ՇԱՐՂԻ

Sharghiye_Ghamgin

ՇԱՐՂԻ

Sharghiye_Ghamgin

Oct2024

https://s32.picofile.com/file/8479393534/shah_hoveida.jpg

حقیقت این است که امروزه ملت بی‌پشت و پناه و سرپرست است و کسی به فکر او نیست و از دو راه یکی را باید انتخاب کند، یا تا جان دارد رنج ببرد و جور آقا(بالاسرهایش) را بکشد که به ریشش بخندند و یا اینکه علیرغم عقیده ناجیان فداکارش، ثابت بنماید که حق زندگی دارد!

اشک تمساح

صادق هدایت

گریز از طالبان و پناه به ایران؛ زندگی میان شکنجه گاه و استثمار و تبعید

فیروزه با نگاهی به دستانش می‌گوید: «بچه‌های من همیشه از طالبان می‌ترسیدند. البته ما هم همینطور بودیم، ما همیشه پنهان بودیم. طالبان به سادگی دختران جوان و زن‌ها را از روستاها با خود می‌برند، به آنها تجاوز می‌کنند و آنها را می‌کشند.»

فیروزه  26 سالشه، اهل کابل ، از زمان اشغال افغانستان توسط طالبان ، از ترس آنان همیشه مخفی بوده اند، تااینکه خودرا به مرز ایران رسانده و ازآنجا به تهران آمده و در  جنوب تهران سرگردان شدند، چند ماهی در سوز و سرما روزها را در پارک سر کردند، مدتی گذشت توسط یکی از هم ولایتی ها دراتاقک گوشه  باغی در جنوب شهرری ساکن شدند، بعد از گذشت سه سال و زندگی سخت ، همسرش به عنوان رفتگر در شهرداری با حقوق اندک مشغول کار شده، به امید کسب روزی برای همسر و دو فرزند خردسالش، هرچند اینجا هم این روزا نگاه نامهربانانه برخی از مردم آزارشان می دهد ولی از شکنجه گاه افغانستان بهتراست.... آرزوی فیروزه اینست که تا زمانیکه می تواند تلاش کند ، که فرزندانش در آرامش بزرگ شده وشرایط تحصیل برای آنان فراهم باشد و روزی بتوانند سرزمینشان را از دست طالبان آزاد کنند...

Sharghiye_Ghamgin

Right to life

 
«Երբ մենակ էի ապրում, պատահել է,

իմ ծննդյան օրը ինձ ոչ-ոք չի շնորհավորել…
Ի՜նչ հեշտ են մենակին մոռանում և անտեսում, վիրավորում…
Որոշ գրողներ ինձնից այնպես էին նեղացել,

որ կարծես ոչ թե իմ, այլ իրենց կնոջից էի բաժանվել…
Իրականում նրանց առիթ էր պետք՝ իրենց դժգոհությունն ու անբարյացկամությունը ցույց տալու...

Նրանց ոչ իմ, ոչ էլ առավել ևս իմ նախկին կնոջ ցավն էր մտահոգել...
Հանկարծ բոլորը միասին հիշել էին իմ դիպուկ և կծու խոսքերը՝ ասված երեսներին,

իմ հաջողությունները իրենց ցավ պատճառած...և որոշել էին վրեժխնդիր լինել ընկած և վիրավոր մարդուց...
Ինչքա՜ն փոքր կարող է լինել մարդու հոգին...
Այստեղ է, որ հասկացա աշխարհի օրենքը և ավելի լավ ճանաչեցի մարդուն...
Այստեղ է, որ ստեղծվեցին իմ լավագույն գործերը,

որպեսզի նվիրեմ նրանց, ովքեր ինձ մոռացել էին իմ մենության մեջ...»
Համո Սահյան

وقتی تنها زندگی می کردم، مواقعی پیش آمد که هیچ کس سالگرد تولدم را تبریک نگفت...
آدم تنها را چه آسان فراموش می کنند و بی توجه می شوند، او را آزرده خاطر می سازند...
بعضی نویسندگان آن چنان از من دلگیر شده بودند

که انگار نه از همسرم بلکه از همسر خودشان جدا شده بودم ...
در واقع آنها مترصد فرصتی بودند تا نارصایتی و غرض ورزی خودشان را نشان دهند...

درد خودم و خصوصاً درد همسر قبلی ام نبود که مایه نگرانی شان شده بود...
یکهو همه با هم به یاد حرفهای رک و تند من افتاده بودند

که روبروی خودشان گفته بودم، به یاد موفقیتهایم که به دلشان درد شده بود ...

و تصمیم گرفته بودند تا از آدم افتاده و مجروح انتقام گیرند...
چقدر روح آدمی می تواند کوچک باشد...
این جا بود که قانون دنیا را فهمیدم و انسان را بهتر شناختم...
این جا بود که بهترین اشعار من ساخته شدند تا به آنهایی ارزانی کنم

که مرا در تنهایی ام به فراموشی سپرده بودند...
هامو ساهیان

https://s32.picofile.com/file/8479099042/hamo_sahyan.jpeg

«Ինչ իմացողի հարցնում եմ՝ գովում ու ծիծաղում է-իբր թե լավն ես, խշփով ես, և էդ ծիծաղն իմ սրտին դանակ է դառնում, զավակս, զավակս: Իմ հեր ու քո պապ Իշխանը խելոք բաներ ոչ ասում էր, ոչ էլ մտածելու ժամանկ ուներ, նա գործի մարդ էր, գետինը նրա ոտի տակ վառվում էր...բայց մի անգամ կիսաբերան ասել է ուսի վրայով իմ մերացվին հացի փող շպրտելու պես, ու ես ասում եմ. Մարդ չպիտի էնքան քաղցր լինի՝ որ կուլ տան, չպիտի էնքան դառը լինի՝ որ թքեն: Քեզ կուլ են տվել ու գովում են զավակս, քեզ կուլ են տալիս: Ասում ես խիղճ, բայց խիղճը գիտե՞ս երբ է գեղեցիկ-երբ գազանի մեջ է: Քոնը խիղճ չի, խեղճություն
Հրանտ Մաթևոսյան, Ծառերը

«از هر آشنایی که می پرسم تحسینت می کند و می خندد، یعنی مثلاً اینکه آدم خوبی هستی، با وجدانی؛ و اون خنده انگار خنجری باشد به دل من، فرزندم، فرزندم. پدر من و پدربزرگ تو ایشخان، نه حرفهای عالمانه می زد و نه وقت فکر کردن داشت، او مرد عمل بود، زمین زیر پایش گُر می گرفت، با این وجود یه بار نصفه نیمه برگشته و با گوشه دهانش به مادرخوانده ام- مثل پرت کردن پول خرجی- گفته ومن هم می گویم: آدم نباید اونقدر شیرین باشد که قورتش بدهند،نه اونقدر تلخ باشد که تف کنند. تو را قورت داده اند وتحسینت می کنند، فرزندم، تو را می بلعند. می گویند:وجدان! اما می دانی وجدان چه موقع زیبا است؟ وقتی پیش درنده باشد.مال تو وجدان نیست، مظلومیت است...»

هِراند ماتِووسیان، داستان «درختها»

https://s32.picofile.com/file/8479099426/matevoswyan.jpg

از وقتی که در این جهنم‌دره افتاده بود، دو زمستان میگذشت که یک شکم سیر غذا نخورده بود، یک خواب راحت نکرده بود، شهوتش و احساساتش خفه شده بود، یک نفر پیدا نشده بود که دست نوازشی روی سر او بکشد، یکنفر توی چشمهای او نگاه نکرده بود، گرچه آدمهای اینجا ظاهراً شبیه صاحبش بودند، ولی بنظر می‌آمد که احساسات و اخلاق و رفتار صاحبش با اینها زمین تا آسمان فرق داشت، مثل این بود که آدمهایی که سابق با آنها محشور بود، به دنیای او نزدیکتر بودند، دردها و احساسات او را بهتر می‌فهمیدند و از او بیشتر حمایت میکردند.
سگ ولگرد
صادق هدایت

https://s32.picofile.com/file/8479392950/sage_velgard.jpg

آنگاه که شب ظلمت سایه‌اش را بر خورشید تابناک افکند، گویی زمین از آخرین خنده محروم گشت و شادمانی برای همیشه در سکوتی سنگین آرمید.
اما در این خاموشی هولناک، نامی از اعماق سرزمین فراموش شده بلوچستان برخواست؛ خدانور جوانی بی‌نام و نشان، که تنها در کوچه‌های خاک‌خورده شیرآباد زاهدان او را می شناختند.
مردی که زندگی‌اش، هر چند در حاشیه‌ی فقر و بی‌توجهی می‌گذشت، اما رقصش چنان زیبا و باشکوه بود که گویا بال‌هایی نامرئی به پاهایش بسته‌اند.
او در میان درد و دشواری‌های زندگی، همچون آفتابی بود که هرگز غروب نمی‌کرد.
لبخندش، زخم‌های زمانه را می‌شست و شادی‌اش، همانند نسیمی لطیف، دل‌های غم‌دیده را نوازش می‌داد. اما این شادی، برای حکومتی که از سرسبزی و شکوفایی هراس داشت، زهرآگین می‌نمود. آنان که همانند خفاش از نور می‌گریختند، نتوانستند تاب و رقص بی‌پایان او را تحمل کنند.
خدانور، همچون ققنوسی از افسانه‌های دور، در آتشی از رقص و شعله‌های زندگی سوخت.
رقص او، نه تنها جسم، که روح را به پرواز در می‌آورد. آتش وجودش چنان شعله‌ور شد که گویی تاریکی‌ها در برابر نورش عقب می‌نشستند. از میان این خاکستر، نوری سر برآورد، نوری که امید را در دل‌ها زنده کرد و از میان سیاهی‌ها به آینده‌ای روشن نوید داد.
خدانور، هرچند از دنیا رفت، اما رقص او در خاطره‌ها جاودانه ماند؛ رقصی که از دل فقر و بی‌نامی برخاست و تا افق‌های دوردست جهانیان را به حیرت وا داشت. او، همچون نور صبحگاهی که هرگز خاموش نمی‌شود، به نشانی از امید، آزادی و زندگی باقی ماند.

طلوع مهرماه 74

غروب مهرماه 401

مارتا رو از جوانی میشناختم
دختر شاد و سرزنده و خوشبختی بود
پدرش کارخانه دار و شخص بااراده و ثروتمندی بود...
مارتا دوستای زیادی داشت...
در خوشبختی غرق بود..
من هم از داشتن دوستی مثل اون احساس خوشبختی میکردم...
البته در این دوستی یک وقفه طولانی افتاد... و مدتها ازش بی خبر بودم
راستش برای یک ماموریت کاری به خارج از کشور رفتم...
تقریبا شش یا هفت سال نبودم...
خلاصه ماموریت کاریم تموم شد و به زادگاهم بازگشتم..
دلتنک دوستان و آشنایان به تک تکشون سرزدم..
از مارتا سراغ گرفتم...
دوستام از صحبت کردن ازون طفره رفتن
یک کم شک کردم ...
گفتم خودم از احوالش جویا بشم..
به خونه پدریش سرزدم...
متاسفانه پدرش دو سه سال قبل فوت شده بود...
از مادرش جویای احوال مارتا شدم
مادرش با احساس شرمندگی از مارتا ...  گفت : یک ساعت دیگه میاد ...رفته خرید...
گفتم : حالش خوبه؟!
گفت ؛ خوبه...با بغض گفت دخترم...مارتا ....
همین که میخواست ادامه بده...مارتا از راه رسید ...منو دید ...اشک شوق تو چشاش جاری شد و منو به آغوش کشید
گفت: خیلی دلم برات تنگ شده...تو کجا بودی؟..
منم گفتم : منم خیلی دلتنگت بودم...
خلاصه منو دعوت کرد خونه...
تو خونه یک دختر کوچولو به مبل تکیه زده بود...
گفتم : مارتا! این...
گفت آره دخترمه...
یکم چهره اش غم گرفته شد...
گفت : دخترم یک دقیقه میری پیش مامان بزرگ ...
اونم گفت چشم و رفت...
من و مارتا تنها شدیم.
مارتا اونجا از سرنوشتش برام گفت
تو کارخانه پدرش یک کارمندی داشتن.. اسمش آلبرت بود...از محله های پایین شهر بود و خیلی جاه طلب...
یک دل و نه صد دل عاشق مارتا شده بود...
مارتا هم تو تردید بود...
پدرش باازدواجشون به خاطر مناسبات کاری موافق بود ...
چون اینطور هم اون دامادش میشد و هم کارمندش...
خلاصه این ازدواج سرگرفت...
اما آلبرت فقط قصدش نفوذ به ثروت پدر مارتا و بدست آوردن ثروتی بادآورده بود...
عشقش هم مصلحتی بود...
چندی گذشت و برای نفوذ بیشتر صاحب بچه شد...
خلاصه ریشه انداخت به کارخانه ...
از پدر مارتا سواستفاده کرد و چند چک بی محل جهت خرید کشید...
به اعتبار و آبروی خانواده لطمه زد...
و موجبات ورشکستگی خانواده را فراهم آورد...
خلاصه... زندگی مارتا و آلبرت خیلی زود به شکست انجامید
و پس از چهار سال آندو از هم جدا شدند...
پدر مارتا هم چندی بعد از غصه بیمار شد و درگذشت...
مارتا و مادر و تنها دخترش ماندند و خانه پدری و بدهی کارخانه...
داستان زندگی مارتا ٫ داستان انسانهایی از دو طبقه اجتماعی مختلف که یکی برای سودجویی و دیگری سرشار از احساس و لذت زندگی می باشد...
Sharghiye_Ghamgin

https://s32.picofile.com/file/8479402626/chopogh.jpg

آسیا به نوبت!!

از وقتی مرتیکه ی چوپوقکش سر خرشو کج کرد اومد روستا...اینجا دیگه روی خوش به خودش ندید...
تقریبا سی چل سال میشه علیجان ..پاشو اینجا گذاشته ..از زبون قدیمیها شنیدم که یکی از ده بالا اومد اینجا خونه سکینه خانوم یه اتاق اجاره کرد..اوایل خیلی حرف نمیزند و آزاری هم نداشت ...اهالی هم باهاش کنار اومدن...اما یک سالی گذشت که کم کم با جوونای ده اُخت شد...
اهالی ده هم خبر نداشتن که چه بلایی داره سرشون میاد ...
خودش گاهی چوپوق دستش میگرفت و غروبا تو پشت بوم خونه سکینه خانوم.. دودی به حلقش مینداخت...
اما کم کم پای جوونای ده هم به بساطش باز شد...
از اون ایام به بعد جوونای ده از خود بیخود شدن...ودیگه تن به کار نمیدادن
معلوم نبود تو اون چوپوق کوفتی چی می ریخت!!!
بعد از چند وقت دیگه جوونا برای بسط نشینی بهش پول هم میدادن.. اونم کاسبیش گل کرد و خودش یه خونه و یه باغ گرفت ...
علیجان که بیشتر به گداها میخورد...و گاهی بهش به طنز میگفتن علی گدا ! دیگه براخودش آدمی شده بود...و کسی رو هم تحویل نمیگرفت...

کم کم اهالی روستا از شرش روستا رو ترک کردن

منم بار سفر بستم ازونجا رفتم

بعد چند سال گذرم به روستا افتاد سرراه دیدم یه تابلو زدن روش نوشته به روستای چوپوقلو!! خوش آمدید!!

کنار جاده هم یکی تو کیوسک نشسته بود ازش پرسیدم :  مگه این راه روستای پارس آباد!! نیست

برگشت بهم گفت علیجان همشو خریده به نام زده!!...الانم اگه می خواهید وارد روستا بشید باید عوارض !! بدید...

گفتم : ببخشید ما اینجا بدنیا اومدیم ، اونه که باید مالیات بده!

بهم گفت: خیلی حرف بزنی میگم چاکِرهاش تو گونی بکنن ببرنت!

گفتم : نمیخواد! ، بهش سلام برسون بگو : بی بی  (بِنی)!! سلام رسوند ، گفت : دَر ، همیشه روی یک پاشنه نمی چرخه ، خیلی زود روزگار توام سرمیاد!

Sharghiye_Ghamgin

 

امروز یه جوابی شنیدم که لال شدم! بهش گفتم چرا مصاحبه قبول شدی ولی سرکار نرفتی؟ می‌دونم حقوقش کمه اما از هیچی بهتره فعلا موقتی برو تا بعدا شغل مناسبی پیدا کنی.
‏یه نگاهی بهم کرد و بعد از چند ثانیه سکوت گفت: عزتی که توی "هیچ" هست رو با "کم" معامله نمیکنم.
‏اول هَنگ کردم بعد دیدم واقعا راست میگه. گاهی اوقات "هیچ" از "کم" بهتره. هنوز جمله قبلی رو هضم نکرده بودم که توضیح داد:
‏"کم" مثل اعتیادِه. آلودَت میکنه. ترسو میشی. به چوسقِرون!! وابسته میشی. بعد از یه مدت به هر خِفَتی تن میدی (پاچه خواری،آدم فروشی،زیرآب زنی....) تا همین مبلغ رو ازت نگیرن. بالِ پَریدنت رو میچینه.
‏آروم سرم رو به نشانه تایید تکون دادم و خیلی سوسکی رادیو ماشین رو روشن کردم و کاملا بی ربط گفتم: هواشناسی میگه قراره برف بیاد!!!.

 

ما را مثل عقرب بار آورده اند؛مثل عقرب! ما مردم صبح که سر از بالین برمی داریم تا شب که سَرِ مرگمان را می گذاریم، مدام همدیگر را می گَزیم. بَخیلیم ؛ بَخیل! خوشمان می آید که سر راه دیگران سنگ بیندازیم؛ خوشِمان می آید که دیگران را خوار و فلج ببینیم. اگر دیگری یک لقمه نان داشته باشد که سق بزند، مثل این است که گوشت تن ما را می جود. تنگ نظریم ما مردم. تنگ نظر و بخیل. بخیل و بدخواه. وقتی می بینیم دیگری سر گرسنه زمین می گذارد، انگار خیال ما راحت تر است.وقتی می بینیم کسی محتاج است، اگر هم به او کمک کنیم، باز هم مایه خاطر جمعی ما هست. انگار که از سرپا بودن همدیگر بیم داریم!

به قول عباس معروفی:
آدمها حسودن
زمانه بخیل است
و دنیا عاشق‌کُش...

انتظار کشیدن برای اصلاحِ ابلهان ،
خود رفتاری ابلهانه است!

نیچه

https://s32.picofile.com/file/8479393000/gonjeshkha.jpg

این همه گنجشک
بر یک درخت
این همه آواز
با یک نُت
این همه چتر
در یک باران
این همه تنهایی
در یک شهر
محمدعلی بهمنی

 
گنجشک من....
آسمان و زمین به بودنت افتخار میکنند
و هر آنچه در آنست به برکت وجود توست
آسمان به تو لبخند میزند و در این پاییز زیبا اشک شوق از چشمانش جاریست
تو بمان تا زندگی جریان داشته باشد
 

خار خندید و به گل گفت سلام
و جوابی نشنید
خار رنجید ولی هیچ نگفت
ساعتی چند گذشت
گل چه زیبا شده بود
دست بی رحمی نزدیک آمد،
گل سراسیمه ز وحشت افسرد
لیک آن خار در آن دست خلید و گل از مرگ رهید
صبح فردا که رسید
خار با شبنمی از خواب پرید
گل صمیمانه به او گفت سلام...
..."گل اگر خار نداشت
دل اگر بی غم بود
اگر از بهر کبوتر قفسی تنگ نبود،
زندگی،
عشق،
اسارت،
همه بی معنا بود"....

فریدون مشیری

https://s32.picofile.com/file/8479099726/maximos.jpg

زمانی مردی رو می‌شناختم که می‌گفت: مرگ به روی همه ما لبخند می زنه، ولی فقط یه مرد واقعی می تونه جوابش رو با لبخند بده

ماکسیموس

هر سلاحی که ساخته ، هر رزم‌ناوی که به آب انداخته و هر موشکی که شلیک می‌شود ، در اصل دزدی از کسانی‌ست که گرسنه‌اند و غذایی ندارند ، سردشان است و لباسی ندارند . راه و رسم زندگیِ درست به‌ هیچ وجه چنین نیست . وقتی سایه‌ی جنگ ما را تهدید می‌کند ، این انسانیت است که به صلیب کشیده می‌شود...

https://s32.picofile.com/file/8479392592/StandWithTrump.jpg

سنگ ها را نمی دانم
اما گنجشک ها مفت نیستند!
قلبشان می تپد.
نگویید سنگ مفت، گنجشک مفت ...!
بعضی آدمها ؛
ناخواسته ؛ همیشه متهم اند!
همیشه مقصرند…
بخاطر سکوتشان،
مهربانیشان
گذشتشان،
بی کینه بودنشان ...
کمک نخواستنشان،
بی آزار بودنشان!
گویی جان می دهند برای اتهام بستن.
و از همه بدتر اینکه ؛
خوبی هایشان زود فراموش می شود!

گاهی باید رفت ...

ماندن همیشه خوب نیست...
رفتن هم همیشه بد نیست...
گاهی رفتن بهتر است.گاهی باید رفت...
باید رفت تا بعضی چیز ها بماند...
اگر نروی هر انچه ماندنیست خواهد رفت...
اگر بروی شاید با دل پر بروی و اگر بمانی با دست خالی خواهی ماند...
گاهی باید رفت و بعضی چیزها که بردنی ست با خود برد...
مثل یاد،مثل خاطره ،مثل غرور...
و انچه ماندنیست را جا گذاشت،مثل یاد،مثل خاطره،مثل لبخند...
رفتنت ماندنی می شود وقتی که باید بروی،بروی...
و ماندنت رفتنی میشود وقتی که نباید بمانی...،بمانی

چرا هیچ کس نمیخواد حرفامو باور بکنه

نیمی از مردم جهان کسانی هستند که چیز های زیادی برای گفتن دارند ولی قادر به بیان آن نیستند ، و نیم دیگر افرادی هستند که چیزی برای گفتن ندارند اما همیشه در حال حرف زدن هستند.

رابرت فراست 

 

Karo Kapoutakian - Leran Lanjin

(Gharabaghi Azadootian Mardigner)

در دامنه کوه آزادیخواهان ما برای همیشه آرام می گیرند.

فرزندان طبیعت همیشه دوست دارند آزاد بخوابند

 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد