ՇԱՐՂԻ

Sharghiye_Ghamgin

ՇԱՐՂԻ

Sharghiye_Ghamgin

October

گاهی باید به دور خود یک دیوار تنهایی کشید..

نه برای اینکه دیگران را از خودت دور کنی،

بلکه ببینی چه کسی برای دیدنت

دیوار را خراب میکند!

دست های آلوده _ ژان پل سارتر

چهارچوب!

احساس میکنم یکی از دلایل این چگونگی های من اینه که هی سعی میکنم با فراتر از چهارچوب ها عمل کردن خودمو محک بزنم...

و خب نمیشه!!هر چقدر هم که بخوام فکر کنم عوض شدم...هنوز اون مرکز وجودیم همونه که بوده...

واقعا بهتره انقدر آنی و در لحظه نباشم!

و اینکه به جای اینکه سعی کنم چهارچوب هامو رد کنم...تلاش کنم که اونا رو گسترده تر کنم....و در عین حال خودمو زیادی سرزنش نکنم!

بقیه شرایط منو از دید من نمیبینند و من هم نباید خودمو با بقیه مقایسه کنم....

یه روز موسیو ابراهیم از من پرسید: "چرا هیچ وقت لبخند نمی نزی، مومو؟"
این سوال مثل یه مشت خورد تو صورتم. یه ضربه محکم که انتظارش رو نداشتم.
" لبخند فقط مال پولدارست، مسیو ابراهیم، من توان مالیشو ندارم"

حتما برای این که لجم رو در بیاره شروع کرد به خندیدن. "لابد فکر می کنی که من پولدارم!"

"صندوق شما همیشه پر از اسکناسه، کسی رو نمی شناسم که در عرض روز این قدر اسکناس ببینه"
......

"اما من با این اسکناسا باید تا آخر ماه پول جنسا و اجاره رو بپردازم، می دونی چیز زیادی ازش باقی نمی مونه." و بیش تر خندید. مثل این که می خواست کفر منو در بیاره.....

" مسیو ابراهیم وقتی می گم لبخند فقط ما پولداراس، ....می خوام بگم که مال آدمای خوشبخته"

" نه اشتباه می کنی. این لبخنده ! که خوشبختت می کنه."


موسیو ابراهیم - امانوئل اشمیت

https://images-na.ssl-images-amazon.com/images/M/MV5BNzI0MzYyMDY4MV5BMl5BanBnXkFtZTcwNzA1MDUyMQ@@._V1_UY268_CR2,0,182,268_AL_.jpg

بعضی داستان‌ها را باید بارها و بارها خواند. داستان‌هایی که هر قدر هم زمان بگذرد باز هم کهنه نمی‌شوند. به قول خود اسکار وایلد:

"اگر نشود از خواندن دوباره و دوباره‌ی کتابی لذت برد، آن کتاب از ابتدا هم ارزش خواندن نداشته."

...

مجسمه گفت:«من شاهزاده‌ی خوشبختم.»

پرستو گفت:«پس چرا گریه می‌‌کنی؟ مرا خیس کردی.»

مجسمه گفت:«زمانی که من زنده بودم و یک قلب واقعی در سینه‌ام  می‌تپید هرگز نمی‌دانستم که اشک چیست زیرا هیچ اندوهی به قصر باشکوه من راه نمی‌یافت. روزها با دوستانم در باغ‌های سرسبز و زیبا در گشت‌و‌گذار بودیم و شب‌ها در مجالس رقص به پایکوبی می‌پرداختیم. همه‌چیز در اطراف من زیبا و دلپذیر بود و هرگز به این فکر نمی‌کردم که بیرون از دیوارهای بلند باغ چه می‌گذرد. درباریان مرا شاهزاده‌ی خوشبخت می‌خواندند. راستی که خوشبخت بودم، خوشبخت زیستم و خوشبخت هم از جهان رفتم. ولی حالا که مرده‌ام مرا در جایی گذاشته‌اند که همه‌ی زشتی‌ها، پلیدی‌ها و بدبختی‌های شهرم را می‌بینم و اکنون با اینکه قلبی از سرب در سینه دارم، چاره‌ای جز گریستن برایم نمانده است.»...

"All great things that have happened in the world, happened first of all in someone's imagination, and the aspect of the world of tomorrow depends largely on the extent of the power of imagination in those who are just now learning to read. This is why children must have books, and why there must be people who really care what kind of books are put into the children's hands."

—Astrid Lindgren, quoted from Contemporary Authors
The Gale Literary Databases
 

کتاب نوستالژیک:

برادران شیردل (به انگلیسی: The Brothers Lionheart) نام کتابی است از آسترید لیندگرن نویسنده سوئدی که در پاییز ۱۹۷۳ منتشر شد.

خانم لیندگرن در سال ۱۹۷۷ این داستان را به شکل فیلم‌نامه نوشت و فیلم «برادران شیردل» به کارگردانی «اوله هِلبوم» بر اساس آن ساخته شد.

این کتاب در سال ۱۳۷۶ توسط انتشارات نقطه به فارسی ترجمه و چاپ شده است. یکی از برگردان‌های فارسی آن با نام درهٔ گل سرخ منتشر شده‌است.

این کتاب داستان دو برادر به نام‌های یوناتان و کارل است. کارل، برادر کوچکتر, کودکی بیمار است که از لحاظ عاطفی به برادر بزرگتر خود بسیار وابسته است. کارل به‌طور اتفاقی پی می‌برد که به زودی خواهد مرد؛ یوناتان برای دلداری دادن به او, از سرزمینی زیبا و افسانه‌ای به نام نانگیالا (Nangijala) صحبت می‌کند که آدم‌ها پس از مرگ به آنجا می‌روند. کمی بعد در یک آتش‌سوزی، یوناتان می‌میرد. کارل که بعد از مرگ یوناتان زندگی خودش را غم‌انگیز می‌بیند، بی‌صبرانه منتظر است تا او هم به نانگیالا برود و در کنار یوناتان قرار بگیرد. او که بیمار است، پس از مدتی به او می‌پیوندد و در درهٔ گیلاس، زندگی سرشار از آرامشی را با برادرش آغاز می‌کند. اما به زودی متوجه می‌شود در سرزمینی به نام درهٔ گل سرخ که در همسایگی آنها واقع شده‌است، شخص بی‌رحم و زورگویی به نام تنگیل (Tengil) حکومت می‌کند که آرامش و آزادی را بر مردمش سلب کرده‌است. او در می‌یابد که برادرش در این مدت با همراهی اهالی این سرزمین مبارزاتی را در برابر این حاکم زورگو آغاز کرده‌است. او که برادر خود را سمبل شجاعت می‌داند، خواسته و ناخواسته پا به پای او در مسیر مبارزه با شر و پلیدی مبارزه می‌کند.

دانلود کتاب بصورت اسکن پی دی اف

آسترید لیندگرن، مادر مهربان و نویسنده این کتاب، داستان نویسی رو با قصه گفتن برای دختر بیمارش شروع کرد و اینطور شد که حالا یه دنیا می شناسنش و بچه های ایرانی هم به لطفش دنیای کودکیشون رو پر از خیال و خاطره کردن.

استرید لیندگرن

https://hemmerle.com/site/assets/files/1913/poem_longfellow.jpg

My favorite poem

The Arrow & the Song

قورباغه ها ؛ لک لک ها ؛ مارها
مارها قورباغه ها را می  خوردند و قورباغه ها  غمگین بودند
قورباغه ها به لک لک ها  شکایت کردند
لک لک ها مارها را خوردند  و قورباغه ها شادمان شدند
لک لک ها گرسنه ماندند و  شروع کردند به خوردن  قورباغه ها
قورباغه ها دچار اختلاف  دیدگاه شدند
عده ای از آنها با لک لک  ها کنار آمدند و عده ای  دیگر خواهان باز گشت  مارها شدند
مارها باز گشتند و همپای  لک لک ها شروع به خوردن  قورباغه ها کردند
حالا دیگر قورباغه ها  متقاعد شده اند که برای  خورده شدن به دنیا می  آیند
تنها یک مشکل برای آنها  حل نشده باقی مانده است
اینکه نمی دانند توسط  دوستانشان خورده می شوند  یا دشمنانشان
 
نقل است؛ "شاه عباس صفوی" رجال کشور را به ضیافت شاهانه میهمان کرد، دستور داد تا درسرقلیان­ها بجای تنباکو، ازسرگین اسب استفاده نمایند. میهمان­ها مشغول کشیدن قلیان شدند! ودود و بوی پهنِ اسب فضا را پر کرد، اما رجال - از بیم ناراحتی‌ شاه - پشت سر هم بر نی قلیان پُک عمیق زده و با احساس رضایت دودش را هوا می دادند! گویی در عمرشان، تنباکویی به آن خوبی‌ نکشیده اند!
شاه رو به آنها کرده و گفت: «سرقلیان­ها با بهترین تنباکو پر شده اند، آن را حاکم همدان برایمان فرستاده است »
همه از تنباکو و عطر آن تعریف کرده و گفتند:« براستی تنباکویی بهتر از این نمی‌توان یافت»
شاه به رئیس نگهبانان دربار - که پک‌های بسیار عمیقی به قلیان می­زد- گفت: « تنباکویش چطور است؟ »
رئیس نگهبانان گفت:«به سر اعلیحضرت قسم، پنجاه سال است که قلیان می‌کشم، اما تنباکویی به این عطر و مزه ندیده­ام!»
شاه با تحقیر به آنها نگاهی‌ کرد و گفت: « مرده شوی تان ببرد که بخاطر حفظ پست و مقام، حاضرید بجای تنباکو، پِهِن اسب بکشید و بَه‌‌‌ بَه‌‌‌‌‌‌ و چَه چَه کنید
...
نصیحت
در کتاب حاجی‌آقا نوشته صادق هدایت (1945)، حاجی به کوچک‌ترین فرزندش درباره‌ی نحوه‌ی کسب موفقیت در ایران نصیحت می‌کند:

توی دنیا دو طبقه مردم هستند؛ بچاپ و چاپیده؛
اگر نمی‌خواهی جزو چاپیده‌ها باشی، سعی کن که دیگران را بچاپی!
سواد زیادی لازم نیست، آدم را دیوانه می‌کنه و از زندگی عقب می‌اندازه!
فقط سر درس حساب و سیاق دقت بکن!
چهار عمل اصلی را که یاد گرفتی، کافی است، تا بتوانی حساب پول را نگه‌داری و کلاه سرت نره، فهمیدی؟ حساب مهمه!
باید کاسبی یاد بگیری، با مردم طرف بشی، از من می‌شنوی برو بند کفش تو سینی بگذار و بفروش،
خیلی بهتره تا بری کتاب جامع عباسی را یاد بگیری!
سعی کن پررو باشی، نگذار فراموش بشی، تا می‌توانی عرض اندام بکن، حق خودت را بگیر!
از فحش و تحقیر و رده نترس! حرف توی هوا پخش می‌شه،
هر وقت از این در بیرونت انداختند، از در دیگر با لبخند وارد بشو، فهمیدی؟
پررو، وقیح و بی‌سواد؛
چون گاهی هم باید تظاهر به حماقت کرد، تا کار بهتر درست بشه!...
نان را به نرخ روز باید خورد!
سعی کن با مقامات عالیه مربوط بشی،
با هرکس و هر عقیده‌ای موافق باشی، تا بهتر قاپشان را بدزدی!....
کتاب و درس و این‌ها دو پول نمی‌ارزه!
خیال کن تو سر گردنه داری زندگی می‌کنی!
اگر غفلت کردی تو را می‌چاپند.
فقط چند تا اصطلاح خارجی، چند کلمه‌ی قلنبه یاد بگیر، همین بسه!!
عکسی مربوط به ۱۲۳ سال قبل؛ فرزندان فتحعلی‌شاه قاجار
 تنها فرزندان فتحعلی‌شاه قاجار که در دوران پیری به عصر دوربین عکاسی رسیدند. این عکس در سال ۱۲۷۲ شمسی گرفته شده.

http://s9.picofile.com/file/8269127468/2_elena_ospina.jpg

مرا به تاریخ خودم ببر

تاریخی که درآن رقاصه های زیبا می رقصند

تاریخی که بوسه های ناب دارد

برهنگی های پاک

آواز های زیبا پشت رودخانه های خروشان

مرا به تاریخ خودت ببر

به تاریخی که زنان درجهان حکومت کنند

ومردان ملتی سر به زیر باشند

ومردان فقط عاشق شوند

مرا به تاریخ خودم ببر

((محمود درویش))

دیگر در باغهای ما

عطر شکوفه ای به مشام نمی رسد

تنها

درختهای ماباروت می دهند

شکوفه هایشان فشنگهای سمی ست

میوه هایشان بمبهای خوشه ای ست

درباغهای ما

باغبان لباس رزم پوشیده

به اندازه موشکهای خورده اش

ستاره روی شانه دارد

وبه اندازه گلهایی که سوزانده است

مدال می گیرد…

درباغهای ما نهری جاری نیست

همه اش جوی خون است


((محمود درویش))

حس دوستی و همکاری
در مهد کودک های ایران 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن هر کی نتونه سریع برای خودش یه جا بگیره باخته و بعد 9 بچه و 8 صندلی و ادامه بازی تا یک بچه باقی بمونه. بچه ها هم همدیگر رو هل میدن تا خودشون بتونن روی صندلی بشینن.
در مهد کودک های ژاپن 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن اگه یکی روی صندلی جا نشه همه باختین. لذا بچه ها نهایت سعی خودشونو میکنن و همدیگر رو طوری بغل میکنن که کل تیم 10 نفره روی 9 تا صندلی جا بشن و کسی بی صندلی نمونه. بعد 10 نفر روی 8 صندلی، بعد 10 نفر روی 7 صندلی و همینطور تا آخر.
با این بازی ما از بچگی به کودکان خود آموزش میدیم که هر کی باید به فکر خودش باشه. اما در سرزمین آفتاب، چشم بادامی ها با این بازی به بچه هاشون فرهنگ همدلی و کمک به همدیگر و کار تیمی رو یاد میدن.

نه ما و نه بزرگانمان کارکردن با هم را نیازموخته ایم ، بلکه هر روز درس های جدیدی از تکنیک های حذف و زیر پا گذاشتن یکدیگر را می آموزیم

ساختن مهد کودک بر روی یک درخت در ژاپن

مهد کودک فوجی بشکل دایره طراحی و ساخته شده است. شکل دوار یک نوع گردش بی پایان در بالای پشت بام را برای بچه ها فراهم می کند. یکی دیگر از دلایل دوار بودن این است که بچه ها دوست دارند در محافل خودشان بصورت دوار دور هم جمع شوند. هر چه که با طبیعت کودکان سازگار هست در این مهد کودک در نظر گرفته شده است. بین کلاس ها هیچگونه مرزی وجود ندارد چون برای بچه ها محیط بسته  و سکوت دلگیر کننده است. سر و صدا و نشستن بر بلندی ها و بازی با آب و بالا رفت از درخت و دویدن در این مهدکودک مجاز است و همه چیز بطور ایمن برای این منظورها طراحی شده است.

http://s9.picofile.com/file/8269226942/1139361.jpg

http://s8.picofile.com/file/8269229226/international_arts_and_letters_society_2013_short_story_finalist_justin_blaney.gif

http://s9.picofile.com/file/8269227034/Kindness_Short_Story.jpg

Image result for love poem armenian

Արի՛, իմ սոխակ, թո՛ղ պարտեզ մերին,

Տաղերով քուն բեր տըղիս աչերին.

Բայց նա լալիս է.— դու սոխակ, մի՛ գալ,

Իմ որդին չուզե տիրացու դաոնալ։

Եկ, աբեղաձագ, թո՛ղ արտ ու արոտ,

Օրորե տղիս, քընի է կարոտ.

Բայց նա լալիս է.— տատրակիկ, մի գալ,

Իմ որդին չուզե աբեղա դառնալ։

Թո՛ղ դու տատրակիկ, քո ձագն ու բունը

Վուվուով տղիս բեր անուշ քունը.

Բայց նա լալիս է— տատրակիկ, մի գալ,

Իմ որդին չուզե սգավոր դառնալ։

Կաչաղակ՝ ճարպիկ, գող, արծաթասեր,

Շահի զրուցով որդուս քունը բեր.

Բայց նա լալիս է, կաչաղակ, մի գալ,

Իմ որդին չուզե սովդագար դառնալ։

Թո՛ղ որսըդ, արի՛, քաջասիրտ բազե,

Քու երգը գուցե իմ որդին կուզե…

Բազեն որ եկավ՛ որդիս լոեցավ,

Ռազմի երգերի ձայնով քնեցավ։

Come you nightingale!

Leave our gardens

And bring dreams with melodies

To my son’s eyes.

 

But he’s crying still,

Do not come to him!

My son’s wish is not

A deacon to become.

Come you skylark!

Leave meadows and fields!

Rock my son’s craddle!

Sleep is what he needs.

 

But he’s crying still,

Do not come to him!

My son’s wish is not

A priestmonk to become.

Come you turtledove!

Leave your nestlings and nest,

Bring sweet dreams to my son, with your coos.

 

But he’s crying still,

Do not come to him!

My sonny’s wish is not

A mourner to become.

Leave your hunt and come!

You, braveheart falcon .

Maybe your songs are,

What my son wishes.

 

And the falcon came downto the candle of my son

And my son felt silent

With the songs of wars and bravery

My son felt asleep.

http://www.naturephoto-cz.com/photos/birds/%D5%BD%D5%B8%D5%AD%D5%A1%D5%AF-68490.jpg

Lilit Pipoyan - Ari im sokhak

Լիլիթ Պիպոյան - Արի իմ սոխակ

http://www.musicofarmenia.com/sites/default/files/styles/colorbox/public/musician/photo/Lilit%20Pipoyan.jpg?itok=8smsmaRN

http://s8.picofile.com/file/8268326600/khayyam.jpg

Մեր Սիրո Աշունը

Դու կարծում ես այդ անձրևն է արտասվում պատուհանից,
Այդ ափսոսանքի խոսքերն են գլորվում հատիկ-հատիկ,
Գլորվում են ու հոսում են ապակուց թափվում են ցած,
Այս խոսքերը, որ լսվում են իմ երգի մեջ ուշացած:

Ում է պետք խոստովանանքդ ափսոսանքդ ուշացած:
Սերը քո մի հանելուկ էր ու գաղտնիք դեռ չբացված,
Դա գուցե աշնան կատակն էր, տերևներն էին դեղնած,
Ծառուղում լուռ արտասվում էր մի աղջիկ մենակ կանգնած:

Մեր սիրո աշունը էլ երբեք չի կրկնվի,
Եվ անցյալն ամեն անգամ աշնան հետ կայցելի
Ու պատուհանից լուռ կարտասվի,
Ու պատուհանից լուռ կարտասվի:

Ես հիմա նոր հասկանում եմ անցածը ետ չես բերի,
Այս ամենը հատուցումն է իմ գործած հին մեղքերի:
Այն աղջիկը և աշունը բախտն էր իմ, որ կորցրի,
Դա ջահել իմ խենթությունն էր, որ երբեք ինձ չեմ ների:

Ես գիտեմ երջանկությունը մեկ անգամ է այցելում,
Իսկ հետո, երբ հեռանում է, այցետոմսն է իր թողնում:
Ու հետո ամբողջ կյանքում մեր մենք նրան ենք որոնում,
Այն հասցեն որ նա թողնում է երբեք ոչ ոք չի գտնում:

Մեր սիրո աշունը էլ երբեք չի կրկնվի,
Եվ անցյալն ամեն անգամ աշնան հետ կայցելի
Ու պատուհանից լուռ կարտասվի,
Ու պատուհանից լուռ կարտասվի:

Mer siro ashun - Ruben Hakhverdyan & Lilit Pipoyan

The Autumn of Our Love

You think it’s the rain crying at your window,
Those are the words of grief falling drop by drop:
Dropping, flowing and falling down from the window,
You will hear these words in the song I held back:
 
Who needs your confession, the grief you held back,
Your love was a riddle, an undisclosed secret:
It probably was autumn’s prank, the leaves were yellow,
A girl stood alone in the lane and wept in silence:
 
The Autumn of Our Love will never be repeated,
The past will visit us every time, in autumn,
and will cry silently at your window...
and will cry silently at your window:
 
I understand it only now: the past won’t return,
It all is a reprisal for my old sins:
The girl and autumn were my fate I lost,
It was a folly of my youth I never will forgive myself:
 
I know that happiness comes only once,
And when it goes it leaves its ‘business’ card:
And then we’re in search of it* our whole life through,
Nobody will retrieve the address Happiness leaves behind:
 
The Autumn of Our Love will never be repeated,
And the Past will visit us every time, in autumn,
and will cry silently at your window...
and will cry silently at your window:

http://s8.picofile.com/file/8269220084/ruben.jpg

Vahram Davtian Art Gallery

August

http://growingveggies.com/wp-content/uploads/2010/05/header_1.jpg

http://sirus216.5gbfree.com/weblogs/august/little_prince.jpg

اگر میخواهی جامعه ای را نابود گردانی ، فرومایگان و بیشعوران را به مشاغل عالی و مدیریت بگمارید و نخبگان و تحصیلکردگان را به مشاغل پست گمارید

http://www.irannaz.com/user_files/image/image12/0.099356001297567766_irannaz_com.jpg

http://bibadil.com/photojoke/Bibadil-Photojoke-142-900224-office.jpg

http://media.jamnews.ir/Editor/photo_2015-10-28_16-08-55.jpg

http://sirus216.5gbfree.com/weblogs/august/photo_2016-08-17_22-13-49.jpg

http://sirus216.5gbfree.com/weblogs/august/photo_2016-08-17_22-13-30.jpg

بستنی عنکبوتی اونا و ما!

فاصله های خالی، از فیش حقوقی من تا فیش حقوقی تو! هیچ وقت پر نمی شود

فوق تخصص جراحی پلاستیک: 650 میلیون

مدیرعامل بانک رفاه: 240 میلیون

فوتبالیست و مربی: 250 میلیون

وکیل سرشناس: 200 میلیون

خلبان پایه 1: 30 میلیون

مدیر بیمه: 180 میلیون

آرایشگر زنانه: 25 میلیون

بازیگر سرشناس: 40 میلیون

طلبه: 800 هزار(بابت چی! نمیدونم)

مداح اهل بیت: 5 تا 40 میلیون شب کاری

استاد تمام دانشگاه: 13 میلیون

دکتر عمومی: 10 میلیون

رفتگر شهرداری: 1 میلیون

سرباز: 105 هزار

ای کاش می‌توانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بی‌دریغ باشند
در دردها و شادی‌ هاشان

حتی
با نان خشکشان

 

و کاردهایشان را
جز از برای ِ قسمت کردن
بیرون نیاورند

 

افسوس
آفتاب مفهوم  بی‌دریغِ عدالت بود و

آنان به عدل شیفته بودند و
اکنون
با آفتاب گونه ای
آنان را
اینگونه دل فریفته بودند !!

 

ای کاش می‌توانستم
خون  رگان  خود را

من

قطره
       قطره
             قطره

                   بگریم     

تا باورم کنند.

 

ای کاش می‌توانستم
یک لحظه می‌توانستم ای کاش

 

بر شانه‌های خود بنشانم
این خلقِ بی‌شمار را،
گرد حباب  خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست
و باورم کنند.

 

ای کاش
می‌توانستم!

 

 

گزارشى قابل تأمل
آموزش‌عالی با صند‌‌‌‌‌لی‌های خالى!!


ایران ٥ برابر کشورهای پیشرفته د‌‌‌‌‌انشگاه د‌‌‌‌‌ارد.‌‌‌‌‌ ایران ٢٦٤٠ د‌‌‌‌‌انشگاه د‌‌‌‌‌ارد‌‌‌‌‌ د‌‌‌‌‌ر حالی که چین ٢٤٨١ و هند‌‌‌‌‌‌ ١٦٢٠ د‌‌‌‌‌انشگاه د‌‌‌‌‌ایر کرد‌‌‌‌‌ه است!
مدرک گرایی ایرانی‌ها، وضع دردناکی برای اقتصاد ایران رقم زده است. حالا کشور ما بیشتر از هند و چین یک‌میلیارد و چند صد‌میلیون نفری دانشگاه و مراکز آموزش عالی دارد. بنا به آخرین گزارش وزارت علوم، تحقیقات و فناوری، در ایران ٢٦٤٠ دانشگاه وجود دارد که از این میان سهم وزارت علوم از جمعیت دانشجویی ٦٨‌ درصد و سهم دانشگاه آزاد ٣٢‌ درصد است.
این درحالی است که براساس اعلام موسسه اسپانیایی CISC چین تنها ٢٤٨١ و هند‌ ١٦٢٠ دانشگاه دایر کرده است. این تعداد دانشگاه، حدود ٥‌ هزار‌میلیارد تومان از بودجه کل کشور را می‌بلعد و نزدیک به ٥٠‌ درصد از جمعیت بیکار کشور را تولید می‌کند. اما ماجرا به همین جا ختم نمی‌شود و نکته دیگر اینجاست که درنهایت بدنه اداری ایران نخبگان را به حاشیه می‌راند و متوسط‌ها و فارغ‌ التحصیلان رشته‌های غیرمرتبط را به خود جذب می‌کند.
بنا به اعلام مهدی سیدی رئیس کارگروه نخبگان شورایعالی انقلاب فرهنگی در‌سال ٢٠١٥ حدود ١١٣٠٠ دانشجوی نخبه از ایران مهاجرت کرده‌اند که این تعداد حاکی از رشد ١٦‌درصدی مهاجرت نخبگان از کشور نسبت به‌ سال ٢٠١٤ است و پدیده مدرک گرایی در بین مدیران و معضل دکتری یک شبه امکان رقابت سالم در بدنه اداری ایران را محدود و محدودتر کرده است.
بیشتر از ٨٠‌ درصد وزرای انگلیس لیسانسیه‌اند و در ایران بیشتر مدیران ما مدرک دکتری دارند. خروجی بدنه اداری انگلیس این است که آنها به‌عنوان یک اقتصاد بزرگ جهان مطرح شوند و ایران به‌عنوان یک اقتصاد بحران زده!
این درحالی است که بنا به تازه‌ترین اعلام موسسه اسپانیایی CISC تعداد دانشگاه ‌ها در اغلب کشورهای پیشرفته جهان زیر ٥٠٠ دانشگاه است به‌طوری که آلمان ٤١٢، انگلیس ٢٩١، کانادا ٣٢٩، ایتالیا ٢٣٦ و هلند ٤٢٣ دانشگاه دارند. این درحالی است که برخی کشورهای اروپایی نظیر نروژ، سوئد، دانمارک، فنلاند زیر ١٠٠ دانشگاه تأسیس کرده‌اند. این آمار درباره کشورهای پیشرفته آسیایی مانند سنگاپور و کره‌جنوبی نیز تکرار می‌شود و تنها ژاپن است که کمی پا را فراتر از این قاعده گذاشته و ٩٨٧ دانشگاه دارد. شمار دانشگاه‌ها در استرالیا و نیوزیلند نیز مانند سایر کشورهای توسعه یافته جهان رقمی زیر ٥٠٠ است. موسسه CISC که بزرگترین بدنه تحقیقات عمومی اسپانیا و از زیرمجموعه‌های آموزش و پرورش این کشور به شمار می‌آید، همچنین گزارش داده است که آمریکا با حدود ٣١٠‌میلیون نفر جمعیت، ٣‌هزار و ٢٨٠ دانشگاه دارد.
و البته چه کسی می‌پذیرد که در شهر کوچکی مثل قم یا سمنان بیشتر از ٦ دانشگاه دولتی با ردیف بودجه‌ای وجود داشته باشد و در سیستان و بلوچستان بچه‌ها در کپر درس بخوانند و گونی برنج را به‌عنوان کیف مدرسه به دست بگیرند؟ کدام عقل اقتصادی می‌پذیرد که تایپیست یک اداره مدرک لیسانس بگیرد و به پست کارشناسی برسد اما نه کارشناس توانایی باشد و نه دیگر مثل گذشته کار تایپ انجام دهد؟
در ایران کارخانه مدرک چاپ کنی به راه افتاده است و صرف بودجه‌های کلان آموزشی، ارزش افزوده اقتصادی به دنبال ندارد. به‌عنوان مثال در یک سازمان تخصصی تجاری به وفور با کارمندانی مواجه‌ایم که مدرک ادبیات یا مدیریت فرهنگی دارند و درواقع بودجه آموزشی در رشته ادبیات به هدر رفته است. از طرفی مدرک لیسانس آن کارمند برای یک سازمان اقتصادی هم کارایی ندارد.
او ادامه می‌دهد: یا مثال دیگر از ناکارآمدی نظام آموزش دانشگاهی در ایران این است که به وفور با مدیرانی مواجه‌ایم که یک شبه دکترا گرفته‌اند این درحالی است که در انگلیس به‌عنوان یک اقتصاد پیشرفته، بالای ٨٠‌درصد وزرا دارای مدرک تحصیلی لیسانس هستند.
درواقع پرسشی که مطرح می‌شود این است که خروجی آن همه مدیر دکتر در ایران چیست؟ یا آمده‌ایم برای ورود به مجلس شرط گرفتن مدرک فوق‌لیسانس را لحاظ کرده‌ایم که این مسأله نیز از همان نگاه مدرک‌گرایی‌مان ناشی می‌شود. در ایران بی‌شمار دکتر داریم که حتی به یک زبان بین‌المللی اشراف ندارند و نمی‌توانند منابع اصلی علم را مطالعه کنند. کجای دنیا به کسی دکترا می‌دهند که قادر به مطالعه منابع اصلی و کتب مراجع رشته خود نیست؟
نگاه مدرک گرا در بدنه اداری موجب شده است افراد به صورت ظاهری قضیه، بسنده کنند و سیستم آموزشی کمترین کارایی ممکن را در افزایش بهره‌وری داشته باشد. به‌عنوان مثال ما در ایران رشته مدیریت فرهنگی ایجاد کرده ایم. افرادی که جذب این رشته می‌شوند غالبا با رتبه‌های بسیار پایین پذیرفته می‌شوند و تقریبا بیشتر آنها در مشاغل غیرمرتبط بکارگیری می‌شوند یا بیکارند.
گزارش: مریم شکرانی|شهروند

مدرک عالی ، سواد تو خالی!

جدیدترین گزارش دولت از بازار کار نشان می‌دهد بیشترین تعداد بیکاران هم اکنون لیسانس دارند، ۱۰۵ هزارنفر فوق لیسانس و پزشکی خوانده‌اند ولی بیکارند و آمار غیرفعالی و سرگردانی به طرز عجیبی میلیونی شده است.

اینم مدرکش:

http://arsalan-nasery.persiangig.com/image/c%2B%2B.jpg

یک برگ از هزاران خیانت قاجار (به عبارتی روسیه)

پادشاهان قاجار

دوران قاجاریه یکی از تاریک ترین دوران تاریخ ما است. نخست به دلیل شکست های متوالی و عقب نشینی ایران در جنگ ها، دوم آن که شاهان دیکتاتور و خرافاتی قاجار با دخالت پیگیر آخوندها، سدی در راه آشنایی مردم با علوم و تکنولوژی در حال پیشرفت در اروپا شدند، و دیگر آن که آنان بسیار بوالهوس، خوش گذاران و عیاش بودند و مملکت را برای هوس های خود به فقر و تنگدستی کشاندند.

یک برگ از هزاران خیانت قاجار

حاتم بخشی قاجار و جدایی سرزمین های ابدی و تاریخی ایران در آسیای مرکزی 

( پیمان آخال ) : 

کشورهای جعلی ترکمنستان و ازبکستان (دو کشور امروزه ترکیزه شده یا در حال ترکیزه شدن) در سال 1881 میلادی (133 سال پیش) از ایران جدا شد. از نظر وسعت و منابع غنی و قدمت تاریخی و نزدیکی به ایران، اهمیت الحاق دوباره این مناطق به ایران حتی از سایر مناطق اهمیت بیشتری دارد. 

شرح واقعه : 

پیمان آخال یا آخال تکه یکی دیگر از قراردادهای ننگین ایران به شمار می رود که از سوی استعمار روس بر ایران بزرگ تحمیل شد . این قرارداد میان امپراتوری روسیه و ایران قاجار در ۲۱ سپتامبر ۱۸۸۱ میلادی بسته شد که هدف آن برای تعیین مرزهای دو کشور در مناطق ترکمن نشین شرق دریای خزر محسوب می شد.این پیمان به اشغال سرزمین خوارزم که زادگاه مشاهیر بزرگ ایران مانند ابوریحان بیرونی و پادشاهان سلسله خوارزمشاهیان بود به دست روسیه تزاری رسمیت بخشید. 

پس از شکست ۱۸۶۰ ایران قاجاری و نیز با گسترش حضور استعمار بریتانیا در مصر، در سالهای ۱۸۷۳ تا ۱۸۸۱، امپراتوری روسیه اشغال کامل خاک ایران در بخش شمالی فلات ایران را در پیش گرفت. نیروهای فرماندهان میخاییل اسکوبلف، ایوان لازارف و کنستانتین کافمن به چنین کام یابی دست یافتند. 

ناصرالدین شاه قاجار بی خیال از موضوع، تنها وزیر خارجه اش میرزا سعید خان معتمن الملک را به دیدار ایوان زینوویف فرستاد تا پیمانی را در تهران امضا کنند. با سرنهادن به این پیمان، ایران از ادعا درباره خاک خود در سرتاسر آسیای میانه و ترکمنستان و فرارود چشم پوشی کرد و رود اترک را به عنوان مرز نوین، از قاجار به ارث برد. زان پس مرو، سرخس، عشق آباد و دورادور آنها زیر فرمان الکساندر کومارف در آمد.امروزه خوارزم بخشی از کشوری تازه ایجاد شده به نام ازبکستان می باشد که مردم جنوب آن همگی از اقوام ایرانی تاجیک می باشند و از دیدگاه نژادی با ترکان ازبک هیچ همخوانی ندارند. 

سرزمینهای جداشده فرارود(ماوراالنهر) بر اساس پیمان آخال با روسیه(1881میلادی ): 

ترکمنستان: ۴۸۸۱۰۰ کیلومتر مربع 
ازبکستان: ۴۴۷۱۰۰ کیلومتر مربع 
تاجیکستان: ۱۴۱۳۰۰ کیلومتر مربع 
بخشهای ضمیمه شده به قزاقستان: ۱۰۰۰۰۰کیلومتر مربع 
بخشهای ضمیمه شده به قرقیزستان: ۵۰۰۰۰ کیلومتر مربع 
جمع کل: 1226500 کیلومترمربع 
پسند و داغ به یادتون نره...  

در میان قزاق‌ها رضا فردی آزاداندیش ولی ناآرام و متمرد بود. او یک بار در زمان استاروسلسکی، پاگون یکی از افسران روسی ارشدش را کَند. او همچنین فرماندهی معنوی سایر افسران ایرانی را نیز به دست آورده بود؛ چراکه سایر افسران ایرانی نیز از او تبعیت می‌کردند و استاروسلسکی همواره مجبور بود او را راضی نگه دارد. او اهل تملق نبود و با زیردستانش در بریگاد به نیکی رفتار می‌کرد و گاه به آنان از جیب خود انعام نیز می‌داد.گاهی نیز مانند سایر قزاقها دست به شمشیر و اسلحه می‌برد؛ ولی کینه جو نبود و انتقام نمی‌گرفت. یکی از افسران هم رده‌اش به نام علیشاه در درگیری ای صورت او را زخمی کرد. زمانی که رضا وزیر جنگ شد، افسر مزبور فرار کرد. به دستور رضا او را برگرداندند و با درجه‌ای از او دلجویی کردند و او تا مقام سرتیپی نیز رسید.

جالب اینکه در کل دوره زندگیش تنها یک سفر خارجی داشت..


بزرگترین خدمت وی به ایران ساقط ساختن حکومت قاجار (حکومت جهل و خرافه) بود..


اما وی خدمات ارزنده ای داشت که قطعا خوانده اید

رضاشاه چه در جایگاه پادشاه و چه در جایگاه نخست‌وزیر و وزیر جنگ، کارهایی کرد که برخی از آن‌ها عبارت‌اند از:

فریدون هویدا

فریدون هویدا (زادهٔ ۳۰ شهریور ۱۳۰۳ برابر با ۲۱ سپتامبر ۱۹۲۴ در دمشق - درگذشتهٔ ۱۲ آبان ۱۳۸۵ برابر با ۳ نوامبر ۲۰۰۶ در نیویورک) نویسنده، سیاست‌مدار و نقاش ایرانی بود. وی از ۱۳۴۹ تا انقلاب اسلامی سفیر و نمایندهٔ دائم ایران در سازمان ملل متحد بود.در سال ۱۹۶۷ از طرف محمدرضا پهلوی ماموریت یافت تا در فرانسه بعنوان میانجی جنگ ویتنام با نمایندگان دولت ویتنام شمالی ملاقات نماید اما بعلت بی میلی دولت ویتنام شمالی این ماموریت به شکست انجامید .زندگی‌نامه

فریدون در دمشق به دنیا آمد. در بیروت بزرگ شد، و در همان جا تحصیلات خود را در رشته حقوق آغاز کرد. سپس از دانشگاه سوربن پاریس مدرک دکتری در رشته حقوق بین‌الملل دریافت کرد.او برادر امیرعباس هویدا نخست‌وزیر پیشین ایران است.هویدا در سال ۱۹۴۸ میلادی از جمله تهیه‌کنندگان متن پیش‌نویس اعلامیه جهانی حقوق بشر بود و طی سال‌های ۱۹۵۲ تا ۱۹۶۲ میلادی در سازمان یونسکو بخش ارتباطات جمعی به کار مشغول بود. در سال ۱۹۵۷ و یک سال پس از آن که برادرش امیرعباس به نخست‌وزیری ایران رسید، وی به سمت معاون وزیر امور خارجه رسید. طی سال‌های پس از انقلاب زندگی هویدا در مسافرت میان پاریس و نیویورک می‌گذشت. هویدا در فرانسه به دلایلی از جمله بنیان‌گذاری نشریه سینمایی کایه دو سینما، و هم چنین شناخت مسایل جهان عرب شهرت فراوانی داشت.
  •  فعالیت‌ها
  • تأسیس مجلهٔ بسیار معتبر کایه دو سینما (به همراه چند تن دیگر)
  • نماینده رسمی ایران در سازمان ملل از سال ۱۳۴۰ تا سال ۱۳۵۷
  • کاردار سازمان ملل متحد از سال ۱۳۵۷ تا زمان مرگ
کتاب‌شناسی
  • قرنطینه
  • اعراب به چه می‌اندیشند
  • سقوط شاه
  • در زمینی شگفت
  • تاریخ رمان پلیسی
  • برف‌های سینا
  • شب‌های فئودالی
امیرعباس هویدا

   امیر عباس هویدا (۱۲۹۸–۱۸ فروردین ۱۳۵۸ در تهران) یکی از نخست‌وزیران ایران در زمان حکومت محمد رضا پهلوی بود. وی ۱۳ سال نخست وزیر بود و ریاست دولت در ایران را بر عهده داشت که این طولانی‌ترین ریاست بر دولت در طول تاریخ ایران بوده‌است.

علاقه به تولیدات ملی

تولید اولین خودرو پیکان در ایران در سال ۱۳۴۸ صورت گرفت. هویدا در خرداد همین سال یک دستگاه پیکان خریداری نمود. نخست وزیر وقت ایران در ساعت‌های غیر اداری سفرهای شهری‌اش را با پیکان انجام می‌داد که به گفته یکی از مجلات آن زمان این کار نخست وزیر باعث دلگرمی تولیدکنندگان پیکان شده بود چون یک مقام مسئول در کشور به جای اینکه سوار اتومبیل‌های خارجی شود از خودرو ساخت میهن استفاده می‌کند.

نخست وزیر امیرعباس هویدا بیش‌ترکالاهای ایرانی را می‌پسندید

 و راننده نیز نداشت و با پیکان سرمه ای خود به سر کار می‌رفت

عسگراولادی: پول ندارم ماشین نو بخرم

اسداله عسگراولادی: پول ندارم ماشین نو بخرم!

بخشی از گفت و گو با عسگراولادی در اتاق بازرگانی را میخوانیم :
خیلی ها می گویند شما پولدار هستید.


دروغ می گویند. این سر و صدایی است که اسرائیلی ها!!برای تخریب برادر من ایجاد کردند. برادر من هیچی نداشت. من 60 سال پیش خانه ای با قیمت 5600 تومان خریداری کردم و آن خانه را نفروختم و هم اکنون بیش از یک میلیارد تومان می ارزد. اگر اینطوری حساب کنید پولدار هستم.


بسیاری از مردم هم اکنون به واسطه دریافت تسهیلات به سیستم بانکی کشور بدهکار هستند. شما تا کنون از بانک وام نگرفتید؟

خیر. قبل از انقلاب تسهیلات از بانک گرفتم و پرداخت کردم اما هم اکنون به هیچ بانکی بدهکار نیستم. زندگی من خیلی کوچک است.

صادق هدایت

یک دوستی داشتم،

پلوی غذایش را خالی می خورد،

گوشت و مرغش را می گذاشت آخر کار، می گفت:

می خواهم خوشمزگی اش بماند زیر زبانم.
همیشه هم پلو را که می خورد سیر می شد، گوشت و مرغ غذا می ماند گوشه ی بشقابش، نه

از خوردن آن پلو لذت می برد، نه دیگر ولعی داشت برای خوردن گوشت و مرغش، برای

جاهای خوشمزه ی غذا...
زندگی هم همینجوری ست. 
گاهی شرایط ِ ناجور زندگی را تحمل می کنیم،

و لحظه های خوبش را می گذاریم برای بعد،

برای روزی که مشکلات تمام شود.
هیچ کداممان زندگی در لحظه را بلد نیستیم.
همه ی خوشی ها را حواله می کنیم برای فرداها،

برای روزی که قرار است دیگر مشکلی نباشد،

غافل از اینکه زندگی دست و پنجه نرم کردن با همین مشکلات است.

یک روزی به خودمان می آییم می بینیم یک عمر در حال خوردن پلو خالی ِ زندگی مان بوده

ایم و گوشت و مرغ لحظه ها، دست نخورده مانده گوشه ی بشقاب،

دیگر نه حالی هست،

نه میل و حوصله ایی.
به راهی که اکثر مردم می روند بیشتر شک کن،

زیرا اغلب مردم فقط تقلید می کنند

god vs evil who succeed us

Keep Holding On
Avril Lavigne


________________________________
You're not alone
Together we stand
I'll be by your side
You know I'll take your hand
When it gets cold
And it feels like the end
There's no place to go
You know I won't give in
No, I won't give in
Keep holding on
'Cause you know we'll make it through
We'll make it through
Just stay strong
'Cause you know I'm here for you
I'm here for you
There's nothing you could say
Nothing you could do
There's no other way when it comes to the truth
So keep holding on
'Cause you know we'll make it through
We'll make it through
So far away
I wish you were here
Before it's too late
This could all disappear
Before the doors close
And it comes to an end
With you by my side, I will fight and defend
I'll fight and defend
Yeah, yeah
Keep holding on
'Cause you know we'll make it through

Chicago Farmer -- It's Alright

World Humanitarian Day

19 August

 

“One day, one message, one goal. To inspire people all over the world to do

 

 something good, no matter how big or small, for someone else.”

I wanna leave my footprints on the sands of time

Know there was something that, and something that I left behind

When I leave this world, I’ll leave no regrets

Leave something to remember, so they won’t forget

I was here…

I lived, I loved

I was here…

I did, I’ve done, everything that I wanted

And it was more than I thought it would be

I will leave my mark so everyone will know

I was here…

I want to say I lived each day, until I died

I know that I had something in, somebody’s life

The hearts I have touched, will be the proof that I leave

That I made a difference, and this world will see

I was here…

I lived, I loved

I was here…

I did, I’ve done, everything that I wanted

And it was more than I thought it would be

I will leave my mark so everyone will know

I was here…

I just want them to know

That I gave my all, did my best

Brought someone to happiness

Left this world a little better just because…

I was here…

I was here…

I lived, I loved

I was here…

I did, I’ve done, everything that I wanted

And it was more than I thought it would be

I will leave my mark so everyone will know

I was here…


 
Ես ուզում եմ թողնել իմ հետքերը ժամանակի ավազի վրա:

Գիտեմ,ես ունեցել եմ մի բան,որը թողել եմ անցյալում:

Երբ որ ես կլքեմ այս աշխարհը,ես այն կլքեմ առանց զղջալու,

Թողնելով ինչ-որ բան հիշատակ,որպեսզի ինձ չմոռանան…

Ես եղել եմ այստեղ…

Ես ապրել եմ,ես սիրել եմ,

Ես եղել եմ այստեղ…

Ես ստեղծել եմ,ես արել եմ ամեն ինչ,ինչ ուզեցել եմ անեմ,

Եվ այդ ավելին էր քան ես սպասում էի:

Ես թողնում եմ իմ հետքը,և բոլորը կիմանան,

Որ ես եղել եմ այստեղ…

Ես ուզում եմ ասել,որ ես ապրել եմ ամեն օրը իմ կյանքի,մինչև մահ:

Ես գիտեմ,որ ես ինչ-որ բան նշանակել եմ ինչ-որ մեկի կյանքում:

Սրտերը,որոնց ես դիպչել եմ,կլինեն ապացույցը նրա,որ  հեռանալով,

Ես փոխել եմ այս աշխարհը,և բոլորը կտեսնեն…

Ես եղել եմ այստեղ…

Ես ապրում եմ,ես սիրում եմ:

Ես եղել եմ այստեղ…

Ես ստեղծել եմ,ես արել եմ ամեն ինչ,ինչ ուզեցել եմ անեմ ,

Եվ այդ ավելին էր քան ես սպասում էի

Ես թողնում եմ իմ հետքը,և բոլորը կիմանան ,

Որ ես եղել եմ այստեղ…

Ես ուղակի ուզում եմ,որ բոլորն իմանան

Որ ես տվել եմ ինձ ամբողջությամբ,արել եմ ամեն ինչ,ինչ կարողացել եմ,

Դարձնելով ինչ-որ մեկին երջանիկ

Թողնելով այս աշխարհը մի քիչ ավելի լավը, քանի որ …

Որ ես եղել եմ այստեղ…

Ես եղել եմ այստեղ…

Ես ապրել եմ,ես սիրել եմ:

Ես եղել եմ այստեղ…

Ես ստեղծել եմ,ես արել եմ ամեն ինչ,ինչ ուզեցել եմ անեմ,

Եվ այդ ավելին էր քան ես սպասում էի:

Ես թողնում եմ իմ հետքը,և բոլորը կիմանան,

Որ ես եղել եմ այստեղ…

http://www.genocide-museum.am/eng/on-line-photos/00022.jpg

"The Massacre Of Adana"
Elvira Markaryan

Massacre is cruel,

let the Armenians cry,

beautiful Adana turned into a desert,

fire, swords and ruthless plundering,

destroyed Rouben's house (Cilicia).

Sun, stop shining your bright light on us.

Moon, wear the black ring of mourning.

The Southern beast went through our country,

dried and wrinkled trees and flowers everywhere.

Not too long afterwards,

the poor Armenians,

they fell under the swords of the vicious crowds,

churches and schools,

burned in fires, hundreds of Armenian unmercifully died. 

The merciless and unlawful pogroms orphaned the kids from mothers,

the brides from their husband,

the murderers were full from the blood of Armenians.

Its a shame, the rich Adana is empty,

the whole Cilicia has turned into ashes,

only the pretty Hadjen survived,

why isn't the mountainous Zeytoun not moving.

For three days,

the fire from inside and the enemies bullets from outside,

the erased the Armenian from the surface of the earth,

blood is running from the rivers.

 

Ադանայի ողբը (Տարբերակ 1)

Կոտորածն անգութ, հայերը թող լան,
Անապատ դարձավ շքեղ Ատանան:
Կրակը, սուրը ու անխիղճ թալան,
Ռուբենյաց տունը, ա՜խ, ըրավ վերան:

Ալ մի’ տար լույսդ, պայծառ արեգակ,
Լուսին, շուրջ կապե դուն սուգի մանյակ,
Անցավ մեր երկրեն հարավի խորշակ,
Չորցուց, թոռմեցուց ծառ-ծաղիկ համակ:

Րոպե մը չանցավ ու հայոց խեղճեր,
Ինկան սուրին տակ խուժանին ահեղ:
Ժամեր ու դպրոց բոցի մեջ կորան,
Բյուրավոր հայեր անխնա մեռան:

Պարապ է ավա՜ղ, հարուստ Ատանան,
Մոխիր է դարձեր ամբողջ Կիլիկյան,
Միայն ապրեցավ Հաճընը սիրոյն,
Ինչո՞ւ չի շարժիր ապառաժ Զեյթուն:

Երեք օր գիշեր կրակը մեջեն,
Թշնամվույն սուրը, գնդակը դրսեն,
Ջնջեցին հայը երկրին երեսեն,
Արյուն կը վազե մեր ջինջ գետերեն:

Ալ բավ է որքան վատերուն լուծը
Կրեցինք, թողունք մեր լացն ու կոծը,
Օտարին տունը ալ չէ ապահով,
Հայ հողի վրա մեռնինք մենք փառքով:


Adana Song on Youtube

 

summer

شش سیلی که ﺑﺸﺮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ تا حدی ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩه اند.

ﺍﻭﻟﯿﻦ سیلی ﺭﺍ ﮐﻮﭘﺮﻧﯿﮏ نواخت. ﺍﻭ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﺮﮐﺰ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﻧﯿﺴﺖ بلکه ﺳﯿﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮔﺮﺩ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻣﯽﮔﺮﺩﺩ. دومین سیلی را نیوتن نواخت. او نشان داد که هیچ نیروی غیبی و هوشمندانه ای موجب سقوط اجسام نمیشود و تنها نیروی جاذبه است که این کار را انجام می دهد. سومین سیلی ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻭﯾﻦ ﻧﻮﺍﺧﺖ. ﺍﻭ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﺷﺮف ﻣﺨﻠﻮﻗﺎﺕ ﻧﺎﻣﯿﺪﻩ ﻣﯿﺸﺪ، نشان ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﺍﺧﺘﻼﻓﯽ ﺑﺎ ﺳﺎﯾﺮ ﺟﺎﻧﺪﺍﺭﺍﻥ ندارد و در اثر تغییر و تکامل موجودات دیگر به وجود آمده است. چهارمین سیلی را نیچه نواخت. او گفت تنها انسان است که می تواند نجات دهنده خود باشد. پنجمین سیلی ﺭﺍ ﻓﺮﻭﯾﺪ ﺯﺩ. ﺍﻭ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻭ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﺑﺸﺮ ﺳﺮﭼﺸﻤﻪ ای ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺁﻥ افکار ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ششمین سیلی را راسل نواخت. او آموخت از اینکه عقیده ای متفاوت با اکثریت داشته باشید نترسید. بسیاری از عقاید که امروز مورد قبول اکثریت هستند، زمانی مورد مخالفت اکثریت بوده اند.

از آدمهـا بُت نسازید،
این خیانـت است

هم بـه خودتان،هم به خودشـان.
خدایـے میشوند کـه،
خدایی کردن نمـے دانند!
وشما درآخـر مـے شوید،
سر تاپا کافـرِ خدایِ خودساختـه....
نیچه
درد 1400 ساله ما!

تفاوت ماندلا و قذافی

 

ماندلا و قذافی هر دو آفریقایی بودند، هر دو آزادی خواه بودند، هر دو مبارز بودند، هر دو در مبارزه پیروز شدند، هر دو به محبوبیتِ فراوان رسیدند و هر دو موفق شدند که رهبری کشورهای شان را به دست بگیرند، ماندلا امّا بدون خون ریزی به پیروزی رسید و بدون خون ریزی ادامه داد و قدافی با خون بر مسند نشست و با خون ادامه داد، ماندلا گوشش را برای شنیدن صدای مردم باز کرد و قذافی دهانش را به نعره گشود تا گوش مردم از صدایش پر باشد، ماندلا کتابِ مردم را خواند و قذافی کتابی نوشت و مردم را وادار به خواندن آن کرد.
حکایت کله پاچه

نقل میکنند که روزی سفره ای گسترانیده و کله پاچه ای بیاوردند.
سلطان فرمود:
در این کله پاچه اندرزها نهفته است.
سپس لقمه نانی برداشت و یک راست " مغز " کله را تناول نمود، سپس گفت:
اگر می خواهید حکومتی جاودان داشته باشید، سعی کنید جامعه را از " مغز " تهی کنید.
سپس " زبان " کله پاچه را نوش جان و فرمود:
اگر می خواهید بر مردم حکمرانی کنید " زبان " جامعه را کوتاه و ساکت کنید.
سپس " چشم ها و بناگوش " کله پاچه را همچون قبل برکشید و فرمود:

برای این که ملتی را کنترل کنید، بر چشم ها و گوش ها مسلط شوید و اجازه ندهید مردم زیاد ببینند و زیاد بشنوند.
وزیر اعظم عرض کرد:
پادشاها! قربانت بروم حکمت ها بسیار حکیمانه بودند، اما جواب شکم ما را چه میدهید؟
ذات ملوکانه، در حالی که دست خود را بر سبیل های چرب خویش می کشیدند، با ابروان خود اشاره ای به " پاچه " انداختند و فرمودند:
شما " پاچه " را بخورید و " پاچه خواری " را در جامعه رواج دهید تا حکومت مان مستدام بماند…!!!

حکایت سلطان و بادمجان

سلطان محمود را در حالت گرسنگى بادمجان بورانى پیش آوردند خوشش آمد، گفت: بادمجان طعامى است خوش.

ندیمى در مدح بادمجان فصلى پرداخت.
چون سیر شد، گفت: «بادمجان سخت مضر چیزى است»

ندیم باز در مضرت بادمجان مبالغتى تمام کرد. سلطان گفت: اى مردک نه این زمان مدحش می ‏گفتى؟!
گفت: من ندیم توام نه ندیم بادمجان. مرا چیزى می باید گفت که تو را خوش آید نه بادمجان را.

توی دنیا دو طبقه مردم هستند: بچاپ و چاپیده.

 

اگر نمیخواهی جزو چاپیده ها باشی، سعی کن که دیگران را بچاپی. سواد زیادی لازم نیست، آدم را دیوانه می کنه و از زندگی عقب می اندازه. فقط سر درس حساب و سیاق دقت بکن. چهار عمل اصلی را که یاد گرفتی، کافیست، تا بتوانی حساب پول را نگهداری و کلاه سرت نره، فهمیدی؟
حساب مهمه! باید هر چه زودتر وارد زندگی شد. همینقدر روزنامه را توانستی بخوانی بسه. باید کاسبی یاد بگیری. با مردم طرف بشی، از من میشنوی برو بند کفش تو سینی بگذار و بفروش، خیلی بهتره تا بری کتاب جامع عباسی را یاد بگیری! سعی کن پررو باشی، نگذار فراموش بشی، تا میتوانی عرض اندام بکن. حق خودت را بگیر. از فحش و تحقیر و رده نترس، حرف توی هوا پخش میشه.
هر وقت ازین در بیرونت انداختند، از در دیگر با لیخند وارد بشو.
فهمیدی؟ پررو، وقیح و بی سواد. چون گاهی هم باید تظاهر به حماقت کرد تا کار بهتر درست بشه ........ نان را به نرخ روز باید خورد.
سعی کن با مقامات عالیه مربوط بشی، با هرکس و هر عقیده‌ای موافق باشی، تا بهتر قاپشان را بدزدی.
من می خواهم که تو مرد زندگی بار بیایی و محتاج خلق نشی. کتاب و درس و اینها دوتا پول نمی ارزه! خیال کن تو سر گردنه داری زندگی می‌کنی: اگر غفلت کردی تو را می چاپند. فقط چند تا اصطلاح خارجی و چندتا کلمه قلنبه یاد بگیر، همین بسه. آسوده باش! من همه ی این وزرا و وکلا را درس میدم. چیزیکه مهمه باید نشان داد که دزد زبر دستی هستی که به آسانی مچت واز نمیشه و جزو جرگه  آنهایی و سازش می کنی. باید اطمینان آنها را جلب کرد تا ترا از خودشان بدانند. ما توی سرگردنه داریم زندگی میکنیم...!
 
حاجی آقا / صادق هدایت


مگذار که عشق، به عادت دوست داشتن تبدیل شود!
مگذار که حتی آب دادن گل‌های باغچه، به "عادت آب دادن گل‌های باغچه" بدل شود!
عشق، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتن دیگری نیست. پیوسته نو کردن خواستنی‌ست که خود پیوسته، خواهان نو شدن است و دگرگون شدن.
تازگی، ذات عشق است و طراوت، بافت عشق.
چگونه می‌شود تازگی و طراوت را از عشق گرفت و عشق همچنان عشق بماند؟
عشق، تن به فراموشی نمی‌سپارد، مگر یک بار برای همیشه.
جام بلور، تنها یک بار می‌شکند. می‌توان شکسته‌اش را، تکه‌هایش را، نگه داشت. اما شکسته‌های جام، آن تکه‌های تیز برنده، دیگر جام نیست. احتیاط باید کرد.
همه چیز کهنه می‌شود و اگر کمی کوتاهی کنیم، عشق نیز. بهانه‌ها، جای حس عاشقانه را خوب می‌گیرند...!

 
یک عاشقانه آرام / نادر ابراهیمی
... وقتی می خوای بدونی تو محله ی پولدارا هستی یا وسط گداها، به زباله هاشون نگاه کن. اگه نه اثری از زباله دیدی نه از سطلش بدون که اهل محل خیلی پولدارن. اگه سطل دیدی اما اثری از زباله نبود مردم پولدارن ولی نه خیلی! اگر زباله ها کنار سطل ها ریخته بود معلومه که مردن نه پولدارن نه گدا. اگر فقط زباله دیدی و اثری از سطل نبود، مردم فقیرن و اگه مردم توی زباله ها می لولیدن خیلی گدان...!

 
گل های معرفت (مجموعه داستان)/ اریک امانوئل اشمیت


مردن در حالی که انسان بر سرپا ایستاده بهتر از زنده ماندن و روی دو زانو خزیدن است . در جنگ برای آزادی مردن ، بهتر از زنده ماندن و درمقابل دشمن برده وار به زانو در آمدن است .

 

 زنگ ها برای که به صدا درمی آیند

ارنست همینگوی

 

آدمهای دنیای من فعل هایی را"صرف" میکنند

که برایشان"صرف" داشته باشد

 

سالهاست که کفه ترازوی زندگیم دیگه تعادل نداره

دست خالی ... دل پر

 

فقط سکوت میکنم... این دنیا اگر حرفی داشت

خدایش ساکت نبود

 

Dictators rule

Freedom Speech

 
Bryan Adams - Here I Am - YouTube 

Here I am - this is me
There's no where else on earth I'd rather be
Here I am - it's just me and you
Tonight we make our dreams come true

It's a new world - it's a new start
It's alive with the beating of young hearts
It's a new day - it 's a new plan
I've been waiting for you
Here I am

Here we are - we've just begun
And after all this time - our time has come
Yeah here we are - still goin'strong
Right here in the place where we belong

Here I am - this is me
There's no where else on earth I'd rather be
Here I am - it's just me and you
Tonight we make our dreams come true

Here I am - I'm next to you
And suddenly the world is all brand new
Here I am - I'm gonna stay
Now there's nothin standin in our way
Here I am - this is me

 

ԽՈՍՔ ԻՄ ՈՐԴՈՒՆ

Սիլվա Կապուտիկյան
 

 

Այս գարնան հետ, այս ծաղկունքի,

Այս թռչնակի, այս առվակի,

Հետն այս երգի ու զարթոնքի

Բացվեց լեզո՜ւն իմ մանկիկի:

ՈՒ թոթովեց բառ մի անգին

Հայկյան լեզվից մեր սրբազան,

Ասես մասունք հաղորդության

Դիպավ մանկանս շրթունքին...

- Լսի'ր, որդիս, պատգամ որպես

Սիրող քո մոր խո՜սքը սրտանց,

Այսօրվանից հանձնում եմ քեզ

Հայոց լեզո՜ւն հազարագանձ:

Կտրել է նա, հանց աստղալույս,

Երկինքները ժամանակի,

Շառաչել է խռովահույզ

Սլացքի հետ հայկյան նետի,

ՈՒ Մեսրոպի սուրբ հանճարով

Դարձել է գիր ու մագաղաթ,

Դարձել է հո՜ւյս, դարձել դրո՜շ,

Պահել երթը մեր անաղարտ...

Նրանո'վ է մրմրնջացել

Հայ պանդուխտը վերքն իր սրտի,

Նրանո'վ է որորտացել

Կռվի երգն իմ ժողովրդի,

Նրանո'վ է մայրս ջահել

Ինձ օրորոց դրել մի օր,

Հիմա եկել, քե՜զ է հասել

Նրա կարկաչը դարավոր...

Բա'ց շուրթերդ, խոսի՜ր, անգի'ն,

Ժիր դայլայլի՜ր, ի'մ սիրասուն,

Թող մանկանա' քո շուրթերին

Մեր ալեհե՜ր հայոց լեզուն...

Պահի'ր նրան բարձր ու վճիտ,

Արարատի սուրբ ձյունի պես,

Պահի'ր նրան սրտիդ մոտիկ,

Քո պապերի աճյունի պես,

ՈՒ ոսոխի զարկիցը սև

Դու պաշտպանի'ր կրծքով նրան,

Ինչպես մո՜րդ կպաշտպանես,

Թե սո'ւր քաշեն մորդ վրան,

ՈՒ տե'ս, որդիս, ո'ւր էլ լինես,

Այս լուսնի տակ ո՜ւր էլ գնաս,

Թե մո'րդ անգամ մտքիցդ հանես,

Քո մա՜յր լեզուն չմոռանա'ս:

 

 

Words to my son

Silva Kaputikyan

 

With this spring season and blossoming of flowers,

And the flight of birds and the flow of the brook,

With these songs and awakening,

My child’s speech awoke.

He uttered a precious word

From our sacred Armenian language,

As if it was a part of the Holy Sacrament

That touched the lips of my baby…

-Listen, my son, to my message to you,

From the heart of your loving mother,

From this day I entrust you

The most precious Armenian language.

It cut through the starlight

From the skies of centuries,

And cracked with turbulence

With the flight of an Armenian arrow.

And with the intelligence of Saint Mesrop,

It became a letter and a scroll,

It became a hope, it became a flag

It kept our journey intact…

With it, they mumbled

The Armenian immigrant, with the wounds in their heart

With it rumbled

The battle song of my people

With it my young mother

put me in craddle one day,

Now has reached to you

with its centuries old murmur

Open your lips and speak, my precious one,

Quick, chirp my dear one,

Let it be young again on your lips

Our gray haired Armenian language…

Keep it high and pure

Like the holy snow of Ararat

Keep it close to your heart

Like the ashes of your forefathers,

And against the enemy’s black stroke

Protect it with your chest

Like you would protect your mother

When they threaten her life with a sword.

So look, my son, wherever you may be,

Wherever you may go under this moon,

Even if you take your mother out of your head,

Your mother tongue, don’t you forget.

Tis The Last Rose Of Summer

by Thomas Moore

 

Tis the last rose of summer 
Left blooming alone; 
All her lovely companions 
Are faded and gone: 
No flower of her kindred, 
No rose-bud is nigh, 
To reflect back her blushes, 
Or give sigh for sigh. 

I'll not leave thee, thou lone one! 
To pine on the stem; 
Since the lovely are sleeping, 
Go, sleep thou with them. 
Thus kindly I scatter 
Thy leaves o'er the bed, 
Where thy mates of the garden 
Lie scentless and dead. 

So soon may I follow, 
When friendships decay, 
And from Love's shining circle 
The gems drop away. 
When true hearts lie wither'd, 
And fond ones are flown, 
Oh! who would inhabit 
This bleak world alone? 

 


آخرین گل سرخ تابستان
 که وانهاده شده تا در تنهایی بشکفد
 جمله مصاحبان عشق انگیزش
 رنگ باخته و فنا شده اند
 با هیچ گلی خویشاوندی ندارد
 هیچ غنچه ای در جوارش نیست
 تا سرخی اش را به او بازتاباند
 تا آه بر آهش کشد
 !مرا سر ترکت نیست، ای تنهای تنهایان
 بر ستاکت غم خورم
 چون عشق انگیزان خفته اند
 تو هم برو، به آنان ملحق شو 

می پریشانم به نرمی
برگهایت را بر بستر
جایی که هم- باغهایت
بی عطر بر مرگ آرمیده اند
عنقریب به تو خواهم پیوست
آن گاه که دوستیها بگسلد
از حلقه سوزان عشق
نگینها فرو می افتند
آن گاه که قلبهای مخلص می پژمرند
و نیکان به جای دیگر پر گشوده اند
آه! چه کسی ساکن خواهد ماند
یکه و تنها در این دنیای خاموش؟


endOFseason


http://www.hakimaneha.ir/images/banners/jomalatziba.jpg

بنده را «آزاد» اگر نامد کسی،آزاد نیست

           بلبل،ار در باغ گل محبوس گردد،شاد نیست

 

آن که از گلزار آزادی،به بویی خوش خوشدل است

           جای اگر در چشم آزادی کند،آزاد نیست

 

مملکت را جان من،آزاد کن،آباد نه

            زانکه آبادش کند آزادی،ار آباد نیست

 

آن که خون،در راه آزادی نریزد،نیست مرد

            وانکه سر،در پای آزادان نبازد،راد نیست

 

زینهار،از رهزنان توده،راه خود مپرس

            کجروان،را،جز طریق کج،رهی در یاد نیست

می نشانندت سبک،در زیر زنجیری گران

            گر تو را بیمی به دل،زین حزب کج بنیاد نیست

 

ار تو خود گردن نهی،زنجیر استبداد را

            جرم آن بر توست،بر زنجیر استبداد نیست

 

بنده گردد ملت،ار میدان آزادی نیافت

            قسمت خسرو شود شیرین،اگر فرهاد نیست

 

الله الله،دل منه بر رهزنان توده یی

            کاخ حزب توده را،جز بر خیانت لاد نیست

 

نغمه ی حق،از گلوی ناحق،ار خیزد خطاست

             منظر دل،جایگاه جلوه ی اضداد نیست

 

پیر را،گفتم:«طریق سربلندی چیست؟»گفتا:

            «جز طریق شاه مردانم،رهی در یاد نیست»

 

با کج اندیشان،جهاد و با جفا کیشان،نبرد

            راستان را سازشی،با خیل کج بنیاد نیست

 

حق طلب زی،راد زی،روشن روان زی،پاک زی

           بیش از اینت،حاجتی بر وعظ و بر ارشاد نیست

 

1324

 

طریق شاه مردان

 

کاریکاتور فقر, کاریکاتور جدید

Russia ToDay!

«دکتر استوکمان: ... من فقط می خواهم این نکته را توی کله‌ی این رجاله‌ها فروکنم که لیبرال‌ها مکارترین دشمنان آزادی‌اند ... که مصلحت‌گرایی و منفعت طلبی، اخلاق و عدالت را وارونه می‌کنند... حالا، ناخدا هوستر، فکر می‌کنی بتوانم اینها را حالی این ملت بکنم؟»

دیگر نمایش رو به پایان است. دکتر استوکمان از خیر اصلاح اساسی حمام‌ها گذشته و به فکر تربیت فرزندان خود و دیارش برای فرداست. برای تربیت اقلیتی پیش‌رو در برابر اکثریت گمراه و در این راه خود را تنها نمی‌بیند:

«دکتر استوکمان: یک کشف دیگر ـ بله، یک کشف دیگر! (همه را دور خود جمع می‌کند و به نجوا می‌گوید) آن کشف هم این است:قوی‌ترین انسان دنیا کسی است که بتواند تنها روی پای خودش بایستد!»

- دشمن مردم، هنریک ایبسن، نشر فردا.

نمایشنامه‌ی «دشمن مردم» نوشته‌ی هنریک ایبسن

قصه های روستایی!

 

روزی روزگاری در روستایی در هند مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون

20 دلار به آنها پول خواهد داد ، روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون

به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند

و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند

به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت

با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد

تا روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشت زارهایشان رفتند

این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و در نتیجه تعداد میمون ها آن قدر کم شد

که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد

این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون 60 دلار خواهد داد

ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد

در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت :

این همه میمون در قفس را ببینید!

من آنها را به 50 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به 60 دلار به او بفروشید

روستایی‌ها که [ احتمالا مثل شما ] وسوسه شده بودند پول‌هایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند...

البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون …

 

روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد.
برحسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند. اما مرد شیاد نپذیرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فریبکاری های شیاد سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد.

بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک باسواد و کدامیک بی سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه می شود.
شیاد به معلم گفت: بنویس «مار»
معلم نوشت: مار
نوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاک کشید.
و به مردم گفت: شما خود قضاوت کنید کدامیک از اینها مار است؟
مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا می توانستند او را کتک زدند و از روستا بیرون راندند.

 

توماس جفرسون

توماس جفرسون (به انگلیسی: Thomas Jefferson) یکی از متفکرین اصلی و بنیانگذاران آمریکا (برای ترویج دادن ایده‌آل‌های جمهوری خواهی در آمریکا)، نویسندهٔ اصلی اعلامیه استقلال ایالات متحده آمریکا و سومین رییس جمهور آمریکا است. توماس جفرسون از سال ۱۸۰۱ میلادی دو دوره متوالی چهار ساله رییس جمهوری آمریکا بود. این زمان مصادف است با سالهای ۱۱۷۹-۱۱۸۷ هجری خورشیدی که طی آن فتحعلی شاه قاجار پادشاه ایران بود.

به عنوان یک سیاست مدار فیلسوف وی حامی روشنگری بود و بسیاری از رهبران روشن فکر در بریتانیا و فرانسه را می‌شناخت.

وی کشاورزی مستقل که در زمین خود کشت می‌کند را به صورت مثالی ایده‌آل برای ارزش‌های جمهوری خواهی می‌دید و معتقد بود که خط مشی سیاسی دولت باید به سود وی باشد.

وی به شهرها و سرمایه گذاران بی‌اعتماد بود و طرف دار حقوق ملت و یک دولت فدرال به شدت محدود شده بود. 

وی حامی جدایی دین از سیاست و نویسندهٔ قانون آزادی ادیان ویرجینیا بود.

وی هم‌چنین، باستان‌شناس، دیرین‌شناس و نویسنده بود. توماس جفرسون دانشگاه ویرجینیا را در سال ۱۸۱۹ میلادی، بنیان نهاد.

در اوج درگیری‌های حزبی در سال ۱۸۰۰ توماس جفرسون در یک نامه محرمانه نوشت:

«من در حضور خدای سوگند خورده‌ام که دشمن همیشگی هرگونه خودکامگی در اندیشه بشر باشم».

همانند دیگر بنیان‌گذاران آمریکا، تاماس جفرسون، یک «دادار باور» بود که خرد را برتر از وحی انگاشته و دکترین‌های سنتی مسیحیت، من جمله تولد عیسی از دختری باکره، گناه نخستین و رستاخیز عیسی را مردود و غیر منطقی می‌پنداشت. در عین اینکه جفرسون به انگاره‌های ارتدکس مسیحیت باور نداشت، مردی معتقد به اخلاقیات و معنویات بود. 

جفرسون معتقد بود که پیام عیسی توسط یکی از حواریونش بنام «پولس» بهمراه چهار نویسنده انجیل عهد جدید و اصلاح گران پروتستان، به ورطه فساد و تباهی کشانده شده - هنگامی که رئیس جمهور آمریکا بود، تیغی را برداشته و به جان انجیل افتاد. قسمت‌هایی را که اشاره به معجزه و موارد ماوراءالطبیعه داشت، از انجیل بُرید و به زباله دان انداخت. تنها بخش‌هایی را دست نخورده گذاشت که به تمثیل و مسائل اخلاقی مربوط بود. حاصل و برآمد این کار، نوشتاری شد با فرنام « فلسفه عیسای ناصریه » و تأکیدی بر باور جفرسون که عیسی نه ملکوتی بود و نه الهی، بلکه آموزگاری بود برای عقل سلیم که تلاش خود را بر اخلاقیات متمرکز کرده بود.

بعد ها، بر پایه انجیل‌های یونانی، لاتین، فرانسوی و انگلیسی، پژوهشی را به ثمر رساند با فرنام، « زندگی و اصول اخلاقی عیسی »، که مردمان آن را به نام انجیل جفرسون می شناسند. به یکی از دوستانش گفته بود: « من یک مسیحی واقعی هستم که پیرو دکترین‌های اخلاقی عیسی ست.»

برای جفرسون، معجزه، پوچ و بی معنی بود. او، پیام‌های اخلاقی عیسی را مرکز ثقل باورهای خود قرار داده بود... 

Cardon Jacques-Armand French cartoonist work art

2500 سال قبل پیرمردی70ساله درحضوربیش از100 نفرهیئت منصفه به جرم تشویش افکارعمومی و نشراکاذیب به اعدام محکوم شد.این مردسقراط نام داشت.ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺷﻬﺮ ﻭ ﺩﺭﻣﯿﺎﻥﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ ﻣﯽﮐﺮﺩﻭ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﺩﻫﺎﻥ ﺍﻭﺩﺭ ﻧﻤﯽﺁﻣﺪ ﻣﮕﺮ ﺳﻮﺍﻝ! ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﮐﺲ ﻣﯽﭘﺮﺳﯿﺪ ﻭﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻣﻮﺭﺩ ﺳﻮﺍﻝ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽﺩﺍﺩ. ﻣﻔﺎﻫﯿﻤﯽﮐﻪ ﺑﻪ ﻋﻘﯿﺪﻩﯼ ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ،ﻣﻄﻠﻖ ﻭ ﺍﺑﺪﯼ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺭﺍ ﻣﻮﺭﺩ ﭼﺎﻟﺶ ﻭ ﻧﻘﺪ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽﺩﺍﺩ. ﺗﻌﺮﯾﻒ ﺳﻘﺮﺍﻁ ﺍﺯ ﻋﻘﻼﻧﯿﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺒﯿﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ: "نقدﮐﺮﺩﻥ ﺑﺪﻭﻥ خط ﻗﺮﻣﺰ"
ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺗﺎ ﺣﺪﻭﺩﯼ ﺍﻫﻞ ﻧﻘﺪ ﻭ ﺗﺤﻠﯿﻞ ﻭ ﭼﺎﻟﺶ ﻫﺴﺘﯿﻢ. ﺍﻣﺎ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻋﻘﺎﯾﺪ ﻭﺑﺎﻭﺭﻫﺎﯾﯽﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﭘﺸﺖ ﺧﻂ ﻗﺮﻣﺰﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻌﻨﺎ، ﻣﺎ ﺩﭼﺎﺭﻋﻘﻼﻧﯿﺖ ﻣﺤﺪﻭﺩ ﻭﻣﺤﺼﻮﺭ ﻫﺴﺘﯿﻢ. ﻫﺮﮐﺪﺍﻡ ﺗﺎ ﺟﺎﯾﯽﺧﺮﺩ ﻭﺭﺯﯼ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺗﺤﺖ ﺳﻠﻄﻪﯼﻋﻘﺎﯾﺪ ﻋﺎﺩﺗﯽ ﻭ ﻋﺎﻃﻔﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﯾﻢ. ﻋﻘﺎﯾﺪ ﻋﺎﺩﺗﯽ،ﻋﻘﺎﯾﺪﯼ ﺍﺳﺖﮐﻪ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﻢ ﮐﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺪﯾﻬﯽ ﻓﺮﺽ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﻢ.عقاید ﻋﺎﻃﻔﯽ هم عقایدی هستندﮐﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﻮﺭﺩ ﻧﻘﺪ ﻗﺮﺍرﻧﻤﯽﺩﻫﯿﻢ ﭼﻮﻥ ﺑﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﻋﺎﻃﻔﯽﺩﺍﺭﯾﻢ. ﺧﻄﺎﻫﺎﯼ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖﺷﺎﻥﺩﺍﺭﯾﻢ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﻭ ﺧﻄﺎﻫﺎﯼ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﮐﻪﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﯿﻨﻪﻭ ﻧﻔﺮﺕ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺑﺴﯿﺎرﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﭼﻪ ﻫﺴﺖ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ . ﺧﻼﺻﻪﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻥ ﮔﺰﺍﺭﻩﻫﺎﯼ ﻋﺎﺩﺗﯽ وﻋﺎﻃﻔﯽ ﭘﺸﺖ ﺧﻂ ﻗﺮﻣﺰ ﻧﻘﺪ، ﻋﻘﻼﻧﯿﺖ ﺭﺍﻣﺤﺪﻭﺩ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ.ﺳﻘﺮﺍﻁ ﺑﺎ ﻣﻮﺭﺩ ﺳﻮﺍﻝ ﻗﺮﺍﺭﺩﺍﺩﻥ ﻫﻤﻪ چیزﻭ ﻫﻤﻪ ﮐﺲ ﺑﻪ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺍﻗﺪﺍﻡ ﺑﻪ ﺗﺸﻮﯾﺶ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﻋﻤﻮﻣﯽ" ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﺍﻭ ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﺸﻮﺵﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻧﻤﯽﮔﺬﺍﺷﺖ ﺩﺭﺧﻤﻮﺩﮔﯽ ﻫﺎﯼ ﻓﮑﺮﯼ ﻭ ﻋﻘﯿﺪﺗﯽ ﺧﻮﺩ ﺗﺨﺪﯾﺮ ﺷﻮﻧﺪ . ﺍﻭ ﻣﺎﻧﻊ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍﺣﺖ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﯽﺷﺪ. ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﺁﺗﻦ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺧﺮﻣﮕﺲ" ﻣﯽﻧﺎﻣﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻟﻘﺐ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺧﺮﻣﮕﺲ ﻣﺎﻧﻊ ﭼﺮﺕﺯﺩﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﯽﺷﻮﺩ.او ازراه پرخطر یقین زدایی" منصرف نشد.

ﺳﻘﺮﺍﻁ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺳﺎﻟﺘﯽ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﻗﺎﺋﻞ ﺑﻮﺩ. ﺭﺳﺎﻟﺖ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥﻫﺎ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯﺩ ﮐﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﻭ ﺑﺎﻭﺭﻫﺎﯼ ﺁﻧﻬﺎﺩﺭ ﻫﺮ ﺟﺎﯾﮕﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ،ﻧﺴﺒﯽﻭﺧﻄﺎ ﭘﺬﯾﺮ ﺍﺳﺖ.
ﺩﺭ ﺗﺠﺮﺑﻪﺑﺸﺮﯼ، ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻣﻄﻠﻖ ﻭ ﺧﻄﺎ ﻧﺎﭘﺬﯾﺮ ﺍﻣﺮ ﻣﺤﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﺴﺒﯽ ﻭ ﻣﺘﮑﺜﺮ ﺍﺳﺖ.امروزه روش سقراط راشک گرایی (شک ورزی) یا سنت سقراطی میگویند.بسیاری ازانسانها مطابق عرف جامعه بودن(عرفی بودن)یاانباشتن اطلاعات رانشانه عقلانیت می دانند.سقراط نشان داد که اینطورنیست، عقلانیت به فرآیند تفکر سروکاردارد.معیاروملاکﻋﻘﻼﻧﻴﺖﺩﺭ ﺳﻨﺖ ﺳﻘﺮﺍطی ﻣﺴﺎﻭی ﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﺗﻔﻜﺮ ﻧﻘﺎﺩ." یعنی ﺍﮔﺮ ﻛﺴﯽ ﺗﻮﺍﻧﺎﯾﯽ ﻧﻘﺪ ﻛﺮﺩﻥﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ ﻛﻪ ﺍﻳﻦ ﻓﺮﺩ ﻋﻘﻼنی ﺭﻓﺘﺎﺭ میﻛﻨﺪ. ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺭﺕ ﺩﯾﮕﺮ،ﺩﺭ ﺭﻭﻳﻜﺮﺩ ﺳﻘﺮﺍطی ، ﺯﻳﺮ ﺳﺆﺍﻝﺑﺮﺩﻥﭘﻴﺶ ﻓﺮﺽ ﻫﺎ ﻭ ﻋﻘﺎﻳﺪ ﻭ ﻋﺎﺩﺗﻬﺎ ﻣﺴﺎﻭی اﺳﺖ ﺑﺎ ﻋﻘﻼﻧﻴﺖ.ﺳﻘﺮﺍﻁ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺭﺳﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩﻛﻪ یکی ﺍﺯ ﭘﺎﻳﻪﻫﺎی ﻋﻘﻼﻧﻴﺖ، "ﭘﺮﺳﺶﮔﺮی" ﺍﺳﺖ.
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍ ی ﻛﻪ ﭘﺮﺳﺶ، ﻧﻘﺪ ﻭ ﺷﻚ میﻛﻨﺪ،ﺧﺮﺩﻣﻨﺪﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ. ﺑﻪﻫﻤﻴﻦ ﺩﻟﻴﻞ، ﺳﻘﺮﺍﻁ ﺑﺮﺍی ﺧﺮﺩﻣﻨﺪ ﻛﺮﺩﻥ ﻣﺮﺩﻡ، ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﻳﺎﺩ میﺩﺍﺩ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺴﺘﻪﻫﺎیﺧﻮﺩ ﻳﺎ ﺍﺧﺒﺎﺭی ﻛﻪ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻣﻲﻛﻨﻨﺪ، ﺗﺮﺩﻳﺪ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺩﺭستی ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﻘﺪ ﺑﻜﺸﻨﺪ.
ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺳﻘﺮﺍﻁ، ﻫﺮ ﺑﺎﻭﺭی ﻛﻪ ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﻢ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﺎﻟﺶ ﻧﻜﺸﻴﻢ ﻭ ﺍزﻏﺮﺑﺎﻝﻧﻘﺪ ﻧﮕﺬﺭﺍﻧﻴﻢ، ﻫﺴﺘﻪﺍی میﮔﺮﺩﺩ ﺑﺮﺍﻱ ﺯﻧﺪگی ﺍﺑﻠﻬﺎﻧﻪ ﻭ ﻣﺎنعیﺳﺖ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺯﻧﺪگی ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ.سرنوشت سقراط پایان غم انگیزی داشت ونخستین کسی بود که جانش رادرراه عقلانیت ازدست داد.وبا نوشیدن جام زهرشوکران اعدام شد.دادگاه دلیل محکومیت اورادوچیزاعلام کرد:

(1)- گمراه کردن جوانان(2)-بی اعتقادی به خدایان

 

http://www.procon.org/files/2-quotes/socrates.png

سه نقطه درون جوهر

یک روز سه نقطه در شیشه ی دوات یک نویسنده شنا میکردند
تا هرکدام جمله ای را پیدا کرده و در پایان آن زندگی کنند
سه نقطه به جمله ای رسیدند
آخرین جمله از نامه ی یک عاشق به معشوقه اش بود
نام آن دختر "پترا" بود
کلمات آن جمله در شیشه ی جوهر شنا میکردند
هنوز روی کاغذ نیامده بودند
آن جمله آنقدر زیبا بود که هر نقطه ای میخواست در پایان آن زندگی کند
وقتی سه نقطه آن جمله را خواندند دیگر نتوانستند از یکدیگر جدا شوند
آنها عاشق هم شده بودند
پس هر سه تصمیم گرفتند در پایان آن جمله، زندگی خود را شروع کنند...
نویسنده ی نامه نمیخواست جمله اش را با نقطه تمام کند
هیچ نقطه ای پایان فعل آن نگذاشت
ولی از خودنویسش سه قطره جوهر،
پایان جمله ی زیبا،
کنار هم روی کاغذ افتادند...
وقتی نگاه پترا به سه نقطه ی پایانی افتاد
 در آنها بی نهایت حرف نگفته دید!
دیری نگذشت که نویسنده و معشوقه اش به هم رسیدند
ولی هیچوقت نویسنده این نکته را نفهمید
چیزی  که در آن نوشته پترا را مجذوب خود میساخت
سه نقطه ی پایان آن نامه بود...    

از کتاب سیرت یک دیوانه

 

http://www.cartoonmovement.com/cartoon/6269

Reading ....,opens another book inside of us

http://s7.picofile.com/file/8242946692/148a2bb41a2c40e4d7e3fcdf5f2f5eb8.jpg

جیمز مدیسون
چهار
مین رئیس‌جمهور ایالات متحده آمریکا
جیمز مدیسون بنیان‌گذارِ ایده‌ی تعدیل و توازن قوا برای تحدید قدرت حکومت نبود، ولی بیش از هر کس دیگری به پیش‌برد آن کمک کرد. متفکرین سیاسی پیشین که به تجربه‌ی بریتانیایی استناد می‌کردند، در باب تعدیل و توازن در آمیزه‌ای از حکومت سلطنتی سخن گفته بودند اما مدیسون به کاربست این اصل در حکومتی جمهوری کمک کرد. مدیسون بر خلاف متفکرین معتبری چون شارل دو منتسکیو سخت بر این عقیده بود که تعدیل و توازن می‌تواند به حراست از آزادی در یک جمهوری بزرگ یاری رساند.

مدیسون و جفرسون ، مانع تأسیس کلیسای انگلستان در ویرجینیا شدند. در سال 1779، جفر سون در عکس العمل به لایحه ای که خواستار وضع مالیات برای حمایت از چندین گروه مذهبی شده بود، لایحه آزادی مذهبی را ارائه کرد. از این لایحه به عنوان یکی از اقدامات برجسته خود در کنار کارهایی چون تاسیس دانشگاه و یرجینیا و عضویت در گروه نویسندگان بیانیه استقلال نام می برد. در این لایحه آمده است:
ـ دولت نباید مردم را به حمایت از مذهبی که به آن اعتقاد ندارند، مجبور کند.
ـ دولت نباید برای استخدام در ادارات دولتی، آزمون مذهبی برگزار کند.

ـ قاضی نباید وارد حوزه مذهبی شود، مگر در مواقعی که مذهب موجب سلب آسایش عمومی شده باشد.
ـ سازمان های مذهبی نباید از خزانه عمومی تأمین مالی شود.


حکایت اخراج مورچه



مورچه کوچکی بود که هر روز صبح زود سرکار حاضر می شد و بلافاصله کار خود را شروع می کرد.
مورچه خیلی کار می کرد و تولید زیادی داشت و از کارش راضی بود.
سلطان جنگل (شیر) از فعالیت مورچه که بدون رئیس کار می کرد، متعجب بود.
شیر فکر می کرد اگر مورچه می تواند بدون نظارت این همه تولید داشته باشد، به طور مسلم اگر رئیسی داشته باشد، تولید بیشتری خواهد داشت.
بنابراین شیر یک سوسک را که تجربه ریاست داشت و به نوشتن گزارشات خوب مشهور بود، به عنوان رئیس مورچه استخدام کرد.
سوسک در اولین اقدام خود برای کنترل مورچه ساعت ورود و خروج نصب کرد.
سوسک همچنین به همکاری نیاز داشت که گزارشات او را بنویسد و تایپ کند... ... سوسک بدین منظور و همچنین برای بایگانی و پاسخگویی به تلفن ها یک عنکبوت استخدام کرد.
شیر از گزارش های سوسک راضی بود و از او خواست که از نمودار برای تجزیه و تحلیل نرخ و روند رشد تولیدی که توسط مورچه صورت می گیرد، استفاده کند. تا شیر بتواند این نمودار ها را در گزارش به مجمع مدیران جنگل به کار برد.
سوسک برای انجام امور یک کامپیوتر و پرینتر لیزری خریداری کرد... ... سوسک برای اداره واحد تکنولوژی اطلاعات یک زنبور نیز استخدام کرد.
مورچه که زمانی بسیار فعال بود و در محیط کارش احساس آرامش می کرد، کاغذ بازی های اداری و جلسات متعددی که وقت او را می گرفت دوست نداشت.
شیر به این نتیجه رسید که فردی را به عنوان مدیر داخلی واحدی که مورچه در آن کار می کرد، بکار گمارد.
این پست به ملخ داده شد.
اولین کار ملخ خریداری یک فرش و صندلی برای کارش بود.
ملخ همچنین به کامپیوتر و کارمند نیاز داشت که آنها را از اداره قبلی خودش آورد تا به او در تهیه و کنترل بودجه و بهینه سازی برنامه ها کمک کند...
محیطی که مورچه در آن کار می کرد، حال به مکانی فاقد شور و نشاط تبدیل شده بود. دیگر هیچ کس نمی خندید و همه غمگین و نگران بودند.
با مطالعه گزارش های رسیده شیر متوجه شد که تولیدات مورچه کمتر از قبل شده است.
بنابراین شیر یک جغد با پرستیژ را به عنوان مشاور عالی استخدام کرد و به او ماموریت داد تا امور را بررسی کرده، مشکلات را مشخص و راه حل ارائه نماید. جغد سه ماه وقت صرف کرد و گزارشی در چند جلد تهیه نمود و در آخر نتیجه گرفت که مشکلات پیش آمده ناشی از وجود تعداد زیاد کارمند است.
و باید تعدیل نیرو صورت گیرد.
و بنابر این ،...شیر دستور داد که مورچه را اخراج نمایند، زیرا مورچه دیگر انگیزه ای برای کار نداشت.
واین هست حکایت سیستمهای اداری ما...

وبلاگی زیبا

http://s7.picofile.com/file/8242955468/darkness.JPG

https://www.youtube.com/watch?v=4zLfCnGVeL4

The Sound Of Silence
P. Simon, 1964

Hello darkness, my old friend
I've come to talk with you again
Because a vision softly creeping
Left its seeds while I was sleeping
And the vision that was planted in my brain
Still remains
Within the sound of silence

In restless dreams I walked alone
Narrow streets of cobblestone
'Neath the halo of a street lamp
I turned my collar to the cold and damp
When my eyes were stabbed by
The flash of a neon light
That split the night
And touched the sound of silence

And in the naked light I saw
Ten thousand people, maybe more
People talking without speaking
People hearing without listening
People writing songs that voices never share
And no one dared
Disturb the sound of silence

"Fools", said I, "You do not know
Silence like a cancer grows
Hear my words that I might teach you
Take my arms that I might reach you"
But my words, like silent raindrops fell
And echoed
In the wells of silence

And the people bowed and prayed
To the neon god they made
And the sign flashed out its warning
In the words that it was forming
And the sign said:
"The words of the prophets are
Written on the subway walls
And tenement halls

And whispered in the sound of silence."


Լռության ձայնը զորեղ է այնպես.
Այնքան ասելիք կա լռության մեջ:.
Ու խորհուրդ ունի իր մեջ մշտապես,.
Ամեն լռություն բացում է նոր էջ..
Հաճախ զգում ենք լռության կարիք,
Որ լսենք ձայնը սեփական խղճի,
Հաճախ պարզապես չունենք ասելիք,
Ինչպես այն խեղճը՝սպասող դահճի..
Հաճախ լինում է՝րոպեն լռության
Տևում է անվերջ մի հավերժությոն,
Ու վախենում ես բախվել մենության,
Որ էլ չլսես այդքան լռություն:
Հաճախ լռում ենք,որ մեզ չմատնենք,
Հաճախ՝պարզապոս հանգիստ ենք ուզում,
Հաճախ լռում ենք,որ չբղավենք,
Ու լռության մեջ սուզվել ենք ուզում:
Լռությունը միշտ մեր ուղեկիցն է,
Մեր վախն է,հույսը,մեր խորհրդատուն,
Մեր դատավորը ու մեր փրկիչն է,
Լռությունը միշտ այնքա՜ն է խոսուն

 

ՄԱՐԻՆԵ ՀԱԿՈԲՅԱՆ / Marine Hakobyan
02-07-2015

 

صدای سکوت چنان قدرتمند است

سکوت گفتنیهای زیادی در نهان دارد

همیشه سری در اوست

و هرسکوتی با خود برگی تازه را میگشاید

اغلبِ ما احساس می کنیم به سکوت نیاز داریم

تا به صدای وجدان خود گوش دهیم

اغلب چیزی برای گفتن نداریم

همچون محکومی که منتظره جلاد است

و هنگامی که لحظه سکوت است

ابدی و بی پایان بنظر میرسد

و آنگاه از روبرو شدن با تنهایی می ترسیم

تا آنهمه سکوت را نشنویم

اغلب سکوت می کنیم تا خودمان را لو ندهیم

اغلب سکوت را برای آرامش می خواهیم

اغلب سکوت می کنیم تا فریاد نزنیم

و اغلب می خواهیم غرق سکوت شویم

سکوت همیشه همراه ماست

ترس ، امید و مشاور ماست

قاضی ما و نجات دهنده ما،

صدای سکوت خیلی رساست...

 

 

 

spring has come and will not leave

ՄԵՂՄԻԿ ԳԱՐՈՒՆ

ՄԵՂՄԻԿ ԳԱՐՈՒՆ

Գարուն է եկել ու չի հեռանում,

Այնքան սիրուն է Գարունն այդ մեղմ,

Որ աչքերն իմ չեն ուզում փակվել,

ՈՒ նայում են աշխարհին այլ կերպ...

Թեպետ սիրուն է,

Բայց տարօրինակ բան կա նրանում,

Առեղծվածային շղարշն է պատել

Գարնանն այս սիրուն...

Բայց առեղծվածն այս

Չեմ հասկանում ես,

Չեմ էլ ցանկանում հասկանալ գուցե,

Քանզի չքնաղ է Գարունն այս մեղմիկ

Տարոն Սարգսյան

Ա ր փ ի ☂ ✿

 

ԺՊՏԱ


Դե ժպտա Արև, որ ես էլ ժպտամ,

Շողերով ոսկի այցի եկ նորից,

 

Խինդով ու երգով Աշխարհը լցրու,

Քո լույսով հոգիս ջեմացրու կրկին…


Դե ժպտա երկինք Արևի լույսով

Թող ծաղկեն ծառերը կրկին,

 

Դաշտերը թող պատվեն ծաղկունքով

Ու բույրով լցվի աշխարհն ամենուր…

 

Դե ժպտա դու ինձ, որ ես էլ ժպտամ,

Որ նորից սիրեմ ու լույսը զգամ,

 

Թող սիրտս նորից զարկի քարացած

Քո ոսկի շողից աչքերս ՝ բանամ…


Ժպտացեք մարդիկ միմյանց դուք հաճախ

Ու ձեզ էլ կժպտան բոլորը`

 

Երկինքը, Արևը, մարդիկ

Ու Բնությունը իր ողջ էությամբ՝'

Գարնան ժպիտով:

 

Արմեն Մխեյան

Falls

دنیایی که در آن نیازی به پیامبران و رهبران نیست ، رهبران واقعی این چنین اند

http://s6.picofile.com/file/8221598476/wzcis3z.jpg

پیرمردصدساله ای که برای کودکان یتیم و کمک به کلیسا در امور خیریه گدایی میکند و خود زندگی حقیرانه دارد

این پیر مرد اسمش دوبری دوبرو هست که 100 سال سن داره و شنوایی خودش رو در جنگ جهانی دوم از دست داده، اون تصمیم گرفته بقیه عمرش رو پیاده سفر کنه، و روزانه 15 مایل پیاده راه میره،

پیرمرد به عنوان مهربون ترین و بخشنده ترین انسان دنیا شناخته شده، اون کسی است که هیچ گونه خودخواهی نداره و در قبال کاری که میکنه توقعی از کسی نداره، دوبری رو به عنوان پدر ناشنوای یک یتیم خانه میشناسند، بعضی ها اون رو به عنوان بابا نوئل میشناسند، دوبری این شرایط رو دوست داره و واقعا از زندگیش راضیه،

پس بیاییم از خودمون شروع کنیم و دنیا رو بهتر از اون چیزی که تحویل گرفتیم تحویل بدیم

If you came across this man, Dobri Dobrev, 100 years old from Sofia-Bulgaria, you might think he is a normal haggard beggar who depends on the kindness of strangers to get by in life. But this is far from being true!

He is known by for the residents of Sofia, as the most kind person and he is called the “saint” or “divine stranger,” according to people who know him, and for a good reason. Dobrev doesn’t keep a cent of what he collects in the streets of Sofia, instead, he gives it all away to churches and orphanages and lives off of his monthly pension of 80 euros (about $100).

Dobrev lost most of his hearing during World War II, according to Yahoo News Canada. He lives more than 15 miles outside of Sofia, a distance he used to trek by foot, but he now relies on the bus, according to SaintDobry.com, a website dedicated only to him made by one of his fans.

One Reddit user Nullvoid123, claims he has met Dobrev a number of times, he asked him about the reason he is doing this, and Dobrev’s answer was that he once “did a bad thing,” and is now trying to make up for his past transgressions by helping others.

Dobrev has made a number of generous donations throughout the years to churches, but one of his largest gifts was when he gave 35,700 lev (more than $24,000) to the St. Alexander Nevsky Cathedral, according to a video released by the church. He has also been known to give money to orphanages to help them pay their utility bills.

Source: Huffington Post

http://static.liftbump.com/wp-content/uploads/2014/02/diado-dobri-2.jpg

نخونى ضرر کردى!

استادی با شاگردش از باغى میگذشت،
چشمشان به یک کفش کهنه افتاد.
شاگرد گفت:
گمان میکنم این کفش کارگرى است که در این باغ کار میکند،
بیا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفشها را پس بدهیم و کمى شاد شویم...!!!!
استاد گفت: چرا براى خنده خود او را ناراحت کنیم!
بیا کارى که میگویم انجام بده و عکس العملش را ببین...
مقدارى پول درون ان قرار بده!
شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند،
کارگر براى تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همینکه پا درون کفش گذاشت متوجه شیئى درون کفش شد و بعد از وارسى ،پول ها را دید و با گریه ،فریاد زد خدایا شکرت ....
خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمیکنى ....
میدانى که همسر مریض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رویی به نزد انها باز گردم و همینطور اشک میریخت....
استاد به شاگردش گفت:
همیشه سعى کن براى خوشحالیت ببخشى ... نه اینکه بستانی.....

در مقابل یک فرد معلول با سرعت کم راه بروید.

در مقابل مادری که فرزندش رو از دست داده بچه تون رو نبوسید.

در مقابل یک فرد مجرد از عشقتون نگید.

در برابر کسی که نداره از داشته هاتون مغرورانه حرف نزنید..........

هیچگاه فراموش نکنیم که هیچکس بر دیگری برتری ندارد،
مگر به " فهم و شعور "
مگر به " درک و ادب "

مهربانان …
آدمی فقط در یک صورت حق دارد به دیگران از بالا نگاه کند و آن هنگامی است که بخواهد دست کسی را که بر زمین افتاده را بگیرد و او را بلند کند !

این قدرت تو نیست،
این " انسانیت " است...

 

http://s3.picofile.com/file/8221598050/1446805081144762.jpg

حتی اگر دشمنی هم نداری ...
 
وانمود کن...
 
که کشور در خطر است زیرا وقتی مردم بترسند،
 
برای برده شدن آماده می شوند ...
 
وقتی مردم بترسند...
 
آماده اند تا از سیاستمدارها پیروی کنند ...


 "
آدولف هیتلر"

دکتر حسابی :
لذت بردن را یادمان ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ !
از گرما می نالیم. از سرما فرار می کنیم.
در جمع، از شلوغی کلافه می شویم و در خلوت، از تنهایی بغض می کنیم.
تمام هفته منتظر رسیدن روز تعطیل هستیم و آخر هفته هم بی حوصلگی تقصیر غروب جمعه است و بس!
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺸﮑﯿﻞ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ:
ﻣﺪﺭﺳﻪ.. ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ .. ﮐﺎﺭ..
ﺣﺘﯽ ﺩﺭﺳﻔﺮ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻟﺬﺕ ﺍﺯ ﻣﺴﯿﺮ!
ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺑﮕﺬﺭﻧﺪ...

http://media.wisgoon.com/media/pin/photos02/images/o/2015/11/8/14/1446982095630853.jpg

http://s6.picofile.com/file/8221598318/Bilde_tatt_04_03_15_kl_20_08.jpg

اینم آب! اونم چه آبی! میزنم به سلامتی هرچی آب!

http://s6.picofile.com/file/8221986026/iamzadeh_ghasem.jpg

http://s6.picofile.com/file/8221985976/imamzadeh_ein_ghein.jpg

http://s3.picofile.com/file/8221985934/imamzadeh_chichi.jpg

اکثر مردم تنها وقتی مذهبی هستند که نگران و اندوهگین هستند و به همین دلیل تمام مذهبشان دروغ است! اوشو
طرف زنگ زده رادیو میگه:
به اوباما بگید اگرصدتا موشک به تهران بزنید مااز جایمان تکان نمیخوریم
مجری گفت:
احسنت از کجا تماس میگیرید

گفت از شیراز
دزد وجوانمردی!

متن زیر هم از گروه تلگرامی کشکول انتخاب شده است.
اسب سواری ، مرد افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست . مرد سوار دلش به حال او سوخت . از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند .
مرد افلیج وقتی بر اسب سوار شد ، دهنه ی اسب را کشید و گفت :
اسب را بردم ، و با اسب گریخت! اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب ، داد زد : تو ، تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی!
اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم! مرد افلیج اسب را نگه داشت . مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی ؛ زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند!
حکایت ، حکایت روزگار ماست
اسب قدرت را به افلیج های ذهنی دادیم.
آنها نه فقط اسب که ایمان ، اعتماد و نان سفره مان را بردند.
آی قدرت سواران ، نگوئید چگونه سوار اسب قدرت شدید!

عدالت و حقوق بشر از نگاه رهبران جهان

http://s3.picofile.com/file/8221933984/muslim_miss.JPG

http://s6.picofile.com/file/8221934150/1447060972329645.jpg

http://s6.picofile.com/file/8221934284/afba56cd459a01457bb383b7126598f1_425.jpg

http://s3.picofile.com/file/8221934650/11253692_1050840824938923_1664403151237038444_n.jpg

http://s3.picofile.com/file/8221598034/12191442_406393226197548_5622790313607995489_n.jpg

 

آثار زیبای هنری از ریچارد استین تورپ

Richard Stainthorp

مجسمه های سیمی حیرت آور و تماشایی! این مجسمه های ساخت شده از سیم، توسط هنرمند حرفه ای ساکن ریچموند انگلستان یعنی “ریچارد استینثورپ” (Richard Stainthorp) با ظرافت و دقت بسیار زیادی خلق شده اند.

http://rich-stainthorp.deviantart.com/gallery/

و گاهی بد نیست برای آزاد شدن فکر و رفتن به رویا به آثارکیسی ولدن نگاهی بندازید

(Casey_Weldon)

 

http://caseyweldon.com/home/newsite/paintings/index.html

http://s3.picofile.com/file/8221771034/edith_lebeau_casey_weldon_original_art.jpg

anatoli avetyan artworks

http://s3.picofile.com/file/8221815976/13_3.jpg

http://static.boredpanda.com/blog/wp-content/themes/boredpanda/images/header-background.jpg

Elements Band - Anoush Hayrenik

 

Սարերդ ծաղկել, ձորերդ ծաղկել,
Զմրուխտ գարունքի շողեր են հագել,
Գարնան ճամբով ես գնում երջանիկ,
Անուշ հայրենիք, քնքուշ հայրենիք:

Վարդերը գարնան շուրթերը վառման,
Խօսում են մեզ հետ սիրով անսահման,
- Քեզմով ենք միայն զուարթ, երջանիկ,
Անուշ հայրենիք, քնքուշ հայրենիք:

Արտերդ լիքն էն ցորենի բերքով,
Լոյս արտոյտների հայրենի երգով,
Բերքով երջանիկ, երգով երջանիկ,
Անուշ հայրենիք, քնքուշ հայրենիք:

Ես էլ մի հասկ եմ քո կեանքի արտում,
Սիրտս՝ մի արտոյտ, քեզ գովք է կարդում,
Քեզմով է միայն որդիդ երջանիկ,
Անուշ հայրենիք, քնքուշ հայրենիք:
http://www.qezhamar.com/wp-content/uploads/2012/06/Mer-siro-ashun@-...-3.jpg http://s3.picofile.com/file/8221785218/the_loft.jpg

Mer Siro Ashun

Аutumn of our love

Ruben Hakhverdyan

 

Do you think the rain is drumming on your window all day long?

It’s the words of my repentance, falling down drop by drop.

See them, rolling down the glass and down into the endless brine;

Words that only you can hear in this belated song of mine.

 

What is this confession now, overdue regret, - for what?

Love has always been a riddle that I never can decode.

It was autumn that was mocking, slapping me with faded leaves,

And the girl that kept on weeping silently among the trees.

 

Only now I understand: the past shall not be back again.

It’s for sins that I’ve committed that I’m being made to pay.

For that weeping girl, that autumn are the fortune that I’ve lost.

Heedless deeds of wild youth is what I now regret the most.

 

We all know that happiness can only come a single time.

It then promptly disappears, leaves its business card behind.

We then seek it everywhere, we go on looking all our lives,

But the address on the card is one that no man ever finds.

 

The autumn of our love is never going to return.

Just the past keeps visiting together with the rain,

Wetting windows with its silent tears,

Wetting windows with its silent tears.

 

www.youtube.com/watch?v=dlyV0Lpebwc

 

ՄԵՐ ՍԻՐՈ ԱՇՈՒՆԸ

 

Դու կարծում ես այդ անձրևն է արտասվում պատուհանից,

Այդ ափսոսանքի խոսքերն են գլորվում հատիկ-հատիկ,

Գլորվում են ու հոսում են ապակուց թափվում են ցած,

Այս խոսքերը,որ լսվում են իմ երգի մեջ ուշացած:

Ու եկեք խոստովանենք այդ ափսոսանքը ուշացած

Սերը քո մի հանելուկ է ու գաղտնիք էր չբացված,

Դա գուցե աշնան կատակն էր,տերևներն էին մեղմահար,

Ծառուղում լուռ արտասվում էր մի աղջիկ մենակ կանգնած:

 

Մեր սիրո աշունը էլ երբեք չի կրկնվի

Եվ անցյալն ամեն անգամ աշնան հետ կայցելի

Ու պատուհանից լուռ կարտասվի,

Ու պատուհանից լուռ կարտասվի

 

Ես հիմա նոր հասկանում եմ անցածը ետ չես բերի,

Այս ամենը հատուցումն է գործած իմ մեղքերի,

Այն աղջիկը և աշունը բախտն էր իմ,որ կորցրի,

Դա ջահել իմ խենթությունն էր,որ երբեք ինձ չեմ ների:

Ես գիտեմ երջանկությունը մեկ անգամ է այցելում,

Իսկ հետո,երբ հեռանում է,այցետոմսն է իր թողնում

Ու հետո ամբողջ կյանքում մեր,մենք նրան ենք որոնում

Այն հասցեն,որ նա թողնում է,կյանքում ոչ ոք չի գտնում:

 

Մեր սիրո աշունը էլ երբեք չի կրկնվի

Եվ անցյալն ամեն անգամ աշնան հետ կայցելի

Ու պատուհանից լուռ կարտասվի,

Ու պատուհանից լուռ կարտասվի

 

Open Armenia