۵:خب
شیر برای خودش جشن تولد گرفته همه حیوانات رو دعوت کرده، یکی نرفته ،
کی نرفته؟
متقاضی:
زرافه نرفته چون تویخچاله
درسته.
۶:یه
پیرزن میخواد از یه رودخونه کم عمق رد شه چطور ازمیان تمساح ها رد شه؟
متقاضی:
خیلی
راحت رد میشه،چون تمساح ها رفتن جشن تولد شیر
درسته
۷:
پیره زنه در رودخانه افتاد مرد چرا مرد؟
متقاضی: نمیدونم شاید غرق شد...
نه
دیگه…
اون
آجرکه از هواپیما انداختی پایین خورد تو سرش
متاسفانه شما رد شدین!
مملکته داریم!
همه ما یک نخود
هرآش درون داریم!
اصولا ما ایرانیها همه چیز دان وهیچ چی ندونیم
امان از روزی که یک پارتی کلفت هم داشته باشیم ، دایی ، خان
عمویی ، عمه ای ....خلاصه حل حله
چهار نفر هم بادمون کنن دیگه هیچ ، میشیم بیل گیتس و خدا رو
بندگی نمیکنیم
تو همه چیز دخالت میکنیم
جالب اینجاست که گاهی اونور آبی ها هم گولمونو میخورن ، فکر
میکنن ما Ende استعدادیم ، و IQ
مون خیلیه
نه بالام جان اینطورها هم نیست ،
ما دوست داریم تو هرکاری فوضولی کنیم و سرک بکشیم و از هر
جا مطلبی جمع کنیم تا نشون بدیم کارشناسیم
بقول چشم آبی ها فقط دیتا دیکشنری (data
dictionary)هستیم و اصلاً مغز نداریم
راستش رو بخواین ، تو یک محفلی بودم ، فلانی میگفت ، فلان
کسک خیلی پر تشریف داره ، خیلی بهم برخورد،
انگار دیگران پخمه هستن و این بابا نعوذم به اله ، خداست
بابا جمع کنید این پاچه خواری هارو
یادمه تقریبا ده سال پیش ، یه جا نشسته بودیم ، دور همی
داشتیم ورق بازی میکردیم،
یکی از اون بد مست ها ، یه حرف قشنگی زد ، گفت با این همه
دانشگاه الکی که تو این مملکت باز شده تا ده سال دیگه اصلاً دیگه کسی شب ها کاپشن
نارنجی تنش نمیکنه آشغالا رو از دم در خونه ها جمع کنه
امروز دارم اون روزو میبینم
مملکت پر شده از کارشناسا و آدم حسابی های اطوکشیده
کارنابلد، و همین جور رئیس و منشی و مدیر و مدیر کل و معاون و از همه بدتر
مشاور!!!!
نتیجه اخلاقیشو تو همه دستگاه های دولتی ازجمله شهرداری ،
شورای شهر! و.... و دستگاه متبوعه خودم دارم میبینم
چه کنیم گرفتار سندرم همهچیزدانی
نشویم؟
1-
حذف اینترنت و تلگرام از منوی روزانه به مقدار کافی
2- مطالعه کتاب بصورت فیزیکی روزی یک ساعت
3- داشتن ویژگی فراشناختی(در مورد افکار خود
بیندیشیم)
4- زنده کردن حس تردید
درونی
5- بادقت به نظر دیگران گوش
دادن و اعتماد کردن به آنها
6-
مستدل صحبت کردن
7- مهم ترین قسمت ،
داشتن فرهنگ عذرخواهی، اظهار ندانستن در صورتی که نسبت به موضوعی قاطعانه اطلاع
نداریم
در منزل دوستی که پسرش دانشآموز ابتدایی بود
و داشت تکالیف درسیاش را انجام میداد بودم ...
زنگ منزل را زدند و پدر بزرگ خانواده از راه رسید.
پدربزرگ با لبخند، یک جعبه مداد رنگی به نوه اش داد و گفت: این هم
جایزۀ نمرۀ بیست نقاشیات.
پسر ده ساله، جعبۀ مداد رنگی را گرفت و تشکر کرد
و چند لحظه بعد گفت:
بابا بزرگ
باز هم که از این جنسهای ارزون قیمت خریدی
الان مداد رنگیهای خارجی هست که ده برابر این کیفیت داره.
مادر بچه گفت:
میبینید آقاجون؟
بچههای این دوره و زمونه خیلی باهوش هستند.
اصلا نمیشه گولشونزد و سرشون کلاه گذاشت.
پدربزرگ چیزی نگفت.
برایشان توضیح دادم که این رفتار پسر بچه نشانۀ هوشمندی نیست،
همان طور که هدیۀ پدربزرگ برای گول زدن نوهاش نیست.
و این داستان را برایشان تعریف کردم
آن زمان که من دانشآموز ابتدایی بودم،
خانم بزرگ گاهی به دیدنمان میآمد و به بچههای فامیل هدیه میداد،
بیشتر وقتها هدیهاش تکههای کوچک قند بود.
بار اول که به من تکه قندی داد
یواشکی به پدرم گفتم: این تکه قند کوچک که هدیه نیست
پدرم اخم کرد و گفت: خانم بزرگ شما را دوست دارد
هر چه برایتان بیاورد هدیه است،
وقتی خانم بزرگ رفت،
پدر برایم توضیح داد که در روزگار کودکی او، قند خیلی کمیاب و گران
بوده و بچهها آرزو میکردند که بتوانند یک تکه کوچک قند داشته باشند.
خانم بزرگ هنوز هم خیال میکند که قند، چیز خیلی مهمی است.
بعد گفت: ببین پسرم
قنددان خانه پر از قند است،
اما این تکه قند که مادرجان
داده با آنها فرق دارد،
چون نشانۀ مهربانی و علاقۀ او به شماست.
این تکه قند معنا دارد ،
آن قندهای توی قنددان فقط شیرین هستند
اما مهربان نیستند.
وقتی کسی به ما هدیه میدهد،
منظورش این نیست که ما نمیتوانیم، مانند آن هدیه را بخریم،
منظورش کمک کردن به ما هم نیست.
او میخواهد علاقهاش را به ما نشان بدهد
میخواهد بگوید که ما را دوست دارد
و این، خیلی با ارزش است.
این چیزی است که در هیچ بازاری نیست
و در هیچ مغازهای آن را نمیفروشند.
چهل سال از آن دوران گذشته است و من هر وقت به یاد خانم بزرگ و تکه
قندهای مهربانش میافتم،
دهانم شیرین میشود،
کامم شیرین میشود،
جانم شیرین میشود.....
«پروکوپیوس» مورّخ رومی متولّد فلسطین
در یادداشتهای روزانه خود، در ذیل روزی که بعدا با تطبیق
تقویم ها معلوم شده دوم فوریه سال 553 میلادی است نوشته
است :
"امروز نسخه اصلی کتاب تاریخی را که نوشته ام [دستخط
خودش] و عنوانش را «جنگها» قرار داده ام به امپراتور
«ژوستی نی ان» دادم. پس از مروری کوتاه گفت: گرچه به سود
ما ـ رومیان ـ نیست و باعث تزلزل روحیه می شود، اما جا
داشت که می نوشتی که «ژوستی نی ان» عقیده دارد که در خون
پارسیان (سربازان ایرانی) یک ماده اختصاصی وجود دارد که
باعث می شود در میدان جنگ ترس نداشته باشند، بی باک و
مغرور باشند و تسلیم نشوند. اگر هم احیانا اسیر شوند،
برخلاف سربازان سایر ملل در برابر فاتح زانو نزنند و عجز و
لابه نکنند. با زور نمی شود اسیر ایرانی را به بیگاری
وادار کرد و یا با شکنجه غرور و شخصیتش را شکست. من نمی
دانم ایران چه آبی دارد که بذر «نهایت میهندوستی» را در
جان مردمش پرورش می دهد و ....".
«ژوستی نی ان» همعصر خسروانوشیروان بود.
«استر» شهبانوی یهودی
ایران - روزی که خشایارشا یهودیان را از توطئه قتل عام
نجات داد
مجسمه «استر»
که پس از فوت او ساخته شده
سکه زرین خشایارشا با تصویر
وی
خشایارشا ــ شاه وقت ایران ــ که
بر سرزمینی از هند تا دانوب و از استپ های شمال خاوری
آسیای میانه تا لیبی حکومت می کرد، پس از فرونشاندن شورش
بابل (عراق جنوب غربی امروز) در 482 پیش از میلاد، تصرف
آتن در سال 480 پیش از میلاد و باز گشت از لشکرکشی به
اروپا، در چهارم فوریه 479سال پیش از میلاد (15 بهمن) توسط
بانویش «استر Esther» از خاندان شائول و یهودی که در شهر
همدان مدفون است از توطئه هامان «بزرگ وزیر» خود برای
کشتار اتباع یهودی امپراتوری ایران آگاه شد و همان شب
دستور لغو آن را صادر کرد که به نوشته مورخان یونانی و
یهود، این دستور در سه روز به سراسر امپراتوری رسید که با
وسائل آن زمان، رکوردی بی سابقه است. طبق کتاب «استر» که
24 قرن قدمت دارد، هامان به دروغ از قول خشایارشا به
شهربانان ایران ابلاغ کرده بود که همه یهودیان ـ ازخرد و
بزرگ ـ را بکشند. در آن زمان همه یهودیان جهان از اتباع
امپراتوری ایران بودند، در قلمرو این امپراتوری زندگی می
کردند و در وفاداری آنان به شاه ایران تردید نبود.
خشایارشا (پسر داریوش کبیر و نوه دختری کوروش بزرگ)
پس از لغو بخشنامه «هامان»، وی را به دادگاه سپرد که
محاکمه و در شهر شوش (پایتخت اداری ایران) اعدام شد و از
آن زمان تاکنون، یهودیان هر سال (مطابق تقویم خودشان) به
این مناسبت جشن می گیرند که به عید «پوریم» معروف است.
آرامگاه « استر » شهبانوی 25
قرن پیش ایران در شهر تاریخی همدان پایتخت ایران
باستان
برای آغازیدن هیچ گاه دیر نیست!
مسن ترین ورزش کار یوگا با 98 سال سن
Liking isn't helping
روزی روزگاری پلاسکو
چرخ خیاطی سوخته و بجای مانده از آوار پلاسکو
حبیب الله القانیان سازنده و
اولین مالک ساختمان پلاسکو در کنار ماکت این ساختمان پیش از احداث آن
دادستان کل جمهوری
اسلامی ایران در نامهای به تاریخ ۲۶ اردیبهشت ۱۳۵۸ به
بنیاد مستضعفین فرمان داد که «به موجب این حکم کلیه اموال
و املاک و شرکتهای حبیبالله القانیان و فامیل دست اول او
را طبق رای دادگاه مصادره کند.
حبیب الله القانیان اولین
مالک پاساژ پلاسکو که رئیس انجمن کلیمیان تهران و مالک
شرکت پلاسکو بود در اردیبهشت 1358 به دستور آیت الله
خلخالی اعدام شد.
از خاخامی که در طول
زندگی اش بی شعورهای فراوانی دیده روایت است که : "هر کسی در شرایط
ویژه ای می تواند وقیح باشد . همین که آن شرایط از بین رفت آدم معمولی
به خود می آید و از وقاحتش پشیمان و سرافکنده می شود ، اما آدم بی شعور
دنبال فراهم کردن شرایط دیگری می گردد."
دکتر روید استدلال و اثبات می کند که بی شعورها کسانی اند که حرص مقام
و قدرت دارند . او در تحقیقات خود هیچ "سیاستمدار ، موعظه گر یا پزشکی"
را نیافته است که به خاطر "سیاست ، وعظ یا طبابت" بی شعور شده باشد ،
بلکه آنها به خاطر بی شعوری خودشان به سمت شغل هایی رفته اند که
بتوانند بر روی مردم "تسلط" داشته باشند و با وجود حقارت ، بر دیگران
حکم برانند.
اگر بی شعور ها عاشق می شوند فقط به یک دلیل است : می خواهند در هیچ
چیز کم نیاورند ، از جمله عشق.
بیشعــوری – خاویر کرمنت
- توی خانه ما سال جدید به همان ترتیب که سال
قبل به پایان رسیده بود آغاز شد: در سکوت!
- اشتباه است اگر بگویم سهراب آرام بود.آرام یعنی آرامش،صلح،ایمنی
خاطرآرام یعنی کم کردن پیچ زندگی. اما سکوت به معنی تا ته بستن پیچ
است، بستن کامل دکمه به طوری که اصلا صدایی از دستگاه بیرون نیاید.
- بخشش این گونه جوانه می زند، نه با جنجال و هیاهوی عید تجلی، بلکه به
این شکل که درد و رنج بساط خود را جمع می کند و نیمه شب پاورچین و بدون
خبر می رود.
مکبث
دریغا سرزمین نگون بخت کز بیاد آوردن خود
نیز بیمناک است کجا توان آنرا سرزمین مادری نامید؟ که گورستان ماست
آنجا که جز از همه جا بیخبران را خنده بر لب نمیتوان دید ،آنجا که آه و
ناله و فریادهای آسمان شکاف را گوش شنوایی نیست، آنجا که اندوه جانکاه
چیزیست همه جا یاب و چون ناقوس عزا به نوا درآید کمتر پرسند که از برای
کیست و عمر نیک مردان کوتاه تر از عمر گلی است که بر زلف عروسان است و
عروج میکنند پیش از آنکه درد کهنسالی گریبانگیرشان شود ....
برگرفته از نمایشنامه مکبث ، پرده
چهارم ، مجلس سوم ، اثر ویلیام شکسپیر
تو می روی برو به سلامت
بگذار راهت پر از شکوفه باشد
سر راهت ٰ زیر پاهایت
قلبم بسان غنچه ای سرخ باشد
.
مغرورانه گفتم ای باصفا
تو ای مروارید شفاف زندگی
بگذار قلبت مال دیگری باشد
آخ !!!!!!! زینت دیگری باشد
.
بعد از تو چه چیزی را پنهان سازم
تا زمان مرگم[ به عشقی] حسادت نخواهم ورزید
شخص دیگری را برای دوستی
تا هنگام مرگ در قلبم جا نخواهم داد
.
از بخت شوم و راه پر از سنگ
تا زمان مرگ باز نخواهم گشت
اما تو دنبال خوشبختی خود برو
بگذار قلبم پر از درد بماند
.
نام تو هدیه ای بود
که بر لبهایم آوازها جاری می ساخت
زندگی ام بدون یاد تو
زخم بر روحم می پاشد
.
و در زندگیم نوازش گر قلبم
تنها دستم خواهد بود
اما تحمل خواهم کرد حتی اگر آوازم
زخمها بر دلم گذارد
.
می دانم صندلی طلایی عشقم
بدون تو خالی نخواهد ماند
روح بهاری من که از تو پر شده است
همچنان پائیز نخواهد ماند
.
غنچه لبهای تو
بگذار بدون بوسه نماند
فقط [ امیدوارم] که او فقط [ امیدوارم] که او
دوست دار تو آدم باشد
Ճամբիդ վրայ ոտքերիդ տակ,
Սիրտս կարմիր վարդ լինի:
.
Ասի հպարտ դու անխռով,
Դու մարգրիտ կեանքը զով,
Թող քո սիրտը մէկ ուրիշին,
Ա՛խ, ուրիշին զարդ լինի:
.
Քեզնից յետոյ ինչ թաքցնեմ,
Զեմ խնդալու մինչեւ մահ,
Մէկ ուրիշին ընկերութեան,
Տեղ չեմ տալու մինչեւ մահ:
.
Դաժան բախտից, քարոտ ճամբից,
Ետ չեմ գալու մինչեւ մահ,
Բայց դու գնա երջանկացիր,
Թող իմ սիրտին դարդ լինի:
.
Նուիրական քո անունը,
Շուրթիս երքէր լինելու,
Կեանքս առանց քեզ անյուշելի,
Հոգուս վէրքն է լինելու:
.
Ու կեանքիս մէջ սիրտս շոյող,
Միակ ձեռքն է լինելու,
Բայց կը տանեմ թէկուզ երքս,
Վէրքս շոյող վարդ լինի:
.
Քիտեմ սիրուս ոսկէ գահը,
Քեզմէ Թափուր չի մնայ,
Քեզմով լեցուն գարուն հոքիս,
Աչնանամունջ չի մնայ,
Քո շրթերի վարդէ վառման,
Թող անհամբոյր չի մնայ,
Միայն թէ նա, միայն թէ նա,
Քեզ սիրողը մարդ լինի:
Harout
Pamboukjian
The Burial
You have
blossomed again,
You – a forgotten lump of earth,
I travel from afar to witness your rebirth,
I come on a pilgrimage – my incense burning strong.
Your ruby-colored
velvet was once all around me,
Here, when we were together – side by side,
I was happy – and you, a rose,
A wild rose, a work of art – sacred, pure.
But now, the bird
plummets in a frenzied rush,
And I have come to die.
Here, laying alongside the swallow’s mangled corpse,
I place my aged heart.
Speechless as I
lay still amongst the crickets’ lullaby,
The meadow lit up by thousands of tiny candles – the gifts
of the glowworm,
I have decided,
Yes – here is where I wish to lay my wild heart to rest.
"کوتوله پرورى"!
یکى از مفاهیم عمومى علم مدیریت مفهوم "جانشین پرورى" است، چنانکه براى افراد فاقد
تخصص مدیریت نیز مفهومى آشناست. جانشنین پروری به برنامه ریزی بلند مدت و تربیت
نیروی انسانى به منظور جانشینى در پست هاى مدیریتى و غیرمدیریتى اطلاق مى شود.
با این مقدمه، نوشتار سعى در مفهوم سازى جدیدى تحت عنوان "کوتوله پرورى" دارد، که
مى تواند نکته مقابل و نقیض مفهوم "جانشین پرورى" باشد!! کوتوله پروری به انتصاب و
ارتقاء افراد در پست هاى سازمانى اطلاق مى شود که از لحاظ توانمندى از مدیر منصوب
کننده و حتى سایر کارکنان سازمان داراى پتانسیل کمترى هستند.
در واقع هدف اصلى از
کوتوله پرورى مقابله با رشد افراد داراى پتانسیل بالقوه است. این امر به
دلیل کوته نظرى و ترس از تبدیل شدن ایشان به رقیب و اشغال پست فعلى در
آینده است.
کوتوله پرورى توسط مدیرانی توسعه می یابد که قد و قواره ایشان کوتاه تر از مسندی
است که بدان تکیه زده اند! مدیر غیر توانمند براى نشستن بر پست اجرایى، در پست های
مدیریتی پایین تر از خود به جای جانشین پروری و بهره گیری از افراد توانمند، به
انتصاب مدیرانی کوتوله تر اقدام مى کنند و افراد داراى توانایى بالقوه تصدى پست هاى
مدیریتى در سیستم را سرکوب مى کند. ایشان با فشار از بالا برای کاستن قد افراد
توانمند، و یا حداقل خم کردن سرشان تلاش مى کند قد خویش را بلندتر جلوه دهند!
کوتوله هاى زیر دست که به دلیل مقایسه خویش با مدیر کوتوله پرور دائما به حمد و
ثنای وی می پردازند، به سرعت در این سیستم ارتقاء مى یابند و جاى خود را به سایر
کوتوله ها مى دهند. سیستم کوتوله پرور به صورت سلسه مراتبی از بالا به پایین منجر
به انتصاب مدیران کوتوله تر و کوتوله تر می گردد. بدین طریق مفهوم پردازى "حکومت
کوتوله ها" در سازمان خالى از لطف نیست.
کوتوله پرورى آثارى به شرح زیر از خود متبلور مى سازد:
-عدم تفکر و برنامه ریزی استراتژیک (بلند مدت)
-خود بزرگ بینى مدیریتى
-حصار شیشه اى مدیریت
-تمسخر و دست اندازی مدیران توسط کارکنان و عامه مردم (به سان داستان پادشاه و دو
خیاطی که لباس نامرئی برای وی دوختند!)
-غارت و چپاول بیت المال توسط دنی ترین افراد جامعه و نگرش غنیمت جنگی به بیت المال
-توسعه فرهنگ سازمانی سست عنصری و بی عاری
-کاهش اعتماد به ساختار مدیریتی
-حاکم شدن جو نارضایتی شدید و طغیان به سان آتش زیر خاکستر
-و...
راه حلهای ذیل برای برون رفت از این بحران توسط مدیران توصیه می شود:
-بهره گیرى افراد همسطح یا توانمند تر از خویشتن که "مورد اعتماد" مدیر باشند.
-بهره گیری از مشاوران بیرونی فاقد پست اجرایی برای ارزیابی عملکرد
-برگزاری دوره های آموزشی مدیریتی برای مدیران مادون
-آشنایی با اصول ابتدایی علم مدیریت و به طور خاص "مدیریت عملکرد"
-خودگشودگی مدیریتی به منظور اخذ بازخورد از انتصاب مدیران و عملکرد ایشان
مخلص کلام اینکه: اشتباه استراتژیک کوتوله پرورها در این انگاره است که "استفاده از
کوتوله ها منجر به بلندتر جلوه کردن قد ایشان و عدم تهدید درون سازمانى مى شود" در
حالى که در اوضاع مشوش سیاسى سازمان دولتى که منجر به سرنگونى مدیر مى شود، اغلب
عاملان اصلى این سرنگونى ها نخبگان سرکوب شده درون سازمانى و یا نیروهاى خارجى است
که از ضعف عملکرد کوتوله ها به خوبى براى سرنگونى بهره مى جویند.
کوتوله پرورى موجب کوتوله انگاشته شدن مدیر و سازمان و نخبه پرورى و جانشین پرورى
علاوه بر ارتقاء عملکرد، منجر به ارتقاء ذهنیت درونى و بیرونى از برند مدیر و
سازمان مى شود.
فردی به دکتر مراجعه کرده بود ، در حین معاینه ، یک نفر بازرس از
راه میرسه و از دکتر میخواهد که مدارک نظام پزشکی اش را ارائه دهد .
دکتر بازرس را به کناری میکشد و پولی دست بازرس میذاره و میگه : من دکتر واقعی
نیستم !
شما این پول رو بگیر بی خیال شو !
بازرس که پولو میگیره از در خارج میشه ؟!
مریض یقه ی بازرس رو میگیره و اعتراض میکنه
بازرس میگه منم بازرس واقعی نیستم و فقط برای اخاذی اومده بودم ولی توی مریض میتونی
از دکتر قلابی شکایت کنی !!
مریض لبخند تلخی میزنه و میگه : اتفاقأ من هم مریض نیستم اومدم که چند روز استراحت
استعلاجی بگیرم برای مرخصی محل کارم
و این است حکایت ما در جامعه ؟!!
بزرگ ، متوسط و کوچک از نگاهی دیگر
تفاوت آدمای بزرگ، متوسط و کوچک
آدم های بزرگ در باره ایده ها سخن
می گویند
آدم های متوسط در باره چیزها سخن می گویند
آدم های کوچک پشت سر دیگران سخن
می گویند
آدم های بزرگ درد دیگران را دارند
آدم های متوسط درد خودشان را دارند
آدم های کوچک بی دردند
آدم های بزرگ عظمت دیگران را می بینند
آدم های متوسط به دنبال عظمت خود هستند
آدم های کوچک عظمت خود را در تحقیر دیگران می بینند
آدم های بزرگ به دنبال کسب حکمت هستند
آدم های متوسط به دنبال کسب دانش هستند
آدم های کوچک به دنبال کسب سواد هستند
آدم های بزرگ به دنبال طرح پرسش های بی پاسخ هستند
آدم های متوسط پرسش هائی می پرسند که پاسخ دارد
آدم های کوچک می پندارند پاسخ همه پرسش ها را می دانند
آدم های بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند
آدم های متوسط به دنبال حل مسئله هستند
آدم های کوچک مسئله ندارند
آدم های بزرگ سکوت را برای سخن گفتن برمی گزینند
آدم های متوسط گاه سکوت را بر سخن گفتن ترجیح می دهند
آدم های کوچک با سخن گفتن بسیار، فرصت سکوت را از خود می گیرند
...هر کدام در گوشه ای از
این دنیا پراکنده ایم و مشغول پرکردن چوب خط عمر خود.بگذریم.پدر،با درآمد نقاشی
ساختمان،زمینی در بیابانهای غرب تهران(خیابان هاشمی فعلی)خرید و خودش پای ساخت آن
از کارگری تا رنگ کردن آن ایستاد و مجموعا به قیمت نهصد تومان برایش تمام شد.ما
بودیم ویک سروان شهربانی و یک پاسبان شهربانی و بقیه بیابان.مردم برای سیزده بدر و
پیک نیک می آمدند گندمزارهای آنجا.برای ما بچه های سه چهار ساله چنین فضایی،بهشتی
بود برای بازی و تفریحات خلاقانه و رویاپروری و...... یاد شب هایی که میراب آب را
به آب انبارهای خانه های ما منقل می کرد،به خیر. یاد تلمبه زدن ها و حوض کوچک خانه
کوچک را پر کردن و آب تنی در آن ،به خیر یاد دزد بگیری های شبانه بزرگترها و تحویل
ژاندارمری دادن آنها و آزادی فردای آنها،به خیر! یاد همه آن دورانها به خیر.یاد
باد،آن روزگاران یاد باد. شور و حال کودکی،برنگردد دریغا. پولی نداشتیم.امکانات هم
در آن محل صفر بود.تفریگاهی هم نبود و اینها همه یعنی اجبار به اندیشیدن و خلق
امکانات زندگی برای خود.طبیعت آموزگار بزرگی برای رشد خلاقیت من بود.
دبستان را در همان محله گذراندم که به تدریج اما با
سرعت آباد شد و پر از خانواده های کارگری همچون خود ما.جناب سروان محل هم با گرفتن
درجات بعدی محله را با خریدن خانه بهتری ترک کرد و محل کاملا یکدست شد!آب لوله کشی
آمد و مدرسه و خلاصه شهری شد برای خود خیابانهای هاشمی و دامپزشکی که ما در آن می
لولیدیم و رشد می کردیم.سه سال اول را در دبستان بهرام و سه سال بعدی را در دبستان
ساسان. دوره ای خوشتر از شش سال دبیرستان در یاد ندارم.دبیرستان کیهان نو در خیابان
جمال زاده نزدیک میدان انقلاب....
باز باران با ترانه
میخورد بر بام خانه... خانه ام کو؟ خانه ات کو؟ آن دل دیوانه ات کو؟؟؟؟
روزهای کودکی کو؟ فصل خوب سادگی کو؟ یادت آید روز باران! گردش یک روز
دیرین.. پس چه شد؟! دیگر کجا رفت؟! خاطرات خوب و شیرین باز باران، بی
ترانه، بی هوای عاشقانه، بی نوای عارفانه، درسکوت ظالمانه، خسته از مکر
زمانه، غافل از حتی رفاقت، حاله ای ازعشق ونفرت، اشکهایی طبق عادت، قطرهایی
بی طراوت، روی دوش آدمیت، میخورد بربام خانه
شیخک به چرت بود که زبیده اش وارد شد به تعجیل, بگفتا; شیخکا چه نشستی که
آش شله قلمکار دهند اندر هیئت ابوالفضلی!پس شیخک به عبا و عمامه شد و دیگ, سمت دروازه, پیش گرفت.چون رسید کوی هیئت را, خیل خلق بدید در آشوب و هیاهو! در اندیشه شد که
نوبتش نیاید و اشکم در حسرت بماند!
ره ز میان صف گشوده, بالای دیگ برسید. دیگ آش, نیمه یافت. پس آشپز را بگفت;
دست نگاهدار, که نذری را اشکالی ست شرعی!آشپز بگفت; از چه روی ای شیخک؟
خلق نیز به گوش شدند.شیخک بگفت; قصاب بدیدم به بازار که گوسپند, تازه ذبح بکرده, سر به کناری
نهاده بود. چون ز سر بگذشتم, حیوان به ناله و اشک شد که قصاب, آب نداده,
هلاکم نمود..., هم از این روی, حرام باشد آن گوشت و این شله!
مردم را ولوله افتاد و آشپز را پرسش
که; حال که کار ز کار بگذشته, چه باید کرد شیخکا؟
شیخک بخاراند ریش را و بگفتا; خمس آش
به امام دهید, حلال شود!پس خلق بگفتند آشپز را که; خمس دهی, حلال شود, به ز آنست که کل آن حرام
شود!پس آشپز, دیگ ز شیخک بستاند و آش اندر بکرد!
خلق, شادمان شده, شیخک را درود گفته, صلوات بفرستادند.خشتمال, که ترش روی, حکایت بدید و بشنید, شیخک را جلو گرفته, بگفتا; این چه
داستان بود که کردی؟ چه کس دیده که گوسپند سر بریده سخن گوید, ای فریبکار؟
شیخک بگفت; مهم شله است, که به دیگ شد! الباقی, نه گناه من است, که خلق را
اگر میل به خریت است, همه کس را حلال باشد به سواری!
آنه ! تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت ،
وقتی روشنی چشمهایت ، در پشت پرده های مه آلود اندوه ، پنهان بود.
با من بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکی ات ، از تنهایی معصومانه
دستهایت ، آیا می دانی که در هجوم دردها و غم هایت ، و در گیر و
دار ملال آور دوران زنگی ات ، حقیقت زلالی دریاچه نقره ای نهفته
بود ؟ آنه ! اکنون آمده ام تا دستهایت را به پنجه طلایی خورشید
دوستی بسپاری ، در آبی بیکران مهربانی ها به پرواز درآیی ، و آینک
آنه ! شکفتن و سبز شدن در انتظار توست ، در انتظار تو
بوی خاک تو ای جادۀ سرنوشت
من...
مشام مرا تا سحرگه تازه خواهد
کرد.
و آنگاه من به تو صبحبخیر
خواهم گفت...
و تو، صبح خوشبختی من خواهی
شد.
من به راستی نمیدانم فردا
آفتاب خواهد دمید...
و یا آسمان گریه خواهد کرد.
من هردو را دوست میدارم.
نمیدانم قدمهای خوشبختی من
بر روی تو خواهند لرزید یا نه
ولی قلب من همیشه برای تو
خواهد تپید...
برای تو...
در کوچه باد میآید. دیگر روزها کوتاه شده و هوا زودتر تاریک میشود. سرد
است. مرد دیگهای بزرگ تازه شسته شده را که هنوز بوی خوش شیرینی دارند
جابهجا میکند، دستهایش سرخ شده، روز کاری به پایان رسیده است:
شوهر: «وسایل را جمع کنیم، بریزیم در ماشین... آینده نداریم به خدا... کار
کن، بخور. ما زوری زوری زندهایم. اصلاً ما در این فکرها نیستیم که آینده
داشته باشیم. رفته بودیم وام بگیریم، یکی برگشت گفت ضامن داری؟ برگشتم به
این خانم گفتم شما در فامیلهاتان ضامن هست؟ کارمند دولت؟ گفت آقا همه از
تو بدترند که... راست میگوید، همه یا کاسبند یا راننده هستند. باز هم توکل
به خدا، وام هم نخواستیم...»
زن کنارش ایستاده، دیگها را خشک میکند، بساط روز را جمع میکند. چادرش را
پیچیده دورش و تنها لبخندی است که هنوز آن دور و اطراف سو سو میزند:
زن: «آمدهام به شوهرم کمک میکنم. از شغلش که راضیام، پولش حلال است، از
همه چیزش راضیام.»
شوهر: «شهرداری اگر بگذارد حلال است»
زن: «آره، شهرداری که آره... امشب پیشش بودم و شهرداری هم نیامد گیر بدهد»
شوهر: «ها والله به خدا، از قصد گفتم تو بایست، اقلاً شهرداری نیاید به ما
حرفی بزند»
زن و شوهر لبوفروش هستند. در شهرستان کوچکشان حضور زن کنار بساط لبوفروشی
نه رایج است نه پسندیده. آنها اما تازه ازدواج کردهاند و چرخ زندگیشان با
همین چرخدستی لبوفروشی میچرخد:
شوهر: «شغل اصلیام قصابی است، اما سرمایه ندارم. خیلی هم دوست دارم قصابی
راه بیندازم. هشتاد تومان کار کردهام، چهل هزارش مال این آقاست. یعنی شما
فکر کن با چهل تومان چطور من و این باید تا خانه برویم. اجاره خانه هم باید
بگذاریم. خرج اینها را باید بگذاریم کنار. من حتی رفتم شهرداری برای مجوز
صحبت کردم. اصلاً میگوید... یا خانواده شهدا باید باشید، یا جانباز باید
باشید، یا مثلاً پارتی داشته باشید.»
درآمد کوچک و لرزان دستفروشها در شهرهای کوچک و بزرگ ایران هر روز با
خطری به نام مأموران شهرداری رو به روست:
شوهر: «خب بگویید ساعت هشت و نیم شب به بعد هیچ کس نباید اعتراض کند...
والله به ابالفضل مردم و کاسبها هیچکدام صدایشان در نمیآید. آقا
میآید، میگوید اینجا نایست. خب خدا پدرت را بیامرزد، اصل کار مغازهدار
است که ایراد نمیگیرد که ما ایستادهایم. [مأمور] شهرداری میگوید که یا
هفتهای صد تومان، صد و پنجاه تومان بدهیم، یا که نایستیم کار کنیم. نه
اینکه به یک نفر بدهیم، هر هفته یکی دیگر میآید. ما چقدر در میآوریم که
صد و پنجاه هم به آنها بدهیم. اینها هم میآیند گیر میدهند که باید جمع
کنید بروید.»
زن: «با این پولها میشود زندگی کرد؟ پول اجاره بده، خرج خانه، خرج
مادرش...»
شوهر: «دیشب میگویم برو خانه، میگوید نه! میایستم کمک کنم. میگویم چه
کمکی بکنی، چهارتا آدم میبینند و میخندند. میگوید نه به من نمیخندند.
برای خودشان میخندند.»
زن: «مردم کاری ندارند...»
شوهر: «ولی سختی میکشیم. حضرت عباسی سختی دارد...»
زن: «باید جای شکر دارد، از بیکاری بهتر است...»
شوهر: «شکر که میکنیم، ناشکری نمیکنیم...»
اما آیا دستفروشی جرم است؟ دستفروشی خلاف قانون است؟ تابستان امسال،
مرداد ماه داغ ۹۵ این پرسش و وضعیت دستفروشها در شهرهای مختلف چنان
نگاهها را به خود جلب کرد که بیش از ۵۰۰ نفر از فعالان مدنی، استادان
دانشگاه و کارشناسان مسائل اجتماعی در ایران با انتشار نامهای سرگشاده
خواهان جرمزدایی از دستفروشی شدند. نامه فعالان مدنی به طور مشخص فعالیت
شهربانهای شهرداری تهران را هدف قرار داده و خواستار آن بود که حقوق
شهروندی دستفروشان و شهروندان علاقهمند به خرید از آنها به رسمیت شناخته
شود.
دستفروشی در قوانین متعدد به عنوان شغل به رسمیت شناخته شده و از همین منظر
است که فعالان مدنی می پرسند چرا باید به بهانه سد معبر جلوی کسب درآمد
گروههای محروم و نابرخوردار اجتماعی گرفته شود؟
گلایههایی که دستفروشها سالهاست مطرح میکنند اما صدایشان اغلب به
هیچجا نمیرسد.
دستفروش دیگری که او هم باقالی و گلپر و لبوی داغ شیرین میفروشد، از آزار
و اذیت مأموران شهرداری میگوید:
«کار بده، برویم کار کنیم... داداش من سه ماه رفت شهرک صنعتی، شرکت
کریستال. حقوق نمیدادند، دوباره آمد اینجا. شهرداری میآید، شهرداری که چه
عرض کنم... سرکه را در لبو میریزد که باید بریزی در سطل آشغال. شیرینی را
میریزد در باقالی که باید بریزی سطل آشغال.
موتور برق را میبرند، پس هم نمیدهند. میبرند و از قصد یک ماه، ۲۰ روز،
دو ماه نگه میدارند که هر چقدر بیشتر در انبار شهرداری بماند هم بیشتر
جریمه میکنند. تابستان، زمستان، ترازو سطل، بار، چرخ، پیکنیک، موتور برق،
هرچه دلتان بخواهد بردهاند.»
مرد جوان از کار هر روزش میگوید:
«باید شب به شب ظرفها را جمع کنی، با اسکاچ بشویی، داخل انبار بگذاری،
دوباره فردا بساط برپا کنی. ۱۲ یا یک معلوم نمیشود. این کار شخصیت ندارد.
روزی یک میلیون هم در بیاید، به درد نمیخورد. اما مجبوری است. شخصیتش زیر
صفر است.»
درآمد ماهانه؟
«ماهانه، اگر هر روز بیایی و شهرداری بگذارد، و چیزی نبرد، حول و حوش یک
[میلیون] تومان.»
بر اساس اصل قانونی بودن جرایم و مجازاتها، تنها عملی را میتوان جرم
دانست که قانون آن را جرم اعلام و برای آن مجازات تعیین کرده باشد، با این
تعریف دستفروشی جرم نیست. بعضی دستفروشان میگویند اگر دستفروشی نکنند
کار دیگری بلد نیستند. آنها میپرسند آیا باید دزدی یا گدایی کنیم؟
یکیشان مرد جوانی است که میپرسد چرا با بودجه کشور کارهای اساسیتری برای
حل بحران اشتغال جوانان نمیشود؟
«اینها فقط باید به مردم و جوانها برسند. پولهای آنچنانی را میبرند، و
مسجد و مصلی میسازند. اینها به درد هیچ کس نمیخورد. الان میلیاردها بودجه
را گرفتهاند و در شهر ما مصلی میسازند. زمین فوتبالی که لیگ دست دو در
آنها بازی میکرد و از آنجا رفت را مصلی کردهاند. به چه درد مردم و
جوانها میخورد؟»
اما حالا که بحث شیرین لبوست، چرا لبوی لبوفروشها خوشمزهتر است؟ گاه
میگویند لبوفروشها به لبوی خود رنگهای غیرمجاز اضافه میکنند تا سرختر
و چشمگیرتر به نظر بیایند:
«باید دانه دانه لبوها را با فرچه بشویی که تمیز شود. بعد از آن یکی یکی
داخل دیگ بچینی، بگذاری بپزند. بعد که پخت پوستشان را بکنی و بیاوری
اینجا. اینها رویشان رنگیاست، داخلشان چطور قرمز میشود؟ سوراخ که
نیستند. خیلیها میگویند رنگ میزنی یا ...»
چند فوت کوچک دیگر از کار سختشان را هم به ما میگویند:
«لبو را شما با پوست بار نمیگذارید، ولی ما با پوست میگذاریم. شما قابلمه
را از آب پر میکنید، ولی ما مقدار کمی آب میریزیمٔ که فقط رنگ پس بدهد و
بخارپز شود. شاید شما در قابلمه را نگذارید یا به طور معمولی در آن را
بگذارید، ما ولی در قابلمه را که میگذاریم، دورش را موکت میاندازیم که
بخار آن بیرون نیاید، و با بخار بپزد. بعد زنگ پس میدهد. نیمی از آبی که
مانده را در دهلیتری میریزیم و روزها روی لبوها میریزیم که خشک نشوند.
خوشمزگی آن هم از این است که اینها لبوهای شاهینتپه هستند. نمیدانم
رفتهاید یا بلدید؟ ولی لبوهایی که الان در میدان میفروشند این طوری نیست.
رگ و ریشه دارد، کمی بدمزه است، سفید است. باقالی هم امروز از تهران
آوردیم. باقالی دیروز خیلی سفت بود، این ولی نرم است.»
دستفروشی در سالهای اخیر به خصوص در شهرهای بزرگ ایران بیشتر و بیشتر
دیده شده. بسیاری آن را محصول مهاجرت بیرویه از روستاها و شهرهای کوچکتر
اطراف به کلانشهرها میدانند. کاری که از یک سو جرم نیست و از سوی دیگر
میتواند منبع درآمدی برای گروههای کمدرآمد شهری باشد مشکلاتی هم برای
شهرها تولید کرده.
پیادهروها اغلب اشغال شدهاند و رفت و آمد عادی شهر گاه حتی مختل شده است.
با این حال دستفروشها میگویند کار خلافی انجام نمیدهند و مدیریت شهری
به جای برخوردهای ضربتی و ناگهانی و گاه توهینآمیز یا به جای دریافت
جریمههای سنگین از دستفروشهایی که اغلب درآمد ناچیزی دارند بهتر است
طرحی برای ساماندهی آنها در فضاهای مشخص شهری داشته باشد.
بخار لبوهای سرخ در سرمای غروب پاییز پیچیده. مرد و زن و همه دستفروشهای
دیگر کمکم بساطشان را جمع کردهاند. میگویند کاش کسی این صداها را
بشنود.
سیزیف
قهرمانی در اساطیر یونان است.
او فرزند آیولوس پادشاه تسالی و انارته و همچنین همسر مروپه است.
سیزیف پایهگذار و پادشاه حکومت افیرا (کورینتوس کنونی)
است.
علاوه بر آن از او به عنوان
حیلهگرترین انسانها نام میبرند چون نقشههای خدایان را فاش کرد.
سیزیف همچنین به خاطر مجازاتش در هادس مشهور است. او میبایست سنگ
بزرگی را بر روی شیبی ناهموار تا بالای قلهای بغلتاند و همیشه
لحظهای پیش از آن که به انتهای مسیر برسد، سنگ از دستش خارج میشد
و او باید کارش را از ابتدا شروع میکرد.
امروزه به همین دلیل به کارهایی که علیرغم سعی و تلاش بسیار هرگز
به آخر نمیرسند کاری سیزیفوار میگویند.
داستان وی
سیزیف نقشههای ایزدان را فاش
میکرد. او به آزوپوس خدای رود خبر داد که ربودن دختر وی کار زئوس
بوده است، به همین دلیل زئوس تصمیم گرفت که او را مجازات کند و
تاناتوس را نزد او فرستاد. اما سیزیف از پس او برآمد و به دست و
پای تاناتوس زنجیرهای محکمی بست که قدرت مرگ را درهم شکست. آن گاه
خدای نیرومند جنگ آرس مرگ را از چنگ سیزیف نجات داد و از آن پس
تاناتوس توانست دوباره به انجام وظایف خود بپردازد.
سرانجام سیزیف توسط خدای جنگ به
جهان سایهها برده شد. اما پیش از این که آرس وظیفهٔ خود را در این
مورد به انجام برساند، سیزیف قربانی کردن پس از مرگ خود را برای
همسرش ممنوع کرد. سپس سیزیف حیلهگر ایزد جهان زیرزمینی، هادس را
فریب داد و به دروغ گفت که میخواهد برای مدتی کوتاه به دنیا
برگردد و به همسرش دستور بدهد که پس از مرگش برای او قربانی کنند.
وقتی که پای سیزیف دوباره به خانهاش رسید، با رضایت از زندگی در
کنار همسرش لذت برد و هادس را به تمسخر گرفت. در همین زمان ناگهان
تاناتوس در برابر او ظاهر شد و او را به زور به دنیای مردگان برد.
مجازات سیزیف در هادس این گونه بود
که او میبایست صخرهای بزرگ را بر روی شیبی ناهموار تا بالای
قلهای بغلتاند؛ و همیشه لحظهای پیش از آن که به انتهای مسیر
برسد، سنگ از دستش خارج میشد و او باید کارش را از ابتدا شروع
میکرد.
«و سیزیف را دیدم، از کوشش بسیار
در عذاب بود سنگ سختی را با نیروی بسیار بلند میکرد و با دستها و
پاهایش آن را به جلو میراند آن را از دامنه تا قله میغلتاند و
میپنداشت که به قله رسیده است ولی ناگهان وزن سنگ غلبه میکرد و
با سر و صدایی بسیار از قدرت او خارج میشد و به پایین باز
میگشت.»
آتش
و یخ
بعضی افراد می گویند دنیا به آتش ختم میشود
و بعضی می گویند با یخ
آنچه که من به آن معتقدم این است که
من با آنهایی موافقم که مایل به آتش هستند
اما اگر بخواهد برای بار دوم از بین برود
من فکر می کنم من با تنفر می گویم
که کافی است که با یخ از بین برود
و خیلی عالی است...
و کافی خواهد بود...
رابرت فراست
اولین روز جهان نوروز بود
روز خلقت، روز هستی، روز نو
شب رسید و روز را با خود ببرد
هیچ چیزی در جهان دائم نبود
مال و جاه و نام و اقلیم و سرای
مهر این دنیا ز دل باید سترد
اولین برگ طبیعت زرد بود
زرد و براق و درخشان چون طلا
سبز شد، رویید و خشکید و بمرد
اولین گل در طبیعت غنچه بود
باز شد، زیبا شد و رویش شکفت
باد آمد، شد پریشان، غصه خورد
اولین باغ جهان پردیس بود
مهد آزادی و شادی، غرق گل
زود پژمرد و پلاسید و فسرد
به بهانه درگذشت لئونارد کوهن
لئونارد کوهن، شاعر، رماننویس و
خواننده و ترانهسرای کانادایی در سن ۸۲ سالگی در گذشت.
لئونارد کوهن در سال ۲۰۱۱ میلادی
به خاطر آن که مجموعه آثارش "بر سه نسل در سراسر جهان" تأثیر
گذاشته است، برنده یکی از معتبرترین جوایز ادبی اسپانیا شد.
او با ترانه هایی از جمله تا
انتهای عشق با من برقص، سوزان، هلهلویا و بدرود ماریان به
شهرتی جهانی دست یافته و آلبوم "من مرد تو هستم" در سال ۱۹۸۸
از نظر تجاری موفقترین آلبوم وی بوده است.
Died:
November 10, 2016, Los Angeles, California,
United States
Like a bird on the wire,
Like a drunk in a midnight choir
I have tried in my way to be free.
Like a worm on a hook,
Like a knight from some old fashioned book
I have saved all my ribbons for thee.
If I, if I have been unkind,
I hope that you can just let it go by.
If I, if I have been untrue
I hope you know it was never to you.
Like a baby, stillborn,
Like a beast with his horn
I have torn everyone who reached out for me.
But I swear by this song
And by all that I have done wrong
I will make it all up to thee.
I saw a beggar leaning on his wooden crutch,
He said to me, "You must not ask for so much."
And a pretty woman leaning in her darkened door,
She cried to me, "Hey, why not ask for more?"
Oh like a bird on the wire,
Like a drunk in a midnight choir have tried in my way to be free.
Դռները մեկ առ մեկ փակում կյանքիս անցած էջերի պես, էջերը լույս պահում սրտում, մնացածը տալիս քամուն – և հեռանում – բարով մնաք…Բարով մնաս իմ մանկություն, որ դեռ ապրում, այրվում ես իմ սրտում, փոքրիկ ջութակ, քարքարոտ բակ, աքսորների խուլ ահազանգ – կռիվ ու խաղ – բարով մնաք…
Բարով մնաք – իմ ընկերներ որ կիսեցիք ինձ հետ օրերը իմ, ես կհիշեմ ամեն վարկյան նրանց, որոնք արդեն չկան, – օրհնյալ լինեք – բարով մնաք…
Բարով մնաս դու իմ քաղաք և փողոցներ իմ հարազատ, ես չափչփել եմ ձեզ հազար անգամ, դեմքեր ծանոթ, բարի ու գորշ, հեգնանք, ժպիտ և հայհոյանք, – ես դեռ կգամ – բարով մնաք…
Ինքս ինձնից եմ հեռանում և կամուրջները ետդարձի ես չեմ այրում… ես հեռանում եմ, որ դառնամ, հազար փակված դռներ բանամ – հիմա գնամ – բարով մնաք…
Մնաս բարով, վերջին իմ սեր, կորուստի պահը լուռ, և քարացած շուրթեր… գիշեր անդարձ, ձեռքեր սեղմված, և կորուստի դռները բաց – ես փակեցի – բարով մնաք…
Մնաք բարով խելառ օրեր անքուն հազար իմ գիշերներ բարով մնաք, խոսքեր մաշված դեմքեր հոգնած նոր խաբկանքի դռները բաց – չեմ հավատում – բարով մնաք…
Մնաս բարով, վերջին կորուստ, վերջին իմ հույս, սպասում, երազ վերջին… ես հեռանում եմ ամենից, ամեն տեսակ սուտ խաղերից ես չեմ խաղում – բարով մնաք
Արցունքներ կան, շիթ շիթ, տրտում, մելամաղձոտ,
Որոնք կու լան, կաթկըթելով այտին վրայ.
Ամէն կաթիլ՝ հեծկլտանք մը, կոծ մ՛է թախծոտ.
Իր ցօղին մէջ տառապանք մը կը թըրթըռայ:
Արցունքներ կան, պայծառ ու ջինջ և անխըռով
Որ արեւու նշոյլներով կը փողփողեն.
Ծիածանին անձրևի պէս հանդարտ ու զով:
Երբոր տեղան, օդը բոյր մը կ՛առնէ հողէն:
Լուռ, անշըշուկ խորհրդաւոր արցունքներ կան.
Որ կը բխին հոգւոյն խորէն սիրոյ կարօտ.
Անոնք ցաւեր մեզ կը պատմեն երկայն, երկայն.
Թաղուած սէրեր, զոր կընքած է սուգին նարօտ:
Արցունքներ կան որոնք քըրքիչ ինձ կը թըւին,
Միշտ գոռացող ամպին նըման փոթորկայոյզ,
Որ փայլակներ թօթափելով ծովին, հովին,
Մշուշի պէս կը տարտղնին կեդրոնախոյս:
Արցունք մ՛ալ կայ որ միշտ կ՛այրէ, բայց չի կաթիր,
Հեղուկ բոց մը, բուռն, ըսպառիչ ահեղ կրակ,
Ցամքած արցունք, որ չի հատնիր՝ մինչև մոխիր
Կըտրին աչքերն, հոգին դառնայ կոյտ մ՛աւերակ:
Ո՜վ արցունքներ ամէնքնիդ ալ ես կը ճանչնամ,
Թէև դժբախտ իմ օրերուս յուշերն ըլլաք.
Ջերմ յուզմունքով ըզձեզ կ՛օրհնեմ ես յարաժամ,
Ձեզմով կը զգամ սըրտիս ապրիլն ես շարունակ:
Թիկնել էի ես գետակի ափին`
Հայացքս հառել դեմիս քարափին,
Ելել էր քարին լորենի մի ծառ
Կանգնած էր տխուր, լուռ ու անբարբառ:
Ցուրտ քամին փչեց, պոկվեց մի տերև
Պտտվեց վերում ընկավ հևիհև,
Պառկեց նա մռայլ պաղ ալիքներին`
Արցունք ուլունքներ փայլուն այտերին:
Պոկվեց նա ցավով իր ծառ մայրիկից`
Գիտեր որ աշխարհ չի գալու նորից:
Ոսկե աշունը գնում էր լալով`
Անցած օրերին երանի տալով:
Հեղ. Սուրեն Ծատուրյան
Ոչինչ չմնա՜ց ...
Երբեմն ուզում եմ գիշերվա կեսին
Դուրս գալ ես տանից,
Նստել առաջին պատահած գնացքն
Ու անհետ կորչել այն քարտեզներից,
Ուր դաժան մի ձեռք աշխարհի բոլոր
Չորսը կողմերում գծել է բանտեր,
Եվ կառուցել է ոսկե կախաղան`
Երազանքների պատվանդան որպես ...
Տողի արանքում ծանծաղ ճահիճներ
Ու հիշողության ցեցեր են վխտում,
Ուր բոլոր բառերը` սուրծայր կախիչներ,
Եվ լռությունը` հոգուն գամված մեխ,
Որ մնացել է դատարկ խոռոչի
Ու ծակված պատի ուղիղ մեջտեղում,
Որ ժանգոտվել է լերդարյունվելով,
Եվ օրորվում է իր ծանրությունից,
Բայց դեռ ապրում է այդպես կիսաոտք...
Ես շա՜տ եմ ուզում`
Աստծուց մոռացված մի տխուր գիշեր
Դուրս գալ այս տանից,
Նստել առաջին պատահած գնացքն
Ու անդարձ կորչել` մոռացումների
Ալ հովիտներում, ուր վերից իջած
Մի բարի բանբեր ոսկե ռետինով
Աշխարհի բոլոր բանտերն է ջնջել,
Ու կախաղանը մորթված երազի`
Թավ ուռիների շիվեր է դարձրել ...
پرومته، خدایی از خدایان یونان
بود که در برابر استبداد و خودکامگی و بیعدالتی زئوس، خدای
خدایان، ایستاد و مانع از میان رفتن بشریت شد. زئوس تصمیم
گرفته بود انسان را از میان بردارد و نسلی پستتر و فرمانپذیرتر
خلق کند، اما پرومته به حمایت از انسان برخاست.
خدای خدایان از این نافرمانی برآشفت و فرمان مجازاتی هولناک
برای پرومته صادر کرد، اما پرومته در برابر خودکامگی و بیعدالتی
زئوس ایستاد و به نجات انسان همت گذاشت.
سرانجام زئوس
که تسلیم غریزه نفس خود بود و دنیا را در بینظمی وتاریکی فرو
برده بود، بر هوای نفس خود پیروز میشود تا امنیت جهان را
تامین کند و از آن پس لیاقت مییابد که سلطان جهان باشد و حافظ
نظم آن. زئوس خشمش را فرو خورد و رضایت داد که با پرومته با
عدالت و انصاف رفتار شود.
پرومته نیز به نوبه خود
داوطلبانه دستور زئوس را گردن مینهد و در برابر سلطان خدایان
که لیاقت چنین مقامی را پیدا کرده است اطاعت پیشه میکند.به این ترتیب، تراژدی پرومته در دو عرصه متفاوت به عنوان
تراژدی «تحول» و «شدن» تجلی میکند. به همین دلیل «آندره بونار»
عنوان تفسیر و تحلیل خود بر تراژدی اشیل را «طغیان پرومته و
پیدایش عدالت» نام گذاشت.
او یکی از تیتانهای مورد احترام
زئوس و تنها تیتان باقیمانده از جنگ زئوس بود.
زئوس در عصر آفرینش انسانها، پرومتئوس را برگزید تا همه چیز را به انسان
بدهد جز آتش را. پرومتئوس مورد اعتماد این کار را کرد و بسیاری از مسائل
آدمیان را برطرف کرد. او به انسانها عشق میورزید و نمیتوانست ناراحتی و
رنج آنها را ببیند؛ به همین علت به دور از چشم زئوس آتش را در نی ای
گذاشته و به انسان داد. وقتی خبر به زئوس رسید او را بر سر قله قاف (درقفقاز)
برد و بست و او را به سزای اعمال خود رساند.
هر روز عقابی میآمد و جگر او را میخورد و شب جگر از نو میرویید.
همین موقع بود که پرومتئوس به زئوس گفت: روزی خواهد آمد که پادشاهی و خدایی
تو از میان برود و کسی بر تخت تو تکیه زند.
زئوس که از پیشگوییهای او مطمئن بود، دائم در پی این بود که از او بپرسد
چه کسی، ولی او هرگز پاسخ نمیداد، تا اینکه این موضوع به وقوع پیوست.
سرانجام هرکول عقاب را کشت و پرومتئوس را آزاد کرد. پرومته در عوض، راه
بدست آوردن سیبهای زرین هسپریدس را به او آموخت. او همچنین شخصیت اصلی
رمان آتش دزد نیز هست.
Titan! to whose
immortal eyes The sufferings of mortality,
Seen in their sad reality,
Were not as things that gods despise;
What was thy pity's recompense?
A silent suffering, and intense;
The rock, the vulture, and the chain,
All that the proud can feel of pain,
The agony they do not show, The suffocating sense of woe,
Which speaks but in its loneliness,
And then is jealous lest the sky
Should have a listener, nor will sigh
Until its voice is echoless.
تنها...
اکنون مرا به قربانگاه
میبرند گوش کنید ای شمایان، در منظری که به تماشا نشستهاید و در شماره، حماقتهایِتان از گناهانِ نکردهی من افزونتر است!
ــ با شما هرگز مرا
پیوندی نبوده است.
بهشتِ شما در آرزوی به
برکشیدنِ من،
در تبِ دوزخیِ انتظاری بیانجام خاکستر خواهد شد؛
تا
آتشی آنچنان به دوزخِ خوفانگیزِتان ارمغان برم
که از تَفِ آن،
دوزخیانِ مسکین، آتشِ پیرامونِشان را چون نوشابهیی گوارا سرکشند.
چرا که من از هرچه با
شماست،
از هر آنچه پیوندی با شما داشته است نفرت میکنم: از فرزندان و از پدرم از آغوشِ بویناکِتان واز دستهایِتان که دستِ مرا چه بسیار که از سرِ خدعه فشرده است.
از قهر و مهربانیِتان ، و از خویشتنم که ناخواسته، از پیکرهای شما شباهتی به ظاهر برده است...
من از دوری و از
نزدیکی در وحشتم. خداوندانِ شما به سیزیفِ بیدادگر خواهند بخشید من پرومتهی نامرادم
، که از جگرِ خسته کلاغانِ بیسرنوشت را سفرهیی گستردهام
غرورِ من در ابدیتِ
رنجِ من است تا به هر سلام و درودِ شما، منقارِ کرکسی را بر جگرگاهِ خود احساس
کنم.
نیشِ نیزه یی بر
پارهی جگرم، از بوسهی لبانِ شما مستیبخشتر بود چرا که از لبانِ شما هرگز سخنی جز به ناراستی نشنیدم.
و خاری در مردمِ
دیدگانم، از نگاهِ خریداریِتان صفابخشتر بدان خاطر که هیچگاه نگاهِ شما در من جز نگاهِ صاحبی به بردهی
خود نبود...
از مردانِ شما
آدمکشان را ، و از زنانِتان به روسبیان مایلترم.
من از خداوندی که
درهای بهشتاش را بر شما خواهد گشود، به لعنتی ابدی دلخوشترم. همنشینی با پرهیزکاران و همبستری با دخترانِ دستناخورده، در
بهشتی آنچنان، ارزانیِ شما باد!من پرومتهی نامُرادم که کلاغانِ بیسرنوشت را از جگرِ خسته سفرهیی جاودان گستردهام.
گوش کنید ای شمایان که
در منظر نشستهاید به تماشای قربانیِ بیگانهیی که منم ــ : با شما مرا هرگز پیوندی نبوده است.
احمد شاملو - ۱۳۳۵
موضوع انشا : حیوان دوستی نزد ایرانیان است و بس
بازم من داشتم تو آتو آشغالا میگشتم، بر خوردم به دفتر
انشام دیدم یه صفه اش بازه، زود اومدم اونو اینجا نوشتم،یادمه وقتی این انشا رو تو کلاس خوندم خانوم معلم همچی زد تو کله ام که از اون
روز به بعد بچه ها بهم میگفتن بنگی 4 کله!!.... من که نفمیدم معلمه چرا زد شما
بخونید شاید فهمیدید.
به نام خدا
ما حیوانات را خیلی دوست داریم،بابایمان
هم همینطور.ما هر روز در مورد حیوانات حرف
میزنیم ، بابایمان هم همینطور.بابایمان همیشه وقتی با ما حرف میزند از
حیوانات هم یاد میکند، مثلاامروز
بابایمان دوبار به ما گفت؛ توله سگ مگه تو مشق
نداری که نشستی پای تلوزیون؟ وهر
وقت ما پول میخواهیم میگوید؛ کره خر مگه من نشستم
سر گنج؟ چند روز پیشا وقتیما
با مامانمان و بابایمان میرفتیم خونه ،عمه زهره اینا، یک تاکسی داشت میزد به
پیکان بابایمان. بابایمان هم که آن روی سگش آمده
بود بالا به آقاهه گفت؛ مگه کوری گوساله؟آقاهه
هم گفت؛ کور باباته ، یابو، پیاده میشم همچین
میزنمت که به
خر بگی زن دایی, بابایمان
هم گفت; برو بینیم بابا، جوجه و عین
قرقی پرید پایین ولی آقاهه ازبابایمان
خیلی گنده تر بود و بابایمان را مثل سگ ،کتک زد.
بعدش مامانمان به بابایمان گفت؛ مگه کرم !! داری
آخه؟ خرس گنده مجبوری عین
خروس جنگی بپری بهمردم؟ ما تلوزیون را هم که خیلی
حیوان نشان میدهد دوست
میداریم، البته علی آقاشوهر
خاله مان میگوید که تلوزیون فقط شده راز بقا، قدیما که همش
گربه و کوسه نشونمیداد،
حالا هم که یا اون مارمولکها رو نشون میده یا
این
بوزینه!!
رو که عین اسبواسه
ملت خالی میبنده. ما فکر میکنیم که منظور علی آقا کارتون پینوکیو باشه چونهم
توش گربه نره داشت هم کوسه
هم پینوکیو که دروغ میگفت.! فامیلهای ما هم خیلیحیوانات
را دوست دارند، پارسال در عروسی منوچهر پسر خاله مان که رفت قاطی
مرغ ها،شوهر
خاله مان دو تا گوسفند آورد که ما با آنها خیلی
بازی کردیم ولی بعدش شوهرخاله
مان همان وسط سرشان را برید! ما اولش خیلی ترسیدیم ولی بابایمان گفت چند تاعروسی
برویم عادت میکنیم، البته گوسفندها هم چیزی
نگفتند و گذاشتند شوهر خاله مانسرشان
را ببرد، حتما دردشان نیامد.ما نفهمیدیم چطور دردشان نیامده چون یکبار درکامپیوتر
داداشمان یک فیلم دیدیم که دوتا آقا که هی میگفتند الله اکبر سر یک آقارو
که نمیگفت الله اکبر بریدند واون
آقاهه خیلی دردش اومد. و ما تصمیم گرفتیمکه
همیشه بگیم الله اکبر که یک وقت کسی سر ما را نبرد.ما
نتیجه میگیریم کهخیلی
خوب شد که ما در ایران به دنیا آمدیم تا بتونیم هر روز از اسم
حیوانات کهنعمت
خداوند هستند استفاده کنیم و آنها را در تلوزیون ببینیم در موردشان حرف بزنیمو
عکسهای آنها را به دیوار بچسبانیم و به آنها مهرورزی کنیم و نمیدانیم اگر درایران
به دنیا نیامد بودیم چه غلطی باید میکردیم.
تفاوت صریح دو کشور کرهشمالی(هم پیمان روسیه) و کرهجنوبی(هم پیمان
آمریکا) از فضا
شاید در خصوص طرز زندگی خاص و همچنین قوانین سختگیرانه حکومتی در
این کشور شنیده باشید اما اگر میخواهید تاثیر واقعی حکومت فعلی این کشور
را درک کنید ( به رهبری کیمجونگاون (دیکتاتور کوچک)و البته پدرش کیمایل سونگ(دیکتاتور
بزرگ)) به این
تصویر که از آسمان دو کشور کره جنوبی و کره شمالی و در شب به ثبت رسیده،
نگاهی بیندازید.
همانطور که در تصویر پیداست آسمان شب کشور کره
جنوبی مانند سایر کشورها عادی و حتی درخشانتر است اما کشور کره شمالی در
خاموشی کامل بسر میبرد و در تصویر ماهوارهای فرقی با آسمان اقیانوس در شب
ندارد.
زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت: چرا از غنیمت
های جنگی چیزی را برای خود برنمی داری و همه را به سربازانت میبخشی؟
کورش
گفت: اگر غنیمت های جنگی رانمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟! کزروس
عددی را با معیار آن زمان گفت.
کورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به
مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم
جار زد و سخن کورش را به گوششان رسانید.
مردم
هرچه در توان داشتند برای کورش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را
حساب کردند، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.
کورش رو به کزروس کرد و گفت: ثروت من اینجاست.
اگر آنهارا پیش خود نگه داشته بودم، همیشه باید نگران آنها بودم. زمانی که
ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهرهاند مثل این میماند که تو
نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد.
Ancient Persian Ruler Influenced Thomas Jefferson, U.S. Democracy
Washington — The discovery of the Cyrus Cylinder was a hundred years in the
future when Thomas Jefferson and other founders of the United States adopted
the progressive ideas of the ancient Persian ruler Cyrus the Great. They
knew of Cyrus through classical Greek writers and Biblical accounts.
A copy of Xenophon’s
Cyropaedia that belonged to Thomas Jefferson is on display with artifacts on
loan from the British Museum in the exhibition The Cyrus Cylinder and
Ancient Persia: A New Beginning, at the Smithsonian Institution’s Arthur M.
Sackler Gallery in Washington. The exhibition also will tour Houston, New
York, San Francisco and Los Angeles.
تاثیرپذیری قانون اساسی آمریکا از کوروش
«به گمان بسیار، بنجامین فرانکلین با الهام از
“کوروشنامه”ی گزنفون، بخشهایی از قانون اساسی و حقوق مدنی آمریکا را
نوشت. او کتاب “کوروشنامه” را خوانده بود و با ویژگیهای رفتاری و شیوهی
کشورداری کوروش بزرگ آشنایی داشت. این نکتهای است که از دید دیگران پنهان
مانده است. هرچند تاریخ ما آن اندازه درخشان هست که نیازی به گوشزد کردن
این سخن نباشد که خدمات ایرانیان به تمدن جهانی، تا چه اندازه باارزش و
بزرگ بوده است.»
این درحالیست که اکثر سایت هایی که به این موضوع و موضوعات اینچنینی می پردازند ،در داخل ایران فیلتر شده اند و کمتر اهمیتی به این موضوع در سایت های دولتی به آن میشود.
ویکتوریا وودهال کلافلین سال 1838 در خانواده ای
فقیر که ساکن اهایو بودند متولد شد. پدر او روبن بکمن کلافلین وکیل
بود.
در
حالی که دیگر هم جنس های من خود را وقف جهاد ضد قوانینی کردند که
زنان کشور را به بند می کشند، من به دفاع از استقلال فردی خویش
برخاستم؛ در حالی که زنان دیگر برای فرا رسیدن روزگار خوش آینده،
دست به دعا برداشتند، من برای آن کوشیدم؛ در حالی که دیگران سعی
کردند با بحث، برابری زن و مرد را ثابت کنند، من با کار کردن آن را
با موفقیت به اثبات رساندم.
(امانی سیچز، فرشته ترسناک، ویکتوریا وودهال، 1927 - 1838،
نیویورک، 1928) بیانیه بالا هر چند چندان متواضعانه نیست اما
درباره ویکتوریا وودهال با توانایی فردی شگفت انگیزش در تجسم
انسانی دادن به اهداف سیاسی و اجتماعی درست به نظر می رسد.
از
دوسال گذشته، هنگامی که مشخص شد، هیلاری کلینتون، یکی از نامزد های
حزب دموکرات برای شرکت در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا در سال 2016
خواهد بود،
بحث
های زیادی بر سر مساله حضور زنان در انتخابات ریاست جمهوری درگرفت و بسیاری
این انتخابات را از حیث تنوع حضور افراد متفاوت از لحاظ جنسیت، قومیت و
نژاد کم نظیر دانستند. اما همیشه گفته اند و می گویند بزرگان امروز روی
شانه های غول های دیروز ایستاده اند؛ غول هایی که آنقدرها هم وحشتناک نبوده
اند. هیلاری کلینتون نیز روی شانه های زنی ایستاده که ویکتوریا وودهال
کلافلین نام دارد. زنی که برای بار اول پا به عرصه انتخابات ریاست جمهوری
آمریکا گذاشت ویکتوریا وودهال بود، نه هیلاری کلینتون. آن هم نه در چند دهه
اخیر که 145 سال پیش. او پس از تلاش های فراوانی که در جنبش زنان آمریکا در
قرن 19 برای کسب حق رای کرد، به یکی از مهم ترین سمبل های حقوق زنان در
آمریکا و نیز اصلاحات کارگری تبدیل شد. اقتدار سخن و مقالات وی انکارناپذیر
است.
ویکتوریا
که بود:
ویکتوریا
وودهال (به انگلیسی:
Victoria Woodhull) (زاده ۲۳
سپتامبر ۱۸۳۸ - درگذشته ۹ ژوئن ۱۹۲۷)
ویکتوریا
در تمام عمرش با خواهرش تنسی سلست کلافلین رابطه بسیار نزدیکی داشت که هفت
سال از خودش کوچک تر بود. ویکتوریا و تنسی که از خانواده ای فقیر بودند با
دوره گردی و غیب گویی و نیز از داروفروشی امرار معاش می کردند. کاملاً مشخص
است که این نهاد های متعلق به افراد تحصیلکرده و متشخص نبودند که در قالب
نهضت های طرفدار لغو برده داری به مطالبه حق رای برخاستند. این تلاش به همت
آمریکاییانی آغاز شد که از هر راهی پول درمی آوردند و به امید جهانی بی عیب
و نقص روزگار می گذراندند. ویکتوریا هنگامی که 15 سال داشت با دکتر وودهال
28 ساله ملاقات کرد. مدت کوتاهی پس از این ملاقات ویکتوریا با وودهال، مردی
که ادعا می کرد خواهرزاده شهردار نیویورک است، ازدواج کرد. ویکتوریا خیلی
زود فهمید همسرش الکلی و لاابالی است و تنها کار شبانه روزی اوست که از
لحاظ مالی خانواده را تامین می کند. آنها دارای دو فرزند بودند که یکی از
آنها بایرون در سال 1854 با معلولیت ذهنی متولد شد. ویکتوریا سپس شوهر دایم
الخمر خود را ترک کرد و با بازیگری به تامین معاش پرداخت.
وی
اصلاحطلب سنتشکن آمریکایی بود که در برهههای زمانی متفاوت از جنبشهای
گوناگونی از جمله حق رأی زنان، عشق آزاد، سوسیالیسم عرفانی و جنبش پول
کاغذی (اسکناس) پشتیبانی میکرد. او همچنین نخستین زنی بود که برای
انتخابات ریاست جمهوری آمریکا به سال ۱۸۷۲ نامنویسی کرد.
یک دنیا خاطره در یک اسم! کاش میشد به گذشته برگشت ........کاش میشد همین الان گوشی تلفن
را برداشت ..انگشت را در شماره گیر تلفن چفت کرد و ۶ بار در
جهت عقربه ی ساعت چرخاند..........و با هر چرخش یک دهه به عقب
برگشت ...... تا آنجائی که کسی از آنطرف تلفن بگوید :الو
بفرمایید .... آنگاه بگویم: روزتان به خیر آقا ..... من تبلیغ علاالدین شما
را دیده ام ............لطفآ یکی هم برای ما کنار بگذارید....
عصر میایم میبرم ...... لطفآ خوبش را کنار بگذارید..... از
آنهائی که گرمای مخصوص دارد .... آنهائی که یک تنه تمام خانه
را گرما میبخشد........ رنگش سبز پسته ای باشد .... همرنگ نگاه
گرم خواهرم .... و گرمایش به اندازه دستهای مهربان مادرم ...
اه راستی آقا .........لطفآ بوی خوشآش رشته هم به همراه داشته
باشد ........ و صدای ریز ویز ویز کنان به جوش آمدن کتری
....... آقا میشود لطفآ ان اتاق کوچک که همه در ان جمع میشدیم و در
کنار این چراغ جادو شاد و خوشبخت لحظه هایمان گرم میشد هم یک
روز به ما اجاره بدهید ........ این روزها در هیچ کجای جهان آن
گرما و خوشبختی را نمییابم ........
آقا لطفآ حتماً کنار بگذارید ها ........... میدانم که سفارشتان
زیاد است ....نمیخواهم عصر دست خالی برگردم ...... خانه سرد و
متروک تنهاییم سخت به این چراغ جادو نیازمند است (متن از خانم عاطفه منصوری)
سه فتیله ای:
اینم چراغ نفتی تلمبه ای قدیمی که باهاش آش میپختن
زیر زمین مامان
این تلوزیون دوران کودکی ما بود،زمانی که تلوزیون دوکانال داشت
و یک کانال آمریکایی ، شاوب لورنزفینگرتاچ، 24 اینچ،
مگس روی فینگر تاچ میگذاشتیم برای اذیت کردن ، کانال ها رو عوض
کنه
I
was alone with my pure-winged dream in the valleys my sires had trod; My steps were light as the fair gazelle’s, and my heart with joy was
thrilled; I ran, all drunk with the deep blue sky, with the light of the glorious
days; Mine eyes were filled with gold and hopes, my soul with the gods was
filled.
Basket on basket, the Summer rich presented her fruit to me From my garden’s trees—each kind of fruit that to our clime belongs; And then from a willow’s body slim, melodious, beautiful, A branch for my magic flute I cut in silence, to make my songs.
I
sang; and the brook all diamond bright, and the birds of my ancient
home, And the music pure from heavenly wells that fills the nights and days, And the gentle breezes and airs of dawn, like my sister’s soft embrace, United their voices sweet with mine, and joined in my joyous lays.
To-night in a dream, sweet flute, once more I took you in my hand; You felt to my lips like a kiss—a kiss from the days of long ago. But when those memories old revived, then straightway failed my breath, And instead of songs,
(my)
tears began drop after drop to flow.
ԱՐՑՈՒՆՔՆԵՐՍ
Եվ մաքրաթև երազիս հետ մինակ էի, հովիտներուն մեջ հայրենի, Քայլերս էին թէթև, ինչպես քայլերը խարտիշագեղ եղնիկին, Եվ զվարթությամբ կը վազեի, կապույտեն և օրերեն բոլորովին գինով, Աչքերս ոսկիով և հույսով` և աստվածներով լեցուն...
Եվ ահա բարեբեր Ամառն իր պտուղները զամբյուղ առ զամբյուղ, Մեր պարտեզին ծառերեն դեպի հողը և դեպի զիս կ'ընծայեր, Եվ ես լռությամբ` գեղուղեշ ուռիին ներդաշնակ հասակեն, Երգերս ստեղծելու համար խորհրդավոր սրինգիս ճյուղը կը կտրեի...
Կ'երգեի... Ադամանդյա առվակն և թռչուններն հայրենագեղ, Աստվածային աղբյուրներուն հստակահոս մեղեդիներն անդադրում, Եվ առավոտյան զեփյուռը, քրոջական գորովներու այնչափ նման, Այս բոլորն իմ երջանիկ երգերուս թոթովումին կը ձայնակցեին...
Այս գիշեր երազիս մեջ, ձեռքս առի զքեզ, ո՜վ քաղցրախոս Սրինգ, Շրթունքներս զքեզ ճանչցան` ինչպես համբույր մը հին օրերու, Բայց շունչս` հիշատակներու զարթնումեն, հանկարծորեն մեռավ, Եվ երգիս տեղ` շիթ առ շիթ , շիթ առ շիթ, արցունքներս էին, որ ինկան վար...
a little
boy Saw a rose, little red rose on the heath, young and lovely like the morning. So he ran close
look at it, and
gladly did. Little rose, little rose,
little red rose on the heath. the boySaid: I'll pick you you!
, my red rose on the heath! Said the rose: I will prick
you!
you and I won't stand it, and you won't forget me. Little rose, little rose, little red rose on the heath. And the rough boy picked the rose, little red rose on the heath, and the red rose fought and pricked, yet she cried and sighed in vain, and had to let it happen.
Little rose, little rose, little red rose on the heath
Փոքրիկ տղան մի վարդ տեսավ, Սեսավ մի վարդ դաշտի միջին.
Վարդը տեսավ, ուրախացավ, Մոտիկ վազեց սիրուն վարդին,
Սիրուն վարդին, կարմիր վարդին, Կարմիր վարդը դաշտի միջին:
տղան ասավ. - Քեզ կպոկեմ, Այ կարմիր վարդ, դաշտի միջին,
Վարդը ասավ. - տես, կծակեմ, Որ չմոռնաս փշոտ վարդին,
Փշոտ վարդին, կարմիր վարդին, Կարմիր վարդը դաշտի միջին:
ՈՒ անհամբեր տղան պոկեց, Պոկեց վարդը դաշտի միջին,
Փուշը նրա ձերքը ծակեց. Բայց էլ չօգնեց քնքուշ վարդին,
Քնքուշ վարդին, կարմիր վարդին, Կարմիր վարդը դաշտի միջին:
احساس میکنم یکی از دلایل این
چگونگی های من اینه که هی سعی میکنم با فراتر از چهارچوب ها عمل کردن
خودمو محک بزنم...
و خب نمیشه!!هر چقدر هم که
بخوام فکر کنم عوض شدم...هنوز اون مرکز وجودیم همونه که بوده...
واقعا بهتره انقدر آنی و در
لحظه نباشم!
و اینکه به جای اینکه سعی کنم
چهارچوب هامو رد کنم...تلاش کنم که اونا رو گسترده تر کنم....و در عین
حال خودمو زیادی سرزنش نکنم!
بقیه شرایط منو از دید من
نمیبینند و من هم نباید خودمو با بقیه مقایسه کنم....
یه روز موسیو ابراهیم از من پرسید: "چرا هیچ وقت لبخند نمی نزی، مومو؟" این سوال مثل یه مشت خورد تو صورتم. یه ضربه
محکم که انتظارش رو نداشتم.
" لبخند فقط مال پولدارست، مسیو ابراهیم، من
توان مالیشو ندارم"
حتما برای این
که لجم رو در بیاره شروع کرد به خندیدن. "لابد فکر می کنی که من پولدارم!"
"صندوق
شما همیشه پر از اسکناسه، کسی رو نمی شناسم که در عرض روز این قدر اسکناس
ببینه" ......
"اما من با این اسکناسا
باید تا آخر ماه پول جنسا و اجاره رو بپردازم، می دونی چیز زیادی ازش باقی
نمی مونه." و بیش تر خندید. مثل این که می خواست کفر منو در بیاره.....
"
مسیو ابراهیم وقتی می گم لبخند فقط ما پولداراس،
....می خوام بگم که مال آدمای خوشبخته"
" نه اشتباه می
کنی. این لبخنده ! که خوشبختت می کنه."
بعضی داستانها را باید بارها و بارها
خواند. داستانهایی که هر قدر هم زمان بگذرد باز هم کهنه نمیشوند. به قول
خود اسکار وایلد:
"اگر نشود از خواندن دوباره و دوبارهی
کتابی لذت برد، آن کتاب از ابتدا هم ارزش خواندن نداشته."
...
مجسمه گفت:«من شاهزادهی خوشبختم.»
پرستو گفت:«پس چرا گریه میکنی؟ مرا خیس
کردی.»
مجسمه گفت:«زمانی که من زنده بودم و یک
قلب واقعی در سینهام میتپید هرگز نمیدانستم که اشک چیست زیرا هیچ
اندوهی به قصر باشکوه من راه نمییافت. روزها با دوستانم در باغهای سرسبز
و زیبا در گشتوگذار بودیم و شبها در مجالس رقص به پایکوبی میپرداختیم.
همهچیز در اطراف من زیبا و دلپذیر بود و هرگز به این فکر نمیکردم که
بیرون از دیوارهای بلند باغ چه میگذرد. درباریان مرا شاهزادهی خوشبخت
میخواندند. راستی که خوشبخت بودم، خوشبخت زیستم و خوشبخت هم از جهان رفتم.
ولی حالا که مردهام مرا در جایی گذاشتهاند که همهی زشتیها، پلیدیها و
بدبختیهای شهرم را میبینم و اکنون با اینکه قلبی از سرب در سینه دارم،
چارهای جز گریستن برایم نمانده است.»...
"All great things that have happened in the world, happened first of all
in someone's imagination, and the aspect of the world of tomorrow
depends largely on the extent of the power of imagination in those who
are just now learning to read. This is why children must have books, and
why there must be people who really care what kind of books are put into
the children's hands."
—Astrid Lindgren, quoted fromContemporary
Authors
The Gale Literary Databases
کتاب نوستالژیک:
برادران شیردل(بهانگلیسی:The
Brothers Lionheart) نام کتابی است ازآسترید
لیندگرننویسنده سوئدی که
در پاییز۱۹۷۳منتشر
شد.
خانم لیندگرن در سال ۱۹۷۷ این داستان را به شکل فیلمنامه نوشت و فیلم «برادران
شیردل» به کارگردانی«اوله
هِلبوم»بر اساس آن ساخته
شد.
این کتاب در سال ۱۳۷۶ توسط انتشارات نقطه به فارسی ترجمه و چاپ شده است.
یکی از برگردانهای فارسی آن با نامدرهٔ
گل سرخ منتشر شدهاست.
این کتاب داستان دو برادر به نامهای یوناتان و کارل است. کارل، برادر
کوچکتر, کودکی بیمار است که از لحاظ عاطفی به برادر بزرگتر خود بسیار
وابسته است. کارل بهطور اتفاقی پی میبرد که به زودی خواهد مرد؛ یوناتان
برای دلداری دادن به او, از سرزمینی زیبا و افسانهای به نام نانگیالا
(Nangijala) صحبت میکند که آدمها پس از مرگ به آنجا میروند. کمی بعد در
یک آتشسوزی، یوناتان میمیرد. کارل که بعد از مرگ یوناتان زندگی خودش را
غمانگیز میبیند، بیصبرانه منتظر است تا او هم به نانگیالا برود و در
کنار یوناتان قرار بگیرد. او که بیمار است، پس از مدتی به او میپیوندد و
دردرهٔ
گیلاس،
زندگی سرشار از آرامشی را با برادرش آغاز میکند. اما به زودی متوجه میشود
در سرزمینی به نامدرهٔ
گل سرخکه
در همسایگی آنها واقع شدهاست، شخص بیرحم و زورگویی به نامتنگیل(Tengil)
حکومت میکند که آرامش و آزادی را بر مردمش سلب کردهاست. او در مییابد که
برادرش در این مدت با همراهی اهالی این سرزمین مبارزاتی را در برابر این
حاکم زورگو آغاز کردهاست. او که برادر خود را سمبل شجاعت میداند، خواسته
و ناخواسته پا به پای او در مسیر مبارزه با شر و پلیدی مبارزه میکند.
آسترید لیندگرن،
مادر مهربان و نویسنده این کتاب، داستان نویسی رو با قصه گفتن برای دختر
بیمارش شروع کرد و اینطور شد که حالا یه دنیا می شناسنش و بچه های ایرانی
هم به لطفش دنیای کودکیشون رو پر از خیال و خاطره کردن.
My favorite poem
The Arrow & the Song
قورباغه ها ؛ لک لک ها ؛
مارها
مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها
غمگین بودند
قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند
لک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند
لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها
قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدند
عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان باز
گشت مارها شدند
مارها باز گشتند و همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها
کردند
حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که برای خورده شدن به دنیا
می آیند
تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است
اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان
نقل است؛ "شاه عباس صفوی" رجال
کشور را به ضیافت شاهانه میهمان کرد، دستور داد تا درسرقلیانها بجای
تنباکو، ازسرگین اسب استفاده نمایند. میهمانها مشغول کشیدن قلیان شدند!
ودود و بوی پهنِ اسب فضا را پر کرد، اما رجال - از بیم ناراحتی شاه - پشت
سر هم بر نی قلیان پُک عمیق زده و با احساس رضایت دودش را هوا می دادند!
گویی در عمرشان، تنباکویی به آن خوبی نکشیده اند!
شاه رو به آنها کرده و گفت: «سرقلیانها با بهترین تنباکو پر شده اند، آن
را حاکم همدان برایمان فرستاده است »
همه از تنباکو و عطر آن تعریف کرده و گفتند:« براستی تنباکویی بهتر از این
نمیتوان یافت»
شاه به رئیس نگهبانان دربار - که پکهای بسیار عمیقی به قلیان میزد- گفت:
« تنباکویش چطور است؟ »
رئیس نگهبانان گفت:«به سر اعلیحضرت قسم، پنجاه سال است که قلیان میکشم،
اما تنباکویی به این عطر و مزه ندیدهام!»
شاه با تحقیر به آنها نگاهی کرد و گفت: « مرده شوی تان ببرد که بخاطر حفظ
پست و مقام، حاضرید بجای تنباکو، پِهِن اسب بکشید و بَه بَه و چَه
چَه کنید...
نصیحت
در کتاب حاجیآقا نوشته صادق هدایت (1945)،
حاجی به کوچکترین فرزندش دربارهی نحوهی کسب موفقیت در ایران
نصیحت میکند:
توی دنیا دو طبقه مردم هستند؛ بچاپ و چاپیده؛
اگر نمیخواهی جزو چاپیدهها باشی، سعی کن که دیگران را بچاپی!
سواد زیادی لازم نیست، آدم را دیوانه میکنه و از زندگی عقب
میاندازه!
فقط سر درس حساب و سیاق دقت بکن!
چهار عمل اصلی را که یاد گرفتی، کافی است، تا بتوانی حساب پول را
نگهداری و کلاه سرت نره، فهمیدی؟ حساب مهمه!
باید کاسبی یاد بگیری، با مردم طرف بشی، از من میشنوی برو بند کفش
تو سینی بگذار و بفروش،
خیلی بهتره تا بری کتاب جامع عباسی را یاد بگیری!
سعی کن پررو باشی، نگذار فراموش بشی، تا میتوانی عرض اندام بکن،
حق خودت را بگیر!
از فحش و تحقیر و رده نترس! حرف توی هوا پخش میشه،
هر وقت از این در بیرونت انداختند، از در دیگر با لبخند وارد بشو،
فهمیدی؟
پررو، وقیح و بیسواد؛
چون گاهی هم باید تظاهر به حماقت کرد، تا کار بهتر درست بشه!...
نان را به نرخ روز باید خورد!
سعی کن با مقامات عالیه مربوط بشی،
با هرکس و هر عقیدهای موافق باشی، تا بهتر قاپشان را بدزدی!....
کتاب و درس و اینها دو پول نمیارزه!
خیال کن تو سر گردنه داری زندگی میکنی!
اگر غفلت کردی تو را میچاپند.
فقط چند تا اصطلاح خارجی، چند کلمهی قلنبه یاد بگیر، همین بسه!!
عکسی مربوط به ۱۲۳ سال قبل؛ فرزندان فتحعلیشاه قاجار
تنها فرزندان فتحعلیشاه قاجار که در دوران پیری به عصر دوربین عکاسی
رسیدند. این عکس در سال ۱۲۷۲ شمسی گرفته شده.
در مهد کودک های ایران 9 صندلی میذارن و به 10
بچه میگن هر کی نتونه سریع برای خودش یه جا بگیره باخته و بعد 9
بچه و 8 صندلی و ادامه بازی تا یک بچه باقی بمونه. بچه ها هم
همدیگر رو هل میدن تا خودشون بتونن روی صندلی بشینن.
در مهد کودک های ژاپن 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن اگه یکی روی
صندلی جا نشه همه باختین. لذا بچه ها نهایت سعی خودشونو میکنن و
همدیگر رو طوری بغل میکنن که کل تیم 10 نفره روی 9 تا صندلی جا بشن
و کسی بی صندلی نمونه. بعد 10 نفر روی 8 صندلی، بعد 10 نفر روی 7
صندلی و همینطور تا آخر.
با این بازی ما از بچگی به کودکان خود آموزش میدیم که هر کی باید
به فکر خودش باشه. اما در سرزمین آفتاب، چشم بادامی ها با این بازی
به بچه هاشون فرهنگ همدلی و کمک به همدیگر و کار تیمی رو یاد میدن.
نه ما و نه بزرگانمان کارکردن با هم را نیازموخته ایم ،
بلکه هر روز درس های جدیدی از تکنیک های حذف و زیر پا گذاشتن
یکدیگر را می آموزیم
مهد کودک فوجی
بشکل دایره طراحی و ساخته شده است. شکل دوار یک نوع گردش بی پایان در بالای
پشت بام را برای بچه ها فراهم می کند. یکی دیگر از دلایل دوار بودن این است
که بچه ها دوست دارند در محافل خودشان بصورت دوار دور هم جمع شوند. هر چه
که با طبیعت کودکان سازگار هست در این مهد کودک در نظر گرفته شده است. بین
کلاس ها هیچگونه مرزی وجود ندارد چون برای بچه ها محیط بسته و سکوت دلگیر
کننده است. سر و صدا و نشستن بر بلندی ها و بازی با آب و بالا رفت از درخت
و دویدن در این مهدکودک مجاز است و همه چیز بطور ایمن برای این منظورها
طراحی شده است.
Դու
կարծում ես այդ անձրևն է արտասվում պատուհանից,
Այդ ափսոսանքի խոսքերն են գլորվում հատիկ-հատիկ,
Գլորվում են ու հոսում են ապակուց թափվում են ցած,
Այս խոսքերը, որ լսվում են իմ երգի մեջ ուշացած:
Ում է պետք խոստովանանքդ ափսոսանքդ ուշացած:
Սերը քո մի հանելուկ էր ու գաղտնիք դեռ չբացված,
Դա գուցե աշնան կատակն էր, տերևներն էին դեղնած,
Ծառուղում լուռ արտասվում էր մի աղջիկ մենակ կանգնած:
Մեր սիրո աշունը էլ երբեք չի կրկնվի,
Եվ անցյալն ամեն անգամ աշնան հետ կայցելի
Ու պատուհանից լուռ կարտասվի,
Ու պատուհանից լուռ կարտասվի:
Ես հիմա նոր հասկանում եմ անցածը ետ չես բերի,
Այս ամենը հատուցումն է իմ գործած հին մեղքերի:
Այն աղջիկը և աշունը բախտն էր իմ, որ կորցրի,
Դա ջահել իմ խենթությունն էր, որ երբեք ինձ չեմ ների:
Ես գիտեմ երջանկությունը մեկ անգամ է այցելում,
Իսկ հետո, երբ հեռանում է, այցետոմսն է իր թողնում:
Ու հետո ամբողջ կյանքում մեր մենք նրան ենք որոնում,
Այն հասցեն որ նա թողնում է երբեք ոչ ոք չի գտնում:
Մեր սիրո աշունը էլ երբեք չի կրկնվի,
Եվ անցյալն ամեն անգամ աշնան հետ կայցելի
Ու պատուհանից լուռ կարտասվի,
Ու պատուհանից լուռ կարտասվի:
ای کاش میتوانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بیدریغ باشند
در دردها و شادی هاشان
حتی
با نان خشکشان
و کاردهایشان را
جز از برای ِ قسمت کردن
بیرون نیاورند
افسوس
آفتاب مفهوم بیدریغِ
عدالت بود و
آنان به عدل شیفته بودند و
اکنون
با آفتاب گونه ای
آنان را
اینگونه دل فریفته بودند !!
ای کاش میتوانستم
خون رگان خود
را
من
قطره قطره قطره
بگریم
تا باورم کنند.
ای کاش میتوانستم
یک لحظه میتوانستم ای کاش
بر شانههای خود بنشانم
این خلقِ بیشمار را،
گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست
و باورم کنند.
ای کاش
میتوانستم!
گزارشى قابل
تأمل
آموزشعالیبا
صندلیهایخالى!!
ایران ٥ برابر کشورهای پیشرفته دانشگاه دارد. ایران
٢٦٤٠ دانشگاه دارد در حالی که چین ٢٤٨١ و
هند ١٦٢٠ دانشگاه دایر کرده است!
مدرک گرایی ایرانیها، وضع دردناکی برای اقتصاد ایران رقم زده است.
حالا کشور ما بیشتر از هند و چین یکمیلیارد و چند صدمیلیون نفری
دانشگاه و مراکز آموزش عالی دارد. بنا به آخرین گزارش وزارت علوم،
تحقیقات و فناوری، در ایران ٢٦٤٠ دانشگاه وجود دارد که از این میان سهم
وزارت علوم از جمعیت دانشجویی ٦٨ درصد و سهم دانشگاه آزاد ٣٢ درصد
است.
این درحالی است که براساس اعلام موسسه اسپانیایی CISC چین تنها ٢٤٨١ و
هند ١٦٢٠ دانشگاه دایر کرده است. این تعداد دانشگاه، حدود ٥
هزارمیلیارد تومان از بودجه کل کشور را میبلعد و نزدیک به ٥٠ درصد
از جمعیت بیکار کشور را تولید میکند. اما ماجرا به همین جا ختم
نمیشود و نکته دیگر اینجاست که درنهایت بدنه اداری ایران نخبگان را به
حاشیه میراند و متوسطها و فارغ التحصیلان رشتههای غیرمرتبط را به
خود جذب میکند.
بنا به اعلام مهدی سیدی رئیس کارگروه نخبگان شورایعالی انقلاب فرهنگی
درسال ٢٠١٥ حدود ١١٣٠٠ دانشجوی نخبه از ایران مهاجرت کردهاند که این
تعداد حاکی از رشد ١٦درصدی مهاجرت نخبگان از کشور نسبت به سال ٢٠١٤
است و پدیده مدرک گرایی در بین مدیران و معضل دکتری یک شبه امکان رقابت
سالم در بدنه اداری ایران را محدود و محدودتر کرده است.
بیشتر از ٨٠ درصد وزرای انگلیس لیسانسیهاند و در ایران بیشتر مدیران
ما مدرک دکتری دارند. خروجی بدنه اداری انگلیس این است که آنها
بهعنوان یک اقتصاد بزرگ جهان مطرح شوند و ایران بهعنوان یک اقتصاد
بحران زده!
این درحالی است که بنا به تازهترین اعلام موسسه اسپانیایی CISC تعداد
دانشگاه ها در اغلب کشورهای پیشرفته جهان زیر ٥٠٠ دانشگاه است بهطوری
که آلمان ٤١٢، انگلیس ٢٩١، کانادا ٣٢٩، ایتالیا ٢٣٦ و هلند ٤٢٣ دانشگاه
دارند. این درحالی است که برخی کشورهای اروپایی نظیر نروژ، سوئد،
دانمارک، فنلاند زیر ١٠٠ دانشگاه تأسیس کردهاند. این آمار درباره
کشورهای پیشرفته آسیایی مانند سنگاپور و کرهجنوبی نیز تکرار میشود و
تنها ژاپن است که کمی پا را فراتر از این قاعده گذاشته و ٩٨٧ دانشگاه
دارد. شمار دانشگاهها در استرالیا و نیوزیلند نیز مانند سایر کشورهای
توسعه یافته جهان رقمی زیر ٥٠٠ است. موسسه CISC که بزرگترین بدنه
تحقیقات عمومی اسپانیا و از زیرمجموعههای آموزش و پرورش این کشور به
شمار میآید، همچنین گزارش داده است که آمریکا با حدود ٣١٠میلیون نفر
جمعیت، ٣هزار و ٢٨٠ دانشگاه دارد.
و البته چه کسی میپذیرد که در شهر کوچکی مثل قم یا سمنان بیشتر از ٦
دانشگاه دولتی با ردیف بودجهای وجود داشته باشد و در سیستان و
بلوچستان بچهها در کپر درس بخوانند و گونی برنج را بهعنوان کیف مدرسه
به دست بگیرند؟ کدام عقل اقتصادی میپذیرد که تایپیست یک اداره مدرک
لیسانس بگیرد و به پست کارشناسی برسد اما نه کارشناس توانایی باشد و نه
دیگر مثل گذشته کار تایپ انجام دهد؟
در ایران کارخانه مدرک چاپ کنی به راه افتاده است و صرف بودجههای کلان
آموزشی، ارزش افزوده اقتصادی به دنبال ندارد. بهعنوان مثال در یک
سازمان تخصصی تجاری به وفور با کارمندانی مواجهایم که مدرک ادبیات یا
مدیریت فرهنگی دارند و درواقع بودجه آموزشی در رشته ادبیات به هدر رفته
است. از طرفی مدرک لیسانس آن کارمند برای یک سازمان اقتصادی هم کارایی
ندارد.
او ادامه میدهد: یا مثال دیگر از ناکارآمدی نظام آموزش دانشگاهی در
ایران این است که به وفور با مدیرانی مواجهایم که یک شبه دکترا
گرفتهاند این درحالی است که در انگلیس بهعنوان یک اقتصاد پیشرفته،
بالای ٨٠درصد وزرا دارای مدرک تحصیلی لیسانس هستند.
درواقع پرسشی که مطرح میشود این است که خروجی آن همه مدیر دکتر در
ایران چیست؟ یا آمدهایم برای ورود به مجلس شرط گرفتن مدرک فوقلیسانس
را لحاظ کردهایم که این مسأله نیز از همان نگاه مدرکگراییمان ناشی
میشود. در ایران بیشمار دکتر داریم که حتی به یک زبان بینالمللی
اشراف ندارند و نمیتوانند منابع اصلی علم را مطالعه کنند. کجای دنیا
به کسی دکترا میدهند که قادر به مطالعه منابع اصلی و کتب مراجع رشته
خود نیست؟
نگاه مدرک گرا در بدنه اداری موجب شده است افراد به صورت ظاهری قضیه،
بسنده کنند و سیستم آموزشی کمترین کارایی ممکن را در افزایش بهرهوری
داشته باشد. بهعنوان مثال ما در ایران رشته مدیریت فرهنگی ایجاد کرده
ایم. افرادی که جذب این رشته میشوند غالبا با رتبههای بسیار پایین
پذیرفته میشوند و تقریبا بیشتر آنها در مشاغل غیرمرتبط بکارگیری
میشوند یا بیکارند.
گزارش: مریم شکرانی|شهروند
جدیدترین گزارش دولت از بازار کار نشان میدهد بیشترین تعداد بیکاران
هم اکنون لیسانس دارند، ۱۰۵ هزارنفر فوق لیسانس و پزشکی خواندهاند ولی
بیکارند و آمار غیرفعالی و سرگردانی به طرز عجیبی میلیونی شده است.
اینم مدرکش:
یک برگ از هزاران خیانت قاجار (به عبارتی روسیه)
پادشاهان قاجار
دوران قاجاریه یکی از تاریک ترین دوران تاریخ ما است. نخست به دلیل
شکست های متوالی و عقب نشینی ایران در جنگ ها، دوم آن که شاهان
دیکتاتور و خرافاتی قاجار با دخالت پیگیر آخوندها، سدی در راه آشنایی
مردم با علوم و تکنولوژی در حال پیشرفت در اروپا شدند، و دیگر آن که
آنان بسیار بوالهوس، خوش گذاران و عیاش بودند و مملکت را برای هوس های
خود به فقر و تنگدستی کشاندند.
حاتم بخشی قاجار و جدایی سرزمین های ابدی و تاریخی ایران در آسیای
مرکزی
( پیمان آخال ) :
کشورهای جعلی ترکمنستان و ازبکستان (دو کشور امروزه ترکیزه شده یا در
حال ترکیزه شدن) در سال 1881 میلادی (133 سال پیش) از ایران جدا شد. از
نظر وسعت و منابع غنی و قدمت تاریخی و نزدیکی به ایران، اهمیت الحاق
دوباره این مناطق به ایران حتی از سایر مناطق اهمیت بیشتری دارد.
شرح واقعه :
پیمان آخال یا آخال تکه یکی دیگر از قراردادهای ننگین ایران به شمار می
رود که از سوی استعمار روس بر ایران بزرگ تحمیل شد . این قرارداد میان
امپراتوری روسیه و ایران قاجار در ۲۱ سپتامبر ۱۸۸۱ میلادی بسته شد که
هدف آن برای تعیین مرزهای دو کشور در مناطق ترکمن نشین شرق دریای خزر
محسوب می شد.این پیمان به اشغال سرزمین خوارزم که زادگاه مشاهیر بزرگ
ایران مانند ابوریحان بیرونی و پادشاهان سلسله خوارزمشاهیان بود به دست
روسیه تزاری رسمیت بخشید.
پس از شکست ۱۸۶۰ ایران قاجاری و نیز با گسترش حضور استعمار بریتانیا در
مصر، در سالهای ۱۸۷۳ تا ۱۸۸۱، امپراتوری روسیه اشغال کامل خاک ایران در
بخش شمالی فلات ایران را در پیش گرفت. نیروهای فرماندهان میخاییل
اسکوبلف، ایوان لازارف و کنستانتین کافمن به چنین کام یابی دست یافتند.
ناصرالدین شاه قاجار بی خیال از موضوع، تنها وزیر خارجه اش میرزا سعید
خان معتمن الملک را به دیدار ایوان زینوویف فرستاد تا پیمانی را در
تهران امضا کنند. با سرنهادن به این پیمان، ایران از ادعا درباره خاک
خود در سرتاسر آسیای میانه و ترکمنستان و فرارود چشم پوشی کرد و رود
اترک را به عنوان مرز نوین، از قاجار به ارث برد. زان پس مرو، سرخس،
عشق آباد و دورادور آنها زیر فرمان الکساندر کومارف در آمد.امروزه
خوارزم بخشی از کشوری تازه ایجاد شده به نام ازبکستان می باشد که مردم
جنوب آن همگی از اقوام ایرانی تاجیک می باشند و از دیدگاه نژادی با
ترکان ازبک هیچ همخوانی ندارند.
سرزمینهای جداشده فرارود(ماوراالنهر) بر اساس پیمان آخال با
روسیه(1881میلادی ):
ترکمنستان: ۴۸۸۱۰۰ کیلومتر مربع
ازبکستان: ۴۴۷۱۰۰ کیلومتر مربع
تاجیکستان: ۱۴۱۳۰۰ کیلومتر مربع
بخشهای ضمیمه شده به قزاقستان: ۱۰۰۰۰۰کیلومتر مربع
بخشهای ضمیمه شده به قرقیزستان: ۵۰۰۰۰ کیلومتر مربع
جمع کل: 1226500 کیلومترمربع
پسند و داغ به یادتون نره...
در میان قزاقها رضا فردی آزاداندیش ولی ناآرام و متمرد بود.او
یک بار در زماناستاروسلسکی،
پاگون یکی از افسران روسی ارشدش را کَند. او همچنین فرماندهی معنوی
سایر افسران ایرانی را نیز به دست آورده بود؛ چراکه سایر افسران ایرانی
نیز از او تبعیت میکردند و استاروسلسکی همواره مجبور بود او را راضی
نگه دارد.او اهل تملق
نبود و با زیردستانش در بریگاد به نیکی رفتار میکرد و گاه به آنان از
جیب خود انعام نیز میداد.گاهی نیز مانند سایر قزاقها دست به شمشیر و
اسلحه میبرد؛ ولی کینه جو نبود و انتقام نمیگرفت. یکی از افسران هم
ردهاش به نام علیشاهدر
درگیری ای صورت او را زخمی کرد. زمانی که رضا وزیر جنگ شد، افسر مزبور
فرار کرد. به دستور رضا او را برگرداندند و با درجهای از او دلجویی
کردند و او تا مقامسرتیپینیز
رسید.
جالب اینکه در کل دوره زندگیش تنها یک سفر خارجی داشت..
بزرگترین خدمت وی به ایران ساقط ساختن حکومت قاجار (حکومت جهل و خرافه)
بود..
اما وی خدمات ارزنده ای داشت که قطعا خوانده اید
رضاشاه چه در جایگاهپادشاهو
چه در جایگاهنخستوزیرووزیر
جنگ، کارهایی کرد که برخی از آنها عبارتاند از:
متحدالشکل کردن لباس مردان،
دستور به سر گذاشتنکلاه
پهلویبه جایدستاروفینهو
اجباری کردن کت و شلوار و کفش مردانه به جای لباسهای سنتی در سال
۱۳۰۳ خورشیدی (در پستنخستوزیری)
کشف حجاباجباری
(تغییر لباس زنان از پیچه و روبند به لباس و کلاه فرنگی و بازکردن
صورت)
تغییر تقویم رسمی ایران ازتقویم
هجری قمریبهتقویم
خورشیدی جلالی(تغییر
ماههای برجی مانند عقرب و سرطان به ماههای اوستایی مانند فروردین
و اردیبهشت)
تغییر نام رسمی کشور در
زبانهای خارجی و مجامع بینالمللی از «پرشیا» به «ایران» در سال
۱۳۱۴. (در خود ایران نام کشور از زمان ساسانیان به همین نام ایران
گفته میشد).
فریدون دردمشقبه
دنیا آمد. در بیروتبزرگ
شد، و در همان جا تحصیلات خود را در رشتهحقوقآغاز
کرد. سپس ازدانشگاه
سوربنپاریس مدرک دکتریدر
رشتهحقوق
بینالمللدریافت کرد.او برادرامیرعباس
هویدانخستوزیر پیشینایراناست.هویدا در سال ۱۹۴۸ میلادی از جمله تهیهکنندگان متن پیشنویساعلامیه
جهانی حقوق بشربود و طی سالهای
۱۹۵۲ تا ۱۹۶۲ میلادی درسازمان
یونسکوبخش ارتباطات جمعی به کار
مشغول بود. در سال ۱۹۵۷ و یک سال پس از آن که برادرش امیرعباس به نخستوزیریایرانرسید،
وی به سمت معاونوزیر
امور خارجهرسید. طی سالهای پس ازانقلابزندگی
هویدا در مسافرت میانپاریسو
نیویورک میگذشت. هویدا درفرانسهبه
دلایلی از جمله بنیانگذاری نشریه سینماییکایه
دو سینما، و هم چنین شناخت مسایل جهانعربشهرت
فراوانی داشت.
فعالیتها
تأسیس مجلهٔ
بسیار معتبرکایه دو
سینما(به همراه چند
تن دیگر)
نماینده رسمی ایران در سازمان ملل از سال
۱۳۴۰ تا سال۱۳۵۷
کاردارسازمان
ملل متحداز سال ۱۳۵۷
تا زمان مرگ
کتابشناسی
قرنطینه
اعراب به چه میاندیشند
سقوط شاه
در زمینی شگفت
تاریخ رمان پلیسی
برفهای سینا
شبهای فئودالی
امیرعباس هویدا
امیر عباس هویدا(۱۲۹۸–۱۸
فروردین ۱۳۵۸ درتهران) یکی
از نخستوزیران
ایراندر
زمان حکومت محمد
رضا پهلویبود. وی ۱۳ سال نخست
وزیر بود و ریاست دولت در ایران را بر عهده داشت که این طولانیترین ریاست بر دولت
در طولتاریخ
ایرانبودهاست.
علاقه به تولیدات ملی
تولید
اولین خودرو پیکان در ایران در سال ۱۳۴۸ صورت گرفت. هویدا در خرداد
همین سال یک دستگاه پیکان خریداری نمود. نخست وزیر وقت ایران در
ساعتهای غیر اداری سفرهای شهریاش را با پیکان انجام میداد که به
گفته یکی از مجلات آن زمان این کار نخست وزیر باعث دلگرمی تولیدکنندگان
پیکان شده بود چون یک مقام مسئول در کشور به جای اینکه سوار
اتومبیلهای خارجی شود از خودرو ساخت میهن استفاده میکند.
نخست وزیر امیرعباس هویدا
بیشترکالاهایایرانی
را میپسندید
ورانندهنیز نداشت و باپیکانسرمه ای خود به سر کار میرفت
اسداله عسگراولادی: پول ندارم ماشین نو بخرم!
بخشی از گفت و گو با عسگراولادی در اتاق بازرگانی را میخوانیم :
خیلی ها می گویند شما پولدار هستید.
دروغ می گویند. این سر و صدایی است که اسرائیلی ها!!برای تخریب برادر
من ایجاد کردند. برادر من هیچی نداشت. من 60 سال پیش خانه ای با قیمت
5600 تومان خریداری کردم و آن خانه را نفروختم و هم اکنون بیش از یک
میلیارد تومان می ارزد. اگر اینطوری حساب کنید پولدار هستم.
بسیاری از مردم هم اکنون به واسطه دریافت تسهیلات به سیستم بانکی کشور
بدهکار هستند. شما تا کنون از بانک وام نگرفتید؟
خیر. قبل از انقلاب تسهیلات از بانک گرفتم و پرداخت کردم اما هم اکنون
به هیچ بانکی بدهکار نیستم. زندگی من خیلی کوچک است.
صادق هدایت
یک دوستی داشتم،
پلوی غذایش را خالی می خورد،
گوشت و مرغش را می گذاشت آخر کار، می گفت:
می خواهم خوشمزگی اش بماند زیر زبانم.
همیشه هم پلو را که می خورد سیر می شد، گوشت و مرغ غذا می ماند
گوشه ی بشقابش، نه
از خوردن آن پلو لذت می برد، نه دیگر ولعی داشت برای خوردن گوشت و
مرغش، برای
جاهای خوشمزه ی غذا...
زندگی هم همینجوری ست.
گاهی شرایط ِ ناجور زندگی را تحمل می کنیم،
و لحظه های خوبش را می گذاریم برای بعد،
برای روزی که مشکلات تمام شود.
هیچ کداممان زندگی در لحظه را بلد نیستیم.
همه ی خوشی ها را حواله می کنیم برای فرداها،
برای روزی که قرار است دیگر مشکلی نباشد،
غافل از اینکه زندگی دست و پنجه نرم کردن با همین مشکلات است.
یک روزی به خودمان می آییم می بینیم یک عمر در حال خوردن پلو خالی
ِ زندگی مان بوده
ایم و گوشت و مرغ لحظه ها، دست نخورده مانده گوشه ی بشقاب،
دیگر نه حالی هست،
نه میل و حوصله ایی.
به راهی که اکثر مردم می روند بیشتر شک کن،
________________________________
You're not alone
Together we stand
I'll be by your side
You know I'll take your hand
When it gets cold
And it feels like the end
There's no place to go
You know I won't give in
No, I won't give in
Keep holding on
'Cause you know we'll make it through
We'll make it through
Just stay strong
'Cause you know I'm here for you
I'm here for you
There's nothing you could say
Nothing you could do
There's no other way when it comes to the truth
So keep holding on
'Cause you know we'll make it through
We'll make it through
So far away
I wish you were here
Before it's too late
This could all disappear
Before the doors close
And it comes to an end
With you by my side, I will fight and defend
I'll fight and defend
Yeah, yeah
Keep holding on
'Cause you know we'll make it through
“One day, one message, one goal. To inspire people all
over the world to do
something good, no matter how big or small, for
someone else.”
I wanna leave my footprints on
the sands of time
Know there was something that, and something that I left behind
When I leave this world, I’ll leave no regrets
Leave something to remember, so they won’t forget
I was here…
I lived, I loved
I was here…
I did, I’ve done, everything that I wanted
And it was more than I thought it would be
I will leave my mark so everyone will know
I was here…
I want to say I lived each day, until I died
I know that I had something in, somebody’s life
The hearts I have touched, will be the proof that I leave
That I made a difference, and this world will see
I was here…
I lived, I loved
I was here…
I did, I’ve done, everything that I wanted
And it was more than I thought it would be
I will leave my mark so everyone will know
I was here…
I just want them to know
That I gave my all, did my best
Brought someone to happiness
Left this world a little better just because…
I was here…
I was here…
I lived, I loved
I was here…
I did, I’ve done, everything that I wanted
And it was more than I thought it would be
I will leave my mark so everyone will know
I was here…
Ես ուզում եմ թողնել իմ հետքերը ժամանակի ավազի վրա:
Գիտեմ,ես ունեցել եմ մի բան,որը թողել եմ անցյալում:
Երբ որ ես կլքեմ այս աշխարհը,ես այն կլքեմ առանց զղջալու,
Թողնելով ինչ-որ բան հիշատակ,որպեսզի ինձ չմոռանան…
Ես եղել եմ այստեղ…
Ես ապրել եմ,ես սիրել եմ,
Ես եղել եմ այստեղ…
Ես ստեղծել եմ,ես արել եմ ամեն ինչ,ինչ ուզեցել եմ անեմ,
Եվ այդ ավելին էր քան ես սպասում էի:
Ես թողնում եմ իմ հետքը,և բոլորը կիմանան,
Որ ես եղել եմ այստեղ…
Ես ուզում եմ ասել,որ ես ապրել եմ ամեն օրը իմ կյանքի,մինչև մահ:
Ես գիտեմ,որ ես ինչ-որ բան նշանակել եմ ինչ-որ մեկի կյանքում:
Սրտերը,որոնց ես դիպչել եմ,կլինեն ապացույցը նրա,որ հեռանալով,
Ես փոխել եմ այս աշխարհը,և բոլորը կտեսնեն…
Ես եղել եմ այստեղ…
Ես ապրում եմ,ես սիրում եմ:
Ես եղել եմ այստեղ…
Ես ստեղծել եմ,ես արել եմ ամեն ինչ,ինչ ուզեցել եմ անեմ ,
Եվ այդ ավելին էր քան ես սպասում էի
Ես թողնում եմ իմ հետքը,և բոլորը կիմանան ,
Որ ես եղել եմ այստեղ…
Ես ուղակի ուզում եմ,որ բոլորն իմանան
Որ ես տվել եմ ինձ ամբողջությամբ,արել եմ ամեն ինչ,ինչ կարողացել եմ,
Դարձնելով ինչ-որ մեկին երջանիկ
Թողնելով այս աշխարհը մի քիչ ավելի լավը, քանի որ …
Որ ես եղել եմ այստեղ…
Ես եղել եմ այստեղ…
Ես ապրել եմ,ես սիրել եմ:
Ես եղել եմ այստեղ…
Ես ստեղծել եմ,ես արել եմ ամեն ինչ,ինչ ուզեցել եմ անեմ,
Եվ այդ ավելին էր քան ես սպասում էի:
Ես թողնում եմ իմ հետքը,և բոլորը կիմանան,
Որ ես եղել եմ այստեղ…
"The Massacre
Of Adana"
Elvira Markaryan
Massacre is cruel,
let the Armenians cry,
beautiful Adana turned into a desert,
fire, swords and ruthless plundering,
destroyed Rouben's house (Cilicia).
Sun, stop shining your bright light on us.
Moon, wear the black ring of mourning.
The Southern beast went through our country,
dried and wrinkled trees and flowers everywhere.
Not too long afterwards,
the poor Armenians,
they fell under the swords of the vicious crowds,
churches and schools,
burned in fires, hundreds of Armenian unmercifully died.
The merciless and unlawful pogroms orphaned the kids from
mothers,
the brides from their husband,
the murderers were full from the blood of Armenians.
Its a shame, the rich Adana is empty,
the whole Cilicia has turned into ashes,
only the pretty Hadjen survived,
why isn't the mountainous Zeytoun not moving.
For three days,
the fire from inside and the enemies bullets from outside,
the erased the Armenian from the surface of the earth,
blood is running from the rivers.
Ադանայի ողբը(Տարբերակ
1)
Կոտորածն անգութ, հայերը թող լան,
Անապատ դարձավ շքեղ Ատանան:
Կրակը, սուրը ու անխիղճ թալան,
Ռուբենյաց տունը, ա՜խ, ըրավ վերան:
Ալ մի’ տար լույսդ, պայծառ արեգակ,
Լուսին, շուրջ կապե դուն սուգի մանյակ,
Անցավ մեր երկրեն հարավի խորշակ,
Չորցուց, թոռմեցուց ծառ-ծաղիկ համակ:
Րոպե մը չանցավ ու հայոց խեղճեր,
Ինկան սուրին տակ խուժանին ահեղ:
Ժամեր ու դպրոց բոցի մեջ կորան,
Բյուրավոր հայեր անխնա մեռան:
Պարապ է ավա՜ղ, հարուստ Ատանան,
Մոխիր է դարձեր ամբողջ Կիլիկյան,
Միայն ապրեցավ Հաճընը սիրոյն,
Ինչո՞ւ չի շարժիր ապառաժ Զեյթուն:
Երեք օր գիշեր կրակը մեջեն,
Թշնամվույն սուրը, գնդակը դրսեն,
Ջնջեցին հայը երկրին երեսեն,
Արյուն կը վազե մեր ջինջ գետերեն:
Ալ բավ է որքան վատերուն լուծը
Կրեցինք, թողունք մեր լացն ու կոծը,
Օտարին տունը ալ չէ ապահով,
Հայ հողի վրա մեռնինք մենք փառքով: