Nowruz

http://s9.picofile.com/file/8322066618/bookrow_1_.jpg

https://persianmama.com/tag/nowruz/

http://s9.picofile.com/file/8322065034/Blackened_Salmon_Sticky_Herb_Rice_3.jpg

http://s8.picofile.com/file/8322064742/HomaMain_1.png

PersianMama

http://s9.picofile.com/file/8322058634/tahe_khiar.jpg ...خوابش نمی‌بُرد. بلند شد. خیاری از میوه‌ خوری روی میز برداشت. خواست پوست بکند و بخورد. خوب نمی‌دید. عینکش را زد، کارد را برداشت، سر و ته خیار را نگاه کرد. گُل ریز و پژمرده‌ای به سرِخیار چسبیده بود. به تابلویی که روی کمد بود نگاه کرد. هر وقت می‌خواست خیار بخورد، آن را می‌دید و لبخند می‌زد.    
«زندگی به خیار می‌ماند، ته‌اش تلخ است.»     
دوستش گفته بود:
- از قضا سرش تلخ است. مردم اشتباه می‌کنند. سر و ته خیار را اشتباه می‌گیرند. سرخیار آن جایی است که زندگی خیار آغاز می‌شود. یعنی از میان گلی که به ساقه و شاخه چسبیده به دنیا می‌آید و لبخند نمی‌زند. رشد می‌کند پیش می‌رود تا جایی که دیگر قدرت قد کشیدن ندارد. می‌ایستد. و دیگر هیچ، یعنی تمام. پایان زندگی خیار....

«زندگی به خیار می‌ماند، ته‌اش تلخ است.»

 این کتاب به همت انتشارات معین واد بازار نشر شده است.

کتاب «ته خیار» شامل 30 داستان کوتاه به قلم هوشنگ مرادی کرمانی است. او در این داستان‌ها با نگاهی طنز و یا به قول نویسنده زهرخند به موضوعات تلخی چون مرگ،‌ پیری،‌ مشکلات زندگی،‌ بی‌پولی و ... پرداخته است.

معرفی کتاب "اگر آدم برفی ها آب نشوند"

انتشارات نیستان(1388)

هورا… هورا… هورا
بچه‌ها بالا و پایین پریدند. از خوشحالی نمی‌دانستند چه کار کنند. رفتند و پدر و مادرهایشان را آوردند تا نتیجه زحمت یک روزه‌شان را نشان دهند.
آدم برفی تمام شده بود…

کودکان یک روستا با هزار شوق و آرزو و پس از انتظار بسیار می‌خواهند بزرگ‌ترین آدم‌برفی عمرشان را بسازند. یک روز کامل زحمت می‌کشند و یک آدم‌برفی خیلی خیلی بزرگ‌ می‌سازند. غروب هم پدر و مادر‌هایشان را برای دیدن زحمت‌شان می‌آورند...اما صبح روز بعد مردم روستا با دستورهای آدم‌برفی از خواب بلند می‌شوند. آدم‌برفی هزار جور دستور می‌دهد و همه مجبورند عمل کنند. آدم‌برفی آن‌قدر دستور می‌دهد که آخر هم مقابل خورشید می‌ایستد و نمی‌گذارد بهار به روستا بیاید...

http://cdn.fidibo.com/images/books/62532_92845_normal.jpg

 

 

مردمانی که به دیکتاتوری عادت کرده اند(مسخ شده)

سرانجام اصلاحات پس از فروپاشی شوروی و اصلاح طلبی در روسیه

"بدون پوتین، روسیه وجود نخواهد داشت!!."

این عقیده معاون رئیس دفتر کرملین است و میلیون‌ها نفر از مردم روسیه هم که در انتخابات ریاست جمهوری این کشور در ۱۸ مارس به نفع ولادیمیر پوتین رأی خواهند داد، همین عقیده را دارند. در صورت پیروزی در انتخابات، این چهارمین باری خواهد بود که او رئیس‌جمهوری روسیه می‌شود.

ولادیمیر پوتین روس‌ها را متقاعد کرده که نمی‌شود او را کنار گذاشت و کسی را جانشینش کرد.

پوتین در کرملین ماند

ولادیمیر پوتین با کسب 73/9 درصد آرای انتخابات ریاست جمهوری روسیه، برای چهارمین دوره !! به ریاست جمهوری این کشور انتخاب شد.

 

http://s8.picofile.com/file/8322056168/_100398502_gettyimages_82616268.jpg

History is full of evil dictators, and while the had their share of bad qualities, it’s undeniable they were efficient at getting things done.

وقتی یک خدا نا باور می میرد
به بهانه جذب ذرات بدن هاوکینگس به بدنه جهان!
مرگ خدا نا باوران ساده است. میمیرند و به طبیعت باز میگردند. نه کسی میگوید روحش شاد نه کسی برایش نماز میخواند. نه کسی شروع به افسانه سازی در مورد سرنوشتش میکند. همه اش خیر است. گروهی بعد از مرگ هاو کینگس شروع کردند به جوک گفتن در مورد بهشت و جهنم. خیلی ها هم یک یادی از جنتی کردند. گروهی هم که از جهنم میترسیدند خیالشان راحت تر شد که اگر خدایی باشد و هاو کینگس را به جهنم ببرد یک آدم متشخص دیگر به اصحاب جهنم اضافه شد.

http://s9.picofile.com/file/8322081768/ob_88a350_stephen.jpg

خلاصه مرگ این آدم ها مثل خودشان شفاف و روشن است, از مرگ آنان پولی گیر هیچ روضه خوان ومداحی نمی آید ...و هر آدم بد و خوب احساس خوبی در موردش دارد. روحش شاد!! .

 

..تحصیل کرده های موزه لووری
پایان نامه رو که میره از میدان انقلاب خریداری می کنه، دیگه حداقل نمیره رو ادبیات خودش،روی نحوه نوشتن کلمات کار کنه،که این همه سوتی به بار نیاره دانشجوی دکترا برا خود من پیام میده می نویسه: سپاسگذارم! اما سپاسگزارم؟ سپاسگظارم؟ سپاسگضارم؟ کدومش؟یا میاد میگه کج دار و مریض دارم ادامه میدم!! کج دار و مریز؟ مریض ؟ کج دار و بیمار؟ دوباره اومده میگه ببین به مخیله makhileh من و...به جای مخیله . [ م ُ خ َی ْ ی ِ ل َ / ل ِ ] اون یکی اومده میگه توجیح نداره!! توجیه؟ توجیح؟ حداقل در اینترنت یه جستجو بکن و خودتو اصلاح کن!... وقتی که گفته میشود مدرک دانشگاهی و دانشگاه را به ابتذال کشیده اند، که خر هم وقتی نگاهش به دانشگاهِ اینها میفته رو بر میگرداند منظور این وضعیت هست که نماینده مجلس با مدرک فوق لیسانس ، موزه لوور را به ده صورت تلفظ میکنه تا شاید یکی از اونها درست در بیاد!
 اینها مدرک گرفته های موزه لووری ما هستند.. بعد تازه بیانیه هم میده که امت شهید پرور ایران ، علت اینکه تلفظ من اشتباه بود آن است که استکبار جهانی از عمد دیکته کلمه را برای اینجانب اشتباه نوشته بود! خب به فرض اون اشتباه نوشته باشه در کل عمرت نام موزه لوور به گوشت نرسیده که اینطور تلفظش نکنی؟
کسی که نام موزه لوور رو تا حالا نشنیده ، مشغول چه کاری بوده!؟‍♀

http://s8.picofile.com/file/8322067942/hamid.jpg

http://s8.picofile.com/file/8322079726/noruz.jpg

http://s8.picofile.com/file/8322067942/hamid.jpg

http://s8.picofile.com/file/8321160134/27893502_1913634935619599_5543442099136888832_n.jpg
اضافه کار،ماًموریت خارجه...داخله...،پاداش،مدال شجاعت!،سمینار، سمیناهار!!.....

حق جلسه

http://s8.picofile.com/file/8322063718/jalase.jpg

http://s9.picofile.com/file/8320378550/photo_2018_02_26_08_49_08.jpg

http://s9.picofile.com/file/8320378576/18380446_291739041280389_2357204994098200576_n.jpg

http://s9.picofile.com/file/8320467842/yazdgerd.jpg

پدیده ای به نام شارلاتانیزم
شارلاتان ها کار بدون تخصص و مسیر اشتباهی را که انتخاب کرده اند به شدت و با اعتماد به نفس کاذب دنبال می کنند و دقیقاً  خوب حرف می زنند و خوب عمل می کنند ، ولی  کار و عمل خوب انجام نمی دهند .

شارلاتان کسی است که خود را واجد توانمندی ها و ویژگی ها و دانش معرفی می کند که فاقد آنهاست این واژه کلمه ای ایتالیایی است که معنای آن در گذر زمان همچون بسیاری از واژه های دیگر تغییر کرده است در ایتالیای قرن ۱۶ شارلاتان به کسی گفته می شد که با اغراق، گزافه و طمطراق سخن می گفت؛ سپس دارو فروشان دوره گرد که در میادین عمومی به کشیدن دندان می پرداختند شارلاتان خوانده می شد، بعدتر به کسی گفته می شد که ادعای مداوای بیمارها را هم داشت.
در مجموع به کسی که برای تحقق اهداف خود از دروغ گویی رو گردان نیست یا فردی که به هر طریق دنبال شهرت، آوازه و منافع نامشروع است و با استفاده از ترفندهای فریبنده ادعاهای ناصحیحی را در مورد خود مطرح می کند.
گفتنی است « شارلاتانیزم»  مرام و مسلکی می شود که فرد یا گروه خود را چنان می نمایانند که نیستند چنان می گویند که باور ندارند، چنان وعده می دهند که بر متحقق ساختن آن توانا نیستند و البته صلاحیت و بضاعت آن را ندارند، . متأسفانه این پدیده اجتماعی در دنیای امروز جای خود را باز کرده است.

دو منظر می توان به این آفت و افرادی که دچار آن شده اند نگاه کرد. اول: در چارچوب اندیشه ماکیاولی » هدف وسیله را توجیه می کند

متاًسفانه  این پدیده امروزه در بافت ادارات دولتی و زندگی روزمره ما ایرانی ها نیز رخنه کرده است، یکی از دلایل بروز این پدیده هم محدودیت منابع مالی و امکانات است، که سبب میشود عده ای برای پیشرفت و توسعه کار و معیشت خود، به این کار دست یازند، نیرویی که در بدو استخدام در حد تلفنچی و آبدارچی در دستگاه دولتی استخدام میشود، در مدت زمان کوتاهی در حد مدیر و مشاور و رئیس در همان اداره مطرح میشود، کافیست کمی در سخنرانی تخٌٌٌٌصص!! داشته باشید و کمی در زمینه فعالیت های سازمان مربوطه اطلاعات جمع آوری کنید... یک شبه رئیس، معاون و مدیر میشوید ، اگر یکی از اینها هم نشدید حداقل مشاور میشوید...

روشنفکر خیالباف و کلی گو، مدیران حراف و متملق، سیاست مداران شارلاطان، کارمند کارشناس نما و بی سواد ...

هیچکس هم حاضر نیست کارِ کارشناسی یاد بگیرد ،اصولاً سخت است و نیاز به سوزاندن فسفر دارد، مدرک(میدان انقلاب) و کمی زبان(چرب زبانی) ،کمی اصطلاحات و لغاتِ قلمبه سلمبه کفایت میکند، راه میانبر هم زیاد است، اما اگر شما جزو این دسته نیستید ، متاسفانه اگر باربر خوبی باشید تا پایان خدمت بایستی برای گروه شارلاتان ها بار ببرید!

این افراد هدف یا اهدافی دارند که برای رسیدن به آن متوسل به هر وسیله ای می شوند .
خواه این وسیله مشروع باشد یا غیرمشروع … برایشان مهم نیست و اهداف مختلف می تواند باشد، دایره آن وسیع است رسیدن به پست و مقام، منافع مادی، جلب نظر دیگران و …
دوم: اینان ، خوب حرف می زنند و خوب کار می کنند« بجای آنکه » حرف خوب بزنند و کار خوب کنند« بسان ملانصرالدین که در کوچه تاریک دسته کلید خود را گم کرده بود ولی در منزل دنبال آن می گشت و وقتی از او سوال می شد مگر دسته کلید را در منزل گم کرده اید؟ پاسخ می داد خیر! ولی چون کوچه تاریک است در منزل که روشن است می گردم، این داستان ملانصرالدین را یک نویسنده اروپایی در ابتدای کتاب خود آورده و به مطایبه چنین بیان کرده که ملای مشرق زمین کار خود را انجام می داده ( یعنی دقیق می گشته) ولی کار خوب انجام نمی داده است شارلاتان ها کار بدون تخصص و مسیر اشتباهی را که انتخاب کرده اند به شدت و با اعتماد به نفس کاذب دنبال می کنند و دقیقاً ،خوب حرف می زنند و خوب عمل می کنند « ولی » کار و عمل خوب انجام نمی دهند.
اینان منافع فرد و گروه را به هر چیز ترجیح می دهند و خودخواهی اصل زندگی آنها شده است.
دلایل آن چیست؟ آیا می توان دلیل یا دلایل مشخصی برای آن ذکر کرد؟ اینکه بعضی به خود این اجازه را دهند که بیشتر از آنچه هست وانمود کنند نشان از چه دارد؟ و چه عوامل فردی و اجتماعی منجر به این پدیده می شود به گونه ای شاید بتوان از دایره ی محدود اطرافیان و چاپلوسان که این روش را تقویت می کنند این پدیده را مورد بررسی قرار داد و یا تازه به دوران رسیدگی را از عوامل مهم این رخداد تلقی کرد هر چه هست ریشه دواندن این پدیده و تأیید این گونه افراد باعث عقب رانده شدن افراد صادق می شود که می توانند برای جامعه مفید باشند و بایسته است مدیران و دست اندرکاران باهوشمندی این گونه افراد را شناسایی و به راه صحیح هدایت کنند.

http://s8.picofile.com/file/8322063876/s_l225_1_.jpg

http://s9.picofile.com/file/8322062542/Yours_Truly_Johnny_Dollar.jpg

یادی از دوران سیاه و سفید و رادیو

ارادتمند شما جانی دالِر

http://s9.picofile.com/file/8320776400/D47192_Yours_Truly_Johnny_Dollar_Medium_Rare_Matters_Cover.jpg

حکایتی اندر باب رسانه میلی!
یک فیوز سه دلاری، جان خودش را در راه آرامش من از دست داد و خودش را سوزاند
دیروز فیوز رادیوی ماشینم سوخت و بی‌رادیو شدم. باید از بقالی سرِ کوچه یک فیوز سه دلاری بخرم و خلاص. اما از دیروز که رادیو ندارم، دیگر استیو گاس هم حرف نمی‌زند. استیو مجری اخبار رادیو ملی است. یک کلاغ بدسرشت که هر روز تمام اخبار سیاه دنیا را جمع می‌کند و به زور فرو می‌کند توی حلق آدم. هر روز که از ماشین پیاده می‌شدم حس یک شهروند لاغر و بی‌دفاع را داشتم که بدون دستکش با تایسون توی رینگ بوکس افتاده‌ است. افسرده و داغون از خبرهای سیاه استیو. داعش. جنگ. طالبان. ترامپ. سنکشن. لیدی‌گاگا. اما یک فیوز سه دلاری، جان خودش را در راه آرامش من از دست داد و خودش را سوزاند. ماشینِ بی‌رادیو یعنی سکوت. بعد از سال‌ها امروز بدون استیو گاس تا محل کارم راندم. در سکوت. اما بعد از سه دقیقه، جیرجیر لنت‌های ترمز ماشین را شنیدم. ناله‌اش طوری بود که یعنی باید عوضش کنم. صدایی که تا حالا لای خبرهای استیو گم شده بود. بعد یک حساب سرانگشتی کردم و دیدم باید پانصد دلار پیاده بشوم. افسرده شدم. این پانصد دلار خیلی سیاه‌تر از خبرهای استیو بود. انگار خود البغدادی آمده تا جانم را بگیرد. حالا هم تصمیم گرفتم تا سریع‌تر سه دلار بدهم و یک فیوز بخرم تا استیو بیاید و نجاتم بدهد. بدبختی آدم‌های دیگر را جار بزند تا من صدای خبرهای بدِ خودم را نشنوم. کلا یکی باید باشد تا مدام سیاه‌ترین خبرها را داد بزند تا آدم صدای لنت ترمز ماشینش را نفهمد. غصه خوردن برای دیگران به مراتب راحت‌تر از غصه خوردن برای خود آدم است.

http://s9.picofile.com/file/8321115476/jonge_hejab.jpg

ضرب المثل های ملل درباره قانون:

وقتی متهم قاضی شود، فاتحه قانون خوانده شود. (چینی)
این قلم نیست که قانون را می نویسد، بلکه عمدتا قانون به وسیله سلاح نوشته می شود. (مجارستانی)
قانون، مجیز سلطان را می گوید. (فرانسوی)
قانون مثل تار عنکبوت است، سوسک از آن رد می شود ولی مگس گرفتار می شود. (چکواسلواکی)
قانون روی میز است و عدالت زیر میز. (استونی)
قانونی که درباره شیروگاو یک جور حکم کند قانون نیست. (انگلیسی)
دزد وقتی رفیق قاضی شد فاتحه قانون را بخوان! (ایتالیایی)

تصویر تزئینی است

                 و ربطی به

موضوع بالا و زهرا کاظمی و

           غیر ذالک ندارد!

http://s9.picofile.com/file/8320379642/TROLL.jpg

http://s9.picofile.com/file/8320379100/1538759_1041789105836527_3232917911906940434_n.jpg

حکایت

میگویند روزی ﺭﺿﺎ ﺷﺎﻩ بزرگ ﺷﻬﺮﺩﺍﺭ تهران ﺭﺍ اﺣﻀﺎﺭ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ

ﺷﻬﺮﺩﺍﺭ ﮔﻔﺖ ﻗﺮﺑﺎﻥ ﻓﮑﺮ ﺁﻧﺮﺍ ﻫﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﻗﺮﺍﺭﺷﺪ ﺍﺯ ﻣﺠﻠﺲ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﭼﻨﺪﺷﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻧﺎﻥ ﺍﺿﺎﻓﻪ کندﺗﺎﺑﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻭ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﻋﻤﺮﺍﻧﯽ ﻣﺪ ﻧﻈﺮ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﯿﻢ.

ﺭﺿﺎﺷﺎﻩ ﺑﺮﺍﻓﺮﻭﺧﺖ ﻭ ﺯﯾﺮﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﺩﺳﺖ ﺷﻬﺮﺩﺍﺭ ﺯﺩﻭ ﮔﻔﺖ:ﻣﺮﺩﮎ ﻓﻼﻥ ﻓﻼﻥ ﺷﺪﻩ ﻣﻦ ﻣﯿﮕﻢ ﻓﮑﺮﯼ ﺑﮑﻦ ﮐﻪﺁﺳﺎﯾﺶ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﯽ ، ﺗﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽﺍﺭﺯﺍﻗﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﺍﻥ ﮐﻨﯽ؟!

http://s8.picofile.com/file/8320380150/rz_protrait.gif

http://s8.picofile.com/file/8320465042/photo_2018_02_27_08_01_50.jpg

oldies song

سایمون و گارفانکل دوستان دوران دبستان بودند که تصمیم به راه اندازی گروه موسیقی گرفتند. دوران اوج این گروه آمریکایی در دهه ۶۰ و ۷۰ میلادی بود. که گروه در اواخر دهه ۱۹۷۰ از هم فرو پاشید.

صدای سکوت (The Sound of Silence) از سایمون و گارفانکل است که در سال ۱۹۶۵ منتشر شد. این آهنگ بارها توسط دیگر خواننده‌ها بازخوانی شده است.

http://s9.picofile.com/file/8322061534/61HH62G79xL_SY300_1_.jpg

Image result for

Hello darkness, my old friend

تاریکی، دوست قدیم من سلام

I’ve come to talk with you again

آمده‌ام تا دوباره با تو حرف بزنم

Because a vision softly creeping

چون رویایی آرام خزید

Left its seeds while I was sleeping

و وقتی خواب رفتم دانه‌هایش را گذاشت

And the vision that was planted in my brain

و رویایی که در ذهنم نقش بست

Still remains

هنوز باقی است

Within the sound of silence

در صدای سکوت

In restless dreams I walked alone

در رویا بی قرار گام برمی‌داشتم

Narrow streets of cobblestone

خیابان‌های باریک از سنگ فرش

‘Neath the halo of a street lamp

زیر هاله نور چراغ‌ خیابان

I turned my collar to the cold and damp

یقه لباسم را به دلیل سرما و رطوبت بالا کشیدم

When my eyes were stabbed by

هنگامی که چشمانم توسط

The flash of a neon light

برق نور نئون

That split the night

که شب را دونیمه می‌کرد، اذیت شدم

And touched the sound of silence

و صدای سکوت رو لمس کرد

And in the naked light I saw

و در آن نور دیدم

Ten thousand people, maybe more

ده هزار نفر، شاید بیشتر

People talking without speaking

مردم حرف می‌زدند بی آنکه صحبت کنند

People hearing without listening

مردم گوش می‌دادند بی آنکه بشنوند

People writing songs that voices never share

آنها آهنگ‌هایی را می‌نوشتند که هیچ وقت شنیده نمی‌شد

And no one dared

و هیچ کس جرات نداشت

Disturb the sound of silence

صدای سکوت را بشکند

“Fools”, said I, “You do not know

من گفتم: احمق‌ها نمی‌دانید

Silence like a cancer grows

سکوت همانند سرطان رشد می‌کند

Hear my words that I might teach you

به صدای من گوش دهید تا بتوانم به شما بیاموزم

Take my arms that I might reach you”

بازوانم را بگیرید شاید بتوانم به شما برسم

But my words, like silent raindrops fell

اما کلمات من، همانند قطرات باران آرم، افتاد

And echoed

و تکرار شد

In the wells of silence

در چاه‌های سکوت

And the people bowed and prayed

و مردم خم شدند و دعا کردند

To the neon god they made

به سمت خدای نئونی که خود ساخته‌اند

And the sign flashed out its warning

و نشانه با نور هشدار داد

In the words that it was forming

در کلماتی که در حال شکل گرفتن بود

And the sign said:

و نشانه گفت:

“The words of the prophets are

کلمات پیامبران

Written on the subway walls

بر دیوار متروها

And tenement halls

و در اتاق‌های آپارتمان‌ها نوشته شده

And whispered in the sound of silence.”

و در صدای سکوت زمزمه می‌شوند.

https://www.youtube.com/watch?v=--DbgPXwLlM

دوستت دارم
فراموش کردی
در راه تو منتظر شدم
زندگیم رفت
رویاهایم گذشتند و رفتند
تنها عشق برایم باقی ماند

 


Sirum em kez, morrats’el yes…
Spasets’i yes ko champin, antsav kyanks..
Yerazners antsav gnats, sers mnats…
Sirum em kez, morratsel es…
Hambuyrnerov ko acherov indz ayretsir..
Sirum ei, hogus vra verk toghetsir…
Sirum em kez,

Gna, gna, urishin du havata..
Gna, el kez chem morrana..
Apsos, kyanks antsav gnats’..
Sers mnats’… sirum em kez ….

Hishum em kez, zhamanakn er..
Hambuyrnerov, ko acherov indz ayretsir..

Sirum ei, hogus vra verk’ toghetsir…
Hishum em kez, zhamanakn er..
Hambuyrnerov, ko acherov indz ayretsir..
Sirum ei, hogus vra verk  toghetsir…
Sirum em kez,

Gna, gna, urishin du havata..
Gna, el  kez chem morrana..
Apsos, kyanks antsav gnats’..
Sers mnats’… hishum em kez ….
Gna, gna, urishin du havata..
Gna, el kez chem morrana..
Apsos, kyanks antsav gnats’..
Sers mnats’… hishum em kez ….
Sirum em kez… sirum em kez….
Sirum em kez..

Harut Pambukchyan

Սիրում եմ քեզ, մոռացել ես…

Սպասեցի ես քո ճամփին, անցավ կյանքս..

Երազներս անցավ գնաց, սերս մնաց…

Սիրում եմ քեզ, մոռացել ես…

Համբույրներով, քո աչերով ինձ այրեցիր..

Սիրում էի, հոգուս վրա վերք թողեցիր…

Սիրում եմ քեզ,

 

Գնա, գնա, ուրիշին դու հավատա..

Գնա, էլ քեզ չեմ մոռանա..

Ափսոս, կյանքս անցավ գնաց..

Սերս մնաց… սիրում եմ քեզ ….

 

Հիշում եմ քեզ, ժամանակն էր..

Համբույրներով, քո աչերով ինձ այրեցիր..

 

Սիրում էի, հոգուս վրա վերք թողեցիր…

Հիշում եմ քեզ, ժամանակն էր..

Համբույրներով, քո աչերով ինձ այրեցիր..

Սիրում էի, հոգուս վրա վերք թողեցիր…

Սիրում եմ քեզ,

 

Գնա, գնա, ուրիշին դու հավատա..

Գնա, էլ քեզ չեմ մոռանա..

Ափսոս, կյանքս անցավ գնաց..

Սերս մնաց… հիշում եմ քեզ ….

Գնա, գնա, ուրիշին դու հավատա..

Գնա, էլ քեզ չեմ մոռանա..

Ափսոս, կյանքս անցավ գնաց..

Սերս մնաց… հիշում եմ քեզ ….

Սիրում եմ քեզ… սիրում եմ քեզ….

Սիրում եմ քեզ..

 

http://s9.picofile.com/file/8320438776/hqdefault.jpg

Arthur Meschian

It's the Same City

The streets are emptied from your familiar faces,
and only shadows of the past are touring everywhere.
It's the same city, same sun, the cafeteria in the corner,
but strangers' eyes, unfamiliar strangers' faces are
following your footpace. And they are eliminating our past, while the future is running late,
Who is wrong? Who is right? No one understands anymore.
The rats are in celebration, the seed is getting extinct one by one, the old landlords are departing, new comers are ascending, and the wheel of history is coming back. Even if I scream and become mad from this pain, I believe, oh God, that the roots of our tree has not yet dried out, and that it would still germinate, however we lose each other, in this lunatic world, one melody, one familiar voice would take us back home.
When I close my fists and curse the world, when I lose my conciliation, I mumble your songs, and what is eternal? The light, life, or the soul? I don't know, empty words... maybe (also) this melody.
 
The streets are emptied from your familiar faces,
and only shadows of the past are touring everywhere.
It's the same city, same sun and prostitutes in the corner,
but the eyes are of strangers, unfamiliar strangers' faces are
following your footpace.

http://s8.picofile.com/file/8321044692/mqdefault.jpg

این همان شهر است
خیابان ها از چهره های آشنا خالی شده اند
و تنها سایه های گذشته همه جا سرگردانند.

ՆՈՒՅՆ ՔԱՂԱՔՆ Է

Դատարկվել են փողոցները հարազատ ձեր դեմքերից,

եւ շրջում են չորս բոլորը լոկ ստվերները անցյալի։

Նույն քաղաքն է նույն արեւը, սրճարանը անկյունում,

բայց օտար ուրիշ աչքեր են, անծանոթ օտար դեմքեր են,

քայլվածքին քո հետեւում։Եվ մարում է մեր անցյալը, ապագան էլ ուշանում,

ո՞վ է սխալը, ո՞վ է ճիշտը, էլ ոչ ոք չի հասկանում։

քեֆի մեջ են առնետները, սերմը մեկ առ մեկ կորչում,

հեռանում են հին տերերը, բարձրանում են վեր նորերը,

եւ անիվը պատմության վերադառնում։Թեկուզ ոռնամ ու խենթանամ ես այս ցավից՝

ես հավատում եմ, Տեր,

դեռ չի չորցել արմատը մեր ծառի, եւ դեռ կտա ծիլեր,

որքան էլ մենք կորցնենք իրար, այս խելագար կյանքում,

մեկ մեղեդի, ծանոթ մի ձայն, մեզ կդարձնի մեր տուն։

Երբ սեղմում եմ բռունցքներս եւ աշխարհն եմ անիծում,

երբ կորցնում եմ հաշտությունս, քո երգերն եմ մրմնջում,

եւ այդ ի՞նչ է, որ հավերժ է, լույսը, կյանքը, թե՞ հոգին,

չգիտեմ. պարապ խոսքեր են… Երեւի այս մեղեդին։

 

Դատարկվել են փողոցները հարազատ ձեր դեմքերից,

եւ շրջում են չորս բոլորը լոկ ստվերները անցյալի։

Նույն քաղաքն է, նույն արեւը եւ բոզերը անկյունում,

բայց օտար ուրիշ աչքեր են, անծանոթ օտար դեմքեր են,

քայլվածքին քո հետեւում։

 

https://www.youtube.com/watch?v=TSQQQKfHPNw

ՋԱՀԵԼ ՕՐԵՐ

Անցնում են կյանքիս, ջահել օրերը,
Ջահել օրերը, սիրահարության,
.
Ջահել չես մնա, ծերություն կու գա
Աշհարհը փուչ է, քեզ էլ չի մնա:
.
Մորդ համբույրից, հեռու մի մնա,
Հորդ գրկիցը, հեռու մի գնա,
Յարիդ համբույրից , հեռու մի մնա
.
Ջահել չես մնա, ծերություն կու գա
Աշհարհը փուչ է, քեզ էլ չի մնա:
.
Քանի ջահել էի, կյանքն էր ցանկալի,
Հենց որ ծերացա, կյանքն էր ամայի,
Թե միլիոն լիներ, այդ էլ կտայի
Գոնե տաս տարով ջահելանայի:
.
Ջահել չես մնա, ծերություն կու գա
Աշհարհը փուչ է, քեզ էլ չի մնա:

http://sevak.am/application/images/share/sevak.png

 

روزهای جوانی
پارویر سِواک


.
روزهای جوانی زندگیم می گذرند
روزهای جوانی، روزهای عاشقانه
.
جوان نمی مانی ، سالخوردگی می آید
دنیا پوچ و توخالی است ، برای تو هم نمی ماند
.
از بوسه مادرت غافل نشو
از آغوش پدرت دور نشو
و نیز از بوسه یارت
.
جوان نمی مانی، سالخوردگی می آید
دنیا پوچ و توخالی است، برای تو هم نمی ماند
.
تا وقتی جوان بودم ، دنیا دوست داشتنی بود
اما تا پیر شدم ، دنیا بسان بیابانی شد
اگر میلیونها پول بود، آن را هم می دادم
تا شاید ده سال جوان تر می گشتم
.
جوان نمی مانی، سالخوردگی می آید
دنیا پوچ و توخالی است ، برای تو هم نمی ماند


Paruyr Sevak

Jahel orer

 

Lav Eli - Garune Yekel

https://www.youtube.com/watch?v=txGQmk_pDqA

winter

http://s8.picofile.com/file/8318764868/two_ancient_talking_bicycles_blog_header.jpg

سسیل بودکر (به دانمارکی: Cecil Bødker) یک نویسنده زن دانمارکی است،وی در سال ۱۹۲۷ میلادی متولد گردید. در سال ۱۹۵۵ اولین مجموعه ی شعر خود به نام "Luseblomster" را برای بزرگسالان را منتشر کرد و سپس در سال ۱۹۶۷ رمان خود سیلاس "Silas og den sorte hoppe" را برای جوانان به انتشار رسانید. از رمان وی، سریال سیلاس در کشور آلمان ساخته شد که بعد ها این سریال در ایران دوبله شد و از تلوزیون ایران به پخش رسید .

که آهنگی دلنشین نیز داشت که از آثار کرستین بروهن Christian Bruhn میباشد ، که شنیدن آن خالی از لطف نیست

http://s8.picofile.com/file/8317879168/10487_9fd42b5c973f4e6397a2d6c22530850c_500.jpg

http://s9.picofile.com/file/8317879142/silas.jpg

 

https://www.youtube.com/watch?v=6j035k3Goq0

 

داستان سیلاس پیرامون کودکی به نام سیلاس است، پسر ۱۳ ساله  که از سیرک فرار می‌کندکه با دوستش بن دوران کودکی را بر پشت اسب سپری میکنند، داستان روایتگر دوران خوش کودکی است... که همه از آن خاطره داریم...

دستفروش مترو

داستان بلند “دستفروش مترو” ،حاصل یاداشت های روزانه ی شخصی بنام محمود قربانی است که توسط همسرش جمع آوری و به صورت داستان نوشته میشود . محمود قربانی دانش آموز متوسط ورو به پایین رشته ریاضی – فیزیک با معدل ده صاحب دیپلم میشود با آنکه علاقه ی زیادی به ادبیات داستانی و نمایشنامه دارد ، برای امرارمعاش ، تن به فروش مسواک ، نقشه جهانگردی،خمیردندان ، باطری ،هدفون …درمترومیدهد وبا خروج از خانه ی پدری برای نوشتن ، با وساطت عمویش کاظم ، درگاراژباربری “حاج آقا حاملی ” اتاقکی بیست متری ساکن میشود تا دوراز اغیار، فیلم نامه اش را بنویسد ...

اگر مسئولیت  صحرا را به بخش دولتی واگذار کنید بعد از گذشت پنج سال با کمبود شن مواجه میشوید!

میلتون فریدمن

http://static.pelan.tv/Images/Standard/1675589272494714781.jpg

http://www.moafaghiat89.blogfa.com/post-171.aspx

بیماریهای مدیریتی

بیماریهای مدیریتی (بیماریهایی که مدیران به آن مبتلا می شوند)

الف: بیماریهایی که موجب می شود، مدیر به خود ضربه بزند.

ب: بیماریهایی که موجب می شود مدیر به همکاران و کارمندان ضربه بزند.

ج: بیماریهایی که موجب می شود مدیر به سازمان و کسب و کار ضربه بزند.

http://www.upsara.com/images/nta1_photo_2016-02-25_14-16-56.jpg

حسن کجاست؟ قصه آزادی بیان در مملکت ما!   
یکی از مسئولان محترم به شهر ما سفر کرد و گفت:
«نترسید ؛ زمانه عوض شده است . الان آزادی بیان حرف اول را می زند . گذشت آن زمانی که کسی جرات نمی کرد حرف بزند . هر مشکلی دارید بگویید ، آزادید . بی‌ترس و بی‌تردید»
حسن برخاست و گفت:
«آقای مسئول محترم؛
نان کجاست؟
آب کجاست؟
کار کجاست؟»
آن مسئول با مهربانی گفت : «آفرین پسرم . من از این مشکل شما آگاه نبودم . ممنون که به من گفتی . حتما رسیدگی می کنم .»

******************************

  در سفراستانی بعد، باز هم آن مسئول محترم به شهر ما سفر کرد و گفت:
« نترسید ؛ زمانه عوض شده است . الان آزادی بیان حرف اول را می زند . گذشت آن زمانی که کسی جرات نمی کرد حرف بزند . هر مشکلی دارید بگویید ، آزادید . بی‌ترس و بی‌تردید»
هیچ کس حرفی نزد . سکوت حکمفرما بود که ناگهان صدایی ناشناس از میان جمعیت برخاست که :
«حسن کجاست؟»
((داستان مملکت ما که در آن آزادی بیان هست ولی آزادی پس از بیان نیست .))
*** این داستانی نمادین است، ربطی به مملکت ما و حسن ما و مسئولین ما ندارد! اصلاً مال برره است! لطفاً ما را نگیرید! ***

داستان دیگران!

یکی بود یکی نبود...غیر از خدا و "نمیر[....]ین"! هیچکس نبود.... یک سیاره بود به نام هولولوتو آر۲۸ "HOLOLOTO R28 "که در پشت کوههای درهم برهم آن چند کشور وجود داشت که قائدتا دو تا از آنها حتما همسایه بودند..... به نام ناریا و بی باپ.....البته این سیاره در کهکشان راه شیری نبود بلکه در راه خامه ای واقع شده بود.......اگر شما این چیزها را نمی دانید نشان می دهد که سواد جغرافی و ستاره شناسی تان ضعیف است و باید عینک بزنید.......در ناریا موجوداتی به نام دنوخاها حکومت می کردند و موجوداتی به نام هاپس از آنها اطاعت می کردند....یک روز یک اتفاقی در کشورناریا رخ داد که ساکنانش اعتراض کردند و از خانه هایشان بیرون آمدند........اما ساکنان عادی این کشور که نه دنوخا بودند و نه هاپس ،شعار دادند ......دنوخاها به هاپسهایشان دستور دادند بروند برای مقابله...آنها نیز کله های تیتانی ملت را کوبیدند و زپرتشان را قمسور کردند......چند نفر هم کشته شدند.......چند نفر از سیاره اخراج شدند بعضی ها هم در قوطی هایی شبیه قوطی کنسرو ما زمینیها سترون شدند و فحش شنیدند و کتک خوردند وبقیه نیز دست از پا درازتر شاخکهایشان را گذاشتند توی گوشهای شیپوریشان و رفتند خانه هایشان .....چون فهمیدند بی بخارتر از این حرفها هستند که آبی از آنها گرم شود......بعدا گفتند اینها اغتشاشگر یاغی، خس و خاشاک وعامل بیگانه و... بودند.....چیزی نگذشت که مردم کشور همسایه بغلی  یعنی بی باپ نیز علیه شاهشان قیام کردند...در ناریا که با بی باپی ها نه دوست دوست بودند و نه دشمن دشمن.... از کله صبح تا بوق سگ به دستور دنوخاها می گفتند مردم انقلابی، مبارزه با استبداد ،بیداری ،احقاق حق و.....آنها شدند انقلابی ...به همین سادگی..... دائم دیگر از کله سحر در اخبار اسم اهالی بی باپ بود به حدی که دل و روده اهالی به هم می ریخت........و حتی گره می خورد....البته اهالی بی باپ نه برای هاپس ،نه برای دنوخاها و نه حتی برای موجودات "بی هویت"شده این کشور تره هم خرد نمی کردند....به طور کلی "موکویی" هم حسابشان نمی کردند(به ساکنان این سیاره می گفتند موکویی....انتظار ندارید که به آنها هم بگویند آدم......اصلا پیش خودتان فکر نمی کنید که اگر بخواهند به ساکنان سیاره هولولوتو R28 در کهکشان راه خامه ای بگویند "آدم"آنوقت برای نامیدن ما اسم کم می آورند؟!؟).......قضیه به همین جا ختم نمی شد....همین چند وقت پیشش که ناریا شلوغ شده بود و بی باپ به همین شکل از موکویی های ساکن این کشور فلک زده حمایت می کردند متهم به دخالت در امور داخلی کشور همسایه وبرندازی و دشمن نامیده می شدند........«بازی تمام شد همه باهم کلاغ پر»....

نتیجه: درک حقیقت برای آدمیزاد یک میلیون بار سخت تر ازدرک محاسبات ریاضی برای یک شپش است......                                 

نتیجه خیلی اخلاقی: عالمی داریم عالمستان!  

نتیجه غیر اخلاقی: سیاست پدر و مادر ندارد.......

توجه توجه: این کشور به هیچ مکان دیگری شباهت ندارد و اگر شما تصادفا تشابهی پیدا کردید نشان می دهد که ذهن منحرفی دارید!      

سایروس وَنسhttps://cdn2.iconfinder.com/data/icons/skull-emotions/117/happy-128.png        

گوبلز را بیشتر بشناسید
وکیل ملت: یوزف گوبلز، در ۱۸۹۷ به دنیا آمد. او به علت ناتوانی جسمی از شرکت در جنگ جهانی اول معاف بود.
وی به تحصیل در رشته‌های تاریخ و ادبیات پرداخت و در سال ۱۹۲۲ به حزب نازی پیوست. در سال ۱۹۳۳، گوبلز به مقام وزارت پروپاگاندا (تبلیغات و روشن گری) در رایش سوم رسید، و این سمت را تا هنگام خودکشی، در سال ۱۹۴۵، به مدت دوازده سال در اختیار داشت. در هنگام وزارت، او با در اختیار گرفتن همه ی رسانه‌های عمومی و شاخه های مختلف هنر، تمام سعی خود را برای جمع کردن مردم، پشت سر هیتلر و دولت او به کار بست. در هنگام جنگ جهانی دوم، وقتی که تبلیغات برای نازیسم از اهمیتی دو چندان برخوردار بود، کار گوبلز نیز، اهمیت بیشتری یافت. از تئوری های معروف او این است که می گفت: "دروغ را باید آن چنان بزرگ گفت که شنونده، در بزرگی آن فرو رفته و آن را به راحتی باور کند". او حتا وقتی شکست آلمان در جنگ قطعی شده بود، به هیتلر وفادار ماند، و در نهایت، پس از ورود ارتش سرخ به برلین، در ۱ مه ۱۹۴۵، به همراه همسر و شش فرزندش، در سن ۴۸ سالگی، دست به خودکشی زد.


گوبلز می گفت: "ما نه به دوست، بلکه نیاز به دشمن داریم". او معتقد بود که وقتی یک حکومت دچار ضعف مدیریتی، فساد، ناکارآمدی، و فلاکت اقتصادی شود، و وقتی نتواند نیازهای ابتدایی مردم اش، از قبیل نان، کار، رفاه، امنیت، اعتبار، و آسایش شان را تامین کند، با موجی از نارضایتی، خشم و اعتراض عمومی مواجه می شود، و در این حال، کشور به سوی انقلاب و سقوط حکومت پیش می رود. گوبلز می گفت: "در چنین حالتی، حکومت باید اذهان عمومی را به سوی یک موضوع فرعی، اما بزرگ، منحرف کند. - باید وارد یک جنگ شد. - حکومت باید برای ملت دشمن بتراشد. - دشمنان خارجی، - دشمنان داخلی. - ولی اگر دشمن واقعی پیدا نشد، حتا دشمن خیالی... - باید دایم از توطئه ها گفت. - از نقشه هایی که دشمنان برای ما می کشند. - باید از هر فرصت و حادثه ای، برای راه انداختن یک جنگ تبلیغاتی استفاده کرد. - باید همیشه درگیر بود. - درگیر جنگ، - درگیر تبلیغات علیه همسایگان، - علیه کشورهای قدرتمند، - علیه سازمان های جهانی، - باید بحران ساخت..." وی معتقد بود: "رمز موفقیت و ماندگاری حکومت های ضعیف، در وضعیت جنگی و بحران ها است. در جنگ ها و بحران ها است که مردم، بدبختی های مالی، شغلی، شخصی، و معیشتی شان را فراموش کرده، و با حکومت همدل می شوند. و این بهترین فرصت برای سرکوب منتقدین داخلی است. کشور که آرام شود، مردم طلبکار حکومت می شوند". توصیه ی او این بود که: - باید کشور را دایم در حالت جنگی نگه داشت.

http://s8.picofile.com/file/8317878484/stockholm_syndrome_ramses_morales_izquierdo.jpeg

وبا حکومت همدل میشوند!

داستانی متفاوت از چوپان دروغگویی دیگر

یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. چوپانی مهربان بود که در نزدیکی دهی، گوسفندان را به چرا می برد. مردم ده که از مهربانی و خوش اخلاقی او خرسند بودند، تصمیم گرفتند که گوسفندانشان را به او بسپارند تا هر روز آنها را به چرا ببرد. او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود و مردم نیز از این کار راضی بودند. برای مدتها این وضعیت ادامه داشت و کسی شکوه ای نداشت تا اینکه ...
یک روز چوپان شروع کرد به فریاد: آی گرگ آی گرگ. وقتی مردم خود را به چوپان رساندند دریافتند که گرگی آمده است و یک گوسفند را خورده است.

http://s8.picofile.com/file/8317881618/choopan.png

آنان چوپان را دلداری دادند و گفتند نگران نباشد و خدا را شکر که بقیه گله سالم است. اما از آن پس، هر چند روز یک بار چوپان فریاد میزد: "گرگ. گرگ. آی مردم، گرگ".

وقتی مردم ده، سرآسیمه خود را به چوپان می رساندند می دیدند کمی دیر شده و دوباره گرگ، گوسفندی را خورده است. این وضعیت مدتها ادامه داشت و همیشه مردم دیر می رسیدند و گرگ، گوسفندی را خورده بود!
پس مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند. از وحشی ترین ها و قوی ترین سگ ها را ...
چوپان نیز به آنها اطمینان داد که با خرید این سگها، دیگر هیچگاه، گوسفندی خورده نخواهد شد. اما پس از خرید سگ ها، هنوز مدت زیادی نگذشته بود که دوباره، صدای فریاد "آی گرگ، آی گرگ" چوپان به گوش رسید. مردم دویدند و خود را به گله رساندند و دیدند دوباره گوسفندی خورده شده است. ناگهان یکی از مردم، که از دیگران باهوش تر بود، به بقیه گفت: ببینید، ببینید. هنوز اجاق چوپان داغ است و استخوانهای گوشت سرخ شده و خورده شده گوسفندانمان در اطراف پراکنده است !!!
مردم که تازه متوجه شده بودند که در تمام این مدت، چوپان، دروغ می گفته است، فریاد برآوردند: آی دزد. آی دزد. چوپان دروغگو را بگیرید تا ادبش کنیم. اما ناگهان چهره مهربان و مظلوم چوپان تغییر کرد. چهره ای خشن به خود گرفت. چماق چوپانی را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد. سگها هم که فقط از دست چوپان غذا خورده بودند و کسی را جز او صاحب خود نمی دانستند او را همراهی کردند.
بسیاری از مردم از چماق چوپان و بسیاری از آنها از "گاز" سگ ها زخمی شدند. دیگران نیز وقتی این وضعیت را دیدند، گریختند. در روزهای بعد که مردم برای عیادت از زخمی شدگان می رفتند به یکدیگر می گفتند: "خود کرده را تدبیر نیست". یکی از آنها پیشنهاد داد که از این پس وقتی داستان "چوپان دروغگو" را برای کودکانمان نقل می کنیم باید برای آنها توضیح دهیم که هر گاه خواستید گوسفندان، چماق، و سگ های خود را به کسی بسپارید، پیش از هر کاری در مورد درستکاری او بررسی کنید و مطمئن شوید که او دروغگو نیست.
اما معلم مدرسه که آنجا بود و حرفهای مردم را می شنید گفت: دوستان توجه کنید که ممکن است کسی نخست ""راستگو"" باشد ولی وقتی گوسفندان، چماق و سگ های ما را گرفت وسوسه شود و دروغگو شود. بنابراین بهتر است هیچگاه ""گوسفندان""، ""چماق"" و ""سگ های نگهبان"" خود را به یک نفر نسپاریم**.

وقتی یک کبوتر با کلاغ ها معاشرت می کند، پرهایش سفید می ماند اما قلبش سیاه
می شود؛ دوست داشتن کسی که لیاقت ندارد اسراف محبت است.(دکتر علی شریعتی)
کبوتر من! تو آزادی که با هر کس دوست داری معاشرت کنی. تو آزادی که به هر کجا
می خواهی پر بکشی.
کبوتر من! می دانم که شوق سر در آوردن از اسرار این جهان پهناور و مرموز در وجودت بیداد
می کند؛
می دانم که چشم های خوشگلت از دیدن سیر نمی شود.
می دانم که اهل معاشرتی، خوش مشربی، شوخی، شیرینی و اهل گشت و گذار.
خوب خوب می شناسمت و بیشتر از آن چه فکر کنی، می فهممت.
کبوتر قشنگ من! تو آزادی هر کجا دوست داری برای خودت آشیانه بسازی؛
تو آزادی که آشیانه ات را با هر رنگی که می پسندی، بیارایی.
تو این اختیار را داری که بخواهی یا نخواهی؛
دوست داشته باشی یا نداشته باشی؛
بمانی یا نمانی؛ بخوانی یا نخوانی اما…
کبوتر ناز من! تو می توانی خدا را بپرستی یا نپرستی؛
تو آزادی که فرشته های آسمان را به آشیانه ات راه بدهی یا ندهی.
اما کبوتر زیبای من! حواست جمع باشد که اگر با کلاغ ها معاشرت کنی دلت سیاه می شود؛
دلت اگر سیاه شود معنایش این است که «مسخ» شده ای؛ یعنی این که دیگر یک کبوتر نیستی!

http://s8.picofile.com/file/8317879868/maxresdefault.jpg

 «آنهایی که قصه می‌گویند، بر جامعه حکومت می‌کنند.» افلاطون

*مدیران فعال

دو شیر از باغ وحشی می‌گریزند و هر ڪدام راهی را در پیش می‌گیرند ،
یڪی از شیرها به یک پارک جنگلی پناه می‌برد ، اما به محض آن‌ڪه بر اثر فشار گرسنگی رهگذری را می‌خورد به دام می‌افتد!
ولی شیر دوم موفق می‌شود چند ماهی در آزادی به سر ببرد و هنگامی هم ڪه گیر می‌افتد و به باغ وحش بازگردانده می‌شود حسابی چاق و چله است!؟
شیر نخست که در آتش ڪنجڪاوی می‌سوخت از او پرسید : ڪجا پنهان شده بودی ڪه این همه مدت گیر نیفتادی؟!
شیر دوم پاسخ می‌دهد :
توی یڪی از ادارات دولتی!!
هر سه روز در میان، یڪی از مدیران اداره را می‌خوردم و ڪسی هم متوجه نمی‌شد ،
پس چطور شد ڪه گیر افتادی؟!
شیر دوم پاسخ می‌دهد : اشتباها آبدارچی را خوردم چون تنها ڪسی بود ڪه ڪاری انجام میداد و غیبت او را متوجه شدند!

فقط تو ایرانه که داری زیرِ بارِ مشکلاتت له میشی،
میگن: برو خداروشکر کن سالمی.
مریض میشی،
میگن: خداروشکر کن زنده‌ای.
میمیری،
میگن: خداروشکر مُرد!
راحت شد بدبخت...!
ما انسانهای عجیبی هستیم
وقتی به دستفروشی فقیر می رسیم که جنس خود را به نصف قیمت می فروشد با کلی چانه زدن او را شکست میدهیم و اجناسش را به قیمت ناچیز می خریم
بعد به کافی شاپ لوکس شخص ثروتمندی می رویم و یک فنجان قهوه را ده برابر قیمت نوش جان میکنیم و انعامی اضافه نیز روی میز میگذاریم و شادمانیم.
شادمانیم که فقیران را فقیر تر میکنیم
شادمانیم که ثروت مندان را ثروتمند تر میکنیم

دیکتاتوری سازمانی (ماکیاولیسم)

در خیلی از پروژه ها و مجموعه هایی که فعالیت می کردم حرف، حرف مدیر عامل بود. مدیر عامل هایی که کل سهام شرکت برای آنها بود. وقتی مشاور یا مدیر جذب می کردند فقط و فقط بابت ویترین سازمانی بود.

یادم نمی رود در یکی از شرکت ها وقتی دیدیم مدیریت محترم عامل فقط و فقط بخاطر اینکه حال رقیب را (که از دوستان خودش بود) بگیرد کل بودجه تبلیغات را صرفه یک تبلیغ بی محتوا کرد.

زمانی که من به ایشان اعتراض کردم و دید جواب قانع کننده ایی ندارد، به من گفت: “این شرکت من هست، پول خودم هست و دوست دارم اینطور خرج کنم”.

این جواب یک دیکتاتور سازمانی هست. دیکتاتور سازمانی در ایران به فردی گفته می شود که در سازمانشان به غیر خودشان، بقیه را کارگران حجره خود می داند، و قرار است همه به این حاج آقا خدمات رسانی هایی از جمله خریدهای خانه، شستن ماشین، چایی آوردن، روشن کردن سیگار  و … کنند.

پاداش گوش کردن به حرف این حاج آقاها هم کم نیست، یکروزه مدیر می شوی، افزایش حقوق، هر ماه یک سکه(در حال حاضر نیم می دهند) هدیه می گیری و….

من به مدیر عامل سازمان که حرف حرف خودش است دیکتاتور و به پیروان سینه چاک او ماکیاول می گویم.

ماکیاولیسم:

ماکیاولیسم (به انگلیسی: Machiavellism)‏، عبارت است از مجموعه اصول و روش‌های دستوری که نیکولو ماکیاولی سیاست‌مدار و فیلسوف ایتالیایی (۱۴۶۹-۱۵۲۷) برای زمامداری و حکومت بر مردم ارائه داد.

نیکلا ماکیاولی که بنیاد این نظریه خود را پیرامون روش و هدف در سیاست قرار داده، در کتاب خود شهریار (The Prince)، هدف عمل سیاسی را دستیابی به قدرت می‌داند و بنابراین، آن را محدود به هیچ حکم اخلاقی نمی‌داند و در نتیجه به کار بردن هر وسیله‌ای را در سیاست برای پیشبرد اهداف مجاز می‌شمارد و بدین گونه سیاست را به کلی از اخلاق جدا می‌داند.

ماکیاولی معتقد است، زمامدار اگر بخواهد باقی بماند و موفق باشد نباید از شرارت و اعمال خشونت‌آمیز بترسد. زیرا بدون شرارت، حفظ دولت ممکن نیست.

حکومت برای نیل به قدرت، ازدیاد و حفظ و بقای آن مجاز است به هر عملی از قبیل کشتار، خیانت، ترور، تقلب و … دست بزند و هرگونه شیوه‌ای حتی منافی اخلاق و شرف و عدالت برای رسیدن به هدفش روا می‌دارد.

این مکتب بر این باور است که رجال سیاسی باید کاملاً واقع‌بین و مادی و جدّی باشد، آنگونه سخت‌گیر باشد که اگر تکالیف دینی، اخلاقی و احساسات سد راه او شود؛ از آنها صرف‌نظر کند و هدفی جز رسیدن به مقصود نداشته باشد.

 مدیریت استبدادی Autocratic:

به این معنی است که مدیر تصمیم هایش را انفرادی می‌گیرد، بدون توجه زیاد به زیر دستان. در نتیجه این تصمیمات مدیر هستند که نظر و شخصیت او را منعکس میکنند؛ و طبیعتا اگر مدیریت خوب باشد، می‌تواند تصویری از اعتماد به نفس را به وجود آورد. از طرفی دیگر زیر دستان ممکن است بیش از حد وابسته به رهبران شوند و احتمالا نظارت بیشتری لازم شود. مدیران استبدادی دو دسته اند:

مدیران دستوری Directive که تصمیمات را خودشان میگیرند و مدیران ارشد مورد قبول.

مدیران آسان گیر Permissive که باز تصمیمات را خود میگیرند اما به زیر دستان در نحوه اجرایی کردن آن آزادی عمل میدهند.

 

مردی از دیوانه ای پرسید: اسم اعظم خدا را می دانی؟
دیوانه گفت: نام اعظم خدا «نان» است اما این را جایی نمی توان گفت!
مرد گفت: نادان شرم کن، چگونه نام اعظم خدا نان است؟
دیوانه گفت: در مدتی که قحطی نیشابور چهل شبانه روز طول کشید، من می گشتم، دیگر نه هیچ جایی صدای اذان شنیدم و نه درب هیچ مسجدی را باز دیدم، از آنجا بود که دانستم نام اعظم خدا و بنیاد دین و مایه اتحاد مردم نان است!

مصیبت نامه

دین یک برادر بزرگ دارد بنام اخلاق
که وقتی با قدرت ازدواج میکنند،
صاحب فرزندی میشوند بنام مصلحت
که این فرزند هم دین را میکشد و هم اخلاق را!!
دفتر تاریخ پر است از این وصلتهای شوم!
روزی به کریم خان زند گفتند،یک فردی یک هفته است میخواهد شما را ببیند و مدام گریه میکند . کریم خان ان شخص را به حضور طلبید،ولی ان شخص بشدت گریه میکرد و نمی توانست حرف بزند.
کریم خان گفت "وقتی گریه هایش تمام شد بیارین پیش من" بعد از ساعت ها گریه کردن شخص ساکت شد و شرف حضور یافت .گفت قربان من کور مادر زاد بودم به زیارت قبر پدر بزرگوار شما رفتم و شفا یم را از اوگرفتم .
شاه دستور داد سریع چشم های این فرد را کور کنید؟ تا برود دوباره شفایش را بگیرد !اطرافیان به شاه گفتند قربان این شفا گرفته پدر شماست .ایشان را به پدرتان ببخشید.
وکیل الرعایا گفت:پدر من یک خر دزد بود من نمیدانم قبرش کجاست و من به زور این شمشیر حکمران شدم .
پدر من چگونه می تواند شفا دهنده باشد .

اگر متملقین میدان پیدا کنند دین و دنیای مان را به تباهی می کشند.

ایرانیان در غربت

بهار سومخ (به انگلیسی: Bahar Soomekh) (زاده ۳۰ مارس ۱۹۷۵ در شهر تهران) بازیگر یهودی‌تبار ایرانی-آمریکایی است که در سینمای هالیوود به فعالیت در زمینه بازیگری اشتغال دارد.

وی در فیلم‌های مطرح تصادف، ماموریت غیرممکن ۳ و اره ۳ بازی کرده‌است.
بهار در سال ۱۹۷۹ بخاطر وقوع انقلاب ایران در سن ۴ سالگی به همراه والدین و خواهرش صبا سومخ به لس آنجلس آمد. او در دانشگاه کالیفرنیا، سانتا باربارا تحصیل نمود و در یک شرکت مشغول به کار شد. همزمان او به کلاس‌های بازیگری نیز می‌رفت. اولین بازی بهار در سن ۲۷ سالگی در شوی تلویزیونی «Without a Trace» در قالب یک بازیگر میهمان بود. او در سال ۲۰۰۴ در فیلم تصادف ساخته پاول هگیس به ایفای نقش پرداخت . او همچنین در فیلم سیریانا بازی کرد که البته نقش او در نسخه اکران فیلم حذف شد. از دیگر فیلم‌های مطرحی که بهار در آن به ایفای نقش پرداخته می‌توان به «سریال ۲۴»، «ماموریت غیرممکن ۳» و «اره ۳» اشاره کرد. او در فیلم اره ۳ نقش دکتر لین را بازی کرد که یکی از مهمترین بازی‌های او به حساب می‌آید.

http://s9.picofile.com/file/8317883192/3e8dd3e4dff12c178cec924caa7a761ebahar_soomekh_08.jpg

بهار در سال ۲۰۰۶ از سوی مجله پیپل در لیست ۱۰۰ زن زیبای جهان قرار گرفت.
بهار در سال ۲۰۰۱ با یک مدریر تجاری به نام کلیتون ازدواج کرد. کلیتون برای ازدواج با بهار دینش رو به یهودی تغییر داد. حالا آنها دارای سه فرزند می باشند.

وبگاه:

http://www.labahar.com

وی خواهر صبا سومخ دانشمند ایرانی آمریکایی تبار است.

رُزی ملک یونان (به آشوری:ܪܘܙܝ ܡܠܟ ܝܘܢܢ) (زادهٔ ۴ ژوئیه ۱۹۶۵ در تهران) بازیگر، کارگردان، نویسنده، هنرمند و فعال حقوق بشر آشوری‌تبار ایرانی است.

وی از آشوری‌های ایران است و نَسَبَش به آشوری‌های گوگ‌تپه در ارومیه می‌رسد. او کتابی بنام The Crimson Field نوشته که داستان این کتاب با موضوعِ نسل‌کشی آشوری‌ها در سال‌های ۱۹۱۸–۱۹۱۴ می‌باشد. یونان به زبان‌های آشوری، فارسی و انگلیسی مسلط است.

بازیگر سینما: رزی ملک-یونان در سال ۱۹۸۳ و با بازی در سریال محبوب تلویزیونی Dynasty در آمریکا وارد تلویزیون شد. از آن زمان او در سریال‌های تلویزیونی، فیلم و تئاترهای متعددی نظیر؛ Days of Our Lives، Chicago Hope، Beverly Hills 90210، The Young and the Restless، General Hospital و Star Trek: Deep Space Nine نقش آفرینی کرده است.

http://s9.picofile.com/file/8317883100/img151f80b3335fea.jpg

فعالیت ها:

موسیقی‌دان: او توانست در دنیای موسیقی قدم بگذارد.

نمایش‌نامه‌نویس: رُزی ملک یونان در نمایشنامه نویسی توانست جایگاهی خاصی برای خود باز نماید.

فیلم‌ساز:وی قدم به عرصه ساختن فیلم‌های مستند تاریخی گذاشت. لازمه اینکار تفحص و تحقیق در زمینه اسناد تاریخی بود؛ که با یاری خواهر به جمع‌آوری اسناد و مدارک پرداخت و چندین فیلم مستند را بتصویر کشید که هر کدام از ارزش خاصی برخوردار است.

فعال حقوق بشر: او در مقابل توده از سیاست مداران کنگره ایالات متحده به دفاع از حقوق آشوری‌های عراق پرداخت و توانست بودجه‌ای برای یاری رساندن به این قوم در عراق بگیرد.

ساموئل مارتین جردن
ساموئل مارتین جردن (به انگلیسی: Samuel Martin Jordan) (۱۸۷۱–۱۹۵۲ م) معلم و مبلغ آمریکایی بود. وی از سال ۱۸۹۹ تا سال ۱۹۴۰ ریاست کالج آمریکایی تهران (دبیرستان البرز) را به عهده داشت. او بانی و سازنده دبیرستان البرز و مدرسه دخترانه آمریکایی تهران است.

خیابان جردن تهران (بعدها بزرگراه آفریقا) به افتخار وی نامگذاری گردید.
زندگینامه:
جردن در سال ۱۸۷۱ میلادی در نزدیکی شهر یورک در پنسیلوانیا بدنیا آمد. پس از تحصیل در دبستان و دبیرستان در سال ۱۸۹۵ میلادی از کالج لافایت درجه B.A (لیسانس) گرفت. در سال ۱۸۹۸ درجه کارشناسی ارشد علوم الهی (M.A) از دانشگاه پرینستون را دریافت کرد. در سال ۱۹۱۶ کالج لافایت او را با درجه D.D (دکتر در حکمت و فلسفه) به رسمیت شناخت و در سال ۱۹۳۵ میلادی از کالج واشنگتن و جفرسون بدرجهٔ دکترای حقوق نائل شد.

دکتر جردن در سال ۱۸۹۸ میلادی (۱۲۷۸ خورشیدی) به ایران آمد و یک سال بعد ریاست مدرسه را به عهده گرفت. در سال ۱۹۱۳ میلادی (۱۲۹۲ خورشیدی) با راه‌اندازی کلاس‌های باقی‌مانده دوره دوازده‌ساله دبیرستان تکمیل گردید. در سال ۱۹۱۸ میلادی (۱۲۹۷ خورشیدی) اولین ساختمان شبانه‌روزی که در آن زمان، سالن مک‌کورمیک (Maccormick Hall) نامیده می‌شد و یک ساختمان دیگر پایان یافت.
به پاس خدمات فرهنگی وی در ساخت دبیرستان البرز، در دوران قاجار و پهلوی دو مدال و نشان به او عطا شد:
در سال ۱۳۰۰ هجری خورشیدی، وی یک قطعه نشان و مدال درجه دوم علمی
بار دیگر در سال ۱۳۱۹ هجری خورشیدی، وی و خانمش به دریافت نشان درجه یک علمی دیگر مفتخر شدند.
ساموئل ام جردن، در سال ۱۳۱۹ خورشیدی از ایران به آمریکا بازگشت.
دکتر جردن پس از بازگشت به آمریکا، در سال ۱۳۲۳ هجری خورشیدی، دوباره به ایران آمد و مورد استقبال شاگردان و مریدانش قرار گرفت. او ایران را وطن دوم خود می‌نامید و همواره از آن به نیکی یاد می‌کرد. وی در سال ۱۳۳۳ هجری خورشیدی، در ۸۱ سالگی در آمریکا در گذشت.
در سال ۱۳۲۶ هجری خورشیدی، مراسمی به یاد او و برای بزرگداشت او در تالار دبیرستان البرز برگزار شد و نیم تنه سنگی وی را که استاد ابوالحسن صدیقی تراشیده بود، در کنار در ورودی آن نصب کردند. این پیکره بعداً به کتابخانه دانشگاه صنعتی امیرکبیر منتقل گردید.
بزرگ‌راه آفریقا در شمال تهران، در زمان رژیم پهلوی، به یادبود وی خیابان جردن نام گرفته بود، نامی که هنوز هم بطور غیر رسمی کاربرد دارد.
کتابی به نام «روش دکتر جردن» به قلم شکرالله ناصر در دیماه ۱۳۲۳ در تهران منتشر شده که در آن به شیوه کار وی و اداره دبیرستان پرداخته‌است.
مرکز ایران‌شناسی دانشگاه یوسی‌آی :
مرکز ایران‌شناسی دانشگاه کالیفرنیا در ارواین در سال ۲۰۰۶ میلادی به همت یک ایرانی-آمریکایی به نام فریبرز مسیح و به نام «ساموئل ام جردن» تاسیس شد. هم‌اکنون مرکز ایران‌شناسی دانشگاه کالیفرنیا در ارواین دارای ۳ دوره تحصیلی و یک مرکز مطالعاتی در دانشکده علوم انسانی دانشگاه یوسی‌آی است.
نظربزرگان دربارهٔ او :
ملک‌الشعرای بهار دربارهٔ او سروده‌است:

تا کشور ما جایگه جردن شد
بس خارستان کز مددش گلشن شد
این باغ هنر که دور از او بود، کنون
چشمش به جمال باغبان روشن شد

و نیز:

نادانی چیست جز به غفلت مردن؟
باید به علاج از این مرض جان برد

گفتم که طبیب درد نادانی کیست؟
پیر خردم گفت که جردن، جردن!

 

http://sites.lafayette.edu/lafayetteinpersia/files/2012/03/LafayetteSendstoPersia4.jpg

 

از خاطرات و کلمات دکتر جردن

•    'من میلیونر هستم زیرا هزارها فرزند دارم که هر کدام برای من، برای ایران و برای دنیا میلیون ها ارزش دارند.'

'بچه‏ ها مملکت شما سابقهٔ درخشانى داشته است. بازگشت به آن روزگار درخشش بستگى به همت و شجاعت و کوشش شما دارد. امیدوارم حرف من در گوش و قلب شما باشد و براى ملت و کشورتان مفید واقع شوید.'

برای دروغ ده شاهی کفاره تعیین کرده بود.
اگر در جیب کسی سیگار پیدا میشد یک تومان جریمه داشت.
اگر از دانش ‏آموزى سئوالى می ‏کرد و او بلد نبود، میگفت: 'کلّه به ‏کار، کدو کنار.'
میگفت ' سیگار لوله بی مصرفی است که یک سر آن آتش و سر دیگر آن احمقی است!'
لوطى‏ را در معنایى منفى   در مایه الواط  به ‏کار می ‏برد و می‏گفت: 'غیرت، همت، زحمت، کار، کوشش: اینها به آدم‏ آباد میرسد. سستى، بى حالى، کارنکردن، بارى‏ به ‏هرجهت بودن به لوطی ‏آباد می‏رسد.'

 

بعد از او دکتر مجتهدی کالج البرز را سالها اداره کرد و الحق توانست به ایده های جردن وفادار بماند .

 

https://www.bebinak.com/photos/2016/11/11/10234-1478905154file-555.jpg

دکتر ساموئل جردن و همسرش در حلقه گروهی از فارغ‌التحصیلان کالج آمریکایی

کشتی رافائل ،تایتانیک ایرانی

"محمدرضا شاه پهلوی" دو کشتی به نام های «رافائل» و «میکلانژ» از ایتالیا خرید .
کشتی با شکوه رافائل که با تجهیزات و امکانات تفریحی در زمان خود نظیر نداشت، برای تفریح مردم و جذب گردشگر برای ایران و همچنین میکلانژ که کوچتر از رافائل بود برای سربازان نیروی دریایی شاهنشاهی در نظر گرفته شد
طرح کشتی "رافائل" در سال 1337 توسط ایتالیایی ها کشیده شد و رافائل به طول 276 متر و عرض 31 متر در کشور ایتالیا ساخته شد.
در این کشتی 850 خروجی رادیو تلفنی ، 6 استخر شنا ، 750 کابین (در هر کابین یک حمام و توالت شیک و لوکس که با مرمرهای ایتالیایی تزیین شده بود وجود داشت) ، 18 آسانسور ، 30 سالن اجتماعات ، تالار نمایشی با 500 صندلی و باشگاه های ژیمناستیک و پرورش اندام ساخته شده بود.
رافائل بزرگ بود و با عظمت ؛ هیچ یک از کشورهای پیشرفته آن زمان نظیر آن را نداشتند.
روزی که این کشتی از ایتالیا به سوی ایران در حرکت بود ، مردم ایتالیا با اشک رافائل را بدرقه کردند . چون رافائلی را که خودشان ساخته بودند، به علت مشکلات اقتصادی مجبور شدند به ایران بفروفشند.
در بهار 1356 رافائل با 50 خدمه ایتالیایی و با افزایش ظرفیت در حد سکنای 1800 نفر در بندر بوشهر پهلو گرفت .
کشتی میکل آنژ هم در بندرعباس مستقر شدند و از کابین های متعدد آن برای اسکان پرسنل نیروی دریایی شاهنشاهی استفاده شد.
موج ها ی دریا بوق بلند و غریبی را به گوش اهالی شهر بوشهر می رساند. مردمان بندر بوشهر وقتی از پنجره ی خانه های بافت قدیم به بیرون نگاه انداختند حیرت زده ، غول سفید و باشکوهی را دیدند که به ساحل بوشهر نزدیک می شد.
بوشهری ها که تا به حال کشتی های زیادی را دیده بودند فوج فوج می آمدند ، در ساحل جمع می شدند و با اشتیاق این کشتی زیبا را می دیدند و با زمینه ای از این کشتی عکس می گرفتند.
اواخر سال ۵۷ خدمه ایتالیایی کشتی رافائل کم‌ کم به کشورشان برگشتند ...
بعد از انقلاب، دولتمردان تصمیماتی در مورد بازگرداندن رافائل و میکل آنژ به سفرهای دریایی گرفته شد ، اما هرگز عملی نشد!
طولی نکشید که ایران درگیر جنگ با عراق شد.
در سال 1362 دو هواپیمای عراقی با چند موشک رافائل را هدف قرار دادند
کشتی در این حمله صدمه زیادی دید و در آب زمین ‌گیر شد و اگر چه قابل تعمیر بود ، اما هرگز کاری انجام نشد
کشتی که تا نیمه ‌در آب فرو رفته بود و رفته رفته همه تجهیزات و مبلمان لوکس آن به یغما رفت...
چیزی نگذشت که یک کشتی باری به نام ایران سلام (ایران سیام) ناگهان به صورت اتفاقی با آن برخورد کرد و به بدنه اش آسیب جدی رساند و کاری را که هواپیماهای عراقی آغازش کرده بودند تمام کرد...
در همان سالها ، ایتالیا ، کشتی میکلانژ را از ایران خرید و به ایتالیا برگرداند ...
بدین ترتیب کشتی اقیانوس پیمای رافائل نتوانست بیشتر از تقریبا 7 سال در کنار سواحل بوشهر دوام بیاورد و خیلی زود به افسانه ای غریب و زیستگاه آبزیان دریایی تبدیل شد .
در حال حاضر کشتی رافائل در ساحل بوشهر دیده نمی شود و زیر 7 متر آب ، در فاصله ی 2 کیلومتری نیروگاه اتمی قرار گرفته است.

http://www.oceanlinerlapelpins.com/MichRaff.html

«بچه‌های کشتی رافائل» به بازار نشر رسیدند/ روایتی کودکانه از جنگ

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی

دانلود آهنگ با کیفیت 320

http://samarahay.ru/images/stories/music/lusik%20goshyan.jpg

http://www.gallery.am/dbimg/14540/45877_b.jpg

like a breeze , uniquely soft

I'll come down from the mountains and sit by your door

Burned by your love-- like prince charming

I'll put my sword by your garden's door

 

And I'll guard you-- night and day

I just ask that you come to the park often

So I can look at you and get relief from missing you

Drunk off your love, I'll die at your door

 

I will return to your garden in the spring,

Like a nightingale cling on to your rose

I am your Shahen ( نام), with a thousand games

I've come to your door, sacrifice for your life(فدایت شوم)

 

Again, I'll guard you night and day

I just ask that you come to the park often

So I can look at you and get relief from missing you

Drunk off your love, I'll die at your door

 

https://www.youtube.com/watch?v=9KIBwJBrJcQ

Lousik Kochian

LIKE A BREEZ  // Զեփյուռի նման


Զեփյուռի նման մեղմիկ աննման,
Սարերից կիջնեմ նստեմ քո դռան:
Սիրուցդ վառված ասպետի նման,
Թուրս կդնեմ քո այգու դռան:


Ու քեզ կհսկեմ գիշեր ու ցերեկ,
Մենակ թե յար ջան շուտ –շուտ այգին եկ,
Որ նայեմ ես քեզ կարոտս առնեմ,
Էդ քո կարոտից վախենամ մեռնեմ:


Գարուն կդառնամ մտնեմ քո այգին,
Բլբուլի նման փարվեմ քո վարդին:
Քո Շահենն եմ յար հազար խաղերով,
Եկել եմ դուռդ մեռնեմ քո կյանքին:
 

Էլի կհսկեմ գիշեր ու ցերեկ,
Մենակ թե, յա՛ր ջան, շուտ-շուտ այգին եկ,
Որ նայեմ ես քեզ, կարոտս առնեմ,
Սիրուցդ արբած՝ մեռնեմ քո դռան:


http://s9.picofile.com/file/8318771850/bolbol_copy.gif

یار ، انسان ( عاشق ) را می ساید

من این را بسیار دیر فهمیدم
و دل او را که از سنگ کنده شده بود
آرام و لطیف پنداشتم

یار ، انسان ( عاشق ) را می ساید
من این را بسیار دیر فهمیدم
و دل او را که از سنگ کنده شده بود
آرام و لطیف پنداشتم


هنگام خواندن در مورد عشق در حالی که ساز در دستانم بود
یارم به من نگفت
مرحمی برای زخمت می دهم
تا بر روی آتش ) قلبت بگذاری
ای عاشق زخم دیده !

ای کاش در درون چاله ها می افتادم
بی کس و بی خانمان می شدم
اندازه یک کوه غم و اندوه می داشتم
اما یار و دلبری نداشتم

ای کاش در درون چاله ها می افتادم
بی کس و بی خانمان می شدم
اندازه یک کوه غم و اندوه می داشتم
اما یار و دلبری نداشتم


شکوفه به بلبل
هزاران نوع رنج و عذاب می دهد
آن کس که دلبری دارد
درد بلبل را می فهمد

شکوفه به بلبل
هزاران نوع رنج و عذاب می دهد
آن کس که دلبری دارد
درد بلبل را می فهمد

من  همچون عندلیب
غمهای خود را می گریم
آتش عشق درون قلبم
مراآسوده نمی گذارد

ای کاش در درون چاله ها می افتادم
بی کس و بی خانمان می شدم
اندازه یک کوه غم و اندوه می داشتم
اما یار و دلبری نداشتم

ای کاش در درون چاله ها می افتادم
بی کس و بی خانمان می شدم
اندازه یک کوه غم و اندوه می داشتم
اما یار و دلبری نداشتم

Յարը մարդուն յարա կուտա,
Շատ ուշ հասկացա,
Ժայռից պոկված սիրտը նրա ,
Քնքուշ հասկացա :

Յարը մարդուն յարա կուտա,
Շատ ուշ հասկացա,
Ժայռից պոկված սիրտը նրա ,
Քնքուշ հասկացա :

Յարս ինձ չասաց,
Դեղ տամ վերքիդ,
Առ դիր հովացրու,
Սեր երգելուց սազը ձեռքիդ,
Վա՜յ վիրով աշուղ

Երանի չոլերն ընկնեի ,
Անտուն ու անտեր մնայի,
Սարի պես դարդ ունենայի,
Յար չունենայի :

Երանի չոլերն ընկնեի ,
Անտուն ու անտեր մնայի,
Սարի պես դարդ ունենայի,
Յար չունենայի

Հազար տեսակ տանջանք կուտա,
Վարդը բլբուլին,
Ով յար ունի նա կիմանա,
Դարդը բլբուլի :

Հազար տեսակ տանջանք կուտա,
Վարդը բլբուլին,
Ով յար ունի նա կիմանա,
Դարդը բլբուլի

Ես հավաստն եմ սոխակի պես,
Վշտերս եմ լալիս,
Սիրո հուրը իմ սրտակեզ,
Հանգիստ չի տալիս :

Երանի չոլերն ընկնեի ,
Անտուն ու անտեր մնայի,
Սարի պես դարդ ունենայի,
Յար չունենայի

Երանի չոլերն ընկնեի ,
Անտուն ու անտեր մնայի,
Սարի պես դարդ ունենայի,
Յար չունենայի

 

http://armeniannationalmusic.com/wp-content/uploads/2013/02/untitled-e1360454271266.jpg

Hovhannes Badalyan

https://www.youtube.com/watch?v=HI2sTFGC6Qk

sari sirun yar

hazar nazov yar, hoveri het yek

یار زیبای کوهستان

ای یار با هزاران ناز، همراه باد ملایم بیا

با دسته گل در دستانت از کوهستان بیا

سوار بر اسب سیاه به روستایتان آمدم

درب [خانه ات] را بسته دیدم و حیران گشتم


 

ای یار زیبای کوهستان بیاور برایم [گل] میخک کوهی

آه! چه میخکی برایم آتش عشق بیاور


 

روییده ای در میان هزار و یک گل

موهایت را تر کرده ای با شبنم های شکوفا

بوی خوش موهایت از دور می آید

نسیم آن را آورده و به قلبم می رساند


 

ای یار زیبای کوهستان بیاور برایم میخک کوهی

آه! چه میخکی برایم آتش عشق بیاور


 

آنگاه که نگاه خیره ات را به آسمان می چرخانی

گویی ستارگان روشن از نو می درخشند

بادها و نسیم ها صدای تو را بر می گیرند

آه! چه هنگام من قربانی عشق تو خواهم شد؟


 

ای یار زیبای کوهستان بیاور برایم میخک کوهی

آه! چه میخکی برایم آتش عشق بیاور


 

این جریان آب از کوهستان می آید

و بوی خوش تو را به همراه می آورد

ای آشوت! اگر می توانی با واژگان و ترانه هایت

یارت را سِحر کن تا با لذت به خانه بیاید


 

ای یار زیبای کوهستان بیاور برایم میخک کوهی

آه! چه میخکی برایم آتش عشق بیاور

 

http://www.golforoush.com/UploadImages/UC/Articles/112.jpg

http://gusanashot.com/images/i1.jpg

Սարի Սիրուն Եար

Գուսան Աշոտ
 
Հազար նազով, եար, հովերի հետ եկ,
Ծաղիկ փնջելով՝ սարւորի հետ եկ,
Սեւ ձիուս վրայ ձեր գիւղն եմ եկել,
Դուռդ փակ տեսել, մոլոր մնացել։

 
Սարի սիրուն եար, սարի մեխակ բեր,
Ա՜խ, չէ ի՞նչ մեխակ, սիրոյ կրակ բեր։

 
Հազար մի ծաղկի մէջ ես մեծացել,
Ծաղկանց ցողերով մազերդ թացել,
Մազերիդ բոյրը հեռւից է գալիս,
Զեփիւր բերում սրտիս է տալիս։

 
Սարի սիրուն եար, սարի մեխակ բեր,
Ա՜խ, չէ ի՞նչ մեխակ, սիրոյ կրակ բեր։

 
Երբ քո հայեացքը երկնին ես յառում,
Վառ աստղերն ասես նոր լոյս են առնում,
Քո ձայնն են առնում հավք ու հովերը,
Ա՜խ, ե՞րբ կ՚առնեմ ես քո մատաղ սէրը։

 
Սարի սիրուն եար, սարի մեխակ բեր,
Ա՜խ, չէ ի՞նչ մեխակ, սիրոյ կրակ բեր։

 
Սարից է գալիս էս առուի ջուրը,
Բերում է, եար, քո բոյրն ու համբոյրը,
Աշոտ, թէ կարաս քո երգ ու հանգով
Եարիդ կախարդիր, թող տուն գայ հանդով։

 
Սարի սիրուն եար, սարի մեխակ բեր,
Ա՜խ, չէ ի՞նչ մեխակ, սիրոյ կրակ բեր։

mehr96

http://s8.picofile.com/file/8308613334/il_570xN_817785773_23tr.jpg

http://s9.picofile.com/file/8308597776/food_art_aa_2.jpg

http://s8.picofile.com/file/8308597726/AsamLaksa_1.jpg

Asam Laksa is one of the most popular noodle dishes in Malaysia. It is synonymous to the island of Penang and an all-time favorite there. This flavorful, spicy, and tangy rice noodle soup hits all the right notes and is a must-taste when you visit.

Asam Laksa

Asam Laksa is a flavorful, tangy, and spicy Malaysian fish based rice noodle soup. It is a dish not to be missed when visiting Malaysia.

دخترک کبریت فروش

هوا خیلی سرد بود و برف می بارید . آخرین شب سال بود . دختری کوچک و فقیر در سرما راه می رفت . دمپایی هایش خیلی بزرگ بودند و برای همین وقتی خواست با عجله از خیابان رد شود... دمپایی هایش از پایش درآمدند . ولی نتوانست یک لنگه از دمپایی ها را پیدا کند .

پاهایش از سرما ورم کرده بود . مقداری کبریت برای فروش داشت ولی در طول روز کسی کبریت نخریده بود . سال نو بود و بوی خوش غذا در خیابان پیجیده بود .جرات نداشت به خانه برود چون نتوانسته بود حتی بک کبریت بفروشد و می ترسید پدرش کتکش بزند . دستان کوچکش از سرما کرخ شده بود شاید شعله آتش بتواند آنها را گرم کند...

یک چوب کبریت برداشت و آن را روشن کرد ، دختر کوچولو احساس کرد جلوی شومینه ای بزرگ نشسته است پاهایش را هم دراز کرد تا گرم شود اما شعله خاموش شد و دید ته مانده کبریت سوخته در دستش است .

http://s8.picofile.com/file/8309638734/kebrit.jpg

کبریت دیگری روشن کرد خود را دراتاقی دید با میزی پر از غذا . خواست بطرف غذا برود ولی کبریت خاموش شدسومین کبریت را روشن کرد ، دید زیر درخت کریسمس نشسته ، دختر کوچولو می خواست درخت را بگیرد ولی کبریت خاموش شد .

ستاره دنباله داری رد شد و دنباله آن در آسمان ماند . دختر کوچولو به یاد مادربزرگش افتاد .

مادربزرگش همیشه می گفت : اگر ستاره دنباله داری بیافتد یعنی روحی به سوی خدا می رود . مادر بزرگش که حال مرده بود، تنها کسی بود که به او مهربانی می کرد...

دخترک کبریت دیگری را روشن کرد . در نور آن مادر بزرگ پیرش را دید . دختر کوچولو فریاد زد : مادر بزرگ مرا هم با خودت ببر . او با عجله بقیه کبریتها را روشن کرد زیرا می دانست اگر...کبریت خاموش شود مادر بزرگ هم می رود .همانطور که اجاق گرم و غذا و درخت کریسمس رفتند .

مادر بزرگ دختر کوچولو را در آغوش گرفت و با لذت و شادی پرواز کردند به جایی که سرما ندارد فردا صبح مردم دختر کوچولو را پیدا کردند . در حالیکه یخ زده بود و اطراف او پر از کبریتهای سوخته بودند .

همه فکر کردند که او سعی کرده خود را گرم کند ، ولی نمی دانستند که او چه چیزهای جالبی را دیده و در سال جدید با چه لذتی نزد مادر بزرگش رفته است .

هانس کریستین اندرسن

Hans Christian Andersen

http://s9.picofile.com/file/8309638484/Hans_Christian_Andersen_statue_in_Kongens_Have_Copenhagen_225x300_1_.jpg

http://s9.picofile.com/file/8309638642/Hans_Christian_Andersen_6_300x210.jpg

کتابی که سال 1360 از کتابخانه کوی فرهنگیان گرفتم و موقع بازگشت برای تحویل ، کتابخانه توسط عوامل چماقدار آتیش زده شد، کتاب هم به یادگار موند روی دستم....

کتابی از آرکادی گایدار نویسنده روس.

https://cdn3.iconfinder.com/data/icons/wpzoom-developer-icon-set/500/143-128.png

داستان سر جنگی و راز نگهداری مالشیش کیبالشیش

پسری به نام مالشیش کیبالشیش با پدر و برادرش زندگی می‌کرد. جنگ شروع شد. همه به جنگ رفتند. روستا خالی بود. مالشیش و بچه های دیگر هم با شجاعت جنگیدند..

http://s9.picofile.com/file/8308049926/malchish_kibalchish.jpg

او در جنگ اسیر دشمن شد،اما اسرار جنگی ارتش کشورش را فاش نکرد و سرانجام به دست دشمن کشته شد.

این داستان و کتاب متعلق به دوران ابتدایی نظام کمونیسم روسیه است و درباره احساسات ناسیونالیستی میباشد، و جزو کتابهای مورد علاقه سازمان ها و کشورهای ضد سرمایه داری و غربی دردوران جنگ سرد بود.

نام اصلی آن (Military Secret (Военная тайна  و درسال 1935 نگاشته شده است.

http://s9.picofile.com/file/8308049818/cov10.jpg

http://s8.picofile.com/file/8309638234/37280375_1_.jpg

تندیس مالشیش کیبالشیش ،برگرفته از داستان ، در مسکو

آه اسفندیار مغموم تو را آن به که چشم فرو پوشیده باشی...

این حکایت بیست سی سال و یا صد و پنجاه سال پیش است. یادش بخیر دورۀ ارزانی  و فراوانی بود؛ پنج شاهی که میدادی هفت تا تخم مرغ میگرفتی، روغن سیری سه شاهی بود، با صد دینار یک نان سنگک برشتۀ خشخاشی میدادند به درازی آدم، توی "سرتخت بربریها " یک خانۀ بیرونی و اندرونی ماهی پانزده زار و سه شاهی و سه تا پول کرایه میرفت.
 معقول هنوز زنها دل و دماغ داشتند و سالی یک جوال گویندۀ " لا اله الا الله " به جامعه تحویل میدادند.
 هنوز زهوار هر چیزی تا این اندازه در نرفته بود و تخم لق منشور آتلانتیک و اعلامیۀ
 حقوق بشر و سایر حرفهای غلنبه سُلمبه را توی لـُپ ملت نشکسته بودند، هر چیزی معنی و اندازه ای داشت.

«توپ مُرواری» آخرین کتاب «صادق هدایت»

http://s1.picofile.com/file/5426763380/ToopMorvari.jpg

http://s8.picofile.com/file/8308413618/toopmorvari.jpg

...راستش خسته شده‌ام و اصلاً روزنامه هم نمی‌خوانم اما از سکوت «توده» بیشتر تعجب می‌کنم. نهضت آذربایجان به هر جور و با هر قوه و به دست هر کس درست شده اقلاً نهضت پیشرو است و اصلاحاتی که در آنجا کرده‌اند به درد باقی مملکت می‌خورد اما نمی‌دانم گردنه گیران و دزدان معروف که عدة زیادی از مردم را به کشتن دادند چه اصلاح و چه کاری را از پیش خواهند برد؟ به درک هرچه می‌خواهد بشود! مملکتی که به جز مسئولیتش هیچ چیز دیگرش نصیب ما نشده و روز به روز در این لجن بیشتر باید فرو رفت!...

...بهتری و بدتری و اصلاح و آینده و گذشته و همة آنها هم در نظرم باز یک چیز احمقانه و پوچ شده. جایی که منجلاب گـُه است دم از اصلاح زدن خیانت است. اگر به یک تکة آن انتقاد بشود قسمتهای دیگرش تبرئه خواهد شد. تبرئه شدنی نیست. باید همه‌اش را دربست محکوم کرد و با یک تیپا توی خلا پرت کرد. چیز اصلاح شدنی نمی‌بینم …

نامه صادق هدایت به حسن نورائی

زندگی سورئال من
شاید داستان تانتالوس پسر زئوس را شنیده باشید
کسی که بخاطر خشم خدایان به دنیای مردگان تبعید شد
جایی که او در رودخانه‌ای ایستاده بود که آب تا چانه‌اش بالا آمده بود اما تا می‌خواست آب بنوشد، آب خشک می‌شد و بر بالای سرش درخت میوه‌ای بود که تا می‌خواست میوه‌ای بچیند باد میوه‌ها را می‌برد
یک زندگی سورئال
زندگی بسیاری از ما شبیه تانتالوس است
سورئالیسم در بسیاری جاهای دیگر هم رخ میدهد مثل اینکه ثروتمند باشی اما به همان اندازه بی پول
عاشقت میشوند اما تو عاشق نیستی دوستت دارند اما نمیتوانی کسی را دوست داشته باشی

تانتالوس

http://s9.picofile.com/file/8309638076/tantalus2_1_.jpg

با چماقی آهنین در دست
مرد بی‌دندان
جشن می‌گیرد فتوحات غریب بی رقیب‌اش را
می‌نوازد مشت ها بر طبل
                                    تلخ می‌لرزد تمام خانه از پابست

 

سر گران از خواب چندین ساله‌اش در غار
در هراس از بازگشت خاطرات آخرین مردی که می‌خندید
نسخه‌ می‌پیچد برای مردم بیدار
                                         از عبث سرشار

 

کاسه لیسی از قماش چارواداران
پیشه‌اش فریاد
                   خانه‌اش بر شانه‌های باد
شوکران نوشانده رعناقامتان سربداران را

 

بیشه از شیران تهی مانده‌است...

http://s9.picofile.com/file/8308410226/chomaghdar.jpg

کریم آقامونم بود

کریم آقامون همه جا بود ، اگرم چند روز و هفته ای پیداش نمیشد ، همه میدونستن یا تو حبسه یا تو بازداشت...

کریم آقا پای ثابت تموم درگیری های محل بود ، از یه تصادف ساده ماشین بگیر تا دعوای زن و شوهر .

هرچی که بود اگه با چندتا داد و فریاد و ناسزا قرار بود ختم بشه ،کریم آقامون اگه آب دستش بود ول میکرد و میپرید وسط اون معرکه اختلاف و بگومگو رو تبدیلش میکرد به یه دعوای حسابی با چندتا سرو دست و دندون شکسته و دخالت پاسبون..

هرچی هم بزرگترای محل نصیحتش میکردن ، که پدر بیامرز آخه تو مگه سر پیازی یا ته پیاز ؟ دعوای مردم بتو چه مربوطه ، چرا بیخودی اسم محل و کار و کاسبی مردم رو خراب میکنی بشین سرجات به کار خودت برس ، تو کتش نمیرفت و خیلی حق بجانب میگفت : اخ داری داش ، نا سلومتی مثلندش ما اهل این محلیم و چش یه محله به ماس نمیشه که بیخیال شیم !
بلاخره اما این بیخیال نشدن و احساس وظیفه و مسئولیت یه روز کار دست کریم آقامون داد و تو یه دعوای دیگه ، تو یه محله دیگه که اصلا به کریم آقامون ربطی نداشت ، کریم آقامون طبق عادت و احساس وظیفه پرید وسط دعوا، اما ایندفه طرفین دعوا دعوای خودشون رو بیخیال شدن و زدن دخل کریم آقامون رو آوردن.

رستم 700 سال عمر کرد  #افسانه است
نــوح 950 سال عمر کرد  #حقیقت است
کــاوه ضحاک را از مـیـان برد  #افسانه است
موسی فرعون را از میان برد  #حقیقت است
از دوش ضحاک مـار رویید  #افسانه است
عـصـای مـوسـی اژدهـا شد #حقیقت است
کیکاووس بــا عقاب‌ها پرواز کرد #افسانه است
سلیمان بر قالی پرنده پرواز کرد  #حقیقت است
رستم دیو سپید را شکست داد  #افسانه است
داوود جــالــوت را شکست داد  #حقیقت است
زال توسط سیمرغ پرورش یافت  #افسانه است
یونس در شکم نهنگ زندگی کرد  #حقیقت است
بـیـژن مدتی درون چـاه زندگی کرد  #افسانه است
یوسف مدتی درون چاه زندگی کرد  #حقیقت است
داراب در سبدی روی آب پیدا شد  #افسانه است
موسی در سبدی روی آب پیدا شد  #حقیقت است
سیاوش به سلامت از آتش گذشت  #افسانه است
ابراهیم به سلامت از آتش گذشت  #حقیقت است
فریدون و یارانش از دجله گذشتند  #افسانه است
موسی و یارانش از نیل گذشتند  #حقیقت است
آرش با کمان مرز ایران را تعیین کرد  #افسانه است
نوح حیواناتش را سوار کشتی کرد  #حقیقت است
سیاوش از وسوسۀ نامادری گریخت  #افسانه است
یوسف از وسوسۀ نامادری گریخت  #حقیقت است

۞ به راستی چرا آنچه به نفع باور دینی مردم است معجزه و حقیقت محسوب می‌شود اما آنچه مربوط به تمدن ماست افسانه و خرافات است‼.
http://s9.picofile.com/file/8308501142/tasvir31_1_.gif

لاف در تاریکی
ده سال پس از اینکه ایران در دور اول جنگ با روسیه شکست سختی خورد و تن به عهدنامه گلستان داد، در حالی که هنوز خانواده های ایرانی داغدار بودند و کودکان زیادی یتیم شده بودند بار دیگر زمزمه جنگ با «اروس» (روسیه) توسط تندروهای مذهبی و ایدئولوگهای متعصب (دلواپسان آن زمان) بلند شد. تحریک فتحعلیشاه برای آغاز «جهاد»ی دیگر در جبهه روسیه و ناآگاهی مفرط او از اوضاع نظام بین الملل سرانجام وی را به همراهی با موج دلواپسان واداشت.

شاه متاثر از فضای هیجانی ایجاد شده، برای تهیه مقدمات جنگ عازم تبریز شد و شبی در حالی که شمشیر معروف نادری را بر کمر بسته بود تمام علما و سرداران نظامی و وزرای خویش را برای مشورت فراخواند.

پس از انجام مراسم دعا و ثنا برای سلامت «ذات اقدس ملوکانه» و آرزوی دوام و قوام دین مبین، نوبت به اظهار نظر درباره جنگ رسید. همه کسانی که مورد سئوال قرار گرفتند، بدون استثنا، پس از بیان مراتب جان نثاری و ابراز آمادگی برای نوشیدن شربت شهادت، موافقت خود را با جنگ اعلام کردند.

http://s8.picofile.com/file/8309637876/page_5878_2_.jpg

در این میان فقط یکی از صاحب منصبان کاردان آذربایجان به نام «میرزا ابوالقاسم قائم مقام فراهانی» در برابر جو غالبی که دلواپسان در مجلس ایجاد کرده بودند ایستاد و با جنگ مخالفت کرد. وقتی شاه علت مخالفت وی را جویا شد، قائم مقام گفت:
«اعلیحضرت چه مبلغ مالیات می گیرد؟»
شاه پاسخ داد: «شش کرور»
قائم مقام: «دولت روس چه مبلغ مالیات می گیرد؟»
شاه: «می شنوم ششصد کرور»
قائم مقام عرض کرد: «به قانون حساب، کسی که شش کرور مالیات می گیرد با کسی که ششصد کرور عایدات دارد از در جنگ در نمی آید»!
این اظهار نظر واقع بینانه همهمه‌ای در مجلس براه انداخت و باعث شد متعصبین سخت بر وی بتازند و حتی او را به داشتن روابط پنهانی با روسها متهم کنند که در نتیجه این مسئله وی از مقام خود خلع و به مکان دوری در خراسان تبعید شد. دست آخر فتحعلیشاه مجلس را با شعری اینچنین باب دل دلواپسان به پایان برد:
کشم شمشیر مینایی / که شیر! از بیشه بگریزد
زنم بر فرق پسکوویچ (ژنرال روس) / که دود از پطر (پادشاه روس) برخیزد!
پوچ بودن این شاخ و شانه کشی ها وقتی آشکار شد که طبق پیش بینی قائم مقام لشکر فتحعلیشاه شکست خفت باری از روسها خورد و تحمیل عهدنامه ترکمن چای به ایران اشتباه مهلک دلواپسان را به اثبات رساند.

http://s9.picofile.com/file/8307461118/farrokhzad2.jpg

http://s8.picofile.com/file/8307460142/shakespear.jpg

تردیدها به ما خیانت می‌کنند،
تا به آنچه که لیاقتش را داریم نرسیم...

فرِدی مرکوری (زاده‌شده با نام فرخ بلسارا؛ (به گجراتی: ફરોખ બલ્સારા) با تلفظ Pharōkh Balsārā؛ زادهٔ ۵ سپتامبر ۱۹۴۶، درگذشته در ۲۴ نوامبر ۱۹۹۱) موسیقی‌دان، خواننده و آهنگ‌ساز اهل بریتانیا بود که عمدتاً به عنوان خواننده و ترانه‌نویس اصلی گروه سبک راک کوئین شناخته می‌شود. مرکوری همچنین به عنوان یک مجری روی صحنه، به خاطر داشتن یک شخصیت متظاهرانه و خودنمایانه و همین‌طور به خاطر داشتن صدایی قوی و رسا شناخته می‌شود. مرکوری به عنوان یک آهنگ‌ساز، برخی از ترانه‌های موفق و پرفروش کوئین از جمله حماسه کولی، ملکه قاتل، یکی برای دوست‌داشتن، الان جلومو نگیر، مجنون کوچکی که به آن عشق می‌گویند و ما قهرمانیم را نوشته است. مرکوری علاوه بر فعالیت‌هایش در گروه کوئین، به شکل انفرادی هم فعالیت می‌کرد و گه‌گاهی هم به عنوان تهیه‌کننده یا موسیقی‌دان مهمان (پیانو و آوازخوانی) برای هنرمندان دیگر به فعالیت می‌پرداخت.

مرکوری که از پارسیان هند* بود و در زنگبار متولد شده بود، تا اواسط دوره نوجوانی در همان زنگبار و همین‌طور در هندوستان زندگی و رشد کرد. در سال ۱۹۹۲ و پس از مرگ وی، جایزه بریت را به خاطر کمک‌های برجسته‌اش به موسیقی بریتانیا دریافت کرد و کنسرت بزرگداشت فردی مرکوری هم در استادیو ومبلی در لندن برگزار شد.

http://s1.picofile.com/file/7508800535/freddiemercury.jpg

 در سال ۲۰۰۱ مرکوری به همراه دیگر اعضای گروه کوئین، به تالار مشاهیر راک اند رول، در سال ۲۰۰۳ به تالار ترانه‌نویسان مشهور، در سال ۲۰۰۴ به تالار مشاهیر موسیقی بریتانیا وارد شد، و گروه کوئین هم در سال ۲۰۰۲ ستاره‌ای در پیاده‌رو شهرت هالیوود دریافت کرد. همچنین در سال ۲۰۰۲، در نظرسنجی بی‌بی‌سی تحت عنوان انتخاب ۱۰۰ بریتانیایی کبیر، مرکوری در جایگاه ۵۸ قرار گرفت. در سال ۲۰۰۵، در یک نظرسنجی که توسط بلندر و MTV2 برگزار شد، مرکوری به عنوان برترین خوانندهٔ مرد همه دوران‌ها انتخاب شد. در سال ۲۰۰۸، نویسندگان رولینگ استونز، مرکوری را در جایگاه ۱۸ در فهرست ۱۰۰ خواننده برتر همه دوران‌ها قرار دادند

پارسیان هند https://www.shareicon.net/data/128x128/2015/10/30/664031_right_512x512.png

هرمز فیروزمند

ارباب هرمز آرش فرزند تیرانداز در محله خیرآباد یزد به دنیا آمده و همچون بسیاری از زرتشتیان بخش زیادی از زندگی خود را در هندوستان با فعالیت در صنعت (کارخانه یخ‌سازی) گذرانده و درآمد حاصل از آن را به ایران آورده و در سال 1320 صرف خرید زمین‌های تهران‌پارس مشتمل بر باغ مجیدآباد به وسعت هزار هکتار از ابوالقاسم بختیار کرده و با شراکت ارباب وفادار تفتی و ارباب رستم دینیار مرزبان اقدام به شهرسازی در آن زمین‌ها کرده است که نحوه خیابان‌بندی و درخت‌کاری و استقرار مراکز تفریحی، آموزشی آن هنوز زبان‌زد است. ساختمان موجود در این باغ محل زندگی تابستانی ارباب هرمز و خانواده بوده است.

فرزندان آن روانشاد (2 پس و 3 دختر) به نام‌های رویین تن، تهمتن، دلنواز، زرین و یاسمین هستند که رویین تن در اثر حادثه‌ای در همین باغ دارفانی را وداع گفته و درمانگاه رویین تن آرش در تهران‌پارس به نامگانه وی هنوز در خدمت‌گزاری اهالی تهران‌پارس و منطقه است.

http://s8.picofile.com/file/8309637576/hormoz_arash.jpg

فرزند دیگر وی تهمتن هنوز در قید حیات است که با بروز انقلاب ایران را ترک کرده و همین سبب مصادره اموال او از جمله باغ مجیدآباد شده است که بخشی از آن به تعاونی مسکن فرهنگیان واگذار و بخش دیگر آن با عنوان پارک پلیس پذیرای بسیاری از مردمی است که بدون آگاهی از امکاناتی  چون دبیرستان پری آگاهی آرش (که از محل وقف او به نامگانه همسرشان در تهران مشغول فعالیت فرهنگی است) مدرسه راهنمایی هرمز آرش، مسجد خیابان بهار تهرانپارس، و .. بهره برده و خیابان اصلی تهران‌پارس به نام آرش تیرانداز (که اکنون حجربن عدی قلب شده) را طی می‌کنند تا دمی در آن پارک زیر سایه درخت‌های باقیمانده بیاسایند.

باروخ بروخیم

باروخ بروخیم در سال 1291 خورشیدی ( 1914 میلادی ) در یک خانواده متعهد و متدین یهودی در شهر تهران (محله عودلاجان) چشم به جهان گشود. پدرش آشر بروخیم از تجار خوشنام بازار تهران بود .
باروخ بروخیم تحصیلات ابتدایی را در مدرسه آلیانس و متوسطه را در دارالفنون به پایان رساند ، سپس در کنکور اعزام محصلین به اروپا شرکت نمود و با بدست آوردن رتبه اول در بین صدها شرکت کننده، ضمن معرفی به حضور رضاشاه و مورد تفقد قرار گرفتن به همراه اولین یکصد نفر دانشجو منتخب رهسپار فرانسه شد.
او در ادامه تحصیلات در رشته فیزیک به دانشگاه "مون پولیه" وارد گردید و در سال 1938 میلادی بواسطه تحقیقات وسیع و مهم در رشته فیزیک نوری ( در خدمت پروفسور Caban دانشمند معروف فرانسوی در آن دوران ) دانشنامه دکترای خود را در زمینه انتشار نور با درجه ممتاز به پایان رساند، ضمن آنکه مورد تائید و پذیرش هیأت استادان دانشگاه مون پولیه واقع گردید.

http://s8.picofile.com/file/8308673792/Baroooch.jpg

باروخ بروخیم در سال 1940 میلادی به ایران بازگشت .

دکتر باروخ بروخیم یکی از بنیانگذاران گروه فرهنگی آذر در تهران بود، او با همیاری گروهی از فرهنگیان با سابقه و مدرسین دانشمند، از جمله خودش شخصاً سال ها در این مجتمع فرهنگی مسئولیت تدریس و تعلیم هزاران دانشجو را عهده دار بود. این مدرس ایثارگر پس از استخدام در وزارت فرهنگ چون متوجه می شود، جهت آموزش دروس فیزیک، هیچگونه کتاب فیزیک برای بهره گیری دانش آموزان دوره های مختلف دبیرستان موجود نمی باشد، شخصاً مبادرت به تألیف کتاب جامع فیزیک در سطوح مختلف دبیرستان می کند و همچنین با مشارکت تنی چند از همکاران اقدام به انتشار کتب فیزیک و شیمی برای شرکت در کنکور دانشگاه می نمایند، با وجود گذشت سال ها این کتب کماکان مورد استفاده و مطالعه دانشجویان قرار می گیرد. تألیفات دیگری هم دکتر باروخ بروخیم انجام داده اند که عبارتند از :
کتاب فیزیک دبیرستان – کتاب فیزیک دوران کنکور
این شخصیت فرهیخته صرف نظر از اینکه متجاوز از نیم قرن در ایران عمر و توان خود را در خدمت تعلیم، تربیت و تدریس صرف نمود، در بسیاری از انجمن های فرهنگی، خیریه و عام المنفعه نیز عضویت داشته و خدمات موثری را عرضه نموده است.

استاد باروخ بروخیم به پاس خدمات علمی و فرهنگی، بارها مورد تشویق دو پادشاه ایران رضاشاه کبیر و محمدرضا شاه پهلوی قرار گرفت و مفتخر به دریافت نشان ها و مدال های متعدد علمی و فرهنگی شده است.
در سال 1980 میلادی یکسال پس شکل گیری انقلاب اسلامی، دکتر باروخ بروخیم تن به مهاجرت ناخواسته می دهد، او به همراه همسر خود، به نزد فرزندانش که در آمریکا به تحصیل و طبابت اشتغال داشتند عزیمت می نماید. دکتر بروخیم پس از اقامت در لس آنجلس، با همکاری جمعی از دوستان فرهیخته اقدام به تأسیس "انجمن سخن" نمود و سال ها به عنوان معاون این انجمن در اشاعه و ترویج زبان و ادبیات فارسی در غربت کوشا بود و نیز در سال 1981 میلادی در راستای فعالیت های فرهنگی پارسی با کمک چند تن از علاقمندان موفق به تأسیس "بنیاد فرهنگی ایرانیان " گردید. ایشان ضمن انجام خدمات اجتماعی در لس آنجلس، همواره در تلاش بود که زبان پارسی را بعنوان زبان دوم دانش آموزان ایرانی، مورد قبول مقامات فرهنگی قرار دهد، پس از موفقیت در این امر در ضیافتی که شهردار بورلی هیلز ترتیب داده بود، به خاطر خدمات ارزنده اش لوح افتخار به وی اهدا گردید.

" دکتر باروخ بروخیم " در تابستان 1391 خورشیدی (2012 میلادی) به علت کهولت سن در صد سالگی چشم از جهان فرو بست .

از تالیفات وی کتاب فیزیک ششم ریاضی نظام قدیم، فرهنگ فرانسه ، فارسی می باشد.

http://s8.picofile.com/file/8308675076/PHYSICS6.jpg

http://s8.picofile.com/file/8308674742/81813032.jpg

اخلاق بردگی و اخلاق اربابی
از کارل گوستاو یونگ (روانشناس شهیر سویسی )
معتقد است که اخلاق دو جور است: اخلاق بردگی و اخلاق اربابی.
♨️ اخلاق بردگی یعنی همین چیزی که 90 درصد مردم بهش معتقدند؛ اخلاقی که می گوید در مهمانی ها و جمع فامیل لبخند بزن، اگر عصبانی می شوی، خوددار باش و فریاد نزن ، وقتی دخترعمویت بچه دار می شود برایش کادو ببر،وقتی دوستت ازدواج می کند بهش تبریک بگو ، وقتی از همکارت خوشت نمی آید ، این را مستقیم بهش حالی نکن،برای این که دوستت ، همسرت ، برادرت ناراحت نشوند خودت را، عقاید و احساساتت را سانسور کن، برای به دست آوردن تأیید و تحسین اطرافیان، لباسی را که دوست داری نپوش، اگر لذتی برخلاف شرع و عرف و قوانین جامعه بشری است آن را در وجودت بُکُش و به خاک بسپار، فداکار، مهربان ، صبور، متعهد ، خوش برخورد و خلاصه ، همرنگ و همراه و هم مسلک جماعت باش...
♨️ اما اخلاق اربابی ، کاملا متفاوت است. افرادی که به اخلاق اربابی پایبندند، از نظر روانشناسی ، آدم هایی هستند که به بالاترین حد از بلوغ روانی رسیده اند و قوانین اخلاقی را نه از روی ترس از خدا و جهنم و قانون و پلیس وهمسر و پدر و مادر و نه به طمع پاداش و تشویق اجتماعی، که برمبنای وجدان خودشان تعریف می کنند. البته وجدان شخصی این افراد ، مستقل ، بالغ ، صادق و سالم است ، اهل ماست مالی و لاپوشانی نیست ، صریح و بی پرده است و با هیچکس ، حتی خودشان تعارف ندارد. بزرگترین معیار خالقان اخلاق اربابی برای اعمال و رفتارشان، رسیدن به آرامش و رضایت درونی است. اخلاق اربابی مرزهای وسیع و قابل انعطافی دارد و هرگز خشک و متعصب نیست. برای توده هایی که مقید و مأخوذ به اخلاق بردگی هستند ، اخلاق اربابی، گاه زیبا و تحسین برانگیز ، گاهی گناه آلود و فاسد و در اکثر مواقع گنگ و نامفهوم است.یونگ می گوید افرادی که به اخلاق اربابی رسیده اند تاوان این بلوغ را با تنهایی و طرد شدگی پس می دهند. آنها به رضایت درونی می رسند ولی همیشه برای اطرفیانشان، دور از دسترس و غیرقابل درک باقی می مانند.

Happy birthday to Arsène Wenger

http://cdn.images.express.co.uk/img/dynamic/67/590x/Arsene-Wenger-763320.jpg

http://lh3.ggpht.com/-7tSAMa0tTCk/VEgVpYPpqdI/AAAAAAAAAgg/AHeZwR4nu04/s640/1413974328636_wps_100_Arsenal_manager_Arsene_We.jpg

http://s9.picofile.com/file/8308410250/1412924436472_wps_1_12_11_1978_French_Footbal.jpg

1978–1981

Strasbourg

https://scontent-sea1-1.cdninstagram.com/t51.2885-15/e35/13266941_779324765544002_127293660_n.jpg?ig_cache_key=MTI1Mzc5MjY4NzI0Mzk2ODY4Mw%3D%3D.2

Tonight, Autumn Night

http://s8.picofile.com/file/8307941326/autumn_night.jpg

Էս գիշեր, աշնան գիշեր
Շաղն իջեր` զգետին նախշեր,
Առնոսա նախշուն հավքեր
Խեթ յարիս քուն են մըտեր:

Իմ յարոջ կապա կարեք
Արևից երեսն արեք
Լուսնակից աստառ
ձևեք Աստղերից կոճակ շարեք

Բեդավին նալն ինչ կանի,
Խորոտին խալն ինչ կանի,
Թե յարիկ սրտովն էլնի`
Ախշըրքի մալն ինչ կանի:

Իմ յարոջ կապա կարեք
Արևից իրեսն արեք
Լուսնակից աստառ ձևեք
Աստղերից կոճակ շարեք

Ջրի կերթա դարեկով,
Սիրտս կէրես կրակով:
Թևիկս կարմունջ անեմ,
Քեզ վրով մեր տուն տանեմ:

Իմ յարոջ կապա կարեք,
Արևից երեսն արեք
Լուսնակից աստառ ձևեք,
Աստղերից կոճակ շարեք:

.....

http://s9.picofile.com/file/8307465468/sahyan.jpg

http://s8.picofile.com/file/8307465818/250px_Bari.jpg

Թող կուրծքս մի քիչ ցավի, որ սրտիս տեղն իմանամ

Ա՜խ, նորից «Բարի ճամփա»,
Ա՜խ նորից «Մնաս բարով»…
Մի տեսակ տագնապ կա, որ
Չես ասի ոչ մի բառով:

Գնում ես, չես էլ ասում,
Թե մեկ էլ երբ ես գալու,
Եկար էլ, ի՞նչ իմանամ
Ո՞ւմ մոտ ես մեղքդ լալու:

Ներիր ինձ, դու իմ բարի,
Իմ խելոք և իմ համառ,
Հարկադիր այս ծիծաղի
Եվ թաքուն լացի համար:

Գնում ես, էլ ի՞նչ ասեմ,
Սովոր եմ, կդիմանամ
Թող կուրծքս մի քիչ ցավի,
Որ սրտիս տեղն իմանամ:

Մի տեսակ տագնապ կա, որ
Չես ասի ոչ մի բառով,
Ա՜խ, նորից «Բարի ճամփա»,
Ա՜խ նորից «Մնաս բարով»…

Համո Սահյան

Mer siro ashun - Ruben Hakhverdyan & Lilit Pipoyan
https://www.youtube.com/watch?v=TlTF9RB2xq4

Մեր Սիրո Աշունը
Դու կարծում ես այդ անձրևն է արտասվում պատուհանից,
Այդ ափսոսանքի խոսքերն են գլորվում հատիկ-հատիկ,
Գլորվում են ու հոսում են ապակուց թափվում են ցած,
Այս խոսքերը, որ լսվում են իմ երգի մեջ ուշացած:

Ում է պետք խոստովանանքդ ափսոսանքդ ուշացած:
Սերը քո մի հանելուկ էր ու գաղտնիք դեռ չբացված,
Դա գուցե աշնան կատակն էր, տերևներն էին դեղնած,
Ծառուղում լուռ արտասվում էր մի աղջիկ մենակ կանգնած:

Մեր սիրո աշունը էլ երբեք չի կրկնվի,
Եվ անցյալն ամեն անգամ աշնան հետ կայցելի
Ու պատուհանից լուռ կարտասվի,
Ու պատուհանից լուռ կարտասվի:

Ես հիմա նոր հասկանում եմ անցածը ետ չես բերի,
Այս ամենը հատուցումն է իմ գործած հին մեղքերի:
Այն աղջիկը և աշունը բախտն էր իմ, որ կորցրի,
Դա ջահել իմ խենթությունն էր, որ երբեք ինձ չեմ ների:

Ես գիտեմ երջանկությունը մեկ անգամ է այցելում,
Իսկ հետո, երբ հեռանում է, այցետոմսն է իր թողնում:
Ու հետո ամբողջ կյանքում մեր մենք նրան ենք որոնում,
Այն հասցեն որ նա թողնում է երբեք ոչ ոք չի գտնում:

Մեր սիրո աշունը էլ երբեք չի կրկնվի,
Եվ անցյալն ամեն անգամ աշնան հետ կայցելի
Ու պատուհանից լուռ կարտասվի,
Ու պատուհանից լուռ կարտասվի:

http://s9.picofile.com/file/8309411568/ruben.jpg

 

 

 

 

 

http://s9.picofile.com/file/8309412234/autumn.jpg

Mer siro ashun - Ruben Hakhverdyan & Lilit Pipoyan
The Autumn of Our Love
You think it’s the rain crying at your window,
Those are the words of grief falling drop by drop:
Dropping, flowing and falling down from the window,
You will hear these words in the song I held back:

Who needs your confession, the grief you held back,
Your love was a riddle, an undisclosed secret:
It probably was autumn’s prank, the leaves were yellow,
A girl stood alone in the lane and wept in silence:

The Autumn of Our Love will never be repeated,
The past will visit us every time, in autumn,
and will cry silently at your window...
and will cry silently at your window:

I understand it only now: the past won’t return,
It all is a reprisal for my old sins:
The girl and autumn were my fate I lost,
It was a folly of my youth I never will forgive myself:

I know that happiness comes only once,
And when it goes it leaves its ‘business’ card:
And then we’re in search of it* our whole life through,
Nobody will retrieve the address Happiness leaves behind:

The Autumn of Our Love will never be repeated,
And the Past will visit us every time, in autumn,
and will cry silently at your window...
and will cry silently at your window:

The Castle
I wish there was a stonemade castle
and you were a goddess inside of it
and I could be a wandering knight
who has never been around here
And in your luxurious castle
I wish there was a hopper black cat
and evel people wouldn't been ashamed
of their effectual spleen

Oh
That could be great, to let the silver moon
to hang to the roofs everyday
And as a beautiful dream, I could be drunk of you
my dear, I could sing for you in the nights

and one day the full moon could slide
and it would stand on your roof
you would hear the song in your dream,
the song of the wandering knight
in your dark clothed castle
I would turn around whole night
and your black cat with its purrling
would follow me till the sunrise

Oh
That could be great, to let the silver moon
to hang to the roofs everyday
And as a beautiful dream, I could be drunk of you
my dear, I could sing for you in the nights

You would look outside of your window
And something would change inside of you
Maybe you would love that knight
who sang always only for you
and in the same night I would take you away
away, away from the evel people
holding your black cat very strongly
we would left from the luxerious castle

Oh
The night is so silent in this cold street
And only him
An stranger, who was late of the train, whistling our very known song
and the black cat, next to him, is purrling

Oh
the night is so silent in this cold street

https://www.youtube.com/watch?v=5IuVt8_EuFA

 

http://s9.picofile.com/file/8305517850/goddess_diana.jpg

http://s9.picofile.com/file/8305518268/the_bambir_98.png

Դղյակ (Dghjak)
Լիներ քարաշեն մի դղյակ,
Իսկ դու՝ ներսում դիցուհի,
Ես էլ լինեի շրջող մի ասպետ,
Որ էս կողմերում չէր եղել:
Ու դղյակում քո այդ շքեղ
Վազվզեր մի սև կատու,
Չար մարդիկ էլ չամաչեին
Չարությունից իրենց ազդու:

Ա՜խ,
Թող որ կախվեր տանիքներին ամեն օր
Արծաթ լուսինն,
Եվ ինչպես չքնաղ մի երազ՝ կլինեի միայն քեզնով հարբած,
Գիշերներով կերգեի ես քեզ, սիրելիս:

Կսահեր մի օր լիալուսին
Ու կկանգներ քո տանիքին,
Երազիդ մեջ երգը կլսեիր
Թափառական ասպետի:
Խավար հագած՝ դղյակում ձեր
Կպտպվեի ողջ գիշեր,
Սև կատուն էլ իր մռռոցով
Մինչ լուսաբաց ինձ կուղեկցեր:

Ա՜խ,
Թող որ կախվեր տանիքներին ամեն օր
Արծաթ լուսինն,
Եվ ինչպես չքնաղ մի երազ՝ կլինեի միան քեզնով հարբած,
Գիշերներով կերգեի ես քեզ, սիրելիս:

Պատուհանից դուրս կնայեիր,
Ու քո մեջ մի բան կփոխվեր,
Գուցե սիրեիր դու այն ասպետին,
Որ քեզ համար է միշտ երգել:
Նույն այդ գիշեր քեզ կտանեի
Հեռու-հեռու չար մարդկանցից,
Սև կատվին էլ ամուր գրկած՝
Կհեռանայինք շքեղ դղյակից:

Կրկներգ
Ա՜խ,
Ինչքան լուռ է գիշերն այս պաղ փողոցում,
Միայն նա՝
Գնացքից ուշացած մի անցորդ սուլում է մեր երգը շատ ծանոթ,
Սև կատուն էլ մռում է կողքից:

Ա՜խ,
Ինչքան լուռ է գիշերն այս պաղ փողոցում:

Etta James (born Jamesetta Hawkins; January 25, 1938 – January 20, 2012) was an American singer who performed in various genres, including blues, R&B, soul, rock and roll, jazz and gospel.

http://s9.picofile.com/file/8305515850/ettajames.jpg

Կնախնտրեի կուրանալ


Ինչ-որ բան ինձ հուշեց, որ ամեն ինչ վերջացած է
երբ տեսա քեզ և նրան զրուցելիս
Ինչ-որ բան հոգուս խորքում, ասաց ինձ.
երբ տեսա քեզ և այդ աղջկան միասին զբոսնելիս

Կնախնտրեի կուրանալ, ավելի լավ կլիներ, որ կուրանայի,
քան քեզ տեսնեյի ինձ լքելիս, փոքրիկս

տեսնում ե՞ս, ինչքան շատ եմ քեզ սիրում
որ նույնիսկ չեմ ուզում տեսնել թե ինչպես ես ինձ թողնում, սիրելիս
Ամենաշատը չեմ ուզում, ուղղակի չեմ ուզում ազատ լինել, ոչ

Ես ուղղակի, ուղղակի
նստած այստեղ մտածում էի, քո համբույրի և տաք գրկիդ մասին,
բաժակի արտացոլանքը, որը պահել էի շուրթերիս մոտ
բացահատում էր արձունքներս

Օհ, փոքրիկս, սիրելիս, կնախնտրեի կուրանալ
քան թե տեսնեյի քեզ, հեռանալիս, ինձ լքելիս
կնախնտրեի իսկապես կուրանալ...

 

I'd Rather Go Blind(Etta James)


Something told me it was over
When I saw you and her talkin'
Something deep down in my soul said, 'Cry, girl'
When I saw you and that girl walkin' around

Whoo, I would rather, I would rather go blind, boy
Then to see you walk away from me, child, no

Whoo, so you see, I love you so much
That I don't wanna watch you leave me, baby
Most of all, I just don't, I just don't wanna be free, no

Whoo, whoo, I was just, I was just, I was just
Sittin here thinkin', of your kiss and your warm embrace, yeah
When the reflection in the glass that I held to my lips now, baby
Revealed the tears that was on my face, yeah

Whoo and baby, baby, I'd rather, I'd rather be blind, boy
Then to see you walk away, see you walk away from me, yeah
Whoo, baby, baby, baby, I'd rather be blind...

https://www.youtube.com/watch?v=pyMd19sE6U4

http://s9.picofile.com/file/8307462800/maxresdefault.jpg

shahrivar

http://s8.picofile.com/file/8304619018/blog_header_share.jpg

می رود که قصه ی شهریور به آخرش
رسد....
در دلم دلهره ایست عجیب
پاییز پشت دراست
ولی

 

 

 

 

 

 

 

 

خبراز مهر تو نیست
باچه دلی
بی تو
قدم روی برگ های خشکیده خواهم گذاشت...!!!
غروب بابغض هایی که روی دستم
خواهد ماند

 

 

 

 

 

 

چه خواهم کرد....؟!
اصلاًبگو پاییز باخاطراتی که سوغات می آورد
چه خواهم شد؟
دلهره ای در دل دارم عجیب
بی توباپاییز چه کنم....؟

لورا اینگلز وایلدر (: (Laura Ingalls Wilder   (فوریهٔ ۱۸۶۷ – ۱۰ فوریه ۱۹۵۷) یک نویسنده، آموزگار، و خبرنگار اهل ایالات متحده آمریکا بود. وی به علت نگارش سری کتاب‌های کودکان «خانه کوچک» معروف است.

از داستان های وی سریالی نیز در آمریکا ساخته شد ، که قبل از سال 57 در ایران نیز پخش می شد، واکنون نیز دوباره در چند نوبت از تلوزیون ایران پخش شده است

خانه کوچک ؛ نگاهی بزرگ

«خانه کوچک» اگر چه کوچک است اما روح بزرگی را در مخاطب گوشزد می کند و آن حس انساندوستی برای حل مشکلات همنوعان خود است تا بتوان با عشق و محبت ، خانه بزرگتری از امید ، عاطفه و انسانیت بنا کرد.

این سریال تلویزیونی محصول کشور امریکا است که بر اساس رمان «لورا اینگلز وایلدر» بین سال های ۱۹۷۴ تا ۱۹۸۳ ساخته شده که در همان سالها هم از شبکه ان بی سی پخش می‌شده است.
این سریال، داستان خانواده‌ای کشاورزی به نام «چارلز اینگلز» را روایت می کند که به همراه زن و سه دختر کوچک خود در قرن نوزدهم در روستایی به نام والنات گرو(درجنوب ایالت مینه سوتا) زندگی می کند.

به غیر از مفاهیم انسانی، داستان ، روایتگر مفاهیم مدنی جامعه آنزمان آمریکا و ساختار مدنی و فرهنگ اجتماعی و زیرساخت های دمکراتیک آنجاست ....

http://s9.picofile.com/file/8304925618/laura.jpg

بچه‌های راه‌آهن (به انگلیسی: The Railway Children) نام داستانی از ادیت نسبیت برای کودکان است. این داستان نخستین بار در سال ۱۹۰۵ در "مجله لندن" به چاپ رسید، و سپس در ۱۹۰۶ در نسکی چاپ شد. چندین فیلم برگرفته از روی این داستان ساخته شده است، که نسخهٔ ۱۹۷۹، شناخته ترین آنهاست.
چکیده داستان:
فیلیس، پیتر و روبرتا "بابی" فرزندان پولداری هستند که زندگی خوبی را در شهر می‌گذرانند. پدر آنها کارمند و مردی مهربان است و همیشه برای بازی کردن با بچه‌ها آماده است. سپس یک روز، دو مرد با هیبتی جدی به خانه آنها می‌آیند و با پدر در خلوت گفتگو می‌کنند. کودکان صدای پاهای زیاد را می‌شنوند و پس از نیم‌ساعت گفتگو، پدر با آن دو مرد سوار ارابه می‌شود و می‌رود، در حالی که مادر با سر و هیبتی آشفته از راه می رسد و تنها سخنی که به آنها می‌گوید، این است، "پدرتان برای چند گاهی به خانه نخواهد آمد، در این میان ما باید زندگی تهیدستانه ای را بگذرانیم". در پاسخ بابی که می‌پرسد پدر کجا رفته، تنها پاسخ می‌دهد "برای کار". خانه جدید و ساده آنها در روستایی نزدیک به راه‌آهن قرار دارد و بچه‌ها با چندی آنجا ماندن، "بچه‌های راه‌آهن" می‌شوند. آنها زمان رهسپاری همه قطارها، آغازانه و پایانه آنها را می‌دانند. به زودی، ماجراهای تازه ای در زندگی آنها آغاز می‌شود، از یک پیرمرد ناشناس کمک می‌خواهند، یک قطار را نجات می‌دهند، مخفیانه وارد یک قطار می‌شوند و...

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/4/4b/Nesbit.jpg

دانلود کتاب بچه های راه آهن
حق تکثیر: تهران، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، ۲۵۳۷ شاهنشاهی

 

 

https://www.youtube.com/watch?v=h3zO0zm5FTU

 

http://www.bluebell-railway.co.uk/bluebell/pic2/ps5l.jpg

آدم‌بزرگ‌ها عاشق عدد و رقم اند. وقتی با اونا از یک دوست تازه حرف بزنی، هیچوقت ازتون در مورد چیزهای اساسی سئوال نمی‌کنن، هیچوقت نمی‌پرسن آهنگ صداش چطوره؟ چه بازی‌هایی رو دوست داره؟ پروانه جمع می‌کنه یا نه؟
می‌پرسن چندسالشه؟ چندتا برادر داره؟ وزنش چقدره؟ پدرش چقدر حقوق می‌گیره؟
و تازه بعد از این سئوالاس که خیال می‌کنن طرف رو شناختن!

اگه به آدم بزرگا بگی که یک خونه قشنگ دیدم از آجر قرمز که جلو پنجره‌هاش غرق گل شمعدونی و بومش پر از کبوتر بود، محاله بتونن مجسمش کنن. باید حتما بهشون گفت یک خونه چندمیلیون‌تومنی دیدم تا صداشون بلند بشه که وای چه قشنگ!

نباید ازشون دلخور شد.بچه ها باید نسبت به آدم بزرگها گذشت داشته باشند.

شازده کوچولو / آنتوان دو سنت اگزوپری

برای ملاقات شخصی به یکی از بیمارستانهای روانی رفتیم . بیرون بیمارستان غُلغله بود . چند نفر سر جای پارک ماشین دست به یقه بودند . چند راننده مسافرکش سر مسافر با هم دعوا داشتند و بستگان همدیگر را مورد لطف قرار می دادند .
وارد حیاط بیمارستان که شدیم ، دیدیم جایی است آرام و پردرخت. بیماران روی نیمکتها نشسته بودند و با ملاقات کنندگان گفت وگو میکردند .
بیماری از کنار ما بلند شد و با کمال ادب گفت: من می روم روی نیمکت دیگری مینشینم که شما راحت تر بتوانید صحبت کنید .
پروانه زیبایی روی زمین نشسته بود ، بیماری پروانه را نگاه می کرد و نگران بود که مبادا زیر پا له شود . آمد آهسته پروانه را برداشت و کف دستش گذاشت تا پرواز کند و برود .

ما بالاخره نفهمیدیم
بیمارستان روانی اینور دیوار است یا آنور دیوار ؟ ...

!؟ ...
کمال تعجب _ عمران صلاحی

باروخ اسپینوزا (زاده ۲۴ نوامبر ۱۶۳۲ -درگذشته ۲۱ فوریه ۱۶۷۷) فیلسوف مشهور هلندی است. وی یکی از بزرگ‌ترین خردگرایان فلسفه قرن هفدهم و زمینه ساز ظهور نقد مذهبی و همچنین عصر روشنگری در قرن هجدهم به شمار می‌رود. اسپینوزا به واسطهٔ نگارش مهم‌ترین اثرش، اخلاقیات، که پس از مرگ او به چاپ رسید و در آن دوگانه‌انگاری دکارتی را به چالش می‌کشد، یکی از مهم‌ترین فیلسوفان تاریخ فلسفهٔ غرب به شمار می‌رود.

http://s8.picofile.com/file/8304377368/13606724_1141624842567877_8408191456728241025_n_310x165.jpg

پیشه وی تراش عدسی بود، او در طول زندگی، جایزه‌ها، افتخارات و تدریس در مکان‌های صاحب‌نام را رد کرد، و سهم ارث خانوادگی‌اش را به خواهرش بخشید.

فیلسوف و مورخ نامدار گئورگ ویلهلم فریدریش هگل، دربارهٔ فیلسوف هم عصر خود نوشت: «شما یا پیرو اسپینوزا هستید، و یا اساساً فیلسوف نیستید.» هم‌چنین دستاوردهای فلسفی و شخصیت اخلاقی اسپینوزا زمینه‌ساز آن شد تا ژیل دلوز، او را «شاهزادهٔ فلسفه» بنامد.

طرد از جامعه یهودیان

اسپینوزا مراسم عبادی و دینی را بی‌اهمیت و زاید خواند و بیان کرد که متن‌های کتاب مقدس را نباید کلمه به کلمه فهمید. از همین رو، او را در ۲۴ سالگی به جرم افکار انحرافی از جامعه یهودیان هلند اخراج و ورودش را به کنیسه‌ها ممنوع کردند. حتی پیش از واکنش یهودیان، کلیسای کاتولیک کتاب‌های او را در فهرست کتاب‌های ممنوعه قرار داد و پروتستانهای هلندی نیز این کتاب‌ها را به آتش کشیدند. نظریاتش دشمنان زیادی برای او تراشیده بود و پس از اینکه سوء قصد به جان او نافرجام ماند، از آمستردام گریخت و گوشه‌گیری و انزوا پیشه کرد و خود را یکسره وقف فلسفه نمود.

مرگ

اسپینوزا از جوانی دچار بیماری سل بود و تقریباً تمام عمر ناچار شد از یک رژیم سخت غذایی پیروی کند. اهل خوشگذرانی و معاشرت نبود. در نهایت سادگی می‌زیست و پول بازنشستگی‌ای را که بنابر وصیت دوستی دریافت می‌کرد، خود از پانصد گولدن به سیصد گولدن کاهش داد. اسپینوزا در ۲۱ فوریه ۱۶۷۷ در ۴۵ سالگی در لاهه چشم از جهان فروبست. اسپینوزا در صحن نیو کرک مسیحیان در لاهه دفن شده‌است.

اخلاق اسپینوزا

در عالم هر چیزی که رخ می‌دهد از ماهیت ضروری اشیاء است با از طبیعت یا خدا. بر طبق نظر اسپینوزا، واقعیت، کمال است. اگر شرایط همچون امری اتفاقی لحاظ شوند این حاصل فهم ناقص ما از طبیعت است. در حالیکه اجزاء سلسله علت و معلول، فراتر از فهم انسانی نیستند و فهم انسانی از کل مجموعه نامحدود محدود است که بخاطر محدودیت علمی است که به صورت تجربه وار برداشتی از توابع کلی را بدست می‌دهد. اسپینوزا همچنین می‌گوید که ادراک حسی گرچه عملی و مفید است، برای کشف حقیقت کافی نیست. فهم وی از بقا بیان می‌کند که میل طبیعی انسان به بقا از بسوی یک وجود ضروری نگاهداری می‌شود. او بیان می‌کند قوه فضیلت انسان می‌تواند تعریف شود از طریق موفقیت در نگاهداری وجود از طریق نگاهداری عقل که آموزهٔ اساسی اخلاق است. از نظر وی بالاترین فضیلت، عشق عقلانی به معرفت خدا/طبیعت/جهان است."


 

http://s9.picofile.com/file/8304925468/462px_Denhaag_kunstwerk_baruch_de_spinoza.jpg

مجسمه اسپینوزا در لاهه

http://s8.picofile.com/file/8304925450/385px_Baruch_de_Spinoza_cover_portrait.jpg

یک عکس توهین‌آمیز که توسط مخالفانش کشیده شده. زیر آن به لاتین نوشته شده:یک یهودی و یک خداناباور

خدا و ادیان

خدا برای اسپینوزا، خدایی آن جهانی نیست که جهان را از نیستی آفریده باشد. جهان ناآفریده‌است. نه آغازی داشته و نه پایانی برای آن در نظر گرفته شده. جهان برای اسپینوزا، خدای جاودانی و به عبارت دیگر صورت پدیداری الوهیت است. برای وی، خدا و طبیعت و جوهر این همانند. این، عالیترین مفهوم متافیزیک اسپینوزاست.

در اصل و به طور خلاصه که از زبان اسپینوزا بیان شده جهان صحنه خیمه‌شب‌بازی نیست و خدا خیمه‌شب باز آن که آن را کنترل کند، خود از طریق معجزه قوانین طبیعت را نقض کند و زیر پا بگذارد و در صورت لزوم دوباره آن را به کار گیرد!خدا همان طبیعت است که در برگیرنده تمام علت‌ها و جوهر هاست. از این‌رو اسپینوزا تا حدی شبیه تفکر شرقی فکر می‌کند که بی‌جهت نیست زیرا خود از فلسفه هندی تا حدی وام گرفته است. او بعضی از آثار هندی را مطالعه می‌کرد.

فلسفه اسپینوزا سرشار و اشباع شده از خداست.اودر جایی می‌گوید: من خواهان عشق عقلانی به خدا هستم. از این‌رو نگاه اسپینوزا یک جهان‌بینی علمی بسیار متعالی و زیباست به حدی که انشتین را مجذوب خود می‌کند. انشتین یک دانشمند و متفکر همه خدایی و یک اسپینوزایی بود.

حکم تکفیر

عقیدهٔ همه خدایی اسپینوزا منجر به صدور حکم تکفیر او از سوی روحانیون یهودی شد (در سال۱۶۶۵(

:به قضاوت فرشتگان و روحانیون، ما باروخ اسپینوزا، را تکفیر می‌کنیم، از اجتماع یهودی خارج می‌کنیم و او را لعنت و نفرین می‌کنیم. تمامی لعنت‌های نوشته شده در قانون (منظور تلمود و تورات است) بر او باد، در روز بر او لعنت باد، در شب بر او لعنت باد. وقتی خواب است بر او لعنت باد، وقتی بیدار است بر او لعنت باد، وقتی بیرون می‌رود بر او لعنت باد و وقتی بازمی‌گردد بر او لعنت باد. خداوند او را نبخشد و خشم و غضب خدا علیه او مستدام باد، خداوند نام او را در زیر این خورشید محو کند و او را از تمامی قبایل اسرائیل خارج کند. ما شما را نیز هشدار می‌دهیم، که هیچ‌کس حق ندارد با او سخن بگوید، چه به طور گفتاری و چه بطور نوشتاری. هیچ‌کس حق ندارد به او لطفی بکند، کسی حق ندارد با او زیر یک سقف بماند، و در دو متری او قرار بگیرد، و هیچ‌کس حق ندارد هیچ نوشته‌ای از او را بخواند...

حکایت الاغ و الاغ دار

در روزگاری که هنوز پای ماشین به زندگی ایرانیان باز نشده بود، مردم جهت حمل مصالح ساختمانی از الاغ استفاده می کردند، و جماعتی را که این شغل را پیشه خود کرده بودند، الاغدار می نامیدند.

در میان این صنف، شخصی بود بنام عباس گچی که صاحب بیشترین الاغ بود، و برای خودش صاحب اسم و رسمی بود!

عباس گچی آدم خوش مشرب و مردم داری بود، و همه او را بخاطر درست کاریش دوست داشتند، و با وجودیکه مشروب زیاد می خورد، و همیشه به دنبال الاغ هایش در حال جابجایی مصالح، با صدای دلنشینش آواز هم می خواند، با اینحال مردم کاری به مشروب خواری او نداشتند.

دست برقضا بعد از مدتی ورشکست می شود، و از مال دنیا هیچ چیز برایش باقی نمی ماند، و مجبور به فروش الاغ هایش می شود، و محل زندگی خود را ترک نموده، و عازم سفری بدون مقصد، با جیب خالی و بدون هیچ امیدی، سر به بیابان می گذارد...

پس از طی یکی دو روز پیاده روی، تشنه و گرسنه به شهر کوچکی می رسد و بخاطر اینکه جایی نداشته، وارد مسجد جامع شهر می شود و در گوشه ای می نشیند، و تا چند روز توسط خادم مسجد پذیرایی مختصری می شود...

کم کم وارد صف نماز جماعت شده، ساکن مسجد می شود، و در این مدت به خطبه های ملای مسجد گوش داده... و از کتاب های مذهبی مسجد جهت کسب دانش مذهبی استفاده می کند، و خیلی زود در دل مردم جا باز می کند!

پس از مدتی...
ملای مسجد فوت نموده، و مردم او را به عنوان جانشین ملای فوت شده به امام جماعت مسجد انتخاب می کنند...!

روزگار بدین منوال می گذرد، و بعد از چهار - پنج سال، گذر یکی از همشهری های او به همان شهر می افتد، و برای ادای نماز، عازم مسجد جامع می شود، و به صدای دلنشین موعظه و تلاوت قرآن توسط ملای مسجد گوش می دهد، و شک مکند که آیا این، همان عباس گچی است؟!

پس از نماز، سراغ امام جماعت رفته، و ضمن سلام و احوال پرسی می گوید: حاج آقا...! شما شباهت بسیار زیادی به یکی از آشنایان سابق من دارید...؛ به اسم عباس گچی...

ملای مربوطه پاسخ می دهد: من همان عباس گچی هستم، که می گویی...!

شخص می گوید: آخر چطور می شود که یک آدم عرق خور، که همیشه کارش پشت سر الاغ ها و آواز خواندن بود، کارش به اینجا برسد که به یک مرد خدا...! و روحانی...! تبدیل شود..؟!
این یک معجزه ی الهی است....!!!!

عباس گچی می گوید: زیاد شلوغش نکن، و هندوانه زیر بغل من نگذار... من هیچ فرقی نکرده ام، و همان عباس گچی هستم.

تنها فرقی که پیش آمده، جابجایی من و الاغ هاست... قبلا من پشت سر الاغ ها بودم، حالا الاغ ها پشت سر من هستن... همین !!!

http://s9.picofile.com/file/8304925592/dastaiofsky.jpg

تکراری اما خواندنی

مدیر کوتوله کیست؟!
*درمدیریت مبحثی وجود دارد به نام مدیر کوتوله و مدیریت کوتوله که اکثر شرکتهای که دچار بحران شده اند با این نوع مدیریت به چالش کشیده شدند ودچار بحران گردیدند .
*مدیر کوتوله به مدیر اطلاق میشود که دارای دانش وعلم و تجربه ای کم میباشد و پست مدیریت را در اختیار وی گذاشته میشود از انجایی که این نوع مدیر و مدیریت علاقه زیادی به زندگی جلبکی دارد و برای این نوع زندگی محیطی باتلاقی رو دوست دارد و سعی میکند که محیطی این چنینی برای خود به وجود بیاورد .
*حال با توجه به اینکه مدیر کوتوله مدیریست کوته بین و فاقد علم مدیریت افرادی رو انتخاب میکند که از خود کوتاه تر باشد و توان تحمل کسی را که کمی از وی بلند تر باشد را ندارد پس مدیر کوتوله مدیران میانی کوتاه تر از خود انتخاب میکند و این مدیران که فاقد علم و توانایی هستند در رده میانی شرکت افراد کوتاه تری از خود را بر میگزینند و بعد از مدتی سازمان شما دچار بحران میشود عمر این نوع مدیر کوتاه هستش اما اثرات مخرب این نوع مدیریت میتواند سالها ی سال در سازمان شما باقی بماند در این نوع سازمانها افراد توانمند سرخورده میشوند و به انزاو کشیده میشوند و یا از سازمان شما جدا خواهند شد .
**چند خصوصیت مدیران کوتوله **
* مدیر اجازه رشد و ارتقا به دیگران (زیر مجموعه و پرسنل سازمان ) را نمی دهد.

*در این سبک از مدیریت مدیر مربوطه فقط به آدمهای ناتوانتر از خودش پست و موقعیت می دهد.

* هر کس در مجموعه سازمانیش را به منزله تهدید می بیند. (و همواره به دنیال کسانی است که عنوان دشمن و رقیب خود می پندارد)

* فاقد دانش و توانائی و کفایت لازم برای مدیریت است.

* به جای آنکه قابلیت سود آوری برای مجموعه خود را داشته باشد در صدد حذف منابع مالی برای دیگران و زیر مجموعه اش است. (اسمش را می گذارد صرفه جوئی)

* فقط به فکر منافع شخصیش است.

* از قربانی کردن نزدیکترین افراد در مجموعه اش نیز اگر در موقعیت تهدید قرار گیرد ابائی ندارد
**آنچنان بلوائی سر کوچکترین مسائل راه می اندازد که گوئی جنگ جهانی راه افتاده است- اگربه کسی در مجموعه بخواهد ارتقا مقام دهد فقط میزان نزدیکی به او وفاداری به او و حتما و الزاما سطح دانش کمتر از او شرایط احراز برای ارتقا را فراهم می سازد

 

http://s9.picofile.com/file/8304925726/obeid.jpg

ﮔﻮﺷﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺳﺘﻢ ﻫﺎﯼ ﺗﺎﺭﯾﺨﯽ ﺑﻪ زرتشتیان

ﺑﺮﺧﯽ ﺩﺳﺘﻮﺭﺍﺕ ﻧﻨﮕﯿﻦ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﯼ ﺯﺭﺗﺸﺘﯿﺎﻥ (ﭘﯿﻤﺎﻥ ﺫﻣﻪ) ﺗﺎ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﭘﻬﻠﻮﯼ ﺍﻭﻝ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺮﺧﯽ ﺗﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﺪﻩ یا افزوده شده ﺍﺳﺖ:

  • ﺯﺭﺗﺸﺘﯿﺎﻥ اجازه نداشتند ﭘﯿﺸﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﻣﺮﺩﻡ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﭼﻮﻥ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ،ﺳﺎﻧﺪﻭﯾﭽﯽ، ﻭ ... ﺑﺮﮔﺰﯾﻨﻨﺪ.

  • ﺯﺭﺗﺸﺘﯿﺎﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﺍﻓﺰﻭﻥ ﺑﺮ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﺳﺮﺍﻧﻪ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﻨﺎﻡ
    ﺟﺰﯾﻪ ﺑﻪ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﺍﺳﻼﻣﯽ ﻣﯽ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻨﺪ ﻭﻫﺮ ﮔﻮﻧﻪ ﺧﻮﺍﺭ ﺷﻤﺎﺭﯼ ﺭﺍ
    ﺑﺮﺧﻮﺩ ﺭﻭﺍ ﻣﯽ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ.

  • ﺟﺰﯾﻪ ﻣﯽ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﺯﺩﻥ ﭘﺲ ﮔﺮﺩﻧﯽ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﻓﺘﺎﺭﻫﺎﯼ
    ﺧﻮﺍﺭ ﺷﻤﺎﺭﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﻣﯽ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ „ ﺍﻫﻞ ﺫﻣﻪ“ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﭘﺴﺖ ﻭ ﻓﺮﻭﺩﺳﺖ
    ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ.

  • ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺯﺭﺗﺸﺘﯿﺎﻥ «نجس» ﺷﻤﺮﺩﻩ ﻣﯽ ﺷﺪﻧﺪ ﺩﺭ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ
    ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ﻧﻤﯽ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺁﺑﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﯿﮑﺮ ﺁﻧﺎﻥ ﺑﺮ
    ﺯﻣﯿﻦ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ „ ﻧﺎﭘﺎﮎ „ ﻧﺴﺎﺯﺩ.

  • ﺯﺭﺗﺸﺘﯿﺎﻥ ﻧﻤﯽ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ
    ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﺑﻨﺎ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.

  • ﺯﺭﺗﺸﺘﯿﺎﻥ ﻧﻤﯽ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﺁﺗﺸﮑﺪﻩ ﯼ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﯼ ﻣﯽ ﺳﺎﺧﺘﻨﺪ.

  • ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻥ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﻧﯿﺎﯾﺸﮕﺎﻫﻬﺎﯼ ﺑﺠﺎ
    ﻣﺎﻧﺪﻩ ﯼ ﺯﺭﺗﺸﺘﯿﺎﻥ ﺭﺍ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﮐﻨﻨﺪ.

  • ﺯﺭﺗﺸﺘﯿﺎﻥ ﻧﻤﯽ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﺩﺭ ﻫﻤﺒﻮﺩﮔﺎﻫﻬﺎﯼ ﻫﻤﮕﺎﻧﯽ ﻭ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺩﯾﺪ
    ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺁﯾﯿﻦ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺠﺎ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ.

  • ﺯﺭﺗﺸﺘﯿﺎﻥ ﻧﻤﯽ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﺍﺯ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﺪﻥ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺟﻠﻮ ﮔﯿﺮﯼ ﻣﯽ
    ﮐﺮﺩﻧﺪ.

  • ﺷﮑﺎﻓﺘﻦ ﺁﺭﺍﻣﮕﺎﻩ ﯾﺎ ( ﻧﺒﺶ ﻗﺒﺮ) ﺯﺭﺗﺸﺘﯿﺎﻥ ﺷﺎﯾﺴﺘﻪ ﯼ ﭘﯿﮕﺮﺩ ﻧﺒﻮﺩ ﻭ
    ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺁﺭﺍﻣﮕﺎﻩ ﺯﺭﺗﺸﺘﯿﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ
    ﻭ ﺯﺑﺮ ﮐﻨﻨﺪ.

  • ﺯﺭﺗﺸﺘﯿﺎﻥ ﺍﮔﺮ „ ﭘﯿﻤﺎﻥ ﺫﻣﻪ“ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﯾﺎ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺳﺮ ﭘﯿﭽﯽ
    ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ „ ﮐﺎﻓﺮﺣَﺮﺑﯽ“ ﺷﻤﺮﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺁﺑﺮﻭ ﻭ ﺟﺎﻥ ﻭ ﻣﺎﻝ ﻭ
    ﻧﺎﻣﻮﺳﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔﺬﺭﮔﺎﻩ ﺑﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﻓﻘﻬﯽ
    „ ﻣﻬﺪﻭﺭﺍﻟﺪَﻡ – ﻣﻬﺪﻭﺭﺍﻟﻤﺎﻝ - ﻭ ﻣﻬﺪﻭﺭﺍﻟﻌِﺮَﺽ“ ﻣﯽ ﺷﺪﻧﺪ، ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ
    ﻣﺎﻟﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ ﻭ ﯾﺎ ﺑﻪ ﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﺸﺎﻥ ﺩﺳﺘﯿﺎﺯﯼ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﯾﺎ
    ﺟﺎﻧﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ ﺳﺰﺍﻭﺍﺭ ﭘﯿﮕﺮﺩ ﺩﺍﻧﺴﺘﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ.

  • ﺯﺭﺗﺸﺘﯿﺎﻥ ﺁﺯﺍﺩ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ ﺩﺭ ﺑﺎﺭﻩ ﯼ ﺩﯾﻦ ﺧﻮﺩ ﺗﺒﻠﯿﻎ ﮐﻨﻨﺪ.

  • ﺯﺭﺗﺸﺘﯿﺎﻥ ﻧﻤﯽ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﺍﺯ ﺍﺳﻼﻡ ﻭ ﺁﻣﻮﺯﻩ ﻫﺎﯼ ﺁﻥ ﺧﺮﺩﻩ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ
    ﻭﮔﺮﻧﻪ „ ﮐﺎﻓﺮ“ ﺣﺮﺑﯽ ﺷﻤﺮﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﺧﻮﻧﺸﺎﻥ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺍﯾﻨﺠﻬﺎﻧﯽ ﻭ
    ﺁﻧﺠﻬﺎﻧﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﻨﺪﻩ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺩﺍﺷﺖ.

  • ﺯﺭﺗﺸﺘﯿﺎﻥ ﻧﻤﯽ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﺑﺠﺰ ﺍﺳﻼﻡ ﺩﯾﻦ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺰﯾﺪﻧﺪ، ﺍﮔﺮ ﻣﯽ
    ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﺩﯾﻨﯽ ﺑﺠﺰ ﺩﯾﻦ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﮔﺰﯾﻨﻨﺪ ﻣﯽ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﺳﻼﻡ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻣﯽ
    ﮔﺰﯾﺪﻧﺪ.

  • ﻫﻤﻪ ﯼ ﻣﺎﻧﺪﻣﺎﻧﻬﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺯﺭﺗﺸﺘﯽ ﺑﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﻣﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ
    ﺍﺳﻼﻡ ﮔﺮﻭﯾﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﯾﺎ ﭼﻨﯿﻦ ﻭﺍﻧﻤﻮﺩ ﮐﻨﺪ، ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﻤﺘﺮﯾﻦ ﺑﻬﺮﻩ
    ﺍﯼ ﺍﺯ ﻣﺎﻧﺪﻣﺎﻧﻬﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﻧﻤﯽ ﺑﺮﺩﻧﺪ . ﺍﯾﻦ ﺷﯿﻮﻩ ﯼ ﺑﺪﻫﻨﺠﺎﺭ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺩﺭﺟﻤﻬﻮﺭﯼ ﺍﺳﻼﻣﯽ ﺍﺟﺮﺍ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ .

برگرفته از:
سفرنامه آبراهام والنتاین ویلیامز جکسن: ایران در گذشته و حال
تاریخ زرتشتیان پس از ساسانیان به قلم رشید شهمردان
ﺯﺭﺗﺸﺖ ﭼﻪ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ، ﻫﻮﻣﺮ ﺁﺑﺮﺍﻣﯿﺎﻥ

مسعودی این را نسبت به هارون الرشید میدهد و میگوید: مکرّر شنیده ام که کسری همین که خواست ایوان را بسازد امر کرد خانه ها و زمینهای حول و حوش را خریدند و داخل عمارت نمودند و در بهای هر محقرخانه قیمت گزافی دادند تا نوبت رسید بخانه ٔ بسیار کوچکی که از پیرزنی در جوار ایوان بود. خواستند این خانه را نیز خریداری کنند. پیرزن از فروش آن اِبا و امتناع کرد و گفت : من همسایگی پادشاه را بعالم نمیدهم . کسری را این حرف بسیار خوش آمد، گفت اورا و خانه ٔ او را بحال خود واگذارید و ایوان را بسازید و عمارت پیرزن را نیز محکم نمائید. وقتی که من ایوان را دیدم قُبه ٔ بسیار کوچک محکمی نزدیک او دیدم که اهل آن ناحیه آن را قُبهالعجوز مینامیدند و میگفتند خانه ٔ همان عجوزه ٔ معروف است

http://s9.picofile.com/file/8297885950/Kasra_ancient.jpg

از مشاهده و استماع این خبر تعجب کرده دانستم که قومی که بدین درجه رفق و مهربانی و عدل را نسبت برعیت خود مبذول میداشته اند چگونه مستأصل و منقرض شده اند و هیچ چیز این مشاعل مضیئه را منطفی نکرد

http://s9.picofile.com/file/8297885792/africanproverb.jpg

http://s9.picofile.com/file/8297886150/sheikh.jpg

http://s9.picofile.com/file/8297885934/George_Orwell.jpg

http://s9.picofile.com/file/8297886200/zmx7w.jpg


پادشاه: "طوری برنامه ریزی کنید که مردم از صبح تا شب بدوند و آخر شب هم نرسند" مردم اگر مایحتاج خود را آسان به دست بیاورند، اگر وقت اضافه داشته باشند، عصیان می کنند، بد اخلاقی می کنند و به فکر اعتراض و انقلاب و این حرف ها می افتند . یک تشکیلاتی درست کنید که کارش چرخاندن مردم باشد. یا چرخاندن لقمه دور سر مردم. کارش چیدن موانع مختلف، پیش پای مردم باشد. فرض کنید که آب دریا فاصله اش با مردم به اندازه دراز کردن یک دست است ، جای دریا را نمی توان عوض کرد اما راه مردم را که می شود دور کرد. هزار جور قانون می شود وضع کرد که مردم دور کره زمین بچرخند و دست آخر به همان نقطه ای برسند که قبل بوده اند. و از شما بخاطر رسیدن به همان نقطه، تشکر هم بکنند. حال مثال دریا به زبانم آمد، از همین دریا شروع کنیم. همین آب مفت و سیل بی حساب و کتاب را از فردا سهمیه بندی کنید، اگر صف نکشیدند؟ اگر برای گرفتن یک سطل آب بیشتر دستتان را نبوسیدند. اگر با افزودن سهمیه آبشان - که قبل رایگان بوده – دعا گویتان نشدند.(از متن کتاب) این کتاب در ۱۵ فصل نوشته شده و داستان آن در رابطه باکشور خیالی غربستان و پادشاه آن کشور است که بعد از مرگ خود می‌خواهد با انجام انتخابات، مردم از بین پسران وی پادشاه آینده را برگزینند.

دموقراضه:  سید مهدی شجاعی : انتشارات نیستان

سخنرانی رضا شاه بزرگ در روز 17 دیماه 1314 در جشن دانشسرای مقدماتی:

فرزندان من: طالب ترقی و تعالی و سعادت خود باشید و بدانید که ترقی شما ترقی کشور و میهن شماست و اگر شما سعادتمند و آراسته بفضائل باشید جامعه شما سعادتمند و فاضل میشود. خودتان را دوست داشته باشید ، یعنی قدر و احترام خود را بدانید. عزت نفس و مناعت و همت عالی داشته باشید. خود را پست و سرافکنده نشمارید و بدانید که میتوانید هر یک از شما بمنتهای عظمت و بزرگی برسید. قبل از هر چیز باید سعادت میهن را در نظر داشته باشید.

http://s9.picofile.com/file/8304925768/rezashah.jpg

بالاتر از هر خوشبختی و مال و ثروت که شما در کشور خود دارید شرافت و عظمتی است که شما باید آراسته به آن باشید و آن عشق و علاقه به میهن است.

بهترین وسیله برای ابراز میهن دوستی و علاقه بوطن سعی و عمل و جدیت شما در راه استقلال و آزادی کشور است. بدانید که شرافت و افتخار خود را مدیون استقلال و عظمت کشور خود هستید.

صمیمیت و عواطف و احساسات شما نسبت به میهن خودتان باید مافوق همه احساسات و عواطف شما باشد.

دلیل انتقال و دفن جسد امیر کبیر در کربلا

چرا امیر کبیر را در ایران دفن نکردند؟

  امیر کبیر صدر اعظم ایران در زمان ناصر الدین شاه که با دسیسه هاى یک سرى وطن فروش در حمام فین کاشان به قتل رسید، در شهر کربلا به خاک سپرده شد.

اینکه چرا او را به کربلا بردند، سوال است و احتمالا براى دور ماندن مردم از مزارش وجلوگیرى از تبدیل آن به میعادگاه مظلومان، او را از ایران و ایرانى دور کردند!

http://s8.picofile.com/file/8304925526/amirkabir1.jpg

اما چیزى که بیش از همه مایه شرمندگیست، این است که اکثر قریب به اتفاق ایرانیها نمى دانند مزار این اسطوره تاریخ کجاست!

امروزه با سفرهاى متعدد مردم به عراق و کربلا جاى بسى تاسف است که حتى یکى از کسانی که از عراق بر میگردد نمیداند که امیر کبیر هم در آنجا دفن بوده!

آیا فکر نمى کنید که همین عراقیها به ما خواهند خندید که چطور مردى رو که بسیارى از داشته هاى امروزمان را مدیون اوهستیم فراموش کردیم؟!

۱۶۸ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﻧﺨﺴﺘﯿﻦ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻭﺍﮐﺴﯿﻨﺎﺳﯿﻮﻥ ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺍﻣﯿﺮﮐﺒﯿﺮ ﺁﻏﺎﺯ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﮐﺒﯿﺮ خبر ﺩﺍﺩﻧﺪ بعضی از افراد صاحب نفوذ، ﺩﺭ ﺷﻬﺮﺷﺎﯾﻌﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻭﺍﮐﺴﻦ ﺯﺩﻥ ﺑﺎﻋﺚ ﻭﺭﻭﺩ ﺟﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﻥ ﻣﯽﺷﻮﺩ!

ﺍﻣﯿﺮﮐﺒﯿﺮ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﻭﺍﮐﺴﻦ ﺁﺑﻠﻪ ﻧﺰﻧﺪ، ﺑﺎﯾﺪ ﭘﻨﺞ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺟﺮﯾﻤﻪ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﺩ. ﺍﻣﺎ ﻧﻔﻮﺫ ﺳﺨﻦ افراد ﻧﺎ ﺁﮔﺎﻩ در ﻣﺮﺩﻡ ﺑﯿﺷﺘﺮ ﺑﻮﺩ.

ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﻫﺎ ﭘﻨﺞ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﺑﻠﻪﮐﻮﺑﯽ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺯﺩﻧﺪ. ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﯿﺰ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﭘﻨﻬﺎﻥ می ﺸﺪﻧﺪ.

ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﭼﻨﺪین ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺁﺑﻠﻪ ﻣﺮﺩند و ﺍﻣﯿﺮﮐﺒﯿﺮ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﺴﺘﻦ ﮐﺮﺩ.

ﻣﯿﺮﺯﺍ ﺁﻗﺎﺧﺎﻥ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﮐﺒﯿﺮ ﮔﻔﺖ: ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻨﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﺭ ﺍﺛﺮ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ. ﺍﻣﯿﺮ ﮐﺒﯿﺮ ﮔﻔﺖ : ﻣﺴﺌﻮﻝ ﻧﺎﺩﺍﻧﯿﺸﺎﻥ ﻧﯿﺰ ﻣﺎ ﻫﺴﺘﯿﻢ. ﺍﮔﺮ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﺎﻓﯽ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ، جاهلان ﺑﺴﺎﻃﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻩﺑﻮﺩﻧﺪ .

این تنها روزی نبود که امیرکبیر گریست؛ ایشان هزار و صد و هشتاد و هشت روز نخست وزیری خود را، هر شب از جهل و خرافات مردم ایران گریست...

آری امیرکبیر و "میجی" امپراتور ژاپن، برنامه اصلاحات خود را همزمان آغاز کردند.

برنامه اصلاحات امیرکبیر بسیار مفصل تر از میجی بود. مردم ژاپن با میجی همراهی کردند، مطالعه کردند، کار کردند، منافع مردم را برمنافع خود برتری دادند، تا امروز ژاپن سومین کشور دنیا از نظر اقتصادی و بهترین کشور دنیا در تمام پارامترهای زندگی باشد.

لکن مردم ایران با جهل و خرافات بسیار عمیق، 1188 روز امیرکبیر را گریاندند.

سالانه 30 میلیون نفر از مردم ژاپن به آرامگاه میجی در توکیو می روند و از اصلاحات او سپاسگزاری می کنند. ولی مردم ایران حتی نمی دانند که آرامگاه امیرکبیر روبروی صحن امام حسین در کربلاست!

در سال 1393 بیش از 30 میلیون نفر از مردم ایران از کربلا بازدید کرده اند ولی اصلا سری به آرامگاه امیرکبیر که درست در حجره جنوب شرقی روبروی صحن امام حسین است نزده اند!

به قول مولوی

پس عزا بر خود کنید ای خفتگان

زان که بد مرگی است این خواب گران!

امیرکبیر

http://s9.picofile.com/file/8304925550/amirkabir2.jpg
  https://www.poemhunter.com/i/poem_images/180/the-sunken-crown.jpg

http://s9.picofile.com/file/8304925800/shirkoo.jpg

http://s1.picofile.com/file/8283162176/Bekas.jpg

1940-2013

انسانی که با سکوت نزیسته است
چگونه خواهد توانست
عشق مرا حس کند
کسی که با چشمانش باد را نبیند
چگونه می تواند
کوچم را درک کند
آن کس که به صدای سنگ گوش نسپرده
چگونه می تواند
صدایم را بشنود
و آن کس که در ظلمت نزیسته
چگونه به تنهایی
ام ایمان می آورد ؟

شیرکو بیکس

آهنگی قدیمی برای قدیمی ترها

http://images.45cat.com/mary-hopkin-those-were-the-days-esos-fueron-los-dias-apple.jpg

http://photos-ak.sparkpeople.com/nw/2/0/l2001824134.jpg

روزها هم ، آن روزها

زمانی میخانه ای بود
جاییکه یکی دو پیاله می زدیم
یاد آر چه ساعتها می خندیدیم
و در رویای همۀ چیزهای خوبی بودیم که می خواستیم انجام دهیم
روزها هم، آن روزها دوست من که  
فکر می کردیم هرگز پایان نمی یابند
برای همیشه می خواندیم و می رقصیدیم و روزی
زندگی ای که بر می گزینم خواهیم زیست
ما می جنگیم و هرگز شکست نمی خوریم
از جوانی ما بود و اطمینان از درپیش گرفتن راه خودمان.....

http://s8.picofile.com/file/8304856750/handpoin.gifhttps://www.youtube.com/watch?v=y3KEhWTnWvE

Ռուբեն Հախվերդյան-Լուսինն ու շունը

 

Ես ու լուսինը միասին
Մոտեցանք սառած ջրափոսին
Եվ գիշերը՝ ժամը երկուսին
Երգեցինք այս երգը այն մասին,

 

Թե ինչու են պոետները
Եվ շները ընկերներ,
Որովհետև նրանք գիշերը
Սիրում են լուսնոտ երգեր:

 

Որ մեր կյանքն աղավաղում են
Ցերեկներն անիրական,
Գիշերները մենք գտնում ենք
Մեր դեմքերը իսկական:

 

Մո՛ւթ ամպեր, մի՛ փակեք լուսնի դեմքը,
Թո՛ւյլ տվեք զրույցը ավարտել,
 

Մո՛ւթ ամպեր, մի՛ փակեք լուսնի դեմքը,
Թո՛ւյլ տվեք զրույցը ավարտել,

Շունը, որ կանգնած էր իմ կողքին,
Դունչը մոտեցրեց ջրափոսին,
 

Նա այնտեղ տեսավ կլոր լուսնին
Եվ ասաց դատարկ այդ ափսեին

Որ իր հայրը ցեղական էր,
Մայրն՝ անհայտ ցեղի մի շուն,

Նրանց կապն օրինական չէր,
Ու ծնվեց մի որբ անտուն:
 

Որ անվերջ այս գզվռտոցը
Հանուն մի կտոր հացի

Ապրելու միակ միջոցն է
Որ կյանքից չուտես քացի


Կյանքը մեր կեղտոտ այս ջրափոսն է
Ու լուսնի դատարկ ափսեն է շողշողում

 

Կան մարդիկ որոնք այնտեղ թքում են
Իսկ ոմանք երգեր են որոնում

 

Եվ հանկարծ ջրափոսից սառած
Դուրս լողաց լուսինը սփրթնած

 

Նա մեզ մոտեցրեց իր դեմքը թաց
Եվ ահա թե ինչ նա շշնջաց

 

Որ երցերը մեր ցավերն են
Բոլորից թաքուն պահած

 

Որ գիշերը մենք ոռնում ենք
Աշխարհի դեմ դառնացած

 

Ու մի պահ մեր դեմ բացում է
Դրախտի դռներն աստված

 

Շներին նա կերակրում է
Ու փակում վերքերը բաց

 

Իսկ այնտեղ բոլոր շները կուշտ են
Պոետներն ունեն գինի ու հաց

 

Եվ երգեր այնտեղ ոչ թե ոռնում են
Այլ երգում են մինչև լուսաբաց

 

Ու պոկում են շղթաները
Պոետները ու շները կատաղած

 

Գիշերվա մեջ համբարձվում է
Նրանց երգն աղոթք դարցած

 

Ու թռչում են պոետները
Շների հետ խենթացած

 

Այնտեղ ուր արդեն բացել է
Դրախտի դռներն աստված

 

http://hayojax.am/static/news/b/2016/02/22047.jpg

http://s8.picofile.com/file/8304851118/photo_2017_08_28_13_53_41.jpg

Ruben Hakhverdyan - The Moon and the Dog

 

me and the moon
went up to the frozen pond
and at two o'clock at night
started a song about

why are the poets and the dogs
friends
that's because they both love moon
songs at night

Our life is distorted
by the unreal days
in the nights we find
our real face

dark clouds ,don't cover
the moon's face,
let us finish our talk,

me,the moon,this dog and this pond
hadn't met each other for a long while

the dog ,that was standing
next to me,
came up to the pond,

it saw the round moon in the pond
and told that empty plate

that its father was purebred,
mother of an unknown breed,

their relationship was "illegal",
and so the orphane homeless
was born

that this endless crazy battle
for piece of bread

is the only way to live
and not to get kicked by life

 

the life of our is that dirty pond

where the empty plate of the moon is glistening

 

there are people who spit in it

and there are people who seek the moon in it

 

and suddenly from the frozen pond

out crawled the pale moon

 

it approached us with its wet face

and this is what it whispered

 

that the songs are our pains

those ,that we hide from everyone

 

that at nights we roar out

bitterly against the world

 

and for a moment got

opens the pearly gates to us

 

he feeds the dogs and

heals their open wounds,

 

all the dogs there are fed

poets have wine and bread

 

and the songs don't bark

but song till the down

 

and the dogs and the poets

break the chains

 

and their song like a prayer

raises high to the sky in the night

 

and the poets fly

crazily along with dogs

 

they fly to where god has already opened

the pearly gates

ՄԻԱՅՆ ԱՅՆ

Միայն այն չի վաճառվում,

Որ ոչ կանգնում է, ոչ ընկնում,

Որ ոչ լողում է, ոչ թռչում,

Միայն այդ չի վաճառվում:

.

Միայն նա չի վաճառվում,

Որ ոչ ծնվում է, ոչ շնչում,

Որ ոչ լռում է, ոչ ճառում,

Միայն նա չի վաճառվում:

.

Մնացածը վաճառվում են,

Մնացածը վաճառվում են,

Մնացածը վաճառվում են,

Անաստված այս աշխարհում:

.

Մնացածը վաճառվում են,

Մնացածը վաճառվում են,

Մնացածը վաճառվում են,

Եվ բոլորն են վաճառվում:

.

Եվ միայն խաչիդ գամերը,

Այս կյանքի տառապանքները

Միայն այդ չի վաճառվում:

.

Եվ սրտին սեղմված պատկերը,

Կորուստի թախծոտ աչքերը,

Միայն այն չի վաճառվում:

.

Անցյալի հալված ստվերները,

Եվ գալիք արհավիրքները,

Միայն այդ չի վաճառվում:

.

Եվ նաև վերջին չորորդը,

Որ մերժում է այդ աճուրդը,

Միայն միայն նա չի վաճառվում:

.

Մնացածը վաճառվում են,

Մնացածը վաճառվում են,

Մնացածը վաճառվում են,

Անաստված այս աշխարհում:

.

Մնացածը վաճառվում են,

Մնացածը վաճառվում են,

Մնացածը վաճառվում են,

Եվ բոլորն են վաճառվում:

Miayn ayn chi vajarvum

Vor voch  kangnum e voch @nknum

Vor voch loghum e voch trchum

Miayn ayn chi vajarvum

 

.

Miayn na chi vajarvum

Vor voch tsnvum e voch shnchum

Vor voch lrum e voch djarum

Miayn na chi vajarvum

.

Mnatsatse vajarvum en

Mnatsatse vajarvum en

Mnatsatse vajarvum en

Anasdvats ays ashkharhum

.

Mnatsatse vajarvum en

Mnatsatse vajarvum en

Mnatsatse vajarvum en

Yev bolorn en vajarvum

.

Yev miayn khachd gamer@

Ayn gyanki darapankner@

Miayn ayn chi vajarvum

 

.

Yev srdin seghmvats patker@

 Korusti takhtsot achker@

Miayn ayn chi vajarvum

 

.

Antsiali halvats soverner@

Yev galik arhavirkner@

Miayn ayn chi vajarvum

.

Yev nayev verchin chororde@

Vor merdjum e ayd ajurd@

Miayn ayn chi vajarvum

.

Mnatsatse vajarvum en

Mnatsatse vajarvum en

Mnatsatse vajarvum en

Anasdvats ays ashkharhum

.

Mnatsatse vajarvum en

Mnatsatse vajarvum en

Mnatsatse vajarvum en

Yev bolorn en vajarvum

 

Arthur Meschian

فقط آن خریده و فروخته نمی شود

که نه می تواند بیاستد و نه می تواند بیوفتد

نه شنا می کند و نه پرواز

فقط  آن خریده و فروخته نمی شود

.

فقط آن خریده و فروخته نمی شود

که نه متولد می شود و نه نفس می کشد

نه سکوت می کند و نه حرف می زند

فقط آن خریده و فروخته نمی شود

.

بقیه قابل خرید و فروشند

بقیه قابل خرید و فروشند

بقیه قابل خرید و فروشند

در این دنیای بی وجدان

.

بقیه قابل خرید و فروشند

بقیه قابل خرید و فروشند

بقیه قابل خرید و فروشند

و همه خریده و فروخته می شوند

.

و تنها میخ های روی صلیبت

و درد و رنج های زندگی

تنها آن  خریده و فروخته نمی شود

.

و تنها تصاویر انباشته در قلبت

چشم های دلتنگ از بی کسی

تنها آن  خریده و فروخته نمی شود

.

سایه های حل شده در گذشته

و مصیبت های آینده

تنها آن  خریده و فروخته نمی شود

.

و  در آخرین پاره چهارم

هر آنچه که قابل هراج نیست

تنها آن  خریده و فروخته نمی شود

https://www.youtube.com/watch?v=_SdOtS4s5fE

http://arthurmeschian.com/img/AMLargeLogo.png

Հի՛ն ընկեր, իմ անգի՛ն ընկեր,
Արդյոք ո՞ւր ես դու կորել,
Հի՛ն ընկեր, իմ անգի՛ն ընկեր,
Չեմ կարող ես քեզ գտնել:

Ի՞նչ կախարդ է քեզ կախարդել,
Ի՞նչ թակարդ ես դու ընկել,
Հի՛ն ընկեր, իմ անգի՛ն ընկեր,
Ես կարող եմ քեզ փրկել:
.
Հեռացան այն հին ու գորշ օրերը,
Մոտեցան պայծառ ժամանակներ,
Փոխվեցին կարծես թե հին տերերը,
Նրանց տեղ եկել են նոր տերեր:
.
Նոր տերերի մոտ դեռ խրախճանք է,
Նոր տերերը դեռ չեն կշտացել,
Հին տերերի մոտ անհուն զարմանք է,
Թե նորերն ինչքան են հղփացել:
.
Հի՛ն ընկեր, իմ անգի՛ն ընկեր,
Արդյոք նո՞ւյնն ես մնացել,
Նիհարե՞լ ես դու, թե լցվել
Ու հետույքդ հաստացրել,
.
Հի՛ն ընկեր, իմ անգի՛ն ընկեր,
Քեզ պաշտոն դեռ չեն տվել,
Քեզ իմ լա՛վ, իմ անգի՛ ն ընկեր,
Նոր տերերը չե՞ն գնել:
.
Այս աշխարհը նույնն է, բարեկա՛մս,
Չփորձես հանկարծ նրան փոխել,
Փոխվեցին կարծես հին տերերը,
Նորերը խաղում են հին դերեր:
.
Եվ մեր նորընծա ու խիստ տերերը
Մեզ դարձյալ փորձում են վախեցնել,
Մենք ասում ենք՝ դրանց տիրու մերը,
Մահը մեր վաղուց ենք մենք տեսել:
.
Հի՛ն ընկեր, իմ անգի՛ն ընկեր,
Արդյոք նո՞ւյնն ես մնացել,
Ո՞ւմ հետ ես արդյոք հաց կիսել
Եվ ո՞ մ հետ ընկերացել:
.
Հի՛ն ընկեր , իմ անգի՛ն ընկեր,
Դու քո գույնը չե՞ս փոխել,
Քեզ իմ լա՛վ, իմ անգի՛ն ընկեր,
Նոր տերերը չե՞ն...
.
Մեզ սեղմում են նոր ժամանակները,
Ինչպես երկաթե պնդօղակներ,
Մինչև վերջ ձգեք ձեր գոտիները,
Պետք է դիմանալ ու դիմադրել:
.
Եվ մեր անտարբեր ու բութ դեմքերը
Դարձել են արդեն մութ դիմակներ,
Մենք ընբռնումով տանում ենք բեռը,
Որը չենք կարող չհանդուրժել:
.
Հի՛ն ընկեր, իմ անգի՛ն ընկեր,
Արդյոք նո՞ւյնն ես մնացել,
Ո՞ւմ հետ ես արդյոք հաց կիսել
Եվ ո՞ւմ հետ ընկերացել:
.
Հի՛ն ընկեր, իմ անգի՛ն ընկեր,
Դու քո գույնը չե՞ս փոխել,
Քեզ իմ լա՛վ, իմ անգի՛ն ընկեր,
Նոր տերերը չե՞ն.. կերել:

https://cdn-img.easyicon.net/png/11713/1171350.gif

https://www.youtube.com/watch?v=01jzjbBngaw

 

دوست قدیمی و بی قیمت من
تو کجا گمشده ای؟
دوست قدیمی و بی قیمت من
نمی توانم تو را بیابم
.
کدام جادوگری تو را جادو کرده است ؟
در دام و تله چه کسی افتاده ای ؟
دوست قدیمی و بی قیمت من
آیا می توانم تو را نجات دهم؟
.
آن روزهای کهنه و خاکستری گدشتند
روزهای شفاف فرا رسیدند
تو گویی ...صاحبان قدیمی عوض شدند
جای آنها صاحبان جدید آمدند
.
هنوز در میان صاحبان جدید بساط عیاشی برپاست
آنها هنوز سیر نشده اند
صاحبان قدیمی بی نهایت متحیرند
که صاحبان جدید تا چه حد خود را گم کرده اند!
.
دوست قدیمی و بی قیمت من
آیا همانی مانده ای که بودی؟
لاغر شده ای یا چاق
و پشت و شکمت را گنده کرده ای؟
.
دوست قدیمی و بی قیمت من
آیا تاکنون پست و مقامی به تو نداده اند؟
تو را ای دوست خوب و بی قیمت من
صاحبان جدید قیمت نکرده اند؟
.
این دنیا همان است ای رفیق
سعی نکن آن را عوض کنی
انگار صاحبان قدیمی عوض شدند
اما صاحبان جدید همان نقش های قدیمی را بازی می کنند

.
.
و صاحبان تازه نفس و سخت گیر ما
دوباره سعی می کنند ما را بترسانند
اما ما می گوئیم : بر پدر و مادرشان!
ما مرگ خود را خیلی وقت است که دیده ایم

.
دوست قدیمی و بی قیمت من
آیا همانی مانده ای که بودی؟
با چه کسی نانت را تقسیم کرده ای
و با چه کسی پیمان دوستی ریخته ای؟
.
دوست قدیمی و بی قیمت من
آیا تو رنگت را عوض نکرده ای؟
تو را ای دوست خوب بی قیمت من
صاحبان جدید ن ......ه اند؟
.
دوران جدید بر ما فشار می آورد
همچون مهره های آهنین
کمربندهای خود را محکم ببندید
باید تحمل و استقامت کرد
.
و چهره های بی تفاوت و خنثای ما
دیگر تبدیل به نقاب های تاریک شده اند
ما با درک این وضع این بار را تحمل می کنیم
چرا که گزینه دیگری نداریم
.
دوست قدیمی و بی قیمت من
آیا همانی مانده ای که بودی؟
با چه کسی نانت را تقسیم کرده ای
و با چه کسی پیمان دوستی ریخته ای؟
.
دوست قدیمی و بی قیمت من
آیا تو رنگ خود را عوض نکرده ای؟
تو را ای دوست خوب و بی قیمت من
صاحبان جدید نخورده اند؟

 

http://erit.am/news/thumbs/720x/images/SEhpkvqt3KfbBzW4MiYwxFc9Pj.JPG

july

http://s9.picofile.com/file/8297885868/faderfull.jpg

https://cdn-jpg1.thedailymeal.com/sites/default/files/styles/hero_image_breakpoints_theme_tdmr_lg_1x/public/2016/03/11/crop%20ham_and_spaghetti_alfredo_hr.jpg?itok=vEJ0x_OP&timestamp=1457727217

http://s9.picofile.com/file/8300313850/boulisten_photo.jpg

Cookery is not chemistry. It is an art. It requires instinct and taste rather than exact measurements.

https://www.thedailymeal.com/best-recipes/spaghetti

Ham and Spaghetti Alfredo

Ham and Spaghetti Alfredo is a spring favorite that combines the rich, creamy goodness of Alfredo with the savory flavor of ham

Frances Eliza Hodgson was the daughter of ironmonger Edwin Hodgson, who died three years after her birth, and his wife Eliza Boond. She was educated at The Select Seminary for Young Ladies and Gentleman until the age of fifteen, at which point the family ironmongery, then being run by her mother, failed, and the family emigrated to Knoxville, Tennessee. Here Hodgson began to write, in order to supplement the family income, assuming full responsibility for the family upon the death of her mother, in 1870. In 1872 she married Dr. Swan Burnett, with whom she had two sons, Lionel and Vivian. The marriage was dissolved in 1898. In 1900 Burnett married actor Stephen Townsend until 1902 when they got divorced. Following her great success as a novelist, playwright, and children's author, Burnett maintained homes in both England and America, traveling back and forth quite frequently. She died in her Long Island, New York home, in 1924.
Primarily remembered today for her trio of classic children's novels - Little Lord Fauntleroy (1886), A Little Princess (1905), and The Secret Garden (1911) - Burnett was also a popular adult novelist, in her own day, publishing romantic stories such as The Making of a Marchioness (1901) for older readers.
http://s9.picofile.com/file/8297885918/frances_hodgson_burnett.jpg

http://s9.picofile.com/file/8297886242/A_Little_Princess.jpghttp://s8.picofile.com/file/8297886100/sarakrue2.jpg

http://s9.picofile.com/file/8297886076/saracrue1.jpg

فرانسس الیزا هاجسون برنت (۲۴ نوامبر ۱۸۴۹ – ۲۹ اکتبر ۱۹۲۴) نمایشنامه نویس و نویسندهٔ آمریکایی-انگلیسی بود. وی بیشتر به خاطر داستان‌هایش برای کودکان مشهور است؛ داستان‌هایی از جمله لرد فانچلری کوچک، پرنسس کوچک، و باغ اسرارآمیز.

فرانسس الیزا هاجسون برنت در سال ۱۸۴۹ در منچستر انگلستان متولد شد. وی از ۱۶ سالگی شروع به نوشتن داستان برای بزرگ سالان و کودکان کرد. دو داستان نخستین او، «لرد فانترلوی کوچک» و «پرنسس کوچولو» از محبوبیت جهانی برخوردار شدند. هر دوی این داستان‌ها درباره کودکانی دوستانه و خوش اخلاق هستند که بچه‌ها با خواندن داستان ان‌ها از ان‌ها درس می‌گیرند؛ ولی کتاب باغ سری، در مورد کودک بداخلاق و خشنی نوشته شد که گویی تنها مواجهه با چیزی حیرت انگیز، می‌تواند تغییری در اخلاق او بدهد. او در سال ۱۹۲۴، بر اثر مرگ طبیعی جان باخت. از روی داستان باغ اسرارآمیز فیلم‌های زیادی ساخته شده‌اند- که بی نقش در محبوبیت این کتاب نیستند.

نام کتاب:سارا کرو (شاهزاده کوچک)
نویسنده: فرانسیس هاجسن برنت
مترجم: على پناهى‌آذر
ناشر: همگامان چاپ

فکر نمى‌کنم کسى‌ باشد که «سارا کرو» را نشناسد. دختر بچه کلنل کرو که از هندوستان آمده تا در مدرسه شبانه‌روزى خانم مین‌چین دور از پدرش (که به هندوستان بازگشته است) و در کنار همسالانش به تحصیل بپردازد.
توفان زندگى ناگهان زندگى سارا را بر هم مى‌زند و با مرگ ناگهان پدرش او از شاگرد برگزیده خانم مین‌چین، به دخترک خدمت‌کارى تبدیل مىشود که در اتاق کوچک زیرشیروانى مى‌خوابد. اما بالاخره دوران سختى‌هاى سارا به اتمام مى‌رسد و دوست پدرش (که به دنبال او مى‌گشت تا بگوید که افسانه معدن‌هاى الماس حقیقت دارد)، او را پیدا مى‌کند و سارا مجدداً به یک شاهزاده تبدیل مى‌شود.

بدون شک داستان، داستانى زیبا است و دلیل آن خیل عظیم کارگردان‌هاى که عنوان فیلم، سریال و کارتون از روى آن ساخته‌اند. داستان در واقع یک رمانس کوچک است هم از نظر سن قهرمان آن و هم از نظر تعداد صفحات کتاب. اما شما مى‌توانید مثل هر رمانس خوب و جذابى از آن لذت ببرید. در این رمانس کوچک، نویسنده تنها دلیل مقابله سارا با سختى‌ها و مشکلات را در دو چیز مى‌بیند، نخست تربیت سارا و دوم تخیل خلاق سارا.
سارا با توجه به تربیت خوبى که نویسنده برایش در نظر گرفته است در مقابل دیگر انسان‌هاى این داستان، انسانى سربلند است و با توجه به قدرت تخیلى که دارد، مى‌تواند سختى‌ها و مرارت‌هاى زندگى جدیدش را تحمل کند.
یکى از نمونه‌هاى خوب تربیت سارا را شما مى‌توانید در صحنه‌اى از کتاب ببینید که سارا گرسنه یک سکه چهار پنسى پیدا مى‌کند و براى خرید نان به مغازه مراجعه مى‌کند.

«سارا گفت:
- ببخشید، شما یک سکه چهار پنسى گم نکرده‌اید.
آنگاه دستش را که سکه را در آن بود جلوى زن باز کرد.
زن ابتدا به سکه و سپس به چهره‌ى بى‌رمق و لباس‌هاى پاره‌ى سارا نگاه کرد. او گفت: آن را پیدا کرده‌اى؟
-بله توى گل‌هاى افتاده بود.
- خب نگهش‌دار. شاید این سکه هفته‌هاست که این جا افتاده و فقط خدا مى‌داند صاحبش کیست. تو هم نمى‌توانى او را پیدا کنى.
- مى‌دانم، اما فکر کردم از شما هم بپرسم.
زن با حالتى مبهوت و شوق‌زده گفت: من هم نمى‌دانم مال کیست. مى‌خواهى چیزى بخرى؟
- بله چهار تا کیک، از آن‌هایى که دانه‌اى یک پنس است.
زن به طرف شیرینى‌ها رفت و چند تا از آن‌ها را در کاغذى گذاشت. سارا که دید که شش تا شیرینى برایش گذاشت، گفت: ببخشید، من گفتم چهار تا چون فقط چهار پنس دارم.
زن با نگاه مهربانش گفت: خودم دو تا اضافه‌تر گذاشتم. مطمئنم که بعداً مى‌توانى آن را بخورى. تو گرسنه‌ات نیست؟
سارا که اشک در چشمانش حلقه‌زده بود گفت: چرا خیلى گرسنه‌ام. از شما خیلى متشکرم.
سارا خواست بگوید بیرون مغازه بچه‌اى است که گرسنه‌تر از من است اما در همان لحظه دو سه تا مشترى وارد شدند که خیلى عجله داشتند. سارا دوباره از زن تشکر کرد و از مغازه بیرون رفت.
.

پولینا، چشم و چراغ کوهپایه و کشف لذت متن

کودکی و نوجوانی من هم در دهه پنجاه و شصت مثل بسیاری دیگر با انواع کتاب ها سپری شد. اما میان آن ها دو کتاب که در آن دوران بارها و بارها خواندم و در ذهن ام سنگ شده اند و حضوری مداوم دارند. اولی «کودک ، سرباز و دریا» اثر ژرژ فون ویلیه (georges fonvilliers)و دومی که مهم تر از اولی بود برای من، «پولینا، چشم و چراغ کوهپایه». پولینا را شاید بیش از ده ها بار خواندم (و از شما چه پنهان هنوز هم می خوانمش گاهی).
ترجمه محمد قاضی، از رمان آنا ماریا ماتوته که روایتی ست از کریسمس دختری زشت که موهایش را هم بر اثر بیماری از ته تراشیده اند و پدر و مادری هم ندارد. او را خاله بدزبان و تلخ اش به روستا پیش پدربزرگ و مادربزرگ مال دارش می برد تا قوی تر شود و به اصطلاح جانی بگیرد و خاله مذکور نفسی بکشد... رمانی به شدت انسانی، پر از سرمایه درخشان و اجاق گرم خانه. همان تصویری که «گاستون باشلار» از آن به عنوان یکی از نمادهای امنیت یاد کرده در بوطیقای فضا.
سرمای بیرون و خانه ای با اجاقی گرم... شخصیت های رمان، متنوع و گرم هستند. دخترک زشت، ناگهان معلم پسرک نابینایی می شود که از رعایای پدربرزگ اش است و به او خواندن و نوشتن می آموزد. رمان، به شدت از باورهای انسانی آکنده شده و جزء بهترین های کانون پرورش فکری ست...
چند سال پیش، سری به شعبه مرکزی کانون زدم و سراغ این رمان را گرفتم، داشتند. هنوز پرطرفدار است و صد حیف که این موسسه کتاب هایش را فقط در فروشگاه های خودش می فروشد... چند سال پیش بود، سه سال پیش که خبر مرگ ماتوته اسپانیایی را خواندم.

http://s9.picofile.com/file/8297886050/Paulina2.jpg

 از ته دل غمگین شدم... بی تردید هیچ گاه احساس منحصر به فردی را که در بارها خواندن این رمان و خیال ورزی در سال های دهه شصت داشتم، فراموش نمی کنم.
چون روح رمان پولینا چنان آمیخته با زنده بودن است و در ستایش کودکی که نمی شود با آن بزرگ شد. هنوز آن اجاق و شاه بلوط های روی آتش و صدالبته غیبت مشکوک بریخ اقوام و پدر و مادر پولینا که گویا بی ربط به دوران فرانکو نیستند از یادم نمی رود. هر چند در آن زمان نه فرانکو را می شناختم و نه فاشیسم را و از قضا دو کتاب محبوب ام ربط مستقیمی با این وجه توتالیتر داشت...

دانلود کتاب پولینا

آنا ماریا ماتوته (به اسپانیایی: Ana María Matute Ausejo) (زاده ۲۶ ژوئن ۱۹۲۵ - درگذشته ۲۵ ژوئن ۲۰۱۴)

کودک سرباز و دریا(L'enfant,le soldat et la mer)
پی یر، پسر بچه سیزده ساله، اهل یکی از روستاهای فرانسه است که پدرش را در جنگ علیه آلمانیها از دست داده است. او و دوستانش تصمیم میگیرند به سبک خود با متجاوزین بجنگند. آموزگار آنها آقای پیشون، آنها را از این عمل باز میدارد. در همین موقع، پییر در یک تصادف با یک سرباز آلمانی آشنا میشود. سرباز که خود پدر دو کودک است، با مهربانی خود در دل پییر راه مییابد. از سوی دیگر پییر تصمیم میگیرد با دینامیت قسمتی از خط راهآهن را منفجر کند. اقای پیشون که از مبارزان است، به دست آلمانیها گرفتار میشود. پییر در عزم خود برای انفجار خط آهن راسخ تر میشود.

سرانجام او مخفیانه دست به کار میشود اما در حین اجرای نقشه، زخمی میشود. قبل از زخمی شدن دوست آلمانی اش را میبیند که کشته شده است در حالی که تصویر بچه هایش را در دست دارد.پییر توسط دوستانش نجات یافته و معالجه میشود. او پس از بهبودی با پسر سرباز آلمانی مکاتبه کرده و با او دوست میشود.

دانلود کتاب کودک،سرباز و دریا

http://s8.picofile.com/file/8297885984/kodak_sarbaz_darya.jpg

اگر یک جلد کتاب بخوانید ممکن است به کتاب خواندن علاقه مند شوید.
اگر دو جلد کتاب بخوانید حتما به کتاب خواندن علاقه مند می شوید.
اگر سه جلد کتاب بخوانید به فکر فرو می روید.
اگر چهار جلد کتاب بخوانید در خلوت با خودتان حرف می زنید.
اگر پنج جلد کتاب بخوانید سیاهی ها را سفید و سفیدی ها را سیاه می بینید.
اگر شش جلد کتاب بخوانید نسبت به خیلی عقاید و نظرات بی باور میشوید و به توده های مردم و باورهایشان خشم می گیرید.
اگر هفت جلد کتاب بخوانید کم کم عقاید و نظرات جدید پیدا می کنید.
اگر هشت جلد کتاب بخوانید در مورد عقاید جدیدتان با دیگران بحث می کنید.
اگر نه جلد کتاب بخوانید در بحث ها یتان کار به مجادله می کشد.
اگر ده جلد کتاب بخوانید کم کم یاد می گیرید که با کسانی که کمتر از ده جلد کتاب خوانده اند بحث نکنید.
اگر صد جلد کتاب بخوانید دیگر با کسی بحث نمی کنید و سکوت پیشه می گیرید.
اگر هزار جلد کتاب بخوانید آن وقت است که یاد گرفته اید دیگر تحت تاثیر مکتوبات قرار نگیرید و با مهربانی در کنار دیگر مردمان زندگی می کنید و اگر کمکی از دستتان بر بیاید در حق دیگران و جامعه انجام میدهید و در فرصت مناسب سراغ کتاب هزار و یکم می روید.

- اگر بمونم...، تو بانک بمونم می پوسم. وام می گیرم قالی می خرم، یخچال می خرم. وام می گیرم زن می گیرم، بعد بچه دار می شم. وام می گیرم موتور می خرم، ماشین می خرم. وام می گیرم خونه می خرم. شب و روز کارم می شه وام گرفتن و قسط دادن. هر روز زن و بچه هام چیز تازه ای می خوان. فکر و ذکرم میشه حقوق آخر برج. فرصت نمی کنم چیزی بخونم. چیزی بنویسم. بازنشسته می شم، نوه هام می ریزن دورم. می رم زیارت، حاج آقا می شم. رئیس شعبه می شم. پولم زیاد می شه. تو سیرچ تکه ای باغ می خرم، یادم میره برای چی به دنیا اومدم. کم کم پیر می شم، مریض می شم، می میرم. روی کاغذی می نویسن "بزرگ خاندان از دنیا رفت، فاتحه!" این راه من نیست. تازه اگه جوون مرگ نشدم. ناکام نشدم. نه عمو، من اهل این چیزها نیستم. وقتم تلف می شه.

عنوان: شما که غریبه نیستید
نویسنده : هوشنگ مرادی کرمانی

http://s9.picofile.com/file/8297885992/lg_52565_untitled_1.jpg

در افسانه های قدیمی یونان داستانی آمده که مردی از فرط عشق ورزیدن به خود نتوانست به کس دیگری عشق بورزد. او عاشق تصویر رؤیایی که برای خود ساخته بود شده بود. در حقیقت عاشق و مشعوق در یک کالبد انسانی قرار گرفته بودند. یک روز در کنار یک دریاچه تصویر خود را در آب دید و چنان جذب و مدهوش این تصویر شد که خود را در آغوش این تصویر رؤیایی در آب انداخت و غرق شد. او خود را فدای تصویر رؤیایی خود کرد. اسم او «نارسیسوس» بود و واژه نار سیستیک که در زبان فارسی خودشیفتگی لقب گرفته است از این داستان افسانه ای به عاریت گرفته شده است.

خودشیفتگی امروزه ، جزو امراض بزرگ جامعه ماست، که از نشانه هایش در بین جوانتر ها عکس سلفی گرفتن!، در میان دخترهای دم بخت مشکل پسندی و دست رد زدن بر سینه انواع خواستگار ، و در میان بزرگسالان نیز اعتماد به نفس بالا و انتقاد ناپذیری ، خصوصا در بین مدیران ادارات و شرکت هاست .... البته این مرض ،جزو امراض رایج بین رهبران دیکتاتور مآب نیز میباشد...

http://s8.picofile.com/file/8297885700/250px_Michelangelo_Caravaggio_065.jpg

گرگی استخوانی در گلویش گیر کرده بود،
به دنبال کسی میگشت که آن را در آورد
تا به لک لک رسید و از او درخواست کرد تا او را نجات دهد و در مقابل، گرگ مزدی به لک لک بدهد. لک لک منقارش را داخل دهان گرگ کرد و استخوان را درآورد و طلب پاداش کرد.
گرگ به او گفت همین که سرت را سالم از دهانم بیرون آوردی برایت کافی است.

وقتی به فرد نالایقی خدمت میکنی
تنها انتظارت این باشد که گزندی از او نبینی
گاهی اشتباهمان در زندگی این است که به برخی آدمها جایگاهی می بخشیم که هرگز لیاقت آن را ندارند!

کارلوس فوئنتس
http://s9.picofile.com/file/8297886026/russel.jpg

نگاهی از درون به اتفاقات ساده روزهای انسانها که از ترس میترسند!

 

انسان چیزی نگفت تنها او بود که جامه به تن داشت(شاملو)

شعر ها گاهی جان مطلب هستند و گاه مطلب ها را جان میستانند!

این روزها چه بسیار مردگان متحرک در دیدگانمان متجسم میشوند انسانهائی که در آنها مرگ مائده آفریده انسانهائی که لذت های دنیای لعنتیشان سیرآبشان کرد !انسانهائی که از بدنه اصلی جامعه ترد شده اند و در بدنه متجاوز آن رنگ گرفته اند انسان انسان نما و انسانی که مرگ از او میتراود و هرگز از این مرگ تدریجی خبر ندارد! مرگ زمانی اتفاق می افتد که آمادگی آن برای مان باشد اما برای آن عده از انسانها که برای لذت دنیا میمیرند و برای حرفهای دیگران کشته مرده اند مرگ اتفاق نمی افتد آنها در دنیای خودشان دنیای داشتن یک (؟) داشتن یک موتور سیکلت یک (؟) و....

کرکس گفت سیاره من سیاره ای بی همتائی که در آن مرگ مائده می آفریند(شاملو)

تماشای کرکس ها لذت که ندارد ذلت دارد و من هر روز کرکس هائی را میبینم که از مرگ دیگران به مائده های خودشان رسیده و لذت کاذبی که از فرمان دادن میبرند .

http://s9.picofile.com/file/8299064342/guidone_elder_financial_abuse_1000.jpg

در اینجا احساس ها را به نام هاتف اجازه بیان نمیدهند در اینجا شعور انسان دستخوش تقریر مزاحمت گونه است ! اینجا احساس یعنی دیوانه بودن خشک قانون مدار و وحشتناک بودن احساس داشتن است

یادم نرفته که عدالت مفهوم به بزرگی هر چیز در جای خود است اما کدام عدالت کدام جای خود که کسی در جای خود نیست هر کس با گفتاری سراسر تزویر و ریاجای عدالت نشسته و خودش را قانون مینامد خودش را تنزل وحی میداند ...

 غافل از آن که با کشتن دیگران خودش هم در یک جای دیگر در دل یک انسان دیگر به مرگ مبتلا میباشد،تفاوت بسیار بزرگی است میان آزاد بودن و آزاد زیستن آزاد بودن فقط ادعای بودن است اما کسی که زیستنش آزاد گونه باشد در پشت میله های تزویر و ریای دیگران نهفته نخواهد بود .و آزادی این کلمه غریب که بیشمار به کار میرود تعریف خاصی ندارد هر کس خودش را آزاده میداند اما آزادی واقعی را فقط در پشت میله ها باید جست! حرف ها تلخ است و تزویر شکن اما تراوش ذهن من این روزها مبارزه بزرگی ترتیب داده با خودش تا تعفن حاصل از افکار تلخ دیگران انتشار آزادی او را با خود نبرد هرگز از ترس فردا نباید گریست آزادی .....

کوسه گفت زمین سفره برکت خیز اقیانوسها(شاملو)

این روزها همه جا مملو از این کوسه هاست که در لباسی جز لباس خود میچرند در مکان های بی مکانی لذت بزرگی است دانستن و ندانستن چیزی که سالهای سال انسانها آن را نمیدانستند من میدانم این .......

انسان سخنی نگفت تنها او بود که جامه به تن داشت و آستینش از اشک تر بود(شاملو)

در آن شهر بزرگ انسان هم یافت میشود اما انسان ماندن سخت است یعنی قلب انسان در تداخل زمانهائی که با آنهاست به مرور به سیاهی میرود هنوز بسیار مانده به آنچه که آنها انتظار دارند برسند رسیدن من اما مرگ خودم را اگر با دستانم رغم بزنم هرگز به مرگ آنچنین تن نخواهم داد ...

تقدیم به آنانکه جان مطلب را گرفته اند

 

درگیر پرشدن ساعتها هستیم.....

درگیر گزارش های عملکردهای پوچ .....

درگیر خود هستیم درگیر خود!

دعا لازم است....

سکوت برای نیست شدگان

فرهنگ هراس انگیز است. وحشتناک ترین چیز برای دیکتاتورهاست. چون مردمی که مطالعه می کنند، هرگز برده نمی شوند.
آنتونیو لوبو آنتونس

https://streetartnews.net/wp-content/uploads/2015/11/escif-valencia-streetartnews-640x400.jpg

عکس های گرفته شده از یک عکاس کانادایی قبل از شورش ٥٧ که ﭘس از ٤٠ سال یک ایرانی از انبار خانه این عکاس ﭘیداکرده و ظاهرکرده

ببینیدو لذت ببرید

دانلود فایل با لینک مستقیم

http://s9.picofile.com/file/8295331676/popper.jpg

دو بحث سیاسی
پوتینیسم

پوتینیسم، پدیده ای جدید در سیاست تلقی میشود، که شاید بتوان برای قرن اخیر وارد ادبیات سیاسی کرد، این پدیده، شکل گیری نوعی دیکتاتوری با ساختار نوین جهانی برای مقابله با غرب با روش پروپاگاندا (تبلیغ مثبت روی سیاست داخلی و تبلیغ منفی روی غرب و سیاست غرب)و پوپولیسم (وعده های بی پایه و اساس) و چرخه های بازیابی قدرت(پوتین ، مدودف) ، بدست آمده است.

بستر ایجاد چنین سیاستی ،دو چیز است

http://s8.picofile.com/file/8296764818/pootin.gif

 1-فرهنگ عمومی پایین (و تعمداً پایین نگه داشته توسط آموزش و پرورش نادرست در مدارس)در کشور که سبب میشود نخبگان در جامعه در اقلیت قرار گرفته و تاًثیر زیادی در تغییر رویکرد حکومت نداشته باشند.

 2-ثروت فراوان کشور ، که سبب میشود حکومتی ها  با چشمداشت به این ثروت ، تسلسل وار ،با بقا در حکومت،سعی درچپاول این ثروت داشته باشند(بعنوان مثال روسیه با داشتن منابع عظیم نفت و گاز و معدن جزو ثروت مندترین کشورهاست، امروز ما شاهد رویش چپاولگرانی مانند رومن آبرامویچ مالک یک شبه ثروتمند شده باشگاه چلسی انگلستان هستیم که پس از فروپاشی به مانند بابک زنجانی خودمون ، ثروت هنگفتی به جیب زده و از روسیه به انگلستان کوچ نمود و جالب اینکه همین آبراموویچ از دوستان صمیمی پوتین میباشد...)

البته پوتین در ابتدای روی کار آمدن افکار مثبتی داشت اما کم کم قدرت و ثروت بادآورده از او فردی خودشیفته ساخت، رشد اقتصادی خوبی را برای روسیه رقم زد ، اما همین رشد اقتصادی و ثروت های بادآورده با توجه به عدم مشارکت بخش خصوصی و مردم در اقتصاد و عدم واگذاری قدرت به مردم باعث شد ، ثروت عظیمی در کشور در دست چپاولگران اقتصادی حکومتی بیفتد، و به یکباره همه چیز یک شبه برعکس شود و روند نزولی شروع شود، و تورم از یکسو رشد صعودی یافته و از سویی خود رایی و دیکتاتوری پوتین در تقابل با غرب و تحریم ها کمر اقتصاد روسیه را بشکند...

هر چند هنوز برخی از اندیشمندان فکر میکنند، دیکتاتوری ناپایدار است، و مثال شوروی را میزنند ، اما در دنیای امروز میبینیم که سیاست مداران در همین دنیای کنونی چگونه افکار مردم را به نفع خود تغییر داده و بابازی قدرت مردم را همسو با خود میکنند و دیکتاتوری نوین را شکل می دهند...

امروز در جوامع سنتی جهان دوم و سوم نیز شاهد اینگونه کپی برداری ها از این سیاست هستیم در ترکیه امروز ، اردوغان مثالی از همین سیاست را کپی برداری کرده و با رویکرد توجه به بخش کم فرهنگ جامعه ، و پوپولیسم خود را به جامعه ترکیه تحمیل کرده است.

https://www.quora.com/What-is-Putinism-How-will-Putinism-affect-the-world

سندرم استکهلم

سندرم استکهلم پدیده ایست روانی که در آن گروگان حس یکدلی و همدردی و احساس مثبت نسبت به گروگان گیر پیدا کرده، و در مواقعی این حس وفاداری تا حدیست که از کسی که جان/مال/آزادیش را تهدید می‌کند، دفاع نموده و به صورت اختیاری و با علاقه خود را تسلیمش می‌کند. علت این عارضه روانی، عموماً یک نوع مکانیزم دفاعی دانسته می‌شود.

ویژگی‌های سندرم استکهلم

از آنجایی که این سندرم برای همه گروگان گیرها و گروگان‌ها پیش نمی‌آید. هر سندرمی علائم و مشخصاتی دارد و سندرم استکهلم هم از این قاعده مستثنا نیست. درحالی‌که با توجه به نظرات متفاوت محققان، فهرست روشنی در این مورد وجود ندارد اما می‌توان برخی از آن‌ها را برشمرد:

  • احساسات مثبت قربانی به گروگان گیر یا زندانبان
  • احساسات منفی قربانی نسبت به خانواده، دوستان و مقاماتی که سعی در نجات آن‌ها دارند و موفق هم می‌شوند.
  • پشتیبانی از دلایل و رفتارهای گروگان گیر
  • احساسات مثبت زندانبان یا گروگان گیر نسبت به قربانی
  • رفتارهای حمایتی قربانی در زمانی کمک به زندانبان.

تاریخچه

عارضهٔ استکهلم Stockholm syndrome، اصطلاحیست که پس از سرقت از بانکی در میدان نورمالمستوری Norrmalmstorg استکهلمِ سوئد، توسط بیل بیِروت (Nils Bejerot) -روانشناسی که از ابتدا تا انتها به پلیس مشاوره روانشناسی می‌داد و به بانک رفت‌وآمد داشت- در پوشش خبری مورد استفاده قرار گرفت و بعدها توسط روانشناس دیگری به نام «فرانک اوخبری» (Frank Ochberg) رسماً تعریف و نام گذاری شد. در طی این گروگان گیری چهار کارمند (سه زن و یک مرد) به مدت ۶ روز (از تاریخ ۲۳ تا ۲۸ اوت ۱۹۷۳) به گروگان گرفته شدند. در طی این شش روز قربانیان وابستگی عاطفی به گروگان گیرها پیدا کردند تا حدی که از همکاری با پلیس سرباز می زدند و حتی پس از آزادی از این مصیبت شش روزه در دفاع از گروگان گیران خود برآمدند.

در سیاست

در سیاست نیز هنگامی که حکومت(گروگانگیر) با تغییر ماهیت خود، رفتارِ مردم (گروگان)را نسبت به خود عوض میکند، این سندرم در مورد مردم اتفاق می افتد، و در مواقع جنگ و قحطی کارکرد داشته و مردم را به حمایت از حکومت ترغیب میکند!

برای اینکار نیز ، حکومت نیازمند یک کاتالیزور یا آلترناتیو میباشد، گاهی ساختن یک اپوزوسیون ساختگی یا یک دشمن فرضی مشترک!

جورج_اورول ، قلعه حیوانات

ناپلئون دیگر به طور ساده ناپلئون خطاب نمی شد. اسم او با عنوان رسمی « رهبر ما رفیق ناپلئون » برده می شد، و خوکها اصرار داشتند، که عناوینی از قبیل پدر حیوانات،دشمن بشر،حامی گوسفندان، ناجی پرندگان و امثال آن برایش بسازند. سکوئیلر در نطق هایش اشک می ریخت و از درایت ناپلئون و از خوش قلبی و عشق سرشار او به حیوانات،مخصوصا به حیوانات محروم سایر مزارع سخن می راند.

عادت بر این جاری شده بود که هر عمل موفقیت آمیز و هر پیش آمد خوبی به حساب ناپلئون گذاشته شود. اغلب شنیده می شد که مرغی به
مرغ دیگر می گوید:

http://s8.picofile.com/file/8297885734/18493_283.jpg

«تحت توجهات رهبر ما رفیق ناپلئون من ظرف شش روز پنج تخم کرده ام.» و یا دو گاوی که از استخر آب می نوشیدند می گفتند:«به مناسبت رهبری خردمندانه رفیق ناپلئون آب گوارا شده است!»
در ماه آوریل در قلعه ی حیوانات اعلام جمهوریت شد و لازم شد رییس جمهوری انتخاب شود. جز ناپلئون نامزدی برای این کار نبود و او به اتفاق آراء انتخاب گردید.

زمانی که استالین فوت کرد خروشچف جانشین او در کنگره حزب کمونیست شروع به باز گویی جنایات استالین کرد .همه حاضرین تعجب کرده بودند که چگونه یک رهبر از رهبر پیشین اینچنین تند انتقاد میکند. در حین سخنرانی که سالن مملو از جمعیت بود ناگهان فردی خطاب به خروشچف فریاد زد:پس تو آن زمان کجا بودی؟
سالن ساکت شد خروشچف رو به جمعیت گفت :چه کسی این سوال را پرسید؟ هیچکس جواب نداد دوباره گفت :کسی که این سوال را کرد بایستد اما هیچ کس بلند نشد. خروشچف در حالی که لبخند بر لب داشت گفت:در آن زمان من جای تو نشسته بودم!!!!!!

http://s9.picofile.com/file/8297886192/w564.jpg

“A totalitarian state is in effect a theocracy, and its ruling caste, in order to keep its position, has to be thought of as infallible. But since, in practice, no one is infallible, it is frequently necessary to rearrange past events in order to show that this or that mistake was not made, or that this or that imaginary triumph actually happened.”

George Orwell (25 June 1903-21 Jan 1950)

یک دولت خودکامه و مستبد در عمل دولتی مذهبی است و طبقۀ حاکم آن به منظور حفظ موقعیت خود، باید به دور از گناه تصور شوند. اما از آن جا که هیچ کس در عمل به دور از گناه نیست، بنابراین مکرراً لازم است تا مستبدین به منظور اثبات عدم رخداد اشتباهی یا القای این که فلان پیروزی خیالی واقعاً نصیب آنها شده است، اتفاقات گذشته را از نو بازسازی کنند!!!.

....

- این اصل را هیچ وقت فراموش نکنید: بزرگ‌ترین دشمن ما علم و دانش است. و تنها راه مبارزه با این دشمن، تحقیر کردن آن است. تا می توانید از افراد بی سواد، تجلیل کنید. آنها را در صدر بنشانید. مناصب مهم و بزرگ را به آنها بسپارید. و به همگان نشان دهید که؛ علم و دانش، جز بدبختی و دردسر و بیکاری و گوشه گیری، خاصیت دیگری ندارد. اما حواستان باشد که چنین اتفاقی یک شبه نمی افتد. تغییر دیدگاه مردمی که یک عمر علم و دانش را اسباب افتخار و عزت می دانسته‌اند، کار آسانی نیست. در عمل! باید در عمل، کاری کنید که مردم، مطمئن شوند که نتیجه ی آموختن علم و دانش، فقر و خفت و بیکاری است و نتیجه ی بی سوادی، ثروت و عزت و افتخار و قدرت.

- حتماً متوجه این واقعیت شده اید که افراد قدبلند به دیگران یعنی کوتاه تران با دیده تحقیر نگاه می کنند. یعنی قد بلندی اصولاً اسباب تفاخر و تکبر است. مضاف به این که افراد قد بلند هرگز از افراد کوتاه قد فرمان نمی برند. نتیجه این که: رمز بقای مدیریت، انتخاب و انتصاب زیردستانی است که قدشان از شما کوتاه تر باشد. اگر زمانی مجبور شدید به استفاده از فرد قد بلند، حتماً یکی از این دو کار را با او انجام دهید:

یک: آنقدر بر سرش بکوبید تا قد او هم به اندازه شما و بلکه کوتاه تر شود.

دو: قبل از شروع همکاری، قسمت اضافه قدش را ببرید تا به اندازه مطلوب تان برسد. از بالا یا پایین یا وسط فرقی نمی کند. مهم این است که وسیله تفاخر یا تکبر او را ببرید یا از بین ببرید.

- این جمله را همیشه سرلوحه همه بوق ها و شعارها و سخنرانی هایتان قرار دهید که: «وقت کم است و ما تا می توانیم باید خدمت کنیم.» و خودتان هر لحظه به خاطر داشته باشد که: «فقط دو سال فرصت داریم تا بارمان را برای همه عمر ببندیم.»

قسمتی از کتاب دموقراضه

سید مهدی شجاعی

https://xa.yimg.com/kq/groups/21409254/1019847454/name/Democracy-Kindle-Tablet.pdf

فاجعه ای به نام نوکیسگی

نوکیسگی را این گونه تعریف کرده اند:

قشری که از نظر در آمد به طبقه بالا و از نظر فرهنگی به طبقه پایین و حتی لمپن ها بسیار نزدیک است.

لمپن های فرهنگی، علاقه بسیاری به " خودنمایی" ، " دیده شدن" " عرض اندام" و "نوچه پروری" دارند.

نو کیسه ها،از یک طبقه اجتماعی مبدا به یک طبقه اجتماعی مقصد پرتاپ شده اند.

این پرتاب ناگهانی بر اثر یک اتفاق یا استفاده از رانت و شرایط و التهابات اقتصادی رخ می دهد.

آن ها، دیگر نه خود را به طبقه اجتماعی مبدا متعلق می دانند و نه با جایگاهی که اکنون کسب کرده اند، آشنایی دارند.
یعنی از گذشته خود نفرت و از اکنون خود ترس و احساس حقارت دارند.

نوکیسه برای این که به طبقه سابق خود ثابت کند که دیگر به آن ها تعلق ندارد و همچنین برای غلبه بر احساس حقارت خود در مقابل طبقه جدیدی که به آن پرتاب شده است، مجبور به تظاهر است و ساده ترین راه برای تظاهر، خرید دیوانه وار کالاهای لوکس، نمایش عروسی ها، میهمانی ها و خانه های آن چنانی شان است.

اما فاجعه اصلی از جایی آغاز می شود که ما، فیلم و عکس عروسی ها، میهمانی ها، اتوموبیل ها و خانه های آن ها را از طریق پیام رسان ها و شبکه های اجتماعی برای همدیگر ارسال می کنیم.

ما با این کار به مزدوران تبلیغاتی آن ها تبدیل می شویم که بی مزد و منت ، به هدفی که آن ها دارند نزدیکشان می کنیم. آن هدف چیزی نیست جز تظاهر و دیده شدن. جاهلان عصر جدید نوچه های جدید لازم دارند.
عده ای با موبایل های شان، عکس و فیلم آن ها را به اشتراک می گذارند و افتخار نوچگی آن ها را پذیرا می شوند.

بسیاری از آگاهان از نوکیسه ها متنفرند.
زیرا می دانند نوکیسه ها بر خلاف سرمایه دارها ی واقعی و قشر ثروتمند سنتی، سرمایه خود را نه در کار آفرینی که در دلالی صرف می کنند. آن ها منابع مالی جامعه را بر اساس بی لیاقتی به دست گرفته اند و بر این تنفر دامن می زنند.

اما فاجعه بزرگ تر وقتی رخ می دهد که هنگام تماشای فیلم عروسی ها و پارتی های این دسته، به جای آن که به فکر پس گرفتن حق خود باشیم، خودمان را جای این افراد می گذاریم و بر زندگی سطحی و انگل گونه این افراد حسرت می خوریم.

فاجعه آغاز شده است.
شما صدایش را نمی شنوید.

*نوکیسگی از کتاب تازه به دوان رسیده ها دکتر علی شمیسا*

گفت و گو با رضا میلیاردر نوکیسه

https://www.iconexperience.com/_img/g_collection_png/standard/128x128/hand_point_right.pnghttps://www.youtube.com/watch?v=YNF9n6mobOA

باز باران بی ترانه
باز باران با تمام بی کسی‌های شبانه
می‌خورد بر مرد تنها
می‌چکد بر فرش خانه
باز می‌آید صدای چک چک غم
باز ماتم
من به پشت شیشه تنهایی افتاده
نمی‌دانم، نمی‌فهمم
کجای قطره‌های بی کسی زیباست؟
نمی‌فهمم، چرا مردم نمی‌فهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می‌لرزد
کجای ذلتش زیباست؟
نمی‌فهمم
کجای اشک یک بابا
که سقفی از گل و آهن به زور چکمه باران
به روی همسر و پروانه‌های مرده‌اش آرام باریده
کجایش بوی عشق و عاشقی دارد؟
نمی‌دانم
نمی‌دانم چرا مردم نمی‌دانند
که باران عشق تنها نیست
صدای ممتدش در امتداد رنج این دل‌هاست
کجای مرگ ما زیباست؟
نمی‌فهمم
یاد آرم روز باران را
یاد آرم مادرم در کنج باران مُرد
کودکی ده ساله بودم
می‌دویدم زیر باران، از برای نان
مادرم افتاد
مادرم در کوچه‌های پست شهر آرام جان می‌داد
فقط من بودم و باران و گل‌های خیابان بود
نمی‌دانم
کجای این لجن زیباست؟
بشنو از من، کودک من
پیش چشم مرد فردا
که باران هست زیبا، از برای مردم زیبای بالادست
و آن باران که عشق دارد، فقط جاری ست بر عاشقان مست
و باران من و تو درد و غم دارد...  
 

کارو دردریان

از زمزمه دلتنگیم، از همهمه بیزاریم

نه طاقت خاموشی، نه میل سخن داریم

 

آوار پریشانی‌ست، رو سوی چه بگریزیم؟

هنگامۀ حیرانی‌ست، خود را به که بسپاریم؟


تشویش هزار «آیا»، وسواس هزار «اما»،

کوریم و نمی‌بینیم، ورنه همه بیماریم

 

دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته‌ست

امروز که صف در صف خشکیده و بی‌باریم

 

دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را

تیغیم و نمی‌بریم، ابریم و نمی‌باریم


ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب

گفتند که بیدارید؟ گفتیم که بیداریم

 

من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته

امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم

 

حسین منزوی

http://s8.picofile.com/file/8297886034/omid_rahaei.jpg

http://s9.picofile.com/file/8297885768/870827.jpg

Blowin' In The Wind

How many roads must a man walk down
Before you call him a man?
Yes, 'n' how many seas must a white dove sail
Before she sleeps in the sand?
Yes, 'n' how many times must the cannon balls fly
Before they're forever banned?
The answer, my friend, is blowin' in the wind,
The answer is blowin' in the wind.

How many times must a man look up
Before he can see the sky?
Yes, 'n' how many ears must one man have
Before he can hear people cry?
Yes, 'n' how many deaths will it take till he knows
That too many people have died?
The answer, my friend, is blowin' in the wind,
The answer is blowin' in the wind.

How many years can a mountain exist
Before it's washed to the sea?
Yes, 'n' how many years can some people exist
Before they're allowed to be free?
Yes, 'n' how many times can a man turn his head,
Pretending he just doesn't see?
The answer, my friend, is blowin' in the wind,
The answer is blowin' in the wind.

Bob Dylan

" باد با خودش می بره "

یه نفر چه قدر باید سفر کنه
تا بتونی آدم صداش کنی؟
یه کبوتر سفید چند تا دریا رو باید پرواز کنه
تا بتونه تو ساحل، آروم بگیره و به خواب بره؟
گلوله های توپ، چند بار باید پرتاب بشن
قبل از این که برای همیشه ممنوع بشن؟
جواب [ این سؤالا ] رو باد با خودش می بره دوست من
باد با خودش می بره.

یه آدم چند بار باید به بالا نگاه کنه
تا بتونه آسمون رو ببینه؟
یه آدم باید چند تا گوش داشته باشه
تا بتونه گریه ی مردم رو بشنوه؟
چند نفر دیگه باید بمیرن
تا اون بفهمه که آدمای زیادی مُرده ن؟
جواب [ این سؤالا ]رو باد با خودش می بره دوست من
باد با خودش می بره.

یه کوه چند سال می تونه پا برجا بمونه
قبل از این که توسط دریا شسته بشه و از بین بره؟
آدما چند سال می تونن زنده بمونن
تا این که بهشون اجازه داده بشه که آزاد باشن؟
یه نفر چند بار باید سرش رو بچرخونه
و وانمود کنه که چیزی نمی بینه؟
جواب [ این سؤالا ]رو باد با خودش می بره دوست من
باد با خودش می بره.

http://s8.picofile.com/file/8297885842/bob_dylan_nothing_so_stable_as_change.jpg

http://s9.picofile.com/file/8297186684/P1060654.jpg

Ես գիտեմ, որ ոչինչ չգիտեմ

Ես էլ անպաշտպան իմ խղճի նման,
Մայթեզրին նստած այն որբի նման,
Որ հույսի շողով արցունք է ծամում,
Ընկնող աստղից երազանք պահում,
Իմ սերն եմ մուրում կարոտի տեսքով,
Եվ համոզում եմ իմ հոգուն անխռով,
Որ դեռ երկնքում տիրում է խավար,
Ու դեռ կվառվի մեր աստղն անմար:
Ես էլ անպաշտպան իմ խղճի նման,
Ուզում եմ գնալ, գնա՜լ հանդիպման,
Հենց նույն որբին ու նստեմ կողքին,
Եվ սպասեմ ընկնող վաղվա աստղին,
Ու եթե բախտը մեր երկուսին ժպտա,
Պայծառ երկնքում մեր աստղը շողա,
Այդ որբը կունենա մի նոր ընտանիք,
Իսկ մեր սերը՝ մի փոքրիկ գաղտնիք:

Հայկ Զոհրաբյան

http://s9.picofile.com/file/8297886134/sayatnova.jpg

Ա՛րի ինձ ա՛նգաճ կալ, ա՛յ դիվանա սիրտ,
Հա՛յասիրէ, ա՛դաբսիրէ, ա՛րսիրէ.
Աշխարհքըս քունն ըլի, ի՞նչ պիտիս տանի`
Ա՛ստուաձ սիրէ, հո՛գիսիրէ, եա՛րսիրէ:
.
Էն բանն արա, վուր Աստըձու շարքումն է,
Խըրատնիրըն գըրած Հարանց վարքումն է
Յիրիք բան կայ` հոգու, մարմնու կարգումն է`
Գի՛ր սիրէ, ղա՛լամ սիրէ, դա՛վթար սիրէ:
.
Ե՛կ, ա՛րի սի՛րտ, մընա՛ դուն մէ դամաղի,
Հա՛լալ մըտիկ արա հացի ու աղի.
Հէնց բա՛ն արա` մարդ վըրէդ չը ծիծաղի.
Խըրա՛տ սիրէ, սա՛բըր սիրէ, շար սիրէ:
.
Հըպարտութինչ անիս` դուր գուքաս Տէրիդ,

Խոնարհո՛ւթին արա կանց քիզ դէվէրիդ,
Աստուաձ դիփունանցըն մին հոգի էրիտ.
Ա՛ղքատ սիրէ, ղօ՛նաղ սիրէ, տա՛ր սիրէ:
.
Սայա՛թ-Նովա, է՛րնէկ քիզ, թէ է՛ս անիս`
Հոգուդ խաթրի մարմնուդ ումբրըն կէս անիս.
Թէ գուզիս, վուր դադաստան չը տեսանիս`
Վա՛նք սիրէ, անա՛պատ սիրէ, քա՛ր սիրէ

  بیا پیش من و گوش فراگیر ای دل مجنون
شرم و حیا ، ادب و عشق را دوست بدار
اگر دنیا مال تو باشد چه خواهی برد
خداوند ، جان و یار را دوست بدار

.
کاری را بکن که در ردیف خداوند است
پند هایی که توسط جمع مقدسان نوشته شده است
سه چیز هست که در نظم تن و روان موثر است
کتاب ، قلم و دفتر را دوست بدار
.
ای دل بیا و در یک حالت بمان
نگاه حلال به نان و نمک بیانداز
کاری بکن که آدم بر تو نخندد
اندرز ، صبر و قانون شرع را دوست بدار
.
گر غرور نورزی در نزد خدا محبوب خواهی شد
فروتنی پیشه کن و خود را از دیو و شر برهان
خداوند یک نفر را به همه داد
فقیر ، مهمان و دیگران را دوست بدار
.
سایات نووا خوشا به حال تو اگر این را انجام دهی
به خاطر روح و روان، زندگی جسمانیت رو نصف کنی
اگر می خواهی روز قیامت را نبینی
عبادت و سنگ و بیابان را دوست بدار

https://www.iconexperience.com/_img/g_collection_png/standard/128x128/hand_point_right.pnghttps://www.youtube.com/watch?v=LwEGoJi3PhI

SAYAT NOVA

Չե՞ս հիշում (Don't You Remember) Adele

https://www.iconexperience.com/_img/g_collection_png/standard/128x128/hand_point_right.pnghttps://www.youtube.com/watch?v=RDRwqTNLGDs

Don't You Remember

When will I see you again?
You left with no goodbye, not a single word was said
No final kiss to seal any sins
I had no idea of the state we were in
 
I know I have a fickle heart and bitterness
And a wandering eye
And a heaviness in my head
 
But don't you remember?
Don't you remember?
The reason you loved me before
Baby, please remember me once more
 
When was the last time you thought of me?
Or have you completely erased me from your memory?
I often think about where I went wrong
The more I do, the less I know
 
But I know I have a fickle heart and bitterness
And a wandering eye
And a heaviness in my head
 
But don't you remember?
Don't you remember?
The reason you loved me before
Baby, please remember me once more
 
Gave you the space so you could breathe
I kept my distance so you would be free
In hope that you'd find the missing piece
To bring you back to me
 
Why don't you remember?
Don't you remember?
The reason you loved me before
Baby, please remember me once more
 
When will I see you again?

 

Չե՞ս հիշում

Երբ կտեսնեմ քեզ, նորից
Դու հեռացար առանց հրաժեշտ տալու, առանց մի խոսք ասելու
Առանց վերջին համբույրի, որը կանհետացներ բոլոր մեղքերը
ես գաղափար անգամ չունեի այն իրավիճակի մասին, որտեղ մենք էինք գտնվում
 
Գիտեմ, որ սիրտս անկայուն է ու դառնացած
Աչքերս թափառող են
գլուխս էլ ծանրացած է
 
Բայց մի՞ թե չես հիշում
Չե՞ս հիշում արդյոք
պատճառները, որոնց համար սիրել ես ինձ
խնդրում եմ, սիրելիս, հիշիր ինձ մեկ անգամ ևս
 
Ե՞րբ ես վերջին անգամ մտածել իմ մասին
Գուցե՞ ամբողջովին ջնջել ես ինձ քո հիշողություններից
Ես հաճախ եմ մտածում, իմ գործած սխալների մասին
Ինչքան շատ եմ մտածում, այնքան քիչ եմ հասկանում
 
Բայց, ես գիտեմ որ ունեմ անկայուն սիրտ և դառնություն
թափառող աչքեր
ու ծանրացած գլուխ
 
Բայց մի՞ թե չես հիշում
չե՞ս հիշում
պատճառները, որոնց համար սիրել ես ինձ
սիրելիս, խնդրում եմ հիշիր ինձ ևս մեկ անգամ
 
Ես քեզ տարածք տվեցի, որպեսզի հանգիստ շնչես
հեռավորություն, որպեսզի ազատ լինես
հույս ունենալով,որ կգտնես այն ինչ բացակայում է
այն ինչը հետ կբերեր քեզ, ինձ մոտ
 
Բայց ինչու՞ չես հիշում
Չե՞ս հիշում, արդյոք
պատճառները, որոնք ստիպել են քեզ սիրել ինձ
Սիրելիս, խնդրում եմ հիշիր ինձ ևս մեկ անգամ
 
Ե՞րբ կտեսնեմ քեզ, կրկին