 |
 |

Cookery is not chemistry. It is an art. It requires
instinct and taste rather than exact measurements.
|
|
https://www.thedailymeal.com/best-recipes/spaghetti
Ham and Spaghetti Alfredo
Ham and
Spaghetti Alfredo is a
spring favorite that
combines the rich, creamy
goodness of Alfredo with the
savory flavor of ham |
Frances
Eliza Hodgson was the daughter of ironmonger Edwin Hodgson,
who died three years after her birth, and his wife Eliza Boond. She was educated at The Select Seminary for Young
Ladies and Gentleman until the age of fifteen, at which
point the family ironmongery, then being run by her mother,
failed, and the family emigrated to Knoxville, Tennessee.
Here Hodgson began to write, in order to supplement the
family income, assuming full responsibility for the family
upon the death of her mother, in 1870. In 1872 she married
Dr. Swan Burnett, with whom she had two sons, Lionel and
Vivian. The marriage was dissolved in 1898. In 1900 Burnett
married actor Stephen Townsend until 1902 when they got
divorced. Following her great success as a novelist,
playwright, and children's author, Burnett maintained homes
in both England and America, traveling back and forth quite
frequently. She died in her Long Island, New York home, in
1924.
Primarily remembered today for her trio of classic
children's novels - Little Lord Fauntleroy (1886),
A Little Princess (1905), and The Secret Garden
(1911) - Burnett was also a popular adult novelist, in her
own day, publishing romantic stories such as The Making
of a Marchioness (1901) for older readers. |
 |
|
|
فرانسس الیزا
هاجسون برنت (۲۴ نوامبر ۱۸۴۹ – ۲۹ اکتبر ۱۹۲۴) نمایشنامه نویس و
نویسندهٔ آمریکایی-انگلیسی بود. وی بیشتر به خاطر داستانهایش برای
کودکان مشهور است؛ داستانهایی از جمله لرد فانچلری کوچک، پرنسس کوچک،
و باغ اسرارآمیز.
فرانسس الیزا هاجسون
برنت در سال ۱۸۴۹ در منچستر انگلستان متولد شد. وی از ۱۶ سالگی شروع به
نوشتن داستان برای بزرگ سالان و کودکان کرد. دو داستان نخستین او،
«لرد فانترلوی کوچک» و «پرنسس کوچولو» از
محبوبیت جهانی برخوردار شدند. هر دوی این داستانها درباره کودکانی
دوستانه و خوش اخلاق هستند که بچهها با خواندن داستان انها از انها
درس میگیرند؛ ولی کتاب باغ سری، در مورد
کودک بداخلاق و خشنی نوشته شد که گویی تنها مواجهه با چیزی حیرت انگیز،
میتواند تغییری در اخلاق او بدهد. او در سال ۱۹۲۴، بر اثر مرگ طبیعی
جان باخت. از روی داستان باغ اسرارآمیز فیلمهای زیادی ساخته شدهاند-
که بی نقش در محبوبیت این کتاب نیستند.
نام کتاب:سارا کرو (شاهزاده کوچک)
نویسنده: فرانسیس هاجسن برنت
مترجم: على پناهىآذر
ناشر: همگامان چاپ
فکر نمىکنم
کسى باشد که «سارا کرو» را نشناسد. دختر بچه کلنل کرو که از هندوستان
آمده تا در مدرسه شبانهروزى خانم مینچین دور از پدرش (که به هندوستان
بازگشته است) و در کنار همسالانش به تحصیل بپردازد.
توفان زندگى ناگهان زندگى سارا را بر هم مىزند و با مرگ ناگهان پدرش
او از شاگرد برگزیده خانم مینچین، به دخترک خدمتکارى تبدیل مىشود که
در اتاق کوچک زیرشیروانى مىخوابد. اما بالاخره دوران سختىهاى سارا به
اتمام مىرسد و دوست پدرش (که به دنبال او مىگشت تا بگوید که افسانه
معدنهاى الماس حقیقت دارد)، او را پیدا مىکند و سارا مجدداً به یک
شاهزاده تبدیل مىشود.
بدون شک داستان، داستانى زیبا است و دلیل آن خیل عظیم کارگردانهاى که
عنوان فیلم، سریال و کارتون از روى آن ساختهاند. داستان در واقع یک
رمانس کوچک است هم از نظر سن قهرمان آن و هم از نظر تعداد صفحات کتاب.
اما شما مىتوانید مثل هر رمانس خوب و جذابى از آن لذت ببرید. در این
رمانس کوچک، نویسنده تنها دلیل مقابله سارا با سختىها و مشکلات را در
دو چیز مىبیند، نخست تربیت سارا و دوم تخیل خلاق سارا.
سارا با توجه به تربیت خوبى که نویسنده برایش در نظر گرفته است در
مقابل دیگر انسانهاى این داستان، انسانى سربلند است و با توجه به قدرت
تخیلى که دارد، مىتواند سختىها و مرارتهاى زندگى جدیدش را تحمل کند.
یکى از نمونههاى خوب تربیت سارا را شما مىتوانید در صحنهاى از کتاب
ببینید که سارا گرسنه یک سکه چهار پنسى پیدا مىکند و براى خرید نان به
مغازه مراجعه مىکند.
«سارا گفت:
- ببخشید، شما یک سکه چهار پنسى گم نکردهاید.
آنگاه دستش را که سکه را در آن بود جلوى زن باز کرد.
زن ابتدا به سکه و سپس به چهرهى بىرمق و لباسهاى پارهى سارا نگاه
کرد. او گفت: آن را پیدا کردهاى؟
-بله توى گلهاى افتاده بود.
- خب نگهشدار. شاید این سکه هفتههاست که این جا افتاده و فقط خدا مىداند
صاحبش کیست. تو هم نمىتوانى او را پیدا کنى.
- مىدانم، اما فکر کردم از شما هم بپرسم.
زن با حالتى مبهوت و شوقزده گفت: من هم نمىدانم مال کیست. مىخواهى
چیزى بخرى؟
- بله چهار تا کیک، از آنهایى که دانهاى یک پنس است.
زن به طرف شیرینىها رفت و چند تا از آنها را در کاغذى گذاشت. سارا که
دید که شش تا شیرینى برایش گذاشت، گفت: ببخشید، من گفتم چهار تا چون
فقط چهار پنس دارم.
زن با نگاه مهربانش گفت: خودم دو تا اضافهتر گذاشتم. مطمئنم که بعداً
مىتوانى آن را بخورى. تو گرسنهات نیست؟
سارا که اشک در چشمانش حلقهزده بود گفت: چرا خیلى گرسنهام. از شما
خیلى متشکرم.
سارا خواست بگوید بیرون مغازه بچهاى است که گرسنهتر از من است اما در
همان لحظه دو سه تا مشترى وارد شدند که خیلى عجله داشتند. سارا دوباره
از زن تشکر کرد و از مغازه بیرون رفت. .
|
پولینا، چشم و چراغ کوهپایه و کشف لذت متن
کودکی و نوجوانی من هم در دهه پنجاه و
شصت مثل بسیاری دیگر با انواع کتاب ها سپری شد.
اما میان آن ها دو کتاب که در آن
دوران بارها و بارها خواندم و در ذهن ام سنگ
شده اند و حضوری مداوم دارند. اولی «کودک
، سرباز و دریا» اثر ژرژ فون
ویلیه (georges fonvilliers)و دومی که مهم تر از اولی بود برای من، «پولینا،
چشم و چراغ کوهپایه». پولینا را شاید بیش از ده ها بار
خواندم (و از شما چه پنهان هنوز هم می خوانمش گاهی).
ترجمه محمد قاضی، از رمان آنا
ماریا ماتوته که روایتی ست از کریسمس دختری زشت که
موهایش را هم بر اثر بیماری از ته تراشیده اند و
پدر و مادری هم ندارد. او را خاله بدزبان و تلخ اش
به روستا پیش پدربزرگ و مادربزرگ مال دارش می برد
تا قوی تر شود و به اصطلاح جانی بگیرد و خاله
مذکور نفسی بکشد... رمانی به شدت انسانی، پر از
سرمایه درخشان و اجاق گرم خانه. همان تصویری که «گاستون
باشلار» از آن به عنوان یکی از نمادهای امنیت یاد
کرده در بوطیقای فضا.
سرمای بیرون و خانه ای با اجاقی گرم...
شخصیت های رمان، متنوع و گرم هستند. دخترک زشت، ناگهان
معلم پسرک نابینایی می شود که از رعایای پدربرزگ اش است و
به او خواندن و نوشتن می آموزد. رمان، به شدت از باورهای
انسانی آکنده شده و جزء بهترین های کانون پرورش فکری ست...
چند سال پیش، سری به شعبه مرکزی
کانون زدم و سراغ این رمان را گرفتم، داشتند. هنوز
پرطرفدار است و صد حیف که این موسسه کتاب هایش را فقط
در فروشگاه های خودش می فروشد... چند سال پیش بود، سه
سال پیش که خبر مرگ ماتوته اسپانیایی را خواندم.
|
 |
از ته دل غمگین شدم... بی تردید هیچ
گاه احساس منحصر به فردی را که در بارها خواندن این رمان و
خیال ورزی در سال های دهه شصت داشتم، فراموش نمی کنم.
چون روح رمان پولینا چنان آمیخته با
زنده بودن است و در ستایش کودکی که نمی شود با آن بزرگ شد.
هنوز آن اجاق و شاه بلوط های روی آتش و صدالبته غیبت مشکوک
بریخ اقوام و پدر و مادر پولینا که گویا بی ربط به دوران
فرانکو نیستند از یادم نمی رود. هر چند در آن زمان نه
فرانکو را می شناختم و نه فاشیسم را و از قضا دو کتاب
محبوب ام ربط مستقیمی با این وجه توتالیتر داشت...
دانلود کتاب پولینا
آنا ماریا ماتوته (به
اسپانیایی: Ana María Matute
Ausejo) (زاده ۲۶ ژوئن ۱۹۲۵ - درگذشته ۲۵ ژوئن ۲۰۱۴)
|
کودک سرباز و دریا(L'enfant,le
soldat et la mer)
پی
یر، پسر بچه سیزده ساله، اهل یکی از
روستاهای فرانسه است که پدرش را در جنگ علیه
آلمانیها از دست داده است. او و دوستانش تصمیم
میگیرند به سبک خود با متجاوزین بجنگند.
آموزگار آنها آقای پیشون، آنها را از این عمل
باز میدارد. در همین موقع، پییر در یک تصادف
با یک سرباز آلمانی آشنا میشود. سرباز که خود
پدر دو کودک است، با مهربانی خود در دل پییر
راه مییابد. از سوی دیگر پییر تصمیم میگیرد با
دینامیت قسمتی از خط راهآهن را منفجر کند.
اقای پیشون که از مبارزان است، به دست
آلمانیها گرفتار میشود. پییر در عزم خود برای
انفجار خط آهن راسخ تر میشود.
سرانجام او مخفیانه دست
به کار میشود اما در حین اجرای نقشه، زخمی
میشود. قبل از زخمی شدن دوست آلمانی اش را
میبیند که کشته شده است در حالی که تصویر
بچه هایش را در دست دارد.پییر توسط دوستانش
نجات یافته و معالجه میشود. او پس از بهبودی
با پسر سرباز آلمانی مکاتبه کرده و با او دوست
میشود.
دانلود کتاب کودک،سرباز و دریا |
 |
|
اگر یک
جلد کتاب بخوانید ممکن است به کتاب خواندن علاقه مند شوید.
اگر دو جلد کتاب بخوانید حتما به کتاب خواندن علاقه مند می شوید.
اگر سه جلد کتاب بخوانید به فکر فرو می روید.
اگر چهار جلد کتاب بخوانید در خلوت با خودتان حرف می زنید.
اگر پنج جلد کتاب بخوانید سیاهی ها را سفید و سفیدی ها را سیاه می
بینید.
اگر شش جلد کتاب بخوانید نسبت به خیلی عقاید و نظرات بی باور میشوید و
به توده های مردم و باورهایشان خشم می گیرید.
اگر هفت جلد کتاب بخوانید کم کم عقاید و نظرات جدید پیدا می کنید.
اگر هشت جلد کتاب بخوانید در مورد عقاید جدیدتان با دیگران بحث می کنید.
اگر نه جلد کتاب بخوانید در بحث ها یتان کار به مجادله می کشد.
اگر ده جلد کتاب بخوانید کم کم یاد می گیرید که با کسانی که کمتر از ده
جلد کتاب خوانده اند بحث نکنید.
اگر صد جلد کتاب بخوانید دیگر با کسی بحث نمی کنید و سکوت پیشه می
گیرید.
اگر هزار جلد کتاب بخوانید آن وقت است که یاد گرفته اید دیگر تحت تاثیر
مکتوبات قرار نگیرید و با مهربانی در کنار دیگر مردمان زندگی می کنید و
اگر کمکی از دستتان بر بیاید در حق دیگران و جامعه انجام میدهید و در
فرصت مناسب سراغ کتاب هزار و یکم می روید. |
-
اگر بمونم...، تو بانک بمونم می پوسم. وام می گیرم قالی می
خرم، یخچال می خرم. وام می گیرم زن می گیرم، بعد بچه دار
می شم. وام می گیرم موتور می خرم، ماشین می خرم. وام می
گیرم خونه می خرم. شب و روز کارم می شه وام گرفتن و قسط
دادن. هر روز زن و بچه هام چیز تازه ای می خوان. فکر و
ذکرم میشه حقوق آخر برج. فرصت نمی کنم چیزی بخونم. چیزی
بنویسم. بازنشسته می شم، نوه هام می ریزن دورم. می رم
زیارت، حاج آقا می شم. رئیس شعبه می شم. پولم زیاد می شه.
تو سیرچ تکه ای باغ می خرم، یادم میره برای چی به دنیا
اومدم. کم کم پیر می شم، مریض می شم، می میرم. روی کاغذی
می نویسن "بزرگ خاندان از دنیا رفت، فاتحه!" این راه من
نیست. تازه اگه جوون مرگ نشدم. ناکام نشدم. نه عمو، من اهل
این چیزها نیستم. وقتم تلف می شه.
عنوان: شما که
غریبه نیستید
نویسنده : هوشنگ مرادی کرمانی |
 |
|
در افسانه های قدیمی یونان داستانی آمده که مردی از فرط عشق ورزیدن به
خود نتوانست به کس دیگری عشق بورزد. او عاشق تصویر رؤیایی که برای خود
ساخته بود شده بود. در حقیقت عاشق و مشعوق در یک کالبد انسانی قرار
گرفته بودند. یک روز در کنار یک دریاچه تصویر خود را در آب دید و چنان
جذب و مدهوش این تصویر شد که خود را در آغوش این تصویر رؤیایی در آب
انداخت و غرق شد. او خود را فدای تصویر رؤیایی خود کرد. اسم او «نارسیسوس»
بود و واژه نار سیستیک که در زبان فارسی خودشیفتگی لقب گرفته است از
این داستان افسانه ای به عاریت گرفته شده است.
خودشیفتگی امروزه ،
جزو امراض بزرگ جامعه ماست، که از نشانه هایش در بین
جوانتر ها عکس سلفی گرفتن!، در میان دخترهای دم بخت مشکل
پسندی و دست رد زدن بر سینه انواع خواستگار ، و در میان
بزرگسالان نیز اعتماد به نفس بالا و انتقاد ناپذیری ،
خصوصا در بین مدیران ادارات و شرکت هاست .... البته این
مرض ،جزو امراض رایج بین رهبران دیکتاتور مآب نیز
میباشد... |
 |
|
گرگی استخوانی در گلویش گیر کرده بود،
به دنبال کسی میگشت که آن را در آورد
تا به لک لک رسید و از او درخواست کرد تا او را نجات دهد و در مقابل،
گرگ مزدی به لک لک بدهد. لک لک منقارش را داخل دهان گرگ کرد و استخوان
را درآورد و طلب پاداش کرد.
گرگ به او گفت همین که سرت را سالم از دهانم بیرون آوردی برایت کافی
است.
وقتی به فرد نالایقی خدمت میکنی
تنها انتظارت این باشد که گزندی از او نبینی
گاهی اشتباهمان در زندگی این است که به برخی آدمها جایگاهی می بخشیم که
هرگز لیاقت آن را ندارند!
کارلوس فوئنتس |
 |
|
در اینجا احساس ها را به نام هاتف
اجازه بیان نمیدهند در اینجا شعور انسان دستخوش تقریر مزاحمت گونه است
! اینجا احساس یعنی دیوانه بودن خشک قانون مدار و وحشتناک بودن احساس
داشتن است
یادم نرفته که عدالت مفهوم به بزرگی هر چیز در جای
خود است اما کدام عدالت کدام جای خود که کسی در جای خود نیست هر کس با
گفتاری سراسر تزویر و ریاجای عدالت نشسته و خودش را قانون مینامد خودش
را تنزل وحی میداند
...
غافل از آن که با کشتن دیگران خودش هم در یک
جای دیگر در دل یک انسان دیگر به مرگ مبتلا میباشد،تفاوت
بسیار بزرگی است میان آزاد بودن و آزاد زیستن آزاد بودن فقط ادعای بودن
است اما کسی که زیستنش آزاد گونه باشد در پشت میله های تزویر و ریای
دیگران نهفته نخواهد بود .و آزادی این کلمه غریب که بیشمار به کار
میرود تعریف خاصی ندارد هر کس خودش را آزاده میداند اما آزادی واقعی را
فقط در پشت میله ها باید جست! حرف ها تلخ است و تزویر شکن اما تراوش
ذهن من این روزها مبارزه بزرگی ترتیب داده با خودش تا تعفن حاصل از
افکار تلخ دیگران انتشار آزادی او را با خود نبرد هرگز از ترس فردا
نباید گریست آزادی .....
کوسه گفت زمین سفره برکت خیز اقیانوسها(شاملو)
این روزها همه جا مملو از این کوسه هاست که در
لباسی جز لباس خود میچرند در مکان های بی مکانی لذت بزرگی است دانستن و
ندانستن چیزی که سالهای سال انسانها آن را نمیدانستند من میدانم این
.......
انسان سخنی نگفت تنها او بود که جامه به تن داشت و
آستینش از اشک تر بود(شاملو)
در آن شهر بزرگ انسان هم یافت میشود اما انسان
ماندن سخت است یعنی قلب انسان در تداخل زمانهائی که با آنهاست به مرور
به سیاهی میرود هنوز بسیار مانده به آنچه که آنها انتظار دارند برسند
رسیدن من اما مرگ خودم را اگر با دستانم رغم بزنم هرگز به مرگ آنچنین
تن نخواهم داد ...
تقدیم به آنانکه جان مطلب را گرفته اند
درگیر پرشدن ساعتها هستیم.....
درگیر گزارش های عملکردهای پوچ .....
درگیر خود هستیم درگیر خود!
دعا لازم است....
سکوت برای نیست شدگان |
فرهنگ هراس انگیز است. وحشتناک ترین چیز برای دیکتاتورهاست. چون مردمی
که مطالعه می کنند، هرگز برده نمی شوند.
آنتونیو لوبو آنتونس
 |
عکس های گرفته شده از یک عکاس کانادایی قبل از
شورش ٥٧ که ﭘس از ٤٠ سال یک ایرانی از انبار خانه این عکاس ﭘیداکرده و
ظاهرکرده
ببینیدو لذت ببرید |
 |
|
 |
دو بحث سیاسی |
پوتینیسم پوتینیسم، پدیده ای جدید در
سیاست تلقی میشود، که شاید بتوان برای قرن اخیر وارد ادبیات سیاسی کرد،
این پدیده، شکل گیری نوعی دیکتاتوری با ساختار نوین جهانی برای مقابله
با غرب با روش پروپاگاندا (تبلیغ مثبت روی سیاست داخلی و تبلیغ منفی
روی غرب و سیاست غرب)و پوپولیسم (وعده های بی پایه و اساس) و چرخه های
بازیابی قدرت(پوتین ، مدودف) ، بدست آمده است.
بستر ایجاد چنین سیاستی ،دو چیز
است
|
 |
1-فرهنگ عمومی پایین (و
تعمداً پایین نگه داشته توسط آموزش و پرورش نادرست در مدارس)در کشور که
سبب میشود نخبگان در جامعه در اقلیت قرار گرفته و تاًثیر زیادی در
تغییر رویکرد حکومت نداشته باشند.
2-ثروت فراوان کشور ، که
سبب میشود حکومتی ها با چشمداشت به این ثروت ، تسلسل وار ،با بقا
در حکومت،سعی درچپاول این ثروت داشته باشند(بعنوان مثال روسیه با داشتن
منابع عظیم نفت و گاز و معدن جزو ثروت مندترین کشورهاست، امروز ما شاهد
رویش چپاولگرانی مانند رومن آبرامویچ مالک یک شبه ثروتمند شده باشگاه
چلسی انگلستان هستیم که پس از فروپاشی به مانند بابک زنجانی خودمون ،
ثروت هنگفتی به جیب زده و از روسیه به انگلستان کوچ نمود و جالب اینکه
همین آبراموویچ از دوستان صمیمی پوتین میباشد...)
البته پوتین در ابتدای روی کار
آمدن افکار مثبتی داشت اما کم کم قدرت و ثروت بادآورده
از او فردی خودشیفته ساخت، رشد اقتصادی خوبی را برای روسیه رقم زد ، اما همین رشد اقتصادی
و ثروت های بادآورده با توجه به عدم مشارکت بخش خصوصی و مردم در اقتصاد
و عدم واگذاری قدرت به مردم باعث شد ، ثروت عظیمی در کشور در دست
چپاولگران اقتصادی حکومتی بیفتد، و به یکباره همه چیز یک شبه برعکس شود
و روند نزولی شروع شود، و تورم از یکسو رشد صعودی یافته و از سویی خود
رایی و دیکتاتوری پوتین در تقابل با غرب و تحریم ها کمر اقتصاد روسیه
را بشکند...
هر چند هنوز برخی از اندیشمندان
فکر میکنند، دیکتاتوری ناپایدار است، و مثال شوروی را میزنند ، اما در
دنیای امروز میبینیم که سیاست مداران در همین دنیای کنونی چگونه افکار
مردم را به نفع خود تغییر داده و بابازی قدرت مردم را همسو با خود
میکنند و دیکتاتوری نوین را شکل می دهند...
امروز در جوامع سنتی جهان دوم و سوم نیز شاهد
اینگونه کپی برداری ها از این سیاست هستیم در ترکیه امروز ، اردوغان
مثالی از همین سیاست را کپی برداری کرده و با رویکرد توجه به بخش کم
فرهنگ جامعه ، و پوپولیسم خود را به جامعه ترکیه تحمیل کرده است.
https://www.quora.com/What-is-Putinism-How-will-Putinism-affect-the-world |
سندرم استکهلم
سندرم استکهلم پدیده ایست روانی که در آن گروگان حس یکدلی و
همدردی و احساس مثبت نسبت به گروگان گیر پیدا کرده، و در مواقعی این حس
وفاداری تا حدیست که از کسی که جان/مال/آزادیش را تهدید میکند، دفاع
نموده و به صورت اختیاری و با علاقه خود را تسلیمش میکند. علت این
عارضه روانی، عموماً یک نوع مکانیزم دفاعی دانسته میشود.
ویژگیهای سندرم استکهلم
از آنجایی که این سندرم برای همه گروگان گیرها و گروگانها پیش
نمیآید. هر سندرمی علائم و مشخصاتی دارد و سندرم استکهلم هم از این
قاعده مستثنا نیست. درحالیکه با توجه به نظرات متفاوت محققان، فهرست
روشنی در این مورد وجود ندارد اما میتوان برخی از آنها را برشمرد:
- احساسات مثبت قربانی به گروگان گیر یا زندانبان
- احساسات منفی قربانی نسبت به خانواده، دوستان و مقاماتی که سعی
در نجات آنها دارند و موفق هم میشوند.
- پشتیبانی از دلایل و رفتارهای گروگان گیر
- احساسات مثبت زندانبان یا گروگان گیر نسبت به قربانی
- رفتارهای حمایتی قربانی در زمانی کمک به زندانبان.
تاریخچه
عارضهٔ استکهلم Stockholm syndrome، اصطلاحیست که پس از سرقت از
بانکی در میدان نورمالمستوری Norrmalmstorg استکهلمِ سوئد، توسط بیل
بیِروت (Nils Bejerot) -روانشناسی که از ابتدا تا انتها به پلیس مشاوره
روانشناسی میداد و به بانک رفتوآمد داشت- در پوشش خبری مورد استفاده
قرار گرفت و بعدها توسط روانشناس دیگری به نام «فرانک اوخبری» (Frank
Ochberg) رسماً تعریف و نام گذاری شد. در طی این گروگان گیری چهار
کارمند (سه زن و یک مرد) به مدت ۶ روز (از تاریخ ۲۳ تا ۲۸ اوت ۱۹۷۳) به
گروگان گرفته شدند. در طی این شش روز قربانیان وابستگی عاطفی به گروگان
گیرها پیدا کردند تا حدی که از همکاری با پلیس سرباز می زدند و حتی پس
از آزادی از این مصیبت شش روزه در دفاع از گروگان گیران خود برآمدند.
در سیاست
در سیاست نیز هنگامی که حکومت(گروگانگیر) با تغییر ماهیت خود، رفتارِ مردم
(گروگان)را
نسبت به خود عوض میکند، این سندرم در مورد مردم اتفاق می افتد، و در
مواقع جنگ و قحطی کارکرد داشته و مردم را به حمایت از حکومت ترغیب
میکند! برای اینکار نیز ، حکومت
نیازمند یک کاتالیزور یا آلترناتیو میباشد، گاهی ساختن یک اپوزوسیون
ساختگی یا یک دشمن فرضی مشترک! |
جورج_اورول ، قلعه حیوانات
ناپلئون دیگر به طور ساده ناپلئون خطاب نمی شد. اسم او با عنوان رسمی «
رهبر ما رفیق ناپلئون » برده می شد، و خوکها اصرار داشتند، که عناوینی
از قبیل پدر حیوانات،دشمن بشر،حامی گوسفندان، ناجی پرندگان و امثال آن
برایش بسازند. سکوئیلر در نطق هایش اشک می ریخت و از درایت ناپلئون و
از خوش قلبی و عشق سرشار او به حیوانات،مخصوصا به حیوانات محروم سایر
مزارع سخن می راند.
عادت بر این جاری شده بود که هر عمل موفقیت آمیز و هر پیش آمد خوبی به
حساب ناپلئون گذاشته شود. اغلب شنیده می شد که مرغی به مرغ دیگر می گوید:
|
 |
«تحت توجهات رهبر ما رفیق ناپلئون من ظرف شش روز پنج تخم کرده ام.» و
یا دو گاوی که از استخر آب می نوشیدند می گفتند:«به مناسبت رهبری
خردمندانه رفیق ناپلئون آب گوارا شده است!»
در ماه آوریل در قلعه ی حیوانات اعلام جمهوریت شد و لازم شد رییس
جمهوری انتخاب شود. جز ناپلئون نامزدی برای این کار نبود و او به اتفاق
آراء انتخاب گردید.
|
زمانی که استالین فوت کرد خروشچف جانشین او در
کنگره حزب کمونیست شروع به باز گویی جنایات استالین کرد .همه حاضرین
تعجب کرده بودند که چگونه یک رهبر از رهبر پیشین اینچنین تند انتقاد
میکند. در حین سخنرانی که سالن مملو از جمعیت بود ناگهان فردی خطاب به
خروشچف فریاد زد:پس تو آن زمان کجا بودی؟
سالن ساکت شد خروشچف رو به جمعیت گفت :چه کسی این سوال را پرسید؟ هیچکس
جواب نداد دوباره گفت :کسی که این سوال را کرد بایستد اما هیچ کس بلند
نشد. خروشچف در حالی که لبخند بر لب داشت گفت:در آن زمان من جای تو
نشسته بودم!!!!!! |
 |
“A totalitarian state is in
effect a theocracy, and its ruling caste, in order to keep its
position, has to be thought of as infallible. But since, in
practice, no one is infallible, it is frequently necessary to
rearrange past events in order to show that this or that mistake
was not made, or that this or that imaginary triumph actually
happened.”
George Orwell (25 June 1903-21 Jan
1950)
|
یک دولت
خودکامه
و
مستبد
در
عمل
دولتی مذهبی
است
و
طبقۀ حاکم
آن
به
منظور
حفظ
موقعیت
خود،
باید
به
دور
از
گناه
تصور
شوند.
اما
از
آن
جا
که
هیچ
کس
در
عمل
به دور
از
گناه
نیست،
بنابراین
مکرراً
لازم
است
تا
مستبدین
به
منظور
اثبات
عدم
رخداد
اشتباهی
یا
القای
این
که
فلان
پیروزی
خیالی واقعاً
نصیب
آنها شده
است،
اتفاقات
گذشته
را
از
نو
بازسازی
کنند!!!. |
....
- این اصل را هیچ
وقت فراموش نکنید: بزرگترین دشمن ما علم و دانش است. و تنها راه
مبارزه با این دشمن، تحقیر کردن آن است. تا می
توانید از افراد بی سواد، تجلیل کنید. آنها را در صدر بنشانید. مناصب
مهم و بزرگ را به آنها بسپارید. و به همگان نشان دهید که؛ علم و
دانش، جز بدبختی و دردسر و بیکاری و گوشه گیری، خاصیت دیگری ندارد. اما
حواستان باشد که چنین اتفاقی یک شبه نمی افتد. تغییر دیدگاه مردمی که
یک عمر علم و دانش را اسباب افتخار و عزت می دانستهاند، کار آسانی
نیست. در عمل! باید در عمل، کاری کنید که مردم، مطمئن شوند که نتیجه ی
آموختن علم و دانش، فقر و خفت و بیکاری است و نتیجه ی بی سوادی، ثروت و
عزت و افتخار و قدرت.
- حتماً متوجه
این واقعیت شده اید که افراد قدبلند به دیگران یعنی کوتاه تران با دیده
تحقیر نگاه می کنند. یعنی قد بلندی اصولاً اسباب تفاخر و تکبر است.
مضاف به این که افراد قد بلند هرگز از افراد کوتاه قد فرمان نمی برند.
نتیجه این که: رمز بقای مدیریت، انتخاب و انتصاب زیردستانی است که
قدشان از شما کوتاه تر باشد. اگر زمانی مجبور شدید به استفاده از فرد
قد بلند، حتماً یکی از این دو کار را با او انجام دهید:
یک:
آنقدر بر سرش بکوبید تا قد او هم به اندازه شما و بلکه کوتاه تر شود.
دو: قبل از شروع
همکاری، قسمت اضافه قدش را ببرید تا به اندازه مطلوب تان برسد. از بالا
یا پایین یا وسط فرقی نمی کند. مهم این است که وسیله تفاخر یا تکبر او
را ببرید یا از بین ببرید.
- این جمله را
همیشه سرلوحه همه بوق ها و شعارها و سخنرانی هایتان قرار دهید که: «وقت
کم است و ما تا می توانیم باید خدمت کنیم.» و خودتان هر لحظه به
خاطر داشته باشد که: «فقط دو سال فرصت داریم تا بارمان را برای همه عمر
ببندیم.»
قسمتی از کتاب دموقراضه
سید مهدی شجاعی
https://xa.yimg.com/kq/groups/21409254/1019847454/name/Democracy-Kindle-Tablet.pdf |
فاجعه ای به نام نوکیسگی
نوکیسگی را این گونه تعریف کرده اند:
قشری که از نظر در آمد به طبقه بالا و از نظر فرهنگی به طبقه پایین و
حتی لمپن ها بسیار نزدیک است.
لمپن های فرهنگی، علاقه بسیاری به " خودنمایی" ، " دیده شدن" " عرض
اندام" و "نوچه پروری" دارند.
نو کیسه ها،از یک طبقه اجتماعی مبدا به یک طبقه اجتماعی مقصد پرتاپ شده
اند.
این پرتاب ناگهانی بر اثر یک اتفاق یا استفاده از رانت و شرایط و
التهابات اقتصادی رخ می دهد.
آن ها، دیگر نه خود را به طبقه اجتماعی مبدا متعلق می دانند و نه با
جایگاهی که اکنون کسب کرده اند، آشنایی دارند.
یعنی از گذشته خود نفرت و از اکنون خود ترس و احساس حقارت دارند.
نوکیسه برای این که به طبقه سابق خود ثابت کند که دیگر به آن ها تعلق
ندارد و همچنین برای غلبه بر احساس حقارت خود در مقابل طبقه جدیدی که
به آن پرتاب شده است، مجبور به تظاهر است و ساده ترین راه برای تظاهر،
خرید دیوانه وار کالاهای لوکس، نمایش عروسی ها، میهمانی ها و خانه های
آن چنانی شان است.
اما فاجعه اصلی از جایی آغاز می شود که ما، فیلم و عکس عروسی ها،
میهمانی ها، اتوموبیل ها و خانه های آن ها را از طریق پیام رسان ها و
شبکه های اجتماعی برای همدیگر ارسال می کنیم.
ما با این کار به مزدوران تبلیغاتی آن ها تبدیل می شویم که بی مزد و
منت ، به هدفی که آن ها دارند نزدیکشان می کنیم. آن هدف چیزی نیست جز
تظاهر و دیده شدن. جاهلان عصر جدید نوچه های جدید لازم دارند.
عده ای با موبایل های شان، عکس و فیلم آن ها را به اشتراک می گذارند و
افتخار نوچگی آن ها را پذیرا می شوند.
بسیاری از آگاهان از نوکیسه ها متنفرند.
زیرا می دانند نوکیسه ها بر خلاف سرمایه دارها ی واقعی و قشر ثروتمند
سنتی، سرمایه خود را نه در کار آفرینی که در دلالی صرف می کنند. آن ها
منابع مالی جامعه را بر اساس بی لیاقتی به دست گرفته اند و بر این تنفر
دامن می زنند.
اما فاجعه بزرگ تر وقتی رخ می دهد که هنگام تماشای فیلم عروسی ها و
پارتی های این دسته، به جای آن که به فکر پس گرفتن حق خود باشیم،
خودمان را جای این افراد می گذاریم و بر زندگی سطحی و انگل گونه این
افراد حسرت می خوریم.
فاجعه آغاز شده است.
شما صدایش را نمی شنوید.
*نوکیسگی از کتاب تازه به دوان رسیده ها دکتر علی شمیسا*
|
https://www.youtube.com/watch?v=YNF9n6mobOA
باز باران بی ترانه
باز باران با تمام بی کسیهای شبانه
میخورد بر مرد تنها
میچکد بر فرش خانه
باز میآید صدای چک چک غم
باز ماتم
من به پشت شیشه تنهایی افتاده
نمیدانم، نمیفهمم
کجای قطرههای بی کسی زیباست؟
نمیفهمم، چرا مردم نمیفهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت میلرزد
کجای ذلتش زیباست؟
نمیفهمم
کجای اشک یک بابا
که سقفی از گل و آهن به زور چکمه باران
به روی همسر و پروانههای مردهاش آرام باریده
کجایش بوی عشق و عاشقی دارد؟
نمیدانم
نمیدانم چرا مردم نمیدانند
که باران عشق تنها نیست
صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست
کجای مرگ ما زیباست؟
نمیفهمم
یاد آرم روز باران را
یاد آرم مادرم در کنج باران مُرد
کودکی ده ساله بودم
میدویدم زیر باران، از برای نان
مادرم افتاد
مادرم در کوچههای پست شهر آرام جان میداد
فقط من بودم و باران و گلهای خیابان بود
نمیدانم
کجای این لجن زیباست؟
بشنو از من، کودک من
پیش چشم مرد فردا
که باران هست زیبا، از برای مردم زیبای بالادست
و آن باران که عشق دارد، فقط جاری ست بر عاشقان مست
و باران من و تو درد و غم دارد...
کارو دردریان |
از زمزمه دلتنگیم، از همهمه
بیزاریم
نه طاقت خاموشی، نه میل سخن داریم
آوار پریشانیست، رو سوی چه
بگریزیم؟
هنگامۀ حیرانیست، خود را به که
بسپاریم؟
تشویش هزار «آیا»، وسواس هزار
«اما»،
کوریم و نمیبینیم، ورنه همه
بیماریم
دوران شکوه باغ از خاطرمان
رفتهست
امروز که صف در صف خشکیده و
بیباریم
دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی
را
تیغیم و نمیبریم، ابریم و
نمیباریم
ما خویش ندانستیم بیداریمان از
خواب
گفتند که بیدارید؟ گفتیم که
بیداریم
من راه تو را بسته، تو راه مرا
بسته
امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم
|
 |
|
|

Blowin' In The Wind
How many roads must a man walk down
Before you call him a man?
Yes, 'n' how many seas must a white dove sail
Before she sleeps in the sand?
Yes, 'n' how many times must the cannon balls fly
Before they're forever banned?
The answer, my friend, is blowin' in the wind,
The answer is blowin' in the wind.
How many times must a man look up
Before he can see the sky?
Yes, 'n' how many ears must one man have
Before he can hear people cry?
Yes, 'n' how many deaths will it take till he knows
That too many people have died?
The answer, my friend, is blowin' in the wind,
The answer is blowin' in the wind.
How many years can a mountain exist
Before it's washed to the sea?
Yes, 'n' how many years can some people exist
Before they're allowed to be free?
Yes, 'n' how many times can a man turn his head,
Pretending he just doesn't see?
The answer, my friend, is blowin' in the wind,
The answer is blowin' in the wind.
Bob Dylan
" باد با خودش می بره "
یه نفر چه قدر باید سفر کنه
تا بتونی آدم صداش کنی؟
یه کبوتر سفید چند تا دریا رو باید پرواز کنه
تا بتونه تو ساحل، آروم بگیره و به خواب بره؟
گلوله های توپ، چند بار باید پرتاب بشن
قبل از این که برای همیشه ممنوع بشن؟
جواب [ این سؤالا ] رو باد با خودش می بره دوست من
باد با خودش می بره.
یه آدم چند بار باید به بالا نگاه کنه
تا بتونه آسمون رو ببینه؟
یه آدم باید چند تا گوش داشته باشه
تا بتونه گریه ی مردم رو بشنوه؟
چند نفر دیگه باید بمیرن
تا اون بفهمه که آدمای زیادی مُرده ن؟
جواب [ این سؤالا ]رو باد با خودش می بره دوست من
باد با خودش می بره.
یه کوه چند سال می تونه پا برجا بمونه
قبل از این که توسط دریا شسته بشه و از بین بره؟
آدما چند سال می تونن زنده بمونن
تا این که بهشون اجازه داده بشه که آزاد باشن؟
یه نفر چند بار باید سرش رو بچرخونه
و وانمود کنه که چیزی نمی بینه؟
جواب [ این سؤالا ]رو باد با خودش می بره دوست من
باد با خودش می بره.
 |
صندوق رای دهان گشوده بود
من باید انتخاب می کردم
میان این دشمن آزادی-به احترام گذشته
و آن دشمن آزادی-به احترام ایدئولوژی
و من اما
به آزادی و عشق رای دادم
و آن گاه نامم
به تمامی از میان هموطنانم محو گردید.
غاده السمان(نویسنده و
شاعر سوری)
|
 |
Ես գիտեմ, որ ոչինչ չգիտեմ |
Ես էլ անպաշտպան իմ խղճի նման,
Մայթեզրին նստած այն որբի նման,
Որ հույսի շողով արցունք է ծամում,
Ընկնող աստղից երազանք պահում,
Իմ սերն եմ մուրում կարոտի տեսքով,
Եվ համոզում եմ իմ հոգուն անխռով,
Որ դեռ երկնքում տիրում է խավար,
Ու դեռ կվառվի մեր աստղն անմար:
Ես էլ անպաշտպան իմ խղճի նման,
Ուզում եմ գնալ, գնա՜լ հանդիպման,
Հենց նույն որբին ու նստեմ կողքին,
Եվ սպասեմ ընկնող վաղվա աստղին,
Ու եթե բախտը մեր երկուսին ժպտա,
Պայծառ երկնքում մեր աստղը շողա,
Այդ որբը կունենա մի նոր ընտանիք,
Իսկ մեր սերը՝ մի փոքրիկ գաղտնիք:
Հայկ Զոհրաբյան |

Ա՛րի ինձ ա՛նգաճ կալ, ա՛յ դիվանա սիրտ,
Հա՛յասիրէ, ա՛դաբսիրէ, ա՛րսիրէ.
Աշխարհքըս քունն ըլի, ի՞նչ պիտիս տանի`
Ա՛ստուաձ սիրէ, հո՛գիսիրէ, եա՛րսիրէ:
.
Էն բանն արա, վուր Աստըձու շարքումն է,
Խըրատնիրըն գըրած Հարանց վարքումն է
Յիրիք բան կայ` հոգու, մարմնու կարգումն է`
Գի՛ր սիրէ, ղա՛լամ սիրէ, դա՛վթար սիրէ:
.
Ե՛կ, ա՛րի սի՛րտ, մընա՛ դուն մէ դամաղի,
Հա՛լալ մըտիկ արա հացի ու աղի.
Հէնց բա՛ն արա` մարդ վըրէդ չը ծիծաղի.
Խըրա՛տ սիրէ, սա՛բըր սիրէ, շար սիրէ:
.
Հըպարտութինչ անիս` դուր գուքաս Տէրիդ,
Խոնարհո՛ւթին արա կանց քիզ դէվէրիդ,
Աստուաձ դիփունանցըն մին հոգի էրիտ.
Ա՛ղքատ սիրէ, ղօ՛նաղ սիրէ, տա՛ր սիրէ:
.
Սայա՛թ-Նովա, է՛րնէկ քիզ, թէ է՛ս անիս`
Հոգուդ խաթրի մարմնուդ ումբրըն կէս անիս.
Թէ գուզիս, վուր դադաստան չը տեսանիս`
Վա՛նք սիրէ, անա՛պատ սիրէ, քա՛ր սիրէ |
|
بیا پیش من و گوش فراگیر ای
دل مجنون
شرم و حیا ، ادب و عشق را دوست بدار
اگر دنیا مال تو باشد چه خواهی برد
خداوند ، جان و یار را دوست بدار
.
کاری را بکن که در ردیف خداوند است
پند هایی که توسط جمع مقدسان نوشته شده است
سه چیز هست که در نظم تن و روان موثر است
کتاب ، قلم و دفتر را دوست بدار
.
ای دل بیا و در یک حالت بمان
نگاه حلال به نان و نمک بیانداز
کاری بکن که آدم بر تو نخندد
اندرز ، صبر و قانون شرع را دوست بدار
.
گر غرور نورزی در نزد خدا محبوب خواهی شد
فروتنی پیشه کن و خود را از دیو و شر برهان
خداوند یک نفر را به همه داد
فقیر ، مهمان و دیگران را دوست بدار
.
سایات نووا خوشا به حال تو اگر این را انجام دهی
به خاطر روح و روان، زندگی جسمانیت رو نصف کنی
اگر می خواهی روز قیامت را نبینی
عبادت و سنگ و بیابان را دوست بدار
https://www.youtube.com/watch?v=LwEGoJi3PhI
SAYAT NOVA |
|
Չե՞ս հիշում (Don't You
Remember) Adele
https://www.youtube.com/watch?v=RDRwqTNLGDs
Don't You Remember
When will I see you again?
You left with no goodbye, not a single word was
said
No final kiss to seal any sins
I had no idea of the state we were in
I know I have a fickle heart and bitterness
And a wandering eye
And a heaviness in my head
But don't you remember?
Don't you remember?
The reason you loved me before
Baby, please remember me once more
When was the last time you thought of me?
Or have you completely erased me from your
memory?
I often think about where I went wrong
The more I do, the less I know
But I know I have a fickle heart and bitterness
And a wandering eye
And a heaviness in my head
But don't you remember?
Don't you remember?
The reason you loved me before
Baby, please remember me once more
Gave you the space so you could breathe
I kept my distance so you would be free
In hope that you'd find the missing piece
To bring you back to me
Why don't you remember?
Don't you remember?
The reason you loved me before
Baby, please remember me once more
When will I see you again?
|
Չե՞ս հիշում
Երբ կտեսնեմ քեզ, նորից
Դու հեռացար առանց հրաժեշտ տալու, առանց մի խոսք
ասելու
Առանց վերջին համբույրի, որը կանհետացներ բոլոր
մեղքերը
ես գաղափար անգամ չունեի այն իրավիճակի մասին,
որտեղ մենք էինք գտնվում
Գիտեմ, որ սիրտս անկայուն է ու դառնացած
Աչքերս թափառող են
գլուխս էլ ծանրացած է
Բայց մի՞ թե չես հիշում
Չե՞ս հիշում արդյոք
պատճառները, որոնց համար սիրել ես ինձ
խնդրում եմ, սիրելիս, հիշիր ինձ մեկ անգամ ևս
Ե՞րբ ես վերջին անգամ մտածել իմ մասին
Գուցե՞ ամբողջովին ջնջել ես ինձ քո
հիշողություններից
Ես հաճախ եմ մտածում, իմ գործած սխալների մասին
Ինչքան շատ եմ մտածում, այնքան քիչ եմ հասկանում
Բայց, ես գիտեմ որ ունեմ անկայուն սիրտ և
դառնություն
թափառող աչքեր
ու ծանրացած գլուխ
Բայց մի՞ թե չես հիշում
չե՞ս հիշում
պատճառները, որոնց համար սիրել ես ինձ
սիրելիս, խնդրում եմ հիշիր ինձ ևս մեկ անգամ
Ես քեզ տարածք տվեցի, որպեսզի հանգիստ շնչես
հեռավորություն, որպեսզի ազատ լինես
հույս ունենալով,որ կգտնես այն ինչ բացակայում է
այն ինչը հետ կբերեր քեզ, ինձ մոտ
Բայց ինչու՞ չես հիշում
Չե՞ս հիշում, արդյոք
պատճառները, որոնք ստիպել են քեզ սիրել ինձ
Սիրելիս, խնդրում եմ հիշիր ինձ ևս մեկ անգամ
|
|