گاهی باید به دور خود یک دیوار تنهایی کشید.. نه برای اینکه دیگران را از خودت دور کنی، بلکه ببینی چه کسی برای دیدنت دیوار را خراب میکند! دست های آلوده _ ژان پل سارتر |
||
چهارچوب! احساس میکنم یکی از دلایل این چگونگی های من اینه که هی سعی میکنم با فراتر از چهارچوب ها عمل کردن خودمو محک بزنم... و خب نمیشه!!هر چقدر هم که بخوام فکر کنم عوض شدم...هنوز اون مرکز وجودیم همونه که بوده... واقعا بهتره انقدر آنی و در لحظه نباشم! و اینکه به جای اینکه سعی کنم چهارچوب هامو رد کنم...تلاش کنم که اونا رو گسترده تر کنم....و در عین حال خودمو زیادی سرزنش نکنم! بقیه شرایط منو از دید من نمیبینند و من هم نباید خودمو با بقیه مقایسه کنم.... |
||
|
||
بعضی داستانها را باید بارها و بارها خواند. داستانهایی که هر قدر هم زمان بگذرد باز هم کهنه نمیشوند. به قول خود اسکار وایلد: "اگر نشود از خواندن دوباره و دوبارهی کتابی لذت برد، آن کتاب از ابتدا هم ارزش خواندن نداشته." ... مجسمه گفت:«من شاهزادهی خوشبختم.» پرستو گفت:«پس چرا گریه میکنی؟ مرا خیس کردی.» مجسمه گفت:«زمانی که من زنده بودم و یک قلب واقعی در سینهام میتپید هرگز نمیدانستم که اشک چیست زیرا هیچ اندوهی به قصر باشکوه من راه نمییافت. روزها با دوستانم در باغهای سرسبز و زیبا در گشتوگذار بودیم و شبها در مجالس رقص به پایکوبی میپرداختیم. همهچیز در اطراف من زیبا و دلپذیر بود و هرگز به این فکر نمیکردم که بیرون از دیوارهای بلند باغ چه میگذرد. درباریان مرا شاهزادهی خوشبخت میخواندند. راستی که خوشبخت بودم، خوشبخت زیستم و خوشبخت هم از جهان رفتم. ولی حالا که مردهام مرا در جایی گذاشتهاند که همهی زشتیها، پلیدیها و بدبختیهای شهرم را میبینم و اکنون با اینکه قلبی از سرب در سینه دارم، چارهای جز گریستن برایم نمانده است.»... |
||
"All great things that have happened in the world, happened first of all in someone's imagination, and the aspect of the world of tomorrow depends largely on the extent of the power of imagination in those who are just now learning to read. This is why children must have books, and why there must be people who really care what kind of books are put into the children's hands."
—Astrid Lindgren, quoted from Contemporary
Authors |
||
|
||
کتاب نوستالژیک: برادران شیردل (به انگلیسی: The Brothers Lionheart) نام کتابی است از آسترید لیندگرن نویسنده سوئدی که در پاییز ۱۹۷۳ منتشر شد. خانم لیندگرن در سال ۱۹۷۷ این داستان را به شکل فیلمنامه نوشت و فیلم «برادران شیردل» به کارگردانی «اوله هِلبوم» بر اساس آن ساخته شد. این کتاب در سال ۱۳۷۶ توسط انتشارات نقطه به فارسی ترجمه و چاپ شده است. یکی از برگردانهای فارسی آن با نام درهٔ گل سرخ منتشر شدهاست. این کتاب داستان دو برادر به نامهای یوناتان و کارل است. کارل، برادر کوچکتر, کودکی بیمار است که از لحاظ عاطفی به برادر بزرگتر خود بسیار وابسته است. کارل بهطور اتفاقی پی میبرد که به زودی خواهد مرد؛ یوناتان برای دلداری دادن به او, از سرزمینی زیبا و افسانهای به نام نانگیالا (Nangijala) صحبت میکند که آدمها پس از مرگ به آنجا میروند. کمی بعد در یک آتشسوزی، یوناتان میمیرد. کارل که بعد از مرگ یوناتان زندگی خودش را غمانگیز میبیند، بیصبرانه منتظر است تا او هم به نانگیالا برود و در کنار یوناتان قرار بگیرد. او که بیمار است، پس از مدتی به او میپیوندد و در درهٔ گیلاس، زندگی سرشار از آرامشی را با برادرش آغاز میکند. اما به زودی متوجه میشود در سرزمینی به نام درهٔ گل سرخ که در همسایگی آنها واقع شدهاست، شخص بیرحم و زورگویی به نام تنگیل (Tengil) حکومت میکند که آرامش و آزادی را بر مردمش سلب کردهاست. او در مییابد که برادرش در این مدت با همراهی اهالی این سرزمین مبارزاتی را در برابر این حاکم زورگو آغاز کردهاست. او که برادر خود را سمبل شجاعت میداند، خواسته و ناخواسته پا به پای او در مسیر مبارزه با شر و پلیدی مبارزه میکند. دانلود کتاب بصورت اسکن پی دی اف آسترید لیندگرن، مادر مهربان و نویسنده این کتاب، داستان نویسی رو با قصه گفتن برای دختر بیمارش شروع کرد و اینطور شد که حالا یه دنیا می شناسنش و بچه های ایرانی هم به لطفش دنیای کودکیشون رو پر از خیال و خاطره کردن.
|
||
|
||
قورباغه ها ؛ لک لک ها ؛
مارها
مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها
غمگین بودند
قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند لک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدند عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان باز گشت مارها شدند مارها باز گشتند و همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که برای خورده شدن به دنیا می آیند تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان |
||
نقل است؛ "شاه عباس صفوی" رجال
کشور را به ضیافت شاهانه میهمان کرد، دستور داد تا درسرقلیانها بجای
تنباکو، ازسرگین اسب استفاده نمایند. میهمانها مشغول کشیدن قلیان شدند!
ودود و بوی پهنِ اسب فضا را پر کرد، اما رجال - از بیم ناراحتی شاه - پشت
سر هم بر نی قلیان پُک عمیق زده و با احساس رضایت دودش را هوا می دادند!
گویی در عمرشان، تنباکویی به آن خوبی نکشیده اند! شاه رو به آنها کرده و گفت: «سرقلیانها با بهترین تنباکو پر شده اند، آن را حاکم همدان برایمان فرستاده است » همه از تنباکو و عطر آن تعریف کرده و گفتند:« براستی تنباکویی بهتر از این نمیتوان یافت» شاه به رئیس نگهبانان دربار - که پکهای بسیار عمیقی به قلیان میزد- گفت: « تنباکویش چطور است؟ » رئیس نگهبانان گفت:«به سر اعلیحضرت قسم، پنجاه سال است که قلیان میکشم، اما تنباکویی به این عطر و مزه ندیدهام!» شاه با تحقیر به آنها نگاهی کرد و گفت: « مرده شوی تان ببرد که بخاطر حفظ پست و مقام، حاضرید بجای تنباکو، پِهِن اسب بکشید و بَه بَه و چَه چَه کنید... |
||
نصیحت
در کتاب حاجیآقا نوشته صادق هدایت (1945)،
حاجی به کوچکترین فرزندش دربارهی نحوهی کسب موفقیت در ایران
نصیحت میکند:
توی دنیا دو طبقه مردم هستند؛ بچاپ و چاپیده؛ اگر نمیخواهی جزو چاپیدهها باشی، سعی کن که دیگران را بچاپی! سواد زیادی لازم نیست، آدم را دیوانه میکنه و از زندگی عقب میاندازه! فقط سر درس حساب و سیاق دقت بکن! چهار عمل اصلی را که یاد گرفتی، کافی است، تا بتوانی حساب پول را نگهداری و کلاه سرت نره، فهمیدی؟ حساب مهمه! باید کاسبی یاد بگیری، با مردم طرف بشی، از من میشنوی برو بند کفش تو سینی بگذار و بفروش، خیلی بهتره تا بری کتاب جامع عباسی را یاد بگیری! سعی کن پررو باشی، نگذار فراموش بشی، تا میتوانی عرض اندام بکن، حق خودت را بگیر! از فحش و تحقیر و رده نترس! حرف توی هوا پخش میشه، هر وقت از این در بیرونت انداختند، از در دیگر با لبخند وارد بشو، فهمیدی؟ پررو، وقیح و بیسواد؛ چون گاهی هم باید تظاهر به حماقت کرد، تا کار بهتر درست بشه!... نان را به نرخ روز باید خورد! سعی کن با مقامات عالیه مربوط بشی، با هرکس و هر عقیدهای موافق باشی، تا بهتر قاپشان را بدزدی!.... کتاب و درس و اینها دو پول نمیارزه! خیال کن تو سر گردنه داری زندگی میکنی! اگر غفلت کردی تو را میچاپند. فقط چند تا اصطلاح خارجی، چند کلمهی قلنبه یاد بگیر، همین بسه!! |
||
عکسی مربوط به ۱۲۳ سال قبل؛ فرزندان فتحعلیشاه قاجار تنها فرزندان فتحعلیشاه قاجار که در دوران پیری به عصر دوربین عکاسی رسیدند. این عکس در سال ۱۲۷۲ شمسی گرفته شده.
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
مرا به تاریخ خودم ببر تاریخی که درآن رقاصه های زیبا می رقصند تاریخی که بوسه های ناب دارد برهنگی های پاک آواز های زیبا پشت رودخانه های خروشان مرا به تاریخ خودت ببر به تاریخی که زنان درجهان حکومت کنند ومردان ملتی سر به زیر باشند ومردان فقط عاشق شوند مرا به تاریخ خودم ببر |
||
دیگر در باغهای ما عطر شکوفه ای به مشام نمی رسد
|
||
حس دوستی و همکاری
در مهد کودک های ایران 9 صندلی میذارن و به 10
بچه میگن هر کی نتونه سریع برای خودش یه جا بگیره باخته و بعد 9
بچه و 8 صندلی و ادامه بازی تا یک بچه باقی بمونه. بچه ها هم
همدیگر رو هل میدن تا خودشون بتونن روی صندلی بشینن.
در مهد کودک های ژاپن 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن اگه یکی روی صندلی جا نشه همه باختین. لذا بچه ها نهایت سعی خودشونو میکنن و همدیگر رو طوری بغل میکنن که کل تیم 10 نفره روی 9 تا صندلی جا بشن و کسی بی صندلی نمونه. بعد 10 نفر روی 8 صندلی، بعد 10 نفر روی 7 صندلی و همینطور تا آخر. با این بازی ما از بچگی به کودکان خود آموزش میدیم که هر کی باید به فکر خودش باشه. اما در سرزمین آفتاب، چشم بادامی ها با این بازی به بچه هاشون فرهنگ همدلی و کمک به همدیگر و کار تیمی رو یاد میدن. نه ما و نه بزرگانمان کارکردن با هم را نیازموخته ایم ، بلکه هر روز درس های جدیدی از تکنیک های حذف و زیر پا گذاشتن یکدیگر را می آموزیم |
||
ساختن مهد کودک بر روی یک درخت در ژاپن مهد کودک فوجی بشکل دایره طراحی و ساخته شده است. شکل دوار یک نوع گردش بی پایان در بالای پشت بام را برای بچه ها فراهم می کند. یکی دیگر از دلایل دوار بودن این است که بچه ها دوست دارند در محافل خودشان بصورت دوار دور هم جمع شوند. هر چه که با طبیعت کودکان سازگار هست در این مهد کودک در نظر گرفته شده است. بین کلاس ها هیچگونه مرزی وجود ندارد چون برای بچه ها محیط بسته و سکوت دلگیر کننده است. سر و صدا و نشستن بر بلندی ها و بازی با آب و بالا رفت از درخت و دویدن در این مهدکودک مجاز است و همه چیز بطور ایمن برای این منظورها طراحی شده است. |
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
Արի՛, իմ սոխակ, թո՛ղ պարտեզ մերին, Տաղերով քուն բեր տըղիս աչերին. Բայց նա լալիս է.— դու սոխակ, մի՛ գալ, Իմ որդին չուզե տիրացու դաոնալ։ Եկ, աբեղաձագ, թո՛ղ արտ ու արոտ, Օրորե տղիս, քընի է կարոտ. Բայց նա լալիս է.— տատրակիկ, մի գալ, Իմ որդին չուզե աբեղա դառնալ։ Թո՛ղ դու տատրակիկ, քո ձագն ու բունը Վուվուով տղիս բեր անուշ քունը. Բայց նա լալիս է— տատրակիկ, մի գալ, Իմ որդին չուզե սգավոր դառնալ։ Կաչաղակ՝ ճարպիկ, գող, արծաթասեր, Շահի զրուցով որդուս քունը բեր. Բայց նա լալիս է, կաչաղակ, մի գալ, Իմ որդին չուզե սովդագար դառնալ։ Թո՛ղ որսըդ, արի՛, քաջասիրտ բազե, Քու երգը գուցե իմ որդին կուզե… Բազեն որ եկավ՛ որդիս լոեցավ, Ռազմի երգերի ձայնով քնեցավ։ |
||
|
||
|
||
Մեր Սիրո Աշունը
Դու
կարծում ես այդ անձրևն է արտասվում պատուհանից,
|
||
|
||