|
||
شش سیلی که ﺑﺸﺮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ تا حدی ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩه اند. ﺍﻭﻟﯿﻦ سیلی ﺭﺍ ﮐﻮﭘﺮﻧﯿﮏ نواخت. ﺍﻭ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﺮﮐﺰ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﻧﯿﺴﺖ بلکه ﺳﯿﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮔﺮﺩ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻣﯽﮔﺮﺩﺩ. دومین سیلی را نیوتن نواخت. او نشان داد که هیچ نیروی غیبی و هوشمندانه ای موجب سقوط اجسام نمیشود و تنها نیروی جاذبه است که این کار را انجام می دهد. سومین سیلی ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻭﯾﻦ ﻧﻮﺍﺧﺖ. ﺍﻭ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﺷﺮف ﻣﺨﻠﻮﻗﺎﺕ ﻧﺎﻣﯿﺪﻩ ﻣﯿﺸﺪ، نشان ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﺍﺧﺘﻼﻓﯽ ﺑﺎ ﺳﺎﯾﺮ ﺟﺎﻧﺪﺍﺭﺍﻥ ندارد و در اثر تغییر و تکامل موجودات دیگر به وجود آمده است. چهارمین سیلی را نیچه نواخت. او گفت تنها انسان است که می تواند نجات دهنده خود باشد. پنجمین سیلی ﺭﺍ ﻓﺮﻭﯾﺪ ﺯﺩ. ﺍﻭ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻭ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﺑﺸﺮ ﺳﺮﭼﺸﻤﻪ ای ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺁﻥ افکار ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ششمین سیلی را راسل نواخت. او آموخت از اینکه عقیده ای متفاوت با اکثریت داشته باشید نترسید. بسیاری از عقاید که امروز مورد قبول اکثریت هستند، زمانی مورد مخالفت اکثریت بوده اند. |
||
از آدمهـا بُت نسازید، این خیانـت است هم بـه خودتان،هم به خودشـان. خدایـے میشوند کـه، خدایی کردن نمـے دانند! وشما درآخـر مـے شوید، سر تاپا کافـرِ خدایِ خودساختـه.... نیچه |
||
درد
1400 ساله ما! تفاوت ماندلا و قذافی ماندلا و قذافی هر دو آفریقایی بودند، هر دو آزادی خواه بودند، هر دو مبارز بودند، هر دو در مبارزه پیروز شدند، هر دو به محبوبیتِ فراوان رسیدند و هر دو موفق شدند که رهبری کشورهای شان را به دست بگیرند، ماندلا امّا بدون خون ریزی به پیروزی رسید و بدون خون ریزی ادامه داد و قدافی با خون بر مسند نشست و با خون ادامه داد، ماندلا گوشش را برای شنیدن صدای مردم باز کرد و قذافی دهانش را به نعره گشود تا گوش مردم از صدایش پر باشد، ماندلا کتابِ مردم را خواند و قذافی کتابی نوشت و مردم را وادار به خواندن آن کرد. | ||
حکایت کله پاچه
نقل میکنند که روزی سفره ای گسترانیده و
کله پاچه ای بیاوردند. |
||
حکایت سلطان و بادمجان سلطان محمود را در حالت گرسنگى بادمجان بورانى پیش آوردند خوشش آمد، گفت: بادمجان طعامى است خوش.
ندیمى در مدح بادمجان
فصلى پرداخت.
ندیم باز
در مضرت بادمجان مبالغتى تمام کرد. سلطان گفت: اى مردک نه این زمان
مدحش می گفتى؟! |
||
|
||
مگذار که عشق، به عادت دوست داشتن
تبدیل شود!
مگذار که حتی آب دادن گلهای باغچه،
به "عادت آب دادن گلهای باغچه" بدل شود!
عشق، عادت به دوست داشتن و سخت دوست
داشتن دیگری نیست. پیوسته نو کردن خواستنیست که خود پیوسته،
خواهان نو شدن است و دگرگون شدن.
تازگی، ذات عشق است و طراوت، بافت
عشق.
چگونه میشود تازگی و طراوت را از عشق
گرفت و عشق همچنان عشق بماند؟
عشق، تن به فراموشی نمیسپارد، مگر یک
بار برای همیشه.
جام بلور، تنها یک بار میشکند.
میتوان شکستهاش را، تکههایش را، نگه داشت. اما شکستههای جام،
آن تکههای تیز برنده، دیگر جام نیست. احتیاط باید کرد.
همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی
کنیم، عشق نیز. بهانهها، جای حس عاشقانه را خوب میگیرند...!
یک عاشقانه آرام /
نادر ابراهیمی
|
||
... وقتی می خوای بدونی تو محله ی
پولدارا هستی یا وسط گداها، به زباله هاشون نگاه کن. اگه نه اثری
از زباله دیدی نه از سطلش بدون که اهل محل خیلی پولدارن. اگه سطل
دیدی اما اثری از زباله نبود مردم پولدارن ولی نه خیلی! اگر زباله
ها کنار سطل ها ریخته بود معلومه که مردن نه پولدارن نه گدا. اگر
فقط زباله دیدی و اثری از سطل نبود، مردم فقیرن و اگه مردم توی
زباله ها می لولیدن خیلی گدان...!
گل های معرفت
(مجموعه داستان)/ اریک امانوئل اشمیت
|
||
|
||
Dictators rule
|
||
|
||
Freedom Speech
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
|
||
|
||
|
||
|
||
«دکتر
استوکمان: ... من فقط می خواهم این نکته را توی کلهی این رجالهها فروکنم که
لیبرالها مکارترین دشمنان آزادیاند ... که مصلحتگرایی و منفعت طلبی، اخلاق و
عدالت را وارونه میکنند... حالا، ناخدا هوستر، فکر میکنی بتوانم اینها را حالی
این ملت بکنم؟» دیگر نمایش رو به پایان است. دکتر استوکمان از خیر اصلاح اساسی حمامها گذشته و به فکر تربیت فرزندان خود و دیارش برای فرداست. برای تربیت اقلیتی پیشرو در برابر اکثریت گمراه و در این راه خود را تنها نمیبیند: «دکتر استوکمان: یک کشف دیگر ـ بله، یک کشف دیگر! (همه را دور خود جمع میکند و به نجوا میگوید) آن کشف هم این است:قویترین انسان دنیا کسی است که بتواند تنها روی پای خودش بایستد!» - دشمن مردم، هنریک ایبسن، نشر فردا. نمایشنامهی «دشمن مردم» نوشتهی هنریک ایبسن |
||
قصه های روستایی! روزی روزگاری در روستایی در هند مردی به روستاییها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد ، روستاییها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون به جنگل رفتند و شروع به گرفتنشان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند به همین خاطر مرد اینبار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت با این شرایط روستاییها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشت زارهایشان رفتند این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و در نتیجه تعداد میمون ها آن قدر کم شد که به سختی میشد میمونی برای گرفتن پیدا کرد اینبار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون 60 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر میرفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمونها را بخرد در غیاب تاجر، شاگرد به روستاییها گفت : این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را به 50 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به 60 دلار به او بفروشید روستاییها که [ احتمالا مثل شما ] وسوسه شده بودند پولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند... البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستاییها ماندند و یک دنیا میمون … |
||
روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند.
مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد. برحسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند. اما مرد شیاد نپذیرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فریبکاری های شیاد سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد. بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک باسواد و کدامیک بی سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه می شود. شیاد به معلم گفت: بنویس «مار» معلم نوشت: مار نوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاک کشید. و به مردم گفت: شما خود قضاوت کنید کدامیک از اینها مار است؟ مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا می توانستند او را کتک زدند و از روستا بیرون راندند. |
||
|
||
|
||
|
||
توماس جفرسون توماس جفرسون (به انگلیسی: Thomas Jefferson) یکی از متفکرین اصلی و بنیانگذاران آمریکا (برای ترویج دادن ایدهآلهای جمهوری خواهی در آمریکا)، نویسندهٔ اصلی اعلامیه استقلال ایالات متحده آمریکا و سومین رییس جمهور آمریکا است. توماس جفرسون از سال ۱۸۰۱ میلادی دو دوره متوالی چهار ساله رییس جمهوری آمریکا بود. این زمان مصادف است با سالهای ۱۱۷۹-۱۱۸۷ هجری خورشیدی که طی آن فتحعلی شاه قاجار پادشاه ایران بود. به عنوان یک سیاست مدار فیلسوف وی حامی روشنگری بود و بسیاری از رهبران روشن فکر در بریتانیا و فرانسه را میشناخت. وی کشاورزی مستقل که در زمین خود کشت میکند را به صورت مثالی ایدهآل برای ارزشهای جمهوری خواهی میدید و معتقد بود که خط مشی سیاسی دولت باید به سود وی باشد.وی به شهرها و سرمایه گذاران بیاعتماد بود و طرف دار حقوق ملت و یک دولت فدرال به شدت محدود شده بود. وی حامی جدایی دین از سیاست و نویسندهٔ قانون آزادی ادیان ویرجینیا بود. وی همچنین، باستانشناس، دیرینشناس و نویسنده بود. توماس جفرسون دانشگاه ویرجینیا را در سال ۱۸۱۹ میلادی، بنیان نهاد. در اوج درگیریهای حزبی در سال ۱۸۰۰ توماس جفرسون در یک نامه محرمانه نوشت:
همانند دیگر بنیانگذاران آمریکا، تاماس جفرسون، یک «دادار باور» بود که خرد را برتر از وحی انگاشته و دکترینهای سنتی مسیحیت، من جمله تولد عیسی از دختری باکره، گناه نخستین و رستاخیز عیسی را مردود و غیر منطقی میپنداشت. در عین اینکه جفرسون به انگارههای ارتدکس مسیحیت باور نداشت، مردی معتقد به اخلاقیات و معنویات بود. جفرسون معتقد بود که پیام عیسی توسط یکی از حواریونش بنام «پولس» بهمراه چهار نویسنده انجیل عهد جدید و اصلاح گران پروتستان، به ورطه فساد و تباهی کشانده شده - هنگامی که رئیس جمهور آمریکا بود، تیغی را برداشته و به جان انجیل افتاد. قسمتهایی را که اشاره به معجزه و موارد ماوراءالطبیعه داشت، از انجیل بُرید و به زباله دان انداخت. تنها بخشهایی را دست نخورده گذاشت که به تمثیل و مسائل اخلاقی مربوط بود. حاصل و برآمد این کار، نوشتاری شد با فرنام « فلسفه عیسای ناصریه » و تأکیدی بر باور جفرسون که عیسی نه ملکوتی بود و نه الهی، بلکه آموزگاری بود برای عقل سلیم که تلاش خود را بر اخلاقیات متمرکز کرده بود. بعد ها، بر پایه انجیلهای یونانی، لاتین، فرانسوی و انگلیسی، پژوهشی را به ثمر رساند با فرنام، « زندگی و اصول اخلاقی عیسی »، که مردمان آن را به نام انجیل جفرسون می شناسند. به یکی از دوستانش گفته بود: « من یک مسیحی واقعی هستم که پیرو دکترینهای اخلاقی عیسی ست.» برای جفرسون، معجزه، پوچ و بی معنی بود. او، پیامهای اخلاقی عیسی را مرکز ثقل باورهای خود قرار داده بود... |
||
|
||
Cardon Jacques-Armand French cartoonist work art
|
||
2500 سال قبل پیرمردی70ساله
درحضوربیش از100 نفرهیئت منصفه به جرم تشویش
افکارعمومی و نشراکاذیب به
اعدام محکوم شد.این مردسقراط نام داشت.ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺷﻬﺮ ﻭ ﺩﺭﻣﯿﺎﻥﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ
ﺁﻣﺪ ﻣﯽﮐﺮﺩﻭ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﺩﻫﺎﻥ ﺍﻭﺩﺭ ﻧﻤﯽﺁﻣﺪ ﻣﮕﺮ ﺳﻮﺍﻝ! ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﮐﺲ ﻣﯽﭘﺮﺳﯿﺪ ﻭﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ
ﺭﺍ ﻣﻮﺭﺩ ﺳﻮﺍﻝ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽﺩﺍﺩ. ﻣﻔﺎﻫﯿﻤﯽﮐﻪ ﺑﻪ ﻋﻘﯿﺪﻩﯼ ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ،ﻣﻄﻠﻖ ﻭ ﺍﺑﺪﯼ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺭﺍ
ﻣﻮﺭﺩ ﭼﺎﻟﺶ ﻭ ﻧﻘﺪ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽﺩﺍﺩ. ﺗﻌﺮﯾﻒ ﺳﻘﺮﺍﻁ ﺍﺯ ﻋﻘﻼﻧﯿﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺒﯿﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ:
"نقدﮐﺮﺩﻥ ﺑﺪﻭﻥ خط ﻗﺮﻣﺰ"
ﺳﻘﺮﺍﻁ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺳﺎﻟﺘﯽ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ
ﻗﺎﺋﻞ ﺑﻮﺩ. ﺭﺳﺎﻟﺖ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥﻫﺎ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯﺩ ﮐﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﻭ ﺑﺎﻭﺭﻫﺎﯼ ﺁﻧﻬﺎﺩﺭ ﻫﺮ
ﺟﺎﯾﮕﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ،ﻧﺴﺒﯽﻭﺧﻄﺎ ﭘﺬﯾﺮ ﺍﺳﺖ. (1)- گمراه کردن جوانان(2)-بی اعتقادی به خدایان
|
||
|
||
یک روز سه نقطه در شیشه ی دوات یک نویسنده
شنا میکردند از کتاب سیرت یک دیوانه
|
||
Reading ....,opens another book inside of us |
||
|
||
|
||
جیمز مدیسون
|
||
حکایت اخراج مورچه
|
||
|
||
https://www.youtube.com/watch?v=4zLfCnGVeL4
The Sound Of Silence
Hello darkness, my old friend And whispered in the sound of silence." |
||
![]() |
||
|
||
|
||
spring has come and will not leave ՄԵՂՄԻԿ ԳԱՐՈՒՆ
ՄԵՂՄԻԿ ԳԱՐՈՒՆ Գարուն է եկել ու չի հեռանում, Այնքան սիրուն է Գարունն այդ մեղմ, Որ աչքերն իմ չեն ուզում փակվել, ՈՒ նայում են աշխարհին այլ կերպ... Թեպետ սիրուն է, Բայց տարօրինակ բան կա նրանում, Առեղծվածային շղարշն է պատել Գարնանն այս սիրուն... Բայց առեղծվածն այս Չեմ հասկանում ես, Չեմ էլ ցանկանում հասկանալ գուցե, Քանզի չքնաղ է Գարունն այս մեղմիկ Տարոն Սարգսյան |
||
Ա ր փ ի ☂ ✿
ԺՊՏԱ
Շողերով ոսկի այցի եկ նորից,
Խինդով ու երգով Աշխարհը լցրու, Քո լույսով հոգիս ջեմացրու կրկին…
Թող ծաղկեն ծառերը կրկին,
Դաշտերը թող պատվեն ծաղկունքով Ու բույրով լցվի աշխարհն ամենուր…
Դե ժպտա դու ինձ, որ ես էլ ժպտամ, Որ նորից սիրեմ ու լույսը զգամ,
Թող սիրտս նորից զարկի քարացած Քո ոսկի շողից աչքերս ՝ բանամ…
Ու ձեզ էլ կժպտան բոլորը`
Երկինքը, Արևը, մարդիկ Ու Բնությունը իր ողջ էությամբ՝' Գարնան ժպիտով:
Արմեն Մխեյան |
||
|
||
|
|
||
دنیایی که در آن نیازی به پیامبران و رهبران نیست ، رهبران واقعی این چنین اند
If you came across this man, Dobri Dobrev, 100 years old from Sofia-Bulgaria, you might think he is a normal haggard beggar who depends on the kindness of strangers to get by in life. But this is far from being true! He is known by for the residents of Sofia, as the most kind person and he is called the “saint” or “divine stranger,” according to people who know him, and for a good reason. Dobrev doesn’t keep a cent of what he collects in the streets of Sofia, instead, he gives it all away to churches and orphanages and lives off of his monthly pension of 80 euros (about $100). Dobrev lost most of his hearing during World War II, according to Yahoo News Canada. He lives more than 15 miles outside of Sofia, a distance he used to trek by foot, but he now relies on the bus, according to SaintDobry.com, a website dedicated only to him made by one of his fans. One Reddit user Nullvoid123, claims he has met Dobrev a number of times, he asked him about the reason he is doing this, and Dobrev’s answer was that he once “did a bad thing,” and is now trying to make up for his past transgressions by helping others.
Dobrev has made a number of generous donations throughout the years to churches, but one of his largest gifts was when he gave 35,700 lev (more than $24,000) to the St. Alexander Nevsky Cathedral, according to a video released by the church. He has also been known to give money to orphanages to help them pay their utility bills. Source: Huffington Post |
||
|
||
|
||
نخونى ضرر کردى! استادی با شاگردش از باغى میگذشت، چشمشان به یک کفش کهنه افتاد. شاگرد گفت: گمان میکنم این کفش کارگرى است که در این باغ کار میکند، بیا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفشها را پس بدهیم و کمى شاد شویم...!!!! استاد گفت: چرا براى خنده خود او را ناراحت کنیم! بیا کارى که میگویم انجام بده و عکس العملش را ببین... مقدارى پول درون ان قرار بده! شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند، کارگر براى تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همینکه پا درون کفش گذاشت متوجه شیئى درون کفش شد و بعد از وارسى ،پول ها را دید و با گریه ،فریاد زد خدایا شکرت .... خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمیکنى .... میدانى که همسر مریض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رویی به نزد انها باز گردم و همینطور اشک میریخت.... استاد به شاگردش گفت: همیشه سعى کن براى خوشحالیت ببخشى ... نه اینکه بستانی..... در مقابل یک فرد معلول با سرعت کم راه بروید. در مقابل مادری که فرزندش رو از دست داده بچه تون رو نبوسید. در مقابل یک فرد مجرد از عشقتون نگید. در برابر کسی که نداره از داشته هاتون مغرورانه حرف نزنید.......... هیچگاه فراموش نکنیم که هیچکس بر دیگری برتری ندارد، مگر به " فهم و شعور " مگر به " درک و ادب " مهربانان … آدمی فقط در یک صورت حق دارد به دیگران از بالا نگاه کند و آن هنگامی است که بخواهد دست کسی را که بر زمین افتاده را بگیرد و او را بلند کند ! این قدرت تو نیست، این " انسانیت " است...
|
||
|
||
حتی اگر دشمنی هم نداری
...
|
||
دکتر حسابی : لذت بردن را یادمان ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ ! از گرما می نالیم. از سرما فرار می کنیم. در جمع، از شلوغی کلافه می شویم و در خلوت، از تنهایی بغض می کنیم. تمام هفته منتظر رسیدن روز تعطیل هستیم و آخر هفته هم بی حوصلگی تقصیر غروب جمعه است و بس! ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺸﮑﯿﻞ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ: ﻣﺪﺭﺳﻪ.. ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ .. ﮐﺎﺭ.. ﺣﺘﯽ ﺩﺭﺳﻔﺮ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻟﺬﺕ ﺍﺯ ﻣﺴﯿﺮ! ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺑﮕﺬﺭﻧﺪ... |
||
|
||
اینم آب! اونم چه آبی! میزنم به سلامتی هرچی آب! |
||
|
||
|
||
اکثر مردم تنها وقتی مذهبی هستند که نگران و اندوهگین هستند و به همین دلیل تمام مذهبشان دروغ است! اوشو | ||
طرف زنگ زده رادیو میگه: به اوباما بگید اگرصدتا موشک به تهران بزنید مااز جایمان تکان نمیخوریم مجری گفت: احسنت از کجا تماس میگیرید گفت از شیراز |
||
دزد وجوانمردی! متن زیر هم از گروه تلگرامی کشکول انتخاب شده است. اسب سواری ، مرد افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست . مرد سوار دلش به حال او سوخت . از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند . مرد افلیج وقتی بر اسب سوار شد ، دهنه ی اسب را کشید و گفت : اسب را بردم ، و با اسب گریخت! اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب ، داد زد : تو ، تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی! اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم! مرد افلیج اسب را نگه داشت . مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی ؛ زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند! حکایت ، حکایت روزگار ماست اسب قدرت را به افلیج های ذهنی دادیم. آنها نه فقط اسب که ایمان ، اعتماد و نان سفره مان را بردند. آی قدرت سواران ، نگوئید چگونه سوار اسب قدرت شدید! |
||
|
||
|
||
|
||
آثار زیبای هنری از ریچارد استین تورپ Richard Stainthorp مجسمه های سیمی حیرت آور و تماشایی! این مجسمه های ساخت شده از سیم، توسط هنرمند حرفه ای ساکن ریچموند انگلستان یعنی “ریچارد استینثورپ” (Richard Stainthorp) با ظرافت و دقت بسیار زیادی خلق شده اند. |
||
و گاهی بد نیست برای آزاد شدن فکر و رفتن به رویا به آثارکیسی ولدن نگاهی بندازید (Casey_Weldon)
|
||
|
||
Elements Band - Anoush Hayrenik
|
||
Սարերդ ծաղկել, ձորերդ ծաղկել, Զմրուխտ գարունքի շողեր են հագել, Գարնան ճամբով ես գնում երջանիկ, Անուշ հայրենիք, քնքուշ հայրենիք: Վարդերը գարնան շուրթերը վառման, Խօսում են մեզ հետ սիրով անսահման, - Քեզմով ենք միայն զուարթ, երջանիկ, Անուշ հայրենիք, քնքուշ հայրենիք: Արտերդ լիքն էն ցորենի բերքով, Լոյս արտոյտների հայրենի երգով, Բերքով երջանիկ, երգով երջանիկ, Անուշ հայրենիք, քնքուշ հայրենիք: Ես էլ մի հասկ եմ քո կեանքի արտում, Սիրտս՝ մի արտոյտ, քեզ գովք է կարդում, Քեզմով է միայն որդիդ երջանիկ, Անուշ հայրենիք, քնքուշ հայրենիք: |
||
|
||
Mer Siro Ashun Аutumn of our love Ruben Hakhverdyan
Do you think the rain is drumming on your window all day long? It’s the words of my repentance, falling down drop by drop. See them, rolling down the glass and down into the endless brine; Words that only you can hear in this belated song of mine.
What is this confession now, overdue regret, - for what? Love has always been a riddle that I never can decode. It was autumn that was mocking, slapping me with faded leaves, And the girl that kept on weeping silently among the trees.
Only now I understand: the past shall not be back again. It’s for sins that I’ve committed that I’m being made to pay. For that weeping girl, that autumn are the fortune that I’ve lost. Heedless deeds of wild youth is what I now regret the most.
We all know that happiness can only come a single time. It then promptly disappears, leaves its business card behind. We then seek it everywhere, we go on looking all our lives, But the address on the card is one that no man ever finds.
The autumn of our love is never going to return. Just the past keeps visiting together with the rain, Wetting windows with its silent tears, Wetting windows with its silent tears.
www.youtube.com/watch?v=dlyV0Lpebwc
|
||
ՄԵՐ ՍԻՐՈ ԱՇՈՒՆԸ
Դու կարծում ես այդ անձրևն է արտասվում պատուհանից, Այդ ափսոսանքի խոսքերն են գլորվում հատիկ-հատիկ, Գլորվում են ու հոսում են ապակուց թափվում են ցած, Այս խոսքերը,որ լսվում են իմ երգի մեջ ուշացած: Ու եկեք խոստովանենք այդ ափսոսանքը ուշացած Սերը քո մի հանելուկ է ու գաղտնիք էր չբացված, Դա գուցե աշնան կատակն էր,տերևներն էին մեղմահար, Ծառուղում լուռ արտասվում էր մի աղջիկ մենակ կանգնած:
Մեր սիրո աշունը էլ երբեք չի կրկնվի Եվ անցյալն ամեն անգամ աշնան հետ կայցելի Ու պատուհանից լուռ կարտասվի, Ու պատուհանից լուռ կարտասվի
Ես հիմա նոր հասկանում եմ անցածը ետ չես բերի, Այս ամենը հատուցումն է գործած իմ մեղքերի, Այն աղջիկը և աշունը բախտն էր իմ,որ կորցրի, Դա ջահել իմ խենթությունն էր,որ երբեք ինձ չեմ ների: Ես գիտեմ երջանկությունը մեկ անգամ է այցելում, Իսկ հետո,երբ հեռանում է,այցետոմսն է իր թողնում Ու հետո ամբողջ կյանքում մեր,մենք նրան ենք որոնում Այն հասցեն,որ նա թողնում է,կյանքում ոչ ոք չի գտնում:
Մեր սիրո աշունը էլ երբեք չի կրկնվի Եվ անցյալն ամեն անգամ աշնան հետ կայցելի Ու պատուհանից լուռ կարտասվի, Ու պատուհանից լուռ կարտասվի
|
|
||
در سال 1939 وقتی مسئولین شرکت «گندم کانزاس» متوجه شدند که مادران فقیر با پارچه ی کیسه گندم (گونی )آنها برای فرزندان خود لباس درست میکنند، شروع به استفاده از پارچه های طرحدار برای بسته بندی کردند تا بچه های فقیر لباسهای زیباتری داشته باشند و در کمال مهربانی کاری کردند که آرم این شرکت با اولین شستشو پاک میشد | ||
|
||
عکس کمتر دیده شده از شاه فقید سواربرتراکتور پس از اصلاحات ارضی سال 42 |
||
چند روز پیش برام قبض برق اومد
149000 تومان برای یک واحد آپارتمان(سال 94)، تازه صبح تا عصر هم سرکار
هستیم.... مقایسه میکردم با قبض برق سال 54 دقیقا 40 سال پیش برای مشاهده روی عکس کلیک کنید و قبض آب سال 1359 |
||
|
||
|
||
مرده و قولش
حدیثی ازمحمود احمدی نژاد(خخ): بهمن 1385 / یکی از مساجد جنوب تهران: یک دختر 16 ساله به کمک برادرش در زیرزمین خانهاش انرژی هستهای کشف کرده است. با هماهنگی رئیس وقت سازمان انرژی اتمی ایران، آن دختر هماکنون در زمره دانشمندان هستهای ایران قرار گرفته و اسکورت و راننده شخصی در اختیار دارد. |
||
|
||
نعل وارونه
آموزش و پرورش در ایران یک دانشجو برای ادامه تحصیل و گرفتن دکترا همراه با خانواده اش عازم استرالیا شد. در آنجا پسر کوچک شان را در یک مدرسه استرالیایی ثبت نام کردند تا او هم ادامه تحصیلش را در سیستم آموزش این کشور تجربه کند. روز اوّل که پسر از مدرسه برگشت، پدر از او پرسید: پسرم تعریف کن ببینم امروز در مدرسه چی یاد گرفتی؟ پسر جواب داد: امروز درباره خطرات سیگار کشیدن به ما گفتند و بحث کردیم، خانم معلّم برایمان یک کتاب قصّه خواند و یک کاردستی هم درست کردیم. پدر پرسید: ریاضی و علوم نخواندید؟ پسر گفت: نه روز دوّم دوباره وقتی پسر از مدرسه برگشت پدر سؤال خودش را تکرار کرد. پسر جواب داد: امروز نصف روز را ورزش کردیم، یاد گرفتیم که چطور اعتماد به نفس مان را از دست ندهیم، و زنگ آخر هم به ما یاد دادند که باید قسمتی از درآمدمان را به دولت بدهیم تا برای آبادی شهرها و روستاها خرج شود. بعد از چندین روز که پسر می رفت و می آمد و تعریف می کرد، پدر کم کم نگران شد چرا که می دید در مدرسه پسرش وقت کمی در هفته صرف ریاضی، فیزیک، علوم، و چیزهایی که از نظر او درس درست و حسابی بودند می شود. از آن جایی که پدر نگران بود که پسرش در این دروس ضعیف رشد کند به پسرش گفت: پسرم از این به بعد دوشنبه ها مدرسه نرو تا در خانه خودم با تو ریاضی و فیزیک کار کنم. بنابراین پسر دوشنبه ها مدرسه نمی رفت. دوشنبه اوّل از مدرسه زنگ زدند که چرا پسرتان نیامده. گفتند مریض است. دوشنبه دوّم هم زنگ زدند باز یک بهانه ای آوردند. بعد از مدّتی مدیر مدرسه مشکوک شد و پدر را به مدرسه فراخواند تا با او صحبت کند. وقتی پدر به مدرسه رفت باز سعی کرد بهانه بیاورد امّا مدیر زیر بار نمی رفت. بالاخره به ناچار حقیقت ماجرا را تعریف کرد. گفت که نگران پیشرفت تحصیلی پسرش بوده و از این تعجّب می کند که چرا در مدارس استرالیا این قدر کم درس درست و حسابی می خوانند. مدیر پس از شنیدن حرف های پدر کمی سکوت کرد و سپس جواب داد: ما هم ۵۰ سال پیش مثل شما فکر می کردیم. تعریف باسوادی فقط خواندن فیزیک و شیمی و ریاضی نیست بلکه احساس مسوولیت و مشارکت نسبت به مسایل جامعه است. مهارت های زندگی و اجتماعی شدن در یک جامعه مدنی برای همه لازم است ولی فیزیک و شیمی ممکن است برای گروهی خاص کارگشاباشد ... متاسفانه ما در آموزش و پرورش هم از سر گشاد شیپور نواخته ایم ... |
||
بامداد از نگاه خیابانی
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
مجری شایسته صداوسیما
|
||
بالاخره کمپین تحریم خودرو
های وطنی اثر خودشو کرد
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
شعری زیبا از امیلی دیکینسون
|
||
نوک زدن دارکوب غم انگیزترین چیزی که در عمرم دیده م می دونید چی بود؟ دارکوبی بود که به یه درخت پلاستیکی هی نوک زده بود . بعد دارکوبه نگاهی به من کرد و گفت : « ای رفیق صمیمی ... ای ... درخت هم درخت های قدیمی.... |
||
|
||
|
||
|
||
Եղիշե Չարենց«ՄՈՐՍ ՀԱՄԱՐ ԳԱԶԵԼ»
|
||
A Serenade To My Mother I remember your elderly face, oh Mother, sweet and priceless of mine! Light wrinkles and lines, oh Mother, sweet and priceless of mine! Here you are, sitting outside our cabin and the mulberry tree Has shaded your face, oh Mother, sweet and priceless of mine! In silence and sadness you are seated recollecting those old days, That came and passed away, oh Mother, sweet and priceless of mine! And you remember your son who has left long before, Where has he gone to, oh Mother, sweet and priceless of mine! Where is he now? Is he alive or is he dead? And whose door has he knocked at? Oh Mother, sweet and priceless of mine! And when tired and cheated by love, Whose embrace comforted him? Oh Mother, sweet and priceless of mine! You are contemplating sadly, and the mulberry tree Is swinging the infinite sadness of yours, oh Mother sweet and priceless of mine! And tears bitter and salty drop on your old wrinkled hands one by one, Oh Mother, sweet and priceless of mine. Yeghishe Charents |
||
|
||
|
||
|
|
||
ممنوعیت اسامی عربی در تاجیکستان |
||
|
||
حمام نواب بهروز وثوقی کریم آبمنگل را اینجا کشت! این، تازه ترین عکس از "حمام نواب" است. حمامی که قیصر (بهروز وثوقی) زیر دوش آن، برای گرفتن انتقام قتل برادرش فرمان (ناصر ملک مطیعی) و خواهرش که از بیم آبرو خود را کشته بود، "کریم آبمنگل" را با تیغ تیز سلمانی کشت! این حمام را که میرفت تا کوبیده شود و تبدیل به برج و آپارتمان چند طبقه، از ویرانی نجات داده، مرمت کردند و حالا شده نمایشگاه صنایع دستی. تهران، خیابان 15 خرداد، کوچه امام زاده یحیی زیر بازارچه نواب! |
||
دیسک / خورخه لوئیس بورخس من هیزم شکنم. اسمم چه اهمیتی دارد. کلبهای که در آن متولد
شدهام و بزودی در آن خواهم مرد در حاشیه جنگل است. ظاهرا این جنگل به
دریایی میرسد که دورتادور زمین را گرفته است و روی آن خانههای چوبی
مثل مال من در رفت و آمدند. هیچ نمیدانم؛ آن دریا را هرگز ندیدهام.
آن سر جنگل را هم هرگز ندیدهام. برادر بزرگترم وقتی کوچک بودیم مرا
وادار کرد با هم قسم بخوریم تا دونفری تمام درختهای جنگل را قطع کنیم
تا آنجا که حتی یک درخت سرپا هم در جنگل نماند. برادرم مرده است آنچه
حالا در جستجویش هستم و در جستجویش خواهمبود، چیز دیگری است. حدود
پونانت1 نهری جاری است که میتوانم با دست در آن ماهی بگیرم. در جنگل
گرگ هست، ولی از گرگها نمیترسم و تبرم هرگز به من خیانت نکرده است.
حساب سالهای عمرم را ندارم. میدانم که زیاد است.
|
||
سالها پیش وقتی کودک بودم وقتی می دیدم آخوندی روضه میخونه و زارزار گریه میکنه کلی به خداش ایمان می آووردم و مطیع دربست اوامر میشدم بزرگتر که شدم فهمیدم این آخونده وقتی میخواد جلسه روزه رو ترک کنه یه پول چایی توپول براش تو نعلبکی میزارن و فوری میگیره و میزاره تو جیب گشادش که تا زانوش ادامه داره و میزنه بیرون میره سراغ یه مجلس دیگه، خلاصه از بام تا شام یه هفت هشت مجلس روضه خونی داره ، یه کم دیگه گذشت متوجه شدم طرف دوتا خونه و دوتا زن داره یکی از یکی خوشگل تر ، اینترنت و ازین حرفا که اومد تو بازار تازه فهمیدم بابا اون آخونده خیلی خوب می دزدیده ، آخوند داریم که تو روضه خونی هاش ، یه قریه و آبادی ، یا یه شهر رو بنام میزده، خلاصه کار به جایی رسیده که امروز می بینید. | ||
کاظم صدیقی٬ امام جمعه موقت تهران
میگوید:
«امروز دنیا به مسئله ولایت و رهبر ما
حسادت میکند چرا که میداند امام محافظ و
نگهبان دین و پرچمدار دفاع از دین اسلام
است.»
آقای صدیقی گفته که «حاکم در جامعه اسلامی
همانند قبله است و کسی که ولی را قبول
ندارد حاکمیت خدا را قبول ندارد.»
|
||
صدیقی:من چه گناهی کردم که هرجا میرم یکی از این لاریجانی ها باید
بچسبه به من؟
|
||
ویل دورانت –
کتاب تاریخ تمدن: بیشترین کشوری که از اسلام آسیب دیده، ایران است
و این آسیب همچنان ادامه دارد !…همین و همین
دزدسالاری |
||
|
||
دلواپسان
|
||
|
||
|
||
|
||
توافق هسته ای یا واکسن هسته ای مسئله
چی است !؟ ظریف در پی سخنان کری : سیاست جمهوری اسلامی ایران پیرامون مسائل منطقه ای و ارتباط با آمریکا کاملا روشن است و دولتمردان کشور در کنار سپاه !! و نیروهای مسلح و در چارچوب فرمایشات مقام معظم رهبری !! در موضوعات مختلف یک سیاست واحد!! را دنبال میکنند. تا الان که سی و هفت سال از عمر رژیم رفت، سی هفت سال دیگه رو هم روحانی،ظریف تضمین کردن.... وای بحال ما!
احمدی نژاد،ظریف و هوشنگ امیراحمدی (لابی رژیم در آمریکا) در یک قاب |
||
|
||
شنیده ها حاکی از آن است او مبلغ
١٢٠٠٠٠٠٠٠٠ یک میلیارد و دویست میلیون تومان را برای یک ماه طلب
کرده است، که علاوه بر این مبلغ ١٠ درصد از دریافتی سازمان به
عنوان حق آورندگی اسپانسر به آورنده حامی مالی تعلق میگیرد.
گفته می شود احسان علیخانی که
تهییه کنندگی ویژه برنامه نوروز را نیز بر عهده داشت علاوه بر
مبالغ دریافتی برای تهیه و مجری گری، ٢٠٠ میلیون تومان نیز به
عنوان حق آورندگی دریافت کرد.
آنطور که شنیده ها حکایت میکند
درنهایت سازمان صدا و سیما مبلغ هشتصد میلیون تومان را برای برنامه
ماه عسل تصویب کرده که طبق محاسباتی که صورت پذیرفت نزدیک به چهار
برابر بودجه برنامه های ویژه و مناسبتی و نزدیک به هشت برابر
برنامه های روتین و متداول در تلویزیون ملی است.
خب ، این پولو به شما بدن چه طوری زار می زنید! |
||
میگن تو جهنم کبریتاش اینجوریه ! حساب کنید اجاق گازش را !
|
||
|
||
|
||
زنگ خطر برای اروپا ! اسلام واقعی |
||
|
||
اگرعباسعلی خلعتبری زنده بود، این روزها
چه میگفت؟ http://peiknet.net/15-juli/news.asp?id=87401&sort=Picture |
||
یادی از مشاهیری که در غربت رفتند و یادی از آنان در
کشورم نیست دکتر باروخ بروخیم http://www.rahavard.com/FarewellFiles/99-BarookhBerookhim.pdf http://s3.picofile.com/file/8201333800/99_BarookhBerookhim.pdf.html |
||
|
||
|
||
|
||
داستان در مورد یک چوپان بود و یک گوسفند، یک برّه. چوپان از شیر گوسفند میخورد و پشم و اضافی شیر و کره و ماست و پنیرش را می فروخت و زندگی را به خوبی می گذراند. تا اینکه یه روز به گوشت گوسفند طمع کرد. چاقوش را تیز کرد و آروم آروم به گوسفند نزدیک شد. برّه بی گناه که مشغول چرا بود به گمان اینکه چوپان اومده تا باهاش بازی کنه، براش نی بزنه یا پشم نرمش را نوازش کنه سرش را بلند کرد امّا دید چشم های چوپان را خون پر کرده. به دستهاش نگاه کرد و برق چاقو را دید. ترسید. غقب عقب رفت. به چوپان گفت : – میخوای چیکار کنی؟ تو چوپان منی، باید ازم نگهداری کنی. میخوای منو بکشی؟ چوپان چیزی نگفت چون چیزی نمی شنید. خون جلوی چشم هاش را گرفته بود. تند کرد که به گوسفند برسه. گوسفند فرار کرد. دوید و دوید. چوپان به سگش گفت گوسفند را بگیره. گوسفند دور شده بود و سگ به دنبالش می رفت و چوپان هم در پی اونها. گوسغند التماس می کرد: – تو که شیر و پشم من را داری، دست از سرم بردار. منو نکش. یاد روزهای خوب گذشته امان بیافت. |
||
|
||
اله اکبر سبحان اله |
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
|
||
آفتاب بهار با بوسهها و نوازشهای بی کران گل را و گیاه را فرا خواند به زندگی بنفشه با چشمان آبی معصوم و پاک و بیدریغ لبخند زد به همه نسیم آمد و در گوش باکره اش زمزمهها کرد و وزید و گذشت پروانه آمد و در آغوش نازنین او پرپر زد و رفت بنفشه از پی آنان با چشمهای نگران ماند و رویاهای فریبنده و از چشمان معصومش فرو باریدند اشکهای پاک نخستین عشق |