Aprril2024

بخشی از سخنرانی
ویکتور هوگو در مجلس ملی فرانسه:

ای آقایان محترم که در قلب مجلس نشسته‌‌اید و یا در طرفین آن جا گرفته‌اید، آگاه باشید که اکثریت قریب به اتفاق ملت رنج می‌کشد. ملت گرسنه هستند و با هزار مشکل دیگر دست به گریبان فقر و نبود مسکن مردها را به جنایت و زنان را به‌ فاحشگی سوق می‌دهد، حال شما هر نامی که میخواهید حکومت بکنید اعم از جمهوری یا مطلقه ولی بدانید که اصل این است که در حکومت شما ملت رنج میکشد و جز این هیچ موضوعی مطرح نیست...
شما به ملتی که پسران رشید آن را زندان میگیرد و دختران فقیرش را روسپی‌خانه‌ها می‌ربایند رحم کنید، وجود چنین سرطانی در بدن مملکت چه معنایی دارد ؟؟ آیا معنی آن این است که در پیکر اجتماع عیبی وجود دارد یا در خون جامعه مرضی راه یافته ؟؟ خیر بلکه به این معناست که در روح و جسم حاکمان این ملت سرطان غارت و مال‌اندوزی درحال مکیدن خونشان است...
جمهوری اسلامی و جومونگ!
بقای جمهوری اسلامی در سریالهای مکرر و دنباله های سریال هایی است که برای پایداری حکومت ها لازم است..نسخه ای که در دیگر ممالک هم جواب داده!!
سربزنگاه ورژن جدیدی از سریال دوبله و پخش میشود و جماعتی هم مشغول تخمه شکستن و تماشای سریال میشوند
و کرختی و فراموشی تورم و افزایش قیمت دلار و طلا ...و بدبختی های پیش رو
هزینه خرید و دوبله همین سریال سی تا چهل میلیارد آب خورده ...
اما درآمد صدا و سیما ازآن فقط بابت تبلیغات قبل و بعد و بین سریال هرشب دو میلیارد بوده که طی بیست قسمت همه هزینه خرید آن درمی آید و بقیه را فرماندهان !! صداوسیما بالا میکشند...
ازآنسو دولت هم به قرصی آرام بخش برای آرام کردن کارمند وکارگر دست یافته و نیازی ندارد هم اندازه تورم حقوق آنان را افزایش دهد...
جومونگ یک دو سه چهار
پایتخت یک دو سه چهار،  پنج وشش و هفت و ....
اخراجی ها ...

ایجاد بحران برای بقا!

افغانستانی‌ستیزی:

دولت پاکستان به اخراج غیرقانونی مهاجران ادامه می‌دهد
موج اخراج افغانستانی‌هایی که دهه‌ها در پاکستان زندگی کرده‌اند و حتی آنجا به‌دنیا آمده‌اند، نه چندان بی‌شباهت به وضعیت در ایران، ادامه دارد. زنی ۵۷ ساله از میان آنها می‌گوید: «من زن کابل قدیم استم. نمی‌دانم حالا آن زن آزاد قدیم کابل چگونه این چادر و حجاب جبری را زیر حکومت طالبان سپری خواهد کرد. دخترانم بدتر از من از این شیوه لباس پوشیدن متنفرند... کاش کسی می‌دانست که چقدر این جنگ و مهاجرت ما را شکسته و تکه‌تکه کرده!»

هیچ چیز تو دنیا زیباتر از داشتن کسانی نیست که آدم بهشون دِین داشته باشه ،  اما نه دِینِ مالی...
انقدر به شما لطف داشتن که نمیتونی اداکنی
یکی ازونا فِرِد و اون یکی دوستم مارگارت ...
فِرِد خیلی منو کمک کرد تا به ترسم تو رانندگی غلبه کنم
سالها قبل تقریبا بیست سال پیش یک تصادف داشتم که بعداز اون کلا رانندگی و ماشین رو گذاشتم کنار...
گاهی با مارگارت قرارمیزاشتم و باماشین میومد دنبالم و بااون تمرین میکردم و این یک شروع تازه بعد از بیست سال بود و منو تحریک کرد یک اتومبیل بخرم..
فِرِد هم همیشه به من لطف داشته ...
خیلی کمک کرد که مستقل بشم...
هروقت ازش کمک خواستم بی بهانه کمکم کرد ...

او به من یاد داد که هنگام رانندگی به دیگران احترام بگذارم ، به دیگرانی که تازه کارن ، به احترام سبقت بگیرم...

و به عابرین پیاده و حتی حیواناتی که عرض خیابان رو عبور میکنن ...

و مارگارت هم درس مهمی به من داد : راه برای توست ، به پشت سرت توجه نکن ، فقط  به روبرو نگاه کن ...

داشتن بعضی ها تو زندگی خیلی به زندگی هیجان میده و آدمو از تنهایی نجات میده...
بااونا زندگی میکنی حتی اگر کنارت نباشن
اما بعضی حتی اگر همیشه کنارت باشن سایه سنگینشون آزارتون میده...

توی دنیا کسی هست که تا به حال به او اهانتی نشده باشه؟!
به خودِ من آنقدر تا به حال اهانت شده که دیگه از توهین کسی نمی‌رنجم.
وقتی نمی‌توانم عکس العملی نشون بدم چه کار باید بکنم؟
رنجیدن مانع از این میشه که آدم کارش رو انجام بده. و اگه آدم بخواد دنبال قضیه رو بگیره وقتش تلف میشه. زندگی همینه دیگه !
من اول ها از توهین مردم خیلی اوقاتم تلخ می‌شد ولی بعداً که خوب فکرش رو کردم دیدم که همهٔ اونها دل شکسته اند؛ هرکس می‌ترسه که از همسایه اش تو سری بخوره به همین جهت سعی داره که دست پیش بگیره تا پس نیفته ...

 مادر (ماکسیم گورکی)

 عیسی مسیح گفت: داوری نکنید تا بر شما داوری نشود

و حکم نکنید تا بر شما حکم نشود !
چه بسیار انسان هایی که با سرزنش دیگران
بیماری را به سوی خود کشانیده اند
آن چه را که انسان در دیگران سرزنش می کند، در واقع به سوی خودش جذب میکند
چهار اثر از فلورانس اسکاول شین

 (Florence Scovel Shinn)

عُمدهٔ مطلب پوله ! اگر توی دنیا پول داشته باشی: افتخار، اعتبار، شرف، ناموس و همه چیز داری. عزیزِ بی‌جهت میشی، میهن پرست و باهوش هستی، تملقت را میگویند و همه کار هم برایت میکنند.
پول ستارالعُیوبه !
اگر پولِ دزدی بود میتوانی حلالش کنی و از شیر مادر حلالتر میشه و برای آن دنیا هم نماز و روزه و حج را میشه خرید. این‌دنیا و آن‌دنیا را هم داری. حتی پولت که زیاد شد: آنوقت اجازه داری بری خونهٔ خدا را هم زیارت بکنی. همه‌جا جاته و همه ازت حساب میبرند.
حاجی آقا
صادق هدایت
مافیای زاکانی چمران در شهرداری و شورای شهر ....
مافیای نمایندگان آغا در صداوسیما
مافیای حجت الاسلامان و آیت الله ها در کارخانجات روغن نباتی قند و شکر و زمین های لواسان و ازگل!!!....مافیای سپاه در قرارگاه خاتم...تراکتورسازی...گروه بهمن موتور ..هواپیمایی ماهان...مافیای خودرو سازان ایران خودرو و سایپا...
بله شاه بد بود ...چون خوب بود
خیلی خوب بود...شاه قاعده بازی رو بلد نبود ...اهل زیر و رو کشیدن نبود...
چون مافیا نداشت
زمانی یکی از اعضای چریک های فدایی که به دریوزگی در یکی از محلات جنوب شهر دستفروشی میکرد گفت: شاه بزرگترین دزد تاریخ بود!!!
به او گفتم مگر او چه دزدید!!؟؟؟
او گفت : شاه شپش و خوره مردم را دزدید...
فقر و بدبختی آنان را دزدید
حقارت و دریوزگی شان را دزدید
ناامنی و راهزنی را دزدید
خانه های کاهگلی را دزدید
زمین های خاکی را دزدید
بله او بزرگترین دزد تاریخ بود!!!
حاجی به شراب خیلی علاقه مند بود و در مجالسِ مهمانی بی ریا مینوشید ،‌ قُمار هم میزد یعنی پاسور و تخته نرد ، آن هم وقتی که اطمینان داشت که از حریف خواهد بُرد ، ماه رمضان هم به بهانهٔ کسالت روزه را میخورد اما جلویِ مردم تسبیح می اَنداخت و اِستغفار می فرستاد و در مناقب روزه سخنرانی میکرد .
هر وقت که خواب بود یا با زن‌هایش کشمکش داشت و احیاناً کسی به دیدنش می آمد نوکرش عادت کرده بود که بگوید :
آقا سرِ نمازه یا آقا به مسجد رفته.

نرو سمیه!!!
داشتم تو خیابون میرفتم یهو چشمم افتاد به یک‌خانم ...آشنااومد کنارش هم یکی بود شبیه خودش که ظاهرا خواهرش بود
نزدیک شدم صداش زدم سمیه!!
اونم به رو خودش نیاوورد
اونی که همراش بود گفت این کیه ژینوس!!
گفتم شاید اشتباه گرفتم
این که خیلی شبیه سمیه موگوئی! یه
روم نشد فامیلیشو بهش گوشزد کنم
همینطور دنبالش کردم
رفتن سوار یه ام وی ام صفر!! شدن و قایمکی رفتن سمت محل قدیم خودمون (پادگان جی) !!
همون کوچه قدیم!!
آره خودش بود...همون آدرس
راستش من خیلی وقته ازون محل رفتم
کنجکاو شدم از یکی از بچه محلا  پرسیدم
این همون سمیه اس؟
گفت آره، راستشو بخوای ثبت احوال رفت اسم و فامیلشو عوض کرد، فکر کنم سنشو هم پنج سال کوچیک کرده ، شده ژینوس فخرالعالم!!
باباش دوسال قبل مرد
اینا هم(دو خواهر و دو برادر) ارث و میراث باباشو تقسیم کردن خونه باباشون شده یک آپارتمان پنجاه متری و هرکدوم یه ماشین صفر انداختن زیر پاشون ...
صبح تا شب تو خیابونای شهرک غرب جولان میدن تا گوش یکی رو ببرن و خودشونو بچه شمرون جابزنن... !!
شب هم میان تو لونه مرغ باهم میخوابن...

...فراموشی گذشته ی خودمون... و سپردن به آرزوها و آمال بیجا ...از بدترین افعال ما انسانهاست...

بازدید فرح پهلوی از رادیو ایران و دیدار با هنرمندان، در این تصویر هنرمندان همچون ویگن، غلامحسین بنان، یاسمین، پوران، پروین و الهه دیده میشوند.

انسان کور را میتوان درمان کرد
ولی نادان متعصب را هرگز ...
تعصب کور‌‌کورانه انسان بینا را کودن میکند ... تعصب یک امر اشتباه است ، حال فرقی نمیکند که این تعصب نسبت به دین ، مذهب ، نژاد ، قوم ، رنگ ، و حتی فردی باشد ...
تعصب ، تعصب نام دارد ...
انسان متعصب برای مخفی کردن ضعف اجتماعی خود همواره در حال فرافکنی ، تهمت ، افتراء ، دروغ پردازی ، جعل سازی و ... نسبت به منتقدان خویش است ...
غافل از اینکه برجسته ترین راه شناخت یک
انسان بزرگ ، اعتراف شجاعانه او به اشتباهات گذشته ی خویش است ...
از تعصب بپرهیزیم ...
تعصب ، بیجا و بجا ندارد ...
تعصب ، تعصب است...
هرکس به وسعت تفکرش آزاد است...
جالبه بدونید که پدر صنعت هند یک ایرانی الاصل است! «جمشید جی تاتا» فرزند یک موبد زرتشتی و از پارسیان هند بود که در سال ١٨٣٩ در شهر نوساری گجرات زاده شد، در سن ١٤ سالگی با پدرش به بمبئی رفت و در پی تلاش و ممارست فراوان از یک تاجر کوچک به بازرگانی بزرگ تبدیل شد که اکنون او را پدر صنعت هند می‌نامند.
جمشیدجی تاتا پایه‌گذار «تاتا استیل» است که نخستین شرکت خصوصی تولید فولاد در آسیا است که سالانه چهار میلیون تن فولاد تولید می‌کند. مجموعه تاتا امروزه بزرگترین گروه صنعتی هند محسوب می‌شود، که دارای بیش از ۱۰۰ شرکت تابعه، زیرمجموعه و فرعی است.

پادشاهی خزانه را خالی دید، به وزیر دستور داد طرحی برای کمبود بودجه ارائه کند. وزیر برای جبران کسری بودجه طرحی ارائه کرد که شامل سه بند بود:
۱-مالیات دو برابر شود
۲-نیمی از گاو و گوسفندها به نفع دولت مصادره شود
۳-کسی حق ندارد آروغ بزند!
و ما با استفاده از جارچی‌ها آروغ نزدن را به مهمترین مسئله تبدیل میکنیم. مردم هم به جای پرداختن به بندهای اول و دوم، به قسمت سوم خواهند پرداخت.
در نهایت، پس از بالا گرفتن اعتراضات، به نشانه احترام به خواست مردم، با دستور شما بند سوم را لغو میکنیم و مردم هم خوشحال به خانه میروند و درد اجرای دو بند قبلی را تحمل میکنند...

حال حکایت امروز ماست که قیمت بنزین انشاله!! افزایش پیدا نمیکنه !! خداروشکر!!! (فقط از طرف دولت شایعه است که قراره سه نرخی بشه!! که اونم بزودی توسط دولت تکذیب میشه تا خیالتون تخت باشه!)

درخواست لغو اعدام از سوی ما به خاطر بیچاره‌هایی بود که شما می‌توانستید به واسطهٔ مدرسه و کارگاه، آن‌ها را به انسان‌هایی خوب، اخلاق‌گرا و مفید بدل کنید. اما مثل یک عضو اضافی و باری سنگین و بی‌فایده، گاهی روانهٔ دخمه‌های شلوغ و خفهٔ زندان تولون کردید و گاهی به سیاه‌چاله‌های ساکت و خالی کلامار فرستادید و پس از آن‌که آزادی‌شان را دزدیدید آن‌ها را از حق حیات نیز محروم کردید.
خاطرات یک محکوم به اعدام
ویکتور هوگو

 

صدای پاهایشان بعد از هزاره ها همچنان به گوش می رسد.
 زندگانی هستند در قامت سنگهای سخت مدفون یا محفوظ میان سنگها؟

نمی دونم‌کجا شروع شد این همنشینی من و سنگها.... و لذت کنارشون بودن ....

سنگ نگاره ها شدن جزیی از زندگی من و ...

هربرت کریم مسیحی ، برنده جایزه نوروز بنیاد میراث پاسارگاد

 به عنوان بهترین شخصیت سال 1403 (2024) در رشته ی هنرهای تجسمی

 

https://www.youtube.com

ՀՈՒՅՍ
Ուշ է, նա թակում է դուռը փակ,
նա է, ում սպասում ես շարունակ,
նա է, ով փրկում է քո հոգին,
պարանոցից հանում դեղին
հոգեվարքից կապված պարանը,
պատսպարում է քեզ վշտից`
թևազուրկ այդ թռչունից:
Հույսն է ապավենը մենության,
հույսն է, որ կերտում է ապագան,
հույսն է, որ վերջին պահին կրկին
կորուստների ճանապարհին
փրկության լույսով ժպտում է,
և այդ հույսը փրկության
քո նշխարքն է հաշտության:
***
Լուռ է, սենյակի դռները՝ փակ,
ստվերն է քո ճոճվում պատին սպիտակ,
հուշն է սղոցում վհատ հոգիդ,
երբ կիթառի լարերը հին
գիշերվա մեջ տրոփում են
և հազար-հազար երգեր
պատերից հնչում են դեռ:
Այս ցնորված մնջախաղի
անզոր դիմախաղով՝
շարժվում են մեր ստվերները
կյանքի բեմի եզրով:
Հետո մի պահ անձայն մեկ-մեկ կորչում
թողնում հույսի կապույտ թևերը ձեզ-
իրենք անհետանում:
***
Ի՞նչ ես այս կյանքի բեմում ճոճվող,
ո՞ւմ ես իսկապես դու հարկավոր,
ի՞նչն է, որ քո կյանքն է ավիրում-
օրացույցին է սեպագրում
գուրգուրած քո երազները
և նկարդ մեծացնում-
փակում սև շրջանակում:
***
Ուշ է, նա թակում է դուռը փակ:
Նա է՝ ում սպասում ես շարունակ:
Նա է՝ ով փրկում է քո հոգին-
պարանոցից հանում դեղին
հոգեվարգից կապված պարանը,
պատսպարում է քեզ վշտից՝
թևազուրկ այդ թռչունից:
***
Այս ցնորված մնջախաղի
անզոր դիմախաղով՝
շարժվում են մեր ստվերները
կյանքի բեմի եզրով:
Հետո մի պահ անձայն մեկ-մեկ կորչում-
թողնում հույսի կապույտ թևերը ձեզ-
իրենք անհետանում:
Arthur Meschian

شعله امید

دیراست! ، فرشته نگهبانت در خانه ات را می زند،
او همان چراغ راهنمایی است که منتظرش بودی،
اون کسیه که روحت ر
ا نجات میدهد
او طناب را از گردن شما باز خواهد کرد
که تو را به آتش خاکسپاری
ات ، می بندد،
او شما را از غم و اندوه پناه خواهد داد،
از آن پرنده ناامید بی بال
شعله امید تنها امید تو در تنهایی است
او امیدی است که آینده شما را می سازد،
او همان امیدی است که در آخرین لحظه
در رد پای ضررهایت،
با نور نجات دوباره به شما لبخند می زند،
و امید تو به رستگاری
نشانه آشتی شماست

همه چیز آرام است، درهای اتاقت بسته است،
سایه شما
 مانند روح روی دیوار ظاهر می شود،
یاد تو روح مأیوس تو را می بلعد،
در حالی که سیم های گیتار طنین انداز هستند
در این شب باستانی
و هزار هزار آهنگ
هنوز از دیوارها طنین انداز هستند
مثل مسابقه بی
حال از چند پانتومیم ناتوان و هذیانی،
سایه های ما در امتداد لبه صحنه زندگی حرکت می کنند.
یک لحظه ظاهر می شوند،
بی صدا، یکی یکی،
بالهای آبی امید را برای تو گذاشتن -
سپس همه آنها ناپدید می شوند.
چرا فحاشی میکنی
در صحنه تئاتر این زندگی،
چه کسی واقعا به شما نیاز دارد، چه چیزی زندگی شما را خراب می کند؟
نکات برجسته در تقویم شما
:
رویاهایت را نوازش می کنی،
و تصویر خود را بزرگ
تر می
کنی -
همه در یک قاب سیاه محصور شده است.
دیر
است! ، فرشته نگهبانت در خانه ات را می زند،
او همان چراغ راهنمایی است که منتظرش بودی،
اون کسیه که روحت ر
ا نجات میدهد
او طناب را از گردن شما باز خواهد کرد
که تو را به آتش خاکسپاری
ات ، می بندد،
او شما را از غم و اندوه پناه خواهد داد،
از آن پرنده ناامید بی بال

مثل مسابقه بی حال از چند پانتومیم ناتوان و هذیانی،
سایه های ما در امتداد لبه صحنه زندگی حرکت می کنند.
یک لحظه ظاهر می شوند،
بی صدا، یکی یکی،
بالهای آبی امید را برای تو گذاشتن -
سپس همه آنها ناپدید می شوند.

بهار شکوفا شده است

Գարուն է բացվել

Խորտակեցիր կյանքը իմ ,

Վառ խոսքերով քո վերջին ,

Ջահել կյանքս դառնացավ,

Նամարդ ես դու անիրավ ։

Խորտակեցիր կյանքը իմ ,

Վառ խոսքերով քո վերջին,

Ջահել կյանքս դառնացավ ,

Անգութ ես դու անիրավ ։

Գարուն է բացվել,

Իմ սիրտն է լցվել ,

Իսկ ես խենթացել,

Խենթացել , խենթացել ։

Գարուն է բացվել ,

Իմ սիրտն է լցվել ,

Իսկ ես խենթացել ,

Խենթացել , խենթացել ։

Գարնան նուրբ անուշահոտ,

Ծաղիկների մեջ նստած,

Սիրո քնքշանքների մեջ

Բուրմունքներով քո տարված։

Գարնան նուրբ անուշահոտ,

Ծաղիկների մեջ նստած,

Սիրո քնքշանքների մեջ

Բուրմունքներով քո տարված։

Կյանքին սիրահար այսպես ,

Կարոտում եմ յար ջան քեզ,

Ինձ մոտ արի իմ անգին ,

Գարնան քնքուշ վարդի պես։

Կյանքին սիրահար այսպես ,

Կարոտում եմ յար ջան քեզ,

Ինձ մոտ արի իմ անգին,

Գարնան քնքուշ վարդի պես ։

Գարուն է բացվել,

Իմ սիրտն է լցվել,

Իսկ ես խենթացել,

Խենթացել , խենթացել ։

Գարուն է բացվել,

Իմ սիրտն է լցվել,

Իսկ ես խենթացել

Խենթացել,խենթացել։

Vigen Hovsepyan - Garun e bacvel (2024)

Ո՞ւր էիր, Աստված, երբ խենթացավ լքված մի ողջ ժողովուրդ…
Ու՞ր էիր, Աստված երբ աղերսանքը մեր մարեց անհաղորդ։
Ո՞ւր էիր, Աստված, երբ ավերում էին չքնաղ մի երկիր,
Ո՞ւր էիր, Աստված, երբ խենթացած ցավից, աղաչում էինք

Ամեն…

Ո՞ւր էիր, Աստված, երբ արդարության աչքերը կապվեց,
Ո՞ւր էիր, Աստված, երբ շուրթերին ազգիս աղոթքը սառեց:
Ո՞ւր էիր ,Աստված, երբ փրկության կանչով երկինքը ցնցվեց,
Լուռ էիր Աստված, երբ խաչերին գամված,աղոթում էինք

Ամեն…

Իմ կարոտ հոգում, չկար ուրիշ հավատք և սեր, դու իմ Տեր,
Ես քեզ հավատում ու աղերսում էի ինչպես մի անխելք,
Ո՞ւ ր էիր, Աստված, երբ հոշոտում էին չքնաղ մի երկիր
Ո՞ւր էիր Աստված, երբ հույսերս կտրած աղոթում էինք

Ամեն…

Ուժ տուր մեզ, Աստված, որ ալեկոծ կյանքի ծովում չկորչենք,
Սիրտ տուր մեզ, Աստված, որ տառապանքի շուրթերը ջնջենք…
Լույս տուր մեզ, Աստված, որ խավարում այս գորշ ճամփա նշմարենք,
Հույս տուր մեզ, Աստված, որ շուրթերով չորցած քեզ գտնենք նորից

Ամեն…

Arthur Meschian
ur eir astvats
 

کجا بودی ای خداوند وقتی ملتی مجنون وار از کاشانهء خود طرد گشت
کجا بودی ای خداوند آنگاه که التماس ها و ناله های ما بی دلیل خاموش گشت
کجا بودی ای خداوند آنگاه که کشوری زیبا را ویران می کردند
کجا بودی ای خداوند زمانی که از شدت درد مجنون وار دعا می کردیم
آمین
کجا بودی ای خداوند آنگاه که چشمان عدالت بسته شدند
کجا بودی ای خداوند وقتی دعا بر لبهای ملتم سرد شد
کجا بودی ای خداوند آنگاه که آسمانی که رستگاری را ندا می داد لرزید
چرا سکوت کردی ای خداوند آنگاه که بر چوبهء دار ، میخ کوب شده دعا می خواندیم
آمین
ای خداوند در دل غمگین من ایمان و عشق دیگری جز تو نبود
من تو را مجنون وار باور و دعا می کردم
کجا بودی ای خداوند آنگه که سرزمینی زیبا را نابود می ساختند
کجا بودی ای خداوند آنگاه که امیدمان را گم کرده و دعا می خواندیم
آمین
ای خداوند به ما نیرو بده تا در دریای پر تلاطم زندگی گم نگردیم
ای خداوند به ما قلبی شجاع بده تا لبهای مصیبت را محو سازیم
به ما نور بده ای خداوند تا این راه تاریک خاکستری را بپیمائیم
به ما امید بده ای خداوند تا با لبهای خشک شدهء خود دوباره تو را باز یابیم
آمین

March2024

به پاسداشت 24 اسپند ماه

زادروز پدر ایران نوین

حکومت مشروطه سلطنتی و حقوق پیروان سایر ادیان
بعداز انقلاب مشروطه ،کشور برای اولین بار صاحب قانون اساسی شد که در ان به حقوق دیگر ادیان احترام گذاشته شده بود...
مورخین می نویسند که آزار و اذیت یهودیان فقط مربوط به آلمان نازی نبوده است ..
بلکه این مسئله کم و بیش در سراسر جهان از آمریکا تا اروپا و شرق نیز وجود داشته است.
اما در همان دوران در ایران حکومت مشروطه و پادشاهان پهلوی برخورد دیگری را پیش گرفتند.
حکومت پهلوی زندگی یهودیان را دگرگون کرد
محدودیت‌ها بر یهودیان برداشته شد. رضا شاه مجبور کردن یهودیان برای گرویدن به اسلام را ممنوع کرده و قانون نجاست یهودیان را لغو کرد.
عبری در مدارس یهودی تدریس شد و برای اولین بار روزنامه‌های یهودی نظیر عولم یهود، سینا، یسرائیل، بنی آدم و نیسان منتشر شد و آزار و اذیت پیروان سایر ادیان جرم محسوب شد.
دقیقا در زمانی که جهان چشم بر جنایات نازی ها بسته بود، با اجازه رضا شاه سفارت های شاهنشاهی ایران در کشورهای مختلف به عنوان مثال در فرانسه با صدور پاسپورت های ساختگی یهودیان را در خاک ایران پناه میداد....

فقط یک بار حس کردم یک نفر درکم کرد ..
تازه با ربه کا بهم زده بودم و حالم خیلی بد بود ،
توی کافه نشسته بودم که دختر پیشخدمت به من گفت چقدر بهم ریخته ام ..
ماجرای دعوای با ربه کا و جدا شدنمان را برایش تعریف کردم ..
و او در جواب به من نگفت همه درد دارند ،
نگفت باید شرمنده باشم که چنین چیزی اذیتم می کند ،
نگفت جنبه ی مثبت زندگی را ببین، نگفت که تقصیر خودم است ،
بحث مارکوس ، نقاش فلج سر کوچه آگوستین را پیش نکشید،
فقط چهره اش را در هم کشید و گفت « آخ... »
همین . انگار خوب می فهمید که همین درد ساده و پیش پا افتاده ، چقدر دارد آزارم می دهد ..
تنها باری که حس کردم کسی درکم کرد، همان یک بار بود ...
همان یک بار
شب بخیر آقای رئیس جمهور
ژاک پریم

«دکتر استوکمان: ... من فقط می خواهم این نکته را توی کله‌ی این رجاله‌ها فروکنم که لیبرال‌ها مکارترین دشمنان آزادی‌اند ... که مصلحت‌گرایی و منفعت طلبی، اخلاق و عدالت را وارونه می‌کنند... حالا، ناخدا هوستر، فکر می‌کنی بتوانم اینها را حالی این ملت بکنم؟»
دیگر نمایش رو به پایان است. دکتر استوکمان از خیر اصلاح اساسی حمام‌ها گذشته و به فکر تربیت فرزندان خود و دیارش برای فرداست. برای تربیت اقلیتی پیش‌رو در برابر اکثریت گمراه و در این راه خود را تنها نمی‌بیند:
«دکتر استوکمان: یک کشف دیگر ـ بله، یک کشف دیگر! (همه را دور خود جمع می‌کند و به نجوا می‌گوید) آن کشف هم این است:قوی‌ترین انسان دنیا کسی است که بتواند تنها روی پای خودش بایستد!»
نمایشنامه‌ی «دشمن مردم» نوشته‌ی هنریک ایبسن

مردی برای تمام فصول

Trump 4 ever

ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﻔﻬﻤﺪ
ﻫﯿﭻ ﺗﻮﺿﯿﺤﯽ ﻻﺯﻡ ﻧﯿﺴﺖ
ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﺪ
ﻫﺮ ﺗﻮﺿﯿﺤﯽ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺍﺳﺖ
ﺁﻧﺎﻧﮑﻪ ﻣﯿﻔﻬﻤﻨﺪ ﻋﺬﺍﺏ ﻣﯿﮑِﺸﻨﺪ
ﺁﻧﺎﻧﮑﻪ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﻨﺪ ﻋﺬﺍﺏ ﻣﯽ ﺩﻫﻨﺪ
ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﭼﻪ " ﻣﺪﺭﮐﯽ" ﺩﺍﺭﯾﺪ
ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﭼﻪ "ﺩﺭﮐﯽ " ﺩﺍﺭﯾﺪ
 ﻣﻐﺰِ ﮐﻮﭼﮏ ﻭ ﺩﻫﺎﻥِ ﺑﺰﺭﮒ !....
ﻣﯿﻞِ ﺗﺮﮐﯿﺒﯽِ ﺑﺎﻻﯾﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ

ﮐﻠﻤﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻫﺎﻥِ ﺷﻤﺎ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ
ﻭﯾﺘﺮﯾﻦِ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩِ ﺷﻌﻮﺭِ ﺷﻤﺎﺳﺖ
ﭘﺲ ﻭﺍﯼ ﺑﺮ ﺟﻤﻌﯽ ﮐﻪ ﻟﺐ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺗﺎﻣﻞ ﻭﺍ ﮐﻨﻨﺪ
ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﮐﻢ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻭ ﺯﯾﺎﺩ ﮔﻔﺘﻦ
ﻣﺜﻞِ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ﻭ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﺮﺝ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺳﺖ !
ﭘﺲ ﻧﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺯﺑﺎﻥِ ﺷﻤﺎ
ﺍﺯ ﺍﻓﮑﺎﺭﺗﺎﻥ ﺟﻠﻮ ﺑﺰﻧﺪ

چنگیز خان یکی از عوامل تنظیم جمعیت و به تعویق افتادن گرم شدن کره زمین محسوب میشود. او با کشتن 40 میلیون نفر، باعث شد در حدود 700 میلیون تن ترکیبات کربن از محیط زیست حذف شود

خدای جهودی آنها قهار و جبار و کین‌توز است و همه‌اش دستور کشتن و چاپیدن مردمان را میدهد و پیش از روز رستاخیز حضرت صاحب را می‌فرستد تا حسابی دخل امتش را بیاورد و آنقدر از آنها قتل عام بکند که تا زانوی اسبش در خون موج بزند.
توپ مرواری

جامعه پُست مدرن به سبک ایرانی!!

اول بار که دیدمش نشناختمش ...

کافه رادیو خیابان انقلاب....

چشماش زیرپشماش (ریشاش) گم شده بود

یک پیپ گنده هم گوشه لبش بود و یک فندک و کتابی به دست داشت،

یه کلاه دوری هم روسرش بود با افساری به گردن ، یه تیپ روشنفکری تمام قد!!

فقط از صدای دورگه اش شناختمش

قدیما یادمه بهش میگفتن عباس خانوم...یعنی بچه محل ها این اسمو براش انتخاب کرده بودن

خیلی دوروبر خانوما میپرید!!

صدای نازکی هم داشت و خیلی با عشوه حرف میزد

تا منو دید جا خورد و روشو برگردوند

صداش زدم عباس!!!

به روی خودش نیاوورد ، عینکشو هم درآوورد و زد به چشمش ، مثل متفکرا!!!

کنارش یه خانوم  (پلنگ)  نشسته بود

گفت : کامی مثل اینکه تورو با کس دیگه عوضی گرفته!!!

منم نتونستم جلوی خنده مو بگیرم (تو دلم گفتم قبول دارم اسمت (عباس) ضایع بود!!!)

ولی این سوسول بازی ها دیگه چیه!!

یعنی متوجه نشده بودم اون خانوم هم باهاشه

آخه این کیه آویزونش شدی؟!

خلاصه مشغول شدن از کانت و دکارت ....صحبت کردن

جو خیلی سنگین بود...زده بودن به فلسفه

منم سیریش شدم نشستم تا ته ماجرا ..

هرچی به سرشب نزدیکتر میشدیم....کار به جاهای باریک تر میکشید ..

و فلسفه و منطق میرفت رو هوا...جاشو م..چ و ب...سه میگرفت!!

ساعت نه شب شد... خانمه گفت کامی من باید کم کم برم...دیرم شده مامی!! منتظرمه شام باید خودمو برسونم

کامی (عباس) هم گفت فردا بازم بیا....ادامه بحث ...بیام برسونمت ؟!

اونم گفت نه ...خودم میرم

اون که رفت ...منم رفتم سراغش

گفتم عباس !!! تو اینجا چیکار (چه غلطی) میکنی ؟؟!!!

یه خرده به اینور اونور نگاه کرد که آشنا نبینتش که ضایع بشه

آروم گفت بابا! ، علی جون این لقمه تو گلوم گیر کرده!!!

منم گفتم خب!!

حالا چرا خودتو گُم کردی؟
گفت : چیکار کنم...یه غلطی کردم دیگه 

تو دلم گفتم مَردَم، مَردای قدیم...

 مردونگی جاشو داده  به  لَش بازی

«فقط یک‌جور سعادت هست، اما بدبختی هزار شکل و اندازه دارد. به قول تولستوی سعادت یک تمثیل است، اما بدبختی داستان است.»

در زندگی هرکس یک جا هست که از آن بازگشتی در کار نیست. و در موارد نادری نقطه‌ای است که نمی‌شود از آن پیشتر رفت. وقتی به این نقطه برسیم، تنها کاری که می‌توانیم بکنیم این است که این نکته را در آرامش بپذیریم. دلیل بقای ما همین است.

«بیشتر آدم‌های دنیا سعی نمی‌کنند آزاد باشند،  فقط فکر می‌کنند که آزادند. همه‌اش توهم است. بیشتر آدم‌های دنیا اگر آزادشان بگذاری، بدجوری تو هچل می‌افتند. بهتر است یادت باشد. مردم عملا ترجیح می‌دهند آزاد نباشند.»

«می‌خواهم یاد من باشی. اگر تو یاد من باشی، دیگر عین خیالم نیست که همه فراموشم کنند.»

کافکا در کرانه ...

هاروکی موراکامی

حبیب آقا، نه کافه رفته است، نه کتاب خوانده است و مثل روشنفکر نماها ، نه سیگار برگ برلب گذاشته و نه کلاهِ کج بر سر ...
نه با فیلم تایتانیک گریه کرده است و نه ولنتاین می‌داند چیست !
اما صدیقه خانم که مریض شد، شب‌ها کار می‌کرد و صبح‌ها به کارِ خانه می‌رسید ...
در چشمانش خستگی فریاد می‌زد، خواب، یک آرزو بود. اما جلوی بچه‌ها و صدیقه خانوم ذره‌ای ضعف بروز نمی‌داد ...
حبیب آقا عشق را معنا می‌کرد ، نمایش نمی‌داد !

http://s7.picofile.com/file/8388195650/%DA%A9%D8%A7%D8%B1%DA%AF%D8%B1_%D8%B4%D9%87%D8%B1%D8%AF%D8%A7%D8%B1%DB%8C.jpg

http://s6.picofile.com/file/8259603192/1360s_blog_ir_517_.jpg

 

یک دنیا خاطره‌ در یک اسم!
کاش میشد به گذشته برگشت ........

کاش میشد همین الان گوشی تلفن را برداشت ..

انگشت را در شماره گیر تلفن چفت کرد

.. و ۶ بار در جهت عقربه ی ساعت چرخاند....

......و با هر چرخش یک دهه به عقب برگشت ......

تا آنجائی که کسی از آنطرف تلفن بگوید :الو بفرمایید ....
آنگاه بگویم: روزتان به خیر آقا .....

من تبلیغ علاالدین شما را دیده ام ......

......لطفآ یکی هم برای ما کنار بگذارید....

عصر میایم میبرم ...... لطفآ خوبش را کنار بگذارید.....

از آنهائی که گرمای مخصوص دارد ....

آنهائی که یک تنه تمام خانه را گرما میبخشد....

.... رنگش سبز پسته ای باشد ....

همرنگ نگاه گرم خواهرم ....

و گرمایش به اندازه دستهای مهربان مادرم ...
اه راستی آقا .........

لطفآ بوی خوش آش رشته هم به همراه داشته باشد ........

و صدای ریز ویز ویز کنان به جوش آمدن کتری .......
آقا میشود لطفآ ان اتاق کوچک که همه در ان جمع میشدیم

و در کنار این چراغ جادو شاد و خوشبخت لحظه هایمان

گرم میشد هم یک روز به ما اجاره بدهید ........

این روزها در هیچ کجای جهان

 .. آن گرما و خوشبختی را نمی یابم ........

آقا لطفآ حتماً کنار بگذارید ها .....

...... میدانم که سفارشتان زیاد است ....

نمیخواهم عصر دست خالی برگردم ......

خانه سرد و متروک تنهاییم سخت

...به این چراغ جادو نیازمند است

 
خاطرات بک انقلابی
خاطره ای از روزهای اول انقلاب

انقلاب که شد من دبیرستانی بودم. همه مدارس و دانشگاهها تا قبل از بلای آسمانی انقلاب چندین ماه تعطیل بودند و وقتی انقلاب شد مدارس بازگشایی شدند و چون فرصتی نبود که همه مطالب درسی را تا پایان سال تحصیلی تمام کنیم، وزارت آموزش پرورش گفته بود بخشهای مهم کتابها تدریس و بقیه حذف شوند. البته تشخیص انتخاب را به دبیرستان ها سپرده بودند. آن زمانها تصور ما از داشتن آزادی، تصوری کاملا غیر عقلانی و غیر منطقی بود و خیال میکردیم حالا که نظام شاهنشاهی رفته، ما آزاد هستیم که هر کاری دلمان خواست بکنیم و هیجکس حق ندارد برای ما تعیین تکلیف کند. دانش اموزان تنبل میگفتند این دروس ریاضیات به چه درد ما میخوره. ما میخواهیم دکتر بشویم. این دروس باید حذف شوند. کتاب فارسی ما پر بود از داستانهای کلیله و دمنه که خیلی سخت بود. اعتراض کردیم که اینها بدرد ما نمیخورد و باید حذف شوند! دبیر جبر و مثلثات را بخاطر اینکه مطالبی که احساس میکردیم بدردمان نمیخورد و قیافه اش هم طاغوتی!! بود را با اعتراضات انقلابی از دبیرستان اخراج کردیم تا بقیه دبیرها حساب کار دستشان بیاید. باور کنید اغراق نمی کنم. عین واقعیت است. دبیر هندسه بیچاره ما وقتی میخواست محور فضایی XYZ را روی تخته سیاه ترسیم کند، از بچه ها می پرسید: اسم این محور X باشه یا Y یا Z ؟ در واقع فرقی نمیکرد کدامشان اول باشد یا دوم ولی آن دبیر میخواست شاید به طعنه به ما بگوید شما دارید از کلمه آزادی سو استفاده میکنید. یا مثلا یک دایره میکشید و نقطه مرکزی دایره را می پرسید بچه ها مرکز دایره را O بگذاریم یا C ؟ جالب این بود که عده ای بلند داد میزدند: آقا بکذارید O و بخش دیگر کلاس با خنده داد میزدند: آقا C. خلاصه دوران عجیبی بود. تصورات غلطی هم از آزادی داشتیم و هم از استبداد.
استبداد مذهبی.. را ندیده بودیم تا نفس مان حال ..بیاد!
انقلابی بیشعور
 

«Իմ լավ, իմ լավ»

Շրջում եմ ես տրտում
Քո պատկերն իմ սրտում,
Քո խոսքերն իմ մտքում,
Իմ լավ, իմ լավ։
 

Տես, գարուն է կրկին,
Ծաղկեց դաշտն ու այգին.
Այնտեղ է քո հոգին,
Իմ լավ, իմ լավ։

Ա՜խ, ո՞ւր ես արդյոք, ո՞ւր,
Դարձել եմ ես տխուր.
Ախ, իմ լավ, իմ լավ։

Ծաղկունքը դաշտերում
Քո բույրերն են բերում,
Քո համբույրն են բուրում,
Իմ լավ, իմ լավ։

Հովերը պարտեզում
Ծաղկանց հետ փսփսում,
Քո մասին են խոսում,
Իմ լավ, իմ լավ։

Ա՜խ, ո՞ւր ես արդյոք, ո՞ւր,
Դարձել եմ ես տխուր,
Ա՜խ, իմ լավ, իմ լավ։

Շրջում եմ ես տրտում,
Քո պատկերն իմ սրտում,
Քո խոսքերն իմ մտքում,
Իմ լավ, իմ լավ։

Քո խոսքերն իմ մտքում,
Իմ լավ, իմ լավ,
Իմ լավ, իմ լավ,
Իմ լավ, իմ լավ։

https://www.youtube.com/watch?v=6UJTNYYvoC0

 

دوست داشتنیِ من، دوست داشتنیِ من"
با ناراحتی در اطراف قدم می زنم
با تصویر تو در قلبم
با حرفات تو ذهنم
دوست داشتنی من، دوست داشتنی من.
ببین دوباره بهار است،
مزرعه و باغ شکوفا شده است
روحت آنجاست،
دوست داشتنی من، دوست داشتنی من.
اوه، کجا می تونی باشی، کجا؟
غمگین شده ام،
اوه، دوست داشتنیِ من، دوست داشتنیِ من.
...شکوفه در مزارع،
آنها عطرهای تو را می آورند،
آنها با بوسه تو سرچشمه می گیرند،
دوست داشتنیِ من، دوست داشتنیِ من....
...نسیم در باغ،
با گلها، زمزمه میکند
آنها از تو می گویند،
دوست داشتنیِ من، دوست داشتنیِ من....
...اوه، کجا می تونی باشی، کجا؟
غمگین شده ام،
اوه، دوست داشتنی من، دوست داشتنی من....
...با ناراحتی در اطراف قدم می زنم
با تصویر تو در قلبم
با حرفات تو ذهنم
دوست داشتنی من، دوست داشتنی من....
...با حرف های تو در ذهنم،
دوست داشتنی من، دوست داشتنی من،
دوست داشتنی من، دوست داشتنی من،
دوست داشتنی من، دوست داشتنی من....

Տրտունջք

Էհ, մնաք բարով, Աստված և արև,
Որ կը պըլպըլաք իմ հոգվույս վերև․․․
Աստղ մալ ես կերթամ հավելուլ երկնից,
Աստղերն ի՞նչ են որ եթե ո՛չ անբիծ
Եվ թշվառ հոգվոց անեծք ողբագին,
Որ թըռին այրել ճակատն երկնքին.
Այլ այն Աստուծույն՝ շանթերո՜ւ արմատ՝
Հավելուն զենքերն ու զարդերն հըրատև։
Այլ, ո՜հ, ի՞նչ կըսեմ․․․ շանթահարե զիս,
Աստվա՛ծ, խոկն հըսկա փշրե հուլեիս,
Որ ժպըրհի ձգտիլ, սուզիլ խորն երկնի,
Ելնել աստղերու սանդուղքն ահալի․․․
Ողջո՜ւյն քեզ, Աստված դողդոջ Էակին,
Շողին, փըթիթին, ալվույն ու վանկին,
Դոլ որ ճակտիս վարդն և բոցն աչերուս
Խլեցիր թրթռումս շրթանց, թռիչն հոգվույս,
Ամպ տըվիր աչացս, հևք տըվիր սրտիս,
Ըսին մահվան դուռն ինձ պիտի ժպտիս,
Անշուշտ ինձ կյանք մը կազմած ես ետքի,
Կյանք մանհուն շողի, բույրի, աղոթքի.
Իսկ թե կորնչի պիտի իմ հուսկ շունչ
Հոս մառախուղի մեջ համր անշըշունջ,
Այժմեն թո՚ղ որ շանթ մ՚ըլլամ դալկահար,
Պլլըվիմ անվանդ մռնչեմ անդադար,
Թող անեծք մըլլամ քու կողըդ խըրիմ,
Թող հորջորջեմ քեզ «Աստված ոխերիմ»։

Ոհ, կը դողդոջեմ, դժգույն եմ, դժգո՜ւյն,
Փըրփըրի ներսըս դըժո՝խքի մ՚հանգոյն․․․
Հառաչ մեմ հեծող նոճերու մեջ սև,
Թափելու մոտ չոր աշնան մեկ տերև․․․
Ոհ, կայծ տրվե՛ք ինձ, կայծ տրվե՛ք, ապրի՜մ.
Ի՜նչ, երազե վերջ գրկել ցուրտ շիրի՜մ․․․
Այս ճակատագիրն ի՜նչ սև է, Աստվա՛ծ,
Արդյոք դամբանի մրուրով է գծված․․․
Ոհ, տըվե՚ք հոգվույս կրակի մի կաթիլ,
Սիրել կուզեմ դեռ ապրիլ ու ապրիլ․
Երկնքի աստղե՚ր, հոգվույս մեջ ընկե՛ք,
Կայծ տըվեք, կյա՛նք՝ ձեր սիրահարին հեք։
Գարունն ոչ մեկ վարդ ճակտիս դալկահար՝
Ո՛չ երկնի շողերն ժըպիտ մինձ չեն տար։
Գիշերն միշտ դագաղս, աստղերը՝ ջահեր,
Լուսինն հար կուլա, խուզարկե վըհեր։
Կըլլան մարդիկ, որ լացող մը չունին,
Անոր համար նա դըրավ այդ լուսին․
Եվ մահամերձն ալ կուզե երկու բան,
Նախ՝ կյա՜նքը, վերջը՝ լացող միր վըրան։

Ի զո՛ւր գըրեցին աստղերն ինծի «սեր»,
Եվ ի զո՜ւր ուսուց բուլբուլն ինձ «սիրել»,
Ի զո՜ւր սյուքեր «սե՜ր» ինձ ներշնչեցին,
Եվ զիս նորատի ցուցուց ջինջ ալին,
Ի զո՜ւր թավուտքներ լըռեցին իմ շուրջ,
Գաղտնապահ տերևք չառին երբե՚ք շունչ,
Որ չը խըռովին երազքըս վըսեմ,
Թույլ տըվին որ միշտ ըզնե երազեմ,
Եվ ի զո՛ւր ծաղկունք, փըթիթնե՜ր գարնան,
Միշտ խնկարկեցին խոկմանցըս խորան․․․
Ո՜հ, նոքա ամենքը զիս ծաղրեր են․․․
Աստուծո ծաղրն է Աշխարհ ալ արդեն․․․

Petros Duryan(1851–1872)

 

گلایه

آه ... بدرود، ای خدا و ای آفتاب

که برفراز روحم میدرخشید

من نیز چونان ستاره یی می روم

تا برانبوه ستارگان آسمان افزوده شوم

ستارگان چه هستند؟

مگر نه آنکه نفرین دردبار ارواح پاک و بی نوایند

که به قصد سوزاندن پیشانی آسمان به پرواز درآمده

تا بل پیشانی خدائی را که ریشه تمامی صاعقه هاست

تا سلاح ها و زینت های آتش زای اورا بیفزایند

و پروازکنند تا بل ..

...آه ، چه می گویم؟

مرا صاعقه ای فرودآر.

خدایا، تنفر شدید بنده حقیر خود را

او را که اراده صعود از پله های صاف اختران را دارد

که دل آن دارد تا آرزو کند

و در قعر آسمان ها فرو رود، مشکن

درود بر تو ای خدای همه ی موجودات ...

نورها، گل ها، دریاها، و ترانه ها

توئی که گل سرخ پبشانی ام و شعله دیدگانم

لرزش لبانم، پرواز روانم را ، بازگرفتی

ابر سیاهی بر دیدگانم فرو نهادی

و طپش نامنظمی برقلبم بیافزودی

و گفتی که در آستانه مرگ باید که بر من لبخند زنی

بی تردید، حیاتی دیگر به من بازخواهی بخشید

حیاتی چونان جاودانگی نورها،بوی ها، و دعاها

اما هرگاه باید آخرین نفس من نیز

در این مه غلیظ خاموش و آرام،

....به نیستی گراید

اینک بگذار صاعقه یی ضعیف باشم

و با نامت در آمیزم و فریادی بی پایان سردهم

بگذار نفرین شوم و در پهلویت فروروم

بگذار ترا "خدای کینه توز" بنامم

آه ، می لرزم، رنجور و رنگ پریده ام

من در میان سروهای سیاه ، فریاد و فغانی هستم

و چونان برگ پاییزی ، فروافتادنی

آه، مرا جرقه ای بخشید، جرقه ای تا زنده بمانم

آخر پس از آنهمه رویای شیرین،

چرا باید مزار سرد را در آغوش گرفت....

خداوندا، این چه سرنوشت سیاهی است

که گویی با خطوط مزارها نبشته شده است.

آه ، برروحم قطره ای آتش بیفزائید

هنوز می خواهم دوست بدارم ، زنده بمانم،

....زنده بمانم

ای اختران آسمان، به درون روحم فرود آئید

...آتش بیافروزید، و جان دهید

به عاشق دلباخته ی بینوایان،

در بهار نه سرخ گلی بر پیشانی زردم دیده میشود

و نه انوار آسمان برمن لبخند می زنند.

شب هنگام همیشه تابوت من است

....و ستارگان جارها

ماهتاب پیوسته می گرید و جستجو میکند      

...در فروترها

مردمانی هستند که کسی را برای گریستن ندارند

و هم برای اینان بود که ماهتاب را آفرید.

و محتضر ، تنها دوچیز می خواهد

...نخست زندگی را

و آنگاه گرینده ای بر مزار خویش.

ستارگان به عبث نوید عشق بمن دادند

و بلبل به عبث درس عشق بمن آموخت

و نسیم به عبث ، در درون من    

...تلقین عشق کرد

و امواج به عبث مرا جوان نشان دادند

سبزه زاران انبوه به عبث در پیرامونم سکوت کرده اند

و برگ های رازدار هرگز جان نگرفتند

تا آرزوها و رویاهای پرشکوهم ، از من روی نگردانند

و اجازه دادند که همیشه اینچنین در رویا پرورش یابم.

و به عبث شکوفه ها و گل های بهاری

همیشه نفرین گاه  و نماز گاهم را

...عطر آگین ساختند

آه ، آنان همه را به باد سخره گرفتند.....

.....اینک دنیا ، نیز مسخره خداست!!!...

پطرس دوریان

i'm Amazed (Arthur Meschian)

 

Աղբյուրից մաքուր ջուրը խմելիս` ես կհագենամ,
Եվ հետո, մի պահ կառչած ներկային, ես կզարմանամ,
Թե ինչպես եղավ, որ մեր շուրջ հանկարծ ամենը փոխվեց:
Ասում են` ամեն երազանք ու հույս նորից պղտորվեց:

Զարմանում եմ ես մեր առջև փակվող հազար դռներից,
Զարմանում եմ ես մեզ բաժան անող հազար շերտերից,
Զարմանում եմ ես և նորից-նորից ես չեմ հասկանում:
Եվ գլուխս կախ ամբողջ իմ կյանքում ազգս եմ փնտրում:

Ես չեմ զարմանում նորից արթնացած բյուր ճիվաղներից,
Զարմանում եմ ես նորից համբերող իմ ժողովուրդից,
Զարմանում եմ ես և չեմ վախենում օտար թշնամուց,
Խորանը երկրիս ներսից էր քանդվում և արդեն վաղուց:

Ժանտախտի օրոք քեֆ է ընդանում մի համատարած,
Լրբերը վերցրին իրենց երեսից դիմակն ամոթխած,
Կսպանվի սարում այրվող փամփուշտով չքնաղ պատանի,
Դատապարտելով աճյունը սառած մի ճոխ թաղումի:

Զարմանում եմ ես, որ նորից-նորից, գլուխը կորցրած,
Ընթանում ենք մենք անցած ուղիով արդեն բթացած:
Զարմանում եմ ես, որ այս աշխարհում ոչինչ չի փոխվում:
Անիվը սելի նորից կոտրվեց իր սիրած փոսում:

Զարմանում եմ ես դատարկ ու պարապ ինչ-որ հույսերից,
Զարմանում եմ ես, որ չեմ զարմանում էլ ոչ մի բանից,
Խուլ ու հնազանդ չարին հանձնված այս մեծ աշխարհից
Եվ մարդկանց անդունդը տանող ճանապարհներից:

 

آب ذلالی از چشمه مینوشم
و سپس به اطراف دنیای پیرامونم می نگرم
و برای یک لحظه غافلگیر میشوم
 با توجه به اینکه همه چیز در اطراف ما چگونه تغییر کرده
و چگونه همه رویاها و امیدهایمان بار دیگر خراب و شکسته شد ،
من متعجبم از از اینکه چه تعداد درب روبروی ما بسته و قفل گشته اند
من متعجبم از هزاران دیواری(مرز) که مارا از یکدیگر جدا میسازد
من سردرگم هستم از اینکه نمیفهمم چه چیزی اطرافمان میگذرد
من سرم را آویزان می کنم چون نمی توانم ملت خود را بشناسم
ما در حالی که همه اطرافیانمان طاعون زده اند، مهمانی میگیریم
و در این میهمانی همه زنان نانجیب ، ماسک های مقدس خود را کنار میزنند
و یک بار دیگر ، من شگفت زده میشوم از دیدن خودمان از کناره!
که چگونه ما پشت هیولایی قدم می زنیم و ما را به همان فجایع سوق می دهد ،
من تعجب نکرده ام که ما در بین مان هیولا داریم ،
من از ملتم که آنها را مجازات می کند ، تعجب کرده ام ،
من نمی ترسم از دشمن در آن سوی مرز ،
همانطور که دشمن داخل کشور من ریشه میهن ما را خراب می کند.
بنابراین من تعجب می کنم که هیچ چیزی در جهان ما تغییر نمی کند ،
چرخِ چرخ دستی بار دیگر در همان مکان شکسته می شود.
من از امیدهای ناامیدکننده و خالی خودم شگفت زده شده ام ،
من تعجب کرده ام زیرا اکنون دیگر هیچ چیز نمی تواند مرا متعجب کند.
من از این دنیای ناشنوا و مطیع به دست شیطان تعجب نکردم ،
و من از تعداد زیاد جاده های منتهی کننده مردم به فاجعه شگفت زده نشده ام.
 

Cyrus216

Autumn2023

بودیم و کسی قدر ندانست که هستیم

باشد که نباشیم و بدانند که بودیم

ما که پول نداشتیم دماغ مان را عمل کنیم و گونه بکاریم، ما که خط لب نداشتیم و مژه مصنوعی نداشتیم،

ما که موی بلوند و قد بلند نداشتیم، ما که چشم هایمان رنگی نبود؛ رفتیم و کتاب خواندیم! و با هر کتابی که خواندیم، دیدیم که زیباتر شدیم،

آنقدر که هربار که رفتیم در آینه نگاه کردیم، گفتیم: خوب شد خدا ما را آفرید وگرنه جهان چیزی از زیبایی کم داشت.

می دانی آن جراح که هرروز ما را زیباتر می کند، اسمش چیست؟ اسمش "کتاب" است!

چاقویش درد ندارد، امّا همه اش درمان است. هزینه اش هرقدر هم که باشد به این زیبایی می ارزد.

من نشانی مطب این پزشک را به همه ی شما می دهم! بی وقت قبلی داخل شوید! این طبیب مشفق، اینجا نشسته است، منتظر شماست!

 https://s31.picofile.com/file/8468326718/library_books.jpg

Աշունը եկավ
եկավ քո չարած բաները հաշվելու ժամանակը
Էնքան շատ են դրանք
իրար վրա դնես Արարատ սարը կծածկեն
Բայց դու մի հուսահատվի
չէ դու մի հուսահատվի որովհետև դու արդեն կորցնելու բան չունես
դու կորցրել ես արդեն էն ամենը որ կարող էիր կորցնել
Եվ դու մերկ ես հիմա
առաջին մարդու պես մերկ ես
և աշխարհն էլ ա մերկ
աշխարհը մերկ փռված ա քո առաջ
Բարձրացրու ոտքդ
շարժիր ձեռքերդ
և գնա առաջ
Կառուցիր քո տունը
կառուցիր քո քաղաքը
կառուցիր քո երկիրը
Բայց էս անգամ ինքդ քեզ չխաբես
Մարինե Պետրոսյան

پاییز آمد
وقت شمردن نکرده های تو آمد
آنها آنقدر زیاد اند
که اگر روی هم بگذاری، کوه آرارات را می پوشانند
اما تو ناامید مشو
نه، تو نا امید مشو، برای اینکه تو حالا چیزی برای گم کردن نداری
تو دیگر همه آنچه را که می شد گم کرد، گم کرده ای
و تو برهنه ای حالا
مانند انسان نخستین برهنه ای
و دنیا هم برهنه است
دنیای برهنه در برابرت گسترده شده است
پایت را بالا ببر
دستت را حرکت ده
و جلو برو
شهرت را بساز
کشورت را بساز
اما این دفعه خودت را فریب ندهی.
مارینه پطروسیان

 
کتابی نوشتم با عنوان مردی با کبوتر [رمانی هجوآمیز درباره سازمان ملل متحد] که با اسم مستعار فوسکو سینی‌بالدی چاپ شد و حالا به کل از چرخه نشر خارج شده و نمیشود پیدایش کرد. البته قصد هم ندارم تجدید چاپش کنم، چون زیادی طعنه‌دار است، زیادی سطحی، زیادی خنده‌دار. بیشتر از همه اینها غم‌انگیز است. این روزها نمیشود درباره سازمان ملل حرف زد، حتی به سبک و سیاق #ولتر، حتی به طنز و طعنه. حالا که دیگر خیلی غم‌انگیزتر از این حرفها شده.
فعالیت در سازمان ملل برایم تجربه‌ای باورنکردنی بود؛ در سازمان ملل بود که برای اولین بار دورویی را دیدم، دروغ را، توجیهات و بهانه‌تراشی‌ها را، و تضاد مطلق میان واقعیت مشکلات تاسف‌انگیز جهان و راه‌حل‌های ساختگی و ریاکارانه‌ای که برایشان ارائه میشد.
رومن گاری
گذر روزگار؛ گفتگو با رادیو کانادا

بازی سیاسی

سیاد با چشم های روشن و براقش حرفای زیادی برای گفتن داره

سنش زیاد نیست اما سختی روزگار موهاشو سفید کرده

دستاش پینه بسته از بس با نخ سوزن کفش های مردمو دوخته

اون صبح ساعت ده سر چهار راه مخصوص کنار داروخانه چرخ دستیشو میاره برای کار تا حوالی نه شب کسب و کار کوچکی داره و خرج زن و بچه اش رو درمیاره

گهگاهی ازش بند کفش و واکس میخرم

مرد مهربونیه ، از مزارشریف اومده اینجا

سرزمینی که تا همین صد و پنجاه سال پیش بخشی از سرزمینمان بود و اهالی آن هم زبان خودمان هستند....

از جنگ و قحطی افغانستان به ایران پناه آورده

اونم مثل ما گرفتار طالبان !! شده ،

حوالی محله ماچند مهاجر افغانستانی زندگی میکنن، که همگی زحمتکش و بی آزار هستند

متاسفانه اخیراً حکومت داعشی ما یک بازی برعلیه این بندگان خدا راه انداخته و ناکارآمدی خود را گردن این عزیزان می اندازد ... و متاٌسفانه موجی از نفرت را بین مردم از این عزیزان ایجاد میکند، و عده ای نیز مثل همیشه فریب میخورند

،حکومتی که داعیه افزایش جمعیت تا سیصدمیلیون نفر را در سردارد ، توان نگهداری از سه چهار میلیون مهاجر که در سخت ترین مشاغل اعم از رفتگری در شهرداری، کارهای ساختمانی ،راهسازی و....

مشغول کار هستند را ندارد...

کارهایی که هیچ یک از ما حاضر نیستیم برای یک ساعت انجام دهیم... و از تحمل ما خارج است....

این عربهای دزد گردنه‌گیر تازه به پول و زور رسیده‌اند و می‌خواهند رنگ و روی عدل و داد به پستیهای خودشان بدهند، و بدتر از همه ایرانیها برای افکار پست آنها فلسفه می‌بافند و آنها را بر ضد خودمان علم می‌کنند!
مازیار
صادق هدایت
این تقصیر خودمان بود که طرز مملکت‌داری را به عربها آموختیم. قاعده برای زبانشان درست کردیم، فلسفه برای آئینشان تراشیدیم، برایشان شمشیر زدیم، جوانهای خودمان را برای آنها بکشتن دادیم، فکر، روح، صنعت، ساز، علوم و ادبیات خودمان را دو دستی تقدیم آنها کردیم تا شاید بتوانیم روح وحشی و سرکش آنها را رام و متمدن بکنیم. ولی افسوس، اصلاً نژاد آنها و فکر آنها زمین تا آسمان با ما فرق دارد و باید هم همینطور باشد. این قیافه‌های درنده، رنگهای سوخته، دستهای کوره‌بسته برای سر گردنه‌گیری درست شده. افکاری که میان شاش و پشگل شتر نشو و نما کرده بهتر ازین نمی‌شود. تمام ساختمان بدن آنها گواهی میدهد که برای دزدی و خیانت درست شده. این عربهایی که تا دیروز پای برهنه دنبال سوسمار می‌دویدند و زیر سایه چادر زندگی می‌کردند ، نباید هم بیش ازین از آنها متوقع بود.
 آخرین لبخند
 صادق هدایت
مذهبیـون از اندیشمندان متنفر هستند درست به همان دلیل که دزدها از پاسبان و تبهکاران از شاهد در دادگاه متنفرند !!

سکینه خانوم زن آبروداریه، همسرش تو کارخونه روغن نباتی مشغول کاره
صبح ساعت شیش میره سرکار پنج عصر برمیگرده خونه
مرد زحمتکشیه
سکینه از زرق و برق دنیا هیچ چیز نمیفهمه، یعنی انقدر مشکلات و سختی های زندگیش زیاده که اصلا نمیدونه، رنگ مو چیه، کاشت ناخون یا آرایش چیه
چهره معصومش به یک دنیا می ارزه
کوچیکتر که بود خیلی دوست داشت یه چیز دیگه صداش بزنن، از اسمش خوشش نمیومد
اما الان دیگه این چیزا براش مهم نیست
جونش به بچه هاش بنده
دوتا بچه کوچیک داره ، یک پسر شانزده ساله و یک دختر ده ساله
خرج و مخارج مدرسه اونا امانشو بریده
اونروز صف نونوایی درد دل میکرد، دلم براش سوخت
میگفت صاحبخونه گفته پول پیش اجاره خونشو صدتومن اضافه کرده
میگفت نمیدونم از کجا باید جور کنم...

دلش پر بود از باعث و بانیش ....
هروقت بهش فکر میکنم حالم بد میشه
چادرش براش حکم پوشش رو داره و نه حجاب
اون برااینکه لباسای مندرس و رنگ و رورفتش نمایان نشه چادر سر میکنه

خودش میگه خیلی دوست دارم لباسای رنگی پنگی بپوشم اما ندارم بخرم ...
اونا هیچوقت گوشت نمیخورن، یعنی با درآمد اونا اصلا گوشت کیلویی چهارصد پونصد تومنی نمیشه خورد
شاید در ماه یکبار مرغ بخورن
اینروزا میوه هم نمیتونن بخورن
دنیای نامردی شده

پیش از تولد هم کارگر بوده‌ام

سابیر هاکا می‌گوید که من کارگری خواهرم و مادرم را در گرمای 60 درجه تابستان دیده‌ام،من خیلی خسته‌ام و انگار خستگی من به پیش از تولدم برمی‌گردد.

....

پدرم کارگر بود.
مرد با ایمانی
که هر بار نماز می خواند ،
خدا
از دست هایش خجالت می کشید!
.....
‏آنها پای مذهب
را وسط میکشند
تا کارگر بجای اعتراض ،
دعا کند...

https://s28.picofile.com/file/8465676676/photo_2023_07_10_07_08_26.jpg

انشا
آخرهفته خود را چگونه گذراندید!؟
بنام خدا!

سه شنبه : یک روز کاری سخت و ناتمام داشتم...از چهارونیم صبح بعد از سه ساعت خواب! از خواب ببدارشدم (اصلا اون ساعت سگو بزنی بیرون نمیره که راننده تاکسی واتوبوس بیرون بره! )...گشنه و تشنه پیاده!! روانه اداره شدم ...قراربود کاری را تمام کنم ...ساعت دو نیم شد نیمه کاره رهایش کردم که به شیفت دوم کاری ام برسم...خلاصه شیفت دوم هم با همه مصائب اش آغاز شد ...ابتدا دردسر خرابی سیستم هارا داشتیم ...چون برعکس ما!بدون دون و آب سیستم ها مشغول به کار نمیشن...اونا هم فهمیدن ما باربر مفتیم!!
خلاصه آب و دون اوناروهم دادیم تا ساعت هفت شد منتظر شام شدیم...گشنه و تشنه خبری نشد تا ساعت هشت شد که سروکله سرویس غذای شیفت پیداشد...
جاتون خالی ماکارونی سرد و ماسیده و سالاد شیرازی یک روز مونده که آب پیاز توش روون شده!!!
خلاصه از سر ناچاری خوردیم ...
جاتون خالی دل درد شدیدی تمام وجودمو گرفت...
نمیدونم تو معده چی منفجر شده بود که تا کمر و ران پام درد میکرد...
هرچی آب جوش نبات و عرق نعنا زدیم افاقه نکرد
ساعت ده و نیم شد اسنپ گرفتم صاف تا درمونگاه ولی عصر!!! خیابون کاشان ..بلکه اون شفامون بده..
جاتون خالی شصت تومن پول اسنپ شد ...اونجا هم بیمه کارمند ننه مرده رو باعرض شرمندگی!! قبول ندارن!
شصت هفتاد تومن ویزیت یه رزیدنت هالو شد...شصت هفتاد تومن هم دارو و پول یه آمپول زنم دادم.... دوتا آمپول زد که بجای خوب شدن رفتم هوا!!!
یعنی قلبم داش از جا کنده میشد !!!
سرگیجه و خشک شدن گلو
ازونور هم دل درد خوب نشد که نشد
...خلاصه اومدم خونه یکساعت خوابیدم
گلاب به روتون انقدر دل پیچه و حالت تهوع داشتم ..که پریدم تو حموم .و به اندازه نصف غذا که خوردمو با ناله بالا آووردم
کارم که تموم شد همونطور با حوله اومدم بیرون و یه چرت دیگه زدم تا ساعت چهار دوباره از دل درد بیدارشدم
ایندفعه هم ناچار رفتم حموم بقیه غذای کوفتی! رو بالا آووردم
و همونطور خزیدم زیر لحاف اصلا لباس هم نپوشیدم!
انقدر که حالم بد بود
صبح بیدارشدم یکم حالم بهتر شده بود ولی دیگه کار از کارگذشته بود سرکاررفتن افاقه نمیکرد ...ازونطرفم به این حال و روزم امیدی هم نیست...چون هر لحظه ممکنه دوباره بپیچونه منو!
خلاصه رفتم یه نون خامه بگیرم صبحونه کووووووفت کنم!..
به شوخی از آقا سعید لبنیات محل و هم محلی محل کارم تو شیخ هادی پرسیدم خامه کوچولو!!همین الان چند؟!
اونم زد به خال و گفت به برکت رئیسی امروز پونصد کشیدن روش!
فروردین دوازده بود اردیبهشت شد ۱۴ و خرداد شد شونزده ...الانم پونصد گذاشته تا بقیشو ماه بعد اضاف کنه!!!
به سختی کارت کشیدم ... و یک خامه هم گرفتم...
سه شنبمون که خراب شد چهار شنبه هم شروع نشده خراب شد....
خدا بقیشو به خیر کنه!!
اونوقت میگن ایران جای خوبیه برا زندگی!!
قدرشو نمیدونیم!!!

خدمت سربازی بودم
یادش بخیر
دوستای خوبی داشتم
از همه جای تهران
پیروزی ، تهرانپارس ، شریعتی ،
خاوران و محله خودمون هاشمی
معمولا با بچه محل ها بیشتر ارتباط داشتم
چون نزدیکتر بودن
یکیشون بچه قصرالدشت بود
اونجا مصالح فروشی داشتن
 اسمش مهران بود
یه دوست مشترک هم داشتیم
به اسم شادمهر
پسر خوبی بود
اونم ساکن خیابون قصرالدشت بود

آخرین بچه خونشون بود
پدر پیری داشت که بازنشسته راه آهن بود
یه برادر بزرگ هم داشت
از خودش بیست سال بزرگتر بود
شادمهر صدای خوبی داشت
اون موقع همه عشق نوار کاست بودیم
روی آهنگ ها می خوند
تازه خدمتش تموم شده بود
یه کلاس موسیقی هم میرفت
گیتار میزد
ماهم باهاش میخوندیم
کم و بیش باهاش ارتباط داشتیم
تا اینکه یک باره رفت رو اوج ....
این بود که دیگه سرش شلوغ شد حسابی
تقریبا چهار سال بعد همون حوالی دیدمش
از یه عشق صحبت کرد
...که ...منزلشون همون حوالی بود
سال آخر دبیرستان درس میخوند
ماهم بهش خندیدیم
اونم خندید
ولی شوخی شوخی دلباخته ژینا شده بود
خیلی دختر خوبی بود...
ولی فقط تو همون عشق باقی موند
شادمهر یه باره غیبش زد
گفتن بارشو بسته و‌ رفته...
....گاهی تو زندگی آدما ژیناهایی میان و میرن اما قدرشونو نمیدونیم

....اونا ستاره هایی میشن که فقط با خاطراتشون زندگی میکنیم

ای آزادی
پرندگان هیچ ‌گاه
در قفس لانه نمی‌سازند
می دانی چرا؟
زیرا که نمی‌خواهند اسارت را برای جوجه‌های خویش به میراث بگذارند
محمود درویش

https://s30.picofile.com/file/8468327768/mahsa.jpg

کشوری را میشناسم
که ریختن " کنجد " بر روی " بربری " برای مردمانش یک " آپشن " محسوب میشود
در آن کشور،مردمانش بجای حل مشکلاتشان
سعی میکنند به بهترین شکل ممکن، زندگی خود را با آن تطبیق دهند ...
در آنجا مردم،خانه ی رو به آفتاب را گرانتر میخرند...
و بعد با هفت لایه پرده ، تمام پنجره ها را می پوشانند ...
جالب است در آن کشور
یک دختر کنار خیابان ... میتواند مهمترین عامل یک ترافیک سنگین باشد !!!
در آن کشور اگر آدمها دلشان بگیرد
باید بروند قبرستان ...بیمارستان...تیمارستان یا آسایشگاه سالمندان !!!
تا بفهمند غمهای بزرگتری هم هست ...
نکند که دلشان هوای شادی بکند ...
و همه در آنجا،برای هر تغییر و هر اتفاقی
بدنبال منجی اند ...
هر کسی غیر از خودشان ... !!!
در آن کشور تفاوت بین شادی کردن و عزاداری را
تنها با دیدن محل برخورد دستها میتوان فهمید ...
هر کسی که گفته : آن کشور از جهان سوم است
یقین دارم تا سه بیشتر بلد نبوده بشمارد....

 فراموشی
سوار تاکسی که شدم شاخ درآوردم. راننده تاکسی، علی احمدی شاگرد اول کلاس‌مان در دبیرستان بود.‌
‌ علی نابغه بود و همان سال که کنکور دادیم، مهندسی الکترونیک سراسری قبول شد بعد یک‌دفعه غیبش زد. هیچ‌ کس خبر نداشت کجاست. علی عاشق مارکز بود؛ صد سال تنهایی را پنج بار خوانده بود وقتی از مارکز حرف می‌زد با خال بزرگی که بغل گوش چپش بود، بازی می‌کرد و چشم‌هایش می‌درخشید.‌
‌ به علی نگاه کردم خال بغل گوشش بود ولی چشم‌هایش فروغ همیشگی را نداشت.‌
تعجب کردم که چطور الکترونیک را ول کرده و راننده تاکسی شده است. ‌
‌‌گفتم: «سلام علی...»
‌ راننده گفت: «اشتباه گرفتید!»‌‌
‌ پرسیدم: «شما علی احمدی نیستید؟»‌‌
‌ راننده گفت: «نخیر.»‌
‌به راننده نگاه کردم؛ ولی راننده نگاهم نمی‌کرد. روی داشبورد مقوایی بود که روی آن نوشته بود «بزرگ‌ترین موفقیت زندگی‌ام این بوده که با چشم‌های خودم ببینم که چطور فراموشم می‌کنند! گابریل گارسیا مارکز.»‌
‌ دیگر چیزی نگفتم؛ راننده هم چیزی نگفت. موقع پیاده شدن که کرایه را دادم بدون اینکه نگاهم کند گفت: «کرایه نمی خواد» و رفت.‌
‌‌ تاکسی دور شد و گم شد و تمام شد.
 

ترانه ای که اواخر دهه شصت با آن زندگی میکردیم

بخاطر اینکه تو جوانی

قلبی اندوهگین..قلبی اندوهگین...قلبی که از جنس طلا بود

فقط باعث افسردگیت شد

تنهایی ... تنهایی .. سالهایی که ازدست رفت

تو یک برنده ای با خاطر ات بد

تو یک قهرمانی ....تو یک مردی

تو یک برنده ای ... دست مرا بگیر........

از سی سی کچ (C C Catch)

 Cause You Are Young (1986)
Heartache, heartache, heart was gold

All it had you instant cold

Lonely, lonely wasted years

You're a winner with bad souvenirs

You're a hero, you're a man

You're a winner, take my hand

 

'cause you are young

You will always be so strong

Hold on tight to your dreams, hold on

You are right, don't give up

(Baby, baby, baby)

'cause you are young

You are right and you are wrong

You are a hero, next day you're done

So hold on to your dreams

 

All or nothing you can give

Live your life, love to live

Oh man, oh man, feel the night

Strong enough till the morning light

You're a hero, you're a man

You're too tough to lose this game

Սարի Սիրուն Եար
Գուսան Աշոտ
Հազար նազով, եար, հովերի հետ եկ,
Ծաղիկ փնջելով՝ սարւորի հետ եկ,
Սեւ ձիուս վրայ ձեր գիւղն եմ եկել,
Դուռդ փակ տեսել, մոլոր մնացել։
Սարի սիրուն եար, սարի մեխակ բեր,
Ա՜խ, չէ ի՞նչ մեխակ, սիրոյ կրակ բեր։
Հազար մի ծաղկի մէջ ես մեծացել,
Ծաղկանց ցողերով մազերդ թացել,
Մազերիդ բոյրը հեռւից է գալիս,
Զեփիւր բերում սրտիս է տալիս։
Սարի սիրուն եար, սարի մեխակ բեր,
Ա՜խ, չէ ի՞նչ մեխակ, սիրոյ կրակ բեր։
Երբ քո հայեացքը երկնին ես յառում,
Վառ աստղերն ասես նոր լոյս են առնում,
Քո ձայնն են առնում հավք ու հովերը,
Ա՜խ, ե՞րբ կ՚առնեմ ես քո մատաղ սէրը։
Սարի սիրուն եար, սարի մեխակ բեր,
Ա՜խ, չէ ի՞նչ մեխակ, սիրոյ կրակ բեր։
Սարից է գալիս էս առուի ջուրը,
Բերում է, եար, քո բոյրն ու համբոյրը,
Աշոտ, թէ կարաս քո երգ ու հանգով
Եարիդ կախարդիր, թող տուն գայ հանդով։
Սարի սիրուն եար, սարի մեխակ բեր,
Ա՜խ, չէ ի՞նչ մեխակ, սիրոյ կրակ բեր։

یار زیبای کوهستان

 گوسان آشوت
ای یار با هزاران ناز، همراه باد ملایم بیا
با دسته گل در دستانت از کوهستان بیا
سوار بر اسب سیاه به روستایتان آمدم
درب خانه ات را بسته دیدم و حیران گشتم
ای یار زیبای کوهستان بیاور برایم میخک کوهی
آه! چه میخکی برایم آتش عشق بیاور
روییده ای در میان هزار و یک گل
موهایت را تر کرده ای با شبنم های شکوفا
بوی خوش موهایت از دور می آید
نسیم آن را آورده و به قلبم می رساند
ای یار زیبای کوهستان بیاور برایم میخک کوهی
آه! چه میخکی برایم آتش عشق بیاور
آنگاه که نگاه خیره ات را به آسمان می چرخانی
گویی ستارگان روشن از نو می درخشند
بادها و نسیم ها صدای تو را بر می گیرند
آه! چه هنگام من قربانی عشق تو خواهم شد؟
ای یار زیبای کوهستان بیاور برایم میخک کوهی
آه! چه میخکی برایم آتش عشق بیاور
این جریان آب از کوهستان می آید
و بوی خوش تو را به همراه می آورد
ای آشوت! اگر می توانی با واژگان و ترانه هایت
یارت را سِحر کن تا با لذت به خانه بیاید
ای یار زیبای کوهستان بیاور برایم میخک کوهی
آه! چه میخکی برایم آتش عشق بیاور

https://s30.picofile.com/file/8468327042/gusan_ashot.jpg

https://www.youtube.com/watch?v=miobP2nm9uE

https://s24.picofile.com/file/8453317250/ruben_haxverdyan.jpg

پاییز عاشقانه ما

(Ruben Haghverdyan)

Մեր Սիրո Աշունը
Դու կարծում ես այդ անձրևն է արտասվում պատուհանիդ,
Այդ ափսոսանքի խոսքերն են գլորվում հատիկ-հատիկ։
Գլորվում են ու հոսում են, ապակուց թափվում են ցած,
Այս խոսքերը, որ լսվում են իմ երգի մեջ ուշացած։
Ու՞մ է պետք խոստովանանքդ, ափսոսանքդ ուշացած,
Սերը քո մի հանելուկ էր ու գաղտնիք էր չբացված։
Դա գուցե աշնան կատակն էր, տերևներն էին դեղնած,
Ծառուղում լուռ արտասվում էր մի աղջիկ՝ մենակ կանգնած։
..................
Մեր սիրո աշունը էլ երբեք չի կրկնվի,
Եվ անցյալն ամեն անգամ աշնան հետ կայցելի,
Ու պատուհանիդ լուռ կարտասվի...
Ու պատուհանիդ լուռ կարտասվի։
Ես հիմա նոր հասկանում եմ՝ անցյալը ետ չես բերի,
Այս ամենը հատուցումն է իմ գործած հին մեղքերի։
Այն աղջիկը և աշունը բախտն էր իմ, որ կորցրի,
Դա ջահել իմ խենթությունն էր, որ երբեք ինձ չեմ ների։
Ես գիտեմ՝ երջանկությունը մի անգամ է այցելում,
Իսկ հետո, երբ հեռանում է, այցետոմսն է իր թողնում։
Ու հետո, ամբողջ կյանքում մեր մենք նրան ենք որոնում,
Այն հասցեն, որ նա թողնում է, երբեք ոչ ոք չի գտնում։
..................
Մեր սիրո աշունը էլ երբեք չի կրկնվի,
Եվ անցյալն ամեն անգամ աշնան հետ կայցելի
Ու պատուհանիդ լուռ կարտասվի...
Ու պատուհանիդ լուռ կարտասվի։

پاییز عاشقانه ما
پنداری که باران است که پشت
شیشه پنجره سوگواری می کند
کلمات اندوهی که قطره قطره می بارند
می بارند ، از شیشه پنجره سر می خورند و به زمین می ریزند
کلماتی که دیر به آوازی برای شنیده شدن در آمدند
برای چه کسی اعتراف می کنی حسرتی را که دیر به سراغت آمد
عشق تو یک معما بود، یک راز فاش نشده
شاید هم شوخی پاییز بود با برگهایی که زرد شده بودند
دختری تنها در کنار جاده ایستاده بود و در سکوت می گریست
پاییز عاشقانه ما هرگز تکرار نخواهد شد
گذشته هر پاییز به دیدارمان می آید
و در سکوت پشت شیشه پنجره می گرید
تازه فهمیدم گذشته تکرار نمی شود
و این جبران تمام خطاهای کهنه من است
آن دختر و آن پاییز بخت من بودند که از دست دادمشان
این حماقت جوانیم بود که خودم را به خاطرش نمی بخشم
میدانم که خوشبختی فقط یک بار به سراغ آدم می آید
و وقتی می رود کارت ویزیت خود را می گذارد
و ما تمام زندگی در به در به دنبالش می گردیم
ولی هیچ کس نمی تواند نشانی که خوشبختی گذاشته است را پیدا کند
پاییز عاشقانه ما هرگز تکرار نخواهد شد
گذشته هر پاییز به دیدارمان می آید
و در سکوت پشت شیشه پنجره می گرید

روبن حق وردیان

https://s24.picofile.com/file/8453421850/ab67616d0000b27305e8b553f097a825be8b5c55.jpg

 

Spring2023

https://s29.picofile.com/file/8463357892/shah.jpg

عاشق کسانی باشید که شما را دیدند،
وقتی برای هرکس دیگری ناپیدا بودید.

 

کشور تیره‌بخت لگدکوب ستوران اهریمنان شدی!... همه مردمان آزاد جهان نمیتوانند... نه دیگر نمیتوانند تو را از زیر منجلاب چرکین تازیان برهانند... ستمکاران پشت تو را زخم کردند... ایران در دم واپسین است... آهسته خفه میشود... ریسمان دور گردن آنرا فشار میدهد...

https://s28.picofile.com/file/8463529850/crussadors.jpg
پروین دختر ساسانی
صادق هدایت

دانای کل

 از آقایی پرسیدم : آقا ببخشید ساعت چنده ، خیلی جدی به من گفت : به وقت گرینویچ یا تهران!! منم گفتم من اینجام!!  بعد زد به فلسفه که ساعت ازکجا اومده ، کی اختراعش کرده ، دقتش چقدر باید باشه ، ساعت خوب ساعت اتمیه و ازین مزخرفات، که بغل دستیش رو به من کرد و گفت ساعت دوازده و بیست دقیقست ، منم ازش تشکر کردم و بدون توجه به اون دانشمند راهمو کشیدم و رفتم...

دکترای استراتژی داشت.

به او گفتم: فلان دوست من کمی افسرده است. گفت: اگر ماموریت و چشم‌انداز زندگیش مشخص بود، به این نقطه نمی‌رسید.

به او گفتم: اقتصاد کشور آزارم می‌دهد. گفت: من از اول هم به چشم‌انداز ۱۴۰۴ انتقاد داشتم. فرصت‌ها و تهدید‌ها درست دیده نشده.

به او گفتم: آب‌میوه‌های فلان شرکت را دوست دارم. گفت: موقعیتش در بازار مشخص نیست. ساندویچ شده است. از بالا توسط برندهای متمایز و از پایین توسط برندهای ارزان له خواهد شد.

به او گفتم: نوشته‌های ولتر را دوست دارم. گفت: نخ تسبیح یکسانی بین همه دانه‌های نوشته‌هایش وجود ندارد. هر روز حرفی را زده…

یادی کنیم از ترانه مرضیه :

در کنار گلبنی خوشرنگ و بو طاووس زیبا

با پر صدرنگ خود مستانه زد چتری فریبا

از غرورش هرچه من گویم یک از صدها نگفتم

نکته ای در وصف آن افسونگر رعنا نگفتم

تاج رنگینی به سر داشت ، خرمنی گل جای پرداشت

در میان سبزه هرسو ، بی خبر از خود گذر داشت

هر زمان بر خود نظر بودش سراپا

نخوتش افزون شد از آن چتر زیبا

...بی خبر از کار دنیا

من که خود مفتون هر نقش و جمالم

هر زمان پابند یک خواب و خیالم

....خوش بُودم گرم تماشا

چو شد زِ شور او

فزون غرور او

پای زشتش شد هویدا

هر کسی در این جهان باشد اسیر زشت و زیبا.....

چو غنچه بسته شد پرش شکسته شد تا بدید آن زشتی پا...

https://s28.picofile.com/file/8463033492/pinoccio_.jpg

چیزی که بیش تر از همه نگرانم می کند، رفتار بعضی از آدمهاست

چیزی‌ که بیش‌تر از همه نگرانم می‌کند، رفتار بعضی از آدمهاست.
از آدم های متعصّب و تندرو و از متجاوزان می‌ترسم.
از همه‌ی آن‌ها که خود را عقلِ کُل می‌دانند.
از همه‌ی آن‌ها که هیچ‌ گاه به خود شک نمی‌کنند.
آن‌ها برای جامعه خطرناکند.
«ویسلاوا شیمبورسکا»

شجاعت یعنی: «خودم» را زندگی کنم…

من، من، من، من، من…

من: آنچنانکه والدینم می خواهند باشم.

من: آنچنانکه سنت ها و ارزشهایم میخواهند باشم.

من: آنچنانکه شغلم میخواهد باشم.

من: آن چنانکه تاریخ و جغرافیایم، آموخته اند که باشم.

در میان همه ی این من ها، یکی گم شده است: من، آنچنانکه خودم می خواهم باشم: فارغ از والدین و جامعه و فرهنگ و سنت و تاریخ و جغرافیا.

دردناک این واقعیت است که چنان در میان «منی که میخواهند باشم» گم می شویم که «منی که میخواهم باشم» را به سادگی پیدا نمی کنیم.

این درد، در جوامعی که پشتوانه فرهنگی تاریخی جمع گرا دارند، شدیدتر لمس می شود. در فرهنگ جمع گرا، در شخصی ترین تصمیم هایت هم، «روح جمعی» حضور دارد. در انتخاب رنگ پیراهنی که بر تن میکنی، باید نظر تمام دوستان و بستگان و همکاران را در نظر بگیری. انبوهی از قانون ها و سلیقه های نانوشته که دست و پایت را می بندد.

کت و شلوار آبی روشن دوست داری، اما در نهایت با کت و شلوار خاکستری از فروشگاه بیرون میایی،

کفش های قرمز گوجه ای دوست داری، اما وقتی به نگاه کنجکاو همکارانت فکر میکنی، در نهایت با کفش های قهوه ای به خانه باز میگردی.

همه، با نقابی بر چهره، با یکدیگر مواجه میشویم. همه شبیه هم، اما دور از همیم.

و خوب میدانیم که بدون این نقابها، شاید شبیه هم نباشیم اما به هم نزدیک تریم…

https://s29.picofile.com/file/8462520700/maskontheface.jpg

خانم میم در روابطش خیلی زودرنج است.

آنقدر به جزئیات توجه می‌کند که هر تغییر کوچکی را زود می‌بیند و احساس می‌کند.

گاهی می‌فهمد حواس مخاطبش با اون نیست و رنج می‌کشد، گاهی می‌بیند برای آدم‌هایی که برایش ارزشمندند، ارزشمند نیست و دوباره رنج می‌کشد،

گاهی می‌شنود پشت سرش حرف‌هایی می‌زنند که اصلا درباره‌ی او صدق نمی‌کند و رنج می‌کشد،

گاهی وقت‌ها محبت می‌کند ولی محبتی نمی‌بیند و رنج می‌کشد.

خانم میم آنقدر رنج کشیده ‌است که دیگر با چشم‌های بسته هم می‌تواند رنج بکشد.

دفترچه‌ی کوچکی که همراه دارد پر از خط‌خطی‌های رنج است.

خانم میم خیلی وقت‌ها حرف‌هایش را می‌خورد،

بغض‌هایش را قورت می‌دهد  و به همین خاطر کمی چاق شده است.

ضربان قلبش حالت سینوسی دارد، تند می‌شود و به ناگاه، از تپش می‌افتد و نفسش را تنگ می‌کند.

اوایل فکر می‌کرد نفسش به این خاطر تنگ شده‌ است که خودش اندکی چاق شده

اما حالا فهمیده‌ است تنگ شدن نفس، ربطی به چاق شدن ندارد و هرچه هست زیر سرِ خودِ نفس است.  

تنهایی را دوست دارد و از آدم‌ها فرار می‌کند. دنیای خانم میم آنقدر کوچک است که حتی خودش هم درون آن جا نمی‌شود.

خانم میم از اینکه به کسی دل بدهد می‌ترسد، چون یکبار دلش را دزدیده‌اند و سال‌ها بعد آن را در حالیکه تمام وسایلِ ارزشمندش را برداشته‌اند در کنار خیابان رها کرده‌اند.

خانم میم از صدای زنگ تلفن می‌ترسد و صدایِ زنگِ خانه‌اش، آواز چکاوکی است که سرما خورده و به زحمت می‌خواند.

خانم میم تنهاست و گاهی همراهِ تنهایی‌اش اشک می‌ریزد ولی بازهم هیچ حرفی به هم نمی‌زنند.

دنیا هرقدر بزرگ باشد و هستی هرقدر نامتناهی، ماه کامل باشد یا داسی شکل، پاییز باشد یا نیمه‌ی بهار، کسوف باشد یا خسوف، برای خانم میم فرقی نمی‌کند.

دنیای خانم میم همیشه خالی است...

https://s29.picofile.com/file/8463349068/Lonely.jpg

علوفه حیوانات کم و کمتر میشد. همه به جان هم افتاده بودند و حتی ادای احترام به یادبود موسس مزرعه نه بخاطر احترام و اعتقاد که از سر اجبار و ترس بود! گوسفندان بیشتری به کشتارگاه برده میشدند و صاحب مزرعه مدام از دسیسه های دشمنی خونخوار به نام "گرگ" باعنوان سرمنشا تمامی مشکلات سخن میگفت.
قلعه حیوانات
جرج ارول

https://s28.picofile.com/file/8463534876/KHOMO_copy.jpg

 

بی‌سوادان برنده‌اند و دنیا را به کام گرفته‌اند!
  معلم پیر ریاضی در کنار خیابان ایستاده بود، جوانی با BMW جدید جلوی معلم ترمز کرد و گفت:
آقا معلم‌ بفرمایید بالا برسانمتان، معلم گفت:
شما؟ گفت: منم فلانی، فلان سال شاگرد شما بودم.
معلم گفت:
آهان یادم اومد، ریاضی‌ات که خیلی ضعیف بود، چطوری تونستی همچی تیپ و تاپی به هم بزنی؟
گفت: هیچ چی یه جنس میخرم ۱۰ تومان، ده درصد می‌کشم روش، می‌فروشم۴۰ تومان!!!..
معلم گفت: بازم که غلط حساب کردی؟ ۱۰ درصد بکشی روش می‌شه ۱۱ تومان. گفت: آقا معلم اگر قرار بود درست حساب کنم که الان باید مثل شما منتظر اتوبوس می‌ایستادم!
«بی‌سوادان برنده‌اند و دنیا را به کام گرفته‌اند.»
چرا این داستان اینقدر شباهت به عملکرد دولت و مجلس کنونی دارد! افزایش حقوق ها ۱۰ درصد ! تورم ۵۰ درصد به بالا ، افزایش قیمتها تا بی نهایت درصد بصورت روزانه! حال بازنشسته تا کی باید منتظر اتوبوس باشه!....

https://s29.picofile.com/file/8463576050/zao.jpg

بلایی که جمهوری اسلامی بر سرمردم  آورد

زمان شاه یه دبستانی میرفتم ، مختلط بود

من و دختر خاله و دختر عمو با هم همکلاس بودیم

من خیلی با دختر عموم صمیمی بودم ،

رفاقتی صمیمی و به دور از غرض و مرض

همیشه با هم درس می خوندیم و هیچ نگاه منفی در روابطمون نبود

تا اینکه سال 57 شد، و شورش مردم ...

اسفتد ماه بود که از منطقه آموزش پرورش نامه دادن که پسرها برن مدرسه روبرو و مدرسه شد کلا دخترونه ...

از همین نقطه نگاه حریصانه در روابط بین دختر و پسرها شکل گرفت

یادمه وقتی مدرسه ما که پسرونه بود تعطیل میشد ، اراذل و اوباش مدرسه میرفتن و جلوی مدرسه دخترونه که صد متر اونورتر بود صف میکشیدن تا مخ اونا رو بزنن

از همین جا شروع شد که امروز نود و نه درصد آقایون بیمار جنسی و هیز و نود و نه درصد خانم ها خاله زنک و فضول و عقده ای باراومدن...

تک تک این جماعتو تو بستگان و آشنایان میتونید رصد کنید...

یه بنده خدایی از همین خانم جلسه ای ها بود ، عضو بسیج بود، خیلی هم بی ریخت بود!!

(یعنی اصلا بسیج هرچی دختر ترشیده بود رو جذب میکرد تا به جون دختر خوشکل ها بندازه!)

اینم ازون دسته دختر ترشیده ها بود که بدبختانه نصیب یکی از آشناها  شد،

حالا این بنده خدا!! هم تنش به تن این خورد و شد مثل کبوتری که با کلاغا گشت و پراش سیاه شد...

......

این روزا کافیه یه خانوم تو خیابون ماشینش خراب بشه

هزار تا کارشناس آقا پیدا میشن و میشن آچار به دست که ماشین طرفو درست کنن و بقول یارو گفتنی میشن سوپرمن!

اما اگر یه آقا ماشینش خراب بشه... حالا هی به اینو اون علامت بده

هر کی رد بشه یه قیژ میکشه و میره!!!

انقدر بستن ، بستن ، بستن تا اینکه جامعه ی سرکوب شده آبستن یک انفجار بزرگ شده، طوری که دیگر خود حکومت هم توان کنترلشو نداره...

حال اینکه این جامعه به کدام سمت و سو می رود...کسی نمی داند...

انقدر فاصله حکومت و رسانه و شیوه آموزش با مردم زیاد شد تا نسل امروز مانند علف هرز رشد کرده و دیگر از هیچ فرهنگ و تربیتی پیروی نمی کند...

و این بزرگترین مصیبت برای کسانی است که در آینده قرار است این مملکت را راهبری کنند..

چنان ویرانه ای که شاید مغول و تیمور هم از خود باقی نگذاشت...

متاسفانه نسل جوان جامعه هم همسو با حکومت بازیگر اشتباهات حکومت هستند و بجای جستجو کردن هویت اصیل ایرانی خود ، به دنبال بی هویتی میگردند

نسلی که باید دغدغه اش غارت مملکت توسط حکومت و عمالش باشد ، کمال خوشبختی خود را در پوشیدن شلوارجین پاره پاره ، تی شرت بالای بند ناف ، و خالکوبی و سوراخ سوراخ کردن گوش و بند ناف می بیند...

و مدلینگ شدن در دنیای مجازی و اینستاگرام....

 

غیر اخلاقی‌ترین عادت بشر این است که مدام و بی‌وقفه، درباره هر کس و پیش از آنکه بفهمد و درک کند قضاوت می کند.
این آمادگی پرشور برای قضاوت کردن، نفرت انگیزترین حماقت و مخرب ترین شرارت‌هاست.
وصیت خیانت شده
میلان کوندرا

https://www.youtube.com/watch?v=9d9a4eP9nZQ

سکانسی جذاب از فیلم خاطره انگیز مالنا با هنرمندی مونیکابلوچی و آهنگی زیبا از گروه جیپسی کینگز
درد و رنج نتیجه‌ی قضاوت کردن است.

https://s29.picofile.com/file/8463024350/judy.jpg

زن ها، گاهی اوقات حرفی نمی زنند چون به نظرشان لازم نیست که چیزی گفته شود! تنها با نگاهشان حرف می زنند… به اندازه یک دنیا با نگاهشان حرف می زنند. اگر زنی برایتان اهمیت دارد، از چشمانش به سادگی نگذرید! به هیچ وجه…

– سوءتفاهم اثر سیمون دوبوار

آخر واقعا چطور می‌شود آدم خوشحال باشد از اینکه ساعت ۶:۳۰ با زنگ ساعت بیدار بشود، از تخت بیاید بیرون، لباس بپوشد، زورکی چیزی بخورد، ب...د، بش...د، مسواک بزند، شانه کند، و بعد از یک نبرد طولانی با ترافیک، برسد جایی که درواقع زور می‌زند برای کس دیگری!!! کلی پول دربیاورد و درنهایت هم ازش می‌خواهند بابت این فرصتی که در اختیارش گذاشته شده، قدردان باشد؟

– هزار پیشه اثر چارلز بوکوفسکی

https://s29.picofile.com/file/8461545926/HEADER.jpg

عشق من زیبا بود چون کودکی خفته
که در خواب هم لبخند می زند...
-چرا بیدارش کردی؟
با گریاندن...
بارویر سِواک


Սերն իմ գեղեցիկ էր քնած մանկան նման
Որ ժպտում է նաև երազի մեջ
Ինչո՞ւ արթնացրիր՝
Լացացնելո՜վ
Պարույր Սևակ

 

به دلیل شوربختی ها، دغدغه ها و افکار خویش، ما اغلب به اطراف خود توجه نداریم. ما هنوز قادر نیستیم بدون حرف زدن، با همدیگر حرف بزنیم. ما هنوز کامل نیستیم و این مسیر پنجاه، شصت، هفتاد ساله که عمر نامیده می شود مسیر انسان شدن است. ما به طور مداوم و هر روزه آدم می شویم؛ و آهسته آهسته. شیر دو ساله، دیگر شیر است اما آدم دو ساله هنوز کودکی بی دفاع است که نوک زبانی حرف می زند.

روبِن هوسپیان

Սեփական դժբախտություններով, հոգսերով, մտքերով պատյանավորված, մենք հաճախ չենք նկատում մեր շրջապատը: Մենք դեռ չենք կարողանում խոսել միմյանց հետ, առանց խոսելու, մենք դեռ լիարժեք չենք և այս հիսուն, վաթսուն, յոթանասուն տարի տևողությամբ ճանապարհը, որ կյանք է կոչվում, մարդ դառնալու ճանապարհ է: Մենք անընդհատ, ամեն օր մարդ ենք դառնում: Եվ դանդա՜ղ, դանդա՜ղ: Երկու տարեկան առյուծն արդեն առյուծ է, իսկ մարդը` դեռ անպաշտպան, լեզուն թլոլ մանուկ:

Ռուբեն Հովսեփյան

https://s29.picofile.com/file/8463024284/Ruben_Hosepyan.JPG

‏Երբ էս հին աշխարհը մտա ես տաղով, սազով-քամանչով
‏Ի՞նչ պիտի անե աշխարհում էս անմիտ-անճարը, ասին։
‏Սակայն երբ խալխի քեֆերին ես անուշ տաղերս ասի՝
‏Ամառվա մրգերի նման անո՛ւշ է քո բառը, ասին։
‏Բայց խալխի անսիրտ քեֆերին ես տխուր, մենակ մնացի
‏Ուզեցի թողնեմ-հեռանամ՝ հպարտ է ու չար է, ասին
‏Եվ սրտիս ցավից հուսահատ ես մե թաս օղի խմեցի
‏Չարենցը ցնդած-գինեմոլ, հարբեցող-հիմար է, ասին։
‏Ու ձմռան բուքերի միջին ես բոբիկ ու մերկ մնացի
‏Դուրսը ցուրտ, ձմեռ է, սակայն հոգուդ մեջ ամառ է, ասին
‏Ասի թե՝ մա՛րդ եք ախար դուք, չե՞ք տեսնում մարմինս ծվատ
‏Չարենցի հոգին տաղերում աննկուն[1], համառ է, ասին։
‏Խնդացին, քրքջացին միայն, որ այդպես մնացել եմ մերկ
‏Դարերի հիացմունքը վսեմ տաղերիդ համար է, ասին։
Եղիշե Չարենց

وقتی وارد این دنیای کهن شدم با قصیده و ساز و کمانچه
گفتند: چه باید کند در دنیا، این بی عقل و بی چاره؟
اما وقتی آوازهای شیرینم را سرودم در بزم های خلایق
گفتند: کلامت چون میوه های تابستان شیرینند و لایق
اما در بزم های بی روح مردم من ماندم غمگین و تنها
خواستم بگذارم بروم، گفتند: چارنتس مغرور است، ناروا
و از غم دلم یک پیمانه عرق خوردم من نومیدانه
گفتند:چارنتس عقل رمیده، احمق و مست است هماره
و در میان بوران های زمستان دست خالی ماندم و پا برهنه
گفتند: بیرون سرد است و زمستان ولی روحت تابستانی گداخته
گفتم: آخر آدمید شما! نمی بینید مگر پیکر پاره پاره ام را؟
گفتند: روح چارنتس پر صلابت است در آوازها
خندیدند و زدند قهقهه که مانده ام آنچنان برهنه
گفتند: حیرت قرنها می ماند برای آوازهایت جاودانه
یِقیشه چارِنتس

https://s29.picofile.com/file/8461545918/charents.jpg

Ի՜նչ կ՚ըսեն

Ինծի կ՛ըսեն — ինչո՞ւ լուռ ես».—
«Ո՛հ, միթե բառ կամ խոսք ունի՞
Արշալույսը, որ կը բռընկի,
Զի անհուն է այն ալ ինձ պես»։

Ինծի կ՚ըսեն — միշտ տխուր ես».—
«Ի՞նչպես չըլլամ, մեկիկ մեկիկ
Թոթափեցան գլխուս աստղիկք…
Արշալույս մը չ՚անցավ սըսրտես»։

Ինծի կ՚ըսեն — կրակոտ չ՚ես,
Լըճակի մը պես ես մեռած,
Դալկահա՛ր դեմքդ ու հայեցված»։—
«Ո՜հ, հատակն են իմ փրփուրներս»։

Ես ինձ կ՚ըսեմ — ժամդ է հասեր,
Քու երկրորդ սև մորդ գընա գոգ,
Գերեզմա՛ն, հո՛ն գտնես դու գոգ
Վարդեր, թրթռում, թռիչ ու աստղեր…»։

Պետրոս Դուրյան

چه می گویند؟
به من می گویند "چرا خاموشی".
آه مگر سپیده دمی که شعله می کشد
حرفی و کلمه ای دارد!
سپیده دمی که همچون من بیکرانست.
به من میگویند : "همیشه غمگینی!"
چسان نباشم، که روشنان فلکی
یک یک فروافتادند....
اما سپیده از دلم هرگز نرفت.
به من می گویند: " آتشین نیستی"
و بسان دریاچه مرده ای،
رخساره ات پژمرده است و نگاهت خسته.
آه ای کف های من، من کف دریای خود هستم
من به خود می گویم..."لحظه ات فرارسیده است"
به آغوش سیاه مادر دیگرت جای گیر
تا درآن آغوش
گل های سرخ را شور و شعف
و پرواز ستارگان بازیابی...

پترس دوریان

Քեզ չեմ սիրում, որովհետև սիրում եմ քեզ
և քեզ սիրելով և չսիրելով գալիս եմ
և քեզ սպասելուց, երբ քեզ չեմ սպասում,
սիրտս սառում է, հետո ջերմանում:
Քեզ սիրում եմ, որովհետև հենց քեզ եմ սիրում,
ատում եմ անվերջ և քեզ ատելով` խնդրում,
իսկ թափառող սիրուս չափը` քեզ չտեսնելն է,
բայց և կույրի պես սիրելը:
Իսկ գուցե սպառվի Հունվարի լույսը
նրա դաժան շողը, սիրտս` ամբողջովին,
ինձնից խլելով խաղաղությունս:
Այս պատմության մեջ միայն ես եմ մեռնում
և կմեռնեմ սիրուց, որովհետև սիրում եմ քեզ,
որովհետև սիրում եմ քեզ, սեր իմ, արյամբ ու կրակով:

Պաբլո Ներուդա

 

دوستت نمی دارم فقط به این دلیل که دوستت دارم

از ورای دوست داشتنت به سرای دوست نداشتن تو خواهرم رفت

و از کشیدن انتظارت به نکشیدن انتظارت خواهم رفت

قلبم از سرمای عشقت به آتش می گراید

فقط تو را دوست می دارم چون فقط تویی که دوستت می دارم

بسیار از تو بیزارم و این بیزاری از تو

مرا به سمت تو می کشد، و تدبیر عشق بی ثبات من از برای تو

این است که دگر تو را نبینم اما کورکورانه دوستت خواهم داشت

شاید روشنای ژانویه با پرتوهای بی رحم و سوزانش قلب مرا بخواهد سوزاند

و راه مرا به آرامشی حقیقی بخواهد بست

این جای داستان است که من تنها کسی خواهم بود که

می میرد، تنها کس، و من از عشق بخواهم مرد چون تورا دوست می دارم

چون دوستت دارم، دوستت دارم، در آتش و خون

پابلو نرودا

https://s29.picofile.com/file/8463536892/neruda.jpg

Էլի գարուն կգա
Էլի գարուն կգա, կբացվի վարդը,
Սիրեկանը էլի յարին կմնա:
Կփոխվին տարիքը, կփոխվի մարդը,
Բլբուլի երգն էլի՛ սարին կմնա:
***
Ուրիշ բլբուլ կգա կմտնի բաղը,
Ուրիշ աշուղ* կասե աշխարհի խաղը,
Ինչ որ ե՛ս չեմ ասե - նա՛ կասե վաղը.
Օրերը ծուխ կըլին, տարին կմնա:
***
Հազար վարդ կբացվի աշխարհի մեջը,
Հազար աչք կթացվի աշխարհի մեջը,
Հազար սիրտ կխոցվի աշխարհի մեջը -
Էշխը կրակ կըլի՝ արին կմնա:
***
Ուրիշ սրտի համար կհալվի խունկը,
Կբացվի շուշանը, վարդերի տունկը.
Գոզալը լաց կըլի, կընկնի արցունքը -
Գերեզմանիս մարմար քարին կմնա:

دوباره بهار می آید
بازهم بهار می آید و گل سرخ باز می شود
بازهم معشوق ازبرای عاشق می ماند
سالها درمیگذرند،انسان تغییر می یابد
بازهم آواز بلبل به کوه ها می ماند

***
بلبلی دیگر می آید و وارد باغ می شود
چگوری* دیگری نغمه دنیا را سر می دهد
آنچه را که من نگفته ام، او باز می گوید
روزها دود می شود ، و تنها سال می ماند

***
در دنیا هزاران گل سرخ، باز می شود
و هزاران چشم، اشکبار
وهزاران قلب، جریحه دار
عشق آتش می گردد و خون باز می ماند

***
عود و کندر از برای قلبی دیگر آب می شود
سوسن و گل سرخ باز می گردد
معشوق می گرید و اشک می ریزد
و بر سنگ مرمر مزارم باز می ماند
یقیشه چارنتس

---------------------------------

چگوری : نوازنده ساز سیمی ، عاشوق

https://s28.picofile.com/file/8461545900/blue_roses.jpg

Revolution2023

https://s27.picofile.com/file/8458641442/jahanbani_2_.jpg

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی ....

دل بی تو به جان آمد، وقت است که باز آیی

https://www.youtube.com/watch?v=qnxbUQwEtyw

https://s26.picofile.com/file/8460203900/24esfand.jpg

رضا شاهی دِگر باید.....

People who bite the hand that feeds them usually lick the boot that kicks them ...

Eric Hoffer(1902-1983)

https://s26.picofile.com/file/8458872684/Erric_Hoffer.jpg

آنان که دستی را که نانشان میداد..
گاز گرفتند،،
محکوم اند به بوسیدن پاهایی که
لگدشان میزند....

https://s26.picofile.com/file/8458919484/long_john_nasrollah.jpg

https://s26.picofile.com/file/8459622868/4428554.jpg

از دستاوردهای انقلاب سیاه 57

https://s27.picofile.com/file/8459623400/handup.png

 

ما در زندگی‌مان نیازمند دوستی و عشق هستیم. ما نیاز داریم نگرانِ کسی باشیم، و کسی هم ‌نگرانِ ما باشد.
وقتی نگران کسی هستیم دنیا برایمان معنا پیدا میکند. این نگرانی در مورد دیگران است که به ما شخصیت میدهد. در واقع ما همان نگرانی‌هایمان هستیم.‌ ‌
اگر نگران کسی یا چیزی نباشیم هیچ چیز نیستیم. اگر صرفاً نگران خودمان باشیم در یک دورِ باطلِ خالی گرفتار می‌آییم. ما نیاز داریم که نیازمندمان باشند. ما نیازمندِ این هستیم که قدرِ کسانی را بدانیم که قدرِ ما را میدانند.‌
 فلسفه تنهایی‌
 لارس اسوندسن‌

https://s27.picofile.com/file/8459453592/message_in_bottle2.jpg

And I watch with breaking heart as you slowly fade away. I find myself straining to remember everything about this moment, everything about you But soon, always too soon, your image vanishes and the fog rolls back to its faraway place and I am alone on the pier and I do not care what others think as I bow my head and cry and cry and cry.
Garrett

«با قلبی شکسته ایستاده بودم و تو را می‌دیدم که از نظرم ناپدید می‌شدی. تلاش می‌کردم تا هرچه را به تو مربوط می‌شود به خاطر بیاورم. اما خیلی زود تصویر تو از نظرم محو‌ شد. مه نیز به تدریج رفت و من در اسکله تنها ماندم. سرم را خم کردم و زار زار گریستم.
مهم نبود دیگران درباره‌ام چه فکر می‌کنند.»
نامه از گارت به کاترین

 کتابِ «پیامی در بطری»

نیکلاس اسپارکس

   دانلود کتاب

https://s27.picofile.com/file/8459453576/message_in_bottle1.jpg

     کتابخانه جامع

لذتی بالاتر از بابالنگ دراز بودن نیست
اینکه بدون بهانه کسی را دوست داشته باشیم...محبت کنیم و عشق بورزیم..
این حلقه گمشده جامعه امروز ماست...
من هم بابا لنگ دراز کسی بودم...
هرچند دست انداز زندگی مارا از هم دور کرد
اما دوباره اورایافتم
هرچند دیر
اما نمی خواهم دِگربار، اورا از دست بدهم...

https://s26.picofile.com/file/8459524484/daddy.jpg

از بابا لنگ دراز به جودی ابوت
جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که در افق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگر هم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.
دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد. …
جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم.
هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود.
پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم در دلش ثبت شویم.

وقتی دلواپس اجاره خانه و
صورتحساب قصاب هستی،
دیگر نگرانیِ چندانی
برای آزادی نخواهی داشت...
وقتی نیچه گریست
اروین د یالوم

https://s26.picofile.com/file/8459524726/blue_rose.jpg

عادت داشت نوک خودکار را بین لب‌هایش بگیرد.
یک روز جامدادی‌اش را دزدیدم و تمام خودکارهایش را بوسیدم.
می‌دانم صورت خوشی ندارد ولی عصر خودمانی‌ای بود، فقط من و خودکارها.
وقتی بابا آمد خانه ازم پرسید چرا لب هایم آبی شده،
می‌خواستم بگویم برای این‌که او آبی می‌نویسد.
همیشه آبی ...
جزء از کل

استیو تولتز

از پنجره به پیاده‌رویِ مملو از جمعیّت نگاه کرد.
گفت: می‌بینی؟ لباس‌هایی هستند که راه می‌روند،
دروغ می‌گویند، عاشق می‌شوند، می‌میرند...
کمتر لباسی آن بیرون است که درونش "انسان" وجود داشته باشد.
به‌ راستی که این دنیا یک رختکنِ بزرگ است.
رومن گاری

بهترین شیوۀ زندگی آن نیست
که نقشه‌هایی بزرگ
برای فردایت بکشی؛
بلکه آن است
که وقتی آفتاب غروب می‌کند،‌
لذت یک روز آرام را چشیده باشی
دونالد بارتلمی

همیشه می خواستی یه پروانه شی
که دوست داره از پیله زودتر بره
یه عمره که بعد تو هر روز سحر
یه پروانه می شینه رو پنجره

https://s27.picofile.com/file/8459116092/sattar.jpg

«مادرم گفت : برایش یک شاخه گل رز بگذار. سر بی‌گناه پای دار می‌رود ولی بالای دار هم می‌رود!.»

https://s26.picofile.com/file/8458773618/sanoobar.jpg

خدانور است.. خدا مهساست... خدا سلطان قلب ، نیکاست

 خدا تو کوچه ها.. امروز، شهامت در وجودِ ماست

خدا توماج ، خدا صالح ، خدا امروز دوتا بالِ

که باید پرکشید با اون.. وگرنه معصیت دارِ

خدا زلفای در بادِ.. خدا ایرانِ آبادِ..خداوند ، گوهرعشقیست

که تا مرگ پای ستارِ...

خدا از ما، خدا با ماست، خدا امید.. برا فرداست

خدا اسمش عوض میشه.. یه روز عرفان ، یه روز اسراست

 یه روزم‌ تو خیابوناست،و با امید میجنگه

یه روز شالِ روی چوبه ، یه روز قیچی برا موهاست

خدا خونِ ندامونه ، خدا یلدا ، خدا پویاست

خدا تو روز ناامیدی ، کنارِ برکه ی دُرناست

خدا اون تیکه ی نونی ست که مهرشاد ،داشت، میچرخوند

خدا نویدِ افکاری ست .. که حرفاش قلبو میلرزوند

خدا فریادِ این نسلِ ، که از تزویر بیزاره

خدا وجدانُ و آگاهیست ، خدا هرلحظه بیداره

صدایی تو سرم میگه ، خدا اینجاست ، تو آیینه

پاشو امروز خدایی کن ، که راز زندگی اینه...

اینا هی از حسین گفتن ، رُقَیه زینب و اصغر

دیدید چه رونقی داره تجاوز ها به یک دختر

خدا.. با ظلم میجنگه ، خدا مفهوم آزادی ست

خدا.. پایان این شبها ، نویدِ میهن آبادی ست

خدا زن زندگی آزادیُ ، پایان این درداست

خدایا نورو برگردون.. رهاشه مادرم ایران

https://s26.picofile.com/file/8460201500/1.jpg

تفاوت نگاه پدر و مادر ندا آقاسلطان در روز تولد دخترشان و نگاه پدر و مادر یاسمین مقبلی فضانورد ناسا نشانگر فاصله آرزوهای دو خانواده یکی در یک دیکتاتوری مذهبی و‌ دیگری در جهان آزاد است. یکی به فضا و دیگری به جزا می اندیشد.

https://s26.picofile.com/file/8460201492/Moghbeliparents.jpg

از آن روز
که ریشه هایمان را
بیرون کشیدند
و دوباره ما را کاشتند
اما وارونه!
آموختیم
با دهانمان
خون و خاک بنوشیم
با ریشه هایمان آفتاب

حکایت است که ملانصرالدین زنش را هر روز کتک میزد
از او پرسیدند چرا او را بی دلیل میزنی ؟
گفت : من که نمیتوانم برایش غذایی بیاورم
او را سفر ببرم - برایش لباسی بخرم
یا وظیفه همسری بجا آورم
پس او را میزنم که یادش نرود من شوهرش هستم ...
حالا
در یکی از کُرات ، در کهکشانی دور ، وادی ای را میشناسم
که نه تنها حاکمانش قادر به تامین رفاه و آسایش
مردمانشان نیستند.
بلکه مدام میزنند و میگیرند و میبندند تا مردم یادشان نرود که حکومت در اختیار چه کسانی است ...

https://s26.picofile.com/file/8458641284/photo_2023_01_18_07_48_11.jpg

هر کجـــا مـــرز کشیدند، شمـــا پُل بزنید
حرف “تهران” و “سمرقند” و “سرپُل” بزنید
هرکه از جنگ سخن گفت، بخندید بر او
حرف از پنجـــره ی رو به تحمــل بزنید
نه بگویید، به بت‌های سیاسی نه، نه!
روی گــور همه ی تفرقـــه‌ها گُل بزنید
مشتی از خاک “بخارا” و گِل از “نیشابور”
با هم آرید و به مخروبــه ی “کابل” بزنید
دختران قفس‌ افتاده ی “پامیــر” عزیز
گُلی از باغ خراسان به دوکاکل بزنید
جام از “بلخ” بیارید و شراب از “شیراز”
مستی هر دو جهـان را به تغزل بزنید
هرکجــــا مرز… -ببخشید که تکرار آمد
فرض بر این که- کشیدند، دوتا پُل بزنید
 نجیب بارور

 شاعر پارسی گوی افغانستان

https://s27.picofile.com/file/8459452242/naib_barvar.jpeg

 

زوال‌ها و ابدی‌ها
آسان است
اگر زمین تمام شود
زمین ابدی نیست
آن‌چه تمام‌ناپذیراست آسمان است
با افق‌های غم‌گین‌اش!
اگر گل زوال پذیرد عجیب نیست
این باغ‌ها هستند که زوال‌ناپذیراند!
آسان است
اگر من و تو نیز تمام شویم
من و تو ابدی نیستیم!
آسان است
اگر ما تاریک شویم
جنگل‌ها نیز تاریک شوند و
خیابان‌ها غروب‌ها دیجور خورند!
اگر شکوفه‌ها غروب‌ها
تریاک ظلمت بکشند
نترس
آن‌چه تمام‌نشدنی است روشنایی است!
از خنجر و
تنِ شکوفه‌زده در مرگ نیز نترس
مردن ابدی است!
آسان است اگر خیابان‌ها به پایان رسند
خیابان‌ها ابدی نیستند
رفتنِ من نیز چون یک جهان‌گرد ابدی است
شهرها نیز نابود شوند عجیب نیست
شهرها ابدی نیستند
این سرگردانیِ من است که ابدی‌ست!
بختیار علی شاعر کرد

ՆՈՐ ԳԱՐՈԻՆ

Քեզ ըսպասող չըմընաց,
Ո՞ւր ես գալի, ա՛յ գարուն,
Գովքդ ասող չըմնաց,
Զուր ես գալի, ա՛յ գարուն։

Սև-մութ պատեց աշխարհին,
Սար ու ձոր դառան արին,
Մեց վայ բերեց էս տարին —
Ո՞ւր ես գալի, ա՛յ գարուն։

Բյուլբյուլը* գա՝ թող ձեն տա,
էյ ո՞վ պիտի քեզ խնդա,
էլ ո՞ր սիրտը կըթնդա —
Զուր ես գալի, ա՛յ գարուն։

Բյուլբյուլն եկավ՝ վարդ չունի,
Ծաղկոցը կա՝ վարդ չունի —
Էլ ո՛վ ա որ դարդ չունի —
Ո՞ւր ես գալի ա՛յ գարուն։

Դու ետ բերիր հավքերին,
Ո՞նց տեր ըլնեն բըներին —
Սա՚դ տեղ չկա մեր երկրին —
Զուր ես գալի, ա՛յ գարուն։

Աշուղի* բերանը փակ,
Սազ-քյամանչեն փակի տակ,
Սիրտն ա էրվում անկրակ —
Ո՞ւր ես գալի, ա՛յ գարուն։

Քես ըսպասող չըմընաց,
Զուր ես գալի, ա՛յ գարուն.
Գովքըդ ասող չըմընաց —
Ո՞ւր ես գալի, ա՛յ գարուն։

Հովհաննես Հովհաննիսյան 1897

بهار تازه

ترا منتظری نماند
چرا باز می آیی! ای بهار
ترا ستایشگری نماند
بیهوده می آیی ای بهار
سیاهی ظلمت، جهان را فراگرفت
کوه و دره خونین شدند
درسالی که مرا افسوس به ارمغان آورد
چرا باز می آیی ای بهار
بگذار هزاردستان* بیاید و بخواند
دیگر چه کسی باید برتو بخندد؟
دیگر کدامین قلب به هیجان درخواهد آمد
بیهوده می آیی ای بهار
با هزاردستانی که آمد، گل سرخی نیست
گلزار هست ، اما آن را جلوه یی نیست
دیگر، چه کسی هست که اورا دردی نیست
چرا می آیی ای بهار
مرغانی را که بازآوردی
چگونه به جستجوی آشیانه ها بروند.
در دیار ما جائی سالم نیست
بیهوده می آیی ای بهار
عاشوق* را لب بسته ..
کمانچه وسازش پنهان است.
با دلی بی آتش می سوزد
بیهوده می آیی ای بهار...

هوانس هوانیسیان

https://s27.picofile.com/file/8458917476/_Hovhannisyan.jpg

-------------------------------------------

*عاشوق : خواننده و نوازنده دوره گرد و عاشق

*هزاردستان : بلبل

 

تمامی جاده ها از آنِ تو،اَند

https://s26.picofile.com/file/8459301942/theatr_shahr.jpg

Ու՞ր գնամ հիմա և ու՞ր թափառեմ,

Երբ ամեն ճամփա ձեր տունն է բերում,

Ո՞ր հեռուներում կարոտս մարեմ,

Երբ քոնն են հավետ մոտիկն ու հեռուն:

Մենք բաժանվեցինք, ու թվում էր ինձ,

Քեզ կմոռանամ անցնող օրերում,

Ի՞նչ իմանայի, որ քամու շնչից

Թույլ կրակներն են միմիայն մարում:

Ի՞նչ իմանայի, որ հեռվից հեռու

Կանչելու է միշտ քո ձայնը թովիչ,

Ու սիրտս, սիրտս քո ձայնին հլու

Ձեր տան ճամփան է փնտրելու նորից:

Ո՞ւր գնամ հիմա և ու՞ր թափառեմ.

Երբ ամեն ճամփա ձեր տունն է բերում,

Ո՞ր հեռուներում կարոտս մարեմ,

Երբ քոնն են հավետ մոտիկն ու հեռուն:

1944թ.

ՎԱՀԱԳՆ ԴԱՎԹՅԱՆ

 

اکنون به کجا روم، و کجا آوارگی کنم
وقتی که تمامی جاده ها به خانه تو باز می رسند
خاموشی اشتیاقم در کدامین دور دستهاست
وقتی که تمامی دورها و نزدیک های جاودانه ازآن تو،اند
آنزمان که ازهم جداگشتیم،برآن شدم
که در روزهای گذران، ترا از یاد ببرم
اما چگونه میدانستم که در برابر وزش باد
تنها آتش های بی شعله خاموش میشوند
چگونه میدانستم؟ که از دورادور
تنها صدای تست که مرا باز میخواند
و قلب اسیر من ، اسیر صدای تو
باردیگر راه خانه ترا جستجو خواهد کرد
به کجا روم و کجا آوارگی کنم
وقتیکه تمامی جاده ها به خانه تو باز میرسند
خاموشی اشتیاقم درکدامین دوردستهاست
وقتی که تمامی دور و نزدیک ها از آن تواند.

واهاگن داوتیان

https://s26.picofile.com/file/8459301350/vahagn.jpg

Այսօրն անցա՜վ, հիմա խոսի վաղվանի՜ց
Ինչ չգտար, սի՜րտ, սպասիր վաղվանի՜ց
Այսպես տարի՛ք անցան, թվում է ինձ դեռ
Կյանքըս պիտի նո՛ր սկսվի, վաղվանի՜ց
Սիլվա կապուտիկյան

امروز گذشت، اینک از فردا سخن بگو
آن چه نیافتی دل! از فردا طلب کن و بجو
گذشت عمر بدین سان و من هنوز بدین پندار
که زندگی ام از فردا تازه شروع شود انگار ....
سیلوا کاپوتیکیان

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند

من ار چه در نظر یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند

چو پرده دار به شمشیر می‌زند همه را
کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند

چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است
چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند

سرود مجلس جمشید گفته‌اند این بود
که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند

غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه
که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند

توانگرا دل درویش خود به دست آور
که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند

بدین رواق زبرجد نوشته‌اند به زر
که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند

ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند

Ձեզ ավետիս, որ տխրության օրը երկար մնալու չէ,
Եթե ուրախն արագ անցավ, տխուրն էլ հար մնալու չէ։

***
Ու ես, թեև յարի աչքին դարձա չնչին հող ու փոշի,
Իմ ռաղիբն էլ մինչ հավիտյան այդպես կամկար մնալու չէ։

***
Սենեկապետը սիրածի, երբ սրածում է բոլորին,
Նրա կողքին ո՛չ մի կենվոր ու սիրահար մնալու չէ։
***
Արժե՞ փառք տալ կամ տրտնջալ լավ ու վատից այս աշխարհի,
Երբ գոյության այս մատյանում նախշ ու նկար մնալու չէ։

***
Ասում են թե Ջամշիդ արքան այսպես ասաց իր մեջլիսում.
«Գինի՛ տվեք, քանզի այս Ջամ գավաթն էլ հար մնալու չէ»։
***
Մոմին ասեք, թո՛ղ այս գիշեր թիթեռնիկին չփախցնի,
Սերն ու լույսն այս մինչ լուսաբաց այսպես վարար մնալու չէ։

***
Մեծահարու՛ստ, քո դերվիշի սիրտը շահի՛ր, չէ՞ որ քեզ էլ
Հուր հավիտյան այսքան առատ գանձ ու գումար մնալու չէ։

***
Տեսե՛ք, զմրուխտ այս կամարին ի՞նչ է գրված ոսկե տառով.
«Բարի մարդու անունից թանկ ոչ մի գոհար մնալու չէ»։

***
Սիրեցյալի գթոտ սրտից դեռ հույսդ մի՛ կտրիր, Հա‎ֆե՛զ,
Նրա տված տառապանքից քո մեջ խավար մնալու չէ։

https://s27.picofile.com/file/8458894742/parcham.jpg