|
ای شب از رویای تو رنگین شده فروغ فرخزاد
please listen and enjoy |
«پول ما
کمارزشترین پول جهان است، فرهنگ ما با اینکه لگدمال شد ولی از بین نرفت.
حتی دینی که خودشان آوردندهٔ آن بودند از بین بردند و برای مردم دینی باقی
نگذاشتند فریدون فرخزاد
|
به خاطر میخی نعلی افتاد به خاطر نعلی اسبی افتاد به خاطر اسبی سواری افتاد به خاطر سواری جنگی شکست خورد به خاطر شکستی مملکتی نابود شد و همه این ها به خاطر کسی بود که میخ را خوب نکوبیده بود |
آخرین روزهای دیکتاتور!
نه جنگ ! نه تحریم ! نه مذاکره! |
سیاستمداران، ژنرالها و مدیران در امور مختلف در هر
کارو به هر تعدادی که بخواهید فراوانند اما مرد عمل در این کشور وجود
ندارد. «ابله» داستایوفسکی |
دلم تنگ است دلم می سوزد از باغی که می سوزد نه دیداری نه بیداری نه دستی از سر یاری مرا آشفته می دارد چنین آشفته بازاری تمام عمر بستیم و شکستیم بجز بار پشیمانی نبستیم جوانی را سفر کردیم تا مرگ نفهمیدیم به دنبال چه هستیم عجب آشفته بازاری است دنیا عجب بیهوده تکراری است دنیا چه رنجی از محبت ها کشیدیم برهنه پا به تیغستان دویدیم نگاه آشنا در این همه چشم ندیدیم و ندیدیم و ندیدیم سبک بالان ساحل ها ندیدند به دوش خستگان باریست دنیا مرا در اوج حسرتها رها کرد عجب یار وفا داریست دنیا عجب آشفته بازاریست دنیا عجب بیهوده تکراریست دنیا |
Աշխարհը դա գեղեցիկ գիրք է, բայց անիմաստ է նրա համար, ով չի կարողանում այն կարդալ. دنیا کتابی زیباست، اما برای کسی که نمیتواند آنرا بخواند بی معنی است
|
Կյանքը երևակայություն ա, երազ, չափազանց լուրջ մի վերաբերվիր կյանքին, ուղղակի ներկիր կյանքդ ցանկություններիդ գույներով, որովհետև վերջին շունչդ փչելիս հաստատ չես մտածելու՝ ափսոս, ինչ լավ էր էն օրը, ինչ երջանիկ էի ես, շատ ափսոս, որ ապրեցի էդ պահը՝ վերջին պահի պես․․․ Հասմիկ Մելիքսեթյան «Չես հասկանա»زندگی یک خیال و یک رویاست، خیلی آنرا جدی نگیرید، فقط زندگی خود را با رنگ های آرزوهایتان رنگ آمیزی کنید،زیرا وقتی آخرین نفس خود را می کشید، قطعاً فکر نمی کنید: "حیف شد، چه روز خوبی بود، چقدر خوشحال بودم، حیف که آن لحظه را زندگی کردم، انگار آخرین لحظه ام بود..." «تو نخواهی فهمید» هاسمیک مِلیکسِتیان
|
«Ժողովրդական կոչված իշխանությունը քյասիբին կարտոֆիլից է զրկում». Արեգնազ Մանուկյան «حکومت به اصطلاح مردمی سیب زمینی را هم از نیازمندان دریغ میکند».
|
تایلر داردن: تنها با از دست دادن همه چیز است که آزادی بدست می آوریم باشگاه مشت زنی(مبارزه) از چاک پالانیک (Chuck Palahniuk / fight club)
Թայլեր Դերդեն Միայն կորցնելով ամեն ինչ, մենք ձեռք ենք բերում ազատություն: Չակ Պալանիկ «Մարտական ակումբ» |
ظلمانیترینِ
مکانها در دوزخ از آن کسانی است که در زمانهی بیاخلاقی بیطرف میمانند.
Դժոխքի
ամենախավար տեղանքները նրանց համար են, ովքեր չեզոքություն են պահպանել
բարոյական ճգնաժամի պահերին: --> کتاب خوان دوزخ |
تو دنیا اگر جاهای مخصوصی برای کیف و خوشگذرانی هست، عوضش بدبختی و بیچارگی همهجا پیدا میشه. اونجای مخصوص، مال آدمهای مخصوصیه. پارسال که چند روز پیشخدمت “کافه ی گیتی” بودم، مشتریهای چاق داشت، پول کار نکرده خرج میکردند. اتومبیل، پارک، زنهای خوشگل، مشروب عالی، رختخواب راحت، اتاق گرم، یادگارهای خوب، همه را برای اونها دستچین کردند، مال اونهاست و هرجا که برند به اونها چسبیده. اون دنیا هم باز مال اونهاست. چون برای ثواب کردن هم پول لازمه! ما اگر یک روز کار نکنیم، باید سر بیشام زمین بگذاریم. اونها اگر یک شب تفریح نکنند، دنیا را بهم میزنند! داستان فردا / صادق هدایت
|
|
Տատը պատմում էր ու, որպես կանոն, վերջում անպայման ասում էր. - Էրնեգ էր էն օրերը... Հետո միանգամից հանգչում էր աչքերի փայլը, կարծես շղարշ էր իջնում դեմքին։ Տարիներ հետո, երբ Մարիամն արդեն շատ բան էր հասկանում, հարցրեց. - Տատ ջան, դրա ի՞նչն է երանի։ Պատերազմ, սով, տաժանակիր աշխատանք, որ նույնիսկ տղամարդը դժվարությամբ կաներ։ - Հա՛, բալա՛ ջան, հազա՛ր երանի։ Տանջվում էինք, բայց սրտներս էր ուրախ... Վարդուհի Առաքելյան «Մի հատիկ օր»مادربزرگ قصه میگفت و در آخر مثل همیشه گفت : روزهای خوبی بود...
بعد
ناگهان نگاهش خاموش شد سالها بعد، وقتی ماریام خیلی چیزها فهمیده بود، پرسید؟ مادرجان چه فایده! جنگ،گرسنگی،کار سخت که حتی یک مرد در انجام آن مشکل خواهد داشت! مادربزرگ : بله فرزند عزیزم ، (یادش بخیر) ما سختی می کشیدیم اما دلمان شاد بود... «روزی روزگاری» واردوهی آراکلیان |
|
آخر ما هم بیکار نمینشینیم و با قصه بیبیگوزک سرشان را گرم خواهیم کرد. چنان آنها را ترغیب به گذشت و فقر و فاقه و صوفیگری و مردهپرستی و گریه و وافور و توسریخوری میکنیم که دست روی دستشان بگذارند و بگویند: باید دستی از غیب برون آید و کاری بکند. اما این دست، دست ما خواهد بود. توپ مرواری / صادق هدایت
|
Կյանքը
մի խայտաբղետ լոտո է, որի մեջ այնքան մարդիկ դնում են իրենց
անմեղությունը`մի տանող թիվ հանելու հույսով, և հանում են միայն զրոներ,
որովհետև տանող թիվ չկա: زندگی مانند یک بازی قمار تک خال است، که عده ای خمیرمایه یِ (بی گناهیِ) خود را به خطر می اندازند تا قرعه خوبی بدست آورند، اما هر آنچه میکشند، خالی است (و دیر متوجه میشوند) که عددی برای برنده شدن وجود ندارد!! «راهزنان» از فریدریش شیللر
|
کرگدن... پوست
کلفت ..بی رگ...بی تفاوت ...و زندگی در تنهایی و انزوا و به دور از اجتماع
... خود رای ، متکبر و خودشیفته!!!!.. مراقب کرگدن درون خود باشیم! --> show link |
برانژه! شما خودتون رو
مرکز جهان فرض میکنید!؟، فکر میکنید هر اتفاقی میافته به شما ربط داره!؟
والّا هدف جهان شما نیستید!
Կարծում եք՝ դու՞ք եք աշխարհի կենտրոնը: Կարծում եք՝ ամեն ինչ, որ պատահում
է, անձնապես ձե՞զ է վերաբերում: Դուք հո տիեզերքի թիրախը չե՞ք:-Բերանժե -> Բեռնել PDF |
دنیای بدون عشق
برای ما چه معنایی دارد ویلهلم؟! --> show link
Աշխարհն ինչ է մեզ համար առանց սիրո,
Վիլհելմ: Նույնը, ինչ-որ
մոգական լապտերն առանց լույսի: Բայց բավական է, որ լամպ դնես նրա մեջ, որ
իսկույն գույնզգույն պատկերները տպվեն սպիտակ պատիդ: Եվ թեև դա ոչ այլ ինչ
է, քան անցողիկ մի պատկեր, միևնույն է, մշտապես երջանկացնում է մեզ, երբ
մենք փոքրիկ երեխաների պես դիտում ենք ու հրաշալի տեսիլքներով հիանում: |
Թեև մենք ուշ-ուշ ենք հանդիպում ու շատ արագ էլ բաժանվում ենք, քանի որ երկարատև ընկերության միակ երաշխիքն, ըստ իս, միայն դա կարող է լինել: Հովիկ Չարխչյան «Մինչև աշխարհի ծայրը»
اگرچه دیر به دیر همدیگر را می بینیم ، و خیلی زود از هم جدا می شویم، به نظر من این تضمین یک دوستی طولانی است «تا آخر دنیا» هُویک چارخچیان |
Կինը տան ուստան է, ամուսինը սևագործ բանվոր է, քար ու շաղախ է տալիս, կինը շարում է տան պատը, որ ծուռ տարավ, կքանդվի էդ տունը: Գրիգոր Բալասանյան «Պատուհանի տակ ծղրիդն է երգում»
زن صاحب امورات خانه است، مرد کارگر است، سنگ و ملات می دهد...زن دیوارخانه را می چیند...آنگاه که دیوار کج شود فرو میریزد «جیرجیرک زیرِ پنجره خانه آواز میخواند» گریگور بالاسانیان |
Դու կյանքիս այն
լավ ժամանա՜կն էիր, Արամայիս Սահակյան
تو آن
بهترین زمان عمرِ من بودی آرامائیس ساهاکیان 1966 |
|
|
از آن روز
|
اینجاست که آن چشم پزشک خجالتی به دژخیم بدل شد! ابتدا ده تن از مخالفانش را به زندان فرستاد... و هیولا شدن آدمی از همین موارد کوچک شروع می گردد! گروه های جامعه مدنی را که منتقد دولت بودند ابتدا دشمنان کشور، ابزار دست بیگانگان و سپس تروریست های خارجی نامید...دیگر از اینجا به بعد، بازگشت ممکن نبود و تا آخر طی کرد و سرانجام بجایی رسید که حتی از بکار بردن سلاح شیمیایی بر علیه مردمش نیز دریغ نورزید! |
تنها در گورستان است که خونخواران و دژخیمان از بیدادگری خود دست
میکشند... مرگ صادق هدایت |
|
با چماقی آهنین در دست
سر گران از خواب چندین سالهاش در غار
کاسه لیسی از قماش چارواداران بیشه از شیران تهی ماندهاست...
|
دژخیمی به میان مردم میآید و جلوی چشم همه، چوبه دارش را برپا میکند.
دژخیم مردم را یکی یکی به بالای دار میفرستد. هرکس به دیگری مینگرد و
واکنشی صورت نمیگیرد.همه (جز راوی قصه) حلق آویز میشوند. دژخیم راوی را
مخاطب قرار میدهد و میگوید: چوبه دار را نه من، آن جماعت ساکت برپاکردند. مارتین نیمولر |
|
الا ای رهگذر! منگر چنین بیگانه
بر گورم
به فرمان حقیقت رفتم اندر قبر ، با شادی کارو دردریان
please listen and enjoy |
پنجه های قدرتمند تاریخ این سرزمین |
|
بخواهید، که به شما داده خواهد شد؛ بجویید، که خواهید یافت؛ بکوبید، که در به رویتان گشوده خواهد شد. Խնդրեցէ՛ք՝ ու պիտի տրուի ձեզի. փնտռեցէ՛ք՝ ու պիտի գտնէք. դուռը բախեցէ՛ք՝ ու պիտի բացուի ձեզի: |
Որ
ժամին ձեր սիրտը կուզի, Համո Սահյան
هرساعتی که
دلتان خواست
داخل شوید
|
یک فیوز سه دلاری، جان خودش را در راه آرامش من از دست داد و خودش را
سوزاند
|
|
|
تمام اون چیزایی که این دنیا برای زیبا شدن لازم داره |
Ազատությունը, Սանչո!, մեծագույն բարիքներից մեկն է, որ երկինքը շնորհել է մարդուս։ Նրան չեն հասնի բոլոր գանձերը, որ պարփակված են հողի ծոցում կամ թաքնված ծովի հատակին։ Ազատության, ինչպես և պատվի համար կարելի է և անհրաժեշտ, որ մարդս վտանգի ենթարկի իր կյանքը։ Ընդհակառակն՝ գերությունը մարդուս հասած չարիքներից վատթարագույնն է։ Դոն Կիխոտ / Սերվանտես
سانچو !
|
به شکل باران
Անձրևի տեսքով |
نه تو می مانی نه تو مانی و نه اندوه سهراب سپهری
Ո՛չ
դու կմնաս, Սոհրաբ Սեփեհրի |
کارگرها
Սաբիռ Հաքա |
کارگر افغانستانی آشغالُ از روی زمین جلوی کارگاه
جمع میکرد، با تعجب پرسیدم چرا اینکار میکنی فیضمحمد؟؟
.... |
شرافت به هیچ دردی نمیخورد. همه در مقابل قدرت نابغه کمر خم میکنند. البته ازش متنفرند، سعی میکنند بدنامش کنند، چون همه را برای خودش برمیدارد و به کسی چیزی نمیدهد، اما اگر پایداری کند بالاخره جلوش زانو میزنند؛ در یک کلمه، اگر نتوانند زیر لجن دفنش کنند زانو میزنند و میپرستندش. انوره دو بالزاک «باباگوریو» Պատիվը, ուղղամտությունը ոչ մի բանի պետք չեն: Մարդիկ հանճարի իշխանության տակ կռանում են, հանճարեղ մարդուն ատում են, աշխատում են զրպարտել նրան, որովհետև նա վերցնում է առանց մնացորդի, առանց բաժին հանելու, այնուամենայնիվ կռանում են, եթե նա չթուլանա. մի խոսքով` ծնկաչոք պաշտում են նրան, եթե չկարողանան նրան ցեխի մեջ թաղել: Օնորե դը Բալզակ «Հայր Գորիո»
|
از پیرمرد کتاب فروش پرسیدند چرا وقتی نیستی درِ کتاب
فروشی را نمیبندی؟ گفت: آنها که کتاب نمیخوانند کتاب نمیدزدند و آنها که کتاب میخوانند دزدی نمیکنند.. |
بازی حسین پناهی
Հոսեյն Փանահի
|
اعتراف من زندگی را دوست دارم ولی
ԽՈՍՏՈՎԱՆՈՒԹՅՈՒՆ Հոսեյն Փանահի |
شب سردی بود ... زن .. بیرون میوهفروشى زُل زده بود به مردمى که میوه می خریدند. شاگرد میوه فروش، تُند تُند پاکتهاى میوه را داخل ماشین مشترىها می گذاشت و انعام می گرفت. زن پیش خودش فکر کرد چه میشد او هم میتوانست میوه بخرد و ببرد خانه... کمی نزدیکتر رفت...چشمش افتاد به جعبه چوبى بیرون مغازه که میوههاى خراب و گندیده داخلش بود. با خودش گفت: «چه خوبه سالمترهاشو ببرم خونه». می توانست قسمتهاى خراب میوهها را جدا کند و بقیه را به بچههایش بدهد... هم اسراف نمیشد و هم بچههایش شاد می شدند. برق خوشحالى در چشمانش دوید... دیگر سردش نبود! زن رفت جلو؛ نشست پاى جعبه میوه. تا دستش را برد داخل جعبه، شاگرد میوهفروش گفت: « دست نزن ننه ! بلند شو و برو رد کارت! » زن زود بلند شد، خجالت کشید. چند تا از مشترىها نگاهش کردند. صورتش سرخ شد...و... راهش را کشید و رفت ... چند قدم بیشتر دور نشده بود که خانمى صدایش زد: «مادرجون... مادرجون ! » زن ایستاد، برگشت و به آن زن نگاه کرد... زن لبخندى زد و به او گفت: « اینارو براى شما گرفتم. » سه تا پلاستیک دستش بود ، پُر از میوه...؛ موز، پرتقال و انار ... زن گفت : دستت درد نکنه، اما من مستحق نیستم. زن گفت : « اما من مستحقم مادر ... من مستحق داشتن شعور انسان بودن ... به هم نوع توجه کردن ... دوست داشتن همه انسانها و احترام گذاشتن به همه آنها بىهیچ توقعى؛ اگه اینارو نگیرى،....دلگیر میشم... زن منتظر جواب زن نماند، میوهها را داد دست زن و سریع دور شد... زن هنوز ایستاده بود و رفتن زن را نگاه میکرد.... اشک شوق از چشمانش جاری شد ... زیر لب گفت: خیر ببینى... آبرومو خریدی مادر... |
میگفت: بابام دوره شاه فقیر بود. |
Կյանքն էլ նման է այս ավտոբուսին, Արամայիս Սահակյանزندگی هم مثل اتوبوسی ست همواره عده ای سوار می شوند عده ای هم پیاده می شوند عده ای نشسته اند بی خیال و آسوده عده ای جا برای ایستادن می جویند. عده ای به زحمت از درها آویزانند. و عده ای فقط یک ایستگاه می روند. زندگی هم مثل اتوبوسی ست باید برای رفتنت بپردازی همچون سیاره ی زمین آرام میچرخد و پر از آدم های جدید می رود و می آید و اگر که ناگه خطری پیش آید دیگر ایستاده و نشسته یکی ست زندگی هم مثل اتوبوسی ست بیائید به فکر زندگی باشیم
زندگی هم مثل اتوبوسی ست آرامائیس ساهاکیان 1936-2013 |
Ու՞ր գնամ հիմա և ու՞ր թափառեմ, Երբ ամեն ճամփա ձեր տունն է բերում, Ո՞ր հեռուներում կարոտս մարեմ, Երբ քոնն են հավետ մոտիկն ու հեռուն: Մենք բաժանվեցինք, ու թվում էր ինձ, Քեզ կմոռանամ անցնող օրերում, Ի՞նչ իմանայի, որ քամու շնչից Թույլ կրակներն են միմիայն մարում: Ի՞նչ իմանայի, որ հեռվից հեռու Կանչելու է միշտ քո ձայնը թովիչ, Ու սիրտս, սիրտս քո ձայնին հլու Ձեր տան ճամփան է փնտրելու նորից: Ո՞ւր գնամ հիմա և ու՞ր թափառեմ. Երբ ամեն ճամփա ձեր տունն է բերում, Ո՞ր հեռուներում կարոտս մարեմ, Երբ քոնն են հավետ մոտիկն ու հեռուն: 1944թ. ՎԱՀԱԳՆ ԴԱՎԹՅԱՆ
اکنون به کجا روم، و کجا آوارگی کنم واهاگن داوتیان
|
|
حقیقت این است که امروزه ملت بیپشت و پناه و سرپرست است و کسی به فکر او نیست و از دو راه یکی را باید انتخاب کند، یا تا جان دارد رنج ببرد و جور آقا(بالاسرهایش) را بکشد که به ریشش بخندند و یا اینکه علیرغم عقیده ناجیان فداکارش، ثابت بنماید که حق زندگی دارد! اشک تمساح صادق هدایت |
گریز از طالبان و پناه به ایران؛ زندگی میان شکنجه گاه و استثمار و تبعید
فیروزه با نگاهی به دستانش میگوید: «بچههای من همیشه از طالبان میترسیدند. البته ما هم همینطور بودیم، ما همیشه پنهان بودیم. طالبان به سادگی دختران جوان و زنها را از روستاها با خود میبرند، به آنها تجاوز میکنند و آنها را میکشند.» فیروزه 26 سالشه، اهل کابل ، از زمان اشغال افغانستان توسط طالبان ، از ترس آنان همیشه مخفی بوده اند، تااینکه خودرا به مرز ایران رسانده و ازآنجا به تهران آمده و در جنوب تهران سرگردان شدند، چند ماهی در سوز و سرما روزها را در پارک سر کردند، مدتی گذشت توسط یکی از هم ولایتی ها دراتاقک گوشه باغی در جنوب شهرری ساکن شدند، بعد از گذشت سه سال و زندگی سخت ، همسرش به عنوان رفتگر در شهرداری با حقوق اندک مشغول کار شده، به امید کسب روزی برای همسر و دو فرزند خردسالش، هرچند اینجا هم این روزا نگاه نامهربانانه برخی از مردم آزارشان می دهد ولی از شکنجه گاه افغانستان بهتراست.... آرزوی فیروزه اینست که تا زمانیکه می تواند تلاش کند ، که فرزندانش در آرامش بزرگ شده وشرایط تحصیل برای آنان فراهم باشد و روزی بتوانند سرزمینشان را از دست طالبان آزاد کنند... Sharghiye_Ghamgin Right to life |
«Երբ մենակ էի ապրում, պատահել է,
իմ ծննդյան օրը ինձ ոչ-ոք չի շնորհավորել…
որ կարծես ոչ թե իմ, այլ իրենց կնոջից էի բաժանվել…
Նրանց ոչ իմ, ոչ էլ առավել ևս իմ նախկին կնոջ ցավն էր մտահոգել...
իմ հաջողությունները իրենց ցավ պատճառած...և որոշել էին վրեժխնդիր
լինել ընկած և վիրավոր մարդուց...
որպեսզի նվիրեմ նրանց, ովքեր ինձ մոռացել էին իմ մենության մեջ...»
وقتی تنها زندگی می کردم، مواقعی پیش آمد که هیچ کس سالگرد تولدم را
تبریک نگفت...
که انگار نه از همسرم بلکه از همسر خودشان جدا شده بودم ...
درد خودم و خصوصاً درد همسر قبلی ام نبود که مایه نگرانی شان شده
بود... که روبروی خودشان گفته بودم، به یاد موفقیتهایم که به دلشان درد شده بود ...
و تصمیم گرفته بودند تا از آدم افتاده و مجروح انتقام گیرند...
که مرا در تنهایی ام به فراموشی سپرده بودند...
|
«Ինչ
իմացողի հարցնում եմ՝ գովում ու ծիծաղում է-իբր թե լավն ես, խշփով ես, և էդ
ծիծաղն իմ սրտին դանակ է դառնում, զավակս, զավակս: Իմ հեր ու քո պապ Իշխանը
խելոք բաներ ոչ ասում էր, ոչ էլ մտածելու ժամանկ ուներ, նա գործի մարդ էր,
գետինը նրա ոտի տակ վառվում էր...բայց մի անգամ կիսաբերան ասել է ուսի
վրայով իմ մերացվին հացի փող շպրտելու պես, ու ես ասում եմ.
Մարդ չպիտի
էնքան քաղցր լինի՝ որ կուլ տան, չպիտի էնքան դառը լինի՝ որ թքեն: Քեզ կուլ
են տվել ու գովում են զավակս, քեզ կուլ են տալիս: Ասում ես խիղճ, բայց
խիղճը գիտե՞ս երբ է գեղեցիկ-երբ գազանի մեջ է: Քոնը խիղճ չի, խեղճություն
«از هر آشنایی که می پرسم تحسینت می کند و می خندد، یعنی مثلاً اینکه آدم خوبی هستی، با وجدانی؛ و اون خنده انگار خنجری باشد به دل من، فرزندم، فرزندم. پدر من و پدربزرگ تو ایشخان، نه حرفهای عالمانه می زد و نه وقت فکر کردن داشت، او مرد عمل بود، زمین زیر پایش گُر می گرفت، با این وجود یه بار نصفه نیمه برگشته و با گوشه دهانش به مادرخوانده ام- مثل پرت کردن پول خرجی- گفته ومن هم می گویم: آدم نباید اونقدر شیرین باشد که قورتش بدهند،نه اونقدر تلخ باشد که تف کنند. تو را قورت داده اند وتحسینت می کنند، فرزندم، تو را می بلعند. می گویند:وجدان! اما می دانی وجدان چه موقع زیبا است؟ وقتی پیش درنده باشد.مال تو وجدان نیست، مظلومیت است...» هِراند ماتِووسیان، داستان «درختها»
|
از وقتی که در این جهنمدره افتاده بود، دو زمستان میگذشت که یک شکم
سیر غذا نخورده بود، یک خواب راحت نکرده بود، شهوتش و احساساتش خفه شده
بود، یک نفر پیدا نشده بود که دست نوازشی روی سر او بکشد، یکنفر توی چشمهای
او نگاه نکرده بود، گرچه آدمهای اینجا ظاهراً شبیه صاحبش بودند، ولی بنظر
میآمد که احساسات و اخلاق و رفتار صاحبش با اینها زمین تا آسمان فرق داشت،
مثل این بود که آدمهایی که سابق با آنها محشور بود، به دنیای او نزدیکتر
بودند، دردها و احساسات او را بهتر میفهمیدند و از او بیشتر حمایت
میکردند.
|
آنگاه
که شب ظلمت سایهاش را بر خورشید تابناک افکند، گویی زمین از آخرین خنده
محروم گشت و شادمانی برای همیشه در سکوتی سنگین آرمید.
طلوع مهرماه 74 غروب مهرماه 401 |
مارتا رو از جوانی میشناختم دختر شاد و سرزنده و خوشبختی بود پدرش کارخانه دار و شخص بااراده و ثروتمندی بود... مارتا دوستای زیادی داشت... در خوشبختی غرق بود.. من هم از داشتن دوستی مثل اون احساس خوشبختی میکردم... البته در این دوستی یک وقفه طولانی افتاد... و مدتها ازش بی خبر بودم راستش برای یک ماموریت کاری به خارج از کشور رفتم... تقریبا شش یا هفت سال نبودم... خلاصه ماموریت کاریم تموم شد و به زادگاهم بازگشتم.. دلتنک دوستان و آشنایان به تک تکشون سرزدم.. از مارتا سراغ گرفتم... دوستام از صحبت کردن ازون طفره رفتن یک کم شک کردم ... گفتم خودم از احوالش جویا بشم.. به خونه پدریش سرزدم... متاسفانه پدرش دو سه سال قبل فوت شده بود... از مادرش جویای احوال مارتا شدم مادرش با احساس شرمندگی از مارتا ... گفت : یک ساعت دیگه میاد ...رفته خرید... گفتم : حالش خوبه؟! گفت ؛ خوبه...با بغض گفت دخترم...مارتا .... همین که میخواست ادامه بده...مارتا از راه رسید ...منو دید ...اشک شوق تو چشاش جاری شد و منو به آغوش کشید گفت: خیلی دلم برات تنگ شده...تو کجا بودی؟.. منم گفتم : منم خیلی دلتنگت بودم... خلاصه منو دعوت کرد خونه... تو خونه یک دختر کوچولو به مبل تکیه زده بود... گفتم : مارتا! این... گفت آره دخترمه... یکم چهره اش غم گرفته شد... گفت : دخترم یک دقیقه میری پیش مامان بزرگ ... اونم گفت چشم و رفت... من و مارتا تنها شدیم. مارتا اونجا از سرنوشتش برام گفت تو کارخانه پدرش یک کارمندی داشتن.. اسمش آلبرت بود...از محله های پایین شهر بود و خیلی جاه طلب... یک دل و نه صد دل عاشق مارتا شده بود... مارتا هم تو تردید بود... پدرش باازدواجشون به خاطر مناسبات کاری موافق بود ... چون اینطور هم اون دامادش میشد و هم کارمندش... خلاصه این ازدواج سرگرفت... اما آلبرت فقط قصدش نفوذ به ثروت پدر مارتا و بدست آوردن ثروتی بادآورده بود... عشقش هم مصلحتی بود... چندی گذشت و برای نفوذ بیشتر صاحب بچه شد... خلاصه ریشه انداخت به کارخانه ... از پدر مارتا سواستفاده کرد و چند چک بی محل جهت خرید کشید... به اعتبار و آبروی خانواده لطمه زد... و موجبات ورشکستگی خانواده را فراهم آورد... خلاصه... زندگی مارتا و آلبرت خیلی زود به شکست انجامید و پس از چهار سال آندو از هم جدا شدند... پدر مارتا هم چندی بعد از غصه بیمار شد و درگذشت... مارتا و مادر و تنها دخترش ماندند و خانه پدری و بدهی کارخانه... داستان زندگی مارتا ٫ داستان انسانهایی از دو طبقه اجتماعی مختلف که یکی برای سودجویی و دیگری سرشار از احساس و لذت زندگی می باشد... Sharghiye_Ghamgin |
|
آسیا به نوبت!! از وقتی
مرتیکه ی چوپوقکش سر خرشو کج کرد اومد روستا...اینجا دیگه روی خوش به خودش
ندید... کم کم اهالی روستا از شرش روستا رو ترک کردن منم بار سفر بستم ازونجا رفتم بعد چند سال گذرم به روستا افتاد سرراه دیدم یه تابلو زدن روش نوشته به روستای چوپوقلو!! خوش آمدید!! کنار جاده هم یکی تو کیوسک نشسته بود ازش پرسیدم : مگه این راه روستای پارس آباد!! نیست برگشت بهم گفت علیجان همشو خریده به نام زده!!...الانم اگه می خواهید وارد روستا بشید باید عوارض !! بدید... گفتم : ببخشید ما اینجا بدنیا اومدیم ، اونه که باید مالیات بده! بهم گفت: خیلی حرف بزنی میگم چاکِرهاش تو گونی بکنن ببرنت! گفتم : نمیخواد! ، بهش سلام برسون بگو : بی بی (بِنی)!! سلام رسوند ، گفت : دَر ، همیشه روی یک پاشنه نمی چرخه ، خیلی زود روزگار توام سرمیاد! Sharghiye_Ghamgin |
امروز یه جوابی شنیدم که لال شدم! بهش گفتم چرا
مصاحبه قبول شدی ولی سرکار نرفتی؟ میدونم حقوقش کمه اما از هیچی بهتره
فعلا موقتی برو تا بعدا شغل مناسبی پیدا کنی. |
ما را مثل عقرب بار آورده اند؛مثل عقرب! ما مردم صبح که سر از بالین برمی داریم تا شب که سَرِ مرگمان را می گذاریم، مدام همدیگر را می گَزیم. بَخیلیم ؛ بَخیل! خوشمان می آید که سر راه دیگران سنگ بیندازیم؛ خوشِمان می آید که دیگران را خوار و فلج ببینیم. اگر دیگری یک لقمه نان داشته باشد که سق بزند، مثل این است که گوشت تن ما را می جود. تنگ نظریم ما مردم. تنگ نظر و بخیل. بخیل و بدخواه. وقتی می بینیم دیگری سر گرسنه زمین می گذارد، انگار خیال ما راحت تر است.وقتی می بینیم کسی محتاج است، اگر هم به او کمک کنیم، باز هم مایه خاطر جمعی ما هست. انگار که از سرپا بودن همدیگر بیم داریم! به قول
عباس معروفی: |
انتظار کشیدن برای اصلاحِ ابلهان ، نیچه |
|
این همه
گنجشک |
گنجشک من.... آسمان و زمین به بودنت افتخار میکنند و هر آنچه در آنست به برکت وجود توست آسمان به تو لبخند میزند و در این پاییز زیبا اشک شوق از چشمانش جاریست تو بمان تا زندگی جریان داشته باشد |
خار
خندید و به گل گفت سلام فریدون مشیری |
زمانی مردی رو میشناختم که میگفت: مرگ به روی همه ما لبخند می زنه، ولی فقط یه مرد واقعی می تونه جوابش رو با لبخند بده ماکسیموس |
هر سلاحی که ساخته ، هر رزمناوی که به آب انداخته و هر موشکی که شلیک میشود ، در اصل دزدی از کسانیست که گرسنهاند و غذایی ندارند ، سردشان است و لباسی ندارند . راه و رسم زندگیِ درست به هیچ وجه چنین نیست . وقتی سایهی جنگ ما را تهدید میکند ، این انسانیت است که به صلیب کشیده میشود... |
|
سنگ ها را نمی دانم |
ماندن همیشه خوب نیست... |
چرا هیچ کس نمیخواد حرفامو باور بکنه
|
نیمی از مردم جهان کسانی هستند که چیز های زیادی برای گفتن دارند ولی قادر به بیان آن نیستند ، و نیم دیگر افرادی هستند که چیزی برای گفتن ندارند اما همیشه در حال حرف زدن هستند. رابرت فراست |
Karo Kapoutakian - Leran Lanjin (Gharabaghi Azadootian Mardigner) در دامنه کوه آزادیخواهان ما برای همیشه آرام می گیرند. فرزندان طبیعت همیشه دوست دارند آزاد بخوابند |
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی... دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی... |
پرسیدم : چرا پرواز نمیکنی ؟ هربرت کریم مسیحی |
|
همیشه باید یکی را داشته باشی که
با وجود اینکه می داند تو بدی اما به هرحال دوستت داشته باشد. من می دانم
که بد هستم اما چه می توان کرد؟ اگر تو پیشم بیایی من خوشبخت ترین آدم دنیا
خواهم شد، از آن پس دیگر آدم بدی نخواهم بود... Միշտ պետք է ունենալ
մեկին, ով իմանալով հանդերձ,որ դու վատն ես, այնուամենայնիվ սիրում է քեզ:
Ես գիտեմ,որ ես վատն եմ, բայց ինչ կարող եմ անել: Եթե դու ինձ մոտ գաս,ես
կլինեմ աշխարհի ամենաերջանիկ մարդը: Ես կդադարեմ այլևս վատ մարդ լինելուց |
عصر اسطوره ها
آلن دلون و توشیرو میفونه پشت صحنه آفتاب سرخ 1971 |
قصه از آنجا شروع شد |
طلوع شهریور 1355 غروب آبان 1391
|
گنجشک کوچک من باش
|
سالهای سال است که آرزوهایت را میکشی اما روزی فرا میرسد و میفهمی که میتوانی زندگیات را بر هیچ بنا کنی. میفهمی که سراپای هرچه میطلبی؛ سراب است! سنگینی پدیدهها را در مقابل عمق خویش خواهی فهمید.. و آن لحظهایست که توان آن را داری دیگر یاد آروزهایت نیفتی و شکل خیالپردازیهایت را تغییر دهی. فرازی از رمان آخرین انار دنیا اثر بختیار علی شاعر و نویسنده کُرد
|
...چرا این ملت به من پشت کردند؟.... گفتم اعلیحضرت می دانید دلیلش چیست؟ کاراکتر بشر اینست! برایشان تعریف کردم که یک روز در هواپیما یک روزنامه ای پخش کردند، یک روزنامه معروف سوئیسی که در مورد کشور سوئد مقاله عجیبی نوشته بود، کشوری که در آن همه مقررات برای راحتی مردم است و همه جور راحتی اجتماعی و مالی مردم فراهم است ، اما از همه جای دنیا خودکشی در آن بیشتر است، می دانید چرا؟! چون مرفهند ، همه چیز دارند و از خوشحالی دست به خودکشی می زنند در همان روزنامه نوشته بود که در ایران نباید اسم حرکتی را که شده انقلاب گذاشت، اسمش را باید گذاشت خودکشی مردم ایران!... گفتم اعلیحضرت همین است ، این خودکشی مردم ایران بود.. بعد اعلیحضرت نفس عمیقی کشید و گفت: بعدها می بینند با این کاری که کردند، به کجا خواهند رسید.... گفتگوی دکترامیراصلان افشار با محمدرضاشاهِ بزرگ http://amiraslanafshar.com/?i=1
|
|
مسیح بر بالای کوهی بود. زنی را کشان کشان نزد او آوردند. می خواستند مسیح را وادار به کاری کنند که در هر دو صورت محکوم شود. گفتند که این زن زنا کار است و حکمش سنگسار، چه کنیم؟ مسیح سرش را زمین دوخته بود و با انگشت دست بر زمین نقشی می کشید، پاسخی نـداد. دوباره
صدایش کردند و گفتند که حکمش را صـادر و اجرا کن، او زناکار است. آرام آرام مردمی که آمده بودند، یک به یک خارج شدند و کسی جرات نکرد که سنگی بزند. مسیح ماند و آن زن. پس از زمانی، سرش را بلند کرد و زن تنها را دید. پرسید چه شد؟ زن گفت هیچ کس آقا سنگی نزد، همه رفتند. مسیح گفت: تو هم برو... و سعی کن زندگی خوبی در پیش بگیری. |
|
هرگز
آرزو نکردهام فروغ فرخزاد |
دو اسطوره جاودان هنر |
Անտառում Մի փոքրիկ թռչուն
ծառի վրայից
Գևորգ Էմին در جنگل پرنده ای کوچک از فرازِ درختی به من رایگان درس موسیقی می داد زمین : بردباری زنبورعسل : تلاش ورزیِ بی پاداش ریشه : پایداری در خاک جویباران و تند آب ها به هر ریزش به قطره ای آب، نیکی کردن را اندرز میدهند کوه اصرار می ورزد سرافراز مانی و سر خم نکنی. پروانه به یاد می آرد از زندگانیِ یک روزه هم ، حتی راضی باشی.... و درختِ غول پیکرِ بلوط ، از دور ، نصیحت کنان می گوید: -اگر که باید مٌرد! ایستاده باید مٌرد آنهم نه به تردید و دشواری شکنجه بار و...انسان وار... سر از وحشت به دیواری فرو کوبان... بل درخت وار و سنگ آسا... آسوده و مغرور و شایسته... گوورگ اِمین
|
تو
دوباره خواهی آمد و مرا افسون خواهی کرد با یک افسانه خیالی
Դու կգաս ու կրկին հեքիաթով կդյութես,
Դու կգաս
|
بعضی ها تو زندگی جریان دارن و رد پاشون همیشه باقی
میمونه...و اثر گذارن
و از مادر بیمارش مراقبت و پرستاری میکنه... Sharghiye ghamgin |
کاش من دو نفر بودم. یکی حرف میزد و یکی
دیگر گوش میداد، یکی زندگی میکرد و آن یکی به تماشای او مینشست. چه خوب
میتوانستم خودم را دوست داشته باشم! همه می میرند سیمون دوبوآر |
Make America shit again!!
تکرار تاریخ!! نامزد دموکرات ها(کامالا هریسِ هندی زاده(نسخه جمهوری اسلامی)) : وعده ساخت 3 میلیون واحد مسکونی مقرون به صرفه جدید طی 4 سال تخفیف مالیاتی برای سازندگانی که برای خانه اولیها مسکن بسازند! تخفیف مالیاتی 6 هزار دلاری برای خانوادههای دارای فرزند جدید!... |
I stand at the door, and knock: if anyone hear my voice, and open the door, I will come in to him, and will sup with him....
«Ահա ես դռան առաջին կանգնած եմ և թակում եմ. եթե մեկը լսի իմ ձայնը և դուռը բացի, կմտնեմ նրա մոտ և ընթրիք կանեմ նրա հետ, և նա ինձ հետ»
من پشت در ایستاده در را میکوبم اگر کسی صدای مرا بشنود و در را باز کند، وارد میشوم و با او شام خواهم خورد و او نیز با من.
مسیح |
|
نه! رفیق جان! تسلیم نشده ام
|
من تنها مى مانم روى ساحل جاى پاهاى تو مانده در گل بیهوده مى میرد در سینه دل و خبر مى دهد از جدایى آبى آسمان چه غمگین است قلب من سنگ سخت زمین است آنچه مانده از عشق فقط این است که تو دیگر هرگز نمى آیى آه ای ساعات غم خداحافظ بیهوده منتظر نمان زندگی با تو هم خداحافظ اکنون شب میمیرد روی ما
please listen and enjoy |
حتی الان که نیمی از عمرم را یا شاید هم بیشتر طی کرده ام، از خیلی چیزها سر در نمی آورم. به مغزم فشار می آورم، گره به پیشانی می اندازم و آخرِ سر ، باز هم گوشم را به سمتِ ضربانِ قلبم می گیرم. خب...، حالا به هر حال، رفاقت و دوستی در روزهای مضیقه و تنگنا معلوم می شود؟ آن طور که مردم می گویند؟یا نه؟! مادر بزرگِ دوستم می گفت: مضیقه و تنگنا آدم را خراب می کند، چطور ممکن است آدمی که در تنگنا افتاده رفیق خوبی باشد؟ با دلِ تنگ چه رفاقتی؟ اما قضیه کلاً فرق می کند وقتی که جیب و شکم پر هستند،...هم لبخند سر جایش است، هم برق چشمها، هر چقدر دلت می خواهد با او دوستی کن. مادربزرگِ دوستم زنِ دانایی بود اما من احساساتم جریحه دار می شد که زنی هر چقدر هم رنج کشیده و بلا دیده، درباره دوستی و رفاقت چنین تصورات پوچی داشته باشد. اگر شخصِ غریبه ای بود، باز یک چیزی...، اما مادر بزرگِ دوستم؟! وقتی پدر بزرگِ خودم هم که تمام عمرش در تبعید به هدر رفته بود، از دهانش پرید که دوستی چیزِ موقتی است، گریه کردم. دربِ اطاق خواب را بستم و زار زار گریه کردم... چطور؟.... بدون دوست چه زندگی؟!... اگر دوست و رفیقی نداشته باشی پس برای چی زندگی می کنی؟...
آن
موقع... این طور فکر می کردم... نوشته مِهِر ایسرایلیان
Նույնիսկ հիմա, երբ կյանքիս կեսը, գուցե շատը ապրել եմ, շատ բաներ
չեմ հասկանում: Միտքս լարում եմ, ճակատս կնճռոտում ու վերջում էլի
ականջս թեքում սրտիս զարկերի կողմը: Հիմա ընկերությունը նեղության
մե՞ջ է երևում, ինչպես ժողովուրդն է ասում, թե չէ: Ընկերոջս տատն
ասում էր, թե նեղությունը փչացնում է մարդուն, ոնց կարող է
նեղության մեջ ընկած մարդը լավ ընկեր լինել: Նեղված սրտով ի՞նչ
ընկեր: Այ ուրիշ բան, երբ գրպանն ու փորը լիքն են: Թե ժպիտն է
տեղը, թե աչքերի փայլը, ինչքան ուզում ես հետը ընկերություն արա:
Ընկերոջս տատն իմաստուն կին էր, բայց ես վիրավորվում էի, որ թեկուզ
տանջված, տառապալի կյանք տեսած մի կին ընկերության մասին նման սին
պատկերացումներ կարող է ունենա: Եթե օտար լիներ, էլի ոչինչ, բայց
ընկերոջս տա՞տը: Երբ գերության ու աքսորի մեջ կյանքը մսխած պապս
բերանից թռցրեց, թե ընկերությունը ժամանակավոր է, լաց եղա: Կողպեցի
ննջասենյակի դուռը ու հոնգուր հոնգուր լաց եղա: Ո՞նց, բա առանց
ընկեր ինչ կյանք: Որ ընկեր պիտի չունենաս, էլ ինչի համար ես
ապրում, մտածում էի այն ժամանակ
|
بودیم و کسی قدر ندانست که هستیم باشد که نباشیم بدانند که بودیم |
گنجشک من آنان که پرهای تو را چیدند |
|
حموم رفتن زمان ما
|
یه دوستی داشتم ، خیابون استخر محله حسن آباد ، اسمش کاراپت بود ، اونجا ساندویچی داشت (خانه کوچک) ، تنها زندگی میکرد ، سنش هم از من بیشتر بود ،ولی خیلی جوون مونده بود ، خیلی هم ذوق داشت ، تو مغازه اش فقط فست فود نمی فروخت... منوی خاصی هم نداشت ، از پیتزا بگیر تا انواع ساندویج ، لوبیا و عدسی ، سوپ و تنقلات و چیپس و پفک... درکنارش هم دو سه ویترین داشت که توش انواع جاسوئیچی و فندک و دکوری برای فروش داشت از درو دیوارش هم دکوری و انواع نوشیدنی آویزون بود... یه بار تقریبا ساعت دو و نیم بعد از ظهر بود مغازه هم خلوت بود ظاهرا حوصلش هم سررفته بود و داشت به دوردست ها نگاه میکرد منم گفتم بزار به حرف بیارمش ، همینطور ازش پرسیدم جریان اینا چیه که تو مغازه ات چیدی!؟ بهم خندید!! گفت جریان داره! یکم مکث کرد ، گفت یکم جریانش طولانیه قوطی های نوشیدنی رو بهم نشون داد گفت : میدونی اینا چیه؟ گفتم آره دیگه اینا رو بخوری پرواز میکنی میری بهشت... گفت : آره ما هم یه زمانی تو بهشت زندگی میکردیم... اینا مال بابام بود.... اون همین جا ... زمان اون خدابیامرز یه کافه و بار داشت... اینجا هم کارمند نشین بود ، بعد از ظهر که از سر کار میومدن پاتوقشون اینجا بود عصر ها تا سرشب اینجا جای سوزن انداختن نبود ، نصف حقوقشونو میزاشتن برا خوش گذرونی اینارم که می بینی برا دلخوشی و زنده کردن خاطراتم چیدم..... بهش گفتم دمت گرم! خیلی عشقی گفت : آره ماهم تنها موندیم... فقط با خاطراتمون حال می کنیم... بنده خدا بازارش خیلی پر رونق نبود... راستش اون محل دست مافیای ابزارفروشها افتاده بود، خیلی کسب و کار این بابا دیگه مشتری سابق رو نداشت چند سال بعد مغازه رو واگذار کرد و رفت ...یعنی دیگه توان نداشت با عشقش سرکنه دیگه اون آدمای باحال پیدا نمیشدن که بهش سر بزنن... چند وقت پیش گفتم ازش سراغی بگیرم آدرسش رو به سختی پیداکردم یه آپارتمان سی چهل متری تو خیابون سبلان جنوبی... زنگ زدم ... یکی با صدای نحیف از آیفون گفت : کیه گفتم : از خیابون استخر حسن آباد! مکثی کرد و در را باز کرد رفتم بالا در واحد...در را باز کرد .. با همون لحن محزون گفت: بفرما تو ...تشکر کردم به درودیوار آپارتمان نگاهی انداختم ، همون خاطر ات برام زنده شد!!! تمام دکور مغازه رو به آپارتمانش منتقل کرده بود، درودیوار واحد پر بود از بطری انواع نوشیدنی!! و فندک و چاقو و تنقلات بعد با خنده گفت چی میل داری !! گفتم یک فنجان خاطره از عشق گذشته های دور! Sharghiye Ghamgin |
|
یه
همکار داشتم سر ماه که حقوق میگرفت ساعت ده
صبح دسر بستنی آناناس!! می خورد... ...روزی روزگاری ما هم اینطور زندگی میکردیم... هر کارمندِ دولت یک خانه و یک ماشین خوب داشت و اگر دوست داشت یک باغچه تو شهرستان ... سالی یکبار میتونست سفر خارجی به اروپا داشته باشه یا تابستونا یک ماه بزنه بره شهرستان به باغش سربزنه اما خوشی زد زیر دلش و شورش! کرد تا حالا حسرت نوشیدن یک بطری آب معدنی! خنک به دلش بمونه!!!
|
من در کشوری زندگی می کنم که دویدن سهم کسانی است که هرگز نمی رسند و رسیدن سهم کسانی که هرگز نمی دوند... ارزش مردگانش چندین برابر زندگانش است.. در سرزمین من مردمانش با نفرت بیشتری به بوسیدن دو عاشق نگاه میکنند تا صحنه ی اعدام یک انسان.... کشوری که دل به دست آوردن سخت است و دل شکستن هنر می باشد ! کشوری که من دوست دارم هوای تو را داشته باشم ، و تو هوای من را ، اما نه به معنی حمایت! به این معنی که هیچ کدام نمی خواهیم در هوای خودمان نفس بکشیم . کشوری که مرگ حق است و حق گرفتنی! کشوری که برنده یعنی کسی که کمتر از بقیه می بازد! کشوری که کف اتوبانش دست انداز دارد ! کشوری که همه فکر می کنند فقط خودشان می فهمند ! کشوری که همه مشکل را در کس دیگر می جویند ! کشوری که هنوز نفهمیدم من در آن به دنیا آمدم یا درآن مُردم ! |
به یک زن احترام بگذارید، چون
: |
مادر بزرگ در حالی که با دهان
بی دندان ، گفتم : من از این آقا می ترسم!!، دو سال از بابام بزرگتره گفتند : هیس ، شکون نداره
عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره هجده ، نوزده سالم بود که حاجی مرد یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد و مرد تو این ده سال منو هیچ جا نبرد... یعنی اون می رفت ، می گفتم : اقا منو نمی بری ؟ می دونی ننه ، عین یه غنچه بودم که گل نشده ، مادر بزرگ ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت : یکبار گفتم ، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم ؟ دلم برا ننه عایشه میسوزه ... اون ننه ی همه فامیله... خودش بچه نداره اما همه بچه های فامیل بچه های اونن...
|
...من خیلی اعتقاد ندارم که یه
جور خاصی هستم... |
|
خاندان ها آمده و رفته اند و هر یک خدای خودش را پرستیده اند شما چه کسی را می پرستید که اینگونه استوار ایستاده اید ؟ گارد شوشی گفت : خدای ما همانیست که تو روی آن پا نهاده ای و از آن نان خورده ای و در آغوشش خواهی خفت . هرگز خاک را اینگونه ندیده بودم هربرت کریم مسیحی
|
|
پیرزن هر روز پای پیاده برای
تهیه اندکی آذوقه ی رایگان یا ارزان یه زندگی ساده داشت، و با کمک افراد خَیّر اموراتش میگذشت... داستان حلیمه خاتون ، داستان بی کفایتی مسئولین ماست... ....داستان رندگی کسانیست که شرایط سخت زندگیشون حتی برای یک لحظه هم براتون قابل تحمل نیست... کاری هم از دست ما برنمی آید جز اینکه ماژیکی به دست بگیریم و آرزوی رفتن کسانی را بنویسیم که ما را به این روز انداختند... Sharghiye Ghamgin |
|
بی اصل و نسَب اگر به جایی
برسد |
միացրի
հեռուստացույցը: Ոչ մի լավ բան` ամենուր հեղափոխություններ,
սպանություններ, ահաբեկություն, Ամերիկայի խոստումները վիճակը կարգավորելու
մասին, Եվրամիության սանկցիաները… Ոչ ոք չի ապրում, բոլորը զբաղված են
կյանքի կարգավորման մասին օրենքներ մշակելով` Աստծուց սկսած
Եվրամիությունով վերջացրած: Հետաքրքիր է` սա՞ է մեզ այդպես դաժանորեն
խոստացված աշխարհի վերջը, թե՞ դեռ նոր է գալու։ Իսկ գուցե աշխարհի վերջը
հետաձգվել է ևս երկու հազար տարով: Գուցե այն ամենը, ինչ կատարվում է մեզ
մոտ ամեն օր, աշխարհի վերջին օրվա գլխավոր փո՞րձն է ....تلویزیون را
روشن کردم. هیچ چیز خوبی نبود: انقلاب ها، قتل ها، ترور، وعده های امریکا
در مورد ساماندهی اوضاع، تحریمهای اتحادیه اروپا ... هیچ کس زندگی نمی کند،
همه مشغول وضع قوانینی جهت ساماندهی اوضاع هستند: از خداوند گرفته تا
اتحادیه اروپا. جالب است - آیا آخرالزمان مهیبی که قولش را داده اند همین
است یا تازه باید فرا رسد؟- یا شاید آخر دنیا تا دو هزار سال دیگر به تعویق
افتاده است؟ شاید همه آن چیزهایی که هر روز نزد ما اتفاق می افتد، تمرین
اصلی روز آخر الزمان است؟!
|
Գիտակցությո՜ւն... Ահա՛ թե որտեղ է մարդուս բոլոր թշվառության աղբյուրը։ Ա՛յն, ինչ որ բնությունը մեզ տվել է իբրև լոկ պատիժ, մենք առանձին շնորհք ենք համարում և պարծենում։ Նա մեզ գիտակցություն է տվել, որ շարունակ տանջվենք, իսկ մենք հիմարաբար կարծում ենք, թե դա մի պսակ է մեր գլուխը զարդարող։ Միքայել Զաքարի Հովհաննիսյան فهم و آگاهی ... همانا سرچشمه تمام بیچارگی های نوع بشر. چیزی را که طبیعت به عنوان کیفر به ما داده است، ما آن را موهبتی مخصوص می شماریم و افتخار می کنیم. او به ما آگاهی داده است تا مدام عذاب بکشیم اما ما ابلهانه گمان می کنیم که تاجی زینت بخش بر سر ما است. میکائیل هوانیسیان |
|
ՄԵՐ ԴԱՐԸ
Մոլեգի՜ն դար է, եղբա՛յր, մեր դարը.
قرن ما |
|
Stand with Trump
|
please listen and enjoy |
Metallica - Nothing Else matters
|