای با ربه کا و جدا شدنمان را برایش تعریف کردم ..
و او در جواب به من نگفت همه درد دارند ،
نگفت باید شرمنده باشم که چنین چیزی اذیتم می کند ،
نگفت جنبه ی مثبت زندگی را ببین، نگفت که تقصیر خودم است ،
بحث مارکوس ، نقاش فلج سر کوچه آگوستین را پیش نکشید،
فقط چهره اش را در هم کشید و گفت « آخ... »
همین . انگار خوب می فهمید که همین درد ساده و پیش پا افتاده ، چقدر دارد آزارم می دهد ..
تنها باری که حس کردم کسی درکم کرد، همان یک بار بود ...
همان یک بار
شب بخیر آقای رئیس جمهور
ژاک پریم

«دکتر استوکمان: ... من فقط می خواهم این نکته را توی کله‌ی این رجاله‌ها فروکنم که لیبرال‌ها مکارترین دشمنان آزادی‌اند ... که مصلحت‌گرایی و منفعت طلبی، اخلاق و عدالت را وارونه می‌کنند... حالا، ناخدا هوستر، فکر می‌کنی بتوانم اینها را حالی این ملت بکنم؟»
دیگر نمایش رو به پایان است. دکتر استوکمان از خیر اصلاح اساسی حمام‌ها گذشته و به فکر تربیت فرزندان خود و دیارش برای فرداست. برای تربیت اقلیتی پیش‌رو در برابر اکثریت گمراه و در این راه خود را تنها نمی‌بیند:
«دکتر استوکمان: یک کشف دیگر ـ بله، یک کشف دیگر! (همه را دور خود جمع می‌کند و به نجوا می‌گوید) آن کشف هم این است:قوی‌ترین انسان دنیا کسی است که بتواند تنها روی پای خودش بایستد!»
نمایشنامه‌ی «دشمن مردم» نوشته‌ی هنریک ایبسن

مردی برای تمام فصول

Trump 4 ever

ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﻔﻬﻤﺪ
ﻫﯿﭻ ﺗﻮﺿﯿﺤﯽ ﻻﺯﻡ ﻧﯿﺴﺖ
ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﺪ
ﻫﺮ ﺗﻮﺿﯿﺤﯽ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺍﺳﺖ
ﺁﻧﺎﻧﮑﻪ ﻣﯿﻔﻬﻤﻨﺪ ﻋﺬﺍﺏ ﻣﯿﮑِﺸﻨﺪ
ﺁﻧﺎﻧﮑﻪ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﻨﺪ ﻋﺬﺍﺏ ﻣﯽ ﺩﻫﻨﺪ
ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﭼﻪ " ﻣﺪﺭﮐﯽ" ﺩﺍﺭﯾﺪ
ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﭼﻪ "ﺩﺭﮐﯽ " ﺩﺍﺭﯾﺪ
 ﻣﻐﺰِ ﮐﻮﭼﮏ ﻭ ﺩﻫﺎﻥِ ﺑﺰﺭﮒ !....
ﻣﯿﻞِ ﺗﺮﮐﯿﺒﯽِ ﺑﺎﻻﯾﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ

ﮐﻠﻤﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻫﺎﻥِ ﺷﻤﺎ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ
ﻭﯾﺘﺮﯾﻦِ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩِ ﺷﻌﻮﺭِ ﺷﻤﺎﺳﺖ
ﭘﺲ ﻭﺍﯼ ﺑﺮ ﺟﻤﻌﯽ ﮐﻪ ﻟﺐ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺗﺎﻣﻞ ﻭﺍ ﮐﻨﻨﺪ
ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﮐﻢ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻭ ﺯﯾﺎﺩ ﮔﻔﺘﻦ
ﻣﺜﻞِ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ﻭ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﺮﺝ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺳﺖ !
ﭘﺲ ﻧﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺯﺑﺎﻥِ ﺷﻤﺎ
ﺍﺯ ﺍﻓﮑﺎﺭﺗﺎﻥ ﺟﻠﻮ ﺑﺰﻧﺪ

چنگیز خان یکی از عوامل تنظیم جمعیت و به تعویق افتادن گرم شدن کره زمین محسوب میشود. او با کشتن 40 میلیون نفر، باعث شد در حدود 700 میلیون تن ترکیبات کربن از محیط زیست حذف شود

خدای جهودی آنها قهار و جبار و کین‌توز است و همه‌اش دستور کشتن و چاپیدن مردمان را میدهد و پیش از روز رستاخیز حضرت صاحب را می‌فرستد تا حسابی دخل امتش را بیاورد و آنقدر از آنها قتل عام بکند که تا زانوی اسبش در خون موج بزند.
توپ مرواری

جامعه پُست مدرن به سبک ایرانی!!

اول بار که دیدمش نشناختمش ...

کافه رادیو خیابان انقلاب....

چشماش زیرپشماش (ریشاش) گم شده بود

یک پیپ گنده هم گوشه لبش بود و یک فندک و کتابی به دست داشت،

یه کلاه دوری هم روسرش بود با افساری به گردن ، یه تیپ روشنفکری تمام قد!!

فقط از صدای دورگه اش شناختمش

قدیما یادمه بهش میگفتن عباس خانوم...یعنی بچه محل ها این اسمو براش انتخاب کرده بودن

خیلی دوروبر خانوما میپرید!!

صدای نازکی هم داشت و خیلی با عشوه حرف میزد

تا منو دید جا خورد و روشو برگردوند

صداش زدم عباس!!!

به روی خودش نیاوورد ، عینکشو هم درآوورد و زد به چشمش ، مثل متفکرا!!!

کنارش یه خانوم  (پلنگ)  نشسته بود

گفت : کامی مثل اینکه تورو با کس دیگه عوضی گرفته!!!

منم نتونستم جلوی خنده مو بگیرم (تو دلم گفتم قبول دارم اسمت (عباس) ضایع بود!!!)

ولی این سوسول بازی ها دیگه چیه!!

یعنی متوجه نشده بودم اون خانوم هم باهاشه

آخه این کیه آویزونش شدی؟!

خلاصه مشغول شدن از کانت و دکارت ....صحبت کردن

جو خیلی سنگین بود...زده بودن به فلسفه

منم سیریش شدم نشستم تا ته ماجرا ..

هرچی به سرشب نزدیکتر میشدیم....کار به جاهای باریک تر میکشید ..

و فلسفه و منطق میرفت رو هوا...جاشو م..چ و ب...سه میگرفت!!

ساعت نه شب شد... خانمه گفت کامی من باید کم کم برم...دیرم شده مامی!! منتظرمه شام باید خودمو برسونم

کامی (عباس) هم گفت فردا بازم بیا....ادامه بحث ...بیام برسونمت ؟!

اونم گفت نه ...خودم میرم

اون که رفت ...منم رفتم سراغش

گفتم عباس !!! تو اینجا چیکار (چه غلطی) میکنی ؟؟!!!

یه خرده به اینور اونور نگاه کرد که آشنا نبینتش که ضایع بشه

آروم گفت بابا! ، علی جون این لقمه تو گلوم گیر کرده!!!

منم گفتم خب!!

حالا چرا خودتو گُم کردی؟
گفت : چیکار کنم...یه غلطی کردم دیگه 

تو دلم گفتم مَردَم، مَردای قدیم...

 مردونگی جاشو داده  به  لَش بازی

«فقط یک‌جور سعادت هست، اما بدبختی هزار شکل و اندازه دارد. به قول تولستوی سعادت یک تمثیل است، اما بدبختی داستان است.»

در زندگی هرکس یک جا هست که از آن بازگشتی در کار نیست. و در موارد نادری نقطه‌ای است که نمی‌شود از آن پیشتر رفت. وقتی به این نقطه برسیم، تنها کاری که می‌توانیم بکنیم این است که این نکته را در آرامش بپذیریم. دلیل بقای ما همین است.

«بیشتر آدم‌های دنیا سعی نمی‌کنند آزاد باشند،  فقط فکر می‌کنند که آزادند. همه‌اش توهم است. بیشتر آدم‌های دنیا اگر آزادشان بگذاری، بدجوری تو هچل می‌افتند. بهتر است یادت باشد. مردم عملا ترجیح می‌دهند آزاد نباشند.»

«می‌خواهم یاد من باشی. اگر تو یاد من باشی، دیگر عین خیالم نیست که همه فراموشم کنند.»

کافکا در کرانه ...

هاروکی موراکامی

حبیب آقا، نه کافه رفته است، نه کتاب خوانده است و مثل روشنفکر نماها ، نه سیگار برگ برلب گذاشته و نه کلاهِ کج بر سر ...
نه با فیلم تایتانیک گریه کرده است و نه ولنتاین می‌داند چیست !
اما صدیقه خانم که مریض شد، شب‌ها کار می‌کرد و صبح‌ها به کارِ خانه می‌رسید ...
در چشمانش خستگی فریاد می‌زد، خواب، یک آرزو بود. اما جلوی بچه‌ها و صدیقه خانوم ذره‌ای ضعف بروز نمی‌داد ...
حبیب آقا عشق را معنا می‌کرد ، نمایش نمی‌داد !

http://s7.picofile.com/file/8388195650/%DA%A9%D8%A7%D8%B1%DA%AF%D8%B1_%D8%B4%D9%87%D8%B1%D8%AF%D8%A7%D8%B1%DB%8C.jpg

http://s6.picofile.com/file/8259603192/1360s_blog_ir_517_.jpg

 

یک دنیا خاطره‌ در یک اسم!
کاش میشد به گذشته برگشت ........

کاش میشد همین الان گوشی تلفن را برداشت ..

انگشت را در شماره گیر تلفن چفت کرد

.. و ۶ بار در جهت عقربه ی ساعت چرخاند....

......و با هر چرخش یک دهه به عقب برگشت ......

تا آنجائی که کسی از آنطرف تلفن بگوید :الو بفرمایید ....
آنگاه بگویم: روزتان به خیر آقا .....

من تبلیغ علاالدین شما را دیده ام ......

......لطفآ یکی هم برای ما کنار بگذارید....

عصر میایم میبرم ...... لطفآ خوبش را کنار بگذارید.....

از آنهائی که گرمای مخصوص دارد ....

آنهائی که یک تنه تمام خانه را گرما میبخشد....

.... رنگش سبز پسته ای باشد ....

همرنگ نگاه گرم خواهرم ....

و گرمایش به اندازه دستهای مهربان مادرم ...
اه راستی آقا .........

لطفآ بوی خوش آش رشته هم به همراه داشته باشد ........

و صدای ریز ویز ویز کنان به جوش آمدن کتری .......
آقا میشود لطفآ ان اتاق کوچک که همه در ان جمع میشدیم

و در کنار این چراغ جادو شاد و خوشبخت لحظه هایمان

گرم میشد هم یک روز به ما اجاره بدهید ........

این روزها در هیچ کجای جهان

 .. آن گرما و خوشبختی را نمی یابم ........

آقا لطفآ حتماً کنار بگذارید ها .....

...... میدانم که سفارشتان زیاد است ....

نمیخواهم عصر دست خالی برگردم ......

خانه سرد و متروک تنهاییم سخت

...به این چراغ جادو نیازمند است

 
خاطرات بک انقلابی
خاطره ای از روزهای اول انقلاب

انقلاب که شد من دبیرستانی بودم. همه مدارس و دانشگاهها تا قبل از بلای آسمانی انقلاب چندین ماه تعطیل بودند و وقتی انقلاب شد مدارس بازگشایی شدند و چون فرصتی نبود که همه مطالب درسی را تا پایان سال تحصیلی تمام کنیم، وزارت آموزش پرورش گفته بود بخشهای مهم کتابها تدریس و بقیه حذف شوند. البته تشخیص انتخاب را به دبیرستان ها سپرده بودند. آن زمانها تصور ما از داشتن آزادی، تصوری کاملا غیر عقلانی و غیر منطقی بود و خیال میکردیم حالا که نظام شاهنشاهی رفته، ما آزاد هستیم که هر کاری دلمان خواست بکنیم و هیجکس حق ندارد برای ما تعیین تکلیف کند. دانش اموزان تنبل میگفتند این دروس ریاضیات به چه درد ما میخوره. ما میخواهیم دکتر بشویم. این دروس باید حذف شوند. کتاب فارسی ما پر بود از داستانهای کلیله و دمنه که خیلی سخت بود. اعتراض کردیم که اینها بدرد ما نمیخورد و باید حذف شوند! دبیر جبر و مثلثات را بخاطر اینکه مطالبی که احساس میکردیم بدردمان نمیخورد و قیافه اش هم طاغوتی!! بود را با اعتراضات انقلابی از دبیرستان اخراج کردیم تا بقیه دبیرها حساب کار دستشان بیاید. باور کنید اغراق نمی کنم. عین واقعیت است. دبیر هندسه بیچاره ما وقتی میخواست محور فضایی XYZ را روی تخته سیاه ترسیم کند، از بچه ها می پرسید: اسم این محور X باشه یا Y یا Z ؟ در واقع فرقی نمیکرد کدامشان اول باشد یا دوم ولی آن دبیر میخواست شاید به طعنه به ما بگوید شما دارید از کلمه آزادی سو استفاده میکنید. یا مثلا یک دایره میکشید و نقطه مرکزی دایره را می پرسید بچه ها مرکز دایره را O بگذاریم یا C ؟ جالب این بود که عده ای بلند داد میزدند: آقا بکذارید O و بخش دیگر کلاس با خنده داد میزدند: آقا C. خلاصه دوران عجیبی بود. تصورات غلطی هم از آزادی داشتیم و هم از استبداد.
استبداد مذهبی.. را ندیده بودیم تا نفس مان حال ..بیاد!
انقلابی بیشعور
 

«Իմ լավ, իմ լավ»

Շրջում եմ ես տրտում
Քո պատկերն իմ սրտում,
Քո խոսքերն իմ մտքում,
Իմ լավ, իմ լավ։
 

Տես, գարուն է կրկին,
Ծաղկեց դաշտն ու այգին.
Այնտեղ է քո հոգին,
Իմ լավ, իմ լավ։

Ա՜խ, ո՞ւր ես արդյոք, ո՞ւր,
Դարձել եմ ես տխուր.
Ախ, իմ լավ, իմ լավ։

Ծաղկունքը դաշտերում
Քո բույրերն են բերում,
Քո համբույրն են բուրում,
Իմ լավ, իմ լավ։

Հովերը պարտեզում
Ծաղկանց հետ փսփսում,
Քո մասին են խոսում,
Իմ լավ, իմ լավ։

Ա՜խ, ո՞ւր ես արդյոք, ո՞ւր,
Դարձել եմ ես տխուր,
Ա՜խ, իմ լավ, իմ լավ։

Շրջում եմ ես տրտում,
Քո պատկերն իմ սրտում,
Քո խոսքերն իմ մտքում,
Իմ լավ, իմ լավ։

Քո խոսքերն իմ մտքում,
Իմ լավ, իմ լավ,
Իմ լավ, իմ լավ,
Իմ լավ, իմ լավ։

https://www.youtube.com/watch?v=6UJTNYYvoC0

 

دوست داشتنیِ من، دوست داشتنیِ من"
با ناراحتی در اطراف قدم می زنم
با تصویر تو در قلبم
با حرفات تو ذهنم
دوست داشتنی من، دوست داشتنی من.
ببین دوباره بهار است،
مزرعه و باغ شکوفا شده است
روحت آنجاست،
دوست داشتنی من، دوست داشتنی من.
اوه، کجا می تونی باشی، کجا؟
غمگین شده ام،
اوه، دوست داشتنیِ من، دوست داشتنیِ من.
...شکوفه در مزارع،
آنها عطرهای تو را می آورند،
آنها با بوسه تو سرچشمه می گیرند،
دوست داشتنیِ من، دوست داشتنیِ من....
...نسیم در باغ،
با گلها، زمزمه میکند
آنها از تو می گویند،
دوست داشتنیِ من، دوست داشتنیِ من....
...اوه، کجا می تونی باشی، کجا؟
غمگین شده ام،
اوه، دوست داشتنی من، دوست داشتنی من....
...با ناراحتی در اطراف قدم می زنم
با تصویر تو در قلبم
با حرفات تو ذهنم
دوست داشتنی من، دوست داشتنی من....
...با حرف های تو در ذهنم،
دوست داشتنی من، دوست داشتنی من،
دوست داشتنی من، دوست داشتنی من،
دوست داشتنی من، دوست داشتنی من....

Տրտունջք

Էհ, մնաք բարով, Աստված և արև,
Որ կը պըլպըլաք իմ հոգվույս վերև․․․
Աստղ մալ ես կերթամ հավելուլ երկնից,
Աստղերն ի՞նչ են որ եթե ո՛չ անբիծ
Եվ թշվառ հոգվոց անեծք ողբագին,
Որ թըռին այրել ճակատն երկնքին.
Այլ այն Աստուծույն՝ շանթերո՜ւ արմատ՝
Հավելուն զենքերն ու զարդերն հըրատև։
Այլ, ո՜հ, ի՞նչ կըսեմ․․․ շանթահարե զիս,
Աստվա՛ծ, խոկն հըսկա փշրե հուլեիս,
Որ ժպըրհի ձգտիլ, սուզիլ խորն երկնի,
Ելնել աստղերու սանդուղքն ահալի․․․
Ողջո՜ւյն քեզ, Աստված դողդոջ Էակին,
Շողին, փըթիթին, ալվույն ու վանկին,
Դոլ որ ճակտիս վարդն և բոցն աչերուս
Խլեցիր թրթռումս շրթանց, թռիչն հոգվույս,
Ամպ տըվիր աչացս, հևք տըվիր սրտիս,
Ըսին մահվան դուռն ինձ պիտի ժպտիս,
Անշուշտ ինձ կյանք մը կազմած ես ետքի,
Կյանք մանհուն շողի, բույրի, աղոթքի.
Իսկ թե կորնչի պիտի իմ հուսկ շունչ
Հոս մառախուղի մեջ համր անշըշունջ,
Այժմեն թո՚ղ որ շանթ մ՚ըլլամ դալկահար,
Պլլըվիմ անվանդ մռնչեմ անդադար,
Թող անեծք մըլլամ քու կողըդ խըրիմ,
Թող հորջորջեմ քեզ «Աստված ոխերիմ»։

Ոհ, կը դողդոջեմ, դժգույն եմ, դժգո՜ւյն,
Փըրփըրի ներսըս դըժո՝խքի մ՚հանգոյն․․․
Հառաչ մեմ հեծող նոճերու մեջ սև,
Թափելու մոտ չոր աշնան մեկ տերև․․․
Ոհ, կայծ տրվե՛ք ինձ, կայծ տրվե՛ք, ապրի՜մ.
Ի՜նչ, երազե վերջ գրկել ցուրտ շիրի՜մ․․․
Այս ճակատագիրն ի՜նչ սև է, Աստվա՛ծ,
Արդյոք դամբանի մրուրով է գծված․․․
Ոհ, տըվե՚ք հոգվույս կրակի մի կաթիլ,
Սիրել կուզեմ դեռ ապրիլ ու ապրիլ․
Երկնքի աստղե՚ր, հոգվույս մեջ ընկե՛ք,
Կայծ տըվեք, կյա՛նք՝ ձեր սիրահարին հեք։
Գարունն ոչ մեկ վարդ ճակտիս դալկահար՝
Ո՛չ երկնի շողերն ժըպիտ մինձ չեն տար։
Գիշերն միշտ դագաղս, աստղերը՝ ջահեր,
Լուսինն հար կուլա, խուզարկե վըհեր։
Կըլլան մարդիկ, որ լացող մը չունին,
Անոր համար նա դըրավ այդ լուսին․
Եվ մահամերձն ալ կուզե երկու բան,
Նախ՝ կյա՜նքը, վերջը՝ լացող միր վըրան։

Ի զո՛ւր գըրեցին աստղերն ինծի «սեր»,
Եվ ի զո՜ւր ուսուց բուլբուլն ինձ «սիրել»,
Ի զո՜ւր սյուքեր «սե՜ր» ինձ ներշնչեցին,
Եվ զիս նորատի ցուցուց ջինջ ալին,
Ի զո՜ւր թավուտքներ լըռեցին իմ շուրջ,
Գաղտնապահ տերևք չառին երբե՚ք շունչ,
Որ չը խըռովին երազքըս վըսեմ,
Թույլ տըվին որ միշտ ըզնե երազեմ,
Եվ ի զո՛ւր ծաղկունք, փըթիթնե՜ր գարնան,
Միշտ խնկարկեցին խոկմանցըս խորան․․․
Ո՜հ, նոքա ամենքը զիս ծաղրեր են․․․
Աստուծո ծաղրն է Աշխարհ ալ արդեն․․․

Petros Duryan(1851–1872)

 

گلایه

آه ... بدرود، ای خدا و ای آفتاب

که برفراز روحم میدرخشید

من نیز چونان ستاره یی می روم

تا برانبوه ستارگان آسمان افزوده شوم

ستارگان چه هستند؟

مگر نه آنکه نفرین دردبار ارواح پاک و بی نوایند

که به قصد سوزاندن پیشانی آسمان به پرواز درآمده

تا بل پیشانی خدائی را که ریشه تمامی صاعقه هاست

تا سلاح ها و زینت های آتش زای اورا بیفزایند

و پروازکنند تا بل ..

...آه ، چه می گویم؟

مرا صاعقه ای فرودآر.

خدایا، تنفر شدید بنده حقیر خود را

او را که اراده صعود از پله های صاف اختران را دارد

که دل آن دارد تا آرزو کند

و در قعر آسمان ها فرو رود، مشکن

درود بر تو ای خدای همه ی موجودات ...

نورها، گل ها، دریاها، و ترانه ها

توئی که گل سرخ پبشانی ام و شعله دیدگانم

لرزش لبانم، پرواز روانم را ، بازگرفتی

ابر سیاهی بر دیدگانم فرو نهادی

و طپش نامنظمی برقلبم بیافزودی

و گفتی که در آستانه مرگ باید که بر من لبخند زنی

بی تردید، حیاتی دیگر به من بازخواهی بخشید

حیاتی چونان جاودانگی نورها،بوی ها، و دعاها

اما هرگاه باید آخرین نفس من نیز

در این مه غلیظ خاموش و آرام،

....به نیستی گراید

اینک بگذار صاعقه یی ضعیف باشم

و با نامت در آمیزم و فریادی بی پایان سردهم

بگذار نفرین شوم و در پهلویت فروروم

بگذار ترا "خدای کینه توز" بنامم

آه ، می لرزم، رنجور و رنگ پریده ام

من در میان سروهای سیاه ، فریاد و فغانی هستم

و چونان برگ پاییزی ، فروافتادنی

آه، مرا جرقه ای بخشید، جرقه ای تا زنده بمانم

آخر پس از آنهمه رویای شیرین،

چرا باید مزار سرد را در آغوش گرفت....

خداوندا، این چه سرنوشت سیاهی است

که گویی با خطوط مزارها نبشته شده است.

آه ، برروحم قطره ای آتش بیفزائید

هنوز می خواهم دوست بدارم ، زنده بمانم،

....زنده بمانم

ای اختران آسمان، به درون روحم فرود آئید

...آتش بیافروزید، و جان دهید

به عاشق دلباخته ی بینوایان،

در بهار نه سرخ گلی بر پیشانی زردم دیده میشود

و نه انوار آسمان برمن لبخند می زنند.

شب هنگام همیشه تابوت من است

....و ستارگان جارها

ماهتاب پیوسته می گرید و جستجو میکند      

...در فروترها

مردمانی هستند که کسی را برای گریستن ندارند

و هم برای اینان بود که ماهتاب را آفرید.

و محتضر ، تنها دوچیز می خواهد

...نخست زندگی را

و آنگاه گرینده ای بر مزار خویش.

ستارگان به عبث نوید عشق بمن دادند

و بلبل به عبث درس عشق بمن آموخت

و نسیم به عبث ، در درون من    

...تلقین عشق کرد

و امواج به عبث مرا جوان نشان دادند

سبزه زاران انبوه به عبث در پیرامونم سکوت کرده اند

و برگ های رازدار هرگز جان نگرفتند

تا آرزوها و رویاهای پرشکوهم ، از من روی نگردانند

و اجازه دادند که همیشه اینچنین در رویا پرورش یابم.

و به عبث شکوفه ها و گل های بهاری

همیشه نفرین گاه  و نماز گاهم را

...عطر آگین ساختند

آه ، آنان همه را به باد سخره گرفتند.....

.....اینک دنیا ، نیز مسخره خداست!!!...

پطرس دوریان

i'm Amazed (Arthur Meschian)

 

Աղբյուրից մաքուր ջուրը խմելիս` ես կհագենամ,
Եվ հետո, մի պահ կառչած ներկային, ես կզարմանամ,
Թե ինչպես եղավ, որ մեր շուրջ հանկարծ ամենը փոխվեց:
Ասում են` ամեն երազանք ու հույս նորից պղտորվեց:

Զարմանում եմ ես մեր առջև փակվող հազար դռներից,
Զարմանում եմ ես մեզ բաժան անող հազար շերտերից,
Զարմանում եմ ես և նորից-նորից ես չեմ հասկանում:
Եվ գլուխս կախ ամբողջ իմ կյանքում ազգս եմ փնտրում:

Ես չեմ զարմանում նորից արթնացած բյուր ճիվաղներից,
Զարմանում եմ ես նորից համբերող իմ ժողովուրդից,
Զարմանում եմ ես և չեմ վախենում օտար թշնամուց,
Խորանը երկրիս ներսից էր քանդվում և արդեն վաղուց:

Ժանտախտի օրոք քեֆ է ընդանում մի համատարած,
Լրբերը վերցրին իրենց երեսից դիմակն ամոթխած,
Կսպանվի սարում այրվող փամփուշտով չքնաղ պատանի,
Դատապարտելով աճյունը սառած մի ճոխ թաղումի:

Զարմանում եմ ես, որ նորից-նորից, գլուխը կորցրած,
Ընթանում ենք մենք անցած ուղիով արդեն բթացած:
Զարմանում եմ ես, որ այս աշխարհում ոչինչ չի փոխվում:
Անիվը սելի նորից կոտրվեց իր սիրած փոսում:

Զարմանում եմ ես դատարկ ու պարապ ինչ-որ հույսերից,
Զարմանում եմ ես, որ չեմ զարմանում էլ ոչ մի բանից,
Խուլ ու հնազանդ չարին հանձնված այս մեծ աշխարհից
Եվ մարդկանց անդունդը տանող ճանապարհներից:

 

آب ذلالی از چشمه مینوشم
و سپس به اطراف دنیای پیرامونم می نگرم
و برای یک لحظه غافلگیر میشوم
 با توجه به اینکه همه چیز در اطراف ما چگونه تغییر کرده
و چگونه همه رویاها و امیدهایمان بار دیگر خراب و شکسته شد ،
من متعجبم از از اینکه چه تعداد درب روبروی ما بسته و قفل گشته اند
من متعجبم از هزاران دیواری(مرز) که مارا از یکدیگر جدا میسازد
من سردرگم هستم از اینکه نمیفهمم چه چیزی اطرافمان میگذرد
من سرم را آویزان می کنم چون نمی توانم ملت خود را بشناسم
ما در حالی که همه اطرافیانمان طاعون زده اند، مهمانی میگیریم
و در این میهمانی همه زنان نانجیب ، ماسک های مقدس خود را کنار میزنند
و یک بار دیگر ، من شگفت زده میشوم از دیدن خودمان از کناره!
که چگونه ما پشت هیولایی قدم می زنیم و ما را به همان فجایع سوق می دهد ،
من تعجب نکرده ام که ما در بین مان هیولا داریم ،
من از ملتم که آنها را مجازات می کند ، تعجب کرده ام ،
من نمی ترسم از دشمن در آن سوی مرز ،
همانطور که دشمن داخل کشور من ریشه میهن ما را خراب می کند.
بنابراین من تعجب می کنم که هیچ چیزی در جهان ما تغییر نمی کند ،
چرخِ چرخ دستی بار دیگر در همان مکان شکسته می شود.
من از امیدهای ناامیدکننده و خالی خودم شگفت زده شده ام ،
من تعجب کرده ام زیرا اکنون دیگر هیچ چیز نمی تواند مرا متعجب کند.
من از این دنیای ناشنوا و مطیع به دست شیطان تعجب نکردم ،
و من از تعداد زیاد جاده های منتهی کننده مردم به فاجعه شگفت زده نشده ام.
 

Cyrus216

Autumn2023

بودیم و کسی قدر ندانست که هستیم

باشد که نباشیم و بدانند که بودیم

ما که پول نداشتیم دماغ مان را عمل کنیم و گونه بکاریم، ما که خط لب نداشتیم و مژه مصنوعی نداشتیم،

ما که موی بلوند و قد بلند نداشتیم، ما که چشم هایمان رنگی نبود؛ رفتیم و کتاب خواندیم! و با هر کتابی که خواندیم، دیدیم که زیباتر شدیم،

آنقدر که هربار که رفتیم در آینه نگاه کردیم، گفتیم: خوب شد خدا ما را آفرید وگرنه جهان چیزی از زیبایی کم داشت.

می دانی آن جراح که هرروز ما را زیباتر می کند، اسمش چیست؟ اسمش "کتاب" است!

چاقویش درد ندارد، امّا همه اش درمان است. هزینه اش هرقدر هم که باشد به این زیبایی می ارزد.

من نشانی مطب این پزشک را به همه ی شما می دهم! بی وقت قبلی داخل شوید! این طبیب مشفق، اینجا نشسته است، منتظر شماست!

 https://s31.picofile.com/file/8468326718/library_books.jpg

Աշունը եկավ
եկավ քո չարած բաները հաշվելու ժամանակը
Էնքան շատ են դրանք
իրար վրա դնես Արարատ սարը կծածկեն
Բայց դու մի հուսահատվի
չէ դու մի հուսահատվի որովհետև դու արդեն կորցնելու բան չունես
դու կորցրել ես արդեն էն ամենը որ կարող էիր կորցնել
Եվ դու մերկ ես հիմա
առաջին մարդու պես մերկ ես
և աշխարհն էլ ա մերկ
աշխարհը մերկ փռված ա քո առաջ
Բարձրացրու ոտքդ
շարժիր ձեռքերդ
և գնա առաջ
Կառուցիր քո տունը
կառուցիր քո քաղաքը
կառուցիր քո երկիրը
Բայց էս անգամ ինքդ քեզ չխաբես
Մարինե Պետրոսյան

پاییز آمد
وقت شمردن نکرده های تو آمد
آنها آنقدر زیاد اند
که اگر روی هم بگذاری، کوه آرارات را می پوشانند
اما تو ناامید مشو
نه، تو نا امید مشو، برای اینکه تو حالا چیزی برای گم کردن نداری
تو دیگر همه آنچه را که می شد گم کرد، گم کرده ای
و تو برهنه ای حالا
مانند انسان نخستین برهنه ای
و دنیا هم برهنه است
دنیای برهنه در برابرت گسترده شده است
پایت را بالا ببر
دستت را حرکت ده
و جلو برو
شهرت را بساز
کشورت را بساز
اما این دفعه خودت را فریب ندهی.
مارینه پطروسیان

 
کتابی نوشتم با عنوان مردی با کبوتر [رمانی هجوآمیز درباره سازمان ملل متحد] که با اسم مستعار فوسکو سینی‌بالدی چاپ شد و حالا به کل از چرخه نشر خارج شده و نمیشود پیدایش کرد. البته قصد هم ندارم تجدید چاپش کنم، چون زیادی طعنه‌دار است، زیادی سطحی، زیادی خنده‌دار. بیشتر از همه اینها غم‌انگیز است. این روزها نمیشود درباره سازمان ملل حرف زد، حتی به سبک و سیاق #ولتر، حتی به طنز و طعنه. حالا که دیگر خیلی غم‌انگیزتر از این حرفها شده.
فعالیت در سازمان ملل برایم تجربه‌ای باورنکردنی بود؛ در سازمان ملل بود که برای اولین بار دورویی را دیدم، دروغ را، توجیهات و بهانه‌تراشی‌ها را، و تضاد مطلق میان واقعیت مشکلات تاسف‌انگیز جهان و راه‌حل‌های ساختگی و ریاکارانه‌ای که برایشان ارائه میشد.
رومن گاری
گذر روزگار؛ گفتگو با رادیو کانادا

بازی سیاسی

سیاد با چشم های روشن و براقش حرفای زیادی برای گفتن داره

سنش زیاد نیست اما سختی روزگار موهاشو سفید کرده

دستاش پینه بسته از بس با نخ سوزن کفش های مردمو دوخته

اون صبح ساعت ده سر چهار راه مخصوص کنار داروخانه چرخ دستیشو میاره برای کار تا حوالی نه شب کسب و کار کوچکی داره و خرج زن و بچه اش رو درمیاره

گهگاهی ازش بند کفش و واکس میخرم

مرد مهربونیه ، از مزارشریف اومده اینجا

سرزمینی که تا همین صد و پنجاه سال پیش بخشی از سرزمینمان بود و اهالی آن هم زبان خودمان هستند....

از جنگ و قحطی افغانستان به ایران پناه آورده

اونم مثل ما گرفتار طالبان !! شده ،

حوالی محله ماچند مهاجر افغانستانی زندگی میکنن، که همگی زحمتکش و بی آزار هستند

متاسفانه اخیراً حکومت داعشی ما یک بازی برعلیه این بندگان خدا راه انداخته و ناکارآمدی خود را گردن این عزیزان می اندازد ... و متاٌسفانه موجی از نفرت را بین مردم از این عزیزان ایجاد میکند، و عده ای نیز مثل همیشه فریب میخورند

،حکومتی که داعیه افزایش جمعیت تا سیصدمیلیون نفر را در سردارد ، توان نگهداری از سه چهار میلیون مهاجر که در سخت ترین مشاغل اعم از رفتگری در شهرداری، کارهای ساختمانی ،راهسازی و....

مشغول کار هستند را ندارد...

کارهایی که هیچ یک از ما حاضر نیستیم برای یک ساعت انجام دهیم... و از تحمل ما خارج است....

این عربهای دزد گردنه‌گیر تازه به پول و زور رسیده‌اند و می‌خواهند رنگ و روی عدل و داد به پستیهای خودشان بدهند، و بدتر از همه ایرانیها برای افکار پست آنها فلسفه می‌بافند و آنها را بر ضد خودمان علم می‌کنند!
مازیار
صادق هدایت
این تقصیر خودمان بود که طرز مملکت‌داری را به عربها آموختیم. قاعده برای زبانشان درست کردیم، فلسفه برای آئینشان تراشیدیم، برایشان شمشیر زدیم، جوانهای خودمان را برای آنها بکشتن دادیم، فکر، روح، صنعت، ساز، علوم و ادبیات خودمان را دو دستی تقدیم آنها کردیم تا شاید بتوانیم روح وحشی و سرکش آنها را رام و متمدن بکنیم. ولی افسوس، اصلاً نژاد آنها و فکر آنها زمین تا آسمان با ما فرق دارد و باید هم همینطور باشد. این قیافه‌های درنده، رنگهای سوخته، دستهای کوره‌بسته برای سر گردنه‌گیری درست شده. افکاری که میان شاش و پشگل شتر نشو و نما کرده بهتر ازین نمی‌شود. تمام ساختمان بدن آنها گواهی میدهد که برای دزدی و خیانت درست شده. این عربهایی که تا دیروز پای برهنه دنبال سوسمار می‌دویدند و زیر سایه چادر زندگی می‌کردند ، نباید هم بیش ازین از آنها متوقع بود.
 آخرین لبخند
 صادق هدایت
مذهبیـون از اندیشمندان متنفر هستند درست به همان دلیل که دزدها از پاسبان و تبهکاران از شاهد در دادگاه متنفرند !!

سکینه خانوم زن آبروداریه، همسرش تو کارخونه روغن نباتی مشغول کاره
صبح ساعت شیش میره سرکار پنج عصر برمیگرده خونه
مرد زحمتکشیه
سکینه از زرق و برق دنیا هیچ چیز نمیفهمه، یعنی انقدر مشکلات و سختی های زندگیش زیاده که اصلا نمیدونه، رنگ مو چیه، کاشت ناخون یا آرایش چیه
چهره معصومش به یک دنیا می ارزه
کوچیکتر که بود خیلی دوست داشت یه چیز دیگه صداش بزنن، از اسمش خوشش نمیومد
اما الان دیگه این چیزا براش مهم نیست
جونش به بچه هاش بنده
دوتا بچه کوچیک داره ، یک پسر شانزده ساله و یک دختر ده ساله
خرج و مخارج مدرسه اونا امانشو بریده
اونروز صف نونوایی درد دل میکرد، دلم براش سوخت
میگفت صاحبخونه گفته پول پیش اجاره خونشو صدتومن اضافه کرده
میگفت نمیدونم از کجا باید جور کنم...

دلش پر بود از باعث و بانیش ....
هروقت بهش فکر میکنم حالم بد میشه
چادرش براش حکم پوشش رو داره و نه حجاب
اون برااینکه لباسای مندرس و رنگ و رورفتش نمایان نشه چادر سر میکنه

خودش میگه خیلی دوست دارم لباسای رنگی پنگی بپوشم اما ندارم بخرم ...
اونا هیچوقت گوشت نمیخورن، یعنی با درآمد اونا اصلا گوشت کیلویی چهارصد پونصد تومنی نمیشه خورد
شاید در ماه یکبار مرغ بخورن
اینروزا میوه هم نمیتونن بخورن
دنیای نامردی شده

پیش از تولد هم کارگر بوده‌ام

سابیر هاکا می‌گوید که من کارگری خواهرم و مادرم را در گرمای 60 درجه تابستان دیده‌ام،من خیلی خسته‌ام و انگار خستگی من به پیش از تولدم برمی‌گردد.

....

پدرم کارگر بود.
مرد با ایمانی
که هر بار نماز می خواند ،
خدا
از دست هایش خجالت می کشید!
.....
‏آنها پای مذهب
را وسط میکشند
تا کارگر بجای اعتراض ،
دعا کند...

https://s28.picofile.com/file/8465676676/photo_2023_07_10_07_08_26.jpg

انشا
آخرهفته خود را چگونه گذراندید!؟
بنام خدا!

سه شنبه : یک روز کاری سخت و ناتمام داشتم...از چهارونیم صبح بعد از سه ساعت خواب! از خواب ببدارشدم (اصلا اون ساعت سگو بزنی بیرون نمیره که راننده تاکسی واتوبوس بیرون بره! )...گشنه و تشنه پیاده!! روانه اداره شدم ...قراربود کاری را تمام کنم ...ساعت دو نیم شد نیمه کاره رهایش کردم که به شیفت دوم کاری ام برسم...خلاصه شیفت دوم هم با همه مصائب اش آغاز شد ...ابتدا دردسر خرابی سیستم هارا داشتیم ...چون برعکس ما!بدون دون و آب سیستم ها مشغول به کار نمیشن...اونا هم فهمیدن ما باربر مفتیم!!
خلاصه آب و دون اوناروهم دادیم تا ساعت هفت شد منتظر شام شدیم...گشنه و تشنه خبری نشد تا ساعت هشت شد که سروکله سرویس غذای شیفت پیداشد...
جاتون خالی ماکارونی سرد و ماسیده و سالاد شیرازی یک روز مونده که آب پیاز توش روون شده!!!
خلاصه از سر ناچاری خوردیم ...
جاتون خالی دل درد شدیدی تمام وجودمو گرفت...
نمیدونم تو معده چی منفجر شده بود که تا کمر و ران پام درد میکرد...
هرچی آب جوش نبات و عرق نعنا زدیم افاقه نکرد
ساعت ده و نیم شد اسنپ گرفتم صاف تا درمونگاه ولی عصر!!! خیابون کاشان ..بلکه اون شفامون بده..
جاتون خالی شصت تومن پول اسنپ شد ...اونجا هم بیمه کارمند ننه مرده رو باعرض شرمندگی!! قبول ندارن!
شصت هفتاد تومن ویزیت یه رزیدنت هالو شد...شصت هفتاد تومن هم دارو و پول یه آمپول زنم دادم.... دوتا آمپول زد که بجای خوب شدن رفتم هوا!!!
یعنی قلبم داش از جا کنده میشد !!!
سرگیجه و خشک شدن گلو
ازونور هم دل درد خوب نشد که نشد
...خلاصه اومدم خونه یکساعت خوابیدم
گلاب به روتون انقدر دل پیچه و حالت تهوع داشتم ..که پریدم تو حموم .و به اندازه نصف غذا که خوردمو با ناله بالا آووردم
کارم که تموم شد همونطور با حوله اومدم بیرون و یه چرت دیگه زدم تا ساعت چهار دوباره از دل درد بیدارشدم
ایندفعه هم ناچار رفتم حموم بقیه غذای کوفتی! رو بالا آووردم
و همونطور خزیدم زیر لحاف اصلا لباس هم نپوشیدم!
انقدر که حالم بد بود
صبح بیدارشدم یکم حالم بهتر شده بود ولی دیگه کار از کارگذشته بود سرکاررفتن افاقه نمیکرد ...ازونطرفم به این حال و روزم امیدی هم نیست...چون هر لحظه ممکنه دوباره بپیچونه منو!
خلاصه رفتم یه نون خامه بگیرم صبحونه کووووووفت کنم!..
به شوخی از آقا سعید لبنیات محل و هم محلی محل کارم تو شیخ هادی پرسیدم خامه کوچولو!!همین الان چند؟!
اونم زد به خال و گفت به برکت رئیسی امروز پونصد کشیدن روش!
فروردین دوازده بود اردیبهشت شد ۱۴ و خرداد شد شونزده ...الانم پونصد گذاشته تا بقیشو ماه بعد اضاف کنه!!!
به سختی کارت کشیدم ... و یک خامه هم گرفتم...
سه شنبمون که خراب شد چهار شنبه هم شروع نشده خراب شد....
خدا بقیشو به خیر کنه!!
اونوقت میگن ایران جای خوبیه برا زندگی!!
قدرشو نمیدونیم!!!

خدمت سربازی بودم
یادش بخیر
دوستای خوبی داشتم
از همه جای تهران
پیروزی ، تهرانپارس ، شریعتی ،
خاوران و محله خودمون هاشمی
معمولا با بچه محل ها بیشتر ارتباط داشتم
چون نزدیکتر بودن
یکیشون بچه قصرالدشت بود
اونجا مصالح فروشی داشتن
 اسمش مهران بود
یه دوست مشترک هم داشتیم
به اسم شادمهر
پسر خوبی بود
اونم ساکن خیابون قصرالدشت بود

آخرین بچه خونشون بود
پدر پیری داشت که بازنشسته راه آهن بود
یه برادر بزرگ هم داشت
از خودش بیست سال بزرگتر بود
شادمهر صدای خوبی داشت
اون موقع همه عشق نوار کاست بودیم
روی آهنگ ها می خوند
تازه خدمتش تموم شده بود
یه کلاس موسیقی هم میرفت
گیتار میزد
ماهم باهاش میخوندیم
کم و بیش باهاش ارتباط داشتیم
تا اینکه یک باره رفت رو اوج ....
این بود که دیگه سرش شلوغ شد حسابی
تقریبا چهار سال بعد همون حوالی دیدمش
از یه عشق صحبت کرد
...که ...منزلشون همون حوالی بود
سال آخر دبیرستان درس میخوند
ماهم بهش خندیدیم
اونم خندید
ولی شوخی شوخی دلباخته ژینا شده بود
خیلی دختر خوبی بود...
ولی فقط تو همون عشق باقی موند
شادمهر یه باره غیبش زد
گفتن بارشو بسته و‌ رفته...
....گاهی تو زندگی آدما ژیناهایی میان و میرن اما قدرشونو نمیدونیم

....اونا ستاره هایی میشن که فقط با خاطراتشون زندگی میکنیم

ای آزادی
پرندگان هیچ ‌گاه
در قفس لانه نمی‌سازند
می دانی چرا؟
زیرا که نمی‌خواهند اسارت را برای جوجه‌های خویش به میراث بگذارند
محمود درویش

https://s30.picofile.com/file/8468327768/mahsa.jpg

کشوری را میشناسم
که ریختن " کنجد " بر روی " بربری " برای مردمانش یک " آپشن " محسوب میشود
در آن کشور،مردمانش بجای حل مشکلاتشان
سعی میکنند به بهترین شکل ممکن، زندگی خود را با آن تطبیق دهند ...
در آنجا مردم،خانه ی رو به آفتاب را گرانتر میخرند...
و بعد با هفت لایه پرده ، تمام پنجره ها را می پوشانند ...
جالب است در آن کشور
یک دختر کنار خیابان ... میتواند مهمترین عامل یک ترافیک سنگین باشد !!!
در آن کشور اگر آدمها دلشان بگیرد
باید بروند قبرستان ...بیمارستان...تیمارستان یا آسایشگاه سالمندان !!!
تا بفهمند غمهای بزرگتری هم هست ...
نکند که دلشان هوای شادی بکند ...
و همه در آنجا،برای هر تغییر و هر اتفاقی
بدنبال منجی اند ...
هر کسی غیر از خودشان ... !!!
در آن کشور تفاوت بین شادی کردن و عزاداری را
تنها با دیدن محل برخورد دستها میتوان فهمید ...
هر کسی که گفته : آن کشور از جهان سوم است
یقین دارم تا سه بیشتر بلد نبوده بشمارد....

 فراموشی
سوار تاکسی که شدم شاخ درآوردم. راننده تاکسی، علی احمدی شاگرد اول کلاس‌مان در دبیرستان بود.‌
‌ علی نابغه بود و همان سال که کنکور دادیم، مهندسی الکترونیک سراسری قبول شد بعد یک‌دفعه غیبش زد. هیچ‌ کس خبر نداشت کجاست. علی عاشق مارکز بود؛ صد سال تنهایی را پنج بار خوانده بود وقتی از مارکز حرف می‌زد با خال بزرگی که بغل گوش چپش بود، بازی می‌کرد و چشم‌هایش می‌درخشید.‌
‌ به علی نگاه کردم خال بغل گوشش بود ولی چشم‌هایش فروغ همیشگی را نداشت.‌
تعجب کردم که چطور الکترونیک را ول کرده و راننده تاکسی شده است. ‌
‌‌گفتم: «سلام علی...»
‌ راننده گفت: «اشتباه گرفتید!»‌‌
‌ پرسیدم: «شما علی احمدی نیستید؟»‌‌
‌ راننده گفت: «نخیر.»‌
‌به راننده نگاه کردم؛ ولی راننده نگاهم نمی‌کرد. روی داشبورد مقوایی بود که روی آن نوشته بود «بزرگ‌ترین موفقیت زندگی‌ام این بوده که با چشم‌های خودم ببینم که چطور فراموشم می‌کنند! گابریل گارسیا مارکز.»‌
‌ دیگر چیزی نگفتم؛ راننده هم چیزی نگفت. موقع پیاده شدن که کرایه را دادم بدون اینکه نگاهم کند گفت: «کرایه نمی خواد» و رفت.‌
‌‌ تاکسی دور شد و گم شد و تمام شد.
 

ترانه ای که اواخر دهه شصت با آن زندگی میکردیم

بخاطر اینکه تو جوانی

قلبی اندوهگین..قلبی اندوهگین...قلبی که از جنس طلا بود

فقط باعث افسردگیت شد

تنهایی ... تنهایی .. سالهایی که ازدست رفت

تو یک برنده ای با خاطر ات بد

تو یک قهرمانی ....تو یک مردی

تو یک برنده ای ... دست مرا بگیر........

از سی سی کچ (C C Catch)

 Cause You Are Young (1986)
Heartache, heartache, heart was gold

All it had you instant cold

Lonely, lonely wasted years

You're a winner with bad souvenirs

You're a hero, you're a man

You're a winner, take my hand

 

'cause you are young

You will always be so strong

Hold on tight to your dreams, hold on

You are right, don't give up

(Baby, baby, baby)

'cause you are young

You are right and you are wrong

You are a hero, next day you're done

So hold on to your dreams

 

All or nothing you can give

Live your life, love to live

Oh man, oh man, feel the night

Strong enough till the morning light

You're a hero, you're a man

You're too tough to lose this game

Սարի Սիրուն Եար
Գուսան Աշոտ
Հազար նազով, եար, հովերի հետ եկ,
Ծաղիկ փնջելով՝ սարւորի հետ եկ,
Սեւ ձիուս վրայ ձեր գիւղն եմ եկել,
Դուռդ փակ տեսել, մոլոր մնացել։
Սարի սիրուն եար, սարի մեխակ բեր,
Ա՜խ, չէ ի՞նչ մեխակ, սիրոյ կրակ բեր։
Հազար մի ծաղկի մէջ ես մեծացել,
Ծաղկանց ցողերով մազերդ թացել,
Մազերիդ բոյրը հեռւից է գալիս,
Զեփիւր բերում սրտիս է տալիս։
Սարի սիրուն եար, սարի մեխակ բեր,
Ա՜խ, չէ ի՞նչ մեխակ, սիրոյ կրակ բեր։
Երբ քո հայեացքը երկնին ես յառում,
Վառ աստղերն ասես նոր լոյս են առնում,
Քո ձայնն են առնում հավք ու հովերը,
Ա՜խ, ե՞րբ կ՚առնեմ ես քո մատաղ սէրը։
Սարի սիրուն եար, սարի մեխակ բեր,
Ա՜խ, չէ ի՞նչ մեխակ, սիրոյ կրակ բեր։
Սարից է գալիս էս առուի ջուրը,
Բերում է, եար, քո բոյրն ու համբոյրը,
Աշոտ, թէ կարաս քո երգ ու հանգով
Եարիդ կախարդիր, թող տուն գայ հանդով։
Սարի սիրուն եար, սարի մեխակ բեր,
Ա՜խ, չէ ի՞նչ մեխակ, սիրոյ կրակ բեր։

یار زیبای کوهستان

 گوسان آشوت
ای یار با هزاران ناز، همراه باد ملایم بیا
با دسته گل در دستانت از کوهستان بیا
سوار بر اسب سیاه به روستایتان آمدم
درب خانه ات را بسته دیدم و حیران گشتم
ای یار زیبای کوهستان بیاور برایم میخک کوهی
آه! چه میخکی برایم آتش عشق بیاور
روییده ای در میان هزار و یک گل
موهایت را تر کرده ای با شبنم های شکوفا
بوی خوش موهایت از دور می آید
نسیم آن را آورده و به قلبم می رساند
ای یار زیبای کوهستان بیاور برایم میخک کوهی
آه! چه میخکی برایم آتش عشق بیاور
آنگاه که نگاه خیره ات را به آسمان می چرخانی
گویی ستارگان روشن از نو می درخشند
بادها و نسیم ها صدای تو را بر می گیرند
آه! چه هنگام من قربانی عشق تو خواهم شد؟
ای یار زیبای کوهستان بیاور برایم میخک کوهی
آه! چه میخکی برایم آتش عشق بیاور
این جریان آب از کوهستان می آید
و بوی خوش تو را به همراه می آورد
ای آشوت! اگر می توانی با واژگان و ترانه هایت
یارت را سِحر کن تا با لذت به خانه بیاید
ای یار زیبای کوهستان بیاور برایم میخک کوهی
آه! چه میخکی برایم آتش عشق بیاور

https://s30.picofile.com/file/8468327042/gusan_ashot.jpg

https://www.youtube.com/watch?v=miobP2nm9uE

https://s24.picofile.com/file/8453317250/ruben_haxverdyan.jpg

پاییز عاشقانه ما

(Ruben Haghverdyan)

Մեր Սիրո Աշունը
Դու կարծում ես այդ անձրևն է արտասվում պատուհանիդ,
Այդ ափսոսանքի խոսքերն են գլորվում հատիկ-հատիկ։
Գլորվում են ու հոսում են, ապակուց թափվում են ցած,
Այս խոսքերը, որ լսվում են իմ երգի մեջ ուշացած։
Ու՞մ է պետք խոստովանանքդ, ափսոսանքդ ուշացած,
Սերը քո մի հանելուկ էր ու գաղտնիք էր չբացված։
Դա գուցե աշնան կատակն էր, տերևներն էին դեղնած,
Ծառուղում լուռ արտասվում էր մի աղջիկ՝ մենակ կանգնած։
..................
Մեր սիրո աշունը էլ երբեք չի կրկնվի,
Եվ անցյալն ամեն անգամ աշնան հետ կայցելի,
Ու պատուհանիդ լուռ կարտասվի...
Ու պատուհանիդ լուռ կարտասվի։
Ես հիմա նոր հասկանում եմ՝ անցյալը ետ չես բերի,
Այս ամենը հատուցումն է իմ գործած հին մեղքերի։
Այն աղջիկը և աշունը բախտն էր իմ, որ կորցրի,
Դա ջահել իմ խենթությունն էր, որ երբեք ինձ չեմ ների։
Ես գիտեմ՝ երջանկությունը մի անգամ է այցելում,
Իսկ հետո, երբ հեռանում է, այցետոմսն է իր թողնում։
Ու հետո, ամբողջ կյանքում մեր մենք նրան ենք որոնում,
Այն հասցեն, որ նա թողնում է, երբեք ոչ ոք չի գտնում։
..................
Մեր սիրո աշունը էլ երբեք չի կրկնվի,
Եվ անցյալն ամեն անգամ աշնան հետ կայցելի
Ու պատուհանիդ լուռ կարտասվի...
Ու պատուհանիդ լուռ կարտասվի։

پاییز عاشقانه ما
پنداری که باران است که پشت
شیشه پنجره سوگواری می کند
کلمات اندوهی که قطره قطره می بارند
می بارند ، از شیشه پنجره سر می خورند و به زمین می ریزند
کلماتی که دیر به آوازی برای شنیده شدن در آمدند
برای چه کسی اعتراف می کنی حسرتی را که دیر به سراغت آمد
عشق تو یک معما بود، یک راز فاش نشده
شاید هم شوخی پاییز بود با برگهایی که زرد شده بودند
دختری تنها در کنار جاده ایستاده بود و در سکوت می گریست
پاییز عاشقانه ما هرگز تکرار نخواهد شد
گذشته هر پاییز به دیدارمان می آید
و در سکوت پشت شیشه پنجره می گرید
تازه فهمیدم گذشته تکرار نمی شود
و این جبران تمام خطاهای کهنه من است
آن دختر و آن پاییز بخت من بودند که از دست دادمشان
این حماقت جوانیم بود که خودم را به خاطرش نمی بخشم
میدانم که خوشبختی فقط یک بار به سراغ آدم می آید
و وقتی می رود کارت ویزیت خود را می گذارد
و ما تمام زندگی در به در به دنبالش می گردیم
ولی هیچ کس نمی تواند نشانی که خوشبختی گذاشته است را پیدا کند
پاییز عاشقانه ما هرگز تکرار نخواهد شد
گذشته هر پاییز به دیدارمان می آید
و در سکوت پشت شیشه پنجره می گرید

روبن حق وردیان

https://s24.picofile.com/file/8453421850/ab67616d0000b27305e8b553f097a825be8b5c55.jpg